فانتزی های ذهن یه باکره ی داغ
1400/10/13
#فتیش #ارباب_و_برده #فانتزی
سلام. این متن یه دلنوشته است و واقعیت نداشته و نداره. صرفا تخیلات منه. نه داستان سکسی مینویسم و نه زیاد میخونم. فقط خیلی راحت چیزی که به ذهنم میاد رو ممکنه گاهی اینجا بنویسم. ممکنه شامل فتیش مخصوص خودم باشه و یا گاهی ملایم و گاهی خیلی خشن باشه. چون در حین احساسی بودن، همیشه توی فانتزیام دوست داشتم که درد بکشم و حتی گاهی زخمی و کبود شم…به هر هر حال، اینجا خودسانسوری ندارم. دوست دارم خود واقعیم باشم. پس اگه از چیزایی که که گفتم خوشتون نمیاد، هیچ ایرادی نداره. نخونین مطالبم رو. پس دلیلی هم نداره که کامنت های توهین آمیز بذارین و یا نظر شخصی خودتون رو به کسی تحمیل کنین. هر چیزی با یه سرچ کوچولو توی نت درمیاد. پس اگه معنی اصطلاحی رو ندونستین (مثلا فتیش که دیگه اکثرا میدونن ولی ممکنه یه عده ندونن هنوز) میتونین بدون پرسیدن توی نت سرچ کنین. و باز این رو هم بگم که نظرها متفاوته ممکنه به نظر یکس خیلی چرت باشه چیزی که نوشتم و به نظر یکی دیگه خیلی داغ. پس لطفا به همدیگه و سلایق و تفکرات همدیگه احترام بذاریم.
“دلم بغل میخواد، آغوش میخواد. یه آغوش مردونه. یه آغوش گرم و پرقدرت. یکی که توی بغلش آروم شم…
درکم کنه…
خودم رو…
محدودیتامو…
فانتزیامو…
فتیشمو…
دوست دارم از پشت بغلم کنه. گرمای لباشو روی گردن باریک و ظریفم حس کنم…
توی این سرمای زمستون…
از گرمای بدن هم گرم شیم…
بدن به بدن…
پوست به پوست…
تماااام برجستگیامو، ظرافت دخترونمو با پوستش حس کنه…
داغیمو، لرزش بدن به نسبت تپلمو توی دستای مردونه اش…
منم حس کنم، غرورشو، مردونگیشو، برجستگی هاشو از پشت روی بدنم…
با یکی از دستاش همونطوری که داره گردنمو میبوسه و لباشو میکشه روش، در حالی که لرزش من بیشتر میشه و کم کم نفسام به شماره میوفته و آه و نالم بلند میشه، گردنمو فشار بده. توی گوشم بگه که مال خودشم… هیچکسی نمیتونه از همدیگه جدامون کنه… منم خودمو بسپرم به دستش که هر طوری دلش میخواد نفسامو کنترل کنه… بدنمو با لباس کبود کنه…
کم کم حس کنم که دستش میره زیر لباسمو شکممو نوازش میکنه…
همینطور که با نوک انگشتاش آروم میکشه روی شکمم، انگشتاشو توی نافم حس کنم، اونم داغی ناف تنگ و گودمو حس کنه. ناخواسته یه آه بلندددد بکشم و در دهنمو بگیره و با اون یکی دستش بیشتر فشار بده انگشتشو توی نافنو بچرخونه…
دیگه سینه هام سفت سفت شدن…
پوستم دونه دونه شده…
کم کم انگشتشو بماله لای لبای داغمو با زبونم خیس بکنه و بماله روی نوک سینه های سفت شدم…
نوک کوچولوی سینه های به نسبت تپلمو بذاره بین انگشت اشاره و انگشت وسطشو بچلونه…
به التماس بیوفتم…
التماس دستا و بدن مردونش…
صدای ضخیم مردونه اش…
با ناله های پر از درد و لذت دخترونه ام…
آخ که چه ملودی داغی میشه…”
نوشته: دختر باکره
@dastankadhi
1400/10/13
#فتیش #ارباب_و_برده #فانتزی
سلام. این متن یه دلنوشته است و واقعیت نداشته و نداره. صرفا تخیلات منه. نه داستان سکسی مینویسم و نه زیاد میخونم. فقط خیلی راحت چیزی که به ذهنم میاد رو ممکنه گاهی اینجا بنویسم. ممکنه شامل فتیش مخصوص خودم باشه و یا گاهی ملایم و گاهی خیلی خشن باشه. چون در حین احساسی بودن، همیشه توی فانتزیام دوست داشتم که درد بکشم و حتی گاهی زخمی و کبود شم…به هر هر حال، اینجا خودسانسوری ندارم. دوست دارم خود واقعیم باشم. پس اگه از چیزایی که که گفتم خوشتون نمیاد، هیچ ایرادی نداره. نخونین مطالبم رو. پس دلیلی هم نداره که کامنت های توهین آمیز بذارین و یا نظر شخصی خودتون رو به کسی تحمیل کنین. هر چیزی با یه سرچ کوچولو توی نت درمیاد. پس اگه معنی اصطلاحی رو ندونستین (مثلا فتیش که دیگه اکثرا میدونن ولی ممکنه یه عده ندونن هنوز) میتونین بدون پرسیدن توی نت سرچ کنین. و باز این رو هم بگم که نظرها متفاوته ممکنه به نظر یکس خیلی چرت باشه چیزی که نوشتم و به نظر یکی دیگه خیلی داغ. پس لطفا به همدیگه و سلایق و تفکرات همدیگه احترام بذاریم.
“دلم بغل میخواد، آغوش میخواد. یه آغوش مردونه. یه آغوش گرم و پرقدرت. یکی که توی بغلش آروم شم…
درکم کنه…
خودم رو…
محدودیتامو…
فانتزیامو…
فتیشمو…
دوست دارم از پشت بغلم کنه. گرمای لباشو روی گردن باریک و ظریفم حس کنم…
توی این سرمای زمستون…
از گرمای بدن هم گرم شیم…
بدن به بدن…
پوست به پوست…
تماااام برجستگیامو، ظرافت دخترونمو با پوستش حس کنه…
داغیمو، لرزش بدن به نسبت تپلمو توی دستای مردونه اش…
منم حس کنم، غرورشو، مردونگیشو، برجستگی هاشو از پشت روی بدنم…
با یکی از دستاش همونطوری که داره گردنمو میبوسه و لباشو میکشه روش، در حالی که لرزش من بیشتر میشه و کم کم نفسام به شماره میوفته و آه و نالم بلند میشه، گردنمو فشار بده. توی گوشم بگه که مال خودشم… هیچکسی نمیتونه از همدیگه جدامون کنه… منم خودمو بسپرم به دستش که هر طوری دلش میخواد نفسامو کنترل کنه… بدنمو با لباس کبود کنه…
کم کم حس کنم که دستش میره زیر لباسمو شکممو نوازش میکنه…
همینطور که با نوک انگشتاش آروم میکشه روی شکمم، انگشتاشو توی نافم حس کنم، اونم داغی ناف تنگ و گودمو حس کنه. ناخواسته یه آه بلندددد بکشم و در دهنمو بگیره و با اون یکی دستش بیشتر فشار بده انگشتشو توی نافنو بچرخونه…
دیگه سینه هام سفت سفت شدن…
پوستم دونه دونه شده…
کم کم انگشتشو بماله لای لبای داغمو با زبونم خیس بکنه و بماله روی نوک سینه های سفت شدم…
نوک کوچولوی سینه های به نسبت تپلمو بذاره بین انگشت اشاره و انگشت وسطشو بچلونه…
به التماس بیوفتم…
التماس دستا و بدن مردونش…
صدای ضخیم مردونه اش…
با ناله های پر از درد و لذت دخترونه ام…
آخ که چه ملودی داغی میشه…”
نوشته: دختر باکره
@dastankadhi
بالاخره صلح
1400/10/19
#فانتزی #زن_میانسال
سلام دوستان! این یک داستان در سبک علمیتخیلی و گمانهزن است. امیدوارم که خوشتون بیاد!
۱
توی صندلی اتوبوس شهری نشسته بودم و به سمت محل کارم میرفتم که یک زن میانسال با پستانهای بزرگ از سمت راست بهم نزدیک شد. توی صورتم نگاه کرد و یهو شروع کرد به لیس زدن گوشم. من هم بهش اجازه دادم که ادامه بده. پسرهای جوان برای تحریککنندهاند و این قابل درکه! با دست راستش شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار و با دست چپ گردن من رو میمالید.
۲
یک سال پیش، یعنی سال ۲۲۰۰ میلادی، جنگ جهانی چهارم در طی یک روز شروع شده بود. این جنگ خیلی وحشتناکتر از هر جنگی بود که انسان در طول تاریخ تجربه کرده بود. خونین و مرگبار بود. این جنگ نه چند کشور، بلکه کل حیات بشریت رو تهدید میکرد. روباتها در این جنگ به ارتشها کمک میکردند برای کشتار. وقتی دو لشکر به هم حملهور میشدند و یکی از اونها افرادش به کلی نابود میشد، روباتها همچنان به مبارزه ادامه میدادند تا وقتی که همه اعضای لشکر اول رو از بین ببرند.
خون جلوی چشم انسانها رو گرفته بود و حالا قدرت تخریب بسیار بالایی هم داشتند. حالا مردن همه مردم یک شهر یا کشور هم به معنی پایان جنگ نبود. طی یک هفته جمعیت دنیا نصف شد و واقعا رودخانههای خون در همهجا جاری شده بود. بعد از هفته دوم جمعیت یک ششم شده بود و هر چه میگذشت و جمعیت کمتر میشد، جنگ بر خلاف انتظار بدتر، شدیدتر و وحشیانهتر میشد. با این همه فناوری، دیگر جایی برای قایم شدن هم وجود نداشت. پیشبینی میشد که بعد از یک ماه کل بشریت از بین بره و با این که همه این خبر رو شنیده بودند ولی باز دست از جنگیدن برای انتقامجویی نمیکشیدند.
به راستی که خون جلوی چشم انسانها رو گرفته بود اما در این میان یک نفر وجود داشت به چیزی غیر از جنگ میاندیشید. پروفسور لازارک. اون دارویی اختراع کرده بود که میتونست با یک سری دستکاریهای ژنتیکی، انسانها رو آروم کنه و باعث بشه که دست از جنگ بکشند. ایده اون پخش کردن این دارو در همه جای جهان بود تا جنگ رو در مدت کوتاهی به پایان برسونه.
بیست روز از جنگ گذشته بود و بیشتر از ۹۰ درصد از انسانها مرده بودند. جنگ اما هنوز با حرارت پیشین و بلکه بیشتر در حال ادامه بود. سرعت کشتار باز هم بیشتر شده بود. که ناگهان در صبح اون روز میلیونها انفجار در همهجای دنیا اتفاق افتاد. کار پروفسور لازارک بود. این بمبهای شیمیایی در واقع داروی پروفسور لازارک رو در همهجا پخش میکردند. یک دقیقه بعد در ریه همه انسانها رسوخ کرده بود و وارد خونشون شده بود. کمتر از پنج دقیقه بعد همه از جنگ دست کشیده بودند. دارو اثر کرده بود! میلیونها انگشت روی دکمهها رفت و رایانهها، سلاحهای خودکار و روباتهای جنگی رو خاموش کرد. بین اون یک دهم جمعیت دنیا صلح برقرار شده بود! جنگ از بین رفته بود و پروفسور لازارک بشریت رو نجات داده بود.
منتها خب… این دارو هم مثل هر داروی دیگری عوارضی داشت! این دارو باعث شده بود انسانها دیگه دنبال جنگ و انتقام نباشند و به هم عشق بورزند. ولی همزمان همه آدمهای دنیا رو به شدت حشری کرده بود! همه حشری شده بودند! خیلی حشری! و چون این یک دستکاری در ژن انسانها بود، با گذر زمان این ویژگی از بین نمیرفت! همه در صلح بودند و عاشق هم. و همه میخواستند همدیگر رو بکنند!
