دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.9K photos
113 videos
176 files
3.38K links
Download Telegram
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت ششم

"یونگ نشانه ها و قرائن روانی این حلول و جذب دیگری را در یک روح  قابل بررسی می داند و می گوید که این حالت شبیه به یک نوع جنون است که #یونگ آن را الینه شدن به وسیله دیگری اصطلاح کرده است. Alienation اصطلاحی است که #هگل فیلسوف آلمانی در فلسفه رایج کرد و بعد کارل #مارکس آن را وارد جامعه شناسی کرد و معتقد شد که ابزار کار و تولید هر چه انسان به طور مداوم با آن در تماس است رفته رفته و خود به خود در انسان رسوخ می نماید و شخصیت اولیه او را مسخ می کند. کلمه Alienation در اصل به معنی "حلول" است، در قدیم عقیده داشته اند که این حالت در اثر راه یافتن جن یا دیو در انسان پدید می آید و عقل و روح او را مسخ می کند. همین اصطلاح را یونگ در روانشناسی به کار برده است بدین معنی که انسان در اثر تماس، دیدن و آشنا شدن با روح کسی و  احساس تجانس یا همدردی و بسیاری احساس های همانندی و خویشاوندی مرموز و وصف نشدنی با آن و یافتن صدها رشته نامرئی پیوندهای غیبی میان خود و او رفته رفته به جایی می رسد که او را در خود حس می کند یا خود را در او و هر دو یکی است چه وی اختلاف میان این دو را احساس نمی کند و تمایز میان من و او را از یاد می برد. Aliene یعنی کسی که دچار انقلاب شگفتی می شود که قابل پیش بینی نیست و برای دیگرانی که با او آشنا بوده اند در تصور نمی گنجد. این انقلاب در اخلاق، رفتار، حساسیت ها، روحیات، عواطف و عقاید و افکار و حتی سبک زندگی و نیز حتی در کیفیت استعدادهای وی به شدت رخ می دهد و همه را دگرگون می کند، به طوری که پیوند خود را چنان با گذشته می برد که با آن بیگانه می شود، وی دیگر شباهتی با گذشته اش یعنی با خودش در گذشته ندارد، حالات و خصائص روحی و فکری اش برای همه کسانی که او را می شناخته اند مجهول و مرموز می گردد. حلول دیگری در او موجب می شود که وی دیگر شبیه خودش نیست."

اگر این صحّت و دقّت این نقل قول #دکترشریعتی از یونگ را بپذیریم می توانم بگویم که این گونه می توان تحول #مولانا تحت تأثیر عشق به #شمس را "یونگی" تحلیل کرد.

خرسندی:
فراق شمس چه قدر به پختگی مولانا کمک می کند؟

سرگلزایی:
پختگی هر آدمی از زمانی به وجود می آید که با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه می شود؛ فقدانی که فکر نمی کرده که بتواند آن را تاب بیاورد. هر کس یک "دیگری مهم"  در زندگیش دارد که گویا هویت و معنای زندگی و امنیت او تابع همان "دیگری مهم" است. یکی فرزندش، یکی مادرش، یکی مذهبش، یکی همسرش ، یکی حزب، یکی پول و ... وقتی آدم آن را از دست می دهد با وجه عریان زندگی روبه رو می شود. در واقع اوج آن بلوغ این است که ما بتوانیم این حرمان را تاب بیاوریم، نه افسرده شویم، نه خودفریبی کنیم و نه اینکه دچار خشم بشویم، بلکه بتوانیم با واقعیت عریان زندگی مواجه شویم و تاب بیاوریم، واقعیتی که به قول بودا ذات آن رنج (دوکا) است! اگر شمس برای مولانا آن چیزی باشد که سیلوانو آریتی (Silvano Arieti) نام آن را significant other یا Dominant other می گذارد، آن وقت می توان گفت که فراق شمس مولانا را با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه کرده است و این مواجهه اگر کسی را در هم نشکند او را به اوج پختگی اش می رساند.


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت:
مصاحبه ی محمد خرسندی (روزنامه نگار) با دکتر سرگلزایی در روزنامه ی نوآوران یکشنبه 5 مهر 1394 (ویژه نامه ی نکوداشت مولانا) بصورت یکجا چاپ شده است. متن مصاحبه پس از غلط گیری و تخلیص در سایت و کانال دکتر سرگلزایی منتشر شد.

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
مؤخّره و متمّم #مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست

تعلّق عاطفی من به تصوّف و #مولانا انگیزه ی نوشتن  کتاب #کوزه_ای_از_آب_بحر (انتشارات بهار سبز) بود. امّا اکنون بر این باورم که جامعه ی ما بیشتر به اخلاق شهروندی مبتنی بر عقلانیّت نیاز دارد تا تفکّر عرفانی لذا مایلم نگرانی های خود را در این باره با شما در میان بگذارم.
اوّل اين كه برداشت من اين است كه جوّزدگی و مدگرايی در بين اقشار تحصيلكرده ما هم همچون قشر کم سواد شيوع بالایی دارد و گاهی ژست #مثنوی خوانی و مولانا شناسی در ميان ما مُد می شود. نشانه اين جوّزدگی و ژست، نوعی تعصب نسبت به مولاناست. به گونه ای كه انگار مولانا هرچه گفته، درست است و انديشه او تراز و شاقول درستی در مسیر رشد روانی و معنوی است.
محمد منصور هاشمی، كتابی نوشته است تحت عنوان "دين انديشان متجدد" كه توسط انتشارات كوير منتشر شده و نقدی است بر آرا و انديشه های چهار نوانديش دينی معاصر. در اين كتاب نقدی به جناب #دكترسروش وارد شده كه بنده نيز با آن موافقم و آن اين است كه دكتر سروش با دندان های فلسفی، بسياری از گزاره های عرفی و عادتی را در حوزه دين می شكافد و نقد می كند، ولی به مولانا كه می رسد تنها در ستايش و تأييد از او سخن می گويد، گويی اينجا آن وادی مقدسی است كه بايد بر "فاخلع نعليك" گردن نهد!
دوّم اين كه اغلب مولانا دوستان، هندسه معرفتی مولانا را به طور كامل نمی شناسند و به دلخواه، پاره ای از انديشه های مولانا را چنان سرهم می كنند كه به يك هندسه معرفتی جديد و متفاوت می رسند. مولانايی كه مولانا دوستان امروزی می شناسند يك نواندیش ساختارشکن، یک هنرمند خلّاق و يك قصه گوی شيرين سخن است. اما مولانا فقط اين نيست، مولانا "به رِندي" از ابزار هنر و قصه گويی براي القاء يك نظام باور استفاده می كند؛ نظام باوری كه از نظر اخلاقی مبتني بر كفّ نفس رواقي گري استوار است، از نظر مذهبی بر اطاعت بی چون و چرا از ولیّ امر و از نظر شناخت بر وحی مداری و نفیِ عقل پرسشگر و استدلال مدار.
پروتستانيسم اسلامی مبتنی بر "دين داری تجربت انديش" پيام اصلی مولانا نيست، بلكه مولانا به مذهبی معتقد است كه خواص، وحی دريافت می كنند و عوام اطاعت می كنند:

عقل عقلند اولياء و عقل ها              
بر مثال اشتران تا انتها

دیدگاه مولانا مبتنی بر یک «آریستوکراسی دینی» است و از هندسه معرفتی مولانا نمی توان "مردم سالاری دينی" را بيرون كشيد.
نتيجه اين كه اگر قرار است مثنوی خوانی و مولانا شناسی داشته باشيم، لازم است با ديد نقّاد به اين ميراث فرهنگی مان نگاه كنيم و همان طور كه ارمغان های انديشه مولانا را گرامی می داريم، آسيب های انديشه او براي جامعه خودمان را هم در نظر داشته باشيم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ


*پرسش:

با سلام حضور  شما استاد گرامی
بنده از طریق کانال و سایتتان اندیشه ها و کاوش های شما را به قدر وسعم دنبال می کنم و  از این که شما را یافتم خرسندم و شما را مایه امیدواری می بینم.

در قسمت چهارم #در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست به #نیچه و فروپاشی روانی او اشاره کرده اید و اگر درست فهیمده باشم  این فروپاشی را ناشی از ناتوانی نیچه از انتقال دنیای آپولونی به دنیای دیونیزوسی می دانید. 
چرا نیچه نتوانست این کار را بکند؟ #مولانا در دوره اول زندگی اش یک عالم دینی، یک مسلمان و یک معتقد به خدا بود آیا می توان گفت که اعتقاد به خدا یک وجه آپولونی است؟ من اینگونه می فهمم که دنیای آپولونی با برونگرایی و تحلیل علمی و عینی مسائل مشخص می شود و انسان آپولونی یک ماتریالیست است!

آیا مولانا واقعا با واقعیت عریان زندگی و حرمانی فلج کننده  مواجه شد آنچنان که نیچه؟ آیا مولانا به خداناباوری رسید؟ 

این حرمان چگونه و چقدر باشد که منجر به فروپاشی روانی نگردد و فرد را به "اوج پختگی اش" برساند؟

آیا فیلسوفی سراغ دارید که به دنیای دیونیزوسی رسیده باشد؟ لطفاً معرفی بفرمایید تفاوت نیچه و #کانت در این زمینه در چیست؟

آیا یک ناخداباور می تواند به دنیای دیونیزوسی برگردد؟ من  اینگونه می پندارم یکی از ویژگی ها، و شاید پیش نیازهای دنیای دیونیزوسی اعتقاد به خدا باشد و یک خدا ناباور پیوند های خودش را با دنیای دیونیزوسی قطع کرده است!

لطفاً، در صورت امکان و فرصت، بنده را راهنمایی بفرمایید. 

آیا نیچه می توانست دچار فرو پاشی روانی نشود؟! یاد #صادق_هدایت می افتم به نظرم می رسد هدایت در زمانه ای افتاده بود که راهی جز پایان دادن به زندگی اش نداشت. هدایت باید چه طور این بار این همه دانش یا دانایی را تحمل می کرد و تاب می آورد؟

باتشکر 


*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
ممنونم که نوشته های مرا می خوانید.

اوّل- آپولونی یا دیونیزوسی بودن را بنده از منظر «فرم تفکر» در نظر گرفته ام و حضرتعالی از منظر «محتوای تفکر» و این باعث تفاوت برداشت ما شده است. خدا باوری و خدا ناباوری در محتوای تفکر قرار می گیرند در حالی که آپولونی و دیونیزوسی بودن را من مترادف با کارکرد روانی «فکری-حُکمی thinking-judging» و کارکرد روانی «احساسی-پذیرنده feeling-perceiving» گرفته ام. با این طبقه بندی، #دکارت یک #آپولون خدا باور است در حالی که #راسل یک آپولون خداناباور است و از آن سو #حافظ یک #دیونیزوس خدا باور است در حالی که ابوالعلاء معرّی یک فیلسوف دیونیزوسی خداناباور است.

