وقتی ترجمه، شاهکاری را نابود میکند
شکنجهی تعطیلات من؛ آنک نام گل
🟢سالهاست که برای تعطیلات نوروز کتابهای محبوبم را میخوانم.
دوست دارم لذت مطالعه با حال خوش عید در هم بیامیزد. مثلاً هیجان و شکوه «جنگ و صلح» در نوروز ۷۷ و سرخوشی «داییجان ناپلئون» در ۷۳ را به یاد میآورم.
🔴امسال، اثر معروف و چند لایه و پر رمز و راز «امبرتو اکو» را انتخاب کردم؛ «آنک نام گل». البته ترجمهی قدیمیتری با عنوان «نام گلسرخ» در بازار بود. فکر کردم ترجمهی جدید با توجه به تغییرات زبان، از ناشری همچون روزنه، باید بهتر باشد.
🟢چشمتان روز بد نبیند. متن سنگین و پر از ارجاعات تاریخی و فلسفی و دینی با چنان نثری به فارسی برگرداندهشده که اتمام هر صفحه، رنجیست عظیم.
🔴دریغ از زیرنویس و توضیح. قطع کتاب هم به این سختی میافزاید. بهیاد ترجمههای اساتید قدیمی ترجمه افتادم؛ محمد قاضی، ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، مهدی سحابی، سروش حبیبی ….
و تسلط بینظیرشان به زبان فارسی.
🔴چه بلایی سر ترجمههای ما آمده؟ آیا کالایی فرهنگی که با قیمت گران ارائه میشود، نباید از حداقلی از استاندارد برخوردار باشد؟
🟢من تند میخوانم. اما الان در ششمین روز، تازه رسیدهام به صفحهی ۲۷۰، تقریبا یک چهارم کل کتاب.
و ایکاش این صفحات را فهمیدهبودم.
🔴گیج و منگ هستم. اسامی، نحلههای فکری و فرقههای گوناگون با هم قاطی شدهاند. برای اولین بار تصمیم گرفتم از خیر کتاب بگذرم و نسخهی سینمایی را ببینم.
🟢در شناسنامهی اثر، نامی از ویراستار نیست. جناب علیزاده، چند اثر دیگر امبرتو اکو، نویسندهی شاخص ایتالیایی را ترجمه کرده. اما من جرأت نمیکنم بخوانمشان.
#تمشک_طلایی
#تجربهی_زیسته
#آنک_نام_گل
#امبرتو_اکو
#نشر_روزنه
#رضا_علیزاده
#ریحانه_قاسمرشیدی
#باشگاه_مجازی_کتابخوانی_کودک_و_فرهنگ
#نام_گلسرخ
#انتشارات_شباویز
@farhangkoodak
شکنجهی تعطیلات من؛ آنک نام گل
🟢سالهاست که برای تعطیلات نوروز کتابهای محبوبم را میخوانم.
دوست دارم لذت مطالعه با حال خوش عید در هم بیامیزد. مثلاً هیجان و شکوه «جنگ و صلح» در نوروز ۷۷ و سرخوشی «داییجان ناپلئون» در ۷۳ را به یاد میآورم.
🔴امسال، اثر معروف و چند لایه و پر رمز و راز «امبرتو اکو» را انتخاب کردم؛ «آنک نام گل». البته ترجمهی قدیمیتری با عنوان «نام گلسرخ» در بازار بود. فکر کردم ترجمهی جدید با توجه به تغییرات زبان، از ناشری همچون روزنه، باید بهتر باشد.
🟢چشمتان روز بد نبیند. متن سنگین و پر از ارجاعات تاریخی و فلسفی و دینی با چنان نثری به فارسی برگرداندهشده که اتمام هر صفحه، رنجیست عظیم.
🔴دریغ از زیرنویس و توضیح. قطع کتاب هم به این سختی میافزاید. بهیاد ترجمههای اساتید قدیمی ترجمه افتادم؛ محمد قاضی، ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری، مهدی سحابی، سروش حبیبی ….
و تسلط بینظیرشان به زبان فارسی.
🔴چه بلایی سر ترجمههای ما آمده؟ آیا کالایی فرهنگی که با قیمت گران ارائه میشود، نباید از حداقلی از استاندارد برخوردار باشد؟
🟢من تند میخوانم. اما الان در ششمین روز، تازه رسیدهام به صفحهی ۲۷۰، تقریبا یک چهارم کل کتاب.
و ایکاش این صفحات را فهمیدهبودم.
🔴گیج و منگ هستم. اسامی، نحلههای فکری و فرقههای گوناگون با هم قاطی شدهاند. برای اولین بار تصمیم گرفتم از خیر کتاب بگذرم و نسخهی سینمایی را ببینم.
🟢در شناسنامهی اثر، نامی از ویراستار نیست. جناب علیزاده، چند اثر دیگر امبرتو اکو، نویسندهی شاخص ایتالیایی را ترجمه کرده. اما من جرأت نمیکنم بخوانمشان.
#تمشک_طلایی
#تجربهی_زیسته
#آنک_نام_گل
#امبرتو_اکو
#نشر_روزنه
#رضا_علیزاده
#ریحانه_قاسمرشیدی
#باشگاه_مجازی_کتابخوانی_کودک_و_فرهنگ
#نام_گلسرخ
#انتشارات_شباویز
@farhangkoodak
ما هم مردمی هستیم
به مناسبت سالروز درگذشت «آقا فردین»
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
#محمدعلی_فردین
@farhangkoodak
https://t.me/farhangkoodak/9984
به مناسبت سالروز درگذشت «آقا فردین»
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
#محمدعلی_فردین
@farhangkoodak
https://t.me/farhangkoodak/9984
ما هم مردمی هستیم
به مناسبت سالگرد درگذشت «آقا فردین»
🔸 ونک، پاییز سال ۱۳۷۰
ما دانشجوهای سال اول رشتهی ریاضیمحض دانشگاه الزهرا بودیم. با مانتوهای بلند سیاه و دنیایی به زیبایی
خیابان ونک آن دوران .
