#مقاله
#رمزگشایی_نمادها_در_داستان_پینوکیو
داستان پینوکیو را همه تان شنیده اید. ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می سازد شبیه عروسک های خیمه شب بازی ولی فراموش می کند نخ های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب "اختیار" می شود (پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچک تر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد).
وقتی ژپتوی پیر می خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می آید و به او جان می دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز جان یا حیات است).
این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی خیزد عروسک ناتمام خود را می بیند که از درو دیوار بالا می رود و کارگاه نجاری اش را به هم می ریزد. ژپتو پسرکی سر به راه می خواهد بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می خرد و او را روانه مدرسه می کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند. (گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می باشد و این دو از دیدگاه روانشناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).
روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می دهند. یک بار با وسوسه سیرک، یک بار با وسوسه شهر بازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول ها را می کارند و درخت پول سبز می شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می بازد و به صفر می رسد:
چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بماند هیچش الا هوس قمار دیگر
نقطه اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می یابد و به خانه برمی گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی یابد به ناچار برای یافتن گمشده اش به سفری دیگر رو می آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه زئوس/ ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر "یونس وار" به شکم ماهی فرو می رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی گردد و از خلقت خود فراتر می رود و "انسان" می شود!
"کارلا کلودی" نویسنده ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه تایپ های یونگی را به کار می گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب درس زندگی برونی و درونی را "سینه به سینه" انتقال دهد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#رمزگشایی_نمادها_در_داستان_پینوکیو
داستان پینوکیو را همه تان شنیده اید. ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می سازد شبیه عروسک های خیمه شب بازی ولی فراموش می کند نخ های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب "اختیار" می شود (پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچک تر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد).
وقتی ژپتوی پیر می خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می آید و به او جان می دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز جان یا حیات است).
این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی خیزد عروسک ناتمام خود را می بیند که از درو دیوار بالا می رود و کارگاه نجاری اش را به هم می ریزد. ژپتو پسرکی سر به راه می خواهد بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می خرد و او را روانه مدرسه می کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند. (گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می باشد و این دو از دیدگاه روانشناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).
روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می دهند. یک بار با وسوسه سیرک، یک بار با وسوسه شهر بازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول ها را می کارند و درخت پول سبز می شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می بازد و به صفر می رسد:
چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بماند هیچش الا هوس قمار دیگر
نقطه اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می یابد و به خانه برمی گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی یابد به ناچار برای یافتن گمشده اش به سفری دیگر رو می آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه زئوس/ ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر "یونس وار" به شکم ماهی فرو می رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی گردد و از خلقت خود فراتر می رود و "انسان" می شود!
"کارلا کلودی" نویسنده ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه تایپ های یونگی را به کار می گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب درس زندگی برونی و درونی را "سینه به سینه" انتقال دهد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#مقاله
#بازار_اجناس_تقلبی_داغ_است!
بارها پیش میآید که در جستجوی چیزی هستیم، ولی چیز دیگری را با آن اشتباه میگیریم. اگر در شب تاریک از درد معده از خواب بیدار شده باشید و خوابآلود و با چشمان نیمهباز در کمد داروها دست برده و به اشتباه به جای داروی معده، داروی دیگری را خورده باشید و آنگاه با تشدید درد مواجه شده باشید، میدانید که خوردنِ داروی اشتباه نه تنها درد را برطرف نمیکند، که درد را تشدید نیز میکند.
امروزه انسانهای زیادی با نیاز معنوی مواجه هستند. نیاز معنوی، نیاز انسان به معنای زندگی است. نیاز به اینکه زندگی، پوچ و تکراری و انتخابهای ما بیهوده و عبث نباشند. هنگامی که انسانهای زیادی دچار نیاز معنوی و جستجوی معنا باشند، فروشندگان زیادی نیز پیدا میشوند که «تجارت معنویت» به راه میاندازند! اگر جستجوگران معنویت، ابزاری برای افتراق بین معنویت اصیل و معنویت قلابی نداشته باشند، بهراحتی به دام سوداگرانی میافتند که کالای تقلّبی خود را به نام کالای اصیل معرّفی میکنند و بهطور قطع همانطور که داروی اشتباه درد را میافزاید، معنویت قلابی نیز مشکلات انسان را پیچیدهتر میکند. بر این اساس، چند وجه افتراق مهم بین معنویت اصیل -که مولّد و شکوفا کننده است- و معنویت تقلّبی -که مخرّب و فریبنده است- ذکر میکنم.
معنویت مولّد، انسان را واقعگرا میکند. به او کمک میکند واقعیت زندگی را ببیند و با آن کنار بیاید. زندگی نیاز به برنامهریزی، پشتکار و ارزیابی دارد. دانشآموزی که قرار است در کنکور شرکت کند، نمیتواند اهمال و سهلانگاری کند و امید به موفّقّیت داشته باشد. چنین امیدی، ناشی از معنویت اصیل نیست. سادهلوحی و خیالبافی اگر رنگ و لعاب معنوی به خود بگیرد، چیزی جز معنویت مخرّب نیست. با وجود این با تمام برنامهریزیها، تلاشها و ارزیابیهای دقیق، برخی از حوادث و پیشامدهای زندگی پیشبینیشدنی نیستند.
بخشی از واقعگرایی زندگی، توانایی پذیرش «پیشبینی نشدنیها» است. انسانی که معنویت مولّد را یافته باشد، تنبلی و کوتاهی نمیکند و انتظار ندارد چیزی را به دست آورد که برای آن تلاشی نکرده است. هرگاه با وجود تلاش و برنامهریزی هوشمندانه، چیزی را که انتظار داشته است بهدست نیاورد، به حکمت الهی ایمان دارد و برآشفته و ناامید نمیشود، امّا در معنویتهای قلابی، به انسانها وعده داده میشود که از راههایی غیرمعمول و جادویی و معجزهآسا و با تلاش اندک، به نتایج بزرگی دست خواهند یافت و به انسانها تضمین میدهند که این راهها بهطور قطع به موفّقّیت خواهند انجامید! معنویت واقعیتگریز، معنویت تقلّبی است.
معنویت مولّد، انسان را مسئول میکند. معنویت، پلّکانی نیست که هرچه در آن بالاتر بروی، مقام مهمتری کسب کنی. معنویت در انتخابهای لحظه به لحظه ی ما تجلّی مییابد. با هریک از انتخاب های زندگی، میتوانیم معنوی باشیم یا غیرمعنوی. انسانی که تا یک ساعت قبل معنوی بوده، ممکن است با انتخاب این لحظه ی خود، غیرمعنوی شود! چنین دیدگاهی، زندگی را به صفحه ی یک بازی پرشکوه آگاهانه و مسئولانه تبدیل میکند، امّا معنویت مخرّب، انسان را میفریبد!
معنویتهای قلابی، به انسانها وعده میدهند که با دریافت تعلیماتِ خاصّ آنها، افراد میتوانند روزبهروز بر درجات بالاتر معنویت و عرفان قرار گیرند. این چنین باوری، انسانها را مغرور میکند و فرد تصوّر میکند که نسبت به یک سال گذشته، «معنویتر» و بالاتر است! چنین مدلی از معنویت، انسانها را عجول و حریص میکند و بدتر از همه، آنان دچار خودفریبی و غرور میشوند و تصوّر میکنند نسبت به کسانی که خارج از «حلقه تعلیمات» آنان قرار دارند، به خدا نزدیکترند!
معنویت مولّد، کارایی شغلی و اجتماعی انسان را بهتر میکند. کسی که برای زندگی معنا قائل است، به اجزای زندگی بیاعتنا نیست. او کارش را زیبا، تمیز و مرتّب انجام میدهد، امّا در معنویتهای قلابی، افراد به وظایف شغلی و اجتماعی خود کماعتنا میشوند. آنان تصوّر میکنند تنها مناسک و مراسم آنان است که ارزش معنوی دارد و وظایف شغلی اجتماعی دنیوی و دون هستند و آنها را فقط باید برای رفع تکلیف انجام داد!
هوشیار باشیم! بازار اجناس تقلّبی داغ است!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#بازار_اجناس_تقلبی_داغ_است!
بارها پیش میآید که در جستجوی چیزی هستیم، ولی چیز دیگری را با آن اشتباه میگیریم. اگر در شب تاریک از درد معده از خواب بیدار شده باشید و خوابآلود و با چشمان نیمهباز در کمد داروها دست برده و به اشتباه به جای داروی معده، داروی دیگری را خورده باشید و آنگاه با تشدید درد مواجه شده باشید، میدانید که خوردنِ داروی اشتباه نه تنها درد را برطرف نمیکند، که درد را تشدید نیز میکند.
امروزه انسانهای زیادی با نیاز معنوی مواجه هستند. نیاز معنوی، نیاز انسان به معنای زندگی است. نیاز به اینکه زندگی، پوچ و تکراری و انتخابهای ما بیهوده و عبث نباشند. هنگامی که انسانهای زیادی دچار نیاز معنوی و جستجوی معنا باشند، فروشندگان زیادی نیز پیدا میشوند که «تجارت معنویت» به راه میاندازند! اگر جستجوگران معنویت، ابزاری برای افتراق بین معنویت اصیل و معنویت قلابی نداشته باشند، بهراحتی به دام سوداگرانی میافتند که کالای تقلّبی خود را به نام کالای اصیل معرّفی میکنند و بهطور قطع همانطور که داروی اشتباه درد را میافزاید، معنویت قلابی نیز مشکلات انسان را پیچیدهتر میکند. بر این اساس، چند وجه افتراق مهم بین معنویت اصیل -که مولّد و شکوفا کننده است- و معنویت تقلّبی -که مخرّب و فریبنده است- ذکر میکنم.
معنویت مولّد، انسان را واقعگرا میکند. به او کمک میکند واقعیت زندگی را ببیند و با آن کنار بیاید. زندگی نیاز به برنامهریزی، پشتکار و ارزیابی دارد. دانشآموزی که قرار است در کنکور شرکت کند، نمیتواند اهمال و سهلانگاری کند و امید به موفّقّیت داشته باشد. چنین امیدی، ناشی از معنویت اصیل نیست. سادهلوحی و خیالبافی اگر رنگ و لعاب معنوی به خود بگیرد، چیزی جز معنویت مخرّب نیست. با وجود این با تمام برنامهریزیها، تلاشها و ارزیابیهای دقیق، برخی از حوادث و پیشامدهای زندگی پیشبینیشدنی نیستند.
بخشی از واقعگرایی زندگی، توانایی پذیرش «پیشبینی نشدنیها» است. انسانی که معنویت مولّد را یافته باشد، تنبلی و کوتاهی نمیکند و انتظار ندارد چیزی را به دست آورد که برای آن تلاشی نکرده است. هرگاه با وجود تلاش و برنامهریزی هوشمندانه، چیزی را که انتظار داشته است بهدست نیاورد، به حکمت الهی ایمان دارد و برآشفته و ناامید نمیشود، امّا در معنویتهای قلابی، به انسانها وعده داده میشود که از راههایی غیرمعمول و جادویی و معجزهآسا و با تلاش اندک، به نتایج بزرگی دست خواهند یافت و به انسانها تضمین میدهند که این راهها بهطور قطع به موفّقّیت خواهند انجامید! معنویت واقعیتگریز، معنویت تقلّبی است.
معنویت مولّد، انسان را مسئول میکند. معنویت، پلّکانی نیست که هرچه در آن بالاتر بروی، مقام مهمتری کسب کنی. معنویت در انتخابهای لحظه به لحظه ی ما تجلّی مییابد. با هریک از انتخاب های زندگی، میتوانیم معنوی باشیم یا غیرمعنوی. انسانی که تا یک ساعت قبل معنوی بوده، ممکن است با انتخاب این لحظه ی خود، غیرمعنوی شود! چنین دیدگاهی، زندگی را به صفحه ی یک بازی پرشکوه آگاهانه و مسئولانه تبدیل میکند، امّا معنویت مخرّب، انسان را میفریبد!
معنویتهای قلابی، به انسانها وعده میدهند که با دریافت تعلیماتِ خاصّ آنها، افراد میتوانند روزبهروز بر درجات بالاتر معنویت و عرفان قرار گیرند. این چنین باوری، انسانها را مغرور میکند و فرد تصوّر میکند که نسبت به یک سال گذشته، «معنویتر» و بالاتر است! چنین مدلی از معنویت، انسانها را عجول و حریص میکند و بدتر از همه، آنان دچار خودفریبی و غرور میشوند و تصوّر میکنند نسبت به کسانی که خارج از «حلقه تعلیمات» آنان قرار دارند، به خدا نزدیکترند!
