روزنوشت‌های احسان محمدی
17K subscribers
3.58K photos
1.17K videos
61 files
369 links
🎓دکترای فرهنگ و ارتباطات
📡مشاور رسانه‌ای
📰روزنامه‌نگار
📺 کارشناس رادیو و تلویزیون

📚 کتاب‌ها‌: جنگ بود، مارکز در تاکسی، شیوه دلبری و متروآشوبی و گنجینه‌پنهان

🔰صفحه اینستاگرام: ehsanmohammadi94
🔰توئیتر: ehsanm92
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
🚟🚟🚝 #مترو_نوشت

◀️ عروسک ساز شهر

◀️ می خواهد باورتان بشود، می خواهد نشود که آرزوی برخی از مدیران در کشور این است که «عینهو» کره شمالی بشویم. اینکه مردم به فرموده شان یکجور لباس بپوشند، یکجور موسیقی گوش بدهند، یکجور غذا بخورند، یکجور موهایشان را اصلاح کنند، یکجور فکر کنند و در بسته بندی های مرتب یک جور بمیرند! اما خوب است که ما آنقدر جان سخت هستیم که در مقابل فشارها تاب می آوریم.

◀️ در مترو دیدمش. بی آزار به نظر می رسید. مثل فیلی که آنقدر توی خودش کز کرده که سخت می شد عاج هایش را پیدا کرد. عروسک های عجیبش انگار داشت از کیفش سرریز می کرد. شبیه راهبی بود که یک دفعه صبح زود چشمهایش را که باز کرده بود، ماشین زمان به جای معبد پرتش کرده بود روی یکی از صندلی های مترو تهران!

◀️ آرام و بی آنکه بفهمد از او عکس گرفتم. که داستان ذهنم را برایش بنویسم اما باید سر در می آوردم از راز عروسک هایش. از این یله گی و بی آزاری اش. از این همه نگاه دزدانه مردم به او و کوله پشتی اش.

◀️ پشت سرش راه رفتم. روی پله برقی دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم می تونم بپرسم داستان این عروسک هات چیه؟! و همه چیز با لبخند آغاز شد، با لبخند ادامه پیدا کرد.

◀️اسمش شاهد است. در دانشگاه کامپیوتر خوانده بود اما کار دیگری می کند. مثل همه آن رشته های به دردنخور دانشگاهی که فقط یک مُشت واحد هستند برای پاس کردن و یک برگ مدرک!

◀️ با مواد بازیافتی عروسک می سازد و می فروشد. نمایشگاه می گذارد، گیتار می زند گوشه خیابان. گیتار تدریس می کند. می گفت عروسک گردنش تصورش از کودک درونش بود.

◀️ گفت از مردم سه سوال می پرسم بعد عروسک شون رو می سازم!
یک نفس تا کرج حرف زدیم. بی توجه به نگاه های پرسشگر مردمی که از چشم هایشان «این کیه؟»، «این چرا اینجوریه؟»، « این عروسکا چین؟» می ریخت اما قدمی جلو نمی آمدند و نمی پرسیدند.

◀️ آرام حرف می زدیم. بی وقفه. مثل دو فیل که از بس توی خودشان کز کرده بودند که عاج هایشان پیدا نبود. سه سوال پرسید. جواب دادم. گفت عروسکت رو می سازم. گفتم منم در موردت می نویسم.

◀️ شاید مثل هم فکر نکنیم. شاید با هم حتی نتوانیم بهشت هم برویم اما خوشحالم که آدم هایی هستند که از من شجاع ترند و راه خودشان را می روند. کوله پشتی شان پر از عروسک بازیافتی است. یک نمایشگاه سیار و توی مترو نقاشی می کشند و می دهند دست مردم.

◀️ خوشحالم که مثل کره شمالی نیستیم. که جا نمی شویم در قالب ها و بسته بندی هایی که هر روز برایمان تعریف می کنند. اینطور شهر پر می شود از آدم های متفاوت. با قصه های متفاوت. با غصه های متفاوت. با لبخندهای متفاوت.