همه چیز را به شوخی میگرفتیم. درسهای سخت و نمرههای ناپلئونیمان، تکجنسیتی بودن دانشگاه و حتی کلهپاچهای دور میدان ونک را.
🔸اولین بار که آقا فردین را دیدم با بچهها بودم. به نظرم داشتیم استاد بیچارهی فیزیک را مسخره میکردیم که رسیدیم به پاساژ ونک. چند تایی عقب ماندهبودند، ایستادیم و دیدمش. قد بلند و چهار شانه و خوشلباس با همان تیپ دوستداشتنی و برازندهی «سلطان قلبها». خودش بود؛ فردین. داخل فرشفروشی ایستادهبود و از حالت چهرهاش میشد فهمید حوصلهی کسی را ندارد. بخصوص ما دخترهای هفده هجدهسالهی از همه جا بیخبر را.
🔸خوانندهی مجله فیلم بودم و میدانستم ممنوعالکار است اما نمیفهمیدم چه روزهایی را میگذراند، مردی که نه فقط در فیلمها که در زندگی واقعی هم همیشه هوای دیگران را داشت و طی سالهای فعالیتش، درست مثل «علی بیغم «گنج قارون» بلندنظر بود و بیدریغ به مردم تنگدست کمک میکرد. مردی وفادار به خانواده، ورزشکار و صاحب مدال نقرهی کشتی جهان و دوست و یار غلامرضا تختی.
🔸سالهای دانشجویی گذشت.
درسم تمام نشده، به دنبال عشقم روزنامهنگاری رفتم. و خبرنگار شدم. اما هیچوقت به فکرم نرسید، بروم و با او مصاحبه کنم. افسوس که در هیاهوی جوانی من در دوران اصلاحات، خاطرهی او رنگ و رویی نداشت.
🔸چهارراهپارکوی، فروردین ۷۹
در روزنامهی عصرآزادگان کار میکردم. خبر درگذشت فردین را از بچههای سرویس ادب و هنر شنیده و عکسهای تشییع جنازه در شیرودی را هم دیدهبودم. اما آن روز وقتی به دفتر میآمدم از انبوه جمعیتی که برای مراسم ختم هنرپیشه و کارگردان محبوبشان در مسجد بلال جمع شدهبودند، ماتم برد.
اگر درست یادم باشد، دبیر تحریریه مطلبی در این مورد نوشت و حتی اخبار ورزشی هم خبری درموردش پخش کرد.
باورش سخت بود . بیست سال از آخرین کار او میگذشت، بیست سال در سکوت ولی آنهمه آدم آمده بود….
🔸بغض گلویم را گرفت. سایهی آقا فردین پشت کرکرههای فرشفروشی زیبا و تمیز و شیکش در نظرم زندهشد. مردی نجیب که نگاهش را از عابران میدزدید و فکر میکرد، هیچکس به یادش نیست و نمیدانست در خاطرهی بسیاری زنده
خواهد ماند.
#تجربهی_زیسته
#محمدعلی_فردین
#ریحانه_قاسمرشیدی
#مشاهیر_ایران
@farhangkoodak
به مناسبت سالگرد درگذشت «آقا فردین»
🔸 ونک، پاییز سال ۱۳۷۰
ما دانشجوهای سال اول رشتهی ریاضیمحض دانشگاه الزهرا بودیم. با مانتوهای بلند سیاه و دنیایی به زیبایی
خیابان ونک آن دوران .
همه چیز را به شوخی میگرفتیم. درسهای سخت و نمرههای ناپلئونیمان، تکجنسیتی بودن دانشگاه و حتی کلهپاچهای دور میدان ونک را.
🔸اولین بار که آقا فردین را دیدم با بچهها بودم. به نظرم داشتیم استاد بیچارهی فیزیک را مسخره میکردیم که رسیدیم به پاساژ ونک. چند تایی عقب ماندهبودند، ایستادیم و دیدمش. قد بلند و چهار شانه و خوشلباس با همان تیپ دوستداشتنی و برازندهی «سلطان قلبها». خودش بود؛ فردین. داخل فرشفروشی ایستادهبود و از حالت چهرهاش میشد فهمید حوصلهی کسی را ندارد. بخصوص ما دخترهای هفده هجدهسالهی از همه جا بیخبر را.
🔸خوانندهی مجله فیلم بودم و میدانستم ممنوعالکار است اما نمیفهمیدم چه روزهایی را میگذراند، مردی که نه فقط در فیلمها که در زندگی واقعی هم همیشه هوای دیگران را داشت و طی سالهای فعالیتش، درست مثل «علی بیغم «گنج قارون» بلندنظر بود و بیدریغ به مردم تنگدست کمک میکرد. مردی وفادار به خانواده، ورزشکار و صاحب مدال نقرهی کشتی جهان و دوست و یار غلامرضا تختی.
🔸سالهای دانشجویی گذشت.
درسم تمام نشده، به دنبال عشقم روزنامهنگاری رفتم. و خبرنگار شدم. اما هیچوقت به فکرم نرسید، بروم و با او مصاحبه کنم. افسوس که در هیاهوی جوانی من در دوران اصلاحات، خاطرهی او رنگ و رویی نداشت.