معنویت مولّد، کارایی شغلی و اجتماعی انسان را بهتر میکند. کسی که برای زندگی معنا قائل است، به اجزای زندگی بیاعتنا نیست. او کارش را زیبا، تمیز و مرتّب انجام میدهد، امّا در معنویتهای قلابی، افراد به وظایف شغلی و اجتماعی خود کماعتنا میشوند. آنان تصوّر میکنند تنها مناسک و مراسم آنان است که ارزش معنوی دارد و وظایف شغلی اجتماعی دنیوی و دون هستند و آنها را فقط باید برای رفع تکلیف انجام داد!
هوشیار باشیم! بازار اجناس تقلّبی داغ است!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#مقاله
#درددلی_که_تبدیل_به_دل_درد_شده_بود! -قسمت اول
تازه سال دوم رزیدنتی روانپزشکی را شروع کرده بودم که استادم، بیماری را برای درمان هیپنوتیزمی یا هیپنوتراپی به من ارجاع دادند. بیمار، خانم جوانی بود که از چند سال پیش دچار درد شکم میشد. تا جایی که خاطرم است، بیش از سه سال بود که تقریبأ هفتهای یکبار معمولا نیمهشبها دچار درد شکم شدید میشد، بهطوری که داروهای مسکن، درد او را آرام نمیکردند و همسرش او را به بیمارستان میبرد. اغلب تا زمانیکه یک داروی مسکّنِ مخدّر به او تزریق نمیشد، دردش ادامه پیدا میکرد. این حملههای دردناک باعث به هم خوردن نظم زندگی این خانواده شده بود و علاوه بر آن، اضطرابی دائمی نیز بر زندگی آنها سایه انداخته بود . در این چند سال بارها بررسی کامل پزشکی صورت گرفته بود. در پرونده پزشکی قطوری که این خانم همراه داشت، حداقل پنج سونوگرافی شکم، یک آندوسکوپی و چندین نوع آزمایش خون و ادرار وجود داشت که همه ی این آزمایش ها سالم بودند و همه پزشکان هم گفته بودند که دردها عصبی هستند، به این معنا که ریشه روانشناختی دارند. به همین دلیل، بیمار راضی شده بود به روانپزشک مراجعه کند. در دومین جلسه درمان، بیمار را وارد خلسه هیپنوتیزمی کردم و از او خواستم به اولین باری که چنین دردی را تجربه کرده است، سفر کند و برایم بگوید که کجاست و چه اتفاقاتی را تجربه میکند. او گفت: «چند روز از زایمانم گذشته است. شوهرم از در خانه به داخل میآید؛ درحالیکه شناسنامهای در دست دارد و میگوید که برای پسرمان شناسنامه گرفته. میگویم ما که هنوز برایش اسم انتخاب نکردهایم، اما او میگوید که اسم پسرمان را انتخاب کرده. اینجا اولین حمله درد شروع میشود.» معنای این سفر هیپنوتیزمی این بود که درد این خانم یک فریاد اعتراض است؛ فریاد اعتراض به این که همسرش به رأی و خواسته او بیتوجه بوده و بدون مشورت با وی، اسم فرزندشان را انتخاب کرده است. زبان بدن این خانم نماینده ی اعتراضی بود که وی در کلامش نمیتوانست یا نمیخواست آن را ابراز کند. چنین شد که مسیر درمانش را از درمان فردی، به زوج درمانی تغییر دادم. من نزدیک به یک سال او و همسرش را تقریبأ هفتهای یک بار میدیدم و شکل و محتوای ارتباطشان را مورد تحلیل و تصحیح قرار میدادم. درنهایت وقتی آرام آرام ارتباط سالمتری بین این زوج برقرار شد، دردهای این خانم هم کمتر شد. چنین بیمارانی در زبان تخصصی روانپزشکی بیماران شبهجسمی (Somatoform) نامیده میشوند. اصطلاح شبه جسمی یعنی دردها و شکایات این بیماران شبیه به بیماریهای جسمانی بوده، ولی ریشه ی بیماری، ذهنی است. آدمهای زیادی یاد گرفتهاند که برای حل مسائل بین فردی شان، از نقش بیمار استفاده کنند؛ چراکه بیمار بودن باعث میشود آنان از بسیاری از مسئولیت ها شانه خالی کرده و توجه و نوازش دریافت کنند. در بسیاری از خانوادهها «حساب بانکی نوازش» کودکان خالی میماند؛ چون والدین آنقدر درگیر مشغلههای دیگر هستند که برای نوازش کودکانشان وقت نمیگذارند و کودک، فقط زمانی «دیده» میشود که بیمار باشد؛ بنابراین چنین کودکانی یاد میگیرند که هرگاه دچار کمبود نوازش و توجه شدند، بیمار شوند! اشتباه نکنید! اینها افراد دروغگو و فریبکار نیستند، آنها خودشان هم باور میکنند که بیمارند! فرایند بیماری شبه جسمی ناخودآگاه است؛ یعنی بخشی از ذهن بیمار برای ایجاد این علائم «تصمیم» میگیرد که با بخش تصمیمات آگاهانهاش متفاوت است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#درددلی_که_تبدیل_به_دل_درد_شده_بود! -قسمت اول
تازه سال دوم رزیدنتی روانپزشکی را شروع کرده بودم که استادم، بیماری را برای درمان هیپنوتیزمی یا هیپنوتراپی به من ارجاع دادند. بیمار، خانم جوانی بود که از چند سال پیش دچار درد شکم میشد. تا جایی که خاطرم است، بیش از سه سال بود که تقریبأ هفتهای یکبار معمولا نیمهشبها دچار درد شکم شدید میشد، بهطوری که داروهای مسکن، درد او را آرام نمیکردند و همسرش او را به بیمارستان میبرد. اغلب تا زمانیکه یک داروی مسکّنِ مخدّر به او تزریق نمیشد، دردش ادامه پیدا میکرد. این حملههای دردناک باعث به هم خوردن نظم زندگی این خانواده شده بود و علاوه بر آن، اضطرابی دائمی نیز بر زندگی آنها سایه انداخته بود . در این چند سال بارها بررسی کامل پزشکی صورت گرفته بود. در پرونده پزشکی قطوری که این خانم همراه داشت، حداقل پنج سونوگرافی شکم، یک آندوسکوپی و چندین نوع آزمایش خون و ادرار وجود داشت که همه ی این آزمایش ها سالم بودند و همه پزشکان هم گفته بودند که دردها عصبی هستند، به این معنا که ریشه روانشناختی دارند. به همین دلیل، بیمار راضی شده بود به روانپزشک مراجعه کند. در دومین جلسه درمان، بیمار را وارد خلسه هیپنوتیزمی کردم و از او خواستم به اولین باری که چنین دردی را تجربه کرده است، سفر کند و برایم بگوید که کجاست و چه اتفاقاتی را تجربه میکند. او گفت: «چند روز از زایمانم گذشته است. شوهرم از در خانه به داخل میآید؛ درحالیکه شناسنامهای در دست دارد و میگوید که برای پسرمان شناسنامه گرفته. میگویم ما که هنوز برایش اسم انتخاب نکردهایم، اما او میگوید که اسم پسرمان را انتخاب کرده. اینجا اولین حمله درد شروع میشود.» معنای این سفر هیپنوتیزمی این بود که درد این خانم یک فریاد اعتراض است؛ فریاد اعتراض به این که همسرش به رأی و خواسته او بیتوجه بوده و بدون مشورت با وی، اسم فرزندشان را انتخاب کرده است. زبان بدن این خانم نماینده ی اعتراضی بود که وی در کلامش نمیتوانست یا نمیخواست آن را ابراز کند. چنین شد که مسیر درمانش را از درمان فردی، به زوج درمانی تغییر دادم. من نزدیک به یک سال او و همسرش را تقریبأ هفتهای یک بار میدیدم و شکل و محتوای ارتباطشان را مورد تحلیل و تصحیح قرار میدادم. درنهایت وقتی آرام آرام ارتباط سالمتری بین این زوج برقرار شد، دردهای این خانم هم کمتر شد. چنین بیمارانی در زبان تخصصی روانپزشکی بیماران شبهجسمی (Somatoform) نامیده میشوند. اصطلاح شبه جسمی یعنی دردها و شکایات این بیماران شبیه به بیماریهای جسمانی بوده، ولی ریشه ی بیماری، ذهنی است. آدمهای زیادی یاد گرفتهاند که برای حل مسائل بین فردی شان، از نقش بیمار استفاده کنند؛ چراکه بیمار بودن باعث میشود آنان از بسیاری از مسئولیت ها شانه خالی کرده و توجه و نوازش دریافت کنند. در بسیاری از خانوادهها «حساب بانکی نوازش» کودکان خالی میماند؛ چون والدین آنقدر درگیر مشغلههای دیگر هستند که برای نوازش کودکانشان وقت نمیگذارند و کودک، فقط زمانی «دیده» میشود که بیمار باشد؛ بنابراین چنین کودکانی یاد میگیرند که هرگاه دچار کمبود نوازش و توجه شدند، بیمار شوند! اشتباه نکنید! اینها افراد دروغگو و فریبکار نیستند، آنها خودشان هم باور میکنند که بیمارند! فرایند بیماری شبه جسمی ناخودآگاه است؛ یعنی بخشی از ذهن بیمار برای ایجاد این علائم «تصمیم» میگیرد که با بخش تصمیمات آگاهانهاش متفاوت است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#مقاله
#درددلی_که_تبدیل_به_دل_درد_شده_بود! -قسمت دوم
بیش از صد سال است که روانکاوان درباره ی سازوکار این فرایند های ناخودآگاه تحقیق و گفتوگو میکنند. در چند دهه گذشته متخصصان علوم اعصاب (Neuroscience) هم با بررسی دقیق مغز در جستوجوی پاسخ به این سؤال هستند که ذهن ناخودآگاه ما چگونه کار میکند. یافته های دانشمندان هنوز پاسخ روشن و کاملی برای این پرسش فراهم نکردهاند. تنها میتوانم بگویم که وقتی بخشهای مدرن مغز (از حیث تکامل تدریجی) نتوانند به شرایط استرسآمیز واکنش مناسب نشان دهند، بخشهای باستانی و بَدَوی مغز وارد عمل میشوند. «زبان» از عملکردهای بخش مدرن مغز ماست. گونه انسان به معنایی که ما در زیستشناسی میشناسیم و Homo sapiens می نامیم، حدود یک و نیم میلیون سال پیش از گونههای پیشینیاش (نیاکان زیستی) جدا شد، ولی توانایی زبانی حدود 200 تا 300 هزار سال پیش تحتتأثیر یک جهش ژنتیکی (موتاسیون) در مغز ما ایجاد شد. به همین خاطر است که زبان از عملکردهای مغز نوین (نئوکورتکس) ماست، درحالی که احساسات عمیقی مثل غم، حسرت، دلتنگی، شادی، عشق و لذت از عملکردهای مغز باستانی (سیستم لیمبیک) هستند. وقتی یاد نگیریم نیازها، خواسته ها، احساسات و رنج هایمان را در چهارچوب شفاف زبانی بیان کنیم، مغز باستانی ما آنها را در قالب زبان بدن (Body Language) بیان میکند. گاهیوقتها «حرفزدن» هزینه زیادی دارد. به خصوص در فرهنگی که «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد»، یک ضربالمثل رایج است. ولی باید بدانیم که حرف نزدن هم کم هزینه نیست، گاهی سکوت، هزینه ی بیشتری نسبت به اعتراض دارد. درواقع، بهجای سکوت باید «درست اعتراضکردن» را یاد بگیریم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#درددلی_که_تبدیل_به_دل_درد_شده_بود! -قسمت دوم
بیش از صد سال است که روانکاوان درباره ی سازوکار این فرایند های ناخودآگاه تحقیق و گفتوگو میکنند. در چند دهه گذشته متخصصان علوم اعصاب (Neuroscience) هم با بررسی دقیق مغز در جستوجوی پاسخ به این سؤال هستند که ذهن ناخودآگاه ما چگونه کار میکند. یافته های دانشمندان هنوز پاسخ روشن و کاملی برای این پرسش فراهم نکردهاند. تنها میتوانم بگویم که وقتی بخشهای مدرن مغز (از حیث تکامل تدریجی) نتوانند به شرایط استرسآمیز واکنش مناسب نشان دهند، بخشهای باستانی و بَدَوی مغز وارد عمل میشوند. «زبان» از عملکردهای بخش مدرن مغز ماست. گونه انسان به معنایی که ما در زیستشناسی میشناسیم و Homo sapiens می نامیم، حدود یک و نیم میلیون سال پیش از گونههای پیشینیاش (نیاکان زیستی) جدا شد، ولی توانایی زبانی حدود 200 تا 300 هزار سال پیش تحتتأثیر یک جهش ژنتیکی (موتاسیون) در مغز ما ایجاد شد. به همین خاطر است که زبان از عملکردهای مغز نوین (نئوکورتکس) ماست، درحالی که احساسات عمیقی مثل غم، حسرت، دلتنگی، شادی، عشق و لذت از عملکردهای مغز باستانی (سیستم لیمبیک) هستند. وقتی یاد نگیریم نیازها، خواسته ها، احساسات و رنج هایمان را در چهارچوب شفاف زبانی بیان کنیم، مغز باستانی ما آنها را در قالب زبان بدن (Body Language) بیان میکند. گاهیوقتها «حرفزدن» هزینه زیادی دارد. به خصوص در فرهنگی که «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد»، یک ضربالمثل رایج است. ولی باید بدانیم که حرف نزدن هم کم هزینه نیست، گاهی سکوت، هزینه ی بیشتری نسبت به اعتراض دارد. درواقع، بهجای سکوت باید «درست اعتراضکردن» را یاد بگیریم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#پرسش_و_پاسخ
*سلام استاد
من ارشد روانشناسی عمومی هستم. موضوع پایان نامه ام (شفقت ورزی تجربیات معنوی بارضایت مندی) است.
