داستانکده شبانه
18K subscribers
75 photos
6 videos
143 links
Download Telegram
داستان

سفرم با مامان


#مامان

سلام این خاطره به نقل از یکی از دوستان نزدیکمه که خیلی باهم ندار هستیم از زبون ایشون مینویسیم.
سلام ، من رضا هستم 23 ساله متولد و ساکن تهران ، تک فرزندم و همراه پدر مادرم زندگی میکنم ، پدرم راننده ماشین سنگینه و معمولا یک هفته میره سرکار و 2 سه روزی میاد خونه و من بیشتر اوقات با مامانم هستم ، دو سالی هست خدمتم تموم شده و الان دانشجوی رشته حسابداری دانشگاه آزادم بعضی وقتا برای اینکه ی منبع درآمدی داشته باشم اسنپ و یا تپ سی فعالیت می کنم ، داستانی که میخام براتون بگم مربوط میشه به یک ماه اخیر...
صبح زود بود خوابیده بودم که مامانم صدام زد پاشو بابای پریسا دوستم فوت شده دیشب و باید راه بیافتیم بریم شمال برای مراسم خاکسپاریش برسیم ، پریسا دوست صمیمی مامانمه که یکی از شهرای شمال ساکنه پاشدم و ماشین رو ردیف کردم که راه بیافتیم برای اینکه اونجا در به در نباشم ی تشک که مخصوص ماشین هست رو برداشتم ، این تشکه اینطوریه که فاصله بین دوتا صندلی رو پر میکنه و روی صندلی عقب قرار میگیره چیز خوب و راحتیه ، راه افتادیم به مراسم خاکسپاری رسیدیم ، خیلی از این جور مراسما بدم میاد ولی خب چاره ای نیست شتریه که در خونه همه میخابه .
خیلی داغون بودم شب قبل تا 1:30 اینا داشتم فوتبال میدیدم ، بعدشم یکمی پورن هاب رو بالا پایین کردمو ی جق مشتی زدم دیگه نزدیکای 3 اینا بود خابیدم ، وای کُس خواب بودم مراسم خسته کننده بود ، ی چرت ریز تو ماشین زدم ولی له بودم احتیاج به ی خواب مشتی داشتم هیچی مثل تخت خواب خودم نمیشد ساعت 8 اینا بود به مامانم گفتم اگر کاری نداری برگردیم ، گفت مگه خوابت نمیاد میریم تصادف میکنیم خوابت میبره پشت فرمون بیچاره میشیما ااا ، گفتم تحمل اینجا رو ندارم همش گریه زاریه ، بریم ، گفت خب میخای بریم ی جا اتاقی چیزی بگیرم حداقل ، گفتم نه میریم خسته شدم میزنیم بغل میخابیم گفت اخه من چادر (مسافرتی) و زیر انداز برنداشتم گفتم هست که تو ماشین گفت نه بابا ، هفته پیش بابات از تو ماشین درآورد که بشورم ، گفتم خب بیا من تشک رو برداشتم خلاصه راضی شد که راه بیافتیم ، یکی دو ساعتی رانندگی کردم ولی هنوز 2 ساعتی دیگه باید میروندم حداقل ، زدم کنار گفتم دیگه نمیتونم ، مامانم بنده خدا از ترسش نخوابیده بود کنار من نشسته بود ، زدم بغل و تشک رو ردیف کردم ولو شدم روش ، دیدم مامانم هنوز رو صندلی جلو گفت من همینجا چرت میزنم ، گفتم وا جا که هست توام از صبح تاحالا سرپایی همشم داشتی بهشون کمک میکردی ، خلاصه اومد روی تشک من چون قبلش خوابیده بودم کمرم رو به صندلی تکیه داده بودم مامانم اومد صورت به صورتم خابید یکمی ناجور بود گفتم اینجوری که اذیت میشی بچرخ ، چند سالی میشد که تو همیچین فاصله نزدیکی از هم نخوابیده بودیم ، مامانم چرخید راستی بزارید از خودم ومامانم بگم براتون من قدم حدود 175 ایناس وزنم حدود 70 بدنسازی کار نمیکنم ولی ی وقتایی میرم پارک نزدیک خونه میدوم ، پوستم نه سفیده و نه سبزه ی چیزی اون وسطا ، مامانم اسمش مریمه و 45 سالشه ، با چنتا از دوستاش ی چند ماهیه شروع کردن میرن باشگاه ، قدش حدود 160 ایناس وزنشو نمیدونم ولی تو پره شکم هم نداره اونقدر ، سینه هاش سایز 80 هیکل نسبتا خوبی داره ، مامانم که چرخید کم کم بدنشو داشتم حس میکردم هیچوقت نزدیک ی زن یا دختر انقدر نزدیک نبودم حقیقت یکمی تحریک شده بودم از طرفی هم از خودم بدم میومد که حس اینجوری داشتم ، نه که پسر پیغمبر باشم ولی تا اون لحظه با زن یا دختری سکس نداشتم تو مدرسه و با چنتا از همکلاسیا وقتی خونه هم بودیم کیر همو مالیده بودیم و یکی از بچه ها بود که برامون ساک هم میزد 4 تا همکلاسی بودیم که یکی برای بقیه ساک میزد که بعد از دو سه ماه خونه یکی از رفقا خالی بود 4 تایی رفتیم حموم اونجا به هرسه تامون لاپایی داد و خیلی حال داد بگذریم حالا، تو سایتهای مختلف فیلم و داستان سکس خانوادگی دیده بودم و تحریک هم شده بودم ولی همیشه خجالت میکشیدم راجع به مامانم یا محارمم اینجوری فکر کنم اون اوایل یبار با ی عکسش که رونش مشخص بود جق زده بودم که بعدش از خودم بدم اومد بابت اون کارم ، مامانمو هیچ وقت لخت ندیده بودم فقط یکی دوبار داشت شلوارشو عوض میکردم در حد دو سه ثانیه رون پاشو دیده بودم.
داستان