🔸چهارراهپارکوی، فروردین ۷۹
در روزنامهی عصرآزادگان کار میکردم. خبر درگذشت فردین را از بچههای سرویس ادب و هنر شنیده و عکسهای تشییع جنازه در شیرودی را هم دیدهبودم. اما آن روز وقتی به دفتر میآمدم از انبوه جمعیتی که برای مراسم ختم هنرپیشه و کارگردان محبوبشان در مسجد بلال جمع شدهبودند، ماتم برد.
اگر درست یادم باشد، دبیر تحریریه مطلبی در این مورد نوشت و حتی اخبار ورزشی هم خبری درموردش پخش کرد.
باورش سخت بود . بیست سال از آخرین کار او میگذشت، بیست سال در سکوت ولی آنهمه آدم آمده بود….
🔸بغض گلویم را گرفت. سایهی آقا فردین پشت کرکرههای فرشفروشی زیبا و تمیز و شیکش در نظرم زندهشد. مردی نجیب که نگاهش را از عابران میدزدید و فکر میکرد، هیچکس به یادش نیست و نمیدانست در خاطرهی بسیاری زنده
خواهد ماند.
#تجربهی_زیسته
#محمدعلی_فردین
#ریحانه_قاسمرشیدی
#مشاهیر_ایران
@farhangkoodak
شکوفههای پرتقال، امتحانها و نگرانیهای ما برای فرزندان
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
https://t.me/farhangkoodak/9989
@farhangkoodak
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
https://t.me/farhangkoodak/9989
@farhangkoodak
مادری کردن، در سختترین روزها
https://t.me/farhangkoodak/10000
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
#اخبار
@farhangkoodak
https://t.me/farhangkoodak/10000
#تجربهی_زیسته
#ریحانه_قاسمرشیدی
#اخبار
@farhangkoodak
مادری کردن در سختترین روزها
🔸رسیده و نرسیده با لحن خیلی عادی گفت: فردا موبایل میبرم مدرسه. فهمیدم نگران بوده و احساس ناامنی میکرده. یکی از بچهها، پنهانی گوشی آوردهبوده و این چهاردهسالهها، یواشکی اخبار را دنبال میکردند؛ چهاردهسالههایی که تا پریروز، جز موسیقی و مد و خبرهای تکنولوژی نمیخواندند.
🔸رعایت قوانین مدرسه، یکی از اصول خانهی ماست. اما هر قانونی تبصرهای در مواقع اضطرار دارد و دیروز یکی از همین موقعیتها بود. زمانی پر از پرسشهای سخت و احساسات متلاطم.
وقتی توضیح داد گوشی را خاموش نگه خواهد داشت و اگر اتفاقی افتاد، استفاده خواهد کرد، پذیرفتم.
دلم فشرده شد و همزمان احساس غرور کردم که راهی برای کنترل ترس و مدیریت اوضاع پیدا کرده.
راستش، من همیشه به بچهها اعتماد میکنم. با آنها صادقم و جز صداقت ندیدهام.
🔸امتحان میانترم، وقت زیادی باقینمیگذاشت. برای همین، متعجبشدم وقتی درمورد مسألهی فلسطین پرسید و نشست تا این قصهی غمگین طولانی را بشنود.
🔸نزدیک غروب، خودش شروع کرد به گفتن از تصویری که در ذهنش داشت. از این که ما هم آواره شویم و مدارس و دانشگاهها بستهشوند و کانالهای تلگرامی که با قطعیت از شروع جنگ نوشتهاند و او و همسالانش را بینهایت ترساندهاند …
🔸تصویر آخرالزمانی او را گذاشتم کنارتجربیات خودم. حق داشت. در گذشته، زشتی جنگ به این وسعت و دقت مخابره نمیشد. اینترنت و ماهواره نبود و شبکههای اجتماعی، که بدانیم چه خشونتی رخ میدهد. فقط در سالهای آخر جنگ بود، که زندگی ما در تهران، آشفتهشد و حتی در آن زمان هم، بهقدری عکسها و فیلمها با دقت در جامعه پخش میشد که من تا وقتی با خرابهی منزل داییام روبهرو نشدم، نمیدانستم موشک چه معنایی دارد.
🔸دیشب تا صبح چند بار بیدار شدم و خبرها را چک کردم. کاری که احتمالاً بسیاری از مادرها هم انجام دادهاند. دعا کردم، اسرائیلیها، آتش جنگ را شعلهور نکنند.
🔸و صبح، با آواز پرندهها شروع شد و خبر برقراری پروازها و از آن بهتر، تصمیم نبردن موبایل و کشف قدرت گوش دادن و پذیرفتن. هنری که باید خیلی بیشتر یاد بگیرم.
#عشق_و_صلح
#نوجوان
#اخبار
#ریحانه_قاسمرشیدی
#تجربهی_زیسته
#فرزندپروری
#مادر
@farhangkoodak
🔸رسیده و نرسیده با لحن خیلی عادی گفت: فردا موبایل میبرم مدرسه. فهمیدم نگران بوده و احساس ناامنی میکرده. یکی از بچهها، پنهانی گوشی آوردهبوده و این چهاردهسالهها، یواشکی اخبار را دنبال میکردند؛ چهاردهسالههایی که تا پریروز، جز موسیقی و مد و خبرهای تکنولوژی نمیخواندند.
🔸رعایت قوانین مدرسه، یکی از اصول خانهی ماست. اما هر قانونی تبصرهای در مواقع اضطرار دارد و دیروز یکی از همین موقعیتها بود. زمانی پر از پرسشهای سخت و احساسات متلاطم.