نیاز به راهنمایی درباره ی این مفاهیم و معرفی منابع به خصوص راجع به تجربیات معنوی به ویژه در معنای غیردینی دارم. لطفا منابع در خصوص متغیرهایم معرفی بفرمایید. البته من ازسرعلاقه مطالب شما را پیگیری می کنم.
آیا الزامأ دین و معنویت برابرند؟ تجربیات معنوی در زندگی ما وجود دارد؟
*سلام و احترام
درباره ی معنویت و «تجارب معنوی» کتاب های زیر را خدمت تان معرفی می کنم:
1- بسط تجربه ی نبوی: دکتر عبدالکریم سروش- انتشارات صراط
2- انسان در جستجوی معنای غائی: ویکتور فرانکل- ترجمه عباس شمیم- انتشارات آشیان
3- بینش مینوی- جیمز ردفیلد - مترجم حسن فتحی- انتشارات فکر روز
درباره ی «نسبت بین مذهب و معنویت» هم در مقدمه ی کتاب انسان در جستجوی معنای غائی مطلب کوتاه ولی مهمی آمده است. در برخی یادداشت های استاد مصطفی ملکیان هم در این رابطه مطالب جامع و مانعی آمده است.
دکتر سروش هم در مقاله ی اقسام دین ورزی به این مسئله پرداخته است. به نظر می رسد معنویت همان «دین داری تجربت اندیش» باشد و مذهبی بودن همان «دین داری مصلحت اندیش». دین داری معرفت اندیش دکتر سروش هم به اعتقاد من بیشتر دین دانی و فیلسوف دین بودن است تا دین داری و دین ورزی.
در مجموع نظر بنده در باب موضوع پایان نامه ی شما این است:
مذهبی بودن شفقت را کم می کند در حالی که معنوی بودن بر شفقت می افزاید! تحقیقات گوردن آلپورت در آمریکا این گزاره را به اثبات رساندند. حدود بیست سال پیش تحقیقات گوردون آلپورت در این زمینه را خواندم، خیال می کنم در ماهنامه ی «کیان» ولی مطمئن نیستم. مجله را به دوستی دادم و پس نگرفتم.
تندرست باشید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
*سلام استاد
من ارشد روانشناسی عمومی هستم. موضوع پایان نامه ام (شفقت ورزی تجربیات معنوی بارضایت مندی) است.
نیاز به راهنمایی درباره ی این مفاهیم و معرفی منابع به خصوص راجع به تجربیات معنوی به ویژه در معنای غیردینی دارم. لطفا منابع در خصوص متغیرهایم معرفی بفرمایید. البته من ازسرعلاقه مطالب شما را پیگیری می کنم.
آیا الزامأ دین و معنویت برابرند؟ تجربیات معنوی در زندگی ما وجود دارد؟
*سلام و احترام
درباره ی معنویت و «تجارب معنوی» کتاب های زیر را خدمت تان معرفی می کنم:
1- بسط تجربه ی نبوی: دکتر عبدالکریم سروش- انتشارات صراط
2- انسان در جستجوی معنای غائی: ویکتور فرانکل- ترجمه عباس شمیم- انتشارات آشیان
3- بینش مینوی- جیمز ردفیلد - مترجم حسن فتحی- انتشارات فکر روز
درباره ی «نسبت بین مذهب و معنویت» هم در مقدمه ی کتاب انسان در جستجوی معنای غائی مطلب کوتاه ولی مهمی آمده است. در برخی یادداشت های استاد مصطفی ملکیان هم در این رابطه مطالب جامع و مانعی آمده است.
دکتر سروش هم در مقاله ی اقسام دین ورزی به این مسئله پرداخته است. به نظر می رسد معنویت همان «دین داری تجربت اندیش» باشد و مذهبی بودن همان «دین داری مصلحت اندیش». دین داری معرفت اندیش دکتر سروش هم به اعتقاد من بیشتر دین دانی و فیلسوف دین بودن است تا دین داری و دین ورزی.
در مجموع نظر بنده در باب موضوع پایان نامه ی شما این است:
مذهبی بودن شفقت را کم می کند در حالی که معنوی بودن بر شفقت می افزاید! تحقیقات گوردن آلپورت در آمریکا این گزاره را به اثبات رساندند. حدود بیست سال پیش تحقیقات گوردون آلپورت در این زمینه را خواندم، خیال می کنم در ماهنامه ی «کیان» ولی مطمئن نیستم. مجله را به دوستی دادم و پس نگرفتم.
تندرست باشید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#گفتمان_خشونت_ادبیات_اوباش
هر چه که می گذرد رواج ادبیات اوباش در جامعه ما بیشتر می شود. واژه ها و عبارت هایی که زمانی دشنام و ناسزا محسوب می شدند بخشی از گفتمان معمول طبقه متوسط و حتی تحصیلکرده شده اند. چه فرایندی رخ داده است که ما ایرانیان به فرهنگ اوباش گرایش پیدا کرده ایم؟
هر جامعه ای افراد و نهادهایی دارد که به نوعی "مرجع" و "الگو" محسوب می شوند. سیاستمداران، ستاره های موسیقی و سینما و قهرمانان ورزشی مهم ترین این افراد هستند و رسانه های فراگیر نهادهایی هستند که این الگوها یا Role Model ها را به مردم معرفی می کنند.
چند دهه پیش که رسانه فراگیر طبقه اوباش را به عنوان الگو در سریال های تلویزیونی معرفی کرد من در تمام کلاس ها و سخنرانی هایم راجع به این موضوع هشدار دادم.
جریانی در تلویزیون شروع شده بود که "داش مشتی ها" و "گنده لات ها" را به عنوان مصداق های "صفا و صداقت و مردانگی" به جامعه معرفی می کرد. کسانی که "ته خلاف" هستند ولی به یمن قلب صافی که دارند در نهایت به رستگاری می رسند! این جریان به سرعت به سینما کشیده شد. گرچه پیش از انقلاب این الگوی "فیلمفارسی ها" بود که قهرمان شان تیپ لاتی داشته باشد و به ادبیات اوباش صحبت کند اما در دهه اول بعد از انقلاب این جریان در سینمای ایران متوقف شده بود. همراه با رسانه فراگیر (صدا و سیما) سینما نیز دوباره جریان فیلمفارسی اش را بازیابی کرد. هرکس سینمای ایران را پیگیری کرده باشد مکررا با این سناریو مواجه شده است:
اوباش خلاف کارند، تبهکارند، خشن اند اما قلب پاکی دارند و همین قلب پاک آنها را به رستگاری می رساند.
چنین سناریویی را به وضوح در "مارمولک" کمال تبریزی و "اخراجی ها" ی مسعود ده نمکی دیدیم.
نتیجه این قصه ها چیست؟ نسلی که "خفن" بودن افتخارش است، "بچه مثبت" بودن شرمسارش می کند و رقابت می کند تا "خلاف" باشد!
آنوقت کسانی که می خواهند از هر آب گل آلودی ماهی بگیرند این تنور را داغ تر می کنند: نمایشنامه نویس در سراسر نمایشش فحاشی می گذارد تا مردمی را که از شنیدن عبارات رکیک لذت می برند بخنداند و کارش رونق پیدا کند، ناشر کتاب های کمک درسی کتابش را پر از عبارات و اصطلاحات لاتی می کند تا دانش آموزان را به درس خواندن راغب کند و تولید کننده لباس معادل انگلیسی و هالیوودی این عبارات را بر تی شرت ها می نگارد تا فروشش بالا برود!
از عرضه آسیب زای تلویزیون ملی و سینمای فیلمفارسی بگذریم و به حوزه مهم دیگری بپردازیم: سیاست!
ما وارث یک دوره هشت ساله هستیم که رئیس جمهور کشور با ادبیات اوباش سخن می گفت، به همه کس و همه چیز پوزخند می زد، شکلک های سخیف در می آورد، مدارک تحصیلی را "ورق پاره" می نامید. او در جواب "شورای امنیت" می گفت : "آنقدر قطعنامه صادر کنند تا قطعنامه دونشون پر بشه!" ، او مخالفانش را "بز" می نامید و در مصاحبه های رسانه ای اعلام می کرد که "اون ممه رو لولو برد!".
چرا تعجب می کنید از رواج گفتمان اوباش در بین نوجوانان و جوانان؟! این همه گیری بیماری فرهنگی جریانی از بالا به پایین دارد، همچون سیلی است که از آسمان بر سر ما می بارد، اگر آلوده نشویم سوال و تعجب دارد!
من اعتراف می کنم که خودم نیز دچار این بیماری فرهنگی شده ام، واژه های اوباش به گفتمان من هم نفوذ کرده اند:
رستگاری فردی در یک جامعه بیمار ممکن نیست، این درد مشترک هرگز جداجدا درمان نمی شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#گفتمان_خشونت_ادبیات_اوباش
هر چه که می گذرد رواج ادبیات اوباش در جامعه ما بیشتر می شود. واژه ها و عبارت هایی که زمانی دشنام و ناسزا محسوب می شدند بخشی از گفتمان معمول طبقه متوسط و حتی تحصیلکرده شده اند. چه فرایندی رخ داده است که ما ایرانیان به فرهنگ اوباش گرایش پیدا کرده ایم؟
هر جامعه ای افراد و نهادهایی دارد که به نوعی "مرجع" و "الگو" محسوب می شوند. سیاستمداران، ستاره های موسیقی و سینما و قهرمانان ورزشی مهم ترین این افراد هستند و رسانه های فراگیر نهادهایی هستند که این الگوها یا Role Model ها را به مردم معرفی می کنند.
چند دهه پیش که رسانه فراگیر طبقه اوباش را به عنوان الگو در سریال های تلویزیونی معرفی کرد من در تمام کلاس ها و سخنرانی هایم راجع به این موضوع هشدار دادم.
جریانی در تلویزیون شروع شده بود که "داش مشتی ها" و "گنده لات ها" را به عنوان مصداق های "صفا و صداقت و مردانگی" به جامعه معرفی می کرد. کسانی که "ته خلاف" هستند ولی به یمن قلب صافی که دارند در نهایت به رستگاری می رسند! این جریان به سرعت به سینما کشیده شد. گرچه پیش از انقلاب این الگوی "فیلمفارسی ها" بود که قهرمان شان تیپ لاتی داشته باشد و به ادبیات اوباش صحبت کند اما در دهه اول بعد از انقلاب این جریان در سینمای ایران متوقف شده بود. همراه با رسانه فراگیر (صدا و سیما) سینما نیز دوباره جریان فیلمفارسی اش را بازیابی کرد. هرکس سینمای ایران را پیگیری کرده باشد مکررا با این سناریو مواجه شده است:
اوباش خلاف کارند، تبهکارند، خشن اند اما قلب پاکی دارند و همین قلب پاک آنها را به رستگاری می رساند.
چنین سناریویی را به وضوح در "مارمولک" کمال تبریزی و "اخراجی ها" ی مسعود ده نمکی دیدیم.
نتیجه این قصه ها چیست؟ نسلی که "خفن" بودن افتخارش است، "بچه مثبت" بودن شرمسارش می کند و رقابت می کند تا "خلاف" باشد!
آنوقت کسانی که می خواهند از هر آب گل آلودی ماهی بگیرند این تنور را داغ تر می کنند: نمایشنامه نویس در سراسر نمایشش فحاشی می گذارد تا مردمی را که از شنیدن عبارات رکیک لذت می برند بخنداند و کارش رونق پیدا کند، ناشر کتاب های کمک درسی کتابش را پر از عبارات و اصطلاحات لاتی می کند تا دانش آموزان را به درس خواندن راغب کند و تولید کننده لباس معادل انگلیسی و هالیوودی این عبارات را بر تی شرت ها می نگارد تا فروشش بالا برود!
