کانال فال مارال
16.9K subscribers
30.6K photos
3.99K videos
268 files
23.3K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
🍎 #فضل_خدا


حدود شش سال پیش مادرم🧕 به خاطر استفاده نادرست از مواد شوینده دچار مسمومیت شدید شد طوری که با امبولانس🚑 جسد نصفه جونشو به بیمارستان رسوندن و اگه نیم ساعت دیرتر میرسید حتما تموم کرده بود

سریعا خودمو رسوندم بیمارستان البته چون باردار بودم بهم دیرتر خبر داده بودن وقتی رسیدم دیدم تو ای سی یو و اجازه ملاقات نمیدن تنفس مصنوعی زده بودن و منتظر جواب ازمایشات بودن تا غروب منتظر موندیم تا جواب بیاد دکترا 👨‍⚕گفتن به قلبش اسیب شدید وارد شده و دچار ناراحتی شده هر چه سریعتر باید عمل بشه و براش فنر گذاشته بشه از طرفی ام ار ای مغزش اومد و گفتن تو سرشم یه لخته خون هست 😢

دو باره ازمایش گرفتن و گفتن باید بمونیم تا جواب اونها هم بیاد
من با خواهرم جابه جا شدم و رفتم پیش مامانم رنگ و روش پریده بود و تند تند نفس میکشید

ناگفته نمونه من اون روزها حدود چن ماهی میشد که بچمو از دست داده بودم و دوباره باردار بودم🤰 ما دو تا خواهر و پنج تا برادریم که همه هم ازدواج کرده بودیم جز داداش کوچکم
رفتم پیش مامانم دستمو گرفت و گریه کرد😭 گفت خواهر برادراتو میسپارم دست تو مواظبشون باش منم فقط خندیدم و گفتم منو دست کی میسپاری گفت تو فهمیده تری و عاقل تر از همشون

من تو زندگیم مشکلی نداشتم و بزرگترین عادتی هم که دارم اینه که اگه تمام غمهای😔 دنیا رو سرم باشه تو دلم میریزم و پیش دیگران فقط میخندم
ان روزم خندیدم خواهر و برادرام از پنجره نگام میکردن ومیگفتن مامان چرا گریه میکنه😢 منم گفتم هیچی داره جای پولای مخفیشم بهم میگه اونا هم خندیدن

از بیمارستان اومدم بیرون بغض داشت خفم میکرد😭 نتونستم بمونم راه افتادم سمت خونه مستقیم رفتم قبرستون سر خاک بچم نشستم و حدود نیم ساعت گریه کردم بعدش با خدا حرف زدم بهش گفتم خدایا وقتی بچمو گرفتی شکرت کردم مامانم پناهی برای ارامشم بود حالام میخای اونو ازم بگیری اگه اونم چیزیش بشه من تحمل ندارم
خاک سر قبر پسرمو تو دستام گرفتم و بلند شدم و رو به اسمان کردم و گفتم تو رو به این خاک قسمت میدم که مادرمو شفا بده😭 بعدشم نذر کردم وقتی مامانم خوب شد تو مسجد خیرات کنم
فردا دو باره رفتم بیمارستان مامانمو اورده بودن بخش
هر پنج نفرمون رفتیم پیشش مامانم برگشت گفت دیشب یه خوابی دیدم
تو خواب بهم گفتن تو دیگه خوب شدی یکی از بچه هات خدا رو قسم داده و تو مسجد 🕌برات نذر کرده
وقتی مامانم گفت باورم نمیشد اصلا هم فکر نمیکردم من باشم اون چهار تا هر کدومشون خندیدن و گفتن ما نبودیم منم هیچی نمیگفتم بعد به من نگاه کردن و گفتن نکنه تو بودی
به همون خداقسم دیگه تحمل نداشتم اشکامو پنهون کنم مثل ابر بهاری گریه کردم خدایا حضورت چقدر زیبا و اشکار بود چقدر بهم نزدیک بودی و من نمیدیدمت تا اون روز شاید اینگونه خدا رو ندیده بودم ولی اون روز دیدمش اونم دقیق و واضح
چن روز بعد جواب ازمایشات اومد و دکترا گفتن مشکل مامانم برطرف شده الان ۶سال از اون روز میگذره و مامانم شکر خدا با همون قلبش زندگی میکنه
این داستانو نوشتم فقط به خاطر اینکه همه بدونیم خدا همیشه هست فقط باید از ته دل صداش کنی وقتی هم صداش میکنی نباید بگی خدایا حتما باید اون چیزی که بخام بشه بلکه بگیم خدایا راضیم به رضای تو اون چیزی که مصلحت توست سر راهم قرار بده


پایان

📚@fal_maral
💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️
Forwarded from فال مارال
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_ششم

✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما #احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه #خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در #مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور #خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم #الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه #دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :

💫 #فان_مع_العسری_یسری

☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا #زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....

😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی #خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب #مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم #دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی #گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم #عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه #پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با #ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم #چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....

✍🏼 #ادامه_دارد....

@fal_maral
.
❤️ #نسیم_هدایت

💌 #قسمت_ششم

✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما #احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه #خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در #مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور #خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم #الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه #دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :

💫 #فان_مع_العسری_یسری

☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا #زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....

😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی #خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب #مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم #دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی #گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم #عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه #پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با #ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم #چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....

✍🏼 #ادامه_دارد....

@fal_maral
✵━━┅═🌸🌸═┅━━✵
.