دوّم- نیچه یک شخصیت آپولونی با سایهٔ دیونیزوسی عمیق بود در حالی که امانوئل کانت یک شخصیت تماماً آپولونی بود بنابراین دچار تعارض روانی نبود. مولانا در بحران میانسالی به دیونیزوس خود «آری» گفت ولی نیچه علیرغم این که در کتاب زرتشت خود آری گویی به دیونیزوس را تجویز کرد، خود نتوانست به دیونیزوس خود آری بگوید و دچار فروپاشی شد. شاید نقش #شمس تبریزی همین بود که شهامت آری گویی به دیونیزوس را به مولانا داد، در حالی که نیچه چنین کسی را در کنار خود نداشت.

سوّم ـ دربارهٔ صادق هدایت می توانید کتاب #صادق_هدایت_تاریخ_و_تراژدی را بخوانید. این کتاب را رضا جاوید نوشته و نشر نی منتشر ساخته است. من پژوهش مستقلی دربارهٔ صادق هدایت انجام نداده ام بنابراین خودم را شایستهٔ اظهار نظر راجع به ایشان نمی دانم.

سبز باشید

Telegram.me/drsargolzaei
#مقاله
#زندگی_کمدی_یا_تراژدی؟


همهٔ شما با نماد تئاتر آشنا هستید، دو صورتک یکی شاد و دیگری غمگین. در یونان باستان - که خاستگاه تئاتر بود- دو ژانر نمایشی وجود داشت: کمدی و تراژدی، صورتک شاد نماد کمدی بود و صورتک غمگین نماد تراژدی.
کمدی به معنای نمایش های خنده دار نبود بلکه نمایش هایی را شامل می شد که انتهایی خوش داشتند و هدف آنها دمیدن امید و خوش بینی در تماشاگران بود. معمولاً قهرمان کمدی با مشکلات و چالش های زیادی روبرو می شد و گاهی خسته ، زخمی و ناامید می شد اما در نهایت پیروز و سربلند از آزمون زندگی بیرون می آمد. برخلاف کمدی، تراژدی شاهنامه ای نبود که آخرش خوش باشد! در تراژدی، قهرمان با دشواری ها دست و پنجه نرم می کرد و نهایت توان خود را به کار می برد ولی مقهور تقدیر می شد و در نهایت محکوم به درد و رنج و شکست می شد.
ترکیب کمدی و تراژدی در تئاتر یونان باستان در پی ایجاد یک تعادل در ذهن مخاطب بود: از یک طرف کمدی این پیام را داشت که برای عاقبت خوش، تدبیر به کار ببر، تلاش و مقاومت کن و تسلیم نشو و از طرف دیگر تراژدی این پیام را داشت که نیروهای فراتر از توان تو وجود دارند که تقدیری را رقم می زنند که تمام تدبیر و هوش و قدرت تو از تغییر دادن آن عاجز است و تو چاره ای جز پذیرش آنها نداری. 
بنابراین دوگانه کمدی/تراژدی در واقع دو گانه اختیار و جبر است. اگر جهان را یکسره جبرآمیز ببینیم و تسلیم این جبر گردیم وضع زندگی مان از آنچه "تقدیر" نگاشته نیز بدتر می شود و اگر جهان را یکسره تابع انتخاب و عمل و اختیار خود بیانگاریم و تقدیر یا تصادف را انکار کنیم زمانی که با شرایط غیر قابل کنترل مواجه شویم دچار سرخوردگی و ناکامی می شویم و عنان از کف می دهیم!
#مولانا در #مثنوی نیز همین دوگانه متناقض را به کار می گیرد از یک سو جانب اختیار را می گیرد و می گوید:

این که گویی این کنم یا آن کنم 
خود دلیل اختیار است ای صنم

و از سوی دیگر جانب جبر را می گیرد و می سراید:

ما همه شیران ولی شیر علم 
حمله مان از باد او شد دم به دم

و به ما می آموزد که به جز تسلیم در برابر تقدیر چاره ای نیست پس چرا این تسلیم را با میل و رضا انجام ندهیم:

در كف شير نر خونخواره اي
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟!

سال گذشته کتابی خواندم از مرحوم دکتر ابوالقاسم تفضّلی با نام "تخته نرد، تقدیر یا تدبیر" . در این کتاب نگارنده دو بازی معروف و جهانی شطرنج و تخته نرد را با هم مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد که تخته بازان بیش از شطرنج بازان با ذات زندگی هماهنگ می شوند زیرا که تخته باز ضمن این که میداند با رعایت هوشمندانه قواعد بازی و در نظر داشتن تاکتیک درست "شانس پیروزی" بیشتری دارد اما همواره این معنا را هم در نظر دارد که بخش بزرگی از نتیجه بازی نه در اختیار او که در اختیار "کعبتین" کور و کر و بی احساس است که بی هیچ منطق و عدالتی می چرخند و اعدادی را می نمایانند که ما ناچار از خواندن آنها هستیم!
در همین زمینه است که محمد بن محمود آملی صاحب "نفایس الفنون" سروده است:

تقدیر چو کعبتین و تدبیر چو نرد 
در دست تو هست لیک در دست تو نیست!

جالب اینجاست که حکیم ابولقاسم #فردوسی که 167 بیت را در شاهنامه به تاریخ تخته نرد اختصاص داده است و ابداع کننده تخته نرد را بزرگمهر دانشمند دانسته است سرگذشت بزرگمهر را در ژانر تراژدی تصویر کرده است! بزرگمهر هم هوش و تدبیر دارد و هم صداقت و خوش نیتی اما تقدیر برای او سخت ترین فرجام را رقم زده است و او به اتهام جرم نکرده سالها در زندان و زیر شکنجهٔ زندانبان ها و مأموران "انوشیروان عادل" پیر و کور می شود ولی می گوید:

چو آرد بد و نیک "رای سپهر" 
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر
ز تخمی که یزدان به اختر بکشت 
ببایدش بر تارک ما نبشت

کتاب #من_این_سرنوشت_را_نمیخواهم راجع به شهامت و تدبیر برای تغییر دادن زندگی است و کتاب #نامه_هایی_به_آسمان راجع به پذیرش و تاب آوردن تراژدی زندگی. این دو کتابم را انتشارات همنشین منتشر کرده و از کتابفروشی رشد قابل تهیه هستند. داستان های روان درمانی که در بخش داستان های سایت گذاشته ام نیز بیشتر به تراژدی زندگی نظر دارند. در کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک (نشر قطره) مقاله ای نوشته ام تحت عنوان #مهارت_توکل و به وجه تراژیک زندگی  بیشتر پرداخته ام.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام 
#دکترسرگلزایی ، با خوندن دوباره مقالهٔ #در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست با سؤالی مواجه شدم :

در قسمت های پایانی مقالهٔ شما به نقش فراق #شمس بر پختگی #مولانا اشاره داشتید و در ادامه پختگی و رسیدن به بلوغ رو برای افراد در فقدان های بزرگ، فقدان هایی که افراد معنا و هویت زندگی خويش رو زیر پوسته آن مفقود شده میدونند ، توضيح داديد .
حال اگر افرادي رو در نظر بگیریم که فقدان های زیادی رو تجربه کرده باشند به طوری که مقاومت نسبی نسبت به این فقدان ها پیدا کنند یا اینطور بگم که نوعی بی توجهی یا کم توجهی نسبت به فقدان های کوچک و بزرگ در زندگی خودشون پیدا کنند (شاید بتونیم شخصیت اصلی کتاب #عقاید_یک_دلقکِ هاینرش بل رو تا حدودی برای نمونه اين اشخاص مثال زد كه فقدان خانواده، مذهب، دوستان و در سير داستان فقدان همسر رو هم تجربه ميكنه) و اين اشخاص در ادامهٔ اين فقدان ها ممكنه كه فقدانِ زندگی کردن رو هم داشته باشند و یا فقدانِ خود رو نیز داشته باشند که در ادامه این فقدان ها ممکنه مسائلی مانند اعتیاد و خودکشی رو ببینیم. به نظر شما هنگام تجربهٔ فقدان ها چه ایستگاهی رو میشه در نظر گرفت که شخص در فقدان های خودش دقیق تر بشه و به تحلیل اون ها بپردازه و از اون ها برای رسیدن به پختگی و بلوغ کمک بگیره؟
همونطور که خودتون اشاره کردین اوج پختگی زمانی ست که ما این حرمان رو تاب بیاریم نه اینکه افسرده بشیم یا خودفریبی کنیم يا خشمگین بشیم.
من فکر مي کنم که مسأله ای مثل پختگی رو زمانی میشه متوجه شد که ما بعد گذروندن فقدان ها، به گذشته ای که طی کردیم نگاهی داشته باشیم و با متوجه شدن تغییر دیدگاه ها و چارچوب های ذهنی خودمون بعد از تجربهٔ فقدان ها به پختگی پی ببریم .... به نظر شما چه راه یا راه هایی وجود داره که ما در حین فقدان ها و درحین پختگی، بتونیم تا حدودی این فرآيند رو متوجه بشیم و درک کنیم؟ با توجه به این نکته که متوجه شدن اين فرايند در زمان حال ميتونه كمك زيادي به توجه ما به زندگی و وجود ما در زمان حال داشته باشه.

با تشکر از شما 


*پاسخ:

سلام و احترام
اوّل این که در همهٔ مسائل انسانی عوامل زیستی و  ژنتیک تأثیر اساسی دارند. کسانی که زمینهٔ ژنتیک اختلالات شدید روانپزشکی را داشته باشند ممکن است تحت تأثیر فقدان ها و محرومیت ها به جای بلوغ و پختگی روانی دچار فروپاشی روانی شوند و افسردگی، اضطراب ، روان پریشی و اعتیاد را تجربه کنند.

دوّم این که جدا از زمینه های ژنی، در محیط هایی که در آنها تنوّع، غنا و پیچیدگی فرهنگی
diversity- richness- complexity
بیشتر است و تحمّل فرهنگی و تساهل مذهبی وجود دارد زمینهٔ رشد هوش فلسفی- وجودی-معنوی و درون نگری بیشتر فراهم می شود.

سوّم این که تمرینات ذهن-آگاهی mindfulness و مدی تیشن به سبک هایی همچون ذِن بودیسم و ویپاسانا می تواند به افزایش « تاب آوری » Resilience در حرمان ها و فقدان ها کمک کند.