🔺شاهد علوی عروسک من را ساخت و برایم با مهربانی فرستاد. سپاسگزارش هستم.

@shahed.gunidok
👆این نشانی اش در اینستاگرام است. پیشنهاد می کنم به دنیایش سر بزنید و کارهای متفاوت و کهکشان خصوصی اش را ببینید.
🖋 @ehsanmohammadi95
Audio
🚟🚟🚝 از صداهای ماندگار #مترو

آمیزه ای از فقر، نمایش، دل رحمی، بدبختی، #ژن_ناخوب، خدا، عدالت، بار دگر روزگار چون شکر آید، روزگار، #عربستان_سعودی، انسان، حال بد، #پسر_صدام ....
🖋 @ehsanmohammadi95
#زندگی

✍️ احسان محمدی

مرد دستفروش داشت توی #مترو عروسک می فروخت. داد می زد: یه هدیه ارزون و سرگرم کننده! همین رو بخوای از مغازه بخری ده تومن باید بدی. با دو هزار تومن بچه تو شاد کن!

نگاهش می کردم. کوتاه قد و فشرده. از اینها که سبیل سیخ سیخی دارند و وقتی آدم را می بوسند انگار هم زمان نیش هم می زنند. فکر کردم بچه خودش چقدر خوشحال می شود وقتی او خسته می رسد خانه و می گوید: همه رو فروختم!
🖋 @ehsanmohammadi95
🚟🚟🚝 از رنج های #مترو!
دختر جوانی که کفش مردها را تمیز می کند و پول می خواهد. یک باره می آید سمت شما و بی اجازه شروع می کند... از زندگی سیر می شوی...
🖋 @ehsanmohammadi95
🚟🚟🚝 از لذت های #مترو

من و تو
بی من و تو
جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات
پریشان من و تو
#کوله_نوشت
🖋 @ehsanmohammadi95
🚟🚟🚝 تی شرت فروش و مرد ثابت قدم!
#مترو_نوشت

#احسان_محمدی

- ارزون تر بده. دوتاش رو ببرم.

- نه به مولا! برام صرف نمی کنه. تکیش رو میدم هجده تومن. دوتاش رو خواستی برداری آخرش میدم سی و چهار.

👚 پسر جوان تی شرت و شلوار راحتی آورده بود توی قطار و می فروخت. چند تایی را هم با رخت آویز به میله فلزی وسط واگن آویزان کرده بود.

- هر طرح و رنگی بخواید دارم. پول هم باهاتون نیست دستگاه پُز دارم. خانوما و آقایون! لباس عیدتون رو همینجا بخرید!

👕 چند تی شرت را هم گذاشت روی صندلی خالی جلوی من. داشتم به تقلایش نگاه می کردم. زنی که کنارم نشسته بود یواش گفت:

- آسایش نداریم از دست اینا. همین مونده گوسفند زنده بیارن تو مترو بفروشن! مراعات نمی کنن.

👴 مردی پنجاه و چندساله که موهای سرش ریخته بود و ابروها و سبیل هایش را سیاه غلیظ رنگ کرده بود گفت:

- کار نیست خانوم. اینا هم یه لقمه نون در میارن. این کار رو نکنن چکار کنن؟ از زیر زمین برن روی زمین دنبال کار خلاف؟

😊 لحنش آرام، مهربان و متواضعانه بود. مثل بیشتر مردهای ایرانی در برخورد با زن ها. محافظه کارانه و محتاط و یکجور مودبانه ی خود ملوس پندارانه اغراق شده. چیزی مثل همان «بانو» نوشتن در کامنت ها.

- چی بگم والا! اما خب اینم درست نیست. این مدلیش رو ندیده بودم. هیچ جای دنیا اینجور نیست. سرم رفت!

رویم نمی شد برگردم و به چهره اش نگاه کنم. یا حتی بپرسم «ببخشید شما چند جای دنیا رفتی ببینی اینطوره یا نیست بانو؟»

به دست های زن نگاه کردم. نگین انگشترش آبی بود. مثل چشم های #بهرام_رادان.

