فانوس ژاپنی 1
1.15K subscribers
5 photos
14 links
بسم الله الرحمن الرحیم

#فانوس_ژاپنی
چهاردهمین اثر:
#شکوفه_شهبال
ژانر رمان :
#ماورایی_عاشقانه_اجتماعی
پارت گذاری:
دوپارت روزهای فرد غیر تعطیل
Download Telegram
#پارت38

پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش می‌کرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشته‌ها در خواب ناز بود. طره‌ای از موهای خرمایی‌رنگ فرخورده‌اش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طره‌ی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لب‌های غنچه‌ای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب می‌دید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را می‌بیند. این بار دست گوشت‌آلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو می‌بینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، به‌اجبار از او فاصله گرفت و باز به‌سمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخه‌های درخت خرمالوی تناور را به‌شدت تکان می‌داد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوه‌های نارنجی و گوجه‌ای‌رنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان می‌چکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیات‌ها را راه می‌انداختند. همیشه این کارها را مهدی می‌کرد. صبر می‌کرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کم‌کم شهر بیدار می‌شد. باران، به‌یک‌باره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیده‌دم خاکستری با رگه‌های نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ می‌کرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیل‌به‌دست از خانه بیرون زد. باران می‌دانست که مادرش به بهانه‌ی خرید نان و شیر، می‌رود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نان‌خریدن صبحگاهی بهانه‌ای بود تا زن میان‌سال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمت‌کشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربه‌های زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
می‌دانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه می‌شود. عرفان هم به‌راه می‌افتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیان‌های پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آن‌ها شود، اما باران به‌خاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. می‌دانست که این رفت‌وآمدهای بیش‌ازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل می‌کند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگان‌لنگان پله‌ها را بالا آمد.
ـ