۳
من هم توی صورت زن میانسال نگاه کردم. شهوتی شدم پس به خودم اجازه دادم که مدتی از این حس لذت ببرم هرچند کمتر از یک دقیقه بعد چرخیدم و با هر دو دستم شروع کردم به مالیدن پستانهایش. خیلی بزرگ بودند. لباسش
1400/10/19
#فانتزی #زن_میانسال
سلام دوستان! این یک داستان در سبک علمیتخیلی و گمانهزن است. امیدوارم که خوشتون بیاد!
۱
توی صندلی اتوبوس شهری نشسته بودم و به سمت محل کارم میرفتم که یک زن میانسال با پستانهای بزرگ از سمت راست بهم نزدیک شد. توی صورتم نگاه کرد و یهو شروع کرد به لیس زدن گوشم. من هم بهش اجازه دادم که ادامه بده. پسرهای جوان برای تحریککنندهاند و این قابل درکه! با دست راستش شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار و با دست چپ گردن من رو میمالید.
۲
یک سال پیش، یعنی سال ۲۲۰۰ میلادی، جنگ جهانی چهارم در طی یک روز شروع شده بود. این جنگ خیلی وحشتناکتر از هر جنگی بود که انسان در طول تاریخ تجربه کرده بود. خونین و مرگبار بود. این جنگ نه چند کشور، بلکه کل حیات بشریت رو تهدید میکرد. روباتها در این جنگ به ارتشها کمک میکردند برای کشتار. وقتی دو لشکر به هم حملهور میشدند و یکی از اونها افرادش به کلی نابود میشد، روباتها همچنان به مبارزه ادامه میدادند تا وقتی که همه اعضای لشکر اول رو از بین ببرند.
خون جلوی چشم انسانها رو گرفته بود و حالا قدرت تخریب بسیار بالایی هم داشتند. حالا مردن همه مردم یک شهر یا کشور هم به معنی پایان جنگ نبود. طی یک هفته جمعیت دنیا نصف شد و واقعا رودخانههای خون در همهجا جاری شده بود. بعد از هفته دوم جمعیت یک ششم شده بود و هر چه میگذشت و جمعیت کمتر میشد، جنگ بر خلاف انتظار بدتر، شدیدتر و وحشیانهتر میشد. با این همه فناوری، دیگر جایی برای قایم شدن هم وجود نداشت. پیشبینی میشد که بعد از یک ماه کل بشریت از بین بره و با این که همه این خبر رو شنیده بودند ولی باز دست از جنگیدن برای انتقامجویی نمیکشیدند.
به راستی که خون جلوی چشم انسانها رو گرفته بود اما در این میان یک نفر وجود داشت به چیزی غیر از جنگ میاندیشید. پروفسور لازارک. اون دارویی اختراع کرده بود که میتونست با یک سری دستکاریهای ژنتیکی، انسانها رو آروم کنه و باعث بشه که دست از جنگ بکشند. ایده اون پخش کردن این دارو در همه جای جهان بود تا جنگ رو در مدت کوتاهی به پایان برسونه.
بیست روز از جنگ گذشته بود و بیشتر از ۹۰ درصد از انسانها مرده بودند. جنگ اما هنوز با حرارت پیشین و بلکه بیشتر در حال ادامه بود. سرعت کشتار باز هم بیشتر شده بود. که ناگهان در صبح اون روز میلیونها انفجار در همهجای دنیا اتفاق افتاد. کار پروفسور لازارک بود. این بمبهای شیمیایی در واقع داروی پروفسور لازارک رو در همهجا پخش میکردند. یک دقیقه بعد در ریه همه انسانها رسوخ کرده بود و وارد خونشون شده بود. کمتر از پنج دقیقه بعد همه از جنگ دست کشیده بودند. دارو اثر کرده بود! میلیونها انگشت روی دکمهها رفت و رایانهها، سلاحهای خودکار و روباتهای جنگی رو خاموش کرد. بین اون یک دهم جمعیت دنیا صلح برقرار شده بود! جنگ از بین رفته بود و پروفسور لازارک بشریت رو نجات داده بود.
منتها خب… این دارو هم مثل هر داروی دیگری عوارضی داشت! این دارو باعث شده بود انسانها دیگه دنبال جنگ و انتقام نباشند و به هم عشق بورزند. ولی همزمان همه آدمهای دنیا رو به شدت حشری کرده بود! همه حشری شده بودند! خیلی حشری! و چون این یک دستکاری در ژن انسانها بود، با گذر زمان این ویژگی از بین نمیرفت! همه در صلح بودند و عاشق هم. و همه میخواستند همدیگر رو بکنند!
۳
من هم توی صورت زن میانسال نگاه کردم. شهوتی شدم پس به خودم اجازه دادم که مدتی از این حس لذت ببرم هرچند کمتر از یک دقیقه بعد چرخیدم و با هر دو دستم شروع کردم به مالیدن پستانهایش. خیلی بزرگ بودند. لباسش
من و مادر زن توی پادگان
1400/11/05
#فانتزی #آنال #سربازی
از بین مهمونا ۵ نفر مونده بودیم، ۴ تا دختر و من خودم. البته هنوز رفت و آمد بود و افراد می اومدند و می رفتند ولی ما ۵ نفر خیلی وقت بود اونجا بودیم و کسی هم بنا نداشت جلسه رو ترک کنه.
یکی از دخترا که یکمی هم تکیده تر بود و نسبتا لاغر با چشم های نافذ به دلم نشسته بود و روش کراش زده بودم اسمش یادم نیست برای همین اینجا اسمشو مهسا می ذارم. حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاهش می کردم اونم احتمالا متوجه شده بود و گاه بی گاه بر می گشت و نگاهم می کرد، شایدم نگاهش عادی بود و من اونطور برداشت می کردم ولی حس غریبی بهش داشتم حسی که فراتر از کراش معمولی بود و دوست داشتم باهاش سکس کنم.
یکی از دخترای دیگه هم یکم سبزه تر و توپر تر بود نزدیک شد بهم، بقدری خودشو نزدیکم کرد که عطرشو حس می کردم، یه عطر تلخی داشت که جذاب ترش کرده بود اسمش نوشین بود.
خیلی بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت روی صورتم، لابد اونم روی من کراش داشت ولی با جرات تر از من بود. لبشو گذاشت روی لبم منم ناخودآگاه همراهیش کردم. ولی مدام حواسم به مهسا بود که برنگرده ما رو توی این حال ببینه. دوست نداشتم اگه یه وقت تونستم بهش نزدیک بشم این رابطه بی مقدمه و بی اختیار رو به روم بیاره.
ولی نوشین کارشو بلد بود و خیلی زود تونست کاری کنه که وا بدم. توی چند لحظه هر دومونو لخت کرد، دو تا دختر دیگه حواسشون به کار خودشون بود و اصلا انگار توجهی به ما نداشتند و من همچنان حواسم به مهسا بود.
نوشین کیرمو گرفت دستش و شروع کرد با عمق وجود ساک زدن خیلی کارشو بلد بود معلوم بود تجربه داشت ساکش واقعا بی نقص بود همین باعث شد احتمال پس زدنش توسط من دیگه به صفر برسه، اما همچنان استرس اینو داشتم که مهسا ما رو نبینه و البته توقع مسخره ای بود چون کافی بود برگرده و اون وقت همه چیو میدید.
نوشین دست از خوردن کیرم کشید و اومد بالا و قمبل کرد به سمت من، تابحال سکس بی مقدمه نداشتم ولی این یکی خیلی بی مقدمه بود کیرمو روی سوراخ کونش که با آب کسش لیز شده بود تنظیم کردم آروم فرو کردم تو. کونش مکش عجیبی داشت تمام سطح کیرم با جداره های کونش تماس عجیبی داشت انگار که تار و پود بوده باشن. چند باری به آرامی تلنبه زدم تا اینکه مهسا برگشت به سمت ما.
نگاهمو دوختم به نگاهش، خیلی آروم و بی تفاوت نگاه می کرد با چشمم اشاره کردم بیاد سمت ما اونم بلافاصله پاشد و اومد کنارم نشست.
کیرمو از کون نوشین درآوردم و دست مهسا رو گرفتم و گذاشتم روی کیرم. نگاهش به نگاهم دوخته شده بود و کیرمو آروم آروم میمالید. لذتی که داشتم تجربه می کردم غیر قابل وصف بود. نوشین هم شاید متوجه شده بود که اصل کاری مهساست و نباید مزاحم کار بشه اونم دست مهسا رو گرفت و با احتیاط کشید سمت خودش.
دوتاشونم برگشتند و قمبل کردند کون مهسا سفید و برجسته بود سوراخ کونش قهوه ای کمرنگ بود و چین های دورش نظم زیبایی داشت. کسش مثل یه کلوچه کوچیک لای پاش جا خوش کرده بود. بجاش کون نوشین سبزه بود و سوراخش تیره تر بود و کون گوشتی ای داشت.
کیرمو با آب کس نوشین که سرازیر شده بود خیس کردم و مالیدم به سوراخ کون مهسا. آهی کشید و پاهاشو کمی بیشتر باز کرد. کمی با کیرم به دور سوراخش ماساژ دادم بعد از کمی بازی کردن آروم فرو کردم تو. اثری از درد نبود، دردی که توی رابطه های آنال ازش حرف زده میشه نه توی مهسا حس کردم نه نوشین. از تنگی کون مهسا معلوم بود که قبلا از کون نداده بود. چند بار که تلنبه زدم کیرمو در آوردم و کردم توی کون نوشین. این کارو چند بار تکرار کردم، نمی دونم تجربه سکس با دو نفر رو داشتید یا نه ولی لذت غیر قابل وصفی
1400/11/05
#فانتزی #آنال #سربازی
از بین مهمونا ۵ نفر مونده بودیم، ۴ تا دختر و من خودم. البته هنوز رفت و آمد بود و افراد می اومدند و می رفتند ولی ما ۵ نفر خیلی وقت بود اونجا بودیم و کسی هم بنا نداشت جلسه رو ترک کنه.
یکی از دخترا که یکمی هم تکیده تر بود و نسبتا لاغر با چشم های نافذ به دلم نشسته بود و روش کراش زده بودم اسمش یادم نیست برای همین اینجا اسمشو مهسا می ذارم. حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاهش می کردم اونم احتمالا متوجه شده بود و گاه بی گاه بر می گشت و نگاهم می کرد، شایدم نگاهش عادی بود و من اونطور برداشت می کردم ولی حس غریبی بهش داشتم حسی که فراتر از کراش معمولی بود و دوست داشتم باهاش سکس کنم.
یکی از دخترای دیگه هم یکم سبزه تر و توپر تر بود نزدیک شد بهم، بقدری خودشو نزدیکم کرد که عطرشو حس می کردم، یه عطر تلخی داشت که جذاب ترش کرده بود اسمش نوشین بود.
خیلی بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت روی صورتم، لابد اونم روی من کراش داشت ولی با جرات تر از من بود. لبشو گذاشت روی لبم منم ناخودآگاه همراهیش کردم. ولی مدام حواسم به مهسا بود که برنگرده ما رو توی این حال ببینه. دوست نداشتم اگه یه وقت تونستم بهش نزدیک بشم این رابطه بی مقدمه و بی اختیار رو به روم بیاره.
ولی نوشین کارشو بلد بود و خیلی زود تونست کاری کنه که وا بدم. توی چند لحظه هر دومونو لخت کرد، دو تا دختر دیگه حواسشون به کار خودشون بود و اصلا انگار توجهی به ما نداشتند و من همچنان حواسم به مهسا بود.
نوشین کیرمو گرفت دستش و شروع کرد با عمق وجود ساک زدن خیلی کارشو بلد بود معلوم بود تجربه داشت ساکش واقعا بی نقص بود همین باعث شد احتمال پس زدنش توسط من دیگه به صفر برسه، اما همچنان استرس اینو داشتم که مهسا ما رو نبینه و البته توقع مسخره ای بود چون کافی بود برگرده و اون وقت همه چیو میدید.
