❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 20
#قسمت_بیستم
🌿علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
"من که نیستم، تو مرد خونه اي.
مواظب مامانی باش.
بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
💥با علی اینطوري حرف میزد.
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
💮حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون.
جیرجیركام انگار با غم میخوندن.
ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
🎀همون لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،
گوشه ي ذهنمون مشغول بود،
مردا که به کارشون فکر می کردن و ما هم دل شوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که می بینیمشون.
یه دل سیر با هم نبودیم.
💠تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت.
همه ي زندگی مون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو می شنیدیم.
توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن،
ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد.
منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم،
تا دم سال تحویل.
♨پشت تلفن صدام می لرزید.
میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود.
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش.
✔《احساس می کرد منوچهر نزدیک است.
شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید...
راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر.
در را باز کرد. پوتین هاي منوچهرکه دم در نبود.
از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود،
اما بوي تنش را خوب می شناخت.
حتما می خواست غافلگیرش کند.
تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه.
خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》
💯سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 20
#قسمت_بیستم
🌿علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
"من که نیستم، تو مرد خونه اي.
مواظب مامانی باش.
بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
💥با علی اینطوري حرف میزد.
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
💮حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون.
جیرجیركام انگار با غم میخوندن.
ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
🎀همون لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،
گوشه ي ذهنمون مشغول بود،
مردا که به کارشون فکر می کردن و ما هم دل شوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که می بینیمشون.
یه دل سیر با هم نبودیم.
💠تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت.
همه ي زندگی مون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو می شنیدیم.
توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن،
ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد.
منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم،
تا دم سال تحویل.
♨پشت تلفن صدام می لرزید.
میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود.
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش.
✔《احساس می کرد منوچهر نزدیک است.
شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید...
راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر.
در را باز کرد. پوتین هاي منوچهرکه دم در نبود.
از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود،
اما بوي تنش را خوب می شناخت.
حتما می خواست غافلگیرش کند.
تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه.
خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》
💯سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 21
#قسمت_بیست_ویکم
🌿با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت.
اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
💟گفت: " اینا تازه ازدواج کردن.
تا حالا خانمش نیامده جنوب،گفتم دلش میگیره.
حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم."
💠من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم.دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا.
توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه.
❌روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم.
سر خودمون رو گرم میکردیم.
✔یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم.
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران می گرفت.
می رفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم.
به پشت بوم راه نداشتیم،
یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت،
از همون میرفتم بالا...
☄یکی از برنامه ها اُسَرا رو نشون می داد،
براي تبلیغات اسم بعضی اسرا و آدرسشون رو می گفتن و شماره تلفن می دادن.
اسم و شماره تلفن رو می نوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون.
🍃دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم.
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم.
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه.
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون.
💥وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم.
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم،
هرچی بلد بودیم می خوندیم.
می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمی بینیمشون.
🔷چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش.
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن!
هول شدم.
حالم به هم خورد.
👫آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم.
دکتر گفته بود بار دارم.
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند.
سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!
♨اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم.
لیوان آب رو هم میداد دستم.
نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه لباس لیمویی دخترونه هم خرید!
منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده!
خیلی با اطمینان می گفت...
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 21
#قسمت_بیست_ویکم
🌿با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت.
اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
💟گفت: " اینا تازه ازدواج کردن.
تا حالا خانمش نیامده جنوب،گفتم دلش میگیره.
حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم."
💠من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم.دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا.
توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه.
❌روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم.
سر خودمون رو گرم میکردیم.
✔یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم.
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران می گرفت.
می رفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم.
به پشت بوم راه نداشتیم،
یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت،
از همون میرفتم بالا...
☄یکی از برنامه ها اُسَرا رو نشون می داد،
براي تبلیغات اسم بعضی اسرا و آدرسشون رو می گفتن و شماره تلفن می دادن.
اسم و شماره تلفن رو می نوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون.
🍃دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم.
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم.
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه.
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون.
💥وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم.
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم،
هرچی بلد بودیم می خوندیم.
می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمی بینیمشون.
🔷چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش.
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن!
هول شدم.
حالم به هم خورد.
👫آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم.
دکتر گفته بود بار دارم.
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند.
سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!