وحشی مامانم با عموم


#مامان #عمو

سلام به همه
اسم من رضاام و 16 سالمه یه پسر عمو دارم که ازم 1 سال بزرگ تره به اسم امیر
من و این پسر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی صمیمی هستیم از بچگی فیلم سوپر از گوشی بابا هامون می گرفتیم و یواشکی می دیدم
کلا از همون بچگی حشری بودیم اون زمان زیاد از محرم و نامحرم چیزی نمی دونستیم و فکر می کردیم که گاییدن رو می شه با همه انجام داد از جمله مامانامون که نزدیک ترینامون بودن و چون از سن خیلی کم با یکی آشنا شده بودیم با مسائل غیرت و محرم و این چیزی زیاد آشنایی نداشتیم و همیشه مامانای هم دیگه رو دید می زدیم
سال ها میگذشت ما هم بزرگ شدیم و فهمیدیم محرم بودن چیه و از این حرفا...
ولی دید زدنامون انگار مثل یه عادت برامون شده بود
حالا از مامانامون بگم مامان من یه زن نسبتا قد بلند با وزن متوسط ولی با یه کون خیلی خوب و خوش فرم و زن عموم یعنی مامان امیر یه زن نسبتا گوشتی که بدرد لا پایی می خوره حالا بریم سر اصل مطلب
پارسال عموم اینا قرار بود خانه شان را تعمیر کنند و باز سازی کنند برا همین برای چند ماه که خانه شان تکمیل شود اومد خونه ی ما که دو طبقه س و اونا طبقه ی پایین نشستند و ما هم طبقه بالا
من و پسر عموم هم این چند وقت رو یا اون بالا پیشم بود یا من پایین پیشش بودم تا راحت تر مامانامونو دید بزنیم البته اینم بگم که خیلی تو کف مامانامون نبودیم ولی مثل یه عادت بود که یه لذت خواصی داشت
تا اینکه یه روز مادربزرگ مادری پسر عموم مریض شد و زن عموم مجبور شد بره شهرشون بعد از چند روز رفتن زن عموم من و پسر عموم هم به تولد دوستمون دعوت شدیم قرار شد بریم برا همین رفتیم مغازه عموم تا اجازه بگیریم بریم چون بابا من کارمند بود و شب میومد خونه برا همین از عموم اجازه گرفتیم عموم فقط پرسید کی میاین که ما گفتیم حدود 8 تا 9 گفت باشه و مواظب خودتون باشید من و پسر عموم راه افتادیم و یه 500 متری دور شدیم که یادمون افتاد پول برا کادو نگرفتیم و برگشتیم مغازه که دیدیم بستس تعجب کردیم که چرا عموم الان مغازه رو بسته..
بالاخره گفتیم بریم پیش مامان من پول بگیریم جلو در خونه رسیدیم دیدیم ماشین عموم جلو در پارکه کلید انداختیم رفتیم تو داشتیم از جلو در طبقه پایین رد می شدیم که دیدیم چه جور صدای آه و ناله میاد منو امیر با تعجب همو نگاه کردیم و برای اینکه ببینیم چه خبره رفتیم تو حیاط و از در شوفاژ خونه اومدیم تو از شوفاژ خونه یه در دیگه برای ورد به طبقه پایین بود مارفتیم تو و من امیر پشت ستون قایم شدیم