نوشین دست از خوردن کیرم کشید و اومد بالا و قمبل کرد به سمت من، تابحال سکس بی مقدمه نداشتم ولی این یکی خیلی بی مقدمه بود کیرمو روی سوراخ کونش که با آب کسش لیز شده بود تنظیم کردم آروم فرو کردم تو. کونش مکش عجیبی داشت تمام سطح کیرم با جداره های کونش تماس عجیبی داشت انگار که تار و پود بوده باشن. چند باری به آرامی تلنبه زدم تا اینکه مهسا برگشت به سمت ما.
نگاهمو دوختم به نگاهش، خیلی آروم و بی تفاوت نگاه می کرد با چشمم اشاره کردم بیاد سمت ما اونم بلافاصله پاشد و اومد کنارم نشست.
کیرمو از کون نوشین درآوردم و دست مهسا رو گرفتم و گذاشتم روی کیرم. نگاهش به نگاهم دوخته شده بود و کیرمو آروم آروم میمالید. لذتی که داشتم تجربه می کردم غیر قابل وصف بود. نوشین هم شاید متوجه شده بود که اصل کاری مهساست و نباید مزاحم کار بشه اونم دست مهسا رو گرفت و با احتیاط کشید سمت خودش.
دوتاشونم برگشتند و قمبل کردند کون مهسا سفید و برجسته بود سوراخ کونش قهوه ای کمرنگ بود و چین های دورش نظم زیبایی داشت. کسش مثل یه کلوچه کوچیک لای پاش جا خوش کرده بود. بجاش کون نوشین سبزه بود و سوراخش تیره تر بود و کون گوشتی ای داشت.
کیرمو با آب کس نوشین که سرازیر شده بود خیس کردم و مالیدم به سوراخ کون مهسا. آهی کشید و پاهاشو کمی بیشتر باز کرد. کمی با کیرم به دور سوراخش ماساژ دادم بعد از کمی بازی کردن آروم فرو کردم تو. اثری از درد نبود، دردی که توی رابطه های آنال ازش حرف زده میشه نه توی مهسا حس کردم نه نوشین. از تنگی کون مهسا معلوم بود که قبلا از کون نداده بود. چند بار که تلنبه زدم کیرمو در آوردم و کردم توی کون نوشین. این کارو چند بار تکرار کردم، نمی دونم تجربه سکس با دو نفر رو داشتید یا نه ولی لذت غیر قابل وصفی
سکس در دره شیاطین (۴)
1400/11/08
#خواهر #فانتزی
این خاطره بسیار ترسناک است لذا مطالعه آن به افراد کم سن بهیچوجه توصیه نمیشود
شوهرم از مادرش خواهش کرد تو جریان منیر مداخله نکنه و بهش گفت اگه خوب بشه کسی نمیگه دستت درد نکنه ولی اگه بد بشه از چشم ما میبینن گویا مادر شوهرمم که بعد از جدا شدن ما احساس میکرد اگر همچنان بخواد به کارش ادامه بده ما رو از دست میده این اواخر دیگه مثل قدیمش بی محابا کار نمیکردنمیدونم شایدم خودش هم یه جورایی درگیر شده بود چون مدتی بود که یکم لاغر شده بود و انگار بیمار بود بهرحال هرچیزی که دلیلش بود دیگه مثل سابق اشتیاقی برای اینجور کارا نداشت و به مادر منیر گفته بود که پسرم اجازه نمیده یروز مادر منیر اومد در خونه ما و اینقدر التماس کرد که من به شوهرم گفتم یدالله خوب ببین اگه کاری از دست مادرت بر میاد گناه داره دختر جوانی هست و داره نابود میشه و ثواب داره اون که اینهمه مدت انجام داده این یبارم روش
یدالله گفت تا ببینم ، عصرش بمن گفت راستش به مادرم گفتم مادرم دیده منیر رو نمیدونم چی رو از من مخفی میکنه ولی احساسم میگه مورد منیر خیلی پیچیده است و مادرم میترسه درگیرش بشه و نتونه اونو حل کنه البته مطمئن هست که منیر رو موجودات ماورایی احاطه کردن گفتم خب کارش رو بکنه اگه نشدم که نشد یدالله افتاد خنده و گفت کاش بهمین سادگی که تو میگی باشه و شد، شد ، نشدهم بکشی کنار و بگی ببخشید من اون کاری رو که میتونستم کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و تموم میشد
گفتم خب اگه نتونستی مگه چه اتفاقی می افته ؟
گفت هیچی ، فقط اون موجوداتی که الان منیر باهاشون درگیر هست کسی رو که مداخله کرده رو هم درگیر میکنن و اونوقت دیگه حتی اطرافیان و وابستگان اون هم در امان نیستن
و یدالله توضیح دادکه این مثل یک جنگ میمونه ، منیر دانسته یا ندانسته خطایی رو انجام داده که ضربه ای به اون موجودات حالا هرچیزی هستن ، زده خب اینجا دو نوع هستن یکسری موجوداتی که دین دار و با معنویات مانوس تر هستن که قوانینی دارن و تنها در صورتی مجاز به تقاص و انتقام هستن که یکی از اونا بشکل خودش باشه و انسان عمدا به اونا صدمه زده باشه در عیر اینصورت حتی اگه قصدشون انتقام باشه یک رابط خبره میتونه احضارشون کنه و باهاشون وارد مذاکره بشه و اونا هم شرایطی را میذارن برای اینکه رضایت بدن که در اونصورت به خانواده اون طرف انتقال میده تا تهیه کنن ولی وقتی طرف شما موجودات شیطانی هستن دیگه براشون چیزی مهم نیست و به نوعی از آزار اون طرف لذت میبرن حالا اگر یک رابط خودش رو وارد ماجرا کنه و پس از پی بردن به ماهیت اون موجودات بازهم بخواد با اونا مقابله کنه در واقع وارد جنگی شده که دیگه هیچ برگشتی نداره و یا اون باید اونقدر قوی باشه که اون موجودات از قدرت اون بترسن و کنار بکشن و یا خودش رو هم مثل اون طرف درگیر میکنن
تمام موجوداتی هم که تو خونه مادرم اینا میدیدی از همون موجوداتی هستن که قبلا پدر من اونا رو مجبور به رها کردن بیماری کرده بود ولی مسئله اینه که اونا هم هرگاه که بتونن ضربه خودشون رو به اشکال مختلف میزنن
من گفتم خوب چطور قبلا تونستن ولی امروز نمیشه ؟
یدالله گفت موجودات ماورایی همشون یک جور نیستن و وابسته به گروهای مختلفی هستن که هر گروه قدرتهای خاص خودشون رو دارن وجایگاه اونا متفاوت هست این موضوع تو شکل ظاهری اونا همتاثیر داره و یک رابط خبره تا مشخصات اون موجود رو بدونه سریع میتونه تشخیص بده که اون موجود از چه نوعی از موجودات ماورایی هست و چقدر قدرت داره و چه میزان میتونه خطرناک باشه چون این قدرت میتونه کم یا زیاد باشه در کل دو گروه
1400/11/08
#خواهر #فانتزی
این خاطره بسیار ترسناک است لذا مطالعه آن به افراد کم سن بهیچوجه توصیه نمیشود
شوهرم از مادرش خواهش کرد تو جریان منیر مداخله نکنه و بهش گفت اگه خوب بشه کسی نمیگه دستت درد نکنه ولی اگه بد بشه از چشم ما میبینن گویا مادر شوهرمم که بعد از جدا شدن ما احساس میکرد اگر همچنان بخواد به کارش ادامه بده ما رو از دست میده این اواخر دیگه مثل قدیمش بی محابا کار نمیکردنمیدونم شایدم خودش هم یه جورایی درگیر شده بود چون مدتی بود که یکم لاغر شده بود و انگار بیمار بود بهرحال هرچیزی که دلیلش بود دیگه مثل سابق اشتیاقی برای اینجور کارا نداشت و به مادر منیر گفته بود که پسرم اجازه نمیده یروز مادر منیر اومد در خونه ما و اینقدر التماس کرد که من به شوهرم گفتم یدالله خوب ببین اگه کاری از دست مادرت بر میاد گناه داره دختر جوانی هست و داره نابود میشه و ثواب داره اون که اینهمه مدت انجام داده این یبارم روش
یدالله گفت تا ببینم ، عصرش بمن گفت راستش به مادرم گفتم مادرم دیده منیر رو نمیدونم چی رو از من مخفی میکنه ولی احساسم میگه مورد منیر خیلی پیچیده است و مادرم میترسه درگیرش بشه و نتونه اونو حل کنه البته مطمئن هست که منیر رو موجودات ماورایی احاطه کردن گفتم خب کارش رو بکنه اگه نشدم که نشد یدالله افتاد خنده و گفت کاش بهمین سادگی که تو میگی باشه و شد، شد ، نشدهم بکشی کنار و بگی ببخشید من اون کاری رو که میتونستم کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و تموم میشد
گفتم خب اگه نتونستی مگه چه اتفاقی می افته ؟
گفت هیچی ، فقط اون موجوداتی که الان منیر باهاشون درگیر هست کسی رو که مداخله کرده رو هم درگیر میکنن و اونوقت دیگه حتی اطرافیان و وابستگان اون هم در امان نیستن
و یدالله توضیح دادکه این مثل یک جنگ میمونه ، منیر دانسته یا ندانسته خطایی رو انجام داده که ضربه ای به اون موجودات حالا هرچیزی هستن ، زده خب اینجا دو نوع هستن یکسری موجوداتی که دین دار و با معنویات مانوس تر هستن که قوانینی دارن و تنها در صورتی مجاز به تقاص و انتقام هستن که یکی از اونا بشکل خودش باشه و انسان عمدا به اونا صدمه زده باشه در عیر اینصورت حتی اگه قصدشون انتقام باشه یک رابط خبره میتونه احضارشون کنه و باهاشون وارد مذاکره بشه و اونا هم شرایطی را میذارن برای اینکه رضایت بدن که در اونصورت به خانواده اون طرف انتقال میده تا تهیه کنن ولی وقتی طرف شما موجودات شیطانی هستن دیگه براشون چیزی مهم نیست و به نوعی از آزار اون طرف لذت میبرن حالا اگر یک رابط خودش رو وارد ماجرا کنه و پس از پی بردن به ماهیت اون موجودات بازهم بخواد با اونا مقابله کنه در واقع وارد جنگی شده که دیگه هیچ برگشتی نداره و یا اون باید اونقدر قوی باشه که اون موجودات از قدرت اون بترسن و کنار بکشن و یا خودش رو هم مثل اون طرف درگیر میکنن
تمام موجوداتی هم که تو خونه مادرم اینا میدیدی از همون موجوداتی هستن که قبلا پدر من اونا رو مجبور به رها کردن بیماری کرده بود ولی مسئله اینه که اونا هم هرگاه که بتونن ضربه خودشون رو به اشکال مختلف میزنن
من گفتم خوب چطور قبلا تونستن ولی امروز نمیشه ؟
یدالله گفت موجودات ماورایی همشون یک جور نیستن و وابسته به گروهای مختلفی هستن که هر گروه قدرتهای خاص خودشون رو دارن وجایگاه اونا متفاوت هست این موضوع تو شکل ظاهری اونا همتاثیر داره و یک رابط خبره تا مشخصات اون موجود رو بدونه سریع میتونه تشخیص بده که اون موجود از چه نوعی از موجودات ماورایی هست و چقدر قدرت داره و چه میزان میتونه خطرناک باشه چون این قدرت میتونه کم یا زیاد باشه در کل دو گروه
عشق خیابونی
1401/01/13
#دوستی #فانتزی
سلام. این داستان واقعی نیست.فقط چیزیه که الان به ذهنم رسید تا بنویسم.
…
تو خیابون داشتمقدم میزدم و تو فکر و خیال بودم که خودمو جلوی دکه روزنامه فروشی دیدم.
رفتم جلو همون لحظه صدای ترمز ماشین پشت سرم اومد. بی خیال گفتم آقا دو نخ سیگار کنت بدید.
یه صدای ناز از پشت سرم گفت همش دو نخ؟
با تعجب برگشتمنگاه کردم. یه خانوم خیلی خوشگل و متین با لباس های مرتب.
گفتم اگه ناراحت نمیشید بله.همین دوتا کافیه تا خونه برسم.
گفت: پس معلومه خونه ات هم همین نزدیکی هاست.