وقتی توضیح داد گوشی را خاموش نگه خواهد داشت و اگر اتفاقی افتاد، استفاده خواهد کرد، پذیرفتم.
دلم فشرده شد و همزمان احساس غرور کردم که راهی برای کنترل ترس و مدیریت اوضاع پیدا کرده.
راستش، من همیشه به بچهها اعتماد میکنم. با آنها صادقم و جز صداقت ندیدهام.
🔸امتحان میانترم، وقت زیادی باقینمیگذاشت. برای همین، متعجبشدم وقتی درمورد مسألهی فلسطین پرسید و نشست تا این قصهی غمگین طولانی را بشنود.
🔸نزدیک غروب، خودش شروع کرد به گفتن از تصویری که در ذهنش داشت. از این که ما هم آواره شویم و مدارس و دانشگاهها بستهشوند و کانالهای تلگرامی که با قطعیت از شروع جنگ نوشتهاند و او و همسالانش را بینهایت ترساندهاند …
🔸تصویر آخرالزمانی او را گذاشتم کنارتجربیات خودم. حق داشت. در گذشته، زشتی جنگ به این وسعت و دقت مخابره نمیشد. اینترنت و ماهواره نبود و شبکههای اجتماعی، که بدانیم چه خشونتی رخ میدهد. فقط در سالهای آخر جنگ بود، که زندگی ما در تهران، آشفتهشد و حتی در آن زمان هم، بهقدری عکسها و فیلمها با دقت در جامعه پخش میشد که من تا وقتی با خرابهی منزل داییام روبهرو نشدم، نمیدانستم موشک چه معنایی دارد.
🔸دیشب تا صبح چند بار بیدار شدم و خبرها را چک کردم. کاری که احتمالاً بسیاری از مادرها هم انجام دادهاند. دعا کردم، اسرائیلیها، آتش جنگ را شعلهور نکنند.
🔸و صبح، با آواز پرندهها شروع شد و خبر برقراری پروازها و از آن بهتر، تصمیم نبردن موبایل و کشف قدرت گوش دادن و پذیرفتن. هنری که باید خیلی بیشتر یاد بگیرم.
#عشق_و_صلح
#نوجوان
#اخبار
#ریحانه_قاسمرشیدی
#تجربهی_زیسته
#فرزندپروری
#مادر
@farhangkoodak
و اما اول اردیبهشت و روز بزرگداشت «سعدی»❤️
🔸اگر بپذیریم که وطن مشترک ما ایرانیان، علاوه بر خاک سرزمین، زبان فارسیست، آنگاه قطعاً یکی از پادشاهان ما، «سعدی» خواهدبود. نابغهای که با نثر و شعرش، زبان امروزی ما را ساخته و با نگاهش به زندگی، عشق و معنویت، عالمی دگر درانداخته.
🔸روزگار بیشتر ما، از کودکی با او همراه بوده. بدون آنکه بشناسیمش، جملات قصار و ابیاتش را در محاورهی روزانه شنیدهایم و بعدها، لحظاتی را گذراندهایم که هیچکس جز «شیخ اجل»، توان شرح احساس ما را نداشته.
🔸خوشبختم که در خانوادهای از ارادتمندان به او، عمر را به سر آوردهام.
🔸چشمانم را میبندم و پدربزرگم را میبینم در میانهی غائلهی آذربایجان در دههی بیست، وقتی کتابهای درسی را به زبان ترکی تألیفکردند و منطقه در آنش میسوزد و خطر مرگ تهدیدش میکند. اما او بهجای گریختن، در خانهی زیبایش در شهر خوی که به شوروی و ترکیه و عراق بسیار نزدیکتر از تهران و اصفهان و شیراز بود، به خالهام «گلستان» میآموزد تا فارسی ناب را یاد بگیرد.
برایتان بگویم که فارسیدانی ایشان و
سایر اعضای خانوادهی مادری من، از بسیاری از فارسزبانها، بهتر بوده و هست و همینطور ارادتشان بیشتر.
آذریهای اصیل، همواره پاسدار فرهنگ و زبان مشترک ایرانزمین بودهاند.
🔸به دههی پنجاه میآیم، مادر جوان و زیبایم را میبینم که در حال آشپزی زیر لب زمزمه میکند:
«تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمانها»
🔸و باز، خودم را در دوازدهسیزدهسالگی مییابم، در میان بمبارانها و تعطیلی مدارس که فرصتی پیدا کردهام برای جستجو میان کتابهای خانه. در میان کشفیاتم، دفترهای شعر مادرم هم هست که با خط خوش اشعار شیخ عاشقپیشه را در نوجوانی برای خود گلچین کرده یا از مجلات بریده و چسبانده.
مسحور شدهام از عطر آن کلمات. تحمل موشکهای صدام و ترس از مرگ و حتی آنهمه تجربهی از دست دادن، با داشتن «سعدی»، آسان میشود.
🔸ابتدای دههی نود است. خودم مادر شدهام. با دختر کوچولویم، سریال «آب پریا» اثر خانم مرضیه برومند را میبینم. باران رحمت زندگی من، با لحنی کودکانه همراه تیتراژ میخواند: «برگ درختان سبز، در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار»
🔸میدانم زمانه عوض شده. میبینم بچههای ما، بیش از ایرانی بودن، جهانوطناند. و درک میکنم این تغییر عجیب و همهجایی را. اما مطمئنم، وقتی میتوانیم خود را شهروند جهان بدانیم و در فرهنگهای بیگانه حل نشویم و عزتنفسمان را نبازیم و احساس بیچارگی نکنیم که داشتههای خود را بشناسیم و قدرشان را بدانیم.