ممنونم که نوشته هایم را مطالعه می کنید.

@drsargolzaei
#مقاله
#جوزدگی

۱- در اواسط ۱۹۷۰ شرکت شکلات سازی "مارس" یکباره متوجه شد فروش شکلات هایش افزایش یافته است در حالی که هیچ تغییری در بودجه تبلیغاتی ایجاد نشده بود، قیمت شکلات هم تغییری نکرده بود، محصول هم همان بود، پس چرا فروششان بیشتر شده بود؟ 
کار، کار فضاپیمای مکان یاب ناسا بود! مأموریت این فضاپیما این بود که نمونه ای از خاک یکی از سیاره های نزدیک را به زمین بیاورد. فرود این فضاپیما روی سیاره مریخ (مارس) با تبلیغات زیادی همراه بود و موفقیت ناسا عنوان اول همه روزنامه ها شده بود.
نام شکلات "مارس" از روی نام بنیانگذار شرکت، "فرانکلین مارس" انتخاب شده بود، نه به خاطر سیاره مارس، ولی تکرار نام مارس در رادیو تلوزیون باعث شده بود ذهن مردم بیشتر از قبل متوجه شکلات مارس شود و فروش این شکلات بالا برود! 
۲- در یک تحقیق راجع به "روز هالووین" معلوم شد که مردم یک روز قبل از هالووین خیلی بیشتر به محصولات نارنجی رنگ (مثل نوشابه پرتقالی) تمایل پیدا می کنند! قبل از هالووین محرک های نارنجی رنگ مربوط به این سنت (مثل کدو تنبل و محرک های نارنجی) افکار را به سمت محصولات نارنجی رنگ می برند! 
۳- در شهرهای آفتابی آمریکا مثل میامی خیلی راحت تر می توانید ببینید که همسایه تان چه ماشینی سوار می شود تا شهرهایی که مثل سیاتل اغلب بارانی هستند.
در شهرهای آفتابی تمایل مردم برای عوض کردن ماشین شان بیشتر می شود، پژوهش روی داده های حاصل از فروش یک و نیم میلیون ماشین نشان داد که از هر هشت ماشین که خریده می شود یکی به خاطر "اثر اجتماع" است: وقتی مردم می بینند همسایه شان ماشین جدید خریده تمایل به خرید ماشین جدید پیدا می کنند!
تحقیقات فوق نمونه ای بودند از مطالعات گسترده ای که نشان دهنده تلقین پذیری گروهی در انسان ها هستند. انسان موجودی اجتماعی است و به شدت تمایل دارد رفتاری نشان دهد که او را "عضو" یک گروه نماید. این تمایل به تعلق به گروه باعث می شود که انسان ها به شدت تمایل به "جو زدگی" داشته باشند.
البته شدت این تمایل در افراد برون گرا - هیجانی خیلی بیشتر از افراد درون گرا - منطقی است، یعنی فردی با تمایلات شخصی "هیستریونیک" خیلی بیشتر از افرادی با تمایلات "اسکیزوئید" و "وسواس جبری" دچار جو زدگی می شود با این حال همه ما اگر حواس مان را به تصمیمات و انتخاب هایمان جمع نکنیم به شدت دچار جو زدگی می شویم و بی آن که بدانیم تصمیمات همسایه یا تیتر روزنامه ها یا حتی رنگی که در ویترین مغازه ها بیشتر به چشم می خورد بر تصمیمات ما اثر می گذارند، آن گاه خود ما نیز جزئی از این "شبکه مسری" ناقل "ویروسی" خواهیم شد که از دیگران به ما انتقال یافته است!
البته اثر اجتماع و فشار گروه
(peer pressure)
همیشه هم جنبه منفی ندارد بلکه گاهی فشار گروهی یک تغییر مثبت را تسریع و تسهیل می کند.
مثلأ موفقیت درمانی کسانی که برای ترک سیگار در یک برنامه گروهی شرکت می کنند بیش از کسانی است که از روش های انفرادی درمان استفاده می کنند، همچنین بسیاری از افراد به دلیل تمایل به تعلق به یک گروه به یک باشگاه ورزشی می روند و گروه باعث می شود برنامه ورزشی آنان استمرار داشته باشد.
به قول #مولانا
چون بد مطلق نباشد در جهان
نیک و بد نسبی است این را هم بدان!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت:
پژوهش های مورد اشاره از کتاب "مسری: راهکارهای بازاریابی ویروسی" نوشته جونا برگر - ترجمه نیوشا عاشورزاده- انتشارات شریف نقل شده اند.
نمونه های دیگری از این پژوهش ها را می توانید در کتاب #کوری_خود_خواسته نوشته "مارگارت هفرفان" -ترجمه اقدس صغری- انتشارات سرور کیان بیابید. راجع به فرایندهای "همنوایی" و "تلقین پذیری گروهی" می توانید از کتاب "روان شناسی اجتماعی" نوشته رابرن بارون و همکاران -ترجمه یوسف کریمی- انتشارات ارسباران کسب اطلاع نمایید
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#افسانه_سایکی

افسانهٔ پسیخه (یا سایکی یا پسیشه) یکی از داستان های اساطیری و نمادین یونان و روم باستان است که حداقل از این نظر که نام سایکی (psyche)  معادل کلمه ی «روان» و پیشوند کلمات روان شناسی و روانپزشکی است باید مورد علاقه ی متخصصان حوزه ی سلامت روان قرار گیرد.
گرچه نخستین بار این افسانه  در سدهٔ دوم میلادی توسط
Lucius Apuleius Madaurensis
فیلسوف افلاطونی در کتاب «استحاله» یا Metamorphoses  روایت شده‌است، امّا قدمت این افسانه بدون شک به اعصار قبل از این دوران بازمی‌گردد. با بررسی این داستان اسطوره ای می توان فهمید که یونانیان و رومیان باستان (بخصوص افلاطونیان) چه دیدگاهی پیرامون روان داشته اند:

- اوّل : روان ریشه در مَتریال و مادهٔ فناپذیر دارد و اگر روان صرفاً در خاستگاه خودش بماند با مرگ از بین می رود. اما مقصد روان  جاودانگی است که برای رسیدن به آن، آزمون های بسیار سختی را باید از سر بگذراند. پس همهٔ انسان ها واجد روان نامیرا نیستند و با پوسیدن جسم  در خاک، روان  نیز نابود می شود. تنها کسانی که از آزمون های دشوار عبور کنند واجد وجه نامیرا و جاودان می گردند. بنابراین بسته به اینکه از چه زاویه ای به روان نگاه کنیم (مبداء یا مقصد)، نگاه فیلسوف افلاطونی به روان می تواند ماتریالیستی یا غیرماتریالیستی باشد، شبیه همان چیزی که #مولانا سروده است :

تن زده اندر زمین چنگالها
می کشاند سوی بالا، بالها

و ملّاصدرا گفته است: «النّفسُ جسمانیّةُ الحُدوث، روحانیّةُ البَقاء» یعنی روان خاستگاهی جسمانی و بقائی روحانی دارد.

- دوّم: دعوت کننده ی پسیشه، کوپیدو، اَمور یا اِروس است، کار اروس وصل کردن و مأموریت او زاد و ولد است. این همان «لیبیدو» است که فروید آن را «ذاتِ روان» می داند. شاید اهمیت عشق در گفتمان و ادبیات عرفانی ریشه در همین اسطوره داشته باشد.

- سوّم: انسان کنجکاو است و میل به دانستن در او بر میل به امنیت و آسایش غلبه می کند و از خط قرمز «خدایان» عبور می کند: چه آدم و حوّا در افسانه های عِبری که میوه ممنوعه را خوردند و چه پسیشه در این افسانه که چراغ ممنوعه را افروخت از بهشت رانده شدند. گویا زمانی که انسان  به اختیار و انتخاب خود آگاه می شود از درگاه خدایان رانده می شوند (هبوط). انسان در یک "معصومیت خوشایند کودکانه" متولد می شود ولی زمانی که میوه ممنوعه را می خورد و از حق انتخاب خود استفاده می کند از حلاوت بی خبری محروم می شود. او دیگر نمی تواند به شادکامی کودکانه برگردد، راهی برای بازگشت نیست. 

برای بازخوانی افسانهٔ پیسشه (سایکی) و تحلیل مُفصّل آن می توانید مقالهٔ #افسانه_پسیشه_فلسفه_افلاطونی_و_درمانگر_یونگی را در بخش مقالات سایت drsargolzaei.com مطالعه بفرمایید.
 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#از_غریزه_تا_وظیفه

بخشی از داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر

-    خوب، چی میشه اگه شما هم غریزی زندگی کنید و این سیستم پیچیده ارزشی و تحلیلی رو تعطیل کنید؟
-    اونوقت آقای دکتر، انسان بودن خودمو تعطیل کردم. من خیلی وقتا به سمت چیزی که دوست دارم نمی رم، چون خیال می کنم حقم نیست، و خیلی وقتا کارایی رو انجام می دم که دوست ندارم، چون فکر می کنم این وظیفۀ منه... خوب، آقای دکتر، اگه این سیستم ارزشی و تحلیلی رو خاموش کنم، حق و وظیفه ای وجود نداره، و اصولا دیگه انتخابی هم وجود نداره، غریزه انتخاب می کنه و من مثل یه «ماشین زنده» عمل می کنم، من میشم   یه چیزی مثل یه خرگوش یا یه عقاب....
-    آفرین، پس دو راه بیشتر ندارین، یا مثل یک حیوان زندگی می کنین و غریزی عمل می کنید، یا مثل یک انسان زندگی می کنید و دچار درد و دغدغه هستین، می خوام بگم به نظر می رسه هر چه کسی «آدم تر» باشه بیشتر درد و دغدغه داره، بیشتر تردیدو دو دلی داره، بیشتر سوال و جستجو داره، می خوام بگم کسانی رو که می بینین که غریزی و اتوماتیک انتخاب می کنند و از شما آسوده ترند، هنوز «انسان درون شون» متولد نشده، اونا هنوز «انسان بالفعل» نیستند، اونا یک «انسان بالقوه اند»، فقط قابلیت انسان بودن رو دارند، خیال می کنم شما نباید به اونا غبطه بخورید. شما باید به حال اونها تأسف بخورید که می تونستن یه قدم از حیوان بودن جلوتر باشند ولی در حیوان بودن موندن...
-    ولی، آخه، خیلی جاها که وصف انسان های خیلی بزرگ رو می گن یا می نویسند «آرامش» رو به عنوان ویژگی مهم این آدما معرفی می کنند، من خیال می کنم در میانۀ راه گیر کردم، نه آرامش حیوانی دارم، نه آرامش انسانی !
-    البته، بعضی جاها هم جور دیگه گفتند، مثلا #ژان_پل_سارتر میگه «انسان یعنی دغدغه» و #شاملو میگه «انسان دشواری وظیفه است» و مگه #مولانا نگفته