بی توجه به حرفش سیگارها رو برداشتم و راه افتادم.
چند قدم رفته بودم یادم افتاد پول سیگارو ندادم. برگشتم جلو دکه گفتم شرمنده آقا هواسم پرت شد پولشو ندادم.
گفت اشکال نداره خانوم حساب کرد!
نگاه تو ماشین کردم دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه.
گفتم ممنون ولی خودم حساب میکردم.
گفت اشکال نداره یه بار هم تو حساب کن تا بی حساب بشیم.
باز راه افتادم که بوق زد. گفت بیا بالا برسونمت.
نفهمیدم چی شد سوار شدم. گفت خب کجا میری؟
گفتم جای خاصی نمیرم. گفت خب خونه ات کجاست؟
گفتم از اینجا خیلی دوره !
با تعجب نگاه کرد و گفت: مگه نگفتی با دونخ سیگار میرسی خونه؟
لبخندی زدم و به بیرون نگاه کردم.
گفت : چرا اینقد سربه زیری؟ لعنتی هر کسی الان جای تو بود منو خورده بود.
گفتم اونا دلخوشی دارن که تو رو میخورن.من حوصله خودم هم ندارم.
گفت میفهمم حالت بده.امروز بزار من حالتو خوب کنم.
گفتم حال من خوب شدنی نیست.کسی که از کار اخراج شده و عشقش ولش کرده و علاف خیابوناست رو چی میتونه حالشو خوب کنه؟
گفت : اگه پسر خوبی باشی همه چی درست میشه.
لبخند سردی زدم و سیگارمو روشن کردم.
رفت سمت لواسون.تو جاده آهنگ و زیاد میکرد و باهاش میرقصید و منو نگاه میکرد. منم بدون هیچ عکس العملی فقط نگاهش میکردم و به سرخوشی و شادابیش حسودیم میشد.
رسیدیم جلوی یه ویلا. با ریموت در و باز کرد.رفت داخل. گفت پیاده شو.
گفتم اینجا کجاست؟گفت جایی که دیگه علاف خیابونا نباشی.
رفتیم داخل. از تو یخچال یه بطری ابسولوت آورد با کلی خوراکی و دوتا فنجون.
گفت منم حال تو رو دارم ولی امروز میخوام حالمو عوض کنم پس لطفا باهام همراهی کن.
با چشم بهش فهموندم که چشم!
پیک اولو ریخت گفت بزن به سلامتی خودمون.
پیک دومو ریخت گفت بزن به سلامتی اونایی که باعث شدن حالمون خراب بشه و الان اینجا کنار هم بشینیم.
تو همین حین دیدم اشک از چشماش سرازیر شد.
بی اختیار بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو سینه ام.
دستاشو محکم به دور کمرم حلقه کرد و آروم صورتشو آورد بالا و لبامو بوسید. منم فقط به خاطر اشکهاش باهاش همکاری کردم.
درازش کردم رو زمین و خوابیدم روش و لباشو میخوردم.داشت از شدت شهوت پشتمو چنگ میزد. لباسشو دراوردم بعدش لباس خودمو دراوردم. بدنشو که دیدم از خود بیخود شدم.در گوشش گفتم کدوم احمقی تونسته دل تو رو بشکنه. با بغض بهم گفت هیچی نگو لطفا بزار خوش باشیم.
سرمو آوردم پایین و کسشو لیس میزدم. داشت دیوونه میشد.گفت تو رو خدا بکن فقط.
اومدم بالا و خوابیدم روش. کیرمو فشار دادم تو.چقد تنگ و داغ بود. یه آهی کشید و شروع کرد لب رفتن. منم با هاش همراهی میکردم و تلمبه میزدم. یه غلط زدم اون اومد روی من. با شدت بالا پایین میکرد.نفهمیدم چند دیقه شد. دیدم داره ارضا میشه. دوباره خوابوندمش و شروع کردم تلمبه زدن. وقتی ارضا شد منم داشتم ارضا میشدم. میخواستم بکشم بیرون که محکم کمرمو گرفت و گفت بریز تو. منم با فشار تمام خالی کردم تو کسش. هر دو بیحال شده بودیم و همینجوری روش دراز کشیده بودم و چشامو بستم. یه نیم ساعتی گذشته بود که جفتمو
1401/01/13
#دوستی #فانتزی
سلام. این داستان واقعی نیست.فقط چیزیه که الان به ذهنم رسید تا بنویسم.
…
تو خیابون داشتمقدم میزدم و تو فکر و خیال بودم که خودمو جلوی دکه روزنامه فروشی دیدم.
رفتم جلو همون لحظه صدای ترمز ماشین پشت سرم اومد. بی خیال گفتم آقا دو نخ سیگار کنت بدید.
یه صدای ناز از پشت سرم گفت همش دو نخ؟
با تعجب برگشتمنگاه کردم. یه خانوم خیلی خوشگل و متین با لباس های مرتب.
گفتم اگه ناراحت نمیشید بله.همین دوتا کافیه تا خونه برسم.
گفت: پس معلومه خونه ات هم همین نزدیکی هاست.
بی توجه به حرفش سیگارها رو برداشتم و راه افتادم.
چند قدم رفته بودم یادم افتاد پول سیگارو ندادم. برگشتم جلو دکه گفتم شرمنده آقا هواسم پرت شد پولشو ندادم.
گفت اشکال نداره خانوم حساب کرد!
نگاه تو ماشین کردم دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه.
گفتم ممنون ولی خودم حساب میکردم.
گفت اشکال نداره یه بار هم تو حساب کن تا بی حساب بشیم.
باز راه افتادم که بوق زد. گفت بیا بالا برسونمت.
نفهمیدم چی شد سوار شدم. گفت خب کجا میری؟
گفتم جای خاصی نمیرم. گفت خب خونه ات کجاست؟
گفتم از اینجا خیلی دوره !
با تعجب نگاه کرد و گفت: مگه نگفتی با دونخ سیگار میرسی خونه؟
لبخندی زدم و به بیرون نگاه کردم.
گفت : چرا اینقد سربه زیری؟ لعنتی هر کسی الان جای تو بود منو خورده بود.
گفتم اونا دلخوشی دارن که تو رو میخورن.من حوصله خودم هم ندارم.
گفت میفهمم حالت بده.امروز بزار من حالتو خوب کنم.
گفتم حال من خوب شدنی نیست.کسی که از کار اخراج شده و عشقش ولش کرده و علاف خیابوناست رو چی میتونه حالشو خوب کنه؟
گفت : اگه پسر خوبی باشی همه چی درست میشه.
لبخند سردی زدم و سیگارمو روشن کردم.
رفت سمت لواسون.تو جاده آهنگ و زیاد میکرد و باهاش میرقصید و منو نگاه میکرد. منم بدون هیچ عکس العملی فقط نگاهش میکردم و به سرخوشی و شادابیش حسودیم میشد.
رسیدیم جلوی یه ویلا. با ریموت در و باز کرد.رفت داخل. گفت پیاده شو.
گفتم اینجا کجاست؟گفت جایی که دیگه علاف خیابونا نباشی.
رفتیم داخل. از تو یخچال یه بطری ابسولوت آورد با کلی خوراکی و دوتا فنجون.
گفت منم حال تو رو دارم ولی امروز میخوام حالمو عوض کنم پس لطفا باهام همراهی کن.
با چشم بهش فهموندم که چشم!
پیک اولو ریخت گفت بزن به سلامتی خودمون.
پیک دومو ریخت گفت بزن به سلامتی اونایی که باعث شدن حالمون خراب بشه و الان اینجا کنار هم بشینیم.
تو همین حین دیدم اشک از چشماش سرازیر شد.
بی اختیار بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو سینه ام.
دستاشو محکم به دور کمرم حلقه کرد و آروم صورتشو آورد بالا و لبامو بوسید. منم فقط به خاطر اشکهاش باهاش همکاری کردم.
درازش کردم رو زمین و خوابیدم روش و لباشو میخوردم.داشت از شدت شهوت پشتمو چنگ میزد. لباسشو دراوردم بعدش لباس خودمو دراوردم. بدنشو که دیدم از خود بیخود شدم.در گوشش گفتم کدوم احمقی تونسته دل تو رو بشکنه. با بغض بهم گفت هیچی نگو لطفا بزار خوش باشیم.
سرمو آوردم پایین و کسشو لیس میزدم. داشت دیوونه میشد.گفت تو رو خدا بکن فقط.
اومدم بالا و خوابیدم روش. کیرمو فشار دادم تو.چقد تنگ و داغ بود. یه آهی کشید و شروع کرد لب رفتن. منم با هاش همراهی میکردم و تلمبه میزدم. یه غلط زدم اون اومد روی من. با شدت بالا پایین میکرد.نفهمیدم چند دیقه شد. دیدم داره ارضا میشه. دوباره خوابوندمش و شروع کردم تلمبه زدن. وقتی ارضا شد منم داشتم ارضا میشدم. میخواستم بکشم بیرون که محکم کمرمو گرفت و گفت بریز تو. منم با فشار تمام خالی کردم تو کسش. هر دو بیحال شده بودیم و همینجوری روش دراز کشیده بودم و چشامو بستم. یه نیم ساعتی گذشته بود که جفتمو
معذرت خواهی من
1401/01/14
#عاشقی #فانتزی
داستان کاملا ساخته ذهن خودمه و گفتم همین طور که خودارضایی میکنم پلاتشو برای دیگران بنویسم چون ترن آنم میکنه ولی شایدم یه روز به واقعیت بپیونده، کس چه داند؟
سو بیبی های من گت ردی،هیر ایت گووز:
سه روز میشد که با هم حرف نزده بودیم و بهش حق هم میدادم. با اون کاری که من کرده بودم حتی ممکن بود دیگه هیچ وقت باهام صحبت نکنه.
نه غرورم اجازه میداد پا پیش بذارم و معذرت خواهی کنم و نه میتونستم سکوت سنگین بینمون رو تحمل کنم، اما برای امشب یه برنامه خاص در نظر داشتم، برنامه ای که میتونست بدون یک کلمه حرف دوباره دل همسرم رو به دست بیاره.
قرار بود امشب مشکلاتمون رو لای لحاف و تشک، با زمزمه های نامفهوم و نفس های به شماره افتاده حل کنیم.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل در سکوت رو شکست،در جیر جیر کرد و چند ثانیه بعد بسته شد.
سکوت محض؛ احتمالا داشت کتش رو به چوب رختی آویزون میکرد؛ و بعد صدای قدم های منظمی شروع شد که لحظه به لحظه به اتاق خوابمون نزدیک تر میشدند و ضربان قلبم با هر قدم اوج میگرفت،انگار سینه ام برای قلبم بیش از حد کوچیک بود.
اگه منو نادیده میگرفت چی؟ اگه تمایلی به من نداشت و نمیتونست منو ببخشه چی؟ حتی ممکن بود به خاطر روز طولانی ای که پشت سر گذاشته بود خسته باشه و حوصله نداشته باشه. من حتی بلد نبودم چطور باید اینکار رو انجام بدم! باید مثل رز توی تایتانیک روی تخت دراز میکشیدم و با نگاه نافذ به خودم فرامیخوندمش؟ یا باید بلند میشدم و سمتش میرفتم؟ همیشه همسرم سکس رو شروع میکرد، همیشه اون بود که میگفت دلش منو میخواد و من هیچ تجربه ای برای شروع کردن نداشتم ولی خب برای هر چیزی بار اولی وجود داره، مگه نه؟
بالاخره تصمیمم بر این شد که روش دوم رو پیش بگیرم، آخه خیلی ضایع بود که نیمه لخت روی تخت دراز بکشم و منتظر بمونم تا به سمتم بیاد، حتی فکرشم باعث میشد از خجالت آب بشم. بلند شدم و ایستادم، نظرم توی آینه اتاق خواب به بدنم افتاد، فکر نمیکنم میتونست جلوی ست قرمز شورت و سوتینی که تازه خریده بودم مقاومت کنه. لب های کمی خیس و لباس خواب توری که انقد نازک بود که چیز زیادی برای تصور کردن باقی نمیذاشت.