بزرگان ادبیات ما، زبان گویای فرهنگ غنی و شگفت ما هستند.
«سعدی»، فقط یکی از اعجوبههای ادبیات نیست. «سعدی»، شیوهای از زندگی و تابآوری و بالندگی در میان حملات و آشوبهاست. نبوغی شکفته در طلب درک و فهم جهان که نظامیهی بغداد و کار گل شام و اسارت و قحطی دمشق و غربت را تجربهکرده و در بهار شیراز به وطن بازگشته و بهناگاه، شکوفا شده تا عطر و بویش نسلهای متوالی را سرمست کند.
🔸«اول اردیبهشت ماه جلالی» در خانهام، میان هیاهوی تهران به «سعدی» و تمام زیباییهایش فکر میکنم. به مردان و زنانی که با کلام او، قرنها امدند و رفتند و با استادی او، به فرصت کوتاه زیستن، رنگ مهربانی زدند. خوشحالم که در سالهای اخیر، آثار متعددی برای شناساندن بزرگان ادب، بهویژه سعدی به کودکان و نوجوانان منتشر شده. باشد که این ارادت و آگاهی به آیندگان هم، برسد و آنان هم این در یگانه را بشناسند و بر سر چشم نهند.
#سعدی
#ریحانه_قاسمرشیدی
#زبان_فارسی
#میراث_معنوی
#تجربهی_زیسته
#هویت_ملی
#میراث_معنوی
#گلستان
#بوستان
#غزلیات_سعدی
#کلیات_سعدی
#عشق_و_صلح
#شیراز
#روز_بزرگداشت_سعدی
@farhangkoodak
🔸اگر بپذیریم که وطن مشترک ما ایرانیان، علاوه بر خاک سرزمین، زبان فارسیست، آنگاه قطعاً یکی از پادشاهان ما، «سعدی» خواهدبود. نابغهای که با نثر و شعرش، زبان امروزی ما را ساخته و با نگاهش به زندگی، عشق و معنویت، عالمی دگر درانداخته.
🔸روزگار بیشتر ما، از کودکی با او همراه بوده. بدون آنکه بشناسیمش، جملات قصار و ابیاتش را در محاورهی روزانه شنیدهایم و بعدها، لحظاتی را گذراندهایم که هیچکس جز «شیخ اجل»، توان شرح احساس ما را نداشته.
🔸خوشبختم که در خانوادهای از ارادتمندان به او، عمر را به سر آوردهام.
🔸چشمانم را میبندم و پدربزرگم را میبینم در میانهی غائلهی آذربایجان در دههی بیست، وقتی کتابهای درسی را به زبان ترکی تألیفکردند و منطقه در آنش میسوزد و خطر مرگ تهدیدش میکند. اما او بهجای گریختن، در خانهی زیبایش در شهر خوی که به شوروی و ترکیه و عراق بسیار نزدیکتر از تهران و اصفهان و شیراز بود، به خالهام «گلستان» میآموزد تا فارسی ناب را یاد بگیرد.
برایتان بگویم که فارسیدانی ایشان و
سایر اعضای خانوادهی مادری من، از بسیاری از فارسزبانها، بهتر بوده و هست و همینطور ارادتشان بیشتر.
آذریهای اصیل، همواره پاسدار فرهنگ و زبان مشترک ایرانزمین بودهاند.
🔸به دههی پنجاه میآیم، مادر جوان و زیبایم را میبینم که در حال آشپزی زیر لب زمزمه میکند:
«تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمانها»
🔸و باز، خودم را در دوازدهسیزدهسالگی مییابم، در میان بمبارانها و تعطیلی مدارس که فرصتی پیدا کردهام برای جستجو میان کتابهای خانه. در میان کشفیاتم، دفترهای شعر مادرم هم هست که با خط خوش اشعار شیخ عاشقپیشه را در نوجوانی برای خود گلچین کرده یا از مجلات بریده و چسبانده.
مسحور شدهام از عطر آن کلمات. تحمل موشکهای صدام و ترس از مرگ و حتی آنهمه تجربهی از دست دادن، با داشتن «سعدی»، آسان میشود.
🔸ابتدای دههی نود است. خودم مادر شدهام. با دختر کوچولویم، سریال «آب پریا» اثر خانم مرضیه برومند را میبینم. باران رحمت زندگی من، با لحنی کودکانه همراه تیتراژ میخواند: «برگ درختان سبز، در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار»
🔸میدانم زمانه عوض شده. میبینم بچههای ما، بیش از ایرانی بودن، جهانوطناند. و درک میکنم این تغییر عجیب و همهجایی را. اما مطمئنم، وقتی میتوانیم خود را شهروند جهان بدانیم و در فرهنگهای بیگانه حل نشویم و عزتنفسمان را نبازیم و احساس بیچارگی نکنیم که داشتههای خود را بشناسیم و قدرشان را بدانیم.
بزرگان ادبیات ما، زبان گویای فرهنگ غنی و شگفت ما هستند.
«سعدی»، فقط یکی از اعجوبههای ادبیات نیست. «سعدی»، شیوهای از زندگی و تابآوری و بالندگی در میان حملات و آشوبهاست. نبوغی شکفته در طلب درک و فهم جهان که نظامیهی بغداد و کار گل شام و اسارت و قحطی دمشق و غربت را تجربهکرده و در بهار شیراز به وطن بازگشته و بهناگاه، شکوفا شده تا عطر و بویش نسلهای متوالی را سرمست کند.
