فانوس ژاپنی 1
1.15K subscribers
5 photos
14 links
بسم الله الرحمن الرحیم

#فانوس_ژاپنی
چهاردهمین اثر:
#شکوفه_شهبال
ژانر رمان :
#ماورایی_عاشقانه_اجتماعی
پارت گذاری:
دوپارت روزهای فرد غیر تعطیل
Download Telegram
#پارت37

درختان سربه‌فلک‌کشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگ‌تر بودند. توصیف‌ناپذیر و منحصربه‌فرد.
جوی آبی که از زیر آن‌ها رد می‌شد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگ‌های سفید و آبی براقی را می‌دید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همه‌ی رنگ‌ها را داشت. رنگ‌های خاص و متفاوت.
عطر گل‌ها مدهوشش کرده بود. می‌خواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمی‌توانست دیده از آن‌همه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالی‌که لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گل‌ها آب داد. گل‌های رنگارنگی که بالایشان پروانه‌هایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گل‌ها به دست مرد چهارشانه سیراب می‌شدند.
مرد به‌طرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونه‌ها و فکش به‌طرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر می‌رسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، به‌شدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقه‌ی زیادی به گل‌وگیاه داشت. همیشه به گل‌های باغچه در حیاط و گیا‌هان آپارتمانی‌اش هم به‌خوبی رسیدگی می‌کرد. به‌موقع آبیاری می‌کرد، به‌موقع کود می‌داد و تکثیرشان می‌کرد. آنجا هم همان کار را می‌کرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقه‌ی قبلی‌اش برگشته بود و گل آب می‌داد.
44

صدای خنده‌های شیرین مهدی، وقتی که به‌طرف او می‌آمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظه‌ای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه می‌زد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظره‌ی بی‌بدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه می‌بارید، تمام نمی‌شد. انگار تازیانه‌ای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه می‌کوفت.
کنار پنجره‌ی اتاق رفت. از صدایی که می‌شنید، حدس زد که سیلاب می‌بارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قوی‌تر به گوش رسید. دانه‌های درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدسته‌ی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در‌ آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجاده‌ی عنابی‌رنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.