#پارت33
پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست میداد. هرطورشده باید او را به دست میآورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همهی آنها فرق داشت. متین، سنگین، درسخوان، اما سروگوش خیلیها میجنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور میکرد و حالا در مقابلش، شراره را میدید؛ پس نباید اجازه میداد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزشهای سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافیشاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلامعلیکی کرد و درحالیکه زیرچشمی اطراف را میپایید، جزوهای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که دربارهی درس حرف میزنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شرارهخانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان میشناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارشهایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شرارهخانم، راستش خیلی وقته که من میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چهجوری بگم... روم نمیشد!
شراره لبخندی کمرنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمیآد، کمروییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی اینقدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطهی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبهنفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شرارهخانم... میتونم بگم شرارهخانم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ راستش، چهجوری بگم؟ من به شما که میرسم، به تتهپته میافتم. نگاه نکنید تو کنفرانسها و اینا بلبل میشم، اما نمیدونم شما چهجوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدتهاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کجشده روی شانهی او، خندهاش گرفته بود. دست مشتشدهاش را بهطرف دهان برده بود تا جلوی خندهی خود را بگیرد.
صدای جیغجیغوی نازان، رشتهی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم میگه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!
پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست میداد. هرطورشده باید او را به دست میآورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همهی آنها فرق داشت. متین، سنگین، درسخوان، اما سروگوش خیلیها میجنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور میکرد و حالا در مقابلش، شراره را میدید؛ پس نباید اجازه میداد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزشهای سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافیشاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلامعلیکی کرد و درحالیکه زیرچشمی اطراف را میپایید، جزوهای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که دربارهی درس حرف میزنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شرارهخانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان میشناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارشهایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شرارهخانم، راستش خیلی وقته که من میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چهجوری بگم... روم نمیشد!
شراره لبخندی کمرنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمیآد، کمروییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی اینقدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطهی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبهنفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شرارهخانم... میتونم بگم شرارهخانم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ راستش، چهجوری بگم؟ من به شما که میرسم، به تتهپته میافتم. نگاه نکنید تو کنفرانسها و اینا بلبل میشم، اما نمیدونم شما چهجوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدتهاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کجشده روی شانهی او، خندهاش گرفته بود. دست مشتشدهاش را بهطرف دهان برده بود تا جلوی خندهی خود را بگیرد.
صدای جیغجیغوی نازان، رشتهی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم میگه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!