هر که او آگاه تر، پُر دردتر               هر که او بیدارتر، رُخ زردتر

به طور قطع انسان های بزرگ، دغدغه های متفاوتی با نیمه انسان ها دارند، برای چیزهایی که نیمه انسان ها نگران می شند و دلهره دارند انسان ها ممکنه نگران نباشند و نیمه انسان ها وقتی اونها رو می بینند احساس کنند که انسان ها چقدر آروم و بی دغدغه هستند، ولی اونها نمی فهمند که انسان ها دغدغه ها و نگرانی های دیگه ای دارند، بسیار بزرگتر، که برای نیمه انسان ها غیرقابل درکه...
-    می خواین بگین من باید همینجوری باشم؟! پس من واسه چی اینجام؟!
-    می خوام بگم اگه شما آدم باهوشی نبودین قبل از من، آدمای دیگه ای با دادن یک چارچوب پنداشتی اثبات نشده در مورد جهان هستی و زندگی و وظیفۀ ما در قبال زندگی، مُخ شمارو پر می کردن! شما باورتون می شد که می دونین از کجا آمدیم، به کجا می ریم و برای چی اومدیم. شما باورتون می شد که این چارچوب پنداشتی کامل ودقیق و درسته. اونوقت شما تبدیل می شدین به یه ماشین که طبق برنامه ای که بهش دادن عمل می کنه! دور و برتون رو نگاه کنین، خیلی آدما تبدیل شدن به چیزی در حد ماشین لباسشویی یا جاروبرقی. جاروبرقی کارشو انجام می ده و کاری به کار  ماشین لباسشویی نداره، و ماشین لباسشویی هم نگران انتخاب بین شستن لباس ها یا شستن ظرف ها نیست. خیلی آدما اینطوری دارند زندگی می کنند. سرشونو انداختن پایین و همون کاری رو می کنن که بهشون دستور داده شده، حالا چه این دستور رو خانواده بهش داده باشه، چه فرهنگ اجتماعی، چه حکومت و چه ضرورت های اقتصادی. یه گروه از آدم ها هم که دارن غریزی زندگی می کنن، اونا فقط دارند گرسنگی ها شونو سیر می کنند و نیازهای جسمانی شونو ارضاء می کنند. خوب، شما می تونستین یکی از این نیمه انسان ها باشین، می تونستین ماشین باشید و طبق دستورالعمل رفتار کنید و یا می تونستین حیوان باشید و طبق غریزه عمل کنید. ولی شما متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از اونها نیستین، شما یک انسانید، انسان! و اگر یه روز دیدید شما هم به جز دغدغۀ پول رستوران بچه هاتون دغدغه ای ندارید بفهمید که شما هم «مسخ» شدید. شما هم یه گوسفند شدید که سرشو می ندازه پایین، علف خودشو می خوره، جفتگیری می کند، می چره و می خوابه و دغدغۀ این که سر بقیۀ هم گله ای هاش چی میاد رو نداره و اصلا فکر نمی کنه که این گله از کجا اومده و به کجا میره، اون علفش رو می خوره و بقیه امور رو به چوپان و سگ های گله واگذار کرده، زندگی گوسفندی زندگی آروم و بی دغدغه ای است دوست من. می خواین گوسفندی زندگی کنین؟!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

برای خواندن تمام داستان به بخش #داستان سایت drsargolzaei.com مراجعه بفرمایید.

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#عمر_خیام

نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود و  ما به دیوار مسجد اُموی دمشق تکیه زده بودیم . یک پدر و دختر ژاپنی برای بازدید آمده بودند و مشغول عکس گرفتن بودند . پیرمرد اشاره کرد که اگر می شود از آن دو عکس بگیرم. بلند شدم و با لبخند به سمت شان رفتیم، دوربین را که می گرفتم حال و احوالی کردیم و گفتم که سال قبل ژاپن بودم. گل از گُلش شکفت، استاد دانشگاهی در اوزاکا بود. همین ماجرا باعث شد که بعد از عکسبرداری کنار من و همسفرم بنشینند و من از خاطرات یوکوهاما تعریف کردم. از فستیوال موسیقی شب های آگوست که گروه های موسیقی مشغول نوازندگی در معابر هستند و مردم دورشان جمع می شوند. از پارک ساحلی یوکوهاما که عشّاق جوان دو به دو روی چمن هایش می نشینند و یک گیتاریست جوان بی توجه به آنچه اطرافش می گذرد، آرام آرام گیتار می نوازد و اقیانوس با همه ی بزرگی اش در سکوت گوش می دهد .
«ناکامورا» خوشحال بود که من از ژاپن خوشم آمده، دوست داشت چیزی از ایران بگوید که تلافی شود، کمی فکر کرد و گفت: «عمر خیّام!» و من این بار گل از گل ام شکفت.   

در سفر اوّل ارمنستان شبی در جستجوی آدرسی گم شده بودم، به تمامی ناشناس و غریب. مردی با چهره ی شکسته و لباس کار مندرس وجعبه ابزاری در دست میگذشت، پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: «اهل کجایی؟» گفتم : «ایران» گل از گل اش شکفت و فوری گفت : «عمر خیّام! عمر خیّام!» تعجب کردم که #خیام را می شناسد، نه فارسی می دانست و نه انگلیسی! رباعیّات خیّام را به روسی خوانده بود. 
خیّام را ما ایرانیان کمتر از #مولانا و #حافظ ارج می نهیم زیرا خیّام تفکّر «خوش خیالانه ی عرفانی» ما را تغذیه نمی کند. خیّام مرگ را نقطه ی پایان می داند و به ما وعده ی جاودانگی نمی دهد. در بین شاعران کهن ایرانی هیچکس به اندازه ی خیّام «تراژیک» و اگزیستانسیالیست نیست. خیّام تمام آنچه قرن ها پیش از او #اپیکور یونانی و قرن ها پس از او #نیچه ی آلمانی  گفته اند به سادگی و اختصار در رباعی هایش سروده است. بیانیه ی خیّام این است:

زندگی یک تراژدی است ولی من سرم را بالا می گیرم و به این تراژدی «آری» می گویم.

پیش از این در یادداشتی با عنوان #یونانیان_و_ایرانیان به موضوع «تراژدی» پرداخته ام.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام، استاد چند تا سوال داشتم خیلی لطف میکنید اگر جواب بدید

 بین منزلگاه عرفا و سیر سلوک و طی طریق صوفیان ایرانی و فردیّت غربی در روانشناسی #یونگ و فلسفه #نیچه چه شباهت ها و تفاوت هایی هست و این که کجا میشه بیشتر راجع به این مسائل مطالعه کرد؟


*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
من کتابی ندیده ام که مسیر تفرّد یونگی را با منازل سلوک در تصوّف مقایسه کرده باشد. در کتاب های #کوزه_ای_از_آب_بحر و #انسان_فلسفه_عرفان کوشیده ام با نگاه روان شناسانه (از نوع یونگی و وجودی) به نگرش و گرایش عرفانی بپردازم. در مقالهٔ #در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست هم از منظر #یونگی تجربهٔ #مولانا را تحلیل کرده ام. 

به زودی درسگفتارهایی تحت عنوان «روان شناسی تجربهٔ عرفانی» در تهران ارئه خواهم کرد. 

زمان و مکان آن در کانال اعلام خواهند شد.

تندرست باشید

T.me/drsargolzaei
#مقاله
#زندگی_حس_غریبی_است_که_یک_مرغ_مهاجر_دارد
قسمت اول

ﻣﺸﺎﻫﺪه ي زﻧﺪﮔﻲ ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻣﺎ را در ﺷـﮕﻔﺘﻲ و ﺣﻴـﺮت ﻓـﺮو ﻣـﻲ ﺑـﺮد. ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﺑﺪون اﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳﻪ ي ﺻﺤﻴﺢ را آﻣـﻮزش داده ﺑﺎﺷﺪ ﻏﺬاي ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺧﻮد را ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺰﻳﻨﻨﺪ، آنﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳـﻪ ي ﺳـﺎﻟﻢ را «ﺑـﻮ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ»! ﻣﺮﻏﺎن ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻫﻨﮕﺎم ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻓﺼﻞ، از ﻗﻠﻤﺮوي ﺳـﺎﺑﻖﺷـﺎن ﺑﻪ اﻗﻠﻴﻢ ﺟﺪﻳﺪي ﭘﺮ ﻣﻲﮔﺸﺎﻳﻨﺪ ﺑـﺪون اﻳـﻦ ﻛـﻪ «ﻧﻘـﺸﻪ ي راﻫﻨﻤـﺎ» و «ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ» ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ! «ﺣﺲِ ﻏﺮﻳﺒﻲ» در ﻫﺰاران ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﭘﺮواز آنﻫﺎ را ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ!
ﭼﻪ ﻧﺎم اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ را «ﻫـﺪاﻳﺖ اﻟﻬـﻲ» بناﻣﻴﻢ، ﭼـﻪ «اراده ي ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ ﺣﻴﺎت» و ﭼﻪ «اﻧﺘﺨﺎب ﻃﺒﻴﻌـﻲ»، در ﻫﺮﺻـﻮرت ﺣﻘﻴﻘـﺖ ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ ﭘﺸﺖ اﻳﻦ ﻧﺎمﻫﺎ رخ ﻣﻲﻧﻤﺎﻳﺪ: «اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤـﺎد اﺳﺖ».
ﺑﺮاﻳﻦ اﺳﺎس، ﻧﻈﺮﻳﻪ ﭘﺮدازانِ ﺑﺴﻴﺎري ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ اﻧﺴﺎن ﻫـﻢ ﺑﻪ ﻏﺮﻳﺰه اش ﺗﻜﻴـﻪ ﻛﻨـﺪ ﻫـمچون ﻣﺮﻏـﺎن ﻣﻬـﺎﺟﺮ، ﻣﻘـﺼﺪ ﺧـﻮد را ﺑــﻪ درﺳــﺘﻲ ﭘﻴــﺪا ﻣــﻲﻛﻨــﺪ. از ﻧﻈــﺮ آﻧــﺎن دﻟﻴــﻞِ ﮔــﻢ ﮔــﺸﺘﮕﻲ ﻫــﺎ و ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻫﺎي زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮي اﻳﻦ ﺑﻮده اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺸﺮ، ﻏﺮﻳﺰه ي ﺧﻮد را ﭘﺴﺖ و ﺣﻴﻮاﻧﻲ دانسته و ﺳﻌﻲ در ﺳـﺮﻛﻮب و ﻣﻬـﺎر آن ﻧﻤـﻮده اﺳـﺖ درواﻗﻊ، ﺑﺸﺮ ﻧﻘﺸﻪ ي راﻫﻨﻤﺎي ﺧﻮد را ﻣﺨﺪوش ﻛـﺮده و ﻗﻄـﺐﻧﻤـﺎي ﺧﻮد را ﺷﻜﺴﺘﻪ اﺳﺖ و آنﮔﺎه ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ وﺣﻴﺮان شده:

از ﻫﺮﻃﺮف ﻛﻪ رﻓﺘﻢ ﺟﺰ وحشتم ﻧﻴﻔﺰود
زﻳﻨﻬﺎر از اﻳﻦ ﺑﻴﺎﺑﺎن وﻳﻦ راه ﺑﻲﻧﻬﺎﻳﺖ 

ﻣﻌﺘﻘﺪﻳﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﻈﺮﻳﻪ، اﺣﺴﺎﺳﺎت را ﭘﺎﻳـﻪ ي اﺧـﻼق ﻗـﺮار داده اﻧـﺪ و ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﻛﻪ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ي اﺣﺴﺎﺳﺎت، ﺳﺎﻟﻢ و اﺧﻼﻗﻲ است.

آﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮان ﺑﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت اﻋﺘﻤﺎد ﻛﺮد؟

#مولانا در #مثنوی_معنوی ﺣﻜﺎﻳﺖ دﺑﺎﻏﻲ را ﻣﻲآورد ﻛﻪ ﮔـﺬارش ﺑﻪ «ﺑﺎزار ﻋﻄﺎران» اﻓﺘﺎد. ﮔﺮﭼﻪ اﻏﻠﺐ ﻣﺮدم از اﺳﺘﺸﻤﺎم ﻋﻄﺮ ﺑﺨـﻮر و ادوﻳﻪ ﺣﺎلِ ﺧﻮﺑﻲ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، دﺑﺎغ ﻛـﻪ ﺑـﺎ ﺑـﻮي ﻓـﻀﻼت ﺣﻴﻮاﻧـﺎت ﺳﺮوﻛﺎر داﺷﺖ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪﻫﻢ ﺧﻮرد!

آن ﻳﻜﻲ اﻓﺘﺎد ﺑﻲﻫﻮش و ﺧﻤﻴﺪ
ﭼﻮن ﻛﻪ در ﺑﺎزارِ ﻋﻄﺎران رﺳﻴﺪ
ﺑﻮيِ ﻋﻄﺮش زد ز ﻋﻄﺎرانِ راد
ﺗﺎ ﺑﮕﺮدﻳﺪش ﺳﺮ و ﺑﺮ ﺟﺎ اﻓﺘﺎد
ﻫﻢﭼﻮ ﻣﺮدار اوﻓﺘﺎد او ﺑﻲﺧﺒﺮ
ﻧﻴﻢ روز اﻧﺪر ﻣﻴﺎنِ رﻫﮕﺬر

«ﻋﻄﺎران» ﺑﻪ دورش ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﺮﻳﻚ ﻃﺒﺎﺑﺘﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛـﻪ اﻏﻠـﺐ اﻳﻦ ﻃﺒﺎﺑﺖﻫﺎ ﺷﺎﻣﻞ ﺗﺠﻮﻳﺰ ﭼﻴﺰي ﺧﻮﺷﺒﻮ ﺑﻮد، ﻏﺎﻓﻞ از اﻳﻦ ﻛﻪ ﻋـﺎدت اﻳﻦ ﻓﺮد ﺑﻪ ﺑﻮي ﺑﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت و واﻛﻨﺶ ﻫـﺎي او ﻏﻴﺮﻋﺎدي ﺑﺎﺷﺪ:

ﺟﻤﻊ آﻣﺪ ﺧﻠﻖ ﺑﺮ وي آن زﻣﺎن
ﺟﻤﻠﮕﺎن ﻻحول ﮔﻮ، درﻣﺎن ﻛُﻨﺎن
آن ﻳﻜﻲ ﻛﻒ ﺑﺮ دلِ او ﻣﻲﺑﺮاﻧﺪ
وز ﮔُﻼب آن دﻳﮕﺮي ﺑﺮ وي ﻓﺸﺎﻧﺪ
او ﻧﻤﻲداﻧﺴﺖ ﻛﻪاﻧﺪر مرﺗَﻌﻪ
از ﮔُﻼب آﻣﺪ ورا آن واﻗﻌﻪ
آن ﻳﻜﻲ دﺳﺖاش ﻫﻤﻲ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺳﺮ
آن دﮔﺮ ﮔﻪ ﮔﻞ ﻫﻤﻲ آورد ﺗَﺮ
آن ﺑﺨﻮرِ ﻋﻮد و ﺷﻜﺮ زد ﺑﻪ ﻫﻢ
و آن دﮔﺮ از ﭘﻮﺷﺶاش ﻣﻲﻛﺮد ﻛﻢ 

 ﺗﺎ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺮادر دﺑﺎغ از ﻣﺎﺟﺮا ﺑـﺎﺧﺒﺮ ﻣـﻲﺷـﻮد و از آنﺟـﺎ ﻛـﻪ ﻋـﺎدات ﺑﺮادرش را ﻣﻲداﻧﺪ راهﺣﻞِ دﻳﮕﺮي را ﺑﺮﻣﻲﮔﺰﻳﻨﺪ:

ﻳﻚ ﺑﺮادر داﺷﺖ آن دﺑﺎغِ زﻓﺖ
ﮔُﺮﺑُﺰ و داﻧﺎ ﺑﻴﺎﻣﺪ زود ﺗﻔﺖ
اﻧﺪﻛﻲ ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ در آﺳﺘﻴﻦ
ﺧﻠﻖ را ﺑﺸﻜﺎﻓﺖ، آﻣﺪ ﺑﺎ حنین
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ رﻧﺠﺶ ﻫﻤﻲ داﻧﻢ زﭼﻴﺴﺖ
ﭼﻮن سبب داﻧﻲ دوا ﻛﺮدنﺟﻠﻲﺳﺖ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻫﺴﺖاش اﻧﺪر ﻣﻐﺰ و رگ
ﺗﻮي ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺑﻮيِ آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ
ﭼﻮن ﺟُﻌُﻞ ﮔﺸﺘﻪ ﺳﺖ از ﺳﺮﮔﻴﻦ ﻛﺸﻲ
از ﮔُﻼب آﻳﺪ جعل را بیهُشی
ﻫﻢ از آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ داروي اوﺳﺖ
ﻛﻪ ﺑﺪان او را ﻫﻤﻲ ﻣﻌﺘﺎد و ﺧﻮﺳﺖ

«ﻣﻮﻻﻧﺎ» در اﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺷﻴﺮﻳﻦ، ﭘﻨﺪﻣﺎن ﻣﻲدﻫﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣﺎ ﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﭘﺎﻛﻴﺰه و ﻣﻄﻬـﺮ ﻧﻴـﺴﺖ و ﻫﺮﭼـﻪ ﺑـﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣـﺎ ﻧﺎﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﻣﻀﺮ و آﻟﻮده ﻧﻤﻲ ﺑﺎﺷﺪ.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#حافظ_مولانا_آرکه_تایپ_ها

خلاصهٔ سخنرانی #دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک در همایش مهر مولانا-قسمت اول

مؤسسهٔ سروش مولانا – بیستم مهرماه 1396

به نقل از روزنامهٔ اعتماد 22 مهرماه 1396

مفهوم #آركی_تايپ Archetype# از دو بخش «آركي» يعني باستاني و «تايپ» يعني سنخ و گونه تشكيل شده است. اين مفهوم بيش و پيش از هر كس با نام #كارل_گوستاو_يونگ، روانپزشك سوييسي گره خورده است و مراد از آن اين است كه انسان‌ها در درون خودشان تمايلات ناخودآگاهي به سمت برخي جبرها دارند، يعني انسان‌ها گمان مي‌كنند بسياري از امور را انتخاب مي‌كنند، اما اين انتخاب‌ها در چارچوب‌هاي محدودي صورت مي‌گيرد. بنابراين مراد از نگاه آركي تايپي آن است كه گويي جبرهايي مثل ذوات در عالم وجود دارد كه انسان‌ها تنها مي‌توانند تركيب‌هايي از اين ذوات اصلي را داشته باشند و اين نگاه با نگاه اگزيستانسيال كه بر تقدم وجود بر ماهيت مبتني است، متفاوت است. يونگ از ١٩٣٤ تا ١٩٣٩ يعني آغاز جنگ جهاني دوم به مدت ٥ سال در سمينارهاي هفتگي كتاب #چنين_گفت_زرتشت #نيچه و خود نيچه را تحليل مي‌كرد و به اين بهانه روانشناسي تحليلي خود را معرفي كرد. تقريرات اين جلسات قريب به ١٥٠٠ صفحه است كه در زمان حياتش ٥٠٠ صفحه از آن انتخاب و منتشر شد و خوشبختانه اين كتاب با ترجمه دکتر سپيده حبيب توسط نشر قطره منتشر شده است. يونگ در اين كتاب به جزوه‌اي كوچك از نيچه با نام «بصيرت ديونيزوسي به جهان» (١٨٧٠) ارجاع مي‌دهد كه الان بخشي از كتاب زايش تراژدي نيچه است. نيچه در اين جزوه سراغ رب‌النوع‌هاي يونان باستان مي‌رود و مي‌گويد زندگي تعادلي ميان نگاه آپولوني و نگاه ديونيزوسي است. نگاه آپولوني زندگي را از بيرون به مثابه يك ابژه مي‌نگرد، مثل نگاه علمي به پديده‌هاي جهان در حالي كه نگاه ديونيزوسي متفاوت از آن درگير شدن با پديده‌ها و تجربه آنهاست، يعني مرز ميان انسان و آنچه مشاهده مي‌كند، برداشته مي‌شود و معاشقه با جهان صورت مي‌گيرد. نيچه در اين جزوه با ارجاع به #شوپنهاور مي‌گويد زندگي گويي بندبازي و تعادلي ميان نگاه آپولوني و نگاه ديونيزوسي است. نگاه آپولوني واقع‌نگري و مواجهه علمي با جهان را ممكن مي‌كند، اما نگاه ديونيزوسي تجربه و همدلي با جهان را امكان‌پذير مي‌سازد و ادراكي پديدارشناختي و دروني از جهان پديد مي‌آورد. در روان ‌درماني گاهي اين بندبازي و ايجاد تعادل ميان اين دو نگاه ضروري است.
نيچه معتقد است وقتي بيش از حد به جهان آپولوني و ابژكتيو بنگريم، به نيهيلسم دچار مي‌شويم، زيرا در مي‌يابيم كه جهاني آشوبناك و ناشناختني در برابر ما است كه نمي‌توانيم با آن ارتباط برقرار كنيم و احساس تنهايي و غربت و وانهادگي مي‌كنيم، مثل ني‌اي كه از نيستان جدا شده است. به نظر نيچه در چنين شرايط نيهيليستيك آپولوني، ديونيزوس به دو شكل به كمك انسان مي‌آيد؛ يا به شكل خلاقيت عارفانه يا به شكل خلاقيت هنرمندانه. يعني عارف يا هنرمند با اثر هنري معنايي را بر عالم بار مي‌كند و مي‌آفريند كه انسان‌هاي گرسنه سير مي‌شوند. نيچه البته تاكيد دارد كه پيش از آن بايد آپولون وجود داشته باشد، يعني اگر انسان قواعد و اصول زيبايي‌شناختي را نداند، بصيرت ديونيزوسي نمي‌تواند تبديل به محصول قابل استفاده شود، بنابراين، اين هر دو نگرش ضروري است كه بايد بندبازي ميان آنها صورت گيرد. از ديد نيچه انسان آوردگاه ميان آپولو و ديونيزوس است.  هراكليتوس متفكر بزرگ پيشاسقراطي ٥٠٠ سال ق. م. به اهميت اين دو آركي‌تايپ به عنوان پسران زئوس اشاره كرده بود. در يونان باستان البته اين دو را به عنوان خدايگان مي‌شناختند و معتقد بودند اين دو را بايد با هم پرستيد، اما امروز ما آنها را كشش‌هاي رواني (trend) مي‌ناميم. يونانيان زمان‌هاي مشخصي از سال (حدود ٣ ماه) را به عبادت ديونيزوس كه رب النوع شراب و سرمستي است مي‌پرداختند و باقي سال را به عبادت آپولون مي‌پرداختند. #حافظ نيز گويي از اين داستان يونان باستان خبر داشته كه مي‌گويد:

 نگويمت همه سال مي ‌پرستي كن
سه ماه مي‌ خور و نه ماه پارسا مي‌باش

 در تناظر و تبادل ميان ديونيزوس و آپولون، عرفان آركي‌تايپ ديونيزوسي دارد. البته اشاره خواهد شد كه انواع عرفان و آركي تايپ‌هاي عرفاني داريم و تفاوت حافظ و #مولانا از همين جا بر مي‌خيزد. همچنين لازم به ذكر است كه امپدوكلوس كه همزمان با هراكليتوس بود، اين دو آركي‌تايپ را به صورت دو كشش رواني يعني لوگوس (مشابه آپولون) و اروس (مشابه ديونيزوس) مي‌ديد.

@drsargolzaei
 
#حافظ_مولانا_آرکه_تایپ_ها

خلاصهٔ سخنرانی #دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک در همایش مهر مولانا-قسمت دوم

#مولانا نيز كه از وصل كردن و فصل كردن سخن مي‌گويد، همين گونه بحث مي‌كند، زيرا وصل كردن مشابه اروس است و فصل كردن مشابه لوگوس يا جايي كه مي‌گويد:

زين خرد جاهل همي بايد شدن
دست در ديوانگي بايد زدن
آزمودم عقل دورانديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را

اين جا خرد و عقل يعني آپولون و لوگوس در برابر ديوانگي يعني ديونيزوس و اروس قرار مي‌گيرند. يعني قلمرو عرفان، قلمرو «فَاخلَع نَعلَيك» و بيرون آوردن كفش عقل است و #عرفان در كل گرايشي ديونيوزوسي دارد، در حالي كه در #فلسفه به خصوص خردگراياني چون #دكارت و #اسپينوزا و #راسل گرايش آپولوني دارند، البته فيلسوفان رومانتيست عمدتا ديونيزوسي مي‌انديشند. اما مولانا سخناني گيج‌كننده دارد، يعني گاهي ديونيزوسي سخن مي‌گويد و زماني آپولوني وعظ مي‌كند. در اخلاق نيز نمي‌دانيم كه آيا روايتي رواقي‌گراي دارد يا اخلاقي كلبي مسلكانه. پاسخ به اين تقابل اين است كه از ديد مولانا انسان‌ها هم درجه نیستند و احساسات شان علیا و سُفلی  دارند، احساساتي كه از پايين (غرایز) مي‌آيد را انسان بايد كنترل كند، اما احساسات از بالا (الهام ها) را بايد رها كرد.

آنيما و آنيموس

#يونگ نيز مي‌گويد كلا گرايش‌هاي اين جهاني دو دسته‌اند: نرينه روان يا آنيموسي و مادينه روان يا آنيمايي. او اين گرايش‌ها را از فلسفه چيني اخذ مي‌كند كه در آن يان و يين با هم در تعامل هستند. از ديد چيني‌ها نرينه رواني با صلابت، خشونت، قاطعيت، جاه طلبي، نقد كردن و نگاه ابژكتيو ارتباط دارد، در حالي كه مادينه رواني با صبر، سكوت، حلم، قناعت، انعطاف و نرمي ارتباط دارد. بنابراين نويونگي‌ها آركي تايپ‌ها را به آنيموسي (masculine) و آنيمايي (feminine) تقسيم مي‌كنند. بر مبناي سخنانی که هراكليتوس و سوفوكلوس و هسيود و مهم‌تر از همه هومر در #ايلياد و #اوديسه درباره يونان باستان و خدايان كوه المپ گفته‌اند، جين #شينودا_بولن روان‌پزشك نويونگي امريكايي آركي‌تايپ‌ها را به زندگي روزمره ما مي‌آورد و معتقد است كه مي‌توان سنخ رواني انسان‌ها را بر مبناي اين رب النوع‌ها طبقه‌بندي كرد، مثل آدم‌هاي اهل علم و دانش (آپولوني) و انسان‌هاي عاشق پيشه (ديونيزوسي) و انسان‌هايي كه اهل اراده معطوف به قدرت هستند (زئوس تايپ) و غیره.

سه آركي‌تايپ عرفاني

از اين ديدگاه ما سه آركي‌تايپ عرفاني داريم، نخست ديونيزوس دل از دست داده‌اي كه به جهان به مثابه معشوق مي‌نگرد و مي‌گويد

وفا كنيم و ملامت كنيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

دوم نگاهي كه در شرق دور رايج است و گويا بودا آن را داشت و آن نوع هستيايي است. هستيا از ايزدبانوان يونان باستان بود كه رب النوع آتش مطبخ و معبد بود. هستيا هميشه ساكت و در حضور كامل بود.او سكوت فروتنانه‌اي در برابر همه‌چيز داشت. او نهايت سكوت، صبر، حضور، قناعت و درون‌گرايي بود. سوم سنخ آئین های عرفاني آئین های هرمسي است كه ويژگي هرمس اين بود كه از مرزها عبور مي‌كرد، قصه گو و طناز بود و هميشه در جهان مي‌چرخيد و مكتشف بود. بر اين اساس سه آيين عرفاني داريم: نوعي هستيايي كه ساكت و صبور است و اگر از ايشان درباره عرفان بپرسي سكوت مي‌كنند و از تنها حضورشان پاسخ سوال را مي‌توان دريافت نه از کلام شان، نوع ديونيزوسي كه با شور و شيدايي و بي‌تابي خود را نشان مي‌دهد كه تركيبي از غم و شادي و دوري و نزديك است و بايد سراغ شان رفت تا از عرفان بگويند و نوع هرمسي كه طناز و رند و برون گرا و قصه گو است و خودش بیرون می آید و همه جا راجع به عرفان سخن مي‌گويند. با نگرش آنيمايي و آنيموسي، هستيا و ديونيزوس آنيمايي هستند زيرا بر پذيرش و تسليم تاكيد دارند در حالي كه هرمس‌ها آنيموسي هستند، زيرا برون‌ آيي  مي‌كنند و شبكه  تشكيل مي‌دهند.
مولانا شبكه تشكيل مي‌دهد و اطرافش آدميان فراوانی هستند، بنابراين مولانا بعد از يك دوران ديونيزوسي كه دوران غزليات است، به دوران هرمسي مي‌رسد. هرمس‌ها قصه‌گو هستند و پيام‌هایشان را در قصه مي‌پيچانند و بيان مي‌كنند و بنابراين طناز و رند هستند. #حافظ علاقه دارد كه بگويد رند است و مدام نيز اين را مي‌گويد، اما واقعا رند نيست. در حالي كه مولانا بدون آنكه بگويد رند هستم، رندانه در مثنوي پيامش را بيان مي‌كند. در آيين‌هاي عرفاني ذن‌بوديسم يك آيين هستيايي است، اما آيين‌هايي كه موسيقي و خلسه و شعر دارند، ديونيزوسي يا ارفئوسي هستند . آيين‌هاي هرمسي نيز پر از هزارتو و شعبده‌بازي هستند و در آنها انسان همواره در حال ماجراجويي است، ماجراجويي‌هايي كه در آنها معنايي كشف مي‌شود، مثل آيين‌هاي كيمياگري در قرون وسطي و كابالا. مولاناي مثنوي، مولاناي هرمس است و مولاناي غزليات، مولاناي ديونيزوس، اما از حافظ هر چه مي‌بينيم، ديونيزوس است.