🔸«اول اردیبهشت ماه جلالی» در خانهام، میان هیاهوی تهران به «سعدی» و تمام زیباییهایش فکر میکنم. به مردان و زنانی که با کلام او، قرنها امدند و رفتند و با استادی او، به فرصت کوتاه زیستن، رنگ مهربانی زدند. خوشحالم که در سالهای اخیر، آثار متعددی برای شناساندن بزرگان ادب، بهویژه سعدی به کودکان و نوجوانان منتشر شده. باشد که این ارادت و آگاهی به آیندگان هم، برسد و آنان هم این در یگانه را بشناسند و بر سر چشم نهند.
#سعدی
#ریحانه_قاسمرشیدی
#زبان_فارسی
#میراث_معنوی
#تجربهی_زیسته
#هویت_ملی
#میراث_معنوی
#گلستان
#بوستان
#غزلیات_سعدی
#کلیات_سعدی
#عشق_و_صلح
#شیراز
#روز_بزرگداشت_سعدی
@farhangkoodak
من، درخت «عرعر» و انتخابهای دخترم
🔸نبرد دایمی من و مادرم با جوانههای «عرعر» نمیدانم از چه سالی شروع شد. مامان تا وقتی به باغچه رسیدگی میکرد، علاقهی عجیبی به درختان میوه و گیاهان گلدار داشت.احتمالاً، از نظر او درخت بیثمر، درخت بهحساب نمیآمد. نمیدانم، شاید هم بیش از میوه، شکوفهها را میخواست.
آن روزها، در حیاط ما و حیاطهای دور و بر، چندین درخت زیبای میوه زندگی میکردند؛ زردآلوی حیاط منیژه اینها، گردوی حیاط فرانک اینها، توت منزل حاج آقا و درختهای مو و سیب و گلابی جوانتر ما.
اول از همه گردو که برای خودش ابهتی داشت، قطع شد تا آپارتمان زشتی بسازند. توت بلند و کهنسال هم فکر میکنم خشکید. زردآلوی قشنگ هم که بهار پیراهن سفید میپوشید و هیچ سالی بیش از یکی دو میوه نمیداد، وقتی منیژهاینها خانه را فروختند، قطع شد و من که باردار بودم، آن روز کلی گریستم.
انگار کودکیام را تکهتکه کردهبودند.
همسایههای قدیمی یا از دنیا رفتند و یا از محله. و ما ماندیم و باغچههای خالی آنها که میزبان انواع کاشتههای باد میشد. «عرعر» مهمان حیاط پشتی شد. به باغچهی ما تقریباً دور بود ولی دانههای زبل او که تسلیم فاصله نمیشدند. باد مدام پرتشان میکرد به باغچهی ما و ما از ریشه درشان می آوردیم.
مادرم هر وقت میخواست به من بگوید بیثمر و پرادعا و آزاردهنده نباشم، میگفت: مثل درخت «عرعر» نباش که فقط قد، دراز میکند.
اینطوری بود که جناب «عرعر» شد نماد بیفایدگی برای من.
هنوز در نبرد با جوانههای «عرعر» هستم. اگر مراقبت نکنم، این گونهی غیربومی و مهاجم تمام باغچه را میگیرد. اما مدتیست که دیگر او را مزاحم نمیبینم. «عرعر» انتخاب من نبود. اگر میشد، درختی سفارش بدهم، مطمئناً سرو میخواستم یا حتی همان توت با آنهمه برگریز همیشگی. اما او هست. اختیاری در انتخابش نداشتهام. درست مثل ویژگیها و تواناییها و آرزوهای فرزندم. خوشحالم که پس از سالها، میتوانم خوبیهایش را درک کنم. سایهی خنکش، پرندههایی که روی شاخههایش لانه کردهاند، حفاظی که برای دیده نشدن ساخته و حتی صدای قشنگ پیچیدن باد لای
برگهایش و حس خوب دیدن بچهگربههایی که از تنهی نه چندان محکمش بالا میروند.
به درخت «عرعر» نگاه میکنم. متعجب میشوم از حضور مرغ مینایی که جا خوش کرده و آواز میخواند. اینجا با نزدیکترین محوطهی سبز، کیلومترها فاصلهدارد. مرغ مینا چطور به اینجا رسیده؟
به فرزندم که لحظهای انتخابرشتهاش از ذهنم خارج نمیشود، فکر میکنم. شاید، انتخابهای او، مطلوب من و پیشفرضهایم نباشد اما این زندگی اوست.و من فقط، فرصت همراهی در این مسیر و پذیرش وجودش را دارم. البته، میتوانم از دیدن آرزوهایهای متفاوت او و همنسلهایش، که از نظر من، چندان منطقی نیستند، غمگین و ناامید شوم یا آنهارا همینطور که هستند بپذیرم و کوشش کنم تا در حد توانم یارشان باشم تا به بهترین خودشان تبدیل شوند و روزی مثل درخت «عرعر» به جایگاهی برای آسودن پرندههای آرزو.
#ریحانه_قاسمرشیدی
#فرزندپروری
#انتخاب_رشته
#انتخاب
#تجربهی_زیسته
#نوجوان
@farhangkoodak
🔸نبرد دایمی من و مادرم با جوانههای «عرعر» نمیدانم از چه سالی شروع شد. مامان تا وقتی به باغچه رسیدگی میکرد، علاقهی عجیبی به درختان میوه و گیاهان گلدار داشت.احتمالاً، از نظر او درخت بیثمر، درخت بهحساب نمیآمد. نمیدانم، شاید هم بیش از میوه، شکوفهها را میخواست.