💅 زن ها وقتی سن شان کمی می رود بالا پوست دستشان براق می شود. نه مثل فلس های ماهی. پوست دیگر آن طراوات قبل را ندارد. کرم هم که می زنند انگار نمی رود به خوردش. روی پوستِ سمج می ماند.

☺️ مرد زیپ کاپشن نیمدار قهوه ای اش را بالا کشید. از شیشه نگاهی به بیرون کرد. یکدفعه انگار یادش رفت که حامی حقوق بشر به ویژه فروشندگان مترو است. با همان لحن لطیف همدلجویانه گفت:
- شما هم حق دارید.

😡 بعد تند رو کرد به پسر دستفروش و گفت:
- آقا میشه آروم تر حرف بزنی؟ ما خسته ایم. از صُب سرکار بودیم الان سرمون رفت! اینجا رو کردی بازار سیداسمال!!

👀 چشم های من عین همون گرگ که می افتاد دنبال #میگ_میگ از حدقه زد بیرون. دلم می خواست بگویم:

- حاجی! شما تا چند دقیقه پیش حامی دستفروشا بودی حالا شدی حامی این خانم؟ مشکل برات پیش آمده کسَگم!

👀 ترسیدم آنطور که اوج گرفته یک دفعه از توی کاپشن اش یک #شات_گان_وینچستر بیاورد بیرون من را بدوزد به صندلی، دود لوله اسلحه را فوت کند بعد با زن ایستگاه کرج پیاده شود و در افق گم شوند! فقط لبخندی مرموز زدم.
🖋 @ehsanmohammadi95
Voice 012.m4a
242.5 KB
🎈🎈بادکنک فروش خوش ذوق #مترو با این متن ریتمیک هم لبخند می بخشید به مسافرها، هم خوب می فروخت.
🎵 گپ زدیم، اهل لرستان بود، خوش مشرب. پرانرژی و سرزنده.
🖋 @ehsanmohammadi95
🚟🚟🚝 زندگی آی زندگی...!

#احسان_محمدی

لم دادم روی صندلی مترو. به قول جوانترها #لش کردم. لذتی که در گیر آوردن صندلی خالی هست در #عفو و #انتقام نیست! خسته از دویدن در #تهران، شهری که آدم در آن آرام آرام حل می شود، هضم می شود‌. شهر نوازنده های کز کرده کنار خیابان، شهر سیری و گرسنگی، شهر زنان طفل در آغوش که گدایی می کنند، بچه هایی که سر چهارراه با اصرار شیشه ماشین ها را تمیز می کنند و...

شهر کُشتی گرفتن دائم عقل و وجدان؛ اینا باند هستن، دروغ میگن! .. اگر واقعا" نیازمند باشند چی؟!

شهر مردهایی که ایستاده می خوابند، زن هایی که زیبا اما خسته اند و دخترهای نوجوانی که بوی دود #سیگار قایمکی می دهند...

صدای دو پسر که آرام و مودب حرف می زدند باعث شد سرم را بالا بگیرم. مدت ها بود که ندیده بودم دو پسر در این سن و سال اینقدر ادبیات شان پاستوریزه باشد! "همونطور که شما فرموده بودید"، "بله!عرض کردم خدمت تون"، "در اون موردی که شما تذکر دادید..".🤔

 در روزهایی که ادبیات #خشتک_محور و محبت به خار و مار همدیگر نشانه رفاقت عمیق است، حرف زدن دو جوان که بیست، بیست و دوساله بودند جالب بود. یکی شان موقع گوش دادن به حرف های آن یکی، سرش را به چپ و راست می چرخاند، انگار وسط یک کنسرت داشت به چهچهه #شجریان گوش می داد.