از عرضه آسیب زای تلویزیون ملی و سینمای فیلمفارسی بگذریم و به حوزه مهم دیگری بپردازیم: سیاست!
ما وارث یک دوره هشت ساله هستیم که رئیس جمهور کشور با ادبیات اوباش سخن می گفت، به همه کس و همه چیز پوزخند می زد، شکلک های سخیف در می آورد، مدارک تحصیلی را "ورق پاره" می نامید. او در جواب "شورای امنیت" می گفت : "آنقدر قطعنامه صادر کنند تا قطعنامه دونشون پر بشه!" ، او مخالفانش را "بز" می نامید و در مصاحبه های رسانه ای اعلام می کرد که "اون ممه رو لولو برد!".
چرا تعجب می کنید از رواج گفتمان اوباش در بین نوجوانان و جوانان؟! این همه گیری بیماری فرهنگی جریانی از بالا به پایین دارد، همچون سیلی است که از آسمان بر سر ما می بارد، اگر آلوده نشویم سوال و تعجب دارد!
من اعتراف می کنم که خودم نیز دچار این بیماری فرهنگی شده ام، واژه های اوباش به گفتمان من هم نفوذ کرده اند:
رستگاری فردی در یک جامعه بیمار ممکن نیست، این درد مشترک هرگز جداجدا درمان نمی شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#پرسش_و_پاسخ
*با عرض سلام و احترام خدمت شما
جناب آقای دکتر سرگلزایی عزیز، امیدوارم که هر کجا هستید شاد و سلامت باشید. اینجانب از علاقه مندان شما هستم و در طول چند سال گذشته که توسط یکی از دوستان با شما آشنا شدم کتاب ها و مقالات شما را مطالعه و پیگیری می کنم. برای دوری از اطاله سخن سؤالی را که برایم پیش آمده برایتان مطرح می کنم و پیشاپیش از بابت زمانی که برای خواندن و جواب دادن آن صرف می کنید سپاس گزاری می کنم:
من حدود 5 سال پیش با کسب رتبه خیلی خوب در کنکور سراسری ریاضی فیزیک، وارد رشته مهندسی برق دانشگاه شدم. در دوره دبیرستان همیشه شاگرد اول یا در زمره 3 نفر اول دبیرستان بودم. اما با ورود به دانشگاه متأسفانه همه چیز شروع به تغییر کرد و من با افت و خیزهای تحصیلی شدیدی مواجه شدم که به طور مداوم اعتماد به نفس و عزت نفس من را کم و کم تر کرد. طوری که دو ترم در دانشگاه مشروط شدم. و حالا که از مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم و در برزخ انتخاب بین ادامه تحصیل یا رفتن به سربازی قرار گرفتم مدام از جانب خانواده تحت الشعاع این مسأله هستم که باید ادامه تحصیل بدهی و ... . این بخش اول ماجرا. بخش دوم اینکه، با مطالعاتی که در یکی دو سال گذشته پیرامون روانشناسی و تحول فردی و موفقیت و ... داشتم با موضوعی برخورد کردم تحت عنوان «رسالت فردی». همان طور که مستحضر هستید، مبنای رسالت فردی بر این استوار هست که هر انسانی برای هدفی مشخص خلق شده و استعدادها و پتانسیل های فردی و درونی برای تحقق آن هدف را نیز درون خود دارد، اما مادامی که در زندگی خود در جهتی متفاوت با رسالت خود حرکت کند دائما با موانع و شکست ها و بالاتر از همه احساس نارضایتی روبرو می شود (احساسی که در طول تمام سال های دانشگاه با من بود). با ارائه این دو قسمت می خواهم از حضور شما دو تا سوال بپرسم:
1- رسالت فردی تا چه حد منطقی به نظر می رسد؟ به عبارت دیگر از کجا بفهمم که عدم تطبیق رسالت من با رشته تحصیلی ام باعث بروز این مشکلات شده یا عدم لیاقت یا عدم برنامه ریزی درست و مسائل و مشکلات دیگری باعث عدم پیشرفت من در رشته تحصیلی ام شده اند؟
2- از کجا رسالت شخصی خود را پیدا کنیم؟ با توجه به اینکه فعلأ از لحاظ مالی توان شرکت در کارگاه ها یا دوره های مربوطه در بیرون را ندارم، می خواستم خواهش کنم اگر کتابی در این زمینه می شناسید که بتواند کمک کننده باشد به من معرفی کنید.
با سپاس و تشکر فراوان
*سلام و احترام
پاسخ به سؤالات شما بستگی به پیش فرض فلسفی تان دارد.
اگر با نگاهی سکولار (این جهان محوری) و بر مبنای فلسفه ی تجربه گرایانه ی مبتنی بر اصالت دادن بر تجارب حسی به زندگی نگاه کنیم رسالت فردی ما چیزی جز کشف استعدادهای ژنتیکی و به کار گرفتن این استعداد ها در مسیر انجام وظایف اجتماعی و شادمانی فردی نیست.
اما اگر با نگاهی اسپیریچوآل (روح باورانه) به زندگی نگاه کنیم، رسالت فردی ما پیش از تولد جسمانی ما به روح مان تلقین شده است و وظیفه ی مهم ما در زندگی برقراری ارتباط با آگاهی فرا حسی و سپس کشف مأموریت روحانی مان در این جهان است.
اغلب نظریه پردازان روان شناسی نگاهی سکولار دارند، من بین نظریه پردازان بزرگ تنها کارل گوستاو یونگ (روانپزشک سوئیسی) و ویکتور فرانکل (روانپزشک اتریشی) را می شناسم که مدافع دیدگاه روح باورانه هستند.
برای آشنایی با نگاه روح باورانه ی این دو نفر کتاب روان شناسی و دین یونگ با ترجمه فؤاد روحانی (انتشارات چهر) و انسان در جستجوی معنای غائی فرانکل با ترجمه عباس شمیم (انتشارات آشیان) را بخوانید.
جیمز ردفیلد جامعه شناس و مشاور آمریکایی نیز سعی کرده است در قالبی داستانی مسیر کشف رسالت فردی را روشن کند. مجموعه کتاب های پیشگویی آسمانی (پیشگویی معبد سلستین)، دهمین مکاشفه، راهنمای تجربی پیشگویی آسمانی و بینش مینوی ردفیلد به فارسی ترجمه شده اند.
اگر مایلید بدون پذیرش پیش فرض های اسپیریچوال (که نه اثبات پذیرند نه ابطال پذیر) به کشف استعدادها و مسیر رشد تان بپردازید کتاب «زندگی برازنده ی من» نوشته ی کارول پیرسون-مارر از انتشارات بنیاد فرهنگ و زندگی را پیشنهاد می کنم.
تندرست و شادکام باشید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
*با عرض سلام و احترام خدمت شما
جناب آقای دکتر سرگلزایی عزیز، امیدوارم که هر کجا هستید شاد و سلامت باشید. اینجانب از علاقه مندان شما هستم و در طول چند سال گذشته که توسط یکی از دوستان با شما آشنا شدم کتاب ها و مقالات شما را مطالعه و پیگیری می کنم. برای دوری از اطاله سخن سؤالی را که برایم پیش آمده برایتان مطرح می کنم و پیشاپیش از بابت زمانی که برای خواندن و جواب دادن آن صرف می کنید سپاس گزاری می کنم:
من حدود 5 سال پیش با کسب رتبه خیلی خوب در کنکور سراسری ریاضی فیزیک، وارد رشته مهندسی برق دانشگاه شدم. در دوره دبیرستان همیشه شاگرد اول یا در زمره 3 نفر اول دبیرستان بودم. اما با ورود به دانشگاه متأسفانه همه چیز شروع به تغییر کرد و من با افت و خیزهای تحصیلی شدیدی مواجه شدم که به طور مداوم اعتماد به نفس و عزت نفس من را کم و کم تر کرد. طوری که دو ترم در دانشگاه مشروط شدم. و حالا که از مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم و در برزخ انتخاب بین ادامه تحصیل یا رفتن به سربازی قرار گرفتم مدام از جانب خانواده تحت الشعاع این مسأله هستم که باید ادامه تحصیل بدهی و ... . این بخش اول ماجرا. بخش دوم اینکه، با مطالعاتی که در یکی دو سال گذشته پیرامون روانشناسی و تحول فردی و موفقیت و ... داشتم با موضوعی برخورد کردم تحت عنوان «رسالت فردی». همان طور که مستحضر هستید، مبنای رسالت فردی بر این استوار هست که هر انسانی برای هدفی مشخص خلق شده و استعدادها و پتانسیل های فردی و درونی برای تحقق آن هدف را نیز درون خود دارد، اما مادامی که در زندگی خود در جهتی متفاوت با رسالت خود حرکت کند دائما با موانع و شکست ها و بالاتر از همه احساس نارضایتی روبرو می شود (احساسی که در طول تمام سال های دانشگاه با من بود). با ارائه این دو قسمت می خواهم از حضور شما دو تا سوال بپرسم:
1- رسالت فردی تا چه حد منطقی به نظر می رسد؟ به عبارت دیگر از کجا بفهمم که عدم تطبیق رسالت من با رشته تحصیلی ام باعث بروز این مشکلات شده یا عدم لیاقت یا عدم برنامه ریزی درست و مسائل و مشکلات دیگری باعث عدم پیشرفت من در رشته تحصیلی ام شده اند؟
2- از کجا رسالت شخصی خود را پیدا کنیم؟ با توجه به اینکه فعلأ از لحاظ مالی توان شرکت در کارگاه ها یا دوره های مربوطه در بیرون را ندارم، می خواستم خواهش کنم اگر کتابی در این زمینه می شناسید که بتواند کمک کننده باشد به من معرفی کنید.
با سپاس و تشکر فراوان
*سلام و احترام
پاسخ به سؤالات شما بستگی به پیش فرض فلسفی تان دارد.
اگر با نگاهی سکولار (این جهان محوری) و بر مبنای فلسفه ی تجربه گرایانه ی مبتنی بر اصالت دادن بر تجارب حسی به زندگی نگاه کنیم رسالت فردی ما چیزی جز کشف استعدادهای ژنتیکی و به کار گرفتن این استعداد ها در مسیر انجام وظایف اجتماعی و شادمانی فردی نیست.
اما اگر با نگاهی اسپیریچوآل (روح باورانه) به زندگی نگاه کنیم، رسالت فردی ما پیش از تولد جسمانی ما به روح مان تلقین شده است و وظیفه ی مهم ما در زندگی برقراری ارتباط با آگاهی فرا حسی و سپس کشف مأموریت روحانی مان در این جهان است.
اغلب نظریه پردازان روان شناسی نگاهی سکولار دارند، من بین نظریه پردازان بزرگ تنها کارل گوستاو یونگ (روانپزشک سوئیسی) و ویکتور فرانکل (روانپزشک اتریشی) را می شناسم که مدافع دیدگاه روح باورانه هستند.
برای آشنایی با نگاه روح باورانه ی این دو نفر کتاب روان شناسی و دین یونگ با ترجمه فؤاد روحانی (انتشارات چهر) و انسان در جستجوی معنای غائی فرانکل با ترجمه عباس شمیم (انتشارات آشیان) را بخوانید.
جیمز ردفیلد جامعه شناس و مشاور آمریکایی نیز سعی کرده است در قالبی داستانی مسیر کشف رسالت فردی را روشن کند. مجموعه کتاب های پیشگویی آسمانی (پیشگویی معبد سلستین)، دهمین مکاشفه، راهنمای تجربی پیشگویی آسمانی و بینش مینوی ردفیلد به فارسی ترجمه شده اند.
اگر مایلید بدون پذیرش پیش فرض های اسپیریچوال (که نه اثبات پذیرند نه ابطال پذیر) به کشف استعدادها و مسیر رشد تان بپردازید کتاب «زندگی برازنده ی من» نوشته ی کارول پیرسون-مارر از انتشارات بنیاد فرهنگ و زندگی را پیشنهاد می کنم.