همسرم بالاخره وارد اتاق شد و انگار هزار شاپرک توی سینه ام به پرواز در اومدن، نگاهمون به هم برخورد و علی رغم تلاشش برای خنثی نشون دادن صورتش، برق تعجب و چیز دیگه ای که از نگاهش رد شد از چشم من پنهان نموند.داخل چارچوب در خشکش زده بود، الان وقتش بود که نظرش رو عوض کنم، نباید میذاشتم از اون در بیرون بره. با حفظ ارتباط چشمی بهش لبخند زدم و آروم یک دور چرخیدم تا پشتم رو هم ببینه، به سمتش به حرکت در اومدم اما نه خیلی تند تا بتونم عکس العملش رو تحلیل کنم. معلوم بود که سعی داره چشم هاشو رو روی صورتم نگه داره و به پایین نگاه نکنه ولی مطمئن بودم بیشتر ازین نمیتونه مقاومت کنه، الانش هم تو چنگم بود و میتونستم عوض شدن حالت چشم هاشو ببینم.
فقط یک قدم دیگه با هم فاصله داشتیم، فقط و فقط یک قدم. من میخواستم قدم آخر رو بردارم اما در اوج ناباوری، قدم آخر رو اون به سمتم برداشت و دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد.
برای چند لحظه توی چشم هام نگاه کرد و بعد مثل آبی که پشت سد تجمع میکنه تا اون رو بشکنه، صبرش لبریز شد و لب هامون در بوسه ای داغ روی هم قرار گرفت.
نفهمیدم چطور از تخت خواب سر در آوردیم، نفهمیدم چطور لباس هاش از تنش دراومدن و عضلات سفتش رو لمس کردم.انقدر مست بوی بدنش بودم که نفهمیدم کی با هم یکی شدیم فقط میدونم که در هم پیچیده بودیم، انگار نه دو بدن بلکه یک بدن بودیم. نفس هامون با هم یکی بود، ناله ها
1401/01/14
#عاشقی #فانتزی
داستان کاملا ساخته ذهن خودمه و گفتم همین طور که خودارضایی میکنم پلاتشو برای دیگران بنویسم چون ترن آنم میکنه ولی شایدم یه روز به واقعیت بپیونده، کس چه داند؟
سو بیبی های من گت ردی،هیر ایت گووز:
سه روز میشد که با هم حرف نزده بودیم و بهش حق هم میدادم. با اون کاری که من کرده بودم حتی ممکن بود دیگه هیچ وقت باهام صحبت نکنه.
نه غرورم اجازه میداد پا پیش بذارم و معذرت خواهی کنم و نه میتونستم سکوت سنگین بینمون رو تحمل کنم، اما برای امشب یه برنامه خاص در نظر داشتم، برنامه ای که میتونست بدون یک کلمه حرف دوباره دل همسرم رو به دست بیاره.
قرار بود امشب مشکلاتمون رو لای لحاف و تشک، با زمزمه های نامفهوم و نفس های به شماره افتاده حل کنیم.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل در سکوت رو شکست،در جیر جیر کرد و چند ثانیه بعد بسته شد.
سکوت محض؛ احتمالا داشت کتش رو به چوب رختی آویزون میکرد؛ و بعد صدای قدم های منظمی شروع شد که لحظه به لحظه به اتاق خوابمون نزدیک تر میشدند و ضربان قلبم با هر قدم اوج میگرفت،انگار سینه ام برای قلبم بیش از حد کوچیک بود.
اگه منو نادیده میگرفت چی؟ اگه تمایلی به من نداشت و نمیتونست منو ببخشه چی؟ حتی ممکن بود به خاطر روز طولانی ای که پشت سر گذاشته بود خسته باشه و حوصله نداشته باشه. من حتی بلد نبودم چطور باید اینکار رو انجام بدم! باید مثل رز توی تایتانیک روی تخت دراز میکشیدم و با نگاه نافذ به خودم فرامیخوندمش؟ یا باید بلند میشدم و سمتش میرفتم؟ همیشه همسرم سکس رو شروع میکرد، همیشه اون بود که میگفت دلش منو میخواد و من هیچ تجربه ای برای شروع کردن نداشتم ولی خب برای هر چیزی بار اولی وجود داره، مگه نه؟
بالاخره تصمیمم بر این شد که روش دوم رو پیش بگیرم، آخه خیلی ضایع بود که نیمه لخت روی تخت دراز بکشم و منتظر بمونم تا به سمتم بیاد، حتی فکرشم باعث میشد از خجالت آب بشم. بلند شدم و ایستادم، نظرم توی آینه اتاق خواب به بدنم افتاد، فکر نمیکنم میتونست جلوی ست قرمز شورت و سوتینی که تازه خریده بودم مقاومت کنه. لب های کمی خیس و لباس خواب توری که انقد نازک بود که چیز زیادی برای تصور کردن باقی نمیذاشت.
همسرم بالاخره وارد اتاق شد و انگار هزار شاپرک توی سینه ام به پرواز در اومدن، نگاهمون به هم برخورد و علی رغم تلاشش برای خنثی نشون دادن صورتش، برق تعجب و چیز دیگه ای که از نگاهش رد شد از چشم من پنهان نموند.داخل چارچوب در خشکش زده بود، الان وقتش بود که نظرش رو عوض کنم، نباید میذاشتم از اون در بیرون بره. با حفظ ارتباط چشمی بهش لبخند زدم و آروم یک دور چرخیدم تا پشتم رو هم ببینه، به سمتش به حرکت در اومدم اما نه خیلی تند تا بتونم عکس العملش رو تحلیل کنم. معلوم بود که سعی داره چشم هاشو رو روی صورتم نگه داره و به پایین نگاه نکنه ولی مطمئن بودم بیشتر ازین نمیتونه مقاومت کنه، الانش هم تو چنگم بود و میتونستم عوض شدن حالت چشم هاشو ببینم.
فقط یک قدم دیگه با هم فاصله داشتیم، فقط و فقط یک قدم. من میخواستم قدم آخر رو بردارم اما در اوج ناباوری، قدم آخر رو اون به سمتم برداشت و دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد.
برای چند لحظه توی چشم هام نگاه کرد و بعد مثل آبی که پشت سد تجمع میکنه تا اون رو بشکنه، صبرش لبریز شد و لب هامون در بوسه ای داغ روی هم قرار گرفت.
نفهمیدم چطور از تخت خواب سر در آوردیم، نفهمیدم چطور لباس هاش از تنش دراومدن و عضلات سفتش رو لمس کردم.انقدر مست بوی بدنش بودم که نفهمیدم کی با هم یکی شدیم فقط میدونم که در هم پیچیده بودیم، انگار نه دو بدن بلکه یک بدن بودیم. نفس هامون با هم یکی بود، ناله ها
خالی شدن در خاله
1401/01/14
#خاله #تابو #فانتزی
این یک داستان است نه خاطره
با صدای روح خراش نون خشکیه از بلندگو یکی از هشتاد میلیون سیاه بخت
بیدار شدم، کیرمو حواله خواهر و مادرش کردم، چرا منو از امن ترین و بهترین سرپناهم بیرون کرده، مدت های مدیدی بود که خواب را جایگزین زندگی واقعی کرده بودم و در بیداری خواب بودم، کم کم چشام سنگین شد و ذهنم یه سوژه برای چندین ساعت خلسه و تداعی پیدا کرده بود، خواهرشو تو خواب چند روش سامورایی کردم، به مادرش که رسیدم کسی ژولیده با پشمای شبیه به پشم گوسپند و نیش خندی شیطانی و چمانی با حالت درنده وار، قبل از هر عملی سریع دو زانویش را دور پاهایم گذاشت و دستامو در حالتی که به پشت دارز شده بودم قفل کرد، کیرم انگار داخل کاکتوس شد بود قبل از اینکه دادم بلند شه دست چرکین و پینه بسته اش را که بوی دود میداد دم دهانم گذاشت، پشمان کسش مثل خزه رشد کردند و به آرامی تمام وجودم را می بلعید دیگه نمیتونستم نفس بکشم که با صدای؛ های سجاد چته از خواب پریدم
زندگی کم کم خوابم رو هم ازم میگرفت
با کوفتگی از کردن کس دندان دار مادر نون خشکی محله از تختم بلند شدم و به کرامت هم خونگیم گفتم بی شرف بعد چند سال یه بار به درد خوردی
خودم رو با زحمت از تخت جدا کردم و شیر کاکائو کرامت که آماده خوردن بود رو سر کشیدم و بستی تریاک که از بزم دیشب نوابغ دانشگاه چمران مونده بود رو دود کردم تا از اون حال تخمی رها شدم با لباس ها رفتم داخل حمام و کرامت را از زیر دوش حل دادم کنار، دادش دراومد که شیرم رو خوردی حالا هم میخوای بکنیم؟!
گفتم مال خوبی نیستی وگرنه الان داشتی کاسبی میکردی
با کس گفتن ها همیشگی حمام کردیم و یه تیپ خفن زدیم و از خونه بیرون رفتیم، طبق معمول مسیرمون همجا بود الا دانشگاه
خاله روی عادت همیشگی زنگم زد و گفت شام اینجایی، میرضم و مهمون دارم و بهونه های دیگه هم پذیرفته نیست دیدم که چاره ای نیست قبول کردم
وارد خونه که شدم خاله طبق معمول شروع کرد به قربون صدقه رفتنم
به خدا که تو با این کت شلوار مشکی اسپرتت و قد بلندت، چشمای عسلیت هیکل ورزشکاریت و …اگر یه خورده تلاش کنی یه آدم معروف میشی.
خاله یه جوری قربون صدقم میری انگار مامان بزرگی، همسنیم ها. خوشم نمیاد اینجور قربون صدقم میری، بعدم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی این همه تشریفات و آرایش اگه کسی ندونه فکر میکنه جاریت اومده میخوای روشو کم کنی
این چه حرفیه عزیزم خو تو داخل این شهر غریبی مامانت نمیگه هوای پسرمو نداشتی، بعدشم گور پدر جاری فقط خودت و دیگه هیچ. میخوام وقتی میای پیشم هچی کم برات نزارم، این تاپ و شلوار رو از ترکیه خریدم برای شوهر الاغمم نمیپوشم چه برسه به جاری گور به گوری
میگم خاله این شوهرت بیست چهاری ماموریته، یعنی در ماه نباید نصفشو خونه باشه
اسمشو نیار وقت به این خوبی رو خراب نکن ، نه قیافه داره نه شعور نه معرفت
اینا رو بایستی موقع بله گفتن یادت میومد هرچی تو سرمون زدیم کور مال ثروتش شدید، این کاخ و ماشین زندگی نمیشن ولی کی گوش داد به من، همتون کور و کر ثروتش شدید، قیافه عنشم براتون بردپیت شده بود
این حرفای همیشگیمون بود که خالم بایستی از هر طریقی یک ساعتی از شوهرش بگه، واقعا این مردمو درک نمیکنم همه چیزشون رو برای پول میفروشن فکر بعدشو نمیکنن که اگر به اون پوله رسیدن زندگی چیزای مهمتری هم داره که خودشون رو به رخ میکشن و نداشتنشون جایگزینی نداره.
دیگه آخرای شب شده بود میخواستم برم که خالم طبق معمول مانع شد و این بار واقعا هر بهونه ای آوردم حریف نشدم، خونه خاله بودن وقتی از چند ساعت رد میشد دیگه قابل تحمل نبود و میخواستم فرار کنم حتی چند
1401/01/14
#خاله #تابو #فانتزی
این یک داستان است نه خاطره
با صدای روح خراش نون خشکیه از بلندگو یکی از هشتاد میلیون سیاه بخت
بیدار شدم، کیرمو حواله خواهر و مادرش کردم، چرا منو از امن ترین و بهترین سرپناهم بیرون کرده، مدت های مدیدی بود که خواب را جایگزین زندگی واقعی کرده بودم و در بیداری خواب بودم، کم کم چشام سنگین شد و ذهنم یه سوژه برای چندین ساعت خلسه و تداعی پیدا کرده بود، خواهرشو تو خواب چند روش سامورایی کردم، به مادرش که رسیدم کسی ژولیده با پشمای شبیه به پشم گوسپند و نیش خندی شیطانی و چمانی با حالت درنده وار، قبل از هر عملی سریع دو زانویش را دور پاهایم گذاشت و دستامو در حالتی که به پشت دارز شده بودم قفل کرد، کیرم انگار داخل کاکتوس شد بود قبل از اینکه دادم بلند شه دست چرکین و پینه بسته اش را که بوی دود میداد دم دهانم گذاشت، پشمان کسش مثل خزه رشد کردند و به آرامی تمام وجودم را می بلعید دیگه نمیتونستم نفس بکشم که با صدای؛ های سجاد چته از خواب پریدم
زندگی کم کم خوابم رو هم ازم میگرفت
با کوفتگی از کردن کس دندان دار مادر نون خشکی محله از تختم بلند شدم و به کرامت هم خونگیم گفتم بی شرف بعد چند سال یه بار به درد خوردی
خودم رو با زحمت از تخت جدا کردم و شیر کاکائو کرامت که آماده خوردن بود رو سر کشیدم و بستی تریاک که از بزم دیشب نوابغ دانشگاه چمران مونده بود رو دود کردم تا از اون حال تخمی رها شدم با لباس ها رفتم داخل حمام و کرامت را از زیر دوش حل دادم کنار، دادش دراومد که شیرم رو خوردی حالا هم میخوای بکنیم؟!
گفتم مال خوبی نیستی وگرنه الان داشتی کاسبی میکردی
با کس گفتن ها همیشگی حمام کردیم و یه تیپ خفن زدیم و از خونه بیرون رفتیم، طبق معمول مسیرمون همجا بود الا دانشگاه
خاله روی عادت همیشگی زنگم زد و گفت شام اینجایی، میرضم و مهمون دارم و بهونه های دیگه هم پذیرفته نیست دیدم که چاره ای نیست قبول کردم
وارد خونه که شدم خاله طبق معمول شروع کرد به قربون صدقه رفتنم
به خدا که تو با این کت شلوار مشکی اسپرتت و قد بلندت، چشمای عسلیت هیکل ورزشکاریت و …اگر یه خورده تلاش کنی یه آدم معروف میشی.
خاله یه جوری قربون صدقم میری انگار مامان بزرگی، همسنیم ها. خوشم نمیاد اینجور قربون صدقم میری، بعدم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی این همه تشریفات و آرایش اگه کسی ندونه فکر میکنه جاریت اومده میخوای روشو کم کنی
این چه حرفیه عزیزم خو تو داخل این شهر غریبی مامانت نمیگه هوای پسرمو نداشتی، بعدشم گور پدر جاری فقط خودت و دیگه هیچ. میخوام وقتی میای پیشم هچی کم برات نزارم، این تاپ و شلوار رو از ترکیه خریدم برای شوهر الاغمم نمیپوشم چه برسه به جاری گور به گوری
میگم خاله این شوهرت بیست چهاری ماموریته، یعنی در ماه نباید نصفشو خونه باشه
اسمشو نیار وقت به این خوبی رو خراب نکن ، نه قیافه داره نه شعور نه معرفت
اینا رو بایستی موقع بله گفتن یادت میومد هرچی تو سرمون زدیم کور مال ثروتش شدید، این کاخ و ماشین زندگی نمیشن ولی کی گوش داد به من، همتون کور و کر ثروتش شدید، قیافه عنشم براتون بردپیت شده بود
این حرفای همیشگیمون بود که خالم بایستی از هر طریقی یک ساعتی از شوهرش بگه، واقعا این مردمو درک نمیکنم همه چیزشون رو برای پول میفروشن فکر بعدشو نمیکنن که اگر به اون پوله رسیدن زندگی چیزای مهمتری هم داره که خودشون رو به رخ میکشن و نداشتنشون جایگزینی نداره.
دیگه آخرای شب شده بود میخواستم برم که خالم طبق معمول مانع شد و این بار واقعا هر بهونه ای آوردم حریف نشدم، خونه خاله بودن وقتی از چند ساعت رد میشد دیگه قابل تحمل نبود و میخواستم فرار کنم حتی چند
نازنین
1401/02/11
#فانتزی #دوست_دختر #عاشقی
سلام؛قبل از هر چیز این رو بگم که این یک داستانه و کاملا هم فانتزیه یعنی اصلا دنبال حقیقت و واقعیت توی این داستان نباشید.
داستان رو بخونید نظراتتون رو بگید اگه دوست داشتید به یه مجموعه چند قسمتی تبدیلیش میکنم.
به واسطه ی رابطه ی خانوادگی مون از بچگی همیشه نازنین جلو چشم بوده و این جلو چشم بودن هم ادامه داشته تا الان من همیشه نازنین رو یه جوری جدا از مسائل خانوادگی دوست داشتم یعنی فقط برای اون رفت و آمد و بازی های بچگانه ای که وقتی بچه بودیم دوست نداشتم یه حس جدا بود خیلی بزرگتر از یه دوست داشتن عادی که همراه با زیاد شدن سن و بزرگ شدن من این حس هم به طور خیلی محسوسی رشد میکرد.
خب طبیعتا با بالا رفتن سن اونم بدنش تغییر پیدا کرد و شکل زنانه تری به خودش گرفت. قیافهاش روز به روز به جذابیتش اضافه میشد و وقتی هم نگاش میکردی گیرایی خاصی داشت .
ما دیگه ۱۷ ساله مون شده بود که من خیلی بهش فکر میکردم اون حس همیشگی که از بچگی بهش داشتم قوی تر از همیشه بود.
من ذاتا آدم آروم و خجالتیم یعنی نمیتونم حرفامو خیلی خوب به زبون بیارم ولی رفتارم نشون دهنده ی همه چیزه.
یه روز قرار شد واسه عصر بیان خونه ی ما تدارکت پذیرایی آماده شده بود.
من خیلی دو دل بودم که خونه بمونم یانه دیگه تحمل اینکه جلو چشم باشه و مال من نباشه رو نداشتم هرچی هم با خودم شش و بش میکردم که برم بهش بگم که دوسش دارم نمیتونستم. خواستم از خونه بزنم بیرون که خونواده نزاشتن برم گفتن خوب نیست مهمون بیاد و تو نباشی. دیگه استرس داشت منو میکشت هیچوقت اینجوری نبودم صورتم سرخ شده بود و کف دستام به شدت عرق میکرد دیگه واقعا توان رو به رو شدن با نازنین رو نداشتم؛ زنگ خونه رو زدن به محث اینکه وارد شدن چشام قفل چشاش شد هرکاری میکردم نمیتونستم نگاهمو بدزدم . باهم دست دادیم نشستن نازنین دیگه نزاشت که مامانم وظیفه ی پذیرایی رو به دوش بکشه و گفت که وظیفهی پذیرایی با نازنینه. منم با خودم میگفتم آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب ؛حالا که دیدمش بزار بیشتر جلو چشم باشه . منم هرازگاهی یه کمکی میکردم تا وقتی که ظرف آجیلا رو جمع کرد گفتم بزار من کمکت کنم ظرفا تو یه سینی بود اونارو که بلند کردم ببرم بزارمشون روی سینک که حواسم نبود توی آشپز خونه یکی از ظرفا افتادو شکست اومدم که خورده هاشو از روی زمین بلند کنم که دست خودمو بریدم خیلی عمیق نبود ولی خونش خیلی سخت بند اومد .
رو صندلی نهار خوری نشسته بودم داشتم دستمو نگاه میگردم که با یه بسته چسپ زخم اومد و گفت بزار دست تو ببندم که زخمش هوا نخوره.
دستمو بهش دادم که چسپ و بزنه دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد و لال شدم. دیگه تابلو بود که دردم چیه و این همه سر به هوایی چیه علتش.
وقتی داشت دستمو چسپ میزد گفت تو چرا جدیدا اینقد حواس پرت شدی بچه بودی اینقد سر به هوا نبودی. منم گفتم خیلی ذهنم درگیره اصلا حواسم به دور و برم نیست. خودش ادامه داد گفت چرا مگه چیزی شده؟ منم که یکم جرات پیدا کرده بودم چون خودش بحث رو جلو آورد گفتم چیزی بود ولی مثل اینکه من تازه یادم افتاده. یه خنده ی ریزی کرد و گفت چیه نکنه عاشق شدی؟؟؟ منم گفتم عاشق بودم ولی رو نمیکردم. جوابمو نداد منم که ضدحال خورده بودم چون پیشبینی میکردم که ادامه بده گفتم نمیخوای بفهمی کیه؟
با یه لحن خشک که اصلا هیچ ربطی به صمیمیت چن لحظه پیشش نداشت گفت برام مهم نیست. گفتم تو باید برات مهم باشه . با همون لحن گفت اون وقت چرا؟ منم دیگه واقعا نمیدونم چم بود که اونقدری جرات پیدا کردم گفتم چون اون کسی که عاشقشم تویی.
یزره نگاهم کرد و پاشد رفت خ
1401/02/11
#فانتزی #دوست_دختر #عاشقی
سلام؛قبل از هر چیز این رو بگم که این یک داستانه و کاملا هم فانتزیه یعنی اصلا دنبال حقیقت و واقعیت توی این داستان نباشید.
داستان رو بخونید نظراتتون رو بگید اگه دوست داشتید به یه مجموعه چند قسمتی تبدیلیش میکنم.
به واسطه ی رابطه ی خانوادگی مون از بچگی همیشه نازنین جلو چشم بوده و این جلو چشم بودن هم ادامه داشته تا الان من همیشه نازنین رو یه جوری جدا از مسائل خانوادگی دوست داشتم یعنی فقط برای اون رفت و آمد و بازی های بچگانه ای که وقتی بچه بودیم دوست نداشتم یه حس جدا بود خیلی بزرگتر از یه دوست داشتن عادی که همراه با زیاد شدن سن و بزرگ شدن من این حس هم به طور خیلی محسوسی رشد میکرد.
خب طبیعتا با بالا رفتن سن اونم بدنش تغییر پیدا کرد و شکل زنانه تری به خودش گرفت. قیافهاش روز به روز به جذابیتش اضافه میشد و وقتی هم نگاش میکردی گیرایی خاصی داشت .
ما دیگه ۱۷ ساله مون شده بود که من خیلی بهش فکر میکردم اون حس همیشگی که از بچگی بهش داشتم قوی تر از همیشه بود.
من ذاتا آدم آروم و خجالتیم یعنی نمیتونم حرفامو خیلی خوب به زبون بیارم ولی رفتارم نشون دهنده ی همه چیزه.
یه روز قرار شد واسه عصر بیان خونه ی ما تدارکت پذیرایی آماده شده بود.
من خیلی دو دل بودم که خونه بمونم یانه دیگه تحمل اینکه جلو چشم باشه و مال من نباشه رو نداشتم هرچی هم با خودم شش و بش میکردم که برم بهش بگم که دوسش دارم نمیتونستم. خواستم از خونه بزنم بیرون که خونواده نزاشتن برم گفتن خوب نیست مهمون بیاد و تو نباشی. دیگه استرس داشت منو میکشت هیچوقت اینجوری نبودم صورتم سرخ شده بود و کف دستام به شدت عرق میکرد دیگه واقعا توان رو به رو شدن با نازنین رو نداشتم؛ زنگ خونه رو زدن به محث اینکه وارد شدن چشام قفل چشاش شد هرکاری میکردم نمیتونستم نگاهمو بدزدم . باهم دست دادیم نشستن نازنین دیگه نزاشت که مامانم وظیفه ی پذیرایی رو به دوش بکشه و گفت که وظیفهی پذیرایی با نازنینه. منم با خودم میگفتم آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب ؛حالا که دیدمش بزار بیشتر جلو چشم باشه . منم هرازگاهی یه کمکی میکردم تا وقتی که ظرف آجیلا رو جمع کرد گفتم بزار من کمکت کنم ظرفا تو یه سینی بود اونارو که بلند کردم ببرم بزارمشون روی سینک که حواسم نبود توی آشپز خونه یکی از ظرفا افتادو شکست اومدم که خورده هاشو از روی زمین بلند کنم که دست خودمو بریدم خیلی عمیق نبود ولی خونش خیلی سخت بند اومد .