آن روزها، در حیاط ما و حیاطهای دور و بر، چندین درخت زیبای میوه زندگی میکردند؛ زردآلوی حیاط منیژه اینها، گردوی حیاط فرانک اینها، توت منزل حاج آقا و درختهای مو و سیب و گلابی جوانتر ما.
اول از همه گردو که برای خودش ابهتی داشت، قطع شد تا آپارتمان زشتی بسازند. توت بلند و کهنسال هم فکر میکنم خشکید. زردآلوی قشنگ هم که بهار پیراهن سفید میپوشید و هیچ سالی بیش از یکی دو میوه نمیداد، وقتی منیژهاینها خانه را فروختند، قطع شد و من که باردار بودم، آن روز کلی گریستم.
انگار کودکیام را تکهتکه کردهبودند.
همسایههای قدیمی یا از دنیا رفتند و یا از محله. و ما ماندیم و باغچههای خالی آنها که میزبان انواع کاشتههای باد میشد. «عرعر» مهمان حیاط پشتی شد. به باغچهی ما تقریباً دور بود ولی دانههای زبل او که تسلیم فاصله نمیشدند. باد مدام پرتشان میکرد به باغچهی ما و ما از ریشه درشان می آوردیم.
مادرم هر وقت میخواست به من بگوید بیثمر و پرادعا و آزاردهنده نباشم، میگفت: مثل درخت «عرعر» نباش که فقط قد، دراز میکند.
اینطوری بود که جناب «عرعر» شد نماد بیفایدگی برای من.
هنوز در نبرد با جوانههای «عرعر» هستم. اگر مراقبت نکنم، این گونهی غیربومی و مهاجم تمام باغچه را میگیرد. اما مدتیست که دیگر او را مزاحم نمیبینم. «عرعر» انتخاب من نبود. اگر میشد، درختی سفارش بدهم، مطمئناً سرو میخواستم یا حتی همان توت با آنهمه برگریز همیشگی. اما او هست. اختیاری در انتخابش نداشتهام. درست مثل ویژگیها و تواناییها و آرزوهای فرزندم. خوشحالم که پس از سالها، میتوانم خوبیهایش را درک کنم. سایهی خنکش، پرندههایی که روی شاخههایش لانه کردهاند، حفاظی که برای دیده نشدن ساخته و حتی صدای قشنگ پیچیدن باد لای
برگهایش و حس خوب دیدن بچهگربههایی که از تنهی نه چندان محکمش بالا میروند.
به درخت «عرعر» نگاه میکنم. متعجب میشوم از حضور مرغ مینایی که جا خوش کرده و آواز میخواند. اینجا با نزدیکترین محوطهی سبز، کیلومترها فاصلهدارد. مرغ مینا چطور به اینجا رسیده؟
به فرزندم که لحظهای انتخابرشتهاش از ذهنم خارج نمیشود، فکر میکنم. شاید، انتخابهای او، مطلوب من و پیشفرضهایم نباشد اما این زندگی اوست.و من فقط، فرصت همراهی در این مسیر و پذیرش وجودش را دارم. البته، میتوانم از دیدن آرزوهایهای متفاوت او و همنسلهایش، که از نظر من، چندان منطقی نیستند، غمگین و ناامید شوم یا آنهارا همینطور که هستند بپذیرم و کوشش کنم تا در حد توانم یارشان باشم تا به بهترین خودشان تبدیل شوند و روزی مثل درخت «عرعر» به جایگاهی برای آسودن پرندههای آرزو.
#ریحانه_قاسمرشیدی
#فرزندپروری
#انتخاب_رشته
#انتخاب
#تجربهی_زیسته
#نوجوان
@farhangkoodak
تعظیم در برابر تمام معلمانی که به کودکان، عشق را میآموزند
https://t.me/farhangkoodak/10085
#ریحانه_قاسمرشیدی
#روز_معلم
#تجربهی_زیسته
@farhangkoodak
https://t.me/farhangkoodak/10085
#ریحانه_قاسمرشیدی
#روز_معلم
#تجربهی_زیسته
@farhangkoodak
به مناسبت روز معلم
تعظیم در برابر تمام معلمهایی که به کودکان عشق را میآموزند
🔸پنج سال و هشت ماه داشتم. نه کودکستان رفتهبودم و نه آمادگی. آن سالها شهر شلوغ بود و من هم عزیزدردانه.
چند روز مانده به مهر ۵۸ رفتم مدرسه. بخشنامهای آمدهبود که با امتحان هوش، بچهها را یکسال زودتر ثبتنام میکردند.
🔹با مامان و خواهرم به دبستان مینا رفتیم که چقدر در نظرم بزرگ و عجیب آمد.
سوالها یادم نیست اما محبت و زیبایی پرسشگر که معلم کلاس اولم شد یادم مانده؛ موهای مش سوزنی طلایی روی زمینهی قهوهای. لخت و رها. کت و شلوار سبز. ماتیک هم داشت معلم عزیزم. خانم صفویان. و چه صدای گرم و پرطنینی.❤️
🔸چقدر صبور بود در پذیرش بچهای که حتی یکساعت را دور از مادر نگذراندهبود و روز اول مهر، باور نمیکرد باید تنها در مدرسه بماند😅.
🔹مادرم چند روزی پشت در کلاس نشست به همراه خواهر سهسالهام و بعد، کمکم در راهرو دورتر شد و بعد هم من یاد گرفتم.
🔸هنوز روزی برای بزرگداشت معلم نداشتیم اما من، با ذوق از باغچه برای خانم صفویان گل میچیدم. بعدتر که خواهرم هم، مدرسهای شد سر گلهای صورتی و قرمز با هم بحث میکردیم. تا مامان چند تا رز هفترنگ کاشت.