تندرست و شادکام باشید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Forwarded from عصر اندیشه
سرفصل های "کارگاه خود هیپنوتیزم"
بخش تئوری:
مکاتب هیپنوتیزمی
الف- مکتب شمنیزم
ب- مکتب مسمریسم
ج- مکاتب تلقینی: پاریس و نانسی
د- هیپنوآنالیز: بروئر و فروید
ه- یونگ و مکتب ترنس پرسونال
بخش عملی:
تکنیک آگاهی حسّی
تکنیک گسترش ایگو
تکنیک های استعاره ای
کاربردها:
خودهیپنوتیزم برای مدیریت اضطراب
خودهیپنوتیزم برای مدیریت منابع درونی ذهن
خودهیپنوتیزم برای خودآگاهی
@asreandishe_org
بخش تئوری:
مکاتب هیپنوتیزمی
الف- مکتب شمنیزم
ب- مکتب مسمریسم
ج- مکاتب تلقینی: پاریس و نانسی
د- هیپنوآنالیز: بروئر و فروید
ه- یونگ و مکتب ترنس پرسونال
بخش عملی:
تکنیک آگاهی حسّی
تکنیک گسترش ایگو
تکنیک های استعاره ای
کاربردها:
خودهیپنوتیزم برای مدیریت اضطراب
خودهیپنوتیزم برای مدیریت منابع درونی ذهن
خودهیپنوتیزم برای خودآگاهی
@asreandishe_org
#مقاله
#درباب_احساس_تنهایی -قسمت اول
وقتی راجع به احساس تنهایی صحبت می کنیم، باید بدانیم که دو نوع تنهایی منفی و مثبت وجود دارد. منشا تنهایی منفی، ناتوانی است؛ بنابراین این نوع تنهایی نیاز به رسیدگی درمانی یا آموزش و مهارتپذیری دارد، در حالی که تنهایی مثبت، یک قدم در راه رشد و ارتقاء روانی ماست. «کارل گوستاو یونگ»، روانپزشک سوئیسی، رشد انسان را دو مرحله «اجتماعیشدن» و «تفرد» میداند. در مرحله ی اجتماعی شدن، ما یاد میگیریم که چگونه در اجتماع پذیرفته شویم؛ یعنی درواقع قاعده بازی اجتماعی را یاد میگیریم؛ چون ما انسانها موجوداتی اجتماعی هستیم و نیاز داریم در جامعه پذیرفته شویم، عضو یک اجتماع باشیم، کار تیمی کنیم، نوازش بدهیم و نوازش بگیریم. بعضی آدمها به دلایل مختلف در مرحله اجتماعی شدن، کم میآورند و نمیتوانند در یک جامعه پذیرفته شوند و داد و ستدِ احترام، نوازش و دیدهشدن داشته باشند؛ مثلأ آدمهایی که در ابتدای زندگیشان در محیط بسیار ناامنی رشد کردهاند، یاد میگیرند که آدمها خطرناک هستند، اجتماع ناامن است و آنها همیشه در حال ترسیدن از دیگران هستند، بنابراین رفتارشان با دیگران یا اجتنابی است یا پرخاشگرانه؛ یعنی یا به دیگران حمله میکنند یا در سنگر میروند و از دیگران پنهان میشوند، مثل شخصیتهای پارانوئید که به همه بدگمان هستند، با همه سرجنگ دارند و همیشه فکر میکنند که دیگران دشمنانی هستند که هم و غمشان این است که به آنها ضربه بزنند یا مثل شخصیت های اجتنابی که مدام فکر میکنند مورد انتقاد دیگران قرار خواهند گرفت و از ترس اینکه مورد حمله دیگران قرار نگیرند درون لاک تنهایی خودشان میخزند و از دیگران فاصله میگیرند. این نوع تنهایی، تنهایی بیمارگونه است و این آدم ها باید یاد بگیرند که عضو جامعه بودن را تجربه کنند و هزینه ی آن را هم بپردازند. طبیعتأ وقتی ما عضو یک جامعه میشویم باید یک سری قواعد را رعایت کنیم، شخصیتهای ضد اجتماعی، این مسأله را دارند که دوست دارند عضو جامعه باشند ولی قواعد جامعه را رعایت نکنند. این شخصیت ها هم برای این که بتوانند به مرحله اجتماعی شدن برسند دچار مشکل هستند و طرد میشوند. بنابراین خیلی وقتها تنها ماندن و طرد شدن ناشی از این است که ما توانایی مدیریت کردن تعاملات پیچیده ی اجتماعی را نداریم. گاهی این ناتوانی یک ناتوانی زیست شناختی و ناشی از بیماری است؛ مثل کسانی که اختلالات اوتیستیک دارند یا کسانی که مبتلا به اسکیزوفرنیا هستند. ولی خیلی وقت ها این ناتوانی، تربیتی است؛ مثل کسانی که دچار اختلالات شخصیتی هستند و در واقع نیاز دارند در طی درمان یک مرحله جامعهپذیری را طی کنند و ترس هایشان نسبت به مردم تعدیل شود و مهارتهای برقراری ارتباط را بیاموزند و بتوانند قواعد اجتماع را رعایت کنند. اگر به تماشای فیلم علاقه دارید، «گود ویلهانتینگ» فیلم خوبی است که در مورد شخصیتی به نام ویل است که «مت دیمون» نقش او را بازی می کند. «ویل» هوش زیادی دارد، ولی چون در کودکی در محیط ناامنی پرورش یافته، نمیتواند با دیگران صمیمی باشد و درمانگری که «رابین ویلیامز» نقش او را بازی میکند، موفق میشود این جوان منزوی را که به خاطر ترسش در کودکی نسبت به دیگران پرخاشگر و سرد شده است، درمان کند تا بتواند وارد رابطه ی صمیمانه شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#درباب_احساس_تنهایی -قسمت اول
وقتی راجع به احساس تنهایی صحبت می کنیم، باید بدانیم که دو نوع تنهایی منفی و مثبت وجود دارد. منشا تنهایی منفی، ناتوانی است؛ بنابراین این نوع تنهایی نیاز به رسیدگی درمانی یا آموزش و مهارتپذیری دارد، در حالی که تنهایی مثبت، یک قدم در راه رشد و ارتقاء روانی ماست. «کارل گوستاو یونگ»، روانپزشک سوئیسی، رشد انسان را دو مرحله «اجتماعیشدن» و «تفرد» میداند. در مرحله ی اجتماعی شدن، ما یاد میگیریم که چگونه در اجتماع پذیرفته شویم؛ یعنی درواقع قاعده بازی اجتماعی را یاد میگیریم؛ چون ما انسانها موجوداتی اجتماعی هستیم و نیاز داریم در جامعه پذیرفته شویم، عضو یک اجتماع باشیم، کار تیمی کنیم، نوازش بدهیم و نوازش بگیریم. بعضی آدمها به دلایل مختلف در مرحله اجتماعی شدن، کم میآورند و نمیتوانند در یک جامعه پذیرفته شوند و داد و ستدِ احترام، نوازش و دیدهشدن داشته باشند؛ مثلأ آدمهایی که در ابتدای زندگیشان در محیط بسیار ناامنی رشد کردهاند، یاد میگیرند که آدمها خطرناک هستند، اجتماع ناامن است و آنها همیشه در حال ترسیدن از دیگران هستند، بنابراین رفتارشان با دیگران یا اجتنابی است یا پرخاشگرانه؛ یعنی یا به دیگران حمله میکنند یا در سنگر میروند و از دیگران پنهان میشوند، مثل شخصیتهای پارانوئید که به همه بدگمان هستند، با همه سرجنگ دارند و همیشه فکر میکنند که دیگران دشمنانی هستند که هم و غمشان این است که به آنها ضربه بزنند یا مثل شخصیت های اجتنابی که مدام فکر میکنند مورد انتقاد دیگران قرار خواهند گرفت و از ترس اینکه مورد حمله دیگران قرار نگیرند درون لاک تنهایی خودشان میخزند و از دیگران فاصله میگیرند. این نوع تنهایی، تنهایی بیمارگونه است و این آدم ها باید یاد بگیرند که عضو جامعه بودن را تجربه کنند و هزینه ی آن را هم بپردازند. طبیعتأ وقتی ما عضو یک جامعه میشویم باید یک سری قواعد را رعایت کنیم، شخصیتهای ضد اجتماعی، این مسأله را دارند که دوست دارند عضو جامعه باشند ولی قواعد جامعه را رعایت نکنند. این شخصیت ها هم برای این که بتوانند به مرحله اجتماعی شدن برسند دچار مشکل هستند و طرد میشوند. بنابراین خیلی وقتها تنها ماندن و طرد شدن ناشی از این است که ما توانایی مدیریت کردن تعاملات پیچیده ی اجتماعی را نداریم. گاهی این ناتوانی یک ناتوانی زیست شناختی و ناشی از بیماری است؛ مثل کسانی که اختلالات اوتیستیک دارند یا کسانی که مبتلا به اسکیزوفرنیا هستند. ولی خیلی وقت ها این ناتوانی، تربیتی است؛ مثل کسانی که دچار اختلالات شخصیتی هستند و در واقع نیاز دارند در طی درمان یک مرحله جامعهپذیری را طی کنند و ترس هایشان نسبت به مردم تعدیل شود و مهارتهای برقراری ارتباط را بیاموزند و بتوانند قواعد اجتماع را رعایت کنند. اگر به تماشای فیلم علاقه دارید، «گود ویلهانتینگ» فیلم خوبی است که در مورد شخصیتی به نام ویل است که «مت دیمون» نقش او را بازی می کند. «ویل» هوش زیادی دارد، ولی چون در کودکی در محیط ناامنی پرورش یافته، نمیتواند با دیگران صمیمی باشد و درمانگری که «رابین ویلیامز» نقش او را بازی میکند، موفق میشود این جوان منزوی را که به خاطر ترسش در کودکی نسبت به دیگران پرخاشگر و سرد شده است، درمان کند تا بتواند وارد رابطه ی صمیمانه شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#مقاله
#درباب_احساس_تنهایی -قسمت دوم
اما همانطور که در بالا هم در ابتدای سخن هم گفته شد، در رشد روانی ما مرحله دیگری به نام «تفرد» وجود دارد. در این مرحله ما بعد از اینکه در جامعه بهعنوان یک عضو پذیرفته شدیم و داد وستد نوازش کردیم، وقتش می رسد که از خلاقیت خود استفاده کنیم تا چیزی را به جامعه بشریت بیفزاییم؛ مثلا یک رسالت شخصی، یک محصول یا یک آفرینش منحصر به فرد. انسان، تنها موجود خلاقی است که میتواند الگو یا سازههایی را بدون سابقه قبلی ایجاد کند. خلاقیت، امری بالقوه است و همه در کودکی انباشته از این سرمایه هستیم ولی در مرحله ی اجتماعی شدن یاد میگیریم بخش زیادی از تخیل، خلاقیت، خیالبافی و افسانه سازی خودمان را سرکوب کنیم، تا بتوانیم قواعد اجتماعی را بپذیریم. مأموریت رشدی مرحله دوم زندگی این است که بتوانیم خلاقیت خود را بازیابی کرده و خویشتن خویش را خلق کنیم. ما خیال میکنیم انسان تنها موجودی است که قادر است در خلق خویشتن، مشارکت کند و صرفأ محصول غریزه یا قواعد اجتماعی نباشد. این جاست که انسانی که توانسته در اجتماع پذیرفته شود، حالا در دوره بحران میانسالی یا بحران معنا و یا بحران وجودی قرار میگیرد که علیرغم این که در بازی اجتماعی و دادوستد اجتماعی کاملأ موفق است و نوازش و احترام دریافت میکند، احساس خلأی دارد و آن احساس، برای یک آدم کاملا موفق نشان دهنده این است که چیزی در درون او وجود دارد که او هنوز نتوانسته آن را پر کند و از بیرون هم پر نمیشود و این جاست که «کارل گوستاو یونگ» درمان بحران معنا یا بحران وجودی یا بحران میانسالی را رفتن به تنهایی و تأمل و اکتشاف درونی میداند. این چیزی است که در بسیاری از داستانهای عارفانه هم شبیه آن را شنیدهایم که فردی برای کشف خویشتن منحصر به فردش رو به اعتکاف، عزلت، تنهایی، درون نگری و مراقبه میآورد. درواقع این تنهایی مثبت است که انسان بخشی از روابط خودش را قطع یا کم میکند و مدت بیشتری را با خودش تنها میشود و به رویاها و احساسات خودش میپردازد؛ درحقیقت روانکاوی یک شیوه مدرن برای این دروننگری و خوداکتشافی است. این نوع تنهایی یعنی تنهاییای که فرد به شکل فعال آن را انتخاب میکند، نه به خاطر این که از مردم میترسد، از آن ها زخم خورده و با شعار «دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد»، ناتوانی خودش را توجیه می کند، بلکه بهخاطر این که نیاز دارد به یک سفر درونی برود و با خودش تنها شود تا چیزی را درون خودش کشف کند. این تنهایی برای برقرارکردن ارتباط با بخش معنوی درون ضروری است. این نوع تنها شدن یک تنها شدن رشدی است. برای درک بهتر این نوع از تنهایی می توانید کتاب «برف در تابستان» سایادو اوجوتیکا را بخوانید و فیلم های سینمایی «توت فرنگی های وحشی» (اینگمار برگمن) و «هشت و نیم» (فدریکو فللینی) را ببینید. افتراق دادن این دو نوع تنهایی کاری ست بسیار مهم چرا که برخورد با این دو نوع تنهایی باید کاملاً متفاوت باشد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#درباب_احساس_تنهایی -قسمت دوم