رو صندلی نهار خوری نشسته بودم داشتم دستمو نگاه میگردم که با یه بسته چسپ زخم اومد و گفت بزار دست تو ببندم که زخمش هوا نخوره.
دستمو بهش دادم که چسپ و بزنه دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد و لال شدم. دیگه تابلو بود که دردم چیه و این همه سر به هوایی چیه علتش.
وقتی داشت دستمو چسپ میزد گفت تو چرا جدیدا اینقد حواس پرت شدی بچه بودی اینقد سر به هوا نبودی. منم گفتم خیلی ذهنم درگیره اصلا حواسم به دور و برم نیست. خودش ادامه داد گفت چرا مگه چیزی شده؟ منم که یکم جرات پیدا کرده بودم چون خودش بحث رو جلو آورد گفتم چیزی بود ولی مثل اینکه من تازه یادم افتاده. یه خنده ی ریزی کرد و گفت چیه نکنه عاشق شدی؟؟؟ منم گفتم عاشق بودم ولی رو نمیکردم. جوابمو نداد منم که ضدحال خورده بودم چون پیشبینی میکردم که ادامه بده گفتم نمیخوای بفهمی کیه؟
با یه لحن خشک که اصلا هیچ ربطی به صمیمیت چن لحظه پیشش نداشت گفت برام مهم نیست. گفتم تو باید برات مهم باشه . با همون لحن گفت اون وقت چرا؟ منم دیگه واقعا نمیدونم چم بود که اونقدری جرات پیدا کردم گفتم چون اون کسی که عاشقشم تویی.
یزره نگاهم کرد و پاشد رفت خ
رازهای اشنا
1401/02/19
#مادرزن #فانتزی
قرار نیست چیزی دور از انتظار اتفاق بیوفته قرار نیست مشکلی بر مشکلات اضافه بشه فقط باید درد دل کرد که بار شانه کمتر احساس بشه هیچ قلمی نیست که خطا نداشته باشه خطا باید باشه تا روال زندگی انجام بشه و درس برای همه بشه.
ولی انگاری که حرفهای من برایش قابل فهم نبود دایم داشت حرف خودشو میزد نباید میشد من خودمو نمیتونم ببخشم از خودم بدم میاد دیگه به هیچ عنوان من رو یکجا تنها نزار پیش کسی نمیتونم تنها باشم به هیچ کس اطمینان نیست.
اون روز رو با هر جون کندنی بود از کنارش تموم نخوردم آخه خیلی کار داشتم همه رو به روز بعد موکول کردم ولی مگر ممکن بود بسته رویا رو تنها گذاشت و رفت پی کار و کسب .
اینو بگم که رویا زن من از دوستان هم بازی من در کودکی بود تنها کسی که دوست داشتم و دارم رویا بود و برام رسیدن به رویا درست مثل رویاهام بود زنی زیبا و پر نشاط و خنده رو و خیلی بامرام و خون گرم.
زیبایی رویا برای من تنها هوری دنیا بود تا جایی که صد هزار تا عکس بیشتر از خنده هایش داشتم ما بچه دار نمیشویم و هنوز هم دنبال مشکل ایراد از کیه نیستیم به هم قول دادیم برامون مهم نباشه حداقل اینکه برای من مهم نیست.
مادر رویا پسر برادر خودشو برای دامادی دوست داشت ولی رویا اونو قبول نکرده بود و من رو انتخاب کرده بود این مشگل برای مادر رویا هنوز تازه و هر بار سر کوفت رویا میزد که این مرده اجاقش کوره و تو نباید با این ازدواج میکردی اگر با پسر برادر من ازدواج کرده بودی الان پسرت مدرسه ای بود.
منم از ماجرا خبر نداشتم مدتها بعد از ازدواج بطور غیر مستقیم متوجه موضوع شدم اونم از طرف مادر خانمم. دیگه برام عادی بود که محلی و سردی برخورد مادرجون هر وقت رویا رو تنها میدید پسر برادر میشد موضوع حرف و نهایت هم با دعوا و دلخوری رویا رو میبرم خونه اینبار گویا چیز دیگه ای بود مادرش دنبال علت بود برای بچه دار نشدن ما این بود که رویا رو در فشار برای فهمیدن علت بیماری و تقصیر من از بچه دار نشدن میدونست.
رویا هم پافشاری میکرد که ما بچه لازم نداریم ولی مادرش گوش بدهکار نداشت تا حرف کسی رو قبول کنه فقط شده بود سوهان روح روز بعد از خونه زدم بیرون یکراست رفتم خونه مادر زن و با چند ضربه محکم به در خونه کشیدمش دم در اونم با شنیدن اون ضربات با وضع خیلی ما جور آمده بود دم در میشد از روی لباس همه اندام خودشو و تمام اندام تناسلی رو دید و حدس زد لباس نازک بدن نما که سوتین داد میزنند و گرمکن تنگ که کوص و تا چاک کوص رو نشون میداد تنش بود بدون هیچ حرفی چند لحظه فقط نگاه کردم از سر تا پا برانداز کردم وقتی بخودم آمدم داشتم کوص رو با چشمام میخوردم که گفت.
چه خبره چیزی شده؟
گفتم چی میخواستی باشه بی نیست دیگه الان صحبت پسر داداش مهربانت رو ادامه ندی و دست از سر زندگی ما بکشی و مارو باحال خودمون بزاری باشیم بخدا دیگه خسته شدم.
که درست در همین لحظه دست موتور گرفت و کشید تو که بیا تو اینجا خوب نیست حرف بزنیم منم رفتم داخل ولی هنوز دست تو دستش بود و داشت به طور خیلی ما محسوس نوازش میکرد و منم هیچ حسی نداشتم اصلا برام مهم نبود ولی اون لحظه به فکرم خطور نمیکرد که چکار داره میکنه همینطور که داشتم میآمدم داخل ناگهان خودمو کنار مادر زنم دیدم تنها و اونم دست منو گرفته بود که گفتم.
من باید زود برگردم خونه شما میشه از سر کچل ما دست برداری و مارو باحال خودمون تنها بزاری بمونیم آخه نمیشه که شما…
حرف منو قطع کرد.
و. خودش ادامه داد.
آخه عزیز من نباید فکر بچه آوردن باشید نباید دوا درمون کنید اینکه تعارف ندارد این دختر من بعد از باش به تو
1401/02/19
#مادرزن #فانتزی
قرار نیست چیزی دور از انتظار اتفاق بیوفته قرار نیست مشکلی بر مشکلات اضافه بشه فقط باید درد دل کرد که بار شانه کمتر احساس بشه هیچ قلمی نیست که خطا نداشته باشه خطا باید باشه تا روال زندگی انجام بشه و درس برای همه بشه.
ولی انگاری که حرفهای من برایش قابل فهم نبود دایم داشت حرف خودشو میزد نباید میشد من خودمو نمیتونم ببخشم از خودم بدم میاد دیگه به هیچ عنوان من رو یکجا تنها نزار پیش کسی نمیتونم تنها باشم به هیچ کس اطمینان نیست.
اون روز رو با هر جون کندنی بود از کنارش تموم نخوردم آخه خیلی کار داشتم همه رو به روز بعد موکول کردم ولی مگر ممکن بود بسته رویا رو تنها گذاشت و رفت پی کار و کسب .
اینو بگم که رویا زن من از دوستان هم بازی من در کودکی بود تنها کسی که دوست داشتم و دارم رویا بود و برام رسیدن به رویا درست مثل رویاهام بود زنی زیبا و پر نشاط و خنده رو و خیلی بامرام و خون گرم.
زیبایی رویا برای من تنها هوری دنیا بود تا جایی که صد هزار تا عکس بیشتر از خنده هایش داشتم ما بچه دار نمیشویم و هنوز هم دنبال مشکل ایراد از کیه نیستیم به هم قول دادیم برامون مهم نباشه حداقل اینکه برای من مهم نیست.
مادر رویا پسر برادر خودشو برای دامادی دوست داشت ولی رویا اونو قبول نکرده بود و من رو انتخاب کرده بود این مشگل برای مادر رویا هنوز تازه و هر بار سر کوفت رویا میزد که این مرده اجاقش کوره و تو نباید با این ازدواج میکردی اگر با پسر برادر من ازدواج کرده بودی الان پسرت مدرسه ای بود.
منم از ماجرا خبر نداشتم مدتها بعد از ازدواج بطور غیر مستقیم متوجه موضوع شدم اونم از طرف مادر خانمم. دیگه برام عادی بود که محلی و سردی برخورد مادرجون هر وقت رویا رو تنها میدید پسر برادر میشد موضوع حرف و نهایت هم با دعوا و دلخوری رویا رو میبرم خونه اینبار گویا چیز دیگه ای بود مادرش دنبال علت بود برای بچه دار نشدن ما این بود که رویا رو در فشار برای فهمیدن علت بیماری و تقصیر من از بچه دار نشدن میدونست.
رویا هم پافشاری میکرد که ما بچه لازم نداریم ولی مادرش گوش بدهکار نداشت تا حرف کسی رو قبول کنه فقط شده بود سوهان روح روز بعد از خونه زدم بیرون یکراست رفتم خونه مادر زن و با چند ضربه محکم به در خونه کشیدمش دم در اونم با شنیدن اون ضربات با وضع خیلی ما جور آمده بود دم در میشد از روی لباس همه اندام خودشو و تمام اندام تناسلی رو دید و حدس زد لباس نازک بدن نما که سوتین داد میزنند و گرمکن تنگ که کوص و تا چاک کوص رو نشون میداد تنش بود بدون هیچ حرفی چند لحظه فقط نگاه کردم از سر تا پا برانداز کردم وقتی بخودم آمدم داشتم کوص رو با چشمام میخوردم که گفت.
چه خبره چیزی شده؟
گفتم چی میخواستی باشه بی نیست دیگه الان صحبت پسر داداش مهربانت رو ادامه ندی و دست از سر زندگی ما بکشی و مارو باحال خودمون بزاری باشیم بخدا دیگه خسته شدم.
که درست در همین لحظه دست موتور گرفت و کشید تو که بیا تو اینجا خوب نیست حرف بزنیم منم رفتم داخل ولی هنوز دست تو دستش بود و داشت به طور خیلی ما محسوس نوازش میکرد و منم هیچ حسی نداشتم اصلا برام مهم نبود ولی اون لحظه به فکرم خطور نمیکرد که چکار داره میکنه همینطور که داشتم میآمدم داخل ناگهان خودمو کنار مادر زنم دیدم تنها و اونم دست منو گرفته بود که گفتم.
من باید زود برگردم خونه شما میشه از سر کچل ما دست برداری و مارو باحال خودمون تنها بزاری بمونیم آخه نمیشه که شما…
حرف منو قطع کرد.
و. خودش ادامه داد.
آخه عزیز من نباید فکر بچه آوردن باشید نباید دوا درمون کنید اینکه تعارف ندارد این دختر من بعد از باش به تو
پس از فاجعه...
#فانتزی #بیغیرتی #مامان
هزار سال از فاجعۀ بزرگ می گذشت و جهان با خاک یکسر شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد. این سه میلیون نفر که کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دو متر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد. چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چند کیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار می کردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن می رفت و آنان را پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار می گرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون بیاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمی ریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمی شد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:" ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه". همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبر آقا، چند تا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِچندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:" غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایةالعنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!." در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:" پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلمبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!". علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:" رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم#34;. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود. شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب
#فانتزی #بیغیرتی #مامان
هزار سال از فاجعۀ بزرگ می گذشت و جهان با خاک یکسر شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد. این سه میلیون نفر که کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دو متر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد. چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چند کیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار می کردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن می رفت و آنان را پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار می گرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون بیاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمی ریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمی شد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:" ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه". همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبر آقا، چند تا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِچندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:" غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایةالعنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!." در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:" پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلمبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!". علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:" رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم#34;. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود. شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب
زن کون گنده من و داداش کوچیکش
1402/04/31
#فانتزی #همسر #بیغرتی
«این یک داستانی تخیلی میباشد و واقعی نیست و تمامی اشخاص و اتفاقات آن غیر واقعی و الهام گرفته از تخیل نویسنده میباشند.»
