داستانکده شبانه
18K subscribers
75 photos
6 videos
143 links
Download Telegram
سکس با پروین مادرزنم
1401/01/28

#مادرزن #تابو #ماساژ

سلام دوستان
اول از معرفی خودم شروع میکنم من ارمان ۲۶ سالمه و ساکن تهرانم و ۴ سال هست که ازدواج کردم
من از اول تو نخ مادر زنم بودم که اسمش پروین بود اون یه زن ۵۴ ساله بود موهای قهوه ای فر با یه کون گنده و سینه های افتاده و دائم پا درد داشت و من برای بهتر شدنش هر روز براش پاهاشو ماساژ میدادم و این داستان برمیگرده به یک سال پیش که یه شب به اتفاق دوتایی تو خونه بودیم و ازم خواست ماساژش بدم و نشست روی صندلی منم طبق معمول شروع کردم به مالیدن پاهای قشنگش و همینجور خیال پردازی میکردم‌ که برگشت گفت خیلی خستس و ازم خواست یه ماساژ کامل بدمش منم گفتم چشم پروین جون شما بخواب من یکم روغن بیارم که اذیت نشی ، اینم بگم ما خیلی تاروف داشتیم با هم ، خلاصه رفتمو روغن و اوردم پروین جون خوابیده بود زمین و لباساش تنش بود که گفتم پروین جون لباست روغنی میشه یزره بزن بالا اونم گفت خودت درستش کن و من پیرهنشو زدم بالا وااااای برای بار اول بود نیمه لخت میدیمش کیرم سیخ شده بود و میترسیدم برگرده ببینه و داستان شه که دیگه شروع کردم به ماساژ دادنش همین جوری مالیدمو رسیدم به گردنش که دیدم بعد یزره مالیدن نفساش تغییر کرد سریع اومدم پایین ترو داشتم کمرشو میمالیدم که گفت پاهامو بمال این روغنه خیلی خوبه و این حرفا ، منم سریع از فرصت استفاده کردمو گفتم خوب شلوارتون کثیف میشه میخواین در بیارین ؟؟؟ اونم گفت اره درش بیار من اروم شلوارشو کشیدم پایین یه شرت سفید پاش بود که رفته بود لای کون گندش سریع شرتشو با دست اورد بیرون و منم چیزی نگفتم شروع کردم پاهاشو مالیدن ولی چشم همش به کونش بود داشتم میمردم از شق درد رسیدم به کف پاهاش اروم اروم میمالیدم که گفت کمرمو ماساژ بده زود رفتم سراغ کمرش دیگه داشتم دیوونه میشدم از طرفی خیلی ازش میترسیدم ، دیگه دل زدم به دریا و همین جوری که میمالیدم هی پایین تر میمدمو هی شرتشو اروم میکشیدم پایین تر دیگه چاک کونش معلوم بود که گفت برو پایین ترو بمال منم شرایطو مناسب دیدمو یزره شرتشوکشیدم پایین تر که دیگه کامل کونش معلوم بود دیدم برگشت و با یه خنده ی خاصی گفت ارمان میخوای شرتمو در بیار کثیف نشه بعد پاهاشو سفت چسبوند به هم منم شرتو در اوردم ، وااااای که دیوونه داشتم میشدم یزره ماساژ دادم گفتم موقع خوبیه باز گردنش‌و بمالم حس کرده بودم حشریش میکنه یزره که براش مالیدم دیدم شل شد اومدم سمت کمرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و یه بووووس سفت از کونش گرفتم یهو جمع کرد خودشو گفت چی کار میکنی ؟؟؟ گفتم ببخشین دست خودم نبود اونم با خنده گفت راست میگی میفهمم خیلی سخته ولی خودتو کنترل کن ، اونجا فهمیدم شل شده که با خنده گفتم یزره دیگه مونده و اونم گفت باشه فقط حواست باشه من مادر زنتم زنت نیستم که باهام هر کاری بکنی دیگه دیدم بهتر ازین موقعیت پیش نمیاد دوباره رفتم بوسش کنم که ایندفه با دستام کونشو باز کردم سوراخش موهاش در اومده بودو منم حشری حشری بودم و قشنگ سوراخشو بوس کردم که دیدم هیچی نگفت و فقط خودشو ول کرد دوباره شروع کردم زبونمو کردم تو سوراخش واااااای خیلی خوشمزه بود بهترین طعم زندگیم بود پروینم که هیچی نمیگفت و فقط نفس نفس میزد همینجوری رفتم پایین تر و به کسش رسیدم که دیدم کونشو اورد بالا که راحت براش بخورم منم شروع کردم هر چی تونستم براش لیس زدم کسش مو داشت و فک کنم خیلی وقت بود نزده بود اونارو که یهو دیدم یرگشت خیلی ترسیدم داشتم میگفتم ببخشین که با دست اشاره به کسش کرد که براش بخورم شروع کردم به لیس زدنش اونم با دست سرمو فشار میداد به کسش دیکه خیلی حشری شده بود که گف
چه ساده با ترس کونی و بیغیرت شدم (۳)
1401/02/11

#گی #بیغیرتی #تابو

سلام دوستان
تو خونه بودم یه چند روزی گذشت دیدم ایمان پیام داده من دارم میرم قشم مسابقات ۲۰ روز نیستم ولی
جمشید هست نگران نباش الانم کنارم هست داره میگه
امشب بهت زنگ میزنه فعلا من دارم میرم اگر قشم کاری داری بگو ؟
بردیا : نه ممنون ایمان کاری ندارم برو به سلامت .
همین که تلفن قطع شد استرس گرفتم چون توقع جمشید تو سکس بالا بود و میدونستم باید این سه هفته با اون باشم تا این که شب شد و اخر زنگ زد .
جمشید : سلام جیگر
بردیا : خوبی جمشید
جمشید : فردا صبح میای ، لاک میزنیا هم پا هم دست
بردیا : جمشد بیخیال شو ، تو انگار قسم خوردی ابروی منو ببری ، بخدا میفهمن نمیشه جعمش کرد
جمشید : عیب نداره بگو دو روز پیش ما خواستی بمونی جاش تا دو روز رفته
بردیا : نمیشه بیخیال شی؟
جمشید : نه
اقا خلاصه لاک صورتی مینا رو زدم و رفتم
در رو باز کرد
من دستکش دستم بود کسی تو خیابون نبینه، دستکش رو از دستم در اوردم و جوراب رو هم از پام بیرون کشید دیدم تا دست و پام رو لاک زده دید قشنگ از شلوارش معلوم بود که حسابی شق کرده
جمشید : لاک کدوم رو زدی؟
بردیا : مینا
جمشید : جون کونیه من امروز مینا شده ، جووووون ، برو رو تخت بخواب لخت شو تا بیام .
رفتم رو تخت خوابیدم اونم لخت اومد تو اتاق بهم گفت خواهر جنده بخورش
بردیا : چرا فوش میدی می خورم خوب
جمشید : بخور لاک مینا رو زدی مثل مینا بخورش
بردیا : بیخیال جمشید چی میگی اخه .
من رو تخت نشسته بودم و جمشید جلوم ایستاده بود
کیرش درست جلوی لبم بود وقتی خودم با دسته لاک زده کیرش رو گرفتم خیییلی شهوتی تر شدم قشنگ براش شروع کردم لیسیدن و خوردن هر از گاهی هم چشام رو می اوردم بالا صورتش رو میدیدم قشنگ رضایت از چشماش میبارید
جمشید : تا تح بخور
بردیا : باشه .
تا تح اروم اروم کردمش تو دهنم لبم خورد به تخمش
که ناگهان از پشت سرم رو گرفت ، کیرش کامل تو دهنم بود نمی تونستم نفس بکشم فقط با دستام به رون پاهاش فشار می اوردم تا سرم رو عقب بکشم ، چشام پر از اشک شد تا ولم کرد
جمشید : جوووون قشنگ وقتی به لوزه هات خورد فهمیدم ، چه حالی داد خواهر کوسه
بردیا : حال کردی دست کم فوش نده
جمشید : برگرد ، برگرد وقت دادن هست .
تا برگشتم خییلی سریع کرم زد و نوکش رو کرد تو منم یه اهه شهوت ناک کشیدم و اونم خورد خورد برد توش و گفت جوووون کونی چه لاک مینا به پاهات میاد
و کشید بیرون و باز اروم اروم میکرد توش
جمشید : بخور ببین کونت چه مزه ای میده؟
بردیا : براش خوردم فکر کردم داره ابش میاد که گفت بخور ، حتما می خواد بریزه تو حلقم اما نه واقع می خواست فقط براش بخورم و بعد خوردن گفت الان بعد تلمبه زدن تو دهنت ابم رو میریزم رو لاک پاهای قشنگت ایشالا قسمت باشه صاحب لاک مهمونمون باشه همراه با داداش کونیش .
من خیلی از حرفاش ناراحت شدم اما اگر دست از پا خطا میکردم ایمان ابرومو به صد روش میبرد پس سکوت کردم
اونم سو استفاده کرد از سکوتم و حین تلمبه زدن گفت کدوم خواهرت خوشکل تره
بردیا : جفتشون .
تا گفتم جفتشون جمشید تا اخر کرد تو دهنم و گفت جوووون جفتشون خوبن ، پس حالا بگو، جیگرشون برم چیکار کردن انقدر سینه و کونشون خوش فرمه ، البته کونتون که ارثی هست چون کون خودتم گرد و نازه بچه کونی و بعدم کیرش رو کرد تو کنم و ربع ساعت بدون وقفه تلمبه زد _
بردیا : خیلی وقته می کنی چرا ابت نمیاد
جمشید : از خواهرات تعریف کنی زودتر میاد
بگو چیکار کردن سینه هاشون خوش فرمه .
وقتی از خواهرام حرف میزد تند تند تلمبه میزد طوری که دیگه سوراخم کامل بی حس بود فقط از اینکه تخماش می خورد تو کونم می فهمیدم کامل گ
خواهرم دنیای من
1401/02/13

#خواهر #تابو

نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو می‌برد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به‌ نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
به من نگو زندایی
1401/02/14

#خیانت #زندایی #تابو

محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش‌ بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید‌ رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش‌ خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی‌، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش‌ نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش‌ غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
کون زنم
1401/02/18

#تابو #خیانت #همسر

اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم می‌آمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمی‌کرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت می‌بردم و معصومه از کون می‌گفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون می‌گفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمی‌شدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
حاصل کینه مادرم خواهری زیبا برای من بود
1401/02/24

#مادر #خواهر_ناتنی #تابو

اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود
بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم‌ صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری
خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه‌
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم‌ خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم
خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کار
در تمنای آغوش تو (۲)
1401/02/27

#تابو #بیغیرتی #خواهر

چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمت‌های بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تق‌تق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی می‌گذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم: Qing
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگه‌ام زنگ زد
اما خب بی‌توجه به تماس‌های پی‌در‌پی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیم‌هام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت می‌بردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند ساده‌اس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! به‌سلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو
در تمنای آغوش تو (۲)
1401/02/27

#تابو #بیغیرتی #خواهر


چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمت‌های بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تق‌تق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی می‌گذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم:
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگه‌ام زنگ زد
اما خب بی‌توجه به تماس‌های پی‌در‌پی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیم‌هام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت می‌بردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند ساده‌اس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! به‌سلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو
اولین رابطه با خواهر ناتنی
1400/12/03

#خواهر_ناتنی #تابو #خاطرات_نوجوانی

۵ساله بودم از شهر رفتیم روستا تا چند سال اونجا زندگی کردیم روز اولی که اونجا بودم با یکی دوست شده بودم یادم نمیاد چند سال ازم بزرگتر بود
ولی طریقه به وجود اومدن بچه رو بهم گفت و هر موقع پیش پدر مادرم بودم معذب میشدم و تا اونموقع نمیدونستم سکس چیه ۶ سالم که شد به مادرم یه موتور زد و بخاطر ضربه مغزی ۳ روز بعد فوت کرد پدرم داشت افسرده میشد و چند ماه ماه بعد زن بچه دار گرفت دخترش ۶ ساله بود هر موقع دخترش(خواهر ناتنی)پیش من میشست بدجور شق میکردم اولین روز مدرسم خیلی بد مسخره میشدم
مدرسمون تا کلاس شیشم داشت و از بچه های بزرگتر جقو یاد گرفتم یک بار با تف جق زدم چون صابون شامپو کیرمو میسوزوند فقط یک دقیقه میزدم نمیدونستم ارضا چیه
یک روز که صبح زود پاشده بودم شق کرده بودم یواشکی در اتاق خوابه خواهر ناتنیم با مامانشو باز کردم چشمم به کص خواهرم افتاد چون میدونستم خالم(همیشه به مامان ناتنیم میگفتم خاله) همیشه شب قرص میخوره تا ساعت ۶ بعدازظهر بیدار نمیشد میرفتم به کص خواهرم دست میزدم و میخاستم کیرم بکنم تو کصش ولی میترسیدم بیدار شه تا اون موقع فکر میکردم هیچ دردی حس نمیکنن انقدر کصشو دستکاری کردم که بیدار شد سریع رفتم کناره وسایل آرایشی بهم با صدای خواب‌آلودگی گفت اینجا چیکار داری با راه رفتن عادی رفتم به حال و تظاهر میکردم که هیچی نشنیدم اونم بیدار شد و پشتم راه افتاد و رفت دستشویی شق کرده مونده بودم روی مبل دراز کشیدم از دستشویی که اومد بیرون کیرمو دید و خیلی حوس کرد و فهمیدم که اونم این چیزارو میدونه اومد کنارم و با انگشتش به سر کیرم دست زد کیرم هی بالا پایین میشد گفتم چیکار میکنی هیچ جوابی نداد چند ثانیه بعد با صدایه یواش گفت میخای اونجامو نشون بدم منم سرمو به نشانه اره بالا پایین بردم شلوارشو کشید پایین کصش خیلی تپل بود دستمو گرفت و برد جای کصش و انگشتمو روی خط کصش بالا پایین می‌برد با دست دیگش کیرم گرفتو بالا پایین میداد تو ۱۰ دقیقه ارضا شدم ولی هیچ ابی درکار نبود چون فقط ۷ سالم بود کیرم خوایید گفتم بسه و اونم شلوارشو کشید بالا رفت. از اونجا به بعد دیگه هیچی یادم نمیاد ۱۶ سالم که شد خالم با بابام طلاق گرفت ۳ سال گذشت یکبار خواهرم اومد دیدنمون و تا سه روز وایستاد یه شب آقام رفته بود مشهد بخاطر یه سری مسائل کاری
رفتم کنار خواهرم نشستم یکم بهش چسبیدم و بهش داشتم اولین روزی که همو دستمالی میکردیم تعریف میکردم هردومون زدیم بخنده بعد چند ثانیه خندمون قطع شد و سرش رفت تو گوشی دستمو روی کیرم گذاشتم تا شقم معلوم نشه چند دقیقه بعد یواش دستمو بردم جای رون پاش بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دستمو کشید کنار دوبار دستمو گذاشتم روی رونش انگار فهمید نیتم چیه اهمیت نداد دو تا پاهاشو یواش یواش باز کرد و گوشیو گذاشت کنار گفت خب کاری داشتی بهش گفتم نه فقط دلم واست تنگ شده بود اونم با یه پوزخند شیطانی بهم نگاه کردم دستمو که روی کیرم بودو کشید کنار و دوباره انگشتشو گذاشت روی سر کیرم منم حشری شدم و دست زدم به ممه هاش یواش یواش لبشو گذاشت روی لبم بعد چند دقیقه دستمالی لب بازی شلوارمو کشید پایین بهش گفتم میخای بخوری گفت نه خوشم نمیاد و شروع کرد به مالیدن کیرم منم شلوارشو کشیدم پایین کصش خیلی تپل ترو قرمز تر بود میخواستم راضیش کنم که کیرمو بکنم تو کصش ولی گفت پردمو که نمیخای بزنی منم با این حرف بیخیال شدم و شروع کردم یواش یواش کردمش یه دستمو برد روی کصش یکی دیگه دستمو برد جای ممه هاش شروع کردم به مالیدن کص ممش چند ثانیه نگذشت که ارضا شد و کصش خیس شد همینجوری اه ناله می‌کرد کم کم داشتم ارضا میشدم بهش گفتم رو کجا بریزم گفت تو همونجا که داری کارتو انجام میدی کل ابمو ریختم تو کونش هر دومون خسته شدیم و تا نیم ساعت روی بدنم داشت استراحت می‌کرد بهش گفتم برو حموم و منم لباسامو پوشیدم و حسابی بهم کیف داد از اون موقع دوسال گذشته هر ماه میاد خونمون و تا الان دیگه هیچ سکسی نداشتیم
ببخشید که داستان کوتاه خشک بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه💋🙂
نوشته: ICE

@dastankadhi
بی آبرویی یک خانواده (۱)
1401/03/19

#بیغیرتی #تابو

سلام.
بخشی از این داستان واقعی و بخشی از آن فانتزی است. تشخیص این که کدام قسمت بر عهده شماست. این داستان شامل محتوای کاکولد (بیغیرتی) در رابطه با محارم، گی زوری، فوت فتیش، ادرار و زورگیری (بلک میل) است.روابط جنسی واقعی کمی در داستان رخ میدهند و داستان احتمالا طولانی و در چند بخش است. بخش اول بیشتر مقدمه است. اگر هر کدام از این تم ها باب طبع شما نیست به خواندن ادامه ندهید.
21 سالم بود. آخرای کارشناسی بود و با سهیل تونستیم یه خونه کوچیکی اجاره کنیم. سهیلو از خوابگاه میشناختم. اون کامپیوتر میخوند و من ریاضی. یه دانشکده بودیم. شبیه بودیم خیلی تو اتاق 8 نفری راحت تر با هم کنار اومدیم و جفتمون هم تو خوابگاه خیلی اذیت شدیم. من یه پولی از بابام گرفتم و یه پولی هم کنار گذاشته بودم. اونم چند تا پروژه خیلی خوب تونست بگیره اون مدت تا تونستیم با هم پول یه خونه رو جور کنیم. خونه مون کوچیگ بود و اتاق خوابی نداشت ولی با قفسه کتابخونه و یه دیوایدر یه جوری تونستنیم جای تشک هامونو از هم جدا کنیم. حریم خصوصیمون از خوابگاه خیلی بیشتر نبود ولی حداقل 2 نفر بودیم دیگه. رفت و آمد و مهمون و چیزای دیگه مون دست خودمون بود. حداقلش این بود که میتونستیم شبا یکمی با مراعات صدا و نور، یه پورنی ببینیم یه جقی بزنیم.
سهیل کمتر از من میزد. دوست دختر داشت. یکی از همکاراش بود و یه دوستی هم از اینستا پیدا کرده بود. باهاشون خوب بودم. دعوتشون میکرد هر از گاهی و مینشستیم دور هم فیلم میدیدیم. با اونی که همکارش بود خیلی لاس میزد ولی نتونسته بود هنوز پیش بره خیلی. دختر انلاینه رو ولی مالیده بود. بعضی وقتا که میخواستن با هم باشن هماهنگ میکردیم و من میرفتم خونه بچه ها یا کتابخونه یا خود دانشکده میموندم. حسودیم میشد ولی خب من بیشتر از کم‌پولی بود که سمت دخترا نمیرفتم. بیشتر مشغول درس بودم و وقت نمیکردم مثل سهیل کار کنم. اگر میکردم هم مثل پول برنامه نویسی نمیتونستم در بیارم. با همون جق زدن اوکی بودم. گرچه یکمی تازگیا داشت عجیب میشد. مدام پورنای عجیب و غریب تری پیدا میکردم. یکمی فکر میکردم شاید باید کمتر ببینم. مخصوصا یکمی تازگیا پورنای ارباب و برده و خانوادگی میدیدم که هر سری بعد دیدنشون فکر میکردم دفعه بعد دیگه نه. این آخرا یه گروهی تو تلگرام پیدا کرده بودم به اسم بیغیرتا. یه سری ملت عکس زن و مادر و خواهرشونو میذاشتن بقیه نظر میدادن. اولا از رو کنجکاوی و سم بودنش فالو کردم. کم کم شروع کردم منم نظر دادن. بعد یه اکانتی رو پیدا کردم با آیدی @asatedmjazz که گیف بیغیرتی میفرستاد. معمولا یه تیکه پورنی بود با فحش به ناموس طرف. گفتم چیزای عجیبی داشتم پیدا میکردم. این از همه ش عجیب تر بود. از همش بیشتر آبمو میورد و از همشون هم بیشتر پشیمون میشدم بعد از چیزی که باهاش جق میزدم بعد از هر بار اومدن.
امتحانای خرداد رسیدن و جفتمون با پارگی شب وروز درس خوندیم. هر دو تا درسمون خوب بود. بعد از آخرین امتحان قرار بود من برگردم شیراز و یکی دو هفته پیش خونواده باشم. شوخی میکردیم که سهیل اون دو هفته رو همش قراره پارتی بگیره و کلی دختر بیاره. میدونستم نهایتا یکی دو روزش بتونه. همسایه هامون اونقدرا ازمون راضی نبودن که بشه خیلی رفت و آمد داشت ولی خب بازم بهش حسودیم میشد. شب امتحان آخر رسید. امتحان سخت و مزخرفی هم بود. قبلا براش خونده بودم. فکر کردم چون بعد از امتحانم قراره سوار ماشین بشم بهتره شبو زود بخوابم که کمتر اذیت بشم. تو ماشین خوابم نمیبرد. طرفای ساعت 9 اینا بود که غذامو خوردم و داشتم آماده خواب میشدم. سهیل فکر میکر
خانواده من (۳)
1401/04/01

#مامان #خواهر #تابو

ی کم بعد مامان کیرم رو حس کرد که هر لحظه سفت تر میشد،
-خسرو برا امروز کافیه،ولی اول برو گوشیم رو بیار می‌خوام چندتا عکس بگیرم،
.
.
وقتی از حمام اومدم ناهار آماده بود و بعد از ناهار کمکش مشغول ظرف شدن شدم و صحبت می‌کردیم،
+مامان قضیه عکسا چی بود،
-می‌خوام اعتماد منیژه رو نصبت به تو جلب کنم که تن به خواستم بده،
+خب چرا میخوای همچین کاری کنی؟!من و تو می‌تونیم کلی خوش باشیم احتیاج به منیژه نیست،
-آخه چند باری از سردی رابطش با حبیب (شوهر منیژه)برام گفته بود،میخوام این شانس رو بهش بدم که هر وقت خواست با هم باشید،
+مامان خودت میدونی که هر چقدر هم مشکل داشته باشه بخاطر مذهبی بودنش قبول نمیکنه،
-منیژه مذهبی نیست فقط بخاطر شوهرش پوشش مذهبی داره،
+باز هم به نظر من مواظب باش با نشون دادن عکسامون مشکلی پیش نیاد،
-باشه مواظبم،
+مامان بعد از شستن ظرفا میخوای چکار کنی؟
-هر چی که تو بگی،
+مرسی قشنگم ولی نمی‌خوام اذیت بشی فقط میخوام بغلت کنم،
-به یک شرط،
+چه شرطی؟
-از اونجایی که نرفتم حمام ازت میخوام برام نخوری و مستقمأ بریم سراغ سکس،
+نه مامان فقط خواستم بغلت کنم،
-ولی من سکس می‌خوام،
مامان خودشو چقدر زیبا لوس کرده بود و واقعا از ی زن با این سن عجیب بود حتی به خاطر پسرش کمتر از سه ساعت بتونه دو بار سکس کنه ،
این بار برای ارضا شدنش کار سختی داشتم و با یک بار ارضا شدن نتونستم ارضاش کنم،
.
.
.
صبح صدای آیفون اومد،از رختخواب بلند شدم و رفتم و دیدم که منیژه بود،مامان و بابا هم از اتاق خوابشون بیرون اومدن،من رفتم اتاقم و شلوارکم رو پوشیدم،هنوز چشمام خواب بود که بابا صبحانه خورد و زد بیرون،
منو مامان مشغول صبحانه خوردن شدیم و من شوخی هایی با پسر سه ساله منیژه می‌کردم،
یک ساعت گذشته بود و مامان بهم اشاره داد که بچه منیژه رو ببرم و توی دید منیژه نباشم،
مامان خیلی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم دست به کار شده بود،نیم ساعت گذشته بود که منیژه بچش رو صدا زد و چند ثانیه بعد از خونه خارج شد،
ترسیده بودم سریع رفتم بیرون و توی مسیر آشپزخونه مامان رو گرفتمش،
از رنگ رخسارم فهمیده بود که ترسیدم،لبخندی زد و گفت نترس هیچی نیست،
+بهش گفتی؟
-آره،
+قبول کرد؟
-نه،
+عکسا رو دید؟
-نه،
+خدا رو شکر ،گفتم که قبول نمیکنه،
-عجله نکن قبول میکنه،حالا اینقدر سرپا نمون اذیت میشی بریم توی اتاقم،
بعد از دوش گرفتن ازم خواست که براش بخورم،مشغول خوردن کسش شدم که مامان صدام زد تا نگاش کنم،گوشی توی دستش بود و دوربینش سمت من گرفته بود،لبخند زدم ولی صدای عکس گرفتن نیومد،دوباره توجه کردم که داشت به یکی توی گوشی اشاره می‌داد،فهمیدم تماس تصویری گرفته،رفتم و طوری که توی تصویر پیدا نباشم نگاه کردم و تصویر منیژه رو دیدم،با اشاره دست مامان برگشتم و مشغول خوردن هر چه بیشتر کس مامان شدم،متوجه شدم گوشی دقیقا زوم شده بود به نقطه اتصال لبهای من با کس مامان،
،انگار مامان قصد قطع کردن نداشت و کاملاً خودش رو رها کرده بود و صدای آه و نالش بلند شده بود،نفهمیدم کی قطع کرد و با من به سکس ادامه داد،
.
.
کیرم داشت توی کسش بی جون میشد، با آخرین بوسه ها به گردنش جون تازه گرفتم و سرمو بالا آوردم و از منیژه ازش پرسیدم،
-چیزی نگفت،انگار براش سخته،
.
.
صبح ساعت ده بود که با حضور مامان توی اتاقم بیدار شدم،لبخند مرموزی به لب داشت و کنارم نشست دستش رو روی بدنم کشید و در نهایت روی شورتم گذاشت،
-صبح بخیر خسروی من،
+صبح بخیر مامان،
-پاشو وقت نداریم،منیژه زنگ زده میگه میخوام بیام اونجا،
+برای…
-خودش چیزی نگفت ولی اگه این نبود نمیوم
خاله ام جنده خصوصیم..
1401/04/12

#خاله #تابو #زن_شوهردار

سلامم…
اسم من آرشه. و این چیزی که میگم داستان نیست و داره هنوزم اتفاق میافته. پس مهم نیست که چی میگید . خلاصه بگم به تخمم نیست …
خب. از اونجا بگم که من سه تا خاله دارم… یکی بزرگ. یکی وسطی . ویکی هم کوچیکه… من اصولا اهل سکس با فامیل هستم. و میشه گفت که خانومای فامیل ما. یجورایی میشه گفت که دلشون میخاد . و باید ناز بخرین.
خلاصه… از اون طرفم که چهارتا زن دایی دارم . که بد جور سکسین . و میشه گفت که نمیدونم چرا ولی تازگیا نمیدونم خانومای شوهردار انگار دلشون میخاد که با جوونا یی که از خودشون کوچیک ترن رابطه داشه باشن. شاید بخاطر وضع جامعست
خلاصه … من از خالم خوشم میاد . ینی باهم راحت بودیم قبلا. ینی تا الانم هستیم. انگار اون حرومزاده باید نازمو برطرف می‌کرد. ولی موقعیتش پیش نمیومد. باهام راحته. ینی همه چیزو میگه. قبلا باز فقط موهاشو باز می‌کرد
همین.
ولی گذشت و گذشت . تارسیدم به نوزده سالگی همین پارسال. خالمم بگم ازش. عینکی. قدشم متوسطه . موهاشم نیمه لخت . و از من کوتاه تره چون من قد بلندم . خلاصه از اونایی که تو بغلت جامیشن … باسن گرد و جمع شدس . اونایی که میدونن کن جمع شده ینی از بیرون زده بیرون و وقتی که شلوارشو میکشی پایین یه کون گرد میبینی . ولی وقتی میکنی توش میبینی که به‌زور میره تو…یه جورایی تنگه ولی جذابه…
آره خلاصه… شوهر خالم اشپزه و تو تالار کاد میکنه . شب کاره و تا ساعت یک ویا دوازده شبم نمیاد… خالم دوتا بچه داره. منو خالم فارق هر چیزی راحتیم.
ینی ما دوتا انگار که باهم دوستیم…خیلی باهم مریم و هر چی بگم گوش میکنه. من نمیدونستم اونم اهل حاله. ولی پارسال تو سیزده بدر . که رفته بودیم باغ پدر شوهرش. خونواده ها از ماشین پیاده شدن. وسایل طبق معمول چیدن چادری ازین حرفا…
دسته برقذا . منم شب قبلش حالم بد بود و خیلی دلم اون شب میخاست ولی چون میگم من عاشق بدن خانومای فامیلم . گفتم عیبی نداره آرش. صبر کن بذار صبح شه بالاخره یه عنگولکی . یه دستی . از اون دستایی که مثلا بهش میخوره بعد میگی حواسم نبود ایناااا . یه حالی میکنی. خلاصه خودمو هر جوری بود به خواب زدم.
بریم اونجایی که فامیل چادر زدن . ما بودیمو . اون خاله بزرگم و خاله کوچیکم ینی سه خانواده… آره دیگه منم که پر بودم دیدم همه دارن کاد میکنن . منم گبه یه بهانه گفتم گوشه کارو بگیرم .وای نمیدوننین . شق کرده بودم . و تنها کسیم که میتونست حالم بیاره خاله کوچیکم بود . قیافش سکسیه سی و خورده آیه. ولی بعضی موقع ها از ا ون خندش که مخلوطی از قهقهه و خنده سکسیه میکنه
خلاصه دیدم که خالم خم شده و داره وسالی میبینه. منم حشری زده بالا نمیدونم چیکار کنم . ینی حاضر بودم اون روز با درختم حال کنم.
خالم معمولا موهاش نیمه باز بود. یه مانتو عه معمولی پوشیده بود .
ولی شلوارش مشکی وکمی چسبون. خلاصه بعدش که اینطوریش دیدم . کمی از جمعیت دور بودیم . من رفتم به بهونه ای بهش کمک . اونم گفت این کارو کن اون کارو کن. منم هرزگاهی حرفای نامربوط میفتم … مثلا چون باغش ون . کمی خاکی بود و چوبم پیدا می‌شد. دیدم یه چوب نسبتا بزرگی دست اون یکی شوهر خالمه. منم حال خراب . گفتن ببین چه چوب کلفتی دست آقا سعیده. اونم مثلا متوجه نشده خنده آرومی کرد. مشغول کار بودیم .
خیلی خودمو بهش می‌مالندم . باهم راحت بودیم . اونم فکر کرد چیزی نیست.
خلاصه گذشتو منم دستمو که از زیر داشتم وسایلو بهش میدادم . با کف دستم کمی سینش گرفتم. یه وای گفت.
خانوما میدونن که این وای گفتنه مثل شک میمونه واسشون. انگار یه برق گرفتگی ریزی میگیرن . خلاصه… بعدش گفت نکن . بده واین
دیدن سکس برادرم با دوستش
1402/04/31
#برادر #تابو

سلام من اولین بار هست وارد این سایت شدم و میخوام موضوعی که برام اتفاق افتاده بگم و از کسایی که تجربه دارن کمک بخوام به من کمک کنید چی کار کنم اسمم مونا هست 16 سالمه تا حدی چاق هستم پوستم سفید هست میشه گفت تا حدی هات هستم اما خیلی خجالتی هستم و می ترسم کسی از خانوادم یا دوستام بفهمه سکس میخوام یا نظرم در موردش چیه خانوادم تا حدی گیر هستن یعنی اجازه نمیدن دوست پسر داشته باشم یا در موردش فکر کنم یا حرفی بزنم از لز و این طور چیزا هم خوشم نمیاد خوشم هم بیاد مکانشو ندارم یعنی خانوادم اصلا نمی زارن با کسی تو خونه تنها باشم یا وقتی کسی از دوستام هست در اتاقمو قفل کنم که بخوام کاری کنم پدر مادرم هر دو کارمند بانک هستن یک برادر دارم که 20 سالشه دانشگاه میره و بدن سازی هم میره و هیکل ورزشی و قوی داره معمولا پدر مادرم به من زیاد گیر میدن که تو خونه لباس مناسب بپوشم یعنی پیرهن آستین دار یا نهایت نصف آستین و شلوار بلند یا اگر دامن باشه تا زیر زانو و با جوراب اجازه نمیدن از این راحت تر باشم به خاطر اینکه برادر دارم اما برادرمو آزاد تر میزارن زیاد بهش گیر نمیدن البته اجازه نمیدن دوست دختر داشته باشه و دنبال این چیزا بره فقط به هر دومون میگن درس بخونید دیگه به این وضع عادت کرده بودم تا اینکه یک روز چیزی دیدم که کنج کاویم گل کرد معمولا برادرم دوستاشو می آورد خونه ولی بیشترشون هم سن خودش بودن جز یکی که 15 سالش بود اسم داداشم کیان هست و دوستش سعید بود عجیب اینکه وقتی سعید می آورد خونه که پدر مادرم نبودن یا سر کار بودن یا بیرون یا جایی اول مطمئن میشد پدر مادرم نیستن بعد به سعید می گفت بیاد خلاصه فضولیم گل کرده بود که چرا پسره با این سن با داداشم دوست هست چون به هر حال هم سن نبودن و دیگه اینکه وقتی می آمدن میرفتن اتاق داداشم و در اتاقم قفل می کردن مدتی بود به این فکر بودم که چی کار می کنن نمی دونستم چه طوری بفهمم بدون اینکه برادرم متوجه بشه تا اینکه یک فکری به ذهنم رسید اتاقش یک نور گیر به اتاق خواب من داشت ولی پشت اونجا کمدش را گذاشته بود و وسائلش را و نمیشد هیچی دید تصمیم گرفته بودم یک روز برم اتاقش وسایل بالای کمدش را کمی جابجا کنم تا بتونم دید بزنم ببینم چه خبره اما مثل سگ می ترسیدم جراتشو هم نداشتم یک روز که برادرم سعید را آورده بود خانه مادرم زنگ زد که فلان چیز بخر مهمون قراره بیاد و برادرم هم سریع با سعید از اتاق زدن بیرون و رفتن خونه تنها بود و من و در اتاق برادرم باز کلی به خودم جرات دادم برم اتاقش یک کم وسائل روی کمدش را عقب و جلو کشیدم خیلی خیلی کم انقدر که اندازه در یک استکان باز باشه و بشه چیزی دید تختش هم روبروی اون بود خلاصه با ترس و لرز از اتاق زدم بیرون مثل سگ ترسیده بودم که اگر برادرم بفهمه چی میشه البته خرت و پرت های بالای کمد انقدر قدیمی بود که بهشون احتیاج پیدا نمی کرد که بره نگاه کنه اونجا را خلاصه شب برادرم آمد و رفت اتاقش و خوش بختانه متوجه چیزی نشد و خطر از سرم گذشت مهمون ها آمدن و رفتن و هیچ مشکلی پیش نیومد دیگه همه چی آماده بود فقط منتظر بودم سعید را بیاره تا ببینم چی کار می کنن که در اتاق را قفل می کنن و چرا وقتی پدر مادرم نیستن فقط سعید میاد البته گاکول که نبودم یک حدس هایی زده بودم اما باورم نمی شد اصلا به داداشم نمی خورد چون همش دنبال درس هاش یا ورزش بود تو فامیل و خانواده هم هیچ کس باورش نمی شد اهل این حرفا باشه به هر حال حدود دو هفته بعد سر و کله سعید پیدا شد من رفتم اتاقم و به داداشم گفتم من درس دارم خودت میوه و شربت ببر مزاحم من نشو در اتاقمو هم قفل می کنم که به درسم برسم برادرم هم مثل اینکه از خدا خواسته گفت باشه سعید اومد و برادرم بردش اتاقش میوه و شربت هم برد و در قفل کردن من هم رفتم اتاقم در قفل کردم و سریع رفتم روی میز آرایش تو اتاقم که خودمو برسونم به اون جا که قبلا برای دید زدن آماده کرده بودم که ببینم اتاق داداشم چه خبره اما قدم نمی رسید چند تا متکا هم گذاشتم تا رسیدم و دیدم پسره با داداشم کامل لخت شدن داداشم سعید را برد تو تختش خوابوندش و خوابید کنارش یک کم بقل کرد با هم ور رفتن بعد سعید داگی شد و برادرم رفت یک چیز آورد درشو باز کرد و مالید لای کون سعید از اونجا معلوم نبود چیه ولی بعد فهمیدم روغن هست یک کم سعید را انگشت کرد و بعد رفت تو تخت و دو تا متکا گذاشت زیر شکم سعید و خوابید روی کونش کیر هر دو شونو دیدم مال سعید کوچیک بود اما مال داداشم از متوسط یک کم بیشتر بود حالا موقع روغن مالی کون سعید کیر سیخ شده داداشمو می دیدم خیلی تحریک کننده بود خلاصه رفت روی سعید و کیرشو گذاشت لای کون سعید و کم کم فرو کرد توش به نظر می اومد خیلی راحت رفت توش چون دفعه اولشون نبود و از قیافه سعید که یکهو خودشو جمع کرد و صورتش معلوم بود درد داره داداشم یک کم روی کمر
دیدن سکس برادرم با دوستش
1402/04/31
#برادر #تابو

سلام من اولین بار هست وارد این سایت شدم و میخوام موضوعی که برام اتفاق افتاده بگم و از کسایی که تجربه دارن کمک بخوام به من کمک کنید چی کار کنم اسمم مونا هست 16 سالمه تا حدی چاق هستم پوستم سفید هست میشه گفت تا حدی هات هستم اما خیلی خجالتی هستم و می ترسم کسی از خانوادم یا دوستام بفهمه سکس میخوام یا نظرم در موردش چیه خانوادم تا حدی گیر هستن یعنی اجازه نمیدن دوست پسر داشته باشم یا در موردش فکر کنم یا حرفی بزنم از لز و این طور چیزا هم خوشم نمیاد خوشم هم بیاد مکانشو ندارم یعنی خانوادم اصلا نمی زارن با کسی تو خونه تنها باشم یا وقتی کسی از دوستام هست در اتاقمو قفل کنم که بخوام کاری کنم پدر مادرم هر دو کارمند بانک هستن یک برادر دارم که 20 سالشه دانشگاه میره و بدن سازی هم میره و هیکل ورزشی و قوی داره معمولا پدر مادرم به من زیاد گیر میدن که تو خونه لباس مناسب بپوشم یعنی پیرهن آستین دار یا نهایت نصف آستین و شلوار بلند یا اگر دامن باشه تا زیر زانو و با جوراب اجازه نمیدن از این راحت تر باشم به خاطر اینکه برادر دارم اما برادرمو آزاد تر میزارن زیاد بهش گیر نمیدن البته اجازه نمیدن دوست دختر داشته باشه و دنبال این چیزا بره فقط به هر دومون میگن درس بخونید دیگه به این وضع عادت کرده بودم تا اینکه یک روز چیزی دیدم که کنج کاویم گل کرد معمولا برادرم دوستاشو می آورد خونه ولی بیشترشون هم سن خودش بودن جز یکی که 15 سالش بود اسم داداشم کیان هست و دوستش سعید بود عجیب اینکه وقتی سعید می آورد خونه که پدر مادرم نبودن یا سر کار بودن یا بیرون یا جایی اول مطمئن میشد پدر مادرم نیستن بعد به سعید می گفت بیاد خلاصه فضولیم گل کرده بود که چرا پسره با این سن با داداشم دوست هست چون به هر حال هم سن نبودن و دیگه اینکه وقتی می آمدن میرفتن اتاق داداشم و در اتاقم قفل می کردن مدتی بود به این فکر بودم که چی کار می کنن نمی دونستم چه طوری بفهمم بدون اینکه برادرم متوجه بشه تا اینکه یک فکری به ذهنم رسید اتاقش یک نور گیر به اتاق خواب من داشت ولی پشت اونجا کمدش را گذاشته بود و وسائلش را و نمیشد هیچی دید تصمیم گرفته بودم یک روز برم اتاقش وسایل بالای کمدش را کمی جابجا کنم تا بتونم دید بزنم ببینم چه خبره اما مثل سگ می ترسیدم جراتشو هم نداشتم یک روز که برادرم سعید را آورده بود خانه مادرم زنگ زد که فلان چیز بخر مهمون قراره بیاد و برادرم هم سریع با سعید از اتاق زدن بیرون و رفتن خونه تنها بود و من و در اتاق برادرم باز کلی به خودم جرات دادم برم اتاقش یک کم وسائل روی کمدش را عقب و جلو کشیدم خیلی خیلی کم انقدر که اندازه در یک استکان باز باشه و بشه چیزی دید تختش هم روبروی اون بود خلاصه با ترس و لرز از اتاق زدم بیرون مثل سگ ترسیده بودم که اگر برادرم بفهمه چی میشه البته خرت و پرت های بالای کمد انقدر قدیمی بود که بهشون احتیاج پیدا نمی کرد که بره نگاه کنه اونجا را خلاصه شب برادرم آمد و رفت اتاقش و خوش بختانه متوجه چیزی نشد و خطر از سرم گذشت مهمون ها آمدن و رفتن و هیچ مشکلی پیش نیومد دیگه همه چی آماده بود فقط منتظر بودم سعید را بیاره تا ببینم چی کار می کنن که در اتاق را قفل می کنن و چرا وقتی پدر مادرم نیستن فقط سعید میاد البته گاکول که نبودم یک حدس هایی زده بودم اما باورم نمی شد اصلا به داداشم نمی خورد چون همش دنبال درس هاش یا ورزش بود تو فامیل و خانواده هم هیچ کس باورش نمی شد اهل این حرفا باشه به هر حال حدود دو هفته بعد سر و کله سعید پیدا شد من رفتم اتاقم و به داداشم گفتم من درس دارم خودت میوه و شربت ببر مزاحم من نشو در اتاقمو هم قفل می کنم که به درسم برسم برادرم هم مثل اینکه از خدا خواسته گفت باشه سعید اومد و برادرم بردش اتاقش میوه و شربت هم برد و در قفل کردن من هم رفتم اتاقم در قفل کردم و سریع رفتم روی میز آرایش تو اتاقم که خودمو برسونم به اون جا که قبلا برای دید زدن آماده کرده بودم که ببینم اتاق داداشم چه خبره اما قدم نمی رسید چند تا متکا هم گذاشتم تا رسیدم و دیدم پسره با داداشم کامل لخت شدن داداشم سعید را برد تو تختش خوابوندش و خوابید کنارش یک کم بقل کرد با هم ور رفتن بعد سعید داگی شد و برادرم رفت یک چیز آورد درشو باز کرد و مالید لای کون سعید از اونجا معلوم نبود چیه ولی بعد فهمیدم روغن هست یک کم سعید را انگشت کرد و بعد رفت تو تخت و دو تا متکا گذاشت زیر شکم سعید و خوابید روی کونش کیر هر دو شونو دیدم مال سعید کوچیک بود اما مال داداشم از متوسط یک کم بیشتر بود حالا موقع روغن مالی کون سعید کیر سیخ شده داداشمو می دیدم خیلی تحریک کننده بود خلاصه رفت روی سعید و کیرشو گذاشت لای کون سعید و کم کم فرو کرد توش به نظر می اومد خیلی راحت رفت توش چون دفعه اولشون نبود و از قیافه سعید که یکهو خودشو جمع کرد و صورتش معلوم بود درد داره داداشم یک کم روی کمر
مهدی برادر بزرگم
1402/02/09
#خواهر #برادر #تابو

درود به همه ، دوست محترم ، کاربر عزیز ، ای نازنینم که فارسی بلدی و به قدرت خواندن زبان فارسی تسلط داری، لطفاً بخوان ، بدان و آگاه باش که محتوای داستان پیش رو تابو است ،
تابو تابو تابو
پس لطفا در صورتی که دوست نداری ، تنفر داری ، بدت میاد ، عنت میاد و … هر چیز دیگه ای که ازت میاد یا نمیاد، خواهش میکنم ادامه داستان را نخوان و از این صفحه خارج شو
این داستان برای من نیست اما بعنوان یک زن وقتی این داستان را خواندم احساس کردم واقعا احساس کردم این حالو این احساس را من قبلاً زندگی کردم و خیلی خوشم آمد و تصمیم گرفتم اونو با شما به اشترک بزارم .
(ضمنأ نویسنده اصلی این خاطره خودش را کس طلا معرفی کرده بود ))
مهدی برادر بزرگم
مهدی تصادف کرده بود و توی پاش میله گذاشته بودند. امیر(برادرم که بزرگتر از منه و سه سال از مهدی کوچیکتره) دو روز اول که مهدی را از بیمارستان آوردیمش اومد کمکم ولی روز سوم دیگه نیومد. اصلا من از امیر خوشم نمیاد. هیچوقت کمک ما نبود. ما همیشه پشتش بودیم ولی اون به هیشکی غیر از خودش اهمیت نمیده. من باید پیش مهدی میموندم. برای همین چهار روز اول را نرفتم دانشگاه. بعد از اون سعی میکردم که جوری برم که هم برام دردسر نشه و هم بتونم از مهدی مراقبت کنم. مهدی هم مغازه را سپرد دست شاگردش. من واقعا مهدی را دوست دارم و دوری ازش برام سخته. برای همین سعی میکنم که وقتیا که میخواد برای مغازش جنس بیاره را باهاش برم سفر…
من چهار سالم بود که مادر و پدرم توی تصادف فوت شدند. علتش خواب آلودگی پدرم بوده. مهدی اونموقع هفده سالش بود. امیر هم چهارده. تا یکسال یکی از عموهام که وضعش خیلی خوبه خرج ما را میداد. یکی از خونه هاش که نسبتا کوچیک بود را هم در اختیارمون گذاشت تا اجاره ندیم. خانواده ی پدریم کم و بیش تا بچه بودم ما را حمایت می کردند ولی خانواده ی مادری بعد دو سال از فوت مادر و پدرم، دیگه به دیدن ما هم نیومدن. مهدی دیپلمش را گرفت و رفت سر کار. پیش یکی دیگه از عموهام که توی کار باند، میکروفون و دوربینه .مهدی کار می کرد و خرج و مخارج خونه را در می آورد. دیگه نذاشت که عموهام کمکمون کنند ولی اونها توی حقوقش جبران می کردند و حقوق خوبی بهش میدادند. بعد پنج سال هم از خانه ی عموم بلند شدیم. مهدی دوست نداشت که وبال گردنشون باشیم. افسار زندگی من و امیر دست مهدی بود. امیر از این موضوع بدش میومد. برای همین تو جوونی مستقل شد. الان هم مهندسه و وضعش بهتر از ماست، اما خدا را شکر که تا حالا یه مانتو هم برام نخریده. مهدی همه جوره پای من ایستاد و من را بزرگ کرد. نه مثل یک خواهر و نه مثل یک پدر. خیلی بیشتر از این حرفها جوونیش رو به پای من و امیر ریخت ولی امیر قدر نمیدونه. من جز مهدی کس دیگه ایو نداشتم. توی کوچیکی هام باهام بازی میکرد. با تموم خستگیای کاریش برام لالایی می گفت. وقتی رفتم مدرسه توی درسام بهم کمک میکرد. پارسال که خونه رو تمیز میکردم رفتم سر وسایلش و دیدم که نمراتش خوب بوده. معدل سال دوم دبیرستانش 18.92 بوده. ولی سال سوم به خاطر مشکلات افت کرده بود و شده بود 17.56 .
من الان 21 سالمه و در حال درس خوندنم. مهدی هم 34 ، ولی سنش بیشتر به نظر میاد.سه روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، قرار بود که امیر بیاد و بدنش را با دستمال تمیز کنه و باند و ایناش را عوض کنه. می خواستم برم دانشگاه. هر چی منتظر موندم دیدم نیومد. باید باندهاش را عوض می کردم. تا رفتم پیشش و گفتم فکر نکنم امیر بیاد پوفی کشید و خواست زنگ بزنه به یکی از این موسسات خدماتی تا یه پرستار بگیره اما من نذاشتم. دوست ن