🔹بهترین حس دنیا را داشتم وقتی رز قرمز و صورتی با هم گل میدادند.
🔸معلمهای مهربان و باسواد و دلسوز زیادی در زندگی داشتم. معلمهایی که حرف و حضورشان دنیایم را گرم و وسیع میکرد. خوشحالم که دخترم هم چنین معلمهایی دارد و با وجود تمام تغییرات نظام آموزشی، هنوز انسانهای شریفی هستند که قبای تربیت نسل بعد، برازندهی وجود نازنینشان است:
❤️معلمهایی که میدانند هر کودکی، تواناییهای منحصربهفردی دارد و کمکش میکنند تا خودش را بشناسد و بهترین خود شود.
❤️معلمهایی که صادقانه و مادرانه راهنمای بچهها میشوند و امید و اشتیاق به ساختن آینده را در دلهای کوچکشان ایجاد میکنند.
🔹پدربزرگم که خود، دستی در تدریس داشت، پای کارنامهی کلاس اولم نوشت:
«درس معلم ار بود، زمزمهی محبتی
جمعه به مکتب آورد، طفل گریز پای را»
و من امروز که پس از بیست و چند سال نوشتن برای بچهها، تسهیلگرشان هستم، سعی میکنم همین یک بیت را اجرا کنم. تا شاید من هم، تصویری بشوم در ذهنهای درخشان و قشنگ بچههایی که با هم کتاب میخوانیم، ریاضی یاد میگیریم و در شهر و موزه به دنبال دیدنیها میگردیم.
باشد که عشق و صلح در وجود فرزندانمان جاری گردد برای ساختن دنیایی زیباتر و عادلانهتر.
#ریحانه_قاسمرشیدی
#روز_معلم
#تجربهی_زیسته
#باشگاه_کتابخوانی_مجازی_کودک_و_فرهنگ
#آموزش_ریاضی
#طهرانگردی_با_بچهها
@farhangkoodak
تعظیم در برابر تمام معلمهایی که به کودکان عشق را میآموزند
🔸پنج سال و هشت ماه داشتم. نه کودکستان رفتهبودم و نه آمادگی. آن سالها شهر شلوغ بود و من هم عزیزدردانه.
چند روز مانده به مهر ۵۸ رفتم مدرسه. بخشنامهای آمدهبود که با امتحان هوش، بچهها را یکسال زودتر ثبتنام میکردند.
🔹با مامان و خواهرم به دبستان مینا رفتیم که چقدر در نظرم بزرگ و عجیب آمد.
سوالها یادم نیست اما محبت و زیبایی پرسشگر که معلم کلاس اولم شد یادم مانده؛ موهای مش سوزنی طلایی روی زمینهی قهوهای. لخت و رها. کت و شلوار سبز. ماتیک هم داشت معلم عزیزم. خانم صفویان. و چه صدای گرم و پرطنینی.❤️
🔸چقدر صبور بود در پذیرش بچهای که حتی یکساعت را دور از مادر نگذراندهبود و روز اول مهر، باور نمیکرد باید تنها در مدرسه بماند😅.
🔹مادرم چند روزی پشت در کلاس نشست به همراه خواهر سهسالهام و بعد، کمکم در راهرو دورتر شد و بعد هم من یاد گرفتم.
🔸هنوز روزی برای بزرگداشت معلم نداشتیم اما من، با ذوق از باغچه برای خانم صفویان گل میچیدم. بعدتر که خواهرم هم، مدرسهای شد سر گلهای صورتی و قرمز با هم بحث میکردیم. تا مامان چند تا رز هفترنگ کاشت.
🔹بهترین حس دنیا را داشتم وقتی رز قرمز و صورتی با هم گل میدادند.
🔸معلمهای مهربان و باسواد و دلسوز زیادی در زندگی داشتم. معلمهایی که حرف و حضورشان دنیایم را گرم و وسیع میکرد. خوشحالم که دخترم هم چنین معلمهایی دارد و با وجود تمام تغییرات نظام آموزشی، هنوز انسانهای شریفی هستند که قبای تربیت نسل بعد، برازندهی وجود نازنینشان است:
❤️معلمهایی که میدانند هر کودکی، تواناییهای منحصربهفردی دارد و کمکش میکنند تا خودش را بشناسد و بهترین خود شود.
❤️معلمهایی که صادقانه و مادرانه راهنمای بچهها میشوند و امید و اشتیاق به ساختن آینده را در دلهای کوچکشان ایجاد میکنند.
🔹پدربزرگم که خود، دستی در تدریس داشت، پای کارنامهی کلاس اولم نوشت:
«درس معلم ار بود، زمزمهی محبتی
جمعه به مکتب آورد، طفل گریز پای را»
و من امروز که پس از بیست و چند سال نوشتن برای بچهها، تسهیلگرشان هستم، سعی میکنم همین یک بیت را اجرا کنم. تا شاید من هم، تصویری بشوم در ذهنهای درخشان و قشنگ بچههایی که با هم کتاب میخوانیم، ریاضی یاد میگیریم و در شهر و موزه به دنبال دیدنیها میگردیم.
باشد که عشق و صلح در وجود فرزندانمان جاری گردد برای ساختن دنیایی زیباتر و عادلانهتر.
#ریحانه_قاسمرشیدی
#روز_معلم
#تجربهی_زیسته
#باشگاه_کتابخوانی_مجازی_کودک_و_فرهنگ
#آموزش_ریاضی
#طهرانگردی_با_بچهها
@farhangkoodak