واااااای داشتیم دونه می شدیم وقتی اون صحنه رو دیدیم اون لحظه مغزم قفل کرده بود
دیدیم که عموم لخت افتاده رو تن لخت مامانم و چجور داره می کنتش
منو امیر همیشه دوست داشتیم مامانامونو بکنیم ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودیم که یکی دیگه بکنتشون
من همینجور متعجب بودم که دیدم پسر عموم داره جق می زنه گفتم چه غلطی می کنی گفت کسخل کوس مامانت نگاه کن چه سفیده آرزوم دیدن اون کوس نازش بود
منم راستش همیشه دلم می خواست کوس مامانمو ببینم برا همین از صحنه لذت بردم عموم خوابیده بود رو مامانم و کمرشو بالا پایین می کرد
بعد چند دقیقه بلند شد و کیر کلفتشو از کون مامانم در اورد کیرشو دیدم به پسر عموم گفتم بیچاره مامان که این همه سال این کیر کردتش پس عمومم گفت بیچاره مامان تو که الان داره جر می خوره بعد مامانم بلند شد عموم مامانم رو نشوند رو مبل و کیر کلفتشو گذاشت تو دهنش و با سرعت جلو و عقب می کرد و مامانم هم فقط اوغ می زد صورتش هم خیس شده بود عموم در این حال محکم سینه های مامانم رو گرفت و فشارشون داد
بعد مامانمو بلند کرد و پرتش کرد رو زمین مامانم حالت سگی نشست و عموم هم پرید روش و کیر کلفت و خیسشو محکم فرو کرد تو کوس مامانم و مامانم جیغ کشید و عموم شروع کرد تلمبه زدن و مامانمم فقط ناله می کرد و به عموم التماس می کرد که یواش تر کوسم داره پاره می شه ولی عموم محکم تر می کرد بعد سریع کیرشو کشید بیرون و مامانمو برگردوند آب کیرشو با فشار ریخت رو سینه های مامانم و عموم بعد ارضا شدنش نشست زمین و بعد چند دقیقه مامانم رو بلند کرد و نشوند رو مبل و بوسش کرد و گفت حالت خوبه مامانم گفت آره خوبم ولی خیلی بد کردی تمام تنم درد میکنم عموم خندید و خدا حافظی کرد و رفت ماما
نمم بعد رفتن عموم آب رو سینش رو با دست جمع کرد و خورد و بعد لباساشو برداشت و رفت بالا ما هم سریع رفتیم بیرون

نوشته: رضا
@dastankadhi
قدرت عوضی مامانمو جنده کرد
1400/09/12

#مامان #تجاوز #بیغیرتی

سلام
من نیما هستم میخاستم درباره یه داستانی حرف بزنم که تازگیا اسناد و مدارکشو پیدا کردم که فک کنم ۱ ماه پیش اتفاق افتاده
شاید خیلیا بنویسن دروغه و کصشعره و فلان ولی کیرم توی مغزتون شماها خیلی عقب موندین
توی همین تهران خودمون اتفاقایