فانوس ژاپنی 1
1.43K subscribers
5 photos
14 links
بسم الله الرحمن الرحیم

#فانوس_ژاپنی
چهاردهمین اثر:
#شکوفه_شهبال
ژانر رمان :
#ماورایی_عاشقانه_اجتماعی
پارت گذاری:
دوپارت روزهای فرد غیر تعطیل
Download Telegram
#پارت33

پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست می‌داد. هرطورشده باید او را به دست می‌آورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همه‌ی آن‌ها فرق داشت. متین، سنگین، درس‌خوان، اما سروگوش خیلی‌ها می‌جنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور می‌کرد و حالا در مقابلش، شراره را می‌دید؛ پس نباید اجازه می‌داد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزش‌های سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمی‌دانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافی‌شاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلام‌علیکی کرد و درحالی‌که زیرچشمی اطراف را می‌پایید، جزوه‌ای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که درباره‌ی درس حرف می‌زنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شراره‌خانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان می‌شناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارش‌هایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شراره‌خانم، راستش خیلی وقته که من می‌خوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چه‌جوری بگم... روم نمی‌شد!
شراره لبخندی کم‌رنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمی‌آد، کم‌روییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی این‌قدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطه‌ی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبه‌نفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شراره‌خانم... می‌تونم بگم شراره‌خانم؟
ـ خواهش می‌کنم.
ـ راستش، چه‌جوری بگم؟ من به شما که می‌رسم، به تته‌پته می‌افتم. نگاه نکنید تو کنفرانس‌ها و اینا بلبل می‌شم، اما نمی‌دونم شما چه‌جوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدت‌هاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کج‌شده روی شانه‌ی او، خنده‌اش گرفته بود. دست مشت‌شده‌اش را به‌طرف دهان برده بود تا جلوی خنده‌ی خود را بگیرد.
صدای جیغ‌جیغوی نازان، رشته‌ی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم می‌گه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!
#پارت34

چشمانش را باز کرد. هنوز حوله‌ی حمام به تن داشت. از داخل کشوی دراور، تی‌شرت و شلوار راحتی برداشت و پوشید. موج نومیدی او را در بر گرفته بود. هیچ آینده‌ی روشنی برای خود نمی‌دید و قلبش فشرده شد.
یاد صحبت‌های آخر مهدی افتاد. مرد جوان، که می‌دانست شعله‌ی شمع زندگی‌اش، رو به خاموشی است، خواسته بود با او تنها صحبت کند و در آن دیدار، زن‌وبچه‌ی خود را به بهانه‌ای بیرون فرستاده بود.
ـ عرفان‌جان، می‌دونم حال روحیت خیلی بده، اما چه کنم که فقط تو رو دارم. ازت خواهش می‌کنم مراقب باران و ترنم باش. ای کاش آقاآزاد این‌جوری ول نمی‌کرد بره. اون موقع خیال منم راحت‌تر بود، اما تو ثابت کردی که می‌شه بهت تکیه کرد. تو مرد محکمی هستی. یه کاری کن همیشه زن‌وبچه‌ی من شاد باشن. همین‌طوری بمون؛ شوخ و شاد. نذار سیل مشکلات، تو رو از جا بکنه. عرفان! جون تو و جون باران و ترنم. نذار غصه بخورن. قول می‌دی؟

عرفان با چشمانی که اشک می‌بارید، بی‌اختیار سرش را تکان داد. مهدی نالیده بود:
ـ نه، با زبونت بگو!
و دست استخوانی‌اش را به‌طرف او دراز کرده بود. عرفان با هر دو دست، دست‌های ضعیف شوهرخواهرش را گرفت و لب گشود:
ـ آره مهدی‌جان، خیالت راحت باشه. من مراقبشونم. نمی‌ذارم آسیب ببینن. بهت قول می‌دم.
ـ عرفان، تو بالاخره صاحبت زن‌وفرزند می‌شی، می‌دونم. آدم وقتی صاحب خونه و زندگی می‌شه، بالاخره دیگران در نظرش کم‌رنگ می‌شن، اما قول بده.
عرفان سریع گفته بود:
ـ قول می‌دم داداش؛ خیالت راحت. زن‌وبچه چیه؟ من نوکر باران و ترنم هم هستم. خیالت راحت.
و خیال مهدی را راحت کرده بود.
باران این بار صدا زد:
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟
نفسی عمیق کشید. خواهر معصومش، خواهری که در جوانی بیوه شده بود! سعی کرد در قالب شوخ‌وشنگ همیشگی خود فروبرود. سفره، توی بالکن پهن بود.
ـ به‌به! به‌به! می‌بینم که سنگ تموم گذاشتید! بابا چرا این‌قدر زحمت کشیدید؟
و کنار مادر نشست و تکیه به پشتی داد.
ـ اِاِاِ! کوکوسیب‌زمینی داریم؟ ای بابا. خیلی دیگه زحمت کشیدید. می‌گم اصلاً خود سیب‌زمینی رو همین‌جوری می‌پختید، می‌آورید با نمک می‌خوردیم. چه کاریه این‌همه پختید و کوکو کردید و سرپا وایستادید و... ای بابا! زحمت دادیم.
باران خندید. خنده‌ی باران دل همه را روشن می‌کرد. پس از آن‌همه گریه و بی‌قراری و بی‌تابی، وقتی که می‌خندید، انگار غنچه‌ی گل شکفته می‌شد؛ دل همه باز می‌شد. لبخند زد و گفت:
ـ داداشی، مامان کار داشت؛ کلی سفارش داشت. گفتم شام رو من درست می‌کنم. اومدم دیگه کوکوسیب‌زمینی درست کردم. اصلاً یادم نبود که دوست نداری.
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌

خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
#پارت35

مادر سبد سبزی‌خوردن و ترسی هفته‌بیجار را نزدیک عرفان گذاشت.
ـ با اینا بخور!
عرفان لب گزید.
ـ نه بابا، من نوکر تو و شام‌پختنت هم هستم. خیلی هم عالیه. شوخی کردم. من با ثریاخانم خیلی شوخی دارم. مگه نه ثریاخانم؟
ثریا لااله‌الااللهی گفت و لقمه‌ای کوچک برای ترنم گرفت. عرفان کوکوسیب‌زمینی را همراه با سبزی‌خوردن گاز زد و خورد.
ـ اوم، عالیه! نازان یاد بگیر. همین‌جوری درست کن. ببین چقدر ترد و پوکه! آخه می‌دونی چیه؟ وقتی که نازان درست می‌کنه، به‌جای کوکو، خمیر تحویل می‌ده. منم فکر کردم که مثل همونه.
نازان برخلاف همیشه که عصبانی می‌شد، این بار بی‌خیال گفت:
ـ راست می‌گه! خیلی عالی شده. من که داشتم از گشنگی می‌مردم. دست گلت درد نکنه.
ثریا گفت:
ـ خب ببین، آدم باسلیقه و هنرمند همینه دیگه. با دو تا دونه سیب‌زمینی و تخم‌مرغ یه غذای عالی درست می‌کنه. اون وقت زن شلخته رو بهش بهترین گوشت و برنج و روغن هم بدی‌ ها، آب‌زیپو تحویلت می‌ده.
عرفان با لذتی واقعی غذا را می‌خورد و به‌به و چه‌چه می‌کرد. نازان گفت:
ـ تازه خبر نداری! بنا شد که اینجا یه کترینگ درست کنیم.
عرفان با دهانی پر گفت:
ـ چی؟ کتری درست کنی؟
ـ باباجان، کترینگ! نشنیدی؟
ـ ها! همونایی که غذا درست می‌کنند و اینا.
ـ آره آره، همونا. مامان که مشتری‌های خودشو داره. بنا شد که...
ـ آره بابا، می‌دونم. بنا شد که شیرینی و این‌جور چیزا رو هم باران درست کنه. چه شود! به‌به‌به. اینش خوبه ها! عالیه. موافقم. هر کاری هم باشه، در خدمتتونم. خود تو هم نازان‌خانم، آستین بالا بزن یاد بگیر. فردا پس‌فردا رفتی خونه‌ی شوهر، بتونی یه غذا درست کنی بذاری جلوی مردم
50
***
میانه‌های پاییز بود. برگ‌های رنگ‌پریده، زرد شده بودند و می‌رفتند که نارنجی، قرمز و قهوه‌ای شوند و از درخت بیفتند. باران می‌بارید. جنس باران خزان، برخلاف بهار، از غم بود. باران بهاری با خود طراوت می‌آورد و شادابی، اما باران خزان، انگار دل باران قصه بود؛ پر از غصه و اندوه.
ترنم‌کوچولو با انگشت تپلش به قاب عکس کنار پاتختی اشاره کرد و «بابا بابا» گفت. بچه‌‌ی بینوا دلش برای پدر تنگ شده بود، ولی هنوز زبان باز نکرده بود تا قصه‌ی دل‌تنگی‌اش را بیان کند.
باران پس از کلی شعرخواندن و قصه‌گفتن، دخترکش را خواباند و روی تخت گذاشت. بعد کنار آینه نشست و بافت موهای بلندش را باز کرد. حوصله نداشت آن را مرتب کند. همین‌طور صبح‌به‌صبح می‌بافت و به عقب می‌انداخت. برس را برداشت و به موهایش کشید.
#پارت36

یادش آمد هرگاه که شانه بر خرمن گیسوانش را می‌زد، مهدی از راه می‌رسید و برس از دست او می‌گرفت و خودش شانه به سر او می‌کشید و هرگاه می‌خواست موهایش را کوتاه کند، با مخالفت او روبه‌رو می‌شد.
ـ تا من زنده‌ام دست به این موهات نزن.
ـ ای بابا! نمی‌دونی که چقدر دردسر داره.
ـ عیب نداره. هر موقع سختت بود، بگو من بیام برات بشورم؛ اما خواهش می‌کنم دست نزن.
و بعد با هر دو دستش، گیسوان او را می‌گرفت و نوازش می‌کرد.
نگاه باران به‌سمت قاب عکس خندان مهدی رفت. تبسم بر لبش، با اشک جمع‌شده‌ای در چشمان، هارمونی معصومی را ایجاد کرده بود.
ـ بچه‌م دلش برات تنگ شده. مهدی، چطور دلت اومد ما رو بذاری بری؟
سیل اشکِ پشت سد بغضی که تمام وجودش را گرفته بود، شکست. سد بغضش را شکست و او را به مغاک اندوه انداخت. کار هر روزش بود. گریه‌هایش را در طول روز، در گلو خفه می‌کرد. تا می‌توانست با دخترک بازی می‌کرد و او را می‌خنداند. پس از آنکه بچه می‌خوابید، اجازه‌ی بارش به ابر آسمان دلش می‌داد. با عکس مهدی حرف می‌زد و گلایه می‌کرد.
با وجود اندوه بی‌پایانی که داشت، به‌خاطر دخترکش بارقه‌های زندگی هنوز در وجود او موج می‌زد. دنیایش سیاه شده بود، ولی لبخند و حرکات بچگانه‌ی ترنم، آن سیاهی را به چالش می‌کشید. دخترک، شیرین‌ترین و زیباترین هدیه‌ی خداوند به او و مهدی بود. حال که مهدی نبود، باید از یادگاری او مانند تخم چشمانش مراقبت می‌کرد. مهدی در بستر بیماری فقط توصیه کرده بود که مراقب غنچه‌ی گلشن و زندگیشان باشد تا مبادا به دست خزان غصه، پژمرده شود.
وقتی مهدی این چیزها را می‌گفت، باران سر تکان می‌داد و گریه می‌کرد.
ـ نه مهدی، نه، من نمی‌تونم. من خودم بدون تو می‌میرم. تو نباید بری! نباید ما رو تنها بذاری. داری می‌گی مراقب ترنم باشم؟ کی مراقب من باشه؟
مهدی تلخندی می‌زد و می‌گفت:
ـ جفتتون رو به خدا می‌سپارم؛ خدا مراقبتونه. دست خودم نیست؛ پیمانه پر شده. دارم احساس می‌کنم، ولی مطمئن باش تو اون دنیا هم که برم، دلم با شماست.
باران اشک‌ها را پاک کرد و لبخندش جمع شد.
ـ این‌طوری اونجا حواست هست؟ مگه قول نداده بودی بعد از رفتنت هم حواست به ما باشه؟‌ پس کو؟ تو این دو ماهی که رفتی، همه خوابت رو دیدن، به‌جز من. آخه چرا؟
و هق‌هقش بلند شد. سر بر روی دو آرنجش گذاشت که صدای گریه را خفه کند تا ترنم بیدار نشود. نفهمید کی خوابش برد. چشم‌هایش را باز کرد. در مکانی بی‌نهایت زیبا قرار داشت.
#پارت37

درختان سربه‌فلک‌کشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگ‌تر بودند. توصیف‌ناپذیر و منحصربه‌فرد.
جوی آبی که از زیر آن‌ها رد می‌شد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگ‌های سفید و آبی براقی را می‌دید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همه‌ی رنگ‌ها را داشت. رنگ‌های خاص و متفاوت.
عطر گل‌ها مدهوشش کرده بود. می‌خواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمی‌توانست دیده از آن‌همه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالی‌که لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گل‌ها آب داد. گل‌های رنگارنگی که بالایشان پروانه‌هایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گل‌ها به دست مرد چهارشانه سیراب می‌شدند.
مرد به‌طرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونه‌ها و فکش به‌طرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر می‌رسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، به‌شدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقه‌ی زیادی به گل‌وگیاه داشت. همیشه به گل‌های باغچه در حیاط و گیا‌هان آپارتمانی‌اش هم به‌خوبی رسیدگی می‌کرد. به‌موقع آبیاری می‌کرد، به‌موقع کود می‌داد و تکثیرشان می‌کرد. آنجا هم همان کار را می‌کرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقه‌ی قبلی‌اش برگشته بود و گل آب می‌داد.
44

صدای خنده‌های شیرین مهدی، وقتی که به‌طرف او می‌آمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظه‌ای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه می‌زد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظره‌ی بی‌بدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه می‌بارید، تمام نمی‌شد. انگار تازیانه‌ای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه می‌کوفت.
کنار پنجره‌ی اتاق رفت. از صدایی که می‌شنید، حدس زد که سیلاب می‌بارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قوی‌تر به گوش رسید. دانه‌های درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدسته‌ی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در‌ آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجاده‌ی عنابی‌رنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.
#پارت38

پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش می‌کرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشته‌ها در خواب ناز بود. طره‌ای از موهای خرمایی‌رنگ فرخورده‌اش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طره‌ی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لب‌های غنچه‌ای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب می‌دید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را می‌بیند. این بار دست گوشت‌آلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو می‌بینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، به‌اجبار از او فاصله گرفت و باز به‌سمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخه‌های درخت خرمالوی تناور را به‌شدت تکان می‌داد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوه‌های نارنجی و گوجه‌ای‌رنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان می‌چکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیات‌ها را راه می‌انداختند. همیشه این کارها را مهدی می‌کرد. صبر می‌کرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کم‌کم شهر بیدار می‌شد. باران، به‌یک‌باره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیده‌دم خاکستری با رگه‌های نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ می‌کرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیل‌به‌دست از خانه بیرون زد. باران می‌دانست که مادرش به بهانه‌ی خرید نان و شیر، می‌رود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نان‌خریدن صبحگاهی بهانه‌ای بود تا زن میان‌سال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمت‌کشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربه‌های زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
می‌دانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه می‌شود. عرفان هم به‌راه می‌افتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیان‌های پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آن‌ها شود، اما باران به‌خاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. می‌دانست که این رفت‌وآمدهای بیش‌ازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل می‌کند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگان‌لنگان پله‌ها را بالا آمد.
ـ
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌

خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤چقدر آخـر اين ماه
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است

🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است

@pandeshirin
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤ما شیعه توایم و
▪️بر این ادعا خوشیم
🖤در روضه ها
▪️به گریه برای شما خوشیم

🖤گاهی به مشهدیم و
▪️زمانی به کربلا
🖤یکدم به یا حسین و
▪️دمی با رضا خوشیم

🖤شهادت
امام رضا(ع) تسلیت باد🏴


@pandeshirin
سلام دوستان عزیزم روزتون به خیر 👋❤️

بنا به درخواست عده ای از شما که به کانال جدید نمی تونستین بیایین، کانال در پیام‌رسان ایتا هم تاسیس شد.🌹
بفرمایین اینجا درخدمتتون باشیم👇👇👇👇🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂


https://eitaa.com/joinchat/3818717704Cf8e7831e31
فانوس ژاپنی 1 pinned «سلام دوستان عزیزم روزتون به خیر 👋❤️ بنا به درخواست عده ای از شما که به کانال جدید نمی تونستین بیایین، کانال در پیام‌رسان ایتا هم تاسیس شد.🌹 بفرمایین اینجا درخدمتتون باشیم👇👇👇👇🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ https://eitaa.com/joinchat/3818717704Cf8e7831e31»
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
Forwarded from فانوس ژاپنی 1
سلام عزیزان🥰

کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید


https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0