کانال فردوس
539 subscribers
46.7K photos
12.1K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
.🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺

💠چند #توصیه مهم برای #ازدواج موفق دختران و پسران


🍃1. قرار نیست زندگی بعد از ازدواج، مدینه فاضله‌ای باشد که تمام نیازهایتان را برآورده کند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال کند.
نه، این‌طور نیست.

👌 داشتن یک زندگی متاهلی خوب و موفق، مستلزم از خودگذشتگی، فداکاری، صبر، درک متقابل و بخشندگی است.

عده‌ای می‌گویند: آن جوانی که نمی‌خواهد از غرور و خودخواهی و صفات بد خود عقب‌نشینی کند، همان بهتر که برای همیشه مجرد بماند.👱


▫️2. ازدواج، بهترین فرصت برای رشد روحی و رسیدن به کمال است.​ لازم است که در این زندگی، هر روز به فکر پیشرفت اخلاقی باشید​ .⚡️


▫️3. اشکالی ندارد اگر در ماه‌های اول زندگی ناخواسته، اشتباهاتی از شما سربزند. اما سعی کنید هرچه زودتر از این شرایط بیرون بیایید و از اشتباهاتتان درس بگیرید و هرگز آنها را تکرار نکنید.
عملکرد شما در سال پنجم و دهم ازدواج، باید متفاوت از سال اول باشد.👌


▫️4. یک مرد واقعی می‌تواند #عاشق یک زن شود، با او ازدواج کند و تا آخر عمر پایبند او باقی بماند.
یک زن واقعی هم می‌تواند به عشق چنین مردی احترام بگذارد و در سایه علاقه‌ای که در دل به آن مرد حس می‌کند، دلسوزانه به ساختن یک زندگی خوب و شیرین با او بپردازد.💑


▫️5. عشق تنها یک حس نیست. عشق به معنای تعهد و دل‌سپردگی است. چشمانتان را باز کنید تا با چاشنی عشق و معیارهایی که برایتان اهمیت دارد، به سمت زندگی جدید بروید؛ اما وقتی رفتید، برای هر مشکلی، حتی بدترین‌ها، به‌دنبال راه‌حل باشید و از طلاق دوری کنید.

همواره به فکر استحکام بخشیدن به نهال نوپای زندگی دونفره‌تان باشید، نه شکسته شدن آن.💞



▫️6 . اگر در گذشته با افراد دیگری روابط عاطفی داشته‌اید، برای همیشه آنها را فراموش کنید.

📛داشتن روابط حتی در فضای مجازی هم می‌تواند براحتی عواطف و احساسات را تحریک کند و این خیانت به همسر است. بشدت از آن حذر کنید.⚠️



▫️7. زنان روابط عاشقانه را در واژگان عاشقانه می‌دانند و مردان نیز معمولا در رابطه جنسی. زبان یکدیگر را یاد بگیرید.💝


▫️8 . ما جذب افرادی می‌شویم که از ما متفاوتند و در عین حال، با آنها احساس نزدیکی می‌کنیم. پس بعد از ازدواج، سعی نکنید تفاوت‌هایی را که همسرتان با شما دارد از بین ببرید و او را شبیه خود کنید.
این کار، او را به شخصیتی تبدیل می​کند​ که برای شما جذاب نیست.


▫️9. پیش و پس از ازدواج درباره زندگی متاهلی‌تان با پروردگار متعال راز و نیاز کنید و از او خواهش کنید راه درست را نشان‌تان دهد. آن کس که در روزهای شادی و غم همواره یار شما باقی می‌ماند، تنها اوست.😇


▫️10. خوشبختی را فدای مادیات نکنید. در هر مرحله از زندگی که به گذشته نگاه کنید،
خاطرات خوش به امور معنوی مربوط می‌شوند و نه پولی که خرج کرده‌اید.👌


🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺

🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
فردوس_بهشت_محله های_تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیشکی بنده نمیشه مگر اینکه عاشق بشه
#بنده
#اربعین
#قربانی
#دینداری
#کربلا
#عاشق
#عشق
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت دهم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)

باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .

زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...

دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...

وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...

#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .

اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...

🌸🍃🌸🍃

این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️

زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .

اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
ادامه دارد....


🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یــاعباس_بن_علی

کلیپی جانسوز از قبر اصلی در سرداب مطهر
علمدار دشت کربلا سقای لب تشنگان
#حضرت_اباالفضل_العباس
#عاشق_حسین

#به_فدای_قد_رعنایت_عباس_جان 😭
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان 💔
#کامنت_یاعباس_بن_علی👇


الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج

🏴 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران 🏴
#شهید_مدافع_حرم #عبدالمهدی_کاظمی 🕊🌺
#گوش_به_فرمان #الگو_برداری_از_شهدا

💠بسیار #ولایت_مدار بود و #عاشق_رهبرے .از سوریه ڪه تماس گرفته بود بعد از حال و احوال پرسے با برادرش درد دل هاے برادرنه ... از #رهبرے نیز سراغ میگرفت  ڪه آیا جدیدا #حضرت_آقا صحبتے ،وسخنرانے جدید انجام داده اند ... موضوع سخنرانے چه بوده  وخلاصه ے ڪلامشون رو از برادر جویا میشدند... همچنین از وضعیت فعلے ڪشور ڪه مثلا رخداد جدیدے اتفاق افتاده  و ... میپرسیدند...

💠آنان در جنگ با دشمن نیز خود را گوش به فرمانان #ولی_امر دانسته  و در جایے ڪه صداے #تیر_خمپاره_وموشک طنین انداز است باز هم به دنبال شنیدن #صداوحرف_ولے خود هستند

قسمتے از از #وصیت_نامه شهید

همواره گوشتان تیز و شنوا و چشمتان بصیر و بینا به امر #ولی_فقیه باشد ڪه اگر این چنین شد هیچ وقت گمراه نخواهید شدو خیر دنیا و آخرت نصیبتان میگردد

#شهادت_۹۴/۹/۲۹
مصادف با نهم ربیع الاول💔
#خان_طومان

🍂 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍂
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_اول

🔹 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود.

روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی #هفت_سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند.

🔹 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد.

می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»

🔹 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»

لحن محکم #عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات #فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.

🔹 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای #انقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!»

نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!»

🔹 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!»

با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!»

🔹 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»

در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجی‌ها درافتادیم!»

🔹 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»

در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»

🔹 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!»

مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_ام

🔹 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»

از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی #خواستگاری نمی‌تونه بکنه!»

🔹 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!»

ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریست‌ها آماده می‌کنه!»

🔹 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیری‌ها، #شیعه‌های حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!»

و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هسته‌های #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیری‌ها رو می‌گیریم!»

🔹 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران

سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟»

🔹 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»

و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...»

🔹 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟»

دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»

🔹 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم

سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.»

🔹 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»

مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً #عاشق شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران ان‌شاءالله!»

🔹 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.

ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_پنجم

🔸 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید.

موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت.

🔸 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.

تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»

🔸 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.»

از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»

🔸 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»

پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»

🔸 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد.

سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»

🔸 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!

میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه #خواهرانه‌ام را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...»

🔸 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»

سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.

🔸 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»

سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟»

🔸 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!»

با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_نهم

🔸 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد.

در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد.

🔸 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»

🔸 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»

همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.»

🔸 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»

خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت.

🔸 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.

اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.

🔸 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر!

عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.

🔸 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!»

وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.

🔸 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟»

نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»

🔸 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»

و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!»

🔸 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!»

به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!»

🔸 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.

در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
من آدمِ روزای خوبت نیستم 💎
من آدمِ روزای سختتم، ممکنه دردی که
الان داری ‌و نفهمم اما میتونم در کنارت
بمونم و نزارم دردِ تنهایی به دردات اضافه
بشه، غصه بخوری غصه میخورم، بخندی منم
میخندم، کلا حالِ دلم بستگی به تو داره
من آدمِ همشگیه زندگیتم و تو واقعی ترین
و بهترین آدم تویِ دنیای کوچیکمی.
━━━━┈┈┈♥️┈┈┈━━━━
🎶آهنگ:
#عاشق ❤️
👤خواننده:
#حمیدهیراد 💎
.

❄️🌨@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🌨❄️
من آدمِ روزای خوبت نیستم 💎
من آدمِ روزای سختتم، ممکنه دردی که
الان داری ‌و نفهمم اما میتونم در کنارت
بمونم و نزارم دردِ تنهایی به دردات اضافه
بشه، غصه بخوری غصه میخورم، بخندی منم
میخندم، کلا حالِ دلم بستگی به تو داره
من آدمِ همشگیه زندگیتم و تو واقعی ترین
و بهترین آدم تویِ دنیای کوچیکمی.
━━━━┈┈┈♥️┈┈┈━━━━
🎶آهنگ:
#عاشق ❤️
👤خواننده:
#حمیدهیراد 💎
.