!هرگونه تشابه اسمی یا تطابق داستان با اتفاقات واقعی کاملا تصادفی است.!
هشدار:حاوی محتوای محارم و بیغیرتی
یک جمله از نویسنده : فانتزی جنسی صرفا تا زمانی فانتزی هست که به واقعیت تبدیل نشده باشد ؛ لطفا دنبال تبدیل فانتزی های جنسی خود به واقعیت نروید
سلام من علی هستم ۳۶ ساله همسرم ندا ۳۳ ساله من شغل ظاهریم واردات مصنوعات چوبی از چین هست ولی واقعیت کارم قاچاق کوکائینه چون بهترین منبع کوکائین نزدیک به ایران چینه و چون حجم تجارت ۲ کشور بالاست تو مسائل گمرکی و ترانزیت زیاد سختگیری نمیشه این موضوع جز خودم و شرکای تجاریم کسی نمیدونه یعنی نه حتی همسرم نه دوستان نزدیکم خودمم زیاد تابلو بازی در نمیارم یعنی خرج هایی نمیکنم که به درآمدم نخوره من یه آدم کاملا معمولی هستم مثل ۸۰ درصد ایرانیا نه قد آنچنان بلندی دارم نه هیکل ورزشکاری نه کیر ۲۰ سانتی یه آدم معمولی ندا هم مثل اکثر زنای ایرانی فقط اینکه قدش از میانگین بلندتره قدش ۱۷۵ وزنش هم نزدیک ۸۰ کیلو یه مقدار مختصر شکم داره ولی شکمش هم سکسیه لامصب سینه هاش ۹۰ خیلی آویزون نیست ولی چون نچراله سفت و سر بالا هم نیست ولی ۹۰ داغون هم نیست کونش خیلی گنده است و کمرش نسبت به کونش خیلی باریک جوری که اگه شلوار کشی نگیره همیشه یا کمرش واسش گشاده یا از کونش بالا نمیره رون های خیلی سکسی داره بزرگ و تو پر و خدا رو شکر سلولیت نداره پاهاش و کونش همینش خیلی خوبه چشم و ابرو مشکی با موهای شرابی بلند تا روی باسنش موهاش خیلی مواجه و همیشه باز میزاره و همین خیلی سکسیش میکنه اگه بخوام بگم مثل موهای پریانکا چوپرا تقریبا بدنش یه دونه مو هم نداره چون چند ساله لیزر میکنه و مرتب جلسات یاد اورش میره همیشه.
اما اصل داستان:
من یه برادر زن دارم که تقریبا ۱۷ سالشه و چون اختلاف سنیش با پدر و مادرش خیلی زیاده و یه جورایی ناخواسته بوده خیلی با هم مشکل دارن و همیشه در حال دعوا هستن و از اونجایی که ندا خیلی داداش یکی یه دونه ته تغاریش دوست داره هر موقع با هم بحثشون میشه ندا بهش میگه بیاد خونه ما منم مشکلی باهاش ندارم چون خیلی وقته از ازدواجمون میگذره و بچه هم نداریم حتی بودنش یه جورایی برامون خوبه حوصلمون از یکنواختی زندگی سر نمیره اسم داداشش نیما هست یه پسر لاغر سفید پوست بدون ریش و موهای بدن قدش از ندا خیلی کوتاه تره دقیق نمیدونم چنده ولی تا شونه ندا بیشتر نمیرسه قدش خلاصه این ندا خانوم ما خیلی با نیما رفیق و داداشی بودن و جلوش اصلا مراعات پوشش و ظاهرش نمیکرد منم البته شاکی نبودم چون هم نیما خیلی بچه بود به نظرم هم اینکه چون از بچگی ندا رو دیده بود به نظرم دیگه واسش عادی شده بود و چون همیشه خونه ما بود ندا عملا نمیتونست همیشه بخواد مراقب پوشش باشه واسه همین اصلا گیری نمیدادم من به خاطر شرایط کاریم اکثر اوقات خونه بودم یعنی دفتر چوب که سپرده بودم به رفیقم که وضع مالیش خراب بود واسه اینکه شغلش از دست نده حسابی حواسش به کار بود کارهای مواد هم که شریکام میکردن من فقط کارم وارد کردن جنس از چین بود که حتی همونم اسناد و مدارک بازرگانی همه به نام رفیقم بود عملا من همه کاره هیچ کاره بودم یه روز که طبق معمول خونه بودم داشتم فیلم میدیدم ندا اومد پیشم گفت علی میخوام یه چیزی بگم بهت چند وقته ولی میترسم ناراحت شی الان حالت جوری هست که بتونم بهت بگم؟گفتم آره عزیزم راحت باش بگو گفت قول میدی ناراحت نشی گفتم تو کی دیدی من ناراحت بشم (حقیقتا شخصیتی دارم که دنیا کاملا به کیرمه و هیچ چیزی نمیتونه ناراحتم کنه واسه همین آخرین باری که از یک موضوع ناراحت شدم یا بهتر بگم عصبانی شدم یادم نیست چون معتقدم آدم ها وقتی زورشون نمیرسه کاری کنن یا دستشون به جایی بند نیست ناراحت یا عصبانی میشن من هر کسی بخواد واسم مشکلی ایجاد کنه با یه تلفن جوری سر به نیستش میکنم که حتی استخون هاش هم پیدا نشه)
+جدیدا متوجه یه موضوعی در مورد نیما شدم
-چه موضوعی؟
+نمیدونم چه جوری بگم
-هر جوری که واست راحت تره بگو
+میدونی چند بار حس کردم لباس زیر هام جا به جا میشن یه دفعه اتفاقی نیما رو دیدم که از تو سبد لباس چرک ها سوتین منو برداشته داره بو میکنه
-خب این کجاش عجیبه
+عجیب نیست لباس چرک منو برداره بو کنه؟
-لباس چرک نه سوتینت بوده خیلی طبیعیه پسرها تو این سن خیلی از این کارها میکنم
+طبیعیه؟
1402/04/31
#فانتزی #همسر #بیغرتی
«این یک داستانی تخیلی میباشد و واقعی نیست و تمامی اشخاص و اتفاقات آن غیر واقعی و الهام گرفته از تخیل نویسنده میباشند.»
!هرگونه تشابه اسمی یا تطابق داستان با اتفاقات واقعی کاملا تصادفی است.!
هشدار:حاوی محتوای محارم و بیغیرتی
یک جمله از نویسنده : فانتزی جنسی صرفا تا زمانی فانتزی هست که به واقعیت تبدیل نشده باشد ؛ لطفا دنبال تبدیل فانتزی های جنسی خود به واقعیت نروید
سلام من علی هستم ۳۶ ساله همسرم ندا ۳۳ ساله من شغل ظاهریم واردات مصنوعات چوبی از چین هست ولی واقعیت کارم قاچاق کوکائینه چون بهترین منبع کوکائین نزدیک به ایران چینه و چون حجم تجارت ۲ کشور بالاست تو مسائل گمرکی و ترانزیت زیاد سختگیری نمیشه این موضوع جز خودم و شرکای تجاریم کسی نمیدونه یعنی نه حتی همسرم نه دوستان نزدیکم خودمم زیاد تابلو بازی در نمیارم یعنی خرج هایی نمیکنم که به درآمدم نخوره من یه آدم کاملا معمولی هستم مثل ۸۰ درصد ایرانیا نه قد آنچنان بلندی دارم نه هیکل ورزشکاری نه کیر ۲۰ سانتی یه آدم معمولی ندا هم مثل اکثر زنای ایرانی فقط اینکه قدش از میانگین بلندتره قدش ۱۷۵ وزنش هم نزدیک ۸۰ کیلو یه مقدار مختصر شکم داره ولی شکمش هم سکسیه لامصب سینه هاش ۹۰ خیلی آویزون نیست ولی چون نچراله سفت و سر بالا هم نیست ولی ۹۰ داغون هم نیست کونش خیلی گنده است و کمرش نسبت به کونش خیلی باریک جوری که اگه شلوار کشی نگیره همیشه یا کمرش واسش گشاده یا از کونش بالا نمیره رون های خیلی سکسی داره بزرگ و تو پر و خدا رو شکر سلولیت نداره پاهاش و کونش همینش خیلی خوبه چشم و ابرو مشکی با موهای شرابی بلند تا روی باسنش موهاش خیلی مواجه و همیشه باز میزاره و همین خیلی سکسیش میکنه اگه بخوام بگم مثل موهای پریانکا چوپرا تقریبا بدنش یه دونه مو هم نداره چون چند ساله لیزر میکنه و مرتب جلسات یاد اورش میره همیشه.
اما اصل داستان:
من یه برادر زن دارم که تقریبا ۱۷ سالشه و چون اختلاف سنیش با پدر و مادرش خیلی زیاده و یه جورایی ناخواسته بوده خیلی با هم مشکل دارن و همیشه در حال دعوا هستن و از اونجایی که ندا خیلی داداش یکی یه دونه ته تغاریش دوست داره هر موقع با هم بحثشون میشه ندا بهش میگه بیاد خونه ما منم مشکلی باهاش ندارم چون خیلی وقته از ازدواجمون میگذره و بچه هم نداریم حتی بودنش یه جورایی برامون خوبه حوصلمون از یکنواختی زندگی سر نمیره اسم داداشش نیما هست یه پسر لاغر سفید پوست بدون ریش و موهای بدن قدش از ندا خیلی کوتاه تره دقیق نمیدونم چنده ولی تا شونه ندا بیشتر نمیرسه قدش خلاصه این ندا خانوم ما خیلی با نیما رفیق و داداشی بودن و جلوش اصلا مراعات پوشش و ظاهرش نمیکرد منم البته شاکی نبودم چون هم نیما خیلی بچه بود به نظرم هم اینکه چون از بچگی ندا رو دیده بود به نظرم دیگه واسش عادی شده بود و چون همیشه خونه ما بود ندا عملا نمیتونست همیشه بخواد مراقب پوشش باشه واسه همین اصلا گیری نمیدادم من به خاطر شرایط کاریم اکثر اوقات خونه بودم یعنی دفتر چوب که سپرده بودم به رفیقم که وضع مالیش خراب بود واسه اینکه شغلش از دست نده حسابی حواسش به کار بود کارهای مواد هم که شریکام میکردن من فقط کارم وارد کردن جنس از چین بود که حتی همونم اسناد و مدارک بازرگانی همه به نام رفیقم بود عملا من همه کاره هیچ کاره بودم یه روز که طبق معمول خونه بودم داشتم فیلم میدیدم ندا اومد پیشم گفت علی میخوام یه چیزی بگم بهت چند وقته ولی میترسم ناراحت شی الان حالت جوری هست که بتونم بهت بگم؟گفتم آره عزیزم راحت باش بگو گفت قول میدی ناراحت نشی گفتم تو کی دیدی من ناراحت بشم (حقیقتا شخصیتی دارم که دنیا کاملا به کیرمه و هیچ چیزی نمیتونه ناراحتم کنه واسه همین آخرین باری که از یک موضوع ناراحت شدم یا بهتر بگم عصبانی شدم یادم نیست چون معتقدم آدم ها وقتی زورشون نمیرسه کاری کنن یا دستشون به جایی بند نیست ناراحت یا عصبانی میشن من هر کسی بخواد واسم مشکلی ایجاد کنه با یه تلفن جوری سر به نیستش میکنم که حتی استخون هاش هم پیدا نشه)
+جدیدا متوجه یه موضوعی در مورد نیما شدم
-چه موضوعی؟
+نمیدونم چه جوری بگم
-هر جوری که واست راحت تره بگو
+میدونی چند بار حس کردم لباس زیر هام جا به جا میشن یه دفعه اتفاقی نیما رو دیدم که از تو سبد لباس چرک ها سوتین منو برداشته داره بو میکنه
-خب این کجاش عجیبه
+عجیب نیست لباس چرک منو برداره بو کنه؟
-لباس چرک نه سوتینت بوده خیلی طبیعیه پسرها تو این سن خیلی از این کارها میکنم
+طبیعیه؟