♨اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم.
لیوان آب رو هم میداد دستم.
نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه لباس لیمویی دخترونه هم خرید!
منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده!
خیلی با اطمینان می گفت...
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 22
#قسمت_بیست_ودوم
🍃ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه.
گفت: "میرم حرم"
خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن.
وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران.
🎀قرار بود لشگر بره غرب.
نمی تونست دو ماه به ما سر بزنه،
اما دیگه نمی تونستم بمونم.
بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب.
رفتیم دزفول اما زیاد نموندیم.
حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران.
همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم.
🍉《هوس هندوانه کرد.وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت.
🚛بار را براي جایی می برد.
آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.
فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."
ولی چاقو نداشتند.
💥منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پرورده اي بشود ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!)》
💟اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.️ به صبوري و توداري منوچهره.
هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهه اخلاقش هم به اون رفته.
💠هدي فروردین به دنیا اومد.
منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان،
همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم.دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد.
🌷یه سبد گل میخک قرمز آورد.
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد.
هدي تپل بود و سبزه.
سفت میبوسیدش.
وقتی خونه بود، باعلی کشتی می گرفت،
با هدي آب بازی میکرد.
براشون اسباب بازی می خرید.
هدي یه کمد عروسک داشت.
☄میگفت (دلم طاقت نمیاره، شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 22
#قسمت_بیست_ودوم
🍃ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه.
گفت: "میرم حرم"
خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن.
وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران.
🎀قرار بود لشگر بره غرب.
نمی تونست دو ماه به ما سر بزنه،
اما دیگه نمی تونستم بمونم.
بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب.
رفتیم دزفول اما زیاد نموندیم.
حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران.
همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم.
🍉《هوس هندوانه کرد.وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت.
🚛بار را براي جایی می برد.
آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.
فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."
ولی چاقو نداشتند.
💥منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پرورده اي بشود ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!)》
💟اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.️ به صبوري و توداري منوچهره.
هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهه اخلاقش هم به اون رفته.
💠هدي فروردین به دنیا اومد.
منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان،
همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم.دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد.
🌷یه سبد گل میخک قرمز آورد.
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد.
هدي تپل بود و سبزه.
سفت میبوسیدش.
وقتی خونه بود، باعلی کشتی می گرفت،
با هدي آب بازی میکرد.
براشون اسباب بازی می خرید.
هدي یه کمد عروسک داشت.
☄میگفت (دلم طاقت نمیاره، شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 23
#قسمت_بیست_وسوم
💟دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)
💠باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.
وقتی می خواست غذاشونو بده، می پرسید می خوان بخورن؟
🍃سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...
💥عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)
♨منوچهر بعد از اون شکسته شد.
تا آخرین روز که مي پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
می گفت: روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید.
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه.
✔منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد.
تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم...
💌شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران، افسرده ام کرده بود.
می نشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار می رفت.
🌟منوچهر نبود.
تلفنی بهش گفتم میترسم.
گفت: اینم یه مبارزه است. فکر کردی من نمی ترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.
🌸گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛
زندگی رو هم دوست داره.
همین باعث ترس میشه.
فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو می سپاریم به خدا...
❤حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..
💫گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه.
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
نه اینکه ناراحت شده باشم،
خجالت می کشیدم از خودم.
💢با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،
اما کمی اون طرف تر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود.انگار هیچ غمی نبود.
💎من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم.
هر دو خود خواهیه.
منوچهر میخواست اینو به من بگه...
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آو رد.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 23
#قسمت_بیست_وسوم
💟دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)
💠باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.
وقتی می خواست غذاشونو بده، می پرسید می خوان بخورن؟
🍃سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...
💥عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)
♨منوچهر بعد از اون شکسته شد.
تا آخرین روز که مي پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
می گفت: روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید.
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه.
✔منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد.
تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم...
💌شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران، افسرده ام کرده بود.
می نشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار می رفت.
🌟منوچهر نبود.
تلفنی بهش گفتم میترسم.
گفت: اینم یه مبارزه است. فکر کردی من نمی ترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.
🌸گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛
زندگی رو هم دوست داره.
همین باعث ترس میشه.
فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو می سپاریم به خدا...
❤حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..