داشتند با هم #ساندویچ می خوردند. بوی کالباس پیچیده بود توی واگنی که سرظهر از تهران می آمد سمت کرج. از درس و دانشگاه با هم حرف می زدند، رشته شان به نظرم روانشناسی بود. استاد این ترم هم سخت می گرفت یا به قول پسری که لاغرتر بود و انگشت های باریکی داشت: "می خواد راهکارهای آموزشی رو تست کنه بنده خدا" که ترجمه اش به زبان بیشتر جوان ها می شود این:" ما رو خر فرض کرده می خواد سوارمون بشه #شاسکول! "

عادت ندارم زل بزنم به کسی اما مات و مبهوت شان بودم. احتمالا" اگر کسی من را از نیمرخ می دید زیر لب می گفت: به #سودای تو مشغولم ز #غوغای جهان فارغ"!

لبخندها، احترامی که به هم می گذاشتند و کلمه هایی که با فروتنی به کار می بردند وادارم می کرد به تحسین. ساکت نگاه می کردم و عمیق لذت می بردم.مثل ریه غریقی که اکسیژن می بلعد. کرج که رسیدیم از جا بلند شدند. هر دو کف دستشان را روی صندلی ها می کشیدند که نکند خرده نانی مانده باشد.

پیاده که شدیم دستم را روی شانه یکی شان گذاشتم گفتم: لذت بردم که اینقدر مراقب بودید حتی خُرده نان نمونه روی صندلی تون. دمتون گرم.
لبخند زد گفت: آقا وظیفه است.

بعد با عصاهای سفیدی که توی دست های جوان شان بود آرام آرام مثل قطره هایی که غلت بخورند توی دریا، رفتند توی دل جمعیت.
#مترو_نوشت
#نابینا_ماییم
🖋 @ehsanmohammadi95
❇️ کار دشوار خوب بودن در روزهای ناخوب!

✍️ #احسان_محمدی

🔰 دانشجوی #افغان خوش ذوقی داریم که هر وقت فرصت داشته باشیم با هم گپ می زنیم. گاهی اوقات انگار سفر در زمان است. آدم را یاد «بوی جوی مولیان و یاد یار مهربان آید همی» می اندازد. چند روز پیش در مورد واژه هایی حرف زدیم که تکرارشان هم تلخی می آورد. مثل #بیمارستان. گفت ما می گوییم #شفاخانه، یا به جای #صعب_العبور از #دشوار_گذر استفاده می کنیم.

🔰 می گفت حتی بعضی به جای #سقف می گویند #آسمانخانه یا #چشمدید را به معنای «چیزی که شما دیده اید و تجربه کرده اید» به کار می برند. یا جایی خواندم که در افغانستان به زن #باردار می گویند: #امیدوار!. ترکیب های دلنشین و دوست داشتنی.

🔰 کلمه ها از گلوله ها زخم های عمیق تری بر جا می گذارند. زخم #گلوله خوب می شود اما گاهی جای بعضی زخم های زبان همیشه تازه می ماند. ترازویی برای وزن کردن بار منفی و مثبت واژه ها نیست. اینکه وقتی به یک نفر می گوییم #بدبخت ، نمی شود فهمید که چند کیلو بار روی شانه هایش می گذاریم که قامتش شکسته می شود.

🔰این روزها عادت مان شده که مدام خبرهای بد به هم بدهیم. از #فقر و #بیکاری و #گرانی و #قتل و #تجاوز و #اسیدپاشی و ... شده ایم قاصد خبرهای همه تلخ است. مثل بادام فروشی که همه بادام هایش مزه زهر گرفته اند.کار دشوار خوب بودن در روزهای ناخوب!

🔰 برخی اهل رسانه می گویند «خبر» خبر است و بد و خوب ندارد. ذات خبر هیجان است و استرس. اینکه حال شما را خوب کند یا بد به شما بستگی دارد. گران شدن #دلار برای دلال جماعت خبری شیرین تر از شهد بود اما برای کسی که بیمار بود و باید داروهای خاص می خرید تلخ و گزنده ....

🔰در این مورد وحدت نظری وجود ندارد. حتی تلاش هایی برای تولید خبر مثبت و خوب و راه اندازی سایت و #خبرگزاری انجام شد اما آیا می شود خبر خوب ساخت؟ خبر ساختنی است یا مثل عشق آمدنی؟

🔰چند وقتی شروع کردم به نوشتن اتفاقات کوچک اما خوشایند زندگی. اسمش را گذاشتم اتفاق خوب روز. چیزهایی که می دیدم را آخر شب می نوشتم. مثل اینها:

◀️ رفتم دنبال یک گواهی پزشکی. #منشی مطب تلخی نکرد، قیافه نگرفت، از خود دکتر بیشتر کلاس نگذاشت، آمرانه برخورد نکرد. به جایش لبخند زد و با آرامش کارم را راه انداخت.

◀️ ایستگاه #مترو تئاتر شهر برای خودش کشوری است. بساط دستفروش‌ها. یکشنبه نزدیک 10 شب زنی داشت از توی بساط کوچک خوراکی‌اش چیزهایی می‌ریخت توی کیسۀ پیرمردی که معلوم بود سخت نیازمند است. اینکه زن باشی و تا نیمه شب در این شهر شلوغ کار کنی و بخشندگی یادت نرود فوق العاده است.

◀️ حوالی #سهروردی از کارگرهای قالیشویی که پشت یک نیسان داشتند غذا می‌خوردند آدرس پرسیدم. راه‌نمایی کردند. یکی از آنها تعارف کرد بفرما ناهار! تشکر کردم. گفت حالا که تا اینجا اومدی سر سفره، دست ما رو رد نکن! سیبی از وسط نصف کرد و داد.

◀️توی تاکسی پسر جوانی بود که داشت می رفت پادگان جوادی نیا در #آبیک. اولین روز خدمت سربازی. مرد میان‌سالی کنارش نشسته بود. و تمام مدت روحیه می داد که این پادگان هتل است و نگران خدمت نباش و زود می گذره و ... گاهی با چند کلمه می‌توانیم به یک نفر امید بدهیم.

◀️ صبح سر راهم مردی با موهای سفید داشت با لوله پولیکایی بلند #قندیل‌های کنار یک سقف را پائین می‌ریخت. من که رسیدم ایستاد. لبخند زد. لبخند زدم. گفتم خدا قوت! گفت قندیل ها خطرناکن! ممکنه ناغافل بیفتن روی سرّ یه رهگذار. من بیکار بودم توی خونه گفتم یه کاری بکنم...

🔰هرگز باورم نمی‌شد همین روزمرگی های کوچک تاثیرگذار باشد. ده‌ها و صدها پیام گرفتم از خوانندگان که می‌گفتند همین نکته‌ها باعث شده در طول روز دنبال اتفاق‌های کوچک زندگی بگردند و آخر شب سرک بکشند به صفحۀ من تا ببیند اتفاق خوب روز چه بوده. مثل یک نیاز.

🔰 خودم هم بیشتر از قبل عادت کردم به #خوب_دیدن . گاهی فکر می‌کنم مقابل چشم‌مان آینۀ کبودی گذاشته‌ایم که مدام سیاهی‌ها و تاریکی‌ها و تلخی‌ها را می‌بیند. قبول دارم که روزگار تلخی است اما تمرین کنیم به خوب دیدن. حتی در حد همین اتفاق‌های کوچک که اتفاقاً مرهم‌های بزرگی هستند در روزگاری که زخم می‌زند. وقتی کسی به دادمان نمی‌رسد، #خودمان_به_خودمان_کمک_کنیم!/عصرایران
🖋 @ehsanmohammadi95
🔰 آدم ها، واژه ها، عطرها....

#احسان_محمدی

↙️ می گویند وقتی از خواب بیدار می شوید به اولین نفری که فکر می کنید کسی است که #دچارش هستید. آن یک نفر می تواند کسی باشد که دوستش دارید،از او بیزارید، پولی از او طلب دارید،در تمنایش هستید، از او می ترسید یا...

از فردا صبح دقت کنید ببینید چه کسی یادتان می آید!

↙️ در ذهن همه ما، آدم ها با کلیدواژه هایی ذخیره می شوند. یعنی تا کلمه یا حس یا حتی بوی عطری می شنویم انگار یاد کسی مثل چراغی توی دل مان روشن می شود. مثلاً وقتی کسی می گوید «کار خیر» من فوری یاد دوستی می افتم.

کسی که می دانم تا از او کمک بخواهم انگار پر سیمرغ را آتش زده ام و به دادم می رسد.

↙️ شجاعت، بزدلی، غریزی رفتار کردن، وقار، شکیل بودن، هوش، سرسختی، بدشانسی، بددهنی، حسادت، کودک مزاجی، صبر، اشک، لبخند ... هر واژه ای که تصورش را بکنید به یک نفر اختصاص دارد. فقط به یک نفر! پررنگ تر از بقیه. یعنی انگار جامه ای است که برای تن کسی دوخته اند، اندازهِ اندازه.

↙️ حتی گاهی راه رفتن یک کبک، خرامیدن یک آهو، چشم های یک گرگ، بی رحمی یک کروکودیل، عجله یک سنجاب، نیش زدن یک عقرب، زهر ریختن یک مار، عشوه و کرشمه یک طاووس ... هم یک نفر را به خاطر آدم می آورد.

↙️ همیشه فکر می کنم ما فارغ از این لباس ها و اتیکت ها، جانداری روی کره زمینیم. اندکی باهوش تر از خرس ها و شترها بوده ایم که ماشین ساخته ایم و از غار آمده ایم توی آپارتمان. وگرنه ریشه ها و نسخه های ژنتیکی مان اشتراکات بسیاری دارند. حیواناتی با هوش انسان، انسان هایی با خوی حیوانی!

↙️ برای همین است که گاهی در #مترو یک گاو که کت و شلوار تنش است از روی پیرمردی نحیف رد می شود که بتواند یک صندلی گیر بیاورد، یا در ترافیک جاده #چالوس یک قاطر که پشت فرمان نشسته و سبیل دارد از شانه خاکی می اندازد و فکر می کند زرنگ است،یا ماری که لباس شب پوشیده و بوی ادکلن می دهد و لب هایش را با رژ سرخ تند آرایش کرده، یک دفعه زهرش را می ریزد به جانت، جگرت را آتش می زند و تو غافلگیر میشوی این #یار بود، مار نبود! یا الاغی برای نشان دادن توانایی اش جلوی مدرسه دخترانه سوار #موتور می شود و توی پیاده رو تک چرخ می زند!
🖋 @ehsanmohammadi95
🔟 توئیت

✍️ احسان محمدی

1️⃣ خلاصه نقد در #شبکه‌های_اجتماعی: موفقیت دیگران یا هرچیزی که قادر به فهم آن نیستم یا با طرز تفکر من جور در نمی‌آید چیز #مزخرف و به دردنخوری است!

2️⃣ عاقلانه است که هر حکومتی به قدرت رسید حرف‌های پیشین خود را بسوزاند. / #فیلیپ_اسنودن

3️⃣ تصور خلق اثری که همه خوششان بیاید، توهم است.

4️⃣ دو #تمرین همیشگی:
از هیچکس گله نکنم و توقع نداشته باشم.
اگر کاری برای کسی انجام داده‌ام اول برای دل خودم انجامش داده‌ام، پس منتی ندارم. سرسوزنی.

5️⃣ هیچ دروغی بی‌دلیل نیست. در پس هر #دروغ منفعتی وجود دارد. تلاش برای به دست آوردن چیزی یا از دست ندادن آن. از پول تا محبت و توجه.

6️⃣_ اگه ایران نبود کل این کشورهای عربی از گشنگی مُرده بودن. ما نجاتشون دادیم!
(تحلیلگرا فقط راننده‌های تاکسی نیستن، بعضی مسافران #مترو استراپژیکی! تحلیل می‌کنن)

7️⃣ جمعیت کره‌زمین: ۷ میلیارد و هفتصد و هفده میلیون نفر
پر بیننده‌ترین ویدئوی #يوتيوب ترانه ای از #لوئیس_فانسی: ۶ میلیارد و سیصد و هفده میلیون بار!

شبکه‌های اجتماعی در حال فتح دنیا هستند.

8️⃣ مردی که قرار بود برود سمیناری در مورد #امید سخنرانی کند، نرفت. شب قبلش خودکشی کرده بود.

9️⃣ یکی از کارکرد منفی شبکه‌های اجتماعی به ویژه #اینستاگرام القای احساس «فقدان و محرومیت» است. عکس‌ها، ویدئوها و حتی نوشته‌ها می‌گویند دیگران شادتر، زیباتر و ثروتمندتر از ما هستند.

🔟 فکر می‌کنید پربازدیدترین خبر تیرماه در سایت #عصرایران با رنک 18 کشور کدوم یکیه؟
1- حاشیه‌های دادگاه #نجفی
2- پدری دخترش را کُشت تا او را به بهشت بفرستد
3- آخرین وضعیت قیمت خودرو در بازار
نه! زمان واریز یارانه نقدی تیرماه و کپی‌‌برداری لباس الهام حمیدی از خواننده آمریکایی!

🔰 نشانی توئیتر @ehsanm92
🖋 @ehsanmohammadi95
🖐 دست‌ها، اقیانوس رازهای شخصی‌اند

احسان محمدی

مرد بغل دستی‌ام لباس‌های نیمدار تمیزی تن‌اش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباس‌های زمان اداره را می‌پوشند. انگشت‌های کشیده‌اش چند لک بزرگ داشتند.

آدم پا به سن که می‌گذارد فقط روحش نیست که کش می‌آید، لک‌های کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها می‌کنند، سهم بیشتری از پوست را می‌خواهند.

نیم‌رخ صورت و فرم انگشت‌هایش شبیه معلم دوران راهنمایی‌ام بود. دست‌های درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلی‌زدن رها می‌کرد، حتماً یکی از انگشت‌هایش می‌خورد توی صورت دانش‌آموز آخر کلاس!

درسم خوب بود. با کله‌ی گرد تراشیده، چشم‌های باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت می‌کردم. وقتی درس می‌داد، همان ردیف اول جوری نگاهش می‌کردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را می‌بردم بیرون از کلاس.

خیال می‌بافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلوم‌ها در مقابل ارباب‌های زورگو دفاع می‌کردند.
مدتی هم می‌خواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر می‌کردم این روانشناس می‌رود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمک‌شان می‌کند که خوب شوند!

پوست دست مرد براق بود، بی‌طراوت جوانی. استخوان‌هایش انگار زور می‌زدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخن‌هایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید می‌شد.

مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخن‌هایی که رنگ به خوردشان رفته بود. می‌گویند دست با کار بزرگ می‌شود، دل با عاشقی! دست‌های بزرگش می‌گفت احتمالاً نقاش ساختمان است.

انگشت‌های گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که می‌رسد خانه موهای دخترش را نوازش می‌کند.

هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را می‌خاراند بعد آرام آنها را روی هم می‌گذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.

دست‌های بخشنده، دست‌های نوازشگر، دست‌های شکنجه‌گر، دست‌های نان‌آور، دست‌های‌هنرمند، دست‌های دعاگو، پینه‌بسته ... به دست‌هایتان نگاه کنید. به جای زخم‌های کهنه، سوختگی‌های موقع سرخ کردن کتلت، بریدگی‌های دوران کودکی.
دست‌های آدم اقیانوس رازهایش هستند.

کتاب دستانت، پادشاه کتاب‌هاست
در آن شعرهایی است نوشته‌شده با آب طلا
و متن‌هایی آراسته به تارهای کتان
و جوی‌های شراب
و ترانه‌خوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا می‌گیرد
روی آن می‌آرامم.

#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95