@drsargolzaei
#مقاله
#لیک_سوراخ_دعا_گم_کرده_ای!
قسمت اول

#مولانا در دفتر چهارم #مثنوی حکایتی آورده است تحت عنوان «سرٌ خواندن اورادِ وضو» مولانا در این حکایت ابتدا راجع به دعاهای وضو سخن می گوید:

چون که استنشاق بینی می کنی
بوی جنت خواه از رب غنی

یعنی هنگام شستن بینی در وضو (استنشاق) باید بگویی: «اللهم ارحنی رایحة الجنة: (خداوندا رایحه بهشت را بر من بوزان)»

چون که استنجا کنی ورد سُخُن
این بُوَد که از زیانم پاک کن

یعنی هنگام شستن نجاست (استنجا) باید بگویی:
«اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین: خداواندا مرا از توبه کنندگان و پاک شوندگان قرار ده»)
آنگاه مولانا حکایت مردی را آورده است که طوطی وار ادعیه وضو را حفظ کرده بود ولی جایگاه درست آنها را نمی‌دانست. لذا زمانی که در حال اجابت مزاج بود و مقعدش را می‌شست دعای استنشاق را می‌خواند: دانایی که از آنجا عبور می‌کرد و صدایش را شنید به او اعتراض کرد:

گفت شخصی، خوب ورد‌ آورده‌ای
لیک سوراخ دعا گُم کرده‌ای
این دعا که وردِ بینی بود چون
ورد مقعد کرده‌ای تو ای حرون؟
رایحه‌ی جنت ز بینی بافت حرٌ
رایحه بینی کی آید از دُبُر؟

آنگاه مولانا آموزه‌ی خود را گسترش می‌دهد:

ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بند توست

از نظر مولانا، همان گونه که هر دعایی شایسته عضوی از بدن است و آن را جابجا خواندن ناشایست است، هر رفتاری نیز جایگاهی دارد. در جایی باید تکبر ورزید و در جای دیگر باید متواضع بود. گردن افراشتن در حضور پادشاهان فضیلت و معرفت و فروتنی کردند در مقابل افراد فرومایه اشتباهی است که موجب گرفتاری ما می‌گردد. 
اگر به دستورات اخلاقی و نصایح بزرگان نگاه کنیم اغلب متوجه می‌شویم که دستوراتی متضاد را در پیش روی داریم. 
از یک سو از قول #مسیح برایمان نقل شده است که : «اگر کسی سیلی به گونه‌تان زد آن گونه‌تان را نیز پیش بیاورید و اگر کسی عبایتان را دزدید قبایتان را نیز به او ببخشید.»
از سویی دیگر در #تورات آمده است که "چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان". و نیز گفته اند که پیامبر اسلام در پاسخ کسی که هر روز خاکستر و زباله بر سرا ایشان می‌ریخت به هنگام بیماری به عیادت او رفت و از سویی دیگر به تلافی اشعار توهین آمیز ابولهب سوره‌ای می‌آید که ابولهب و همسرش را طعن و لعن می کند! 
مولانا در ادامه حکایت «سر اوراد وضو» به این می‌پردازد که گرچه در قرآن آمده است که «وامرهم شوری بینهم»
و دستور به مشورت و هم فکری داده شده اما در برخی از تصمیمات زندگی باید بر پای عزم خود ایستاد و از  کسی نظر نپرسید:

نیست وقت مشورت، هین راه کُن
چون علی، تو آه اندر چاه کُن
مَحرمِ آن راه کمیاب است بس
شب رو و پنهان روی کُن چون عَسَس

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#لیک_سوراخ_دعا_گم_کرده_ای!
قسمت دوم

در ادامه، #مولانا قصه ماهی‌ای رامی‌آورد که در آبگیری زندگی می‌کند که در آن نزدیکی سر و کله صیادان پیدا شده، ماهی در تعارض است که به مصداق «حب الوطن من الایمان» در آبگیری که وطن اوست بماند و خطر را به جان بخرد یا جلای وطن کند و به دریا شتابد. مولانا به این چنین پاسخ می‌دهد.
 
همچنین حب الوطن آمد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر

در جایی مولانا تحذیرمان می دهد که آرام نگیریم و در خواب نرویم. 

همچو آهو کز پی او سگ بود
می‌دود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود، در چشم ترسنده کجاست؟

در جای دیگر ما را به "کاهلی" فرا می‌خواند و توضیح می دهد که عارفان کسانی هستند که بدون کشت و کار، محصول درو می‌کنند! 

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زانکه بی شدیار خرمن می‌برند
کاهلی را کرده‌ان ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند

همان طور که #لسان_الغیب، #حافظ نیز همین معنا را به زبانی دیگر می‌گوید:

چون حُسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
آن به که کار خود به عنایت رها کنند.
 
 و یا: 

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

اینجاست که ما در می‌مانیم که چه وقت باید بخشش کرد و چه وقت باید تلافی کرد، چه وقت باید همفکری کرد و چه وقت باید در تنهایی تصمیم گرفت. چه وقت باید رفت و چه وقت باید ماند، چه وقت باید شتافت و چه وقت باید نشست. 
با این همه دستور اخلاقی و وعظ و خطابه در انتها، در وقت تصمیم گیری، ما تنها می‌مانیم چرا که تشخیص سوراخ دعا با ماست. 
پیدا کردن راه درست مثل سوار شدن بر قطار ساده نیست. 
نمی‌توانیم یک بار برای همیشه قطاری را که به مقصد بهشت می‌رود بیابیم و بر آن سوار شویم و آسوده خاطر باشیم که روزی در مقصد پیاده می‌شویم. سفر زندگی مثل تنها به بادیه رفتن است. هر روز و هر ساعت باید به جستجوی جهت درست باشیم. گاهی از طریق پایش حرکت خورشید، گاهی از طریق تمسک به ستاره‌ها و گاهی با پرسش از سایر مسافران و گاهی با خطا رفتن و بازگشتن. 
سفر زندگی سفری است پر از بیم و امید، پر از حیرت و وحشت و پر از دشواری و سنگلاخ:

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
 
اردیبهشت 1389

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام و احترام خدمت دکتر سرگلزایی عزیز
توی کانالتون پستی راجع به تحلیل ارکه تایپی مراحل سلوک مولوی در مقایسه با مراحل سلوک نیچه بود. گفته بودید که مولوی با گذر از مرحله اپولونی (فقه) و سپس ورود به مرحله دیونیزوسی (دیوان شمس)، و نهایتا ترکیب این دو و با رسیدن به مرحله ی هرمسی (مثنوی معنوی) عارف شد. اما نیچه با گذر از مرحله ی اپولونی (علم گرایی) و سپس رسیدن به مرحله ی دیونیزوسی (وجودگرایی)، تبدیل به فیلسوفی شاعر مسلک شد اما چون نتونست این دو بعد رو با هم پیوند بده (طبق نظریه خودش در زایش تراژدی)، به گفته شما دچار فروپاشی روانی شد. حالا سوالاتی که دارم اینه که اولا چی باعث شد مولوی مثل نیچه دچار فروپاشی روانی نشه؟ 

ثانیا آیا پیمودن همچین راهی برای تمامی انسان ها جهت رشد لازمه؟ آیا نهایتا همه باید هرمسی بشیم؟

 (آپولونی-->دیونیزوسی-->هرمسی) 

ثالثا نمای کلی این نظریه چیه؟ ینی بقیه ارکه تایپ ها چه نقشی تو رشد روانی ما بازی می کنن؟ مثلا چرا زئوس یا هفائستوس یا پوزیدون توی این تحلیل ها نبودند؟

با تشکر


*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
اوّل- تفاوت #مولانا با #نیچه این بود که مولانا دارای آرکه تایپ هِرمِس بود در حالی که نیچه این #آرکه_تایپ را نداشت. آرکه تایپ هرمس بین آرکه تایپ های آپولو و دیونیزوس میانجی گری می کند و نقطهٔ تعادل بین این دو را می یابد.

دوّم- نیچه فقط راجع به این دو آرکه تایپ (آپولو-دیونیزوس) صحبت کرده (کتاب #زایش_تراژدی- فصل بصیرت دیونیزوسی- نشر نی) زیرا هدف نیچه تشریح آرکه تایپ ها نبوده بلکه نیچه در این کتاب به تاریخ هنر و تحلیل فلسفی هنر می پردازد؛ ولی #یونگ در کتاب های #راز_پیوند، #آیون و #روانشناسی_و_کیمیاگری (همه با ترجمهٔ پروین فرامرزی- انتشارات بهنشر) به آرکه تایپ های بیشتری اشاره کرده است و رابرت جانسون و #شینودا_بولن هم این آرکه تایپ ها را گسترش داده اند. 

سوّم-  چون بحث ما راجع به تجربهٔ عارفانه بود به آرکه تایپ های آپولو- دیونیزوس- هرمس پرداخته ام که البته در بحث کامل تر آرکه تایپ هِستیا را نیز وارد بحث کرده ام؛ اگر به جای سیر و سلوک درونی بخواهیم راجع به کسب و کار تحلیل روان شناختی ارائه دهیم آن وقت آرکه تایپ های زئوس- آتنا- هرمس و هفائیستوس محور بحث قرار خواهند گرفت، و اگر به تحلیل استبداد و خودکامگی در سیاست بپردازیم آرکه تایپ های زئوس- پوزیدون- آتنا- آرس- هرمس مورد بحث قرار خواهند گرفت و بالاخره در تحلیل روابط زن و مرد به آرکه تایپ های آفرودیت- پرسفون- هراـ هرمس- زئوس- هفائیستوس و دیونیزوس می پردازیم.

پیروز باشید

T.me/drsargolzaei
#مقاله
#اگزیستانسیالیسم

گرچه واژه ی «اگزیستانسیالیسم» ریشه در اروپای قرن بیستم دارد ولی نباید تفکر اگزیستانسیالیسم را محصول مدرنیته ی غربی دانست زیرا مبنای این نوع تفکر قرن ها قبل از آن توسط اندیشه ورزانی از گوشه کنار جهان مطرح شده است.
برای مثال آنچه #بودا چند قرن پیش از میلاد مطرح کرده هیچ تفاوت اساسی با اگزیستانسیالیسم قرن بیستم ندارد.
برای فهم کامل اگزیستانسیالیسم می توانید به آثار #ژان_پل_سارتر (فیلسوف، روان شناس ، نمایشنامه نویس و رمان نویس فرانسوی) رجوع کنید، با این حال سعی می کنم در این یادداشت کوتاه تصویری از تفکر اگزیستانسیالیست را ترسیم کنم. اساس اگزیستانسیالیسم بر «قبول وضعیت بشری» استوار است. بشر در جهانی زندگی می کند ناشناخته، متغیر و ناایمن. همه ی دانسته های ما تصویری فرضی اند که محدودیت حواس و هوش ما آنها را محدود می کند. به قول #مولانا (که گاهی اگزیستانسیالیست است و گاهی مذهبی!):

پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود

همانطورکه #امانوئل_کانت در #نقد_عقل_محض گفته است، انسان امکان فهم جهان را مستقل از محدودیت حواس و حالات هیجانی و پیش زمینه های تربیتی اش ندارد. در واقع «تجربه ی ما مصبوغ و مسبوق به حالات هیجانی ما و انتظارات و باورهای ماست.»
به گفته ی #خیام: «هر کس سخنی از سر سودا گفته ست ...»
آن که طبعی عصبی و تحریک پذیر دارد، جهان را سرشار از خطر و تهدید می بیند و آن که طبعی عاشق پیشه دارد، زندگی را انباشته از ماجراهای عاشقانه می یابد. تمثیل «فیل در تاریکی» مولانا، بهترین استعاره برای بیان نسبی بودن دانش بشری است.
از سوی دیگر، بشر همواره با «عدم قطعیت» سر و کار دارد. جهان سرشار از پیش بینی نشده هاست. «مرگ» نمونه ی کاملی از ابهام و رازآمیز بودن زندگی است. هر فرضیه ای درباره ی «پس از مرگ» برای همیشه در همان حد فرضیه بودن درجا خواهد زد. نتیجه این که تفکر اگزیستانسیال، انسانی را تربیت می کند که نادانی بشری خود را می پذیرد و در وضعیت «فروتنی» شناختی می ماند. چنین انسانی توانایی «تعامل، تامل و تحمل» را در روابط بین فردی اش همواره حفظ می کند یا به تعبیر پارسی:

آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

علاوه بر این، تفکر اگزیستانسیال این توانایی را از انسان می طلبد که به جای «فرض ایمن بودن»، متانت تحمل جهان غیر قطعی را داشته باشد. از آن طرف، تفکر مذهبی برپایه ی «می دانم مطلق» شکل گرفته است. مذهبی ها برای جهان «از ازل تا ابد» قصه هایی قطعی دارند. کسی که در چنین «می دانم مطلق» دست و پا می زند کجا می تواند فروتنی لازم برای «تعامل ، تأمل و تحمل» را داشته باشد؟! اینجاست که اساسا تفکر مذهبی جایی برای «گفتگوی تمدن ها» باز نمی گذارد و چاره ای جز «برخورد تمدن ها» ندارد. تفکر مذهبی، «پاسخ مدار» است، برخلاف تفکر اگزیستانسیالیست که «پرسش مدار» است.
این بیت پارسی نیز بیان شیرینی است از تفکر مذهبی:

آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

از آنجا که احساس ایمنی فرد مذهبی بر پایه ی گزاره های آزمون نشدنی درباره ی جهان هستی استوار است، هرگونه نقد و چالش این گزاره ها، فرد مذهبی را مضطرب و عصبانی می کند بنابراین برای او گزاره هایش ارزش حیاتی می یابند تا حدی که حاضر است به جای چالش و گفتگو بر سر این گزاره ها دست به خشونت برد چرا که جهان بدون آن گزاره ها برای چنین فردی غیرقابل تحمل است. این روزها، نظریه پردازانی در ایران در پی این هستند که تفکر اگزیستانسیال را زاییده ی مدرنیته ی غربی بنامند و صاحبان چنین تفکری را غربزده تلقی کنند! این شبه متفکران، چگونه می توانند «حکیم عمر خیام» را که صدها سال پیش از جریان مدرنیته در غرب، مصداق روشن تفکر اگزیستانسیالیست بود غربزده معرفی کنند؟! همین یک بیت از خیام، چکیده ای است از تمام اگزیستانسیالیسم:

از جمله ی رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید «راز»؟! 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#آزمون_استخدامی_برای_پیرطریقت!

کارل گوستاو #یونگ، روانپزشک سوئیسی، در کتاب "سمینار یونگ درباره زرتشت نیچه" با زبان طنز می گوید: 
"اگر یک روز با کسی برخورد کردید که تصور کردید یک پیر طریقت یا مرشد معنوی است از او بخواهید پرواز کند یا روی آب راه برود!" یونگ می خواهد بگوید تصور خیالی که ما از یک راهنمای معنوی داریم گاهی اوقات آسیب های جدی به ما وارد می کند. ما بر اساس قصه ها، کارتون ها، شعرها و فیلم ها در انتظار ملاقات با کسی هستیم که بتوانیم سر بر آستان او بگذاریم و بخوانیم:

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
فریاد سربلندی بر آسمان توان زد

تصور می کنیم روزی کسی با محاسن سفید از راه خواهد رسید و به تمام سوالات ما پاسخ های وحیانی و شهودی و ماورایی خواهد داد و ما خود را به تمامی به او خواهیم سپرد که:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

و فریاد سر خواهیم داد که: "شمس من و خدای من!"

یونگ برای این که ما را از غرق شدن در این افسانه ها نجات دهد به ما یادآوری می کند که پیر طریقت و شیخ مراد در این افسانه ها به آسمان می پرید، طی الارض می کرد و بر آب قدم می زد، اگر می خواهید "مطیع اوامر" کسی باشید ببینید چه چیزی از افسانه ها در وجود او می یابید.
خطر غرق شدن در افسانه هایی شبیه #شمس و #مولانا کم نیست. برخی با "رهبران سیاسی" چنان تعامل می کنند که گویا در مقابل یک مرشد خطاناپذیر افسانه ای قرار دارند!
رهبران سیاسی بر اساس یک قرارداد اجتماعی دارای اختیارات ویژه شده اند نه بر مبنای ارائه معجزه و کرامت!
گروهی از کاردینال ها پس از فوت پاپ دور هم جمع می شوند و با بحث و گفتگو و شورا و رای گیری از بین خودشان پاپ جدید انتخاب می کنند. آن وقت ببینید چه قدر مسخره و مضحک است که همین "ریش سفید های واتیکان" در سال ۱۸۶۹ میلادی تصویب کرده اند که چون "روح القدس" در هنگام انتخاب پاپ , ریش سفید ها را هدایت می کند پس پاپ انتخاب شده در انجام وظایفش "خطاناپذیر" است!
گاهی این خطا در رابطه درمانی هم ایجاد می شود. کم پیش نمی آید که درمانجو و درمانگر گرفتار قصه "شمس و مولانا" هستند!
درمانگر از جایگاه حرفه ای به جایگاه اسطوره ای می لغزد و درمانجو را هم با خودش به دره می اندازد.
قصه شمس و مولانا در دنیای امروزی هم کم بازتولید نمی شود. در داستان های "کیمیاگر" ، "بریدا" , "ساحره ی پورتوبلو" و برخی دیگر از آثار #پائولوکوئیلو یک استاد عجیب و غریب ظاهر می شود و معجزات و کراماتی از خود نشان می دهد و مسیر رشد معنوی یک سالک را به شکلی "جهشی" تغییر می دهد.
در فیلم های سینمایی زیادی یک پیرمرد فرتوت (که اغلب هم چینی است!) از راه می رسد و اکسیر اعظم را در اختیار جوانی به بن بست رسیده می گذارد و او ناگهان تبدیل به یک قهرمان می شود!
باید به خاطر داشته باشیم که اغلب قصه ها، روایت جهان (آن گونه که هست) نیستند، هر چه هم جذاب و دلنشین باشند، قصه ها بازسازی جهان به شکلی که دوست داریم باشد هستند.
این جهان خیالی می تواند الهام بخش و آموزنده باشد ولی اشتباه گرفتن آن با جهان فیزیکی ممکن است سقوط های دردناک یا حتی مرگباری را برای یک فرد یا یک ملت به همراه داشته باشد.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#آزمون_استخدامی_برای_پیرطریقت!

کارل گوستاو #یونگ، روانپزشک سوئیسی، در کتاب "سمینار یونگ درباره زرتشت نیچه" با زبان طنز می گوید: 
"اگر یک روز با کسی برخورد کردید که تصور کردید یک پیر طریقت یا مرشد معنوی است از او بخواهید پرواز کند یا روی آب راه برود!" یونگ می خواهد بگوید تصور خیالی که ما از یک راهنمای معنوی داریم گاهی اوقات آسیب های جدی به ما وارد می کند. ما بر اساس قصه ها، کارتون ها، شعرها و فیلم ها در انتظار ملاقات با کسی هستیم که بتوانیم سر بر آستان او بگذاریم و بخوانیم:

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
فریاد سربلندی بر آسمان توان زد

تصور می کنیم روزی کسی با محاسن سفید از راه خواهد رسید و به تمام سوالات ما پاسخ های وحیانی و شهودی و ماورایی خواهد داد و ما خود را به تمامی به او خواهیم سپرد که:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

و فریاد سر خواهیم داد که: "شمس من و خدای من!"

یونگ برای این که ما را از غرق شدن در این افسانه ها نجات دهد به ما یادآوری می کند که پیر طریقت و شیخ مراد در این افسانه ها به آسمان می پرید، طی الارض می کرد و بر آب قدم می زد، اگر می خواهید "مطیع اوامر" کسی باشید ببینید چه چیزی از افسانه ها در وجود او می یابید.
خطر غرق شدن در افسانه هایی شبیه #شمس و #مولانا کم نیست. برخی با "رهبران سیاسی" چنان تعامل می کنند که گویا در مقابل یک مرشد خطاناپذیر افسانه ای قرار دارند!
رهبران سیاسی بر اساس یک قرارداد اجتماعی دارای اختیارات ویژه شده اند نه بر مبنای ارائه معجزه و کرامت!
گروهی از کاردینال ها پس از فوت پاپ دور هم جمع می شوند و با بحث و گفتگو و شورا و رای گیری از بین خودشان پاپ جدید انتخاب می کنند. آن وقت ببینید چه قدر مسخره و مضحک است که همین "ریش سفید های واتیکان" در سال ۱۸۶۹ میلادی تصویب کرده اند که چون "روح القدس" در هنگام انتخاب پاپ , ریش سفید ها را هدایت می کند پس پاپ انتخاب شده در انجام وظایفش "خطاناپذیر" است!
گاهی این خطا در رابطه درمانی هم ایجاد می شود. کم پیش نمی آید که درمانجو و درمانگر گرفتار قصه "شمس و مولانا" هستند!
درمانگر از جایگاه حرفه ای به جایگاه اسطوره ای می لغزد و درمانجو را هم با خودش به دره می اندازد.
قصه شمس و مولانا در دنیای امروزی هم کم بازتولید نمی شود. در داستان های "کیمیاگر" ، "بریدا" , "ساحره ی پورتوبلو" و برخی دیگر از آثار #پائولوکوئیلو یک استاد عجیب و غریب ظاهر می شود و معجزات و کراماتی از خود نشان می دهد و مسیر رشد معنوی یک سالک را به شکلی "جهشی" تغییر می دهد.
در فیلم های سینمایی زیادی یک پیرمرد فرتوت (که اغلب هم چینی است!) از راه می رسد و اکسیر اعظم را در اختیار جوانی به بن بست رسیده می گذارد و او ناگهان تبدیل به یک قهرمان می شود!
باید به خاطر داشته باشیم که اغلب قصه ها، روایت جهان (آن گونه که هست) نیستند، هر چه هم جذاب و دلنشین باشند، قصه ها بازسازی جهان به شکلی که دوست داریم باشد هستند.
این جهان خیالی می تواند الهام بخش و آموزنده باشد ولی اشتباه گرفتن آن با جهان فیزیکی ممکن است سقوط های دردناک یا حتی مرگباری را برای یک فرد یا یک ملت به همراه داشته باشد.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://drsargolzaei.com