🖐 دستها، اقیانوس رازهای شخصیاند
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95