اما همانطور که در بالا هم در ابتدای سخن هم گفته شد، در رشد روانی ما مرحله دیگری به نام «تفرد» وجود دارد. در این مرحله ما بعد از اینکه در جامعه بهعنوان یک عضو پذیرفته شدیم و داد وستد نوازش کردیم، وقتش می رسد که از خلاقیت خود استفاده کنیم تا چیزی را به جامعه بشریت بیفزاییم؛ مثلا یک رسالت شخصی، یک محصول یا یک آفرینش منحصر به فرد. انسان، تنها موجود خلاقی است که میتواند الگو یا سازههایی را بدون سابقه قبلی ایجاد کند. خلاقیت، امری بالقوه است و همه در کودکی انباشته از این سرمایه هستیم ولی در مرحله ی اجتماعی شدن یاد میگیریم بخش زیادی از تخیل، خلاقیت، خیالبافی و افسانه سازی خودمان را سرکوب کنیم، تا بتوانیم قواعد اجتماعی را بپذیریم. مأموریت رشدی مرحله دوم زندگی این است که بتوانیم خلاقیت خود را بازیابی کرده و خویشتن خویش را خلق کنیم. ما خیال میکنیم انسان تنها موجودی است که قادر است در خلق خویشتن، مشارکت کند و صرفأ محصول غریزه یا قواعد اجتماعی نباشد. این جاست که انسانی که توانسته در اجتماع پذیرفته شود، حالا در دوره بحران میانسالی یا بحران معنا و یا بحران وجودی قرار میگیرد که علیرغم این که در بازی اجتماعی و دادوستد اجتماعی کاملأ موفق است و نوازش و احترام دریافت میکند، احساس خلأی دارد و آن احساس، برای یک آدم کاملا موفق نشان دهنده این است که چیزی در درون او وجود دارد که او هنوز نتوانسته آن را پر کند و از بیرون هم پر نمیشود و این جاست که «کارل گوستاو یونگ» درمان بحران معنا یا بحران وجودی یا بحران میانسالی را رفتن به تنهایی و تأمل و اکتشاف درونی میداند. این چیزی است که در بسیاری از داستانهای عارفانه هم شبیه آن را شنیدهایم که فردی برای کشف خویشتن منحصر به فردش رو به اعتکاف، عزلت، تنهایی، درون نگری و مراقبه میآورد. درواقع این تنهایی مثبت است که انسان بخشی از روابط خودش را قطع یا کم میکند و مدت بیشتری را با خودش تنها میشود و به رویاها و احساسات خودش میپردازد؛ درحقیقت روانکاوی یک شیوه مدرن برای این دروننگری و خوداکتشافی است. این نوع تنهایی یعنی تنهاییای که فرد به شکل فعال آن را انتخاب میکند، نه به خاطر این که از مردم میترسد، از آن ها زخم خورده و با شعار «دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد»، ناتوانی خودش را توجیه می کند، بلکه بهخاطر این که نیاز دارد به یک سفر درونی برود و با خودش تنها شود تا چیزی را درون خودش کشف کند. این تنهایی برای برقرارکردن ارتباط با بخش معنوی درون ضروری است. این نوع تنها شدن یک تنها شدن رشدی است. برای درک بهتر این نوع از تنهایی می توانید کتاب «برف در تابستان» سایادو اوجوتیکا را بخوانید و فیلم های سینمایی «توت فرنگی های وحشی» (اینگمار برگمن) و «هشت و نیم» (فدریکو فللینی) را ببینید. افتراق دادن این دو نوع تنهایی کاری ست بسیار مهم چرا که برخورد با این دو نوع تنهایی باید کاملاً متفاوت باشد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#آمار_دروغ_نمیگوید!
اعداد و ارقام زندگي را براي انسان "قابل اندازه گيري" و "قابل مديريت" مي كنند. ضرب المثلي در تفكر نقاد وجود دارد كه "آنچه قابل اندازه گيري نباشد، قابل مديريت نيست!" بنابراين آمار مبناي مديريت است.
آمار، تصويري عيني و روشن از اوضاع و احوال به دست ما مي دهد. مثلا وقتي مي گوييم احمد با ١٧٥ سانتي متر قد، ٩٥ كيلوگرم وزن دارد، هر فرد مطلعي با تقسيم كردن ١/٧٥ به مجذور ٩٥ خواهد فهميد كه احمد فردي "تن- درست" نيست و در معرض بيماريهاي قلبي- عروقي قرار دارد.
همين طور هم وقتي مي گوييم كل فروش نفت ايران از هنگام ملي شدن صنعت نفت به اين طرف (شصت سال) برابر با يك هزار ميليارد دلار بوده، در حالي كه ژاپني ها ساليانه پنج هزار ميليارد دلار ثروت توليد مي كنند (كتاب اقتدارگرايي ايراني در عصر قاجار- مقدمه- دكتر محمود سريع القلم) هر فرد دانايي خواهد فهميد كه ژاپني ها بدون داشتن نفت و گاز، نسبت به ايراني ها كه بزرگترين مخازن نفت و گاز دنيا را در اختيار دارند، در رفاه بيشتري زندگي مي كنند. همچنين وقتي مي گوييم جمعيت ايران در سي سال گذشته دو برابر شده است، اما جمعيت زندانيان ايران در سي سال گذشته ده برابر شده است (كتاب ناگفته ها- حسن نراقي- نشر اختران)، هر فرد بي طرفي خواهد دانست كه در سي سال گذشته رشد فرهنگي ايران منفي بوده است و طبعأ اگر "اهل درد" باشد نمي تواند روزگار به خوشي سپري كند.
اما اين كه آمار و اعداد دروغ نمي گويند به اين معنا نيست كه كسي هم نمي تواند با آمار دروغ بگويد؛ اتفاقأ دروغگو هاي بزرگ اين روزها معمولا با استفاده از آمار دروغ مي گويند!
مثلأ من با گفتن اين كه بهمن بلند قامت ترين فرد قبيله ي ماست، مي توانم اين نتيجه را در ذهن مخاطب ايجاد كنم كه بهمن شايسته ترين فرد براي رهبري اين قبيله است؛ حتي گفتن اين كه قد بهمن ١٩٥ سانتي متر است سندي براي صحه گذاشتن بر بلندبالا بودن بهمن است. من مي توانم با نگفتن اين كه بهمن ٩٠ سال سن دارد و از پنج سال پيش علائم اختلال مشاعر (دمانس) در او ايجاد شده و به دليل از كار افتادگي كبد، ديسك كمر، آرتروز زانوها، و وابستگي به ترياك نيازمند به پرستاري دائمي است، تصويري غير واقعي از بهمن در ذهن شما ايجاد كنم!
در سطح كلان نيز ما مي توانيم با آمار دروغ بگوييم. مثلأ در اتحاد جماهير شوروي گفته مي شد ما زنداني سياسي نداريم، بنابراين در كشور ما آزادي بيان وجود دارد؛ در حالي كه در آن حكومت به دگرانديشان و معترضان اجتماعي برچسب "بيماري رواني" زده مي شد و آن ها را به "ندامتگاه هايي اعزام مي كردند" كه بر سر در آن ها تابلوي "آسايشگاه رواني" نصب شده بود!
وقتي به دانشجويانم مي گويم نيجريه در سال ٢٠١٠ بالاترين نرخ رشد اقتصادي را داشته است تعجب مي كنند، آن گاه برايشان راجع به "نرخ رشد اقتصادي" سخن مي گويم و تازه در مي يابند كه نرخ رشد اقتصادي ساليانه ي بزرگترين قدرت هاي اقتصادي دنيا هيچ گاه در رده هاي بالاي جدول نخواهد بود.
اين روزها كه مردم "اهل حساب و كتاب" شده اند، دنبال "دو كلمه حرف حساب" مي گردند و اعتقاد دارند كه "حساب، حساب است و كاكا برادر!"، دروغگوها هم حواسشان جمع است كه به جاي شعر، با اعداد دروغ بگويند. پس بايد بيشتر حواس مان را جمع كنيم كه به "حساب ما" به بهشت نروند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
اعداد و ارقام زندگي را براي انسان "قابل اندازه گيري" و "قابل مديريت" مي كنند. ضرب المثلي در تفكر نقاد وجود دارد كه "آنچه قابل اندازه گيري نباشد، قابل مديريت نيست!" بنابراين آمار مبناي مديريت است.
آمار، تصويري عيني و روشن از اوضاع و احوال به دست ما مي دهد. مثلا وقتي مي گوييم احمد با ١٧٥ سانتي متر قد، ٩٥ كيلوگرم وزن دارد، هر فرد مطلعي با تقسيم كردن ١/٧٥ به مجذور ٩٥ خواهد فهميد كه احمد فردي "تن- درست" نيست و در معرض بيماريهاي قلبي- عروقي قرار دارد.
همين طور هم وقتي مي گوييم كل فروش نفت ايران از هنگام ملي شدن صنعت نفت به اين طرف (شصت سال) برابر با يك هزار ميليارد دلار بوده، در حالي كه ژاپني ها ساليانه پنج هزار ميليارد دلار ثروت توليد مي كنند (كتاب اقتدارگرايي ايراني در عصر قاجار- مقدمه- دكتر محمود سريع القلم) هر فرد دانايي خواهد فهميد كه ژاپني ها بدون داشتن نفت و گاز، نسبت به ايراني ها كه بزرگترين مخازن نفت و گاز دنيا را در اختيار دارند، در رفاه بيشتري زندگي مي كنند. همچنين وقتي مي گوييم جمعيت ايران در سي سال گذشته دو برابر شده است، اما جمعيت زندانيان ايران در سي سال گذشته ده برابر شده است (كتاب ناگفته ها- حسن نراقي- نشر اختران)، هر فرد بي طرفي خواهد دانست كه در سي سال گذشته رشد فرهنگي ايران منفي بوده است و طبعأ اگر "اهل درد" باشد نمي تواند روزگار به خوشي سپري كند.
اما اين كه آمار و اعداد دروغ نمي گويند به اين معنا نيست كه كسي هم نمي تواند با آمار دروغ بگويد؛ اتفاقأ دروغگو هاي بزرگ اين روزها معمولا با استفاده از آمار دروغ مي گويند!
مثلأ من با گفتن اين كه بهمن بلند قامت ترين فرد قبيله ي ماست، مي توانم اين نتيجه را در ذهن مخاطب ايجاد كنم كه بهمن شايسته ترين فرد براي رهبري اين قبيله است؛ حتي گفتن اين كه قد بهمن ١٩٥ سانتي متر است سندي براي صحه گذاشتن بر بلندبالا بودن بهمن است. من مي توانم با نگفتن اين كه بهمن ٩٠ سال سن دارد و از پنج سال پيش علائم اختلال مشاعر (دمانس) در او ايجاد شده و به دليل از كار افتادگي كبد، ديسك كمر، آرتروز زانوها، و وابستگي به ترياك نيازمند به پرستاري دائمي است، تصويري غير واقعي از بهمن در ذهن شما ايجاد كنم!
در سطح كلان نيز ما مي توانيم با آمار دروغ بگوييم. مثلأ در اتحاد جماهير شوروي گفته مي شد ما زنداني سياسي نداريم، بنابراين در كشور ما آزادي بيان وجود دارد؛ در حالي كه در آن حكومت به دگرانديشان و معترضان اجتماعي برچسب "بيماري رواني" زده مي شد و آن ها را به "ندامتگاه هايي اعزام مي كردند" كه بر سر در آن ها تابلوي "آسايشگاه رواني" نصب شده بود!
وقتي به دانشجويانم مي گويم نيجريه در سال ٢٠١٠ بالاترين نرخ رشد اقتصادي را داشته است تعجب مي كنند، آن گاه برايشان راجع به "نرخ رشد اقتصادي" سخن مي گويم و تازه در مي يابند كه نرخ رشد اقتصادي ساليانه ي بزرگترين قدرت هاي اقتصادي دنيا هيچ گاه در رده هاي بالاي جدول نخواهد بود.
اين روزها كه مردم "اهل حساب و كتاب" شده اند، دنبال "دو كلمه حرف حساب" مي گردند و اعتقاد دارند كه "حساب، حساب است و كاكا برادر!"، دروغگوها هم حواسشان جمع است كه به جاي شعر، با اعداد دروغ بگويند. پس بايد بيشتر حواس مان را جمع كنيم كه به "حساب ما" به بهشت نروند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #کتابخانه_مرموز
نوشته هاروکی موراکامی
ترجمه آراز بارسقیان
انتشارات میلکان - ۱۳۹۳
پیشنهاد می کنم که پیش از آن که تحلیل من را از این کتاب بخوانید خود داستان را بخوانید، چرا که تحلیل من بطور حتم مانع تأمل خودانگیز و عمیق شما بر روی داستان خواهد شد.
* * *
کتاب "کتابخانه ی مرموز" چهارمین کتابی است که از هاروکی موراکامی خوانده ام. پیش از این دو رمان بلند "کافکا در کرانه" و "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا" و نیز مجموعه داستان های کوتاه "پس از زلزله" را از موراکامی خوانده بودم.
از این چهار کتاب داستان بلند " کافکا در کرانه" و کتاب کوچک "کتابخانه مرموز" شباهت بیشتری به هم دارند. هر دو کتاب را با ترکیبی از دیدگاه های فروید و یونگ می توان تفسیر کرد.
در داستان بلند کافکا در کرانه دو لایه به موازات هم پیش می روند. یکی از این دو لایه، مبتنی بر تراژدی "اودیپ شهریار" سوفوکل قرار دارد که مورد توجه خاص فروید قرار داشت و لایه دوم مبتنی بر مفهوم "ناخود آگاه جمعی" یونگ است.
در داستان کوتاه "کتابخانه مرموز" هم همین دو لایه به موازات هم پیش می روند.
پسر جوانی به کتابخانه می رود و آن جا برای گرفتن کتاب هایی در باب تاریخ، راه به زیرزمین کتابخانه می برد. زیر زمین کتابخانه پیچ در پیچ، لابیرنتی و تاریک است و فضایی مرموز دارد. به عقیده من موراکامی با این توصیف از زیر زمین کتابخانه مشغول بصری سازی فضای ناخودآگاه است. آنچه باعث گیر افتادن قهرمان قصه در این فضای لابیرنتی می شود این است که مادرش او را پسری مطیع بار آورده است. بنابراین در این لایه، ما با "عقده مادر" مواجه هستیم. فقدان پدر در داستان هم دوباره "عقده ادیپ" را در ذهن متبادر می کند. در زیرزمین، دو نفر هستند که پسر جوان را به بند می کشند. یکی از آنها پیرمردی است که صاحب مخزن کتابخانه است و مغز آدم ها را می خورد. این پیرمرد نماد "تاریخ" است و تجسم "جبر تاریخی" که دست و بال ما را می بندد و مانع انتخاب آزاد ما می گردد.
شخصیت دوم که تابع شخصیت اول (پیرمرد) است مردی است که پوستین گوسفند به تن دارد و خود نیز شخصیتی گوسپندوار و مطیع دارد. این شخصیت که با خورد و خوراک هم نسبت دارد نماد غریزه حیوانی ماست. این که در این داستان پیرمرد تاریخ تازیانه به دست دارد و گوسفند غریزه از او می ترسد و حساب می برد به این معناست که موراکامی غریزه ما را نیز تابع جبر تاریخ می داند.
"اریک فروم" در کتاب "گریز از آزادی" و "میشل فوکو" در کتاب "تاریخ جنسیت" هم همین دیدگاه را مطرح کرده اند.
این دو شخصیت در واقع اجزای ناخودآگاه جمعی هستند اما آن چه باعث می شود قهرمان قصه در اسارت این دو جزء ناخودآگاه جمعی قرار بگیرد عناصری از ناخودآگاه شخصی اوست، یکی نقش کودکی مطیع که مادرش به او القاء کرده و دیگری تجربه تروماتیک ترس (سگ سیاه) که از ترومایی در کودکی او باقی مانده است.
نکته جالب قصه آن جاست که وقتی قهرمان داستان در اسارت این دو عنصر ناخودآگاه جمعی (غریزه و تاریخ) قرار می گیرد هویتی غریبه در او نفوذ می کند گویی که کالبدی اختری/اثیری کالبد فیزیکی او را اشغال می کند و او در زندگی یک مأمور مالیاتی در امپراتوری عثمانی غرق می شود.
نجات قهرمان قصه از حصر هم ماهیتی یونگی دارد: ارتباط با آنیما. دختر زیبایی که در لابیرنت به سراغ قهرمان می آید و هرگز سخن نمی گوید، او با شیوه ای "غیر زبانی" با قهرمان ارتباط برقرار می کند. دختر زیبا خیال وش و رویا گونه است و با ماه و مهتاب ارتباط دارد. زنانگی، سکوت و خیال وش بودن این دختر نشان از این دارند که او "آنیمای قهرمان" است.
علاوه بر ارتباط با "آنیما" آزادی قهرمان منوط به یک حرکت دیگر او نیز هست؛ قهرمان می تواند غریزه را مهار کند و غریزه را به کار بگیرد.
در انتهای داستان، قهرمان از بند رسته، که نه در بند عقده مادر است، نه در بند ترس های کودکی و نه در اسارت غریزه و تاریخ دچار "تنهایی وجودی" است چرا که "روح" از قفس پریده است. او اکنون در ابتدای راه جدیدی قرار دارد: جستجوی روح خویش!
فضای کارهای موراکامی مرموز، پیچیده، خیال انگیز و چند لایه است. بعید می دانم که بدون خوانش روانکاوانه بتوان پیام موراکامی را رمز گشایی کرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
نام کتاب: #کتابخانه_مرموز
نوشته هاروکی موراکامی
ترجمه آراز بارسقیان
انتشارات میلکان - ۱۳۹۳
پیشنهاد می کنم که پیش از آن که تحلیل من را از این کتاب بخوانید خود داستان را بخوانید، چرا که تحلیل من بطور حتم مانع تأمل خودانگیز و عمیق شما بر روی داستان خواهد شد.
* * *
کتاب "کتابخانه ی مرموز" چهارمین کتابی است که از هاروکی موراکامی خوانده ام. پیش از این دو رمان بلند "کافکا در کرانه" و "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا" و نیز مجموعه داستان های کوتاه "پس از زلزله" را از موراکامی خوانده بودم.
از این چهار کتاب داستان بلند " کافکا در کرانه" و کتاب کوچک "کتابخانه مرموز" شباهت بیشتری به هم دارند. هر دو کتاب را با ترکیبی از دیدگاه های فروید و یونگ می توان تفسیر کرد.
در داستان بلند کافکا در کرانه دو لایه به موازات هم پیش می روند. یکی از این دو لایه، مبتنی بر تراژدی "اودیپ شهریار" سوفوکل قرار دارد که مورد توجه خاص فروید قرار داشت و لایه دوم مبتنی بر مفهوم "ناخود آگاه جمعی" یونگ است.
در داستان کوتاه "کتابخانه مرموز" هم همین دو لایه به موازات هم پیش می روند.
پسر جوانی به کتابخانه می رود و آن جا برای گرفتن کتاب هایی در باب تاریخ، راه به زیرزمین کتابخانه می برد. زیر زمین کتابخانه پیچ در پیچ، لابیرنتی و تاریک است و فضایی مرموز دارد. به عقیده من موراکامی با این توصیف از زیر زمین کتابخانه مشغول بصری سازی فضای ناخودآگاه است. آنچه باعث گیر افتادن قهرمان قصه در این فضای لابیرنتی می شود این است که مادرش او را پسری مطیع بار آورده است. بنابراین در این لایه، ما با "عقده مادر" مواجه هستیم. فقدان پدر در داستان هم دوباره "عقده ادیپ" را در ذهن متبادر می کند. در زیرزمین، دو نفر هستند که پسر جوان را به بند می کشند. یکی از آنها پیرمردی است که صاحب مخزن کتابخانه است و مغز آدم ها را می خورد. این پیرمرد نماد "تاریخ" است و تجسم "جبر تاریخی" که دست و بال ما را می بندد و مانع انتخاب آزاد ما می گردد.
شخصیت دوم که تابع شخصیت اول (پیرمرد) است مردی است که پوستین گوسفند به تن دارد و خود نیز شخصیتی گوسپندوار و مطیع دارد. این شخصیت که با خورد و خوراک هم نسبت دارد نماد غریزه حیوانی ماست. این که در این داستان پیرمرد تاریخ تازیانه به دست دارد و گوسفند غریزه از او می ترسد و حساب می برد به این معناست که موراکامی غریزه ما را نیز تابع جبر تاریخ می داند.
"اریک فروم" در کتاب "گریز از آزادی" و "میشل فوکو" در کتاب "تاریخ جنسیت" هم همین دیدگاه را مطرح کرده اند.
این دو شخصیت در واقع اجزای ناخودآگاه جمعی هستند اما آن چه باعث می شود قهرمان قصه در اسارت این دو جزء ناخودآگاه جمعی قرار بگیرد عناصری از ناخودآگاه شخصی اوست، یکی نقش کودکی مطیع که مادرش به او القاء کرده و دیگری تجربه تروماتیک ترس (سگ سیاه) که از ترومایی در کودکی او باقی مانده است.
نکته جالب قصه آن جاست که وقتی قهرمان داستان در اسارت این دو عنصر ناخودآگاه جمعی (غریزه و تاریخ) قرار می گیرد هویتی غریبه در او نفوذ می کند گویی که کالبدی اختری/اثیری کالبد فیزیکی او را اشغال می کند و او در زندگی یک مأمور مالیاتی در امپراتوری عثمانی غرق می شود.
نجات قهرمان قصه از حصر هم ماهیتی یونگی دارد: ارتباط با آنیما. دختر زیبایی که در لابیرنت به سراغ قهرمان می آید و هرگز سخن نمی گوید، او با شیوه ای "غیر زبانی" با قهرمان ارتباط برقرار می کند. دختر زیبا خیال وش و رویا گونه است و با ماه و مهتاب ارتباط دارد. زنانگی، سکوت و خیال وش بودن این دختر نشان از این دارند که او "آنیمای قهرمان" است.
علاوه بر ارتباط با "آنیما" آزادی قهرمان منوط به یک حرکت دیگر او نیز هست؛ قهرمان می تواند غریزه را مهار کند و غریزه را به کار بگیرد.
در انتهای داستان، قهرمان از بند رسته، که نه در بند عقده مادر است، نه در بند ترس های کودکی و نه در اسارت غریزه و تاریخ دچار "تنهایی وجودی" است چرا که "روح" از قفس پریده است. او اکنون در ابتدای راه جدیدی قرار دارد: جستجوی روح خویش!
فضای کارهای موراکامی مرموز، پیچیده، خیال انگیز و چند لایه است. بعید می دانم که بدون خوانش روانکاوانه بتوان پیام موراکامی را رمز گشایی کرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#آهنگ
#آهای_تو گروه پینک فلوید
Hey you
Hey you ! out there in the cold
آهای! تویی که بیرون در سرما ایستاده ای
Getting lonely, getting old, can you feel me
تویی که تنها میشی، تویی که پیر میشی، میتونی منو حس کنی
Hey you ! Standing in the aisles
آهای تویی که در راهروها ایستاده ای
With itchy feet and fading smiles, can you feel me
با پاهایی که میخارند و لبهای بیرنگ، میتونی منو حس کنی
Hey you ! don't help them to bury the light
آهای! تو کمکشان نکن که روشنایی را به خاک بسپارند
Don't give in without a fight
بی آن که بجنگی تسلیم نشو.
Hey you ! out there on your own
آهای! تویی که آنجا در افکار خودت
sitting naked by the phone would you touch me
برهنه کنار تلفن نشسته ای میخواهی مرا لمس کنی؟
Hey you ! with your ear against the wall
آهای تویی که گوش به دیوار گذاشتهای
Waiting for someone to call out would you touch me
منتظری تا کسی صدایت کند میخواهی مرا لمس کنی؟
Hey you ! would you help me to carry the stone
آهای تو! کمک میکنی تا سنگ را بر دوش بکشم
Open your heart, I'm coming home
قلبت را بگشا به خانه میآیم
But it was only a fantasy
اما این فقط یک رویا بود
The wall was too high as you can see
همان طور که میبینی دیوار خیلی بلند بود.
No matter how he tried he could not break free
هرقدر تلاش میکرد نتوانست رها شود
And the worms ate into his brain
و کرمها مغزش را خوردند.
Hey you ! out there on the road
آهای تویی که در جاده ایستادهای
Doing what you're told, can you help me
تویی که همیشه هرکاری که بگویند انجام میدهی، میتوانی کمکم کنی؟
Hey you ! out there beyond the wall
آهای! تویی که در پشت دیواری
Breaking bottles in the hall, can you help me
بطری ها را در تالار میشکنی، میتونی کمکم کنی
Hey you ! don't tell me there's no hope at all
آهای تو، به من نگو که اصلاً امیدی نیست
Together we stand, divided we fall
ما با هم می ایستیم، جدا از هم میافتیم.
@drsargolzaei
#آهای_تو گروه پینک فلوید
Hey you
Hey you ! out there in the cold
آهای! تویی که بیرون در سرما ایستاده ای
Getting lonely, getting old, can you feel me
تویی که تنها میشی، تویی که پیر میشی، میتونی منو حس کنی
Hey you ! Standing in the aisles
آهای تویی که در راهروها ایستاده ای
With itchy feet and fading smiles, can you feel me
با پاهایی که میخارند و لبهای بیرنگ، میتونی منو حس کنی
Hey you ! don't help them to bury the light
آهای! تو کمکشان نکن که روشنایی را به خاک بسپارند
Don't give in without a fight
بی آن که بجنگی تسلیم نشو.
Hey you ! out there on your own
آهای! تویی که آنجا در افکار خودت
sitting naked by the phone would you touch me
برهنه کنار تلفن نشسته ای میخواهی مرا لمس کنی؟
Hey you ! with your ear against the wall
آهای تویی که گوش به دیوار گذاشتهای
Waiting for someone to call out would you touch me
منتظری تا کسی صدایت کند میخواهی مرا لمس کنی؟
Hey you ! would you help me to carry the stone
آهای تو! کمک میکنی تا سنگ را بر دوش بکشم
Open your heart, I'm coming home
قلبت را بگشا به خانه میآیم
But it was only a fantasy
اما این فقط یک رویا بود
The wall was too high as you can see
همان طور که میبینی دیوار خیلی بلند بود.
No matter how he tried he could not break free
هرقدر تلاش میکرد نتوانست رها شود
And the worms ate into his brain
و کرمها مغزش را خوردند.
Hey you ! out there on the road
آهای تویی که در جاده ایستادهای
Doing what you're told, can you help me
تویی که همیشه هرکاری که بگویند انجام میدهی، میتوانی کمکم کنی؟
Hey you ! out there beyond the wall
آهای! تویی که در پشت دیواری
Breaking bottles in the hall, can you help me
بطری ها را در تالار میشکنی، میتونی کمکم کنی
Hey you ! don't tell me there's no hope at all
آهای تو، به من نگو که اصلاً امیدی نیست
Together we stand, divided we fall
ما با هم می ایستیم، جدا از هم میافتیم.
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#پنکه_ای_که_فقط_خودش_را_خنک_میکند
گیر کرده ام که چه کاری درست است! وقتی روزنامه نگارها و اصحاب رسانه برای مصاحبه به سراغم می آیند نمی دانم وظیفه ی من چیست. می دانم که حرف هایم را سانسور می کنند. از یک طرف به خودم می گویم حتی اگر نصف حرف هایم را به گوش مخاطب برسانند باید راضی باشم چرا که سایت شخصی و کانال تلگرام من که بیش از چهار پنج هزار خواننده ندارد. خوانندگان سایت و کانال من هم که خودشان افراد تحصیل کرده و فرهنگی هستند. اما این هفته نامه ها و روزنامه ها صدها هزار خواننده دارند، آن هم از اقشار مختلف. این گونه خودم را راضی می کنم که با آن ها مصاحبه کنم.
معمولأ بر سر این که "لطفا سانسور نکنید!" با آن ها حرف می زنم. پاسخ شان این است که اگر سانسور نکنیم تعطیل مان می کنند، تعطیلی یک رسانه مستقل به نفع فرهنگ ملی ماست؟! شما راضی به بیکار شدن ده ها مطبوعاتی و روزنامه نگار هستید؟!
این گونه است که کوتاه می آیم. من آن چه بر حق می دانم و "داروی فرهنگ بیمار" است نسخه می کنم و می پذیرم که یک پاراگراف از مقاله یا مصاحبه من هم حذف شود. چاره چیست؟! من که نباید صفر- صد باشم!
اما گاهی وقتی مقاله یا مصاحبه در می آید می بینم فقط حذف نکرده اند، تحریفش هم کرده اند! آن طور تحریف شده که نه تنها مخاطب پیام من را نمی گیرد که گاهی پیام معکوس از آن می گیرد!
قبلأ در مقاله ای با نام "دین و اخلاق" که اکنون در سایت هم موجود است راجع به مصاحبه ام با مجله ای که متعلق به یک نهاد مذهبی است و تحریف عجیب و غریب آن نوشته بودم.
هفته پیش همین داستان در مصاحبه ام با یک هفته نامه پزشکی تکرار شد. مصاحبه من چنان تحریف شده چاپ شد که مخاطب نه تنها پیام من را دریافت نمی کند که پیامی معکوس از آن دریافت می کند! با خواندن مطلبی که نام من را بر خود داشت جا خوردم!
ترس از عواقب چاپ حقایق آن قدر زیاد شده است که رسانه از "خودسانسوری" به "تحریف" رسیده است!
بیچاره مردمی که قرار است توسط این رسانه ها آگاه شوند !
نمی دانم کسانی که هم و غم شان این است که "سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند" و نگران این اند که "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد" اصلأ چرا کار رسانه ای و مطبوعاتی را انتخاب کرده اند؟! مگر شغل کم است؟! از پیمان کاری و بساز بفروشی گرفته تا واردات لباس و لوازم آرایش؛ چرا باید کسی پرچم آگاه سازی را بر دوش گیرد که حاضر نیست هزینه آن را بپردازد؟!
به دوست مطبوعاتچی ام می گویم شجاعت که از حد بگذرد به حماقت می رسد و احتیاط که از حد بگذرد سر از بزدلی در می آورد! اگر مهم ترین اولویت مطبوعات این باشد که "آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!" و نهایت چشم انداز آنها "حفظ خودشان" باشد همچون پنکه ای می مانند که فقط می چرخد تا خودش را خنک کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#پنکه_ای_که_فقط_خودش_را_خنک_میکند
گیر کرده ام که چه کاری درست است! وقتی روزنامه نگارها و اصحاب رسانه برای مصاحبه به سراغم می آیند نمی دانم وظیفه ی من چیست. می دانم که حرف هایم را سانسور می کنند. از یک طرف به خودم می گویم حتی اگر نصف حرف هایم را به گوش مخاطب برسانند باید راضی باشم چرا که سایت شخصی و کانال تلگرام من که بیش از چهار پنج هزار خواننده ندارد. خوانندگان سایت و کانال من هم که خودشان افراد تحصیل کرده و فرهنگی هستند. اما این هفته نامه ها و روزنامه ها صدها هزار خواننده دارند، آن هم از اقشار مختلف. این گونه خودم را راضی می کنم که با آن ها مصاحبه کنم.
معمولأ بر سر این که "لطفا سانسور نکنید!" با آن ها حرف می زنم. پاسخ شان این است که اگر سانسور نکنیم تعطیل مان می کنند، تعطیلی یک رسانه مستقل به نفع فرهنگ ملی ماست؟! شما راضی به بیکار شدن ده ها مطبوعاتی و روزنامه نگار هستید؟!
این گونه است که کوتاه می آیم. من آن چه بر حق می دانم و "داروی فرهنگ بیمار" است نسخه می کنم و می پذیرم که یک پاراگراف از مقاله یا مصاحبه من هم حذف شود. چاره چیست؟! من که نباید صفر- صد باشم!
اما گاهی وقتی مقاله یا مصاحبه در می آید می بینم فقط حذف نکرده اند، تحریفش هم کرده اند! آن طور تحریف شده که نه تنها مخاطب پیام من را نمی گیرد که گاهی پیام معکوس از آن می گیرد!
قبلأ در مقاله ای با نام "دین و اخلاق" که اکنون در سایت هم موجود است راجع به مصاحبه ام با مجله ای که متعلق به یک نهاد مذهبی است و تحریف عجیب و غریب آن نوشته بودم.
هفته پیش همین داستان در مصاحبه ام با یک هفته نامه پزشکی تکرار شد. مصاحبه من چنان تحریف شده چاپ شد که مخاطب نه تنها پیام من را دریافت نمی کند که پیامی معکوس از آن دریافت می کند! با خواندن مطلبی که نام من را بر خود داشت جا خوردم!
ترس از عواقب چاپ حقایق آن قدر زیاد شده است که رسانه از "خودسانسوری" به "تحریف" رسیده است!
بیچاره مردمی که قرار است توسط این رسانه ها آگاه شوند !
نمی دانم کسانی که هم و غم شان این است که "سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند" و نگران این اند که "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد" اصلأ چرا کار رسانه ای و مطبوعاتی را انتخاب کرده اند؟! مگر شغل کم است؟! از پیمان کاری و بساز بفروشی گرفته تا واردات لباس و لوازم آرایش؛ چرا باید کسی پرچم آگاه سازی را بر دوش گیرد که حاضر نیست هزینه آن را بپردازد؟!
به دوست مطبوعاتچی ام می گویم شجاعت که از حد بگذرد به حماقت می رسد و احتیاط که از حد بگذرد سر از بزدلی در می آورد! اگر مهم ترین اولویت مطبوعات این باشد که "آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!" و نهایت چشم انداز آنها "حفظ خودشان" باشد همچون پنکه ای می مانند که فقط می چرخد تا خودش را خنک کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#پرسش_و_پاسخ
*با سلام و احترام حضور آقای #دکترسرگلزایی
بنده دانشجوی ادبیات در مقطع دکتری هستم. با توجه به علاقه به مباحث نظریه یونگ و قابلیت تحلیل آثار ادبی بر اساس این نظریه ، مشتاق هستم پایان نامه خود را در این حوزه و مشخصأ بر روی فرآیند تفرد مبتنی بر نظریه یونگ کار کنم. البته چند سالی است که تمرکز مطالعاتی را بر آثار یونگ و یونگی ها قرار داده ام . می خواستم از حضرتعالی بپرسم که شما متن و متونی را در حوزه ادبیات اعم از رمان و شعر و غیره پیشنهاد می فرمایید که بهتر می تواند بر اساس فرآیند تفرد تحلیل شود؟ یا بهتر بتوان روی آن کار کرد؟
اگر منابع مطالعاتی دیگری هم مد نظرتان است ممنون میشم لطف بفرمایید
بسیار سپاسگزارم
*با سلام و احترام
منطق الطیر فرید الدین عطار، داستان قلعه ی ذات الصّور هشربا در انتهای مثنوی مولانا و غزل «سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد» حافظ را با خوانش یونگی می توان همان فرایند تفرّد دانست. در ادبیّات جهان نیز داستان پینوکیو کارلا کلودی، رمان کیمیاگر پائولو کوئیلو و رمان های سیذارتا و دمیان هرمان هسه مصادیق واضح فرایند تفرّد هستند.
در مقاله ی "یونگ:#سینماوادبیات" که در کانال و سایت drsargolzaei.com در دسترس است، مفصّل تر به مصادیق نظریّه ی یونگ در ادبیّات داستانی پرداخته ام.
سبز باشید
@drsargolzaei
*با سلام و احترام حضور آقای #دکترسرگلزایی
بنده دانشجوی ادبیات در مقطع دکتری هستم. با توجه به علاقه به مباحث نظریه یونگ و قابلیت تحلیل آثار ادبی بر اساس این نظریه ، مشتاق هستم پایان نامه خود را در این حوزه و مشخصأ بر روی فرآیند تفرد مبتنی بر نظریه یونگ کار کنم. البته چند سالی است که تمرکز مطالعاتی را بر آثار یونگ و یونگی ها قرار داده ام . می خواستم از حضرتعالی بپرسم که شما متن و متونی را در حوزه ادبیات اعم از رمان و شعر و غیره پیشنهاد می فرمایید که بهتر می تواند بر اساس فرآیند تفرد تحلیل شود؟ یا بهتر بتوان روی آن کار کرد؟
اگر منابع مطالعاتی دیگری هم مد نظرتان است ممنون میشم لطف بفرمایید
بسیار سپاسگزارم
*با سلام و احترام
منطق الطیر فرید الدین عطار، داستان قلعه ی ذات الصّور هشربا در انتهای مثنوی مولانا و غزل «سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد» حافظ را با خوانش یونگی می توان همان فرایند تفرّد دانست. در ادبیّات جهان نیز داستان پینوکیو کارلا کلودی، رمان کیمیاگر پائولو کوئیلو و رمان های سیذارتا و دمیان هرمان هسه مصادیق واضح فرایند تفرّد هستند.
در مقاله ی "یونگ:#سینماوادبیات" که در کانال و سایت drsargolzaei.com در دسترس است، مفصّل تر به مصادیق نظریّه ی یونگ در ادبیّات داستانی پرداخته ام.
سبز باشید
@drsargolzaei
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این