💫گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه.
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
نه اینکه ناراحت شده باشم،
خجالت می کشیدم از خودم.
💢با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،
اما کمی اون طرف تر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود.انگار هیچ غمی نبود.
💎من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم.
هر دو خود خواهیه.
منوچهر میخواست اینو به من بگه...
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آو رد.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 24
#قسمت_بیست_وچهارم
☄منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند.
وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب میومد.
💟*نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد.این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش.
وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم میشد.
انگار تحملش کم شده باشد.منوچهر سجاده اش را پهن کرد.
دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود.
🎀یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد.از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!
🍃منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد،
گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل،
آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:
به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!*
✔شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم.
هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.
دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه.
🌟جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه.هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمی تونست بخوره.
💢میگفت: "دل و روده ام رو می سوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود.
هنوز نمی دونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره.
دکترا هم تشخیص نمی دادن.
هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه.
💠اون سالها فشار اقتصادی زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
ترافیک و سر و صدا اذیتش میکرد.
♨پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم که چرا این کار رو میکنی؟
❎گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها رو کشیدم بسه.
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونواده ام کار میکنم.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 24
#قسمت_بیست_وچهارم
☄منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند.
وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب میومد.
💟*نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد.این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش.
وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم میشد.
انگار تحملش کم شده باشد.منوچهر سجاده اش را پهن کرد.
دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود.
🎀یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد.از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!
🍃منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد،
گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل،
آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:
به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!*
✔شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم.
هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.
دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه.
🌟جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه.هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمی تونست بخوره.
💢میگفت: "دل و روده ام رو می سوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود.
هنوز نمی دونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره.
دکترا هم تشخیص نمی دادن.
هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه.
💠اون سالها فشار اقتصادی زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
ترافیک و سر و صدا اذیتش میکرد.
♨پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم که چرا این کار رو میکنی؟
❎گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها رو کشیدم بسه.
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونواده ام کار میکنم.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 25
#قسمت_بیست_وپنجم
🌟درس خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال رو بخونه و امتحان بده.
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته.
❌《کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفت:حالا فکر کن درس خوانده ای.
با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!
🎀گفت: یاد می گیرند.این را مطمئن بود.
چون خودش یاد گرفته بود نامه های️ او را بخواند «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش می توانست بخواند و فرشته....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط!
گفت:رفوزه ای!
💠منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانست منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.》
💢صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند. از اون ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر.
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه.
💥امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.
کیف می کرد از درس خوندن،
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...
💟امتحان سال دوم رو می داد و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ میشد و از گوشش خون می زد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد.
🍃بعضی از دوستاش می گفتن :چرا درس می خونی؟
ما برات مدرك جور می کنیم.
اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه.
این حرفا براش سنگین میومد.
می گفت: دلم میخواد یاد بگیرم.
باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه.
مدرك الکی به چه دردی میخوره؟
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 25
#قسمت_بیست_وپنجم
🌟درس خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال رو بخونه و امتحان بده.
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته.
❌《کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفت:حالا فکر کن درس خوانده ای.
با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!
🎀گفت: یاد می گیرند.این را مطمئن بود.
چون خودش یاد گرفته بود نامه های️ او را بخواند «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش می توانست بخواند و فرشته....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط!
گفت:رفوزه ای!
💠منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانست منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.》
💢صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند. از اون ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر.
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه.
💥امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.
کیف می کرد از درس خوندن،
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...
💟امتحان سال دوم رو می داد و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ میشد و از گوشش خون می زد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد.
🍃بعضی از دوستاش می گفتن :چرا درس می خونی؟
ما برات مدرك جور می کنیم.
اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه.
این حرفا براش سنگین میومد.
می گفت: دلم میخواد یاد بگیرم.
باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه.
مدرك الکی به چه دردی میخوره؟
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 26
#قسمت_بیست_وششم
💢بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدمای جنگ ،
وارد مرحله ی جدیدی شد.
نه کسی ما رو می شناخت و نه ما کسی رو می شناختیم. انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.
خیلی چیزا عوض شد.
💠منوچهر می گفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
🌟بحث درجه هم مطرح شد.
به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن.
منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد.
سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد، اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد فکه قبول نکردن.
❎سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه.
انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.
با آمبولانسآوردنش تهران و بیمارستان بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...
🍃یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه.
احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....
💥انسداد روده شده بود.
دوباره از روده اش نمونه برداری کردن.
نمونه رو بردم آزمایشگاه تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
♨گفت: خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن.
میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست.
گفتم: مگه من میذارم..؟
✔منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.
❣پنبه ی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم. زنگ زدم️ پدرم و گفتم بیاد دنبالمون.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 26
#قسمت_بیست_وششم
💢بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدمای جنگ ،
وارد مرحله ی جدیدی شد.
نه کسی ما رو می شناخت و نه ما کسی رو می شناختیم. انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.
خیلی چیزا عوض شد.
💠منوچهر می گفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
🌟بحث درجه هم مطرح شد.
به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن.
منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد.
سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد، اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد فکه قبول نکردن.
❎سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه.
انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.
با آمبولانسآوردنش تهران و بیمارستان بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...
🍃یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه.
احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....
💥انسداد روده شده بود.
دوباره از روده اش نمونه برداری کردن.
نمونه رو بردم آزمایشگاه تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
♨گفت: خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن.
میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست.
گفتم: مگه من میذارم..؟
✔منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.
❣پنبه ی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم. زنگ زدم️ پدرم و گفتم بیاد دنبالمون.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 27
#قسمت_بیست_وهفتم
✔میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم.
دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت،
گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.
❌اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد.
سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم ".
💠بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود.
اونم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ...
🍃همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم.
گفتم:منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمی کنم.حالا ببین...
💕 ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم.
فکر می کردم این روزا هم میگذره...
ناهار بیمارستان رو نخورد.
دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.
دکترش گفت: هرچی دلش خواست بخوره.زیاد فرقی نداره.
🌟به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون.
یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم.
💢نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت:از یه چیزی مطمئنم.
نظر امام حسین روی منه.
فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد...
💎《تا صبح بیدار ماند...
نماز میخواند، دعا می کرد،
زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود،
انگار فردا خیلی کار دارد.
✳️از خودش بدش آمد.
تظاهر کردن را یاد گرفته بود.
کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.
این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود.
💥دکتر تشخیص سرطان روده داده بود.
سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود.
جواب کمیسیون سپاه ️ هم آمده بود: جانباز نود درصد.
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد.
❗با این همه باز بنیاد گفته بود بیمار های منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!
خب راست می گویند!
هیچ وقت نتوانسته بود مثل منوچهر سکوت کند...》
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 27
#قسمت_بیست_وهفتم
✔میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم.
دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت،
گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.
❌اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد.
سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم ".
💠بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود.
اونم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ...
🍃همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم.
گفتم:منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمی کنم.حالا ببین...
💕 ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم.
فکر می کردم این روزا هم میگذره...
ناهار بیمارستان رو نخورد.
دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.
دکترش گفت: هرچی دلش خواست بخوره.زیاد فرقی نداره.
🌟به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون.
یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم.
💢نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت:از یه چیزی مطمئنم.
نظر امام حسین روی منه.
فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد...
💎《تا صبح بیدار ماند...
نماز میخواند، دعا می کرد،
زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود،
انگار فردا خیلی کار دارد.
✳️از خودش بدش آمد.
تظاهر کردن را یاد گرفته بود.
کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.
این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود.
💥دکتر تشخیص سرطان روده داده بود.
سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود.
جواب کمیسیون سپاه ️ هم آمده بود: جانباز نود درصد.
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد.
❗با این همه باز بنیاد گفته بود بیمار های منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!
خب راست می گویند!
هیچ وقت نتوانسته بود مثل منوچهر سکوت کند...》
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
همه داستانهایی که در طول دوسال فعالیت کانال فردوس برای شما اعضای گرامی تدوین شده است:👇
کتاب (دختر شینا) و (آن بیست و سه نفر) توسط سرکار خانم تفرشی
کتاب(نامیرا) توسط سرکارخانم تفرشی
کتاب (لطفا گوسفند نباشید) توسط سرکارخانم کاویاری
کتاب(خداحافظ سالار) توسط سرکارخانم ابراهیمی
کتاب (سلام بر ابراهیم) توسط آقای محمدی
کتاب داستان "عاشقانه مذهبی" توسط سرکارخانم غیاثوند
کتاب داستان "اورا "توسط اقای تفرشی
کتاب هادی دلها توسط سرکارخانم سماواتی
.کتاب داستان مسیر عشق توسط سر کار خانم سماواتی و کتاب نسل سوخته اقا یا خانم ناشناس
.
.
از همه این عزیزان کمال تشکر و سپاسگذاری داریم🌹
اعضای محترم کانال اگر میخواهند به این داستان ها دسترسی داشته باشند هشتگ های زیر را دنبال کنند:👇
#دختر_شینا
#نامیرا
#لطفا_گوسفند_نباشید
#خداحافظ-سالار
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#هادی_دلها 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
کتاب (دختر شینا) و (آن بیست و سه نفر) توسط سرکار خانم تفرشی
کتاب(نامیرا) توسط سرکارخانم تفرشی
کتاب (لطفا گوسفند نباشید) توسط سرکارخانم کاویاری
کتاب(خداحافظ سالار) توسط سرکارخانم ابراهیمی
کتاب (سلام بر ابراهیم) توسط آقای محمدی
کتاب داستان "عاشقانه مذهبی" توسط سرکارخانم غیاثوند
کتاب داستان "اورا "توسط اقای تفرشی
کتاب هادی دلها توسط سرکارخانم سماواتی
.کتاب داستان مسیر عشق توسط سر کار خانم سماواتی و کتاب نسل سوخته اقا یا خانم ناشناس
.
.
از همه این عزیزان کمال تشکر و سپاسگذاری داریم🌹
اعضای محترم کانال اگر میخواهند به این داستان ها دسترسی داشته باشند هشتگ های زیر را دنبال کنند:👇
#دختر_شینا
#نامیرا
#لطفا_گوسفند_نباشید
#خداحافظ-سالار
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#هادی_دلها 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
همه داستانهایی که در طول دوسال فعالیت کانال فردوس برای شما اعضای گرامی تدوین شده است:👇
کتاب (دختر شینا) و (آن بیست و سه نفر) توسط سرکار خانم تفرشی
کتاب(نامیرا) توسط سرکارخانم تفرشی
کتاب (لطفا گوسفند نباشید) توسط سرکارخانم کاویاری
کتاب(خداحافظ سالار) توسط سرکارخانم ابراهیمی
کتاب (سلام بر ابراهیم) توسط آقای محمدی
کتاب داستان "عاشقانه مذهبی" توسط سرکارخانم غیاثوند
کتاب داستان "اورا "توسط اقای تفرشی
کتاب هادی دلها توسط سرکارخانم سماواتی
.کتاب داستان مسیر عشق توسط سر کار خانم سماواتی و کتاب نسل سوخته اقا یا خانم ناشناس
.
.
از همه این عزیزان کمال تشکر و سپاسگذاری داریم🌹
اعضای محترم کانال اگر میخواهند به این داستان ها دسترسی داشته باشند هشتگ های زیر را دنبال کنند:👇
#دختر_شینا
#نامیرا
#لطفا_گوسفند_نباشید
#خداحافظ_سالار
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#هادی_دلها 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
کتاب (دختر شینا) و (آن بیست و سه نفر) توسط سرکار خانم تفرشی
کتاب(نامیرا) توسط سرکارخانم تفرشی
کتاب (لطفا گوسفند نباشید) توسط سرکارخانم کاویاری
کتاب(خداحافظ سالار) توسط سرکارخانم ابراهیمی
کتاب (سلام بر ابراهیم) توسط آقای محمدی
کتاب داستان "عاشقانه مذهبی" توسط سرکارخانم غیاثوند
کتاب داستان "اورا "توسط اقای تفرشی
کتاب هادی دلها توسط سرکارخانم سماواتی
.کتاب داستان مسیر عشق توسط سر کار خانم سماواتی و کتاب نسل سوخته اقا یا خانم ناشناس
.
.
از همه این عزیزان کمال تشکر و سپاسگذاری داریم🌹
اعضای محترم کانال اگر میخواهند به این داستان ها دسترسی داشته باشند هشتگ های زیر را دنبال کنند:👇
#دختر_شینا
#نامیرا
#لطفا_گوسفند_نباشید
#خداحافظ_سالار
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#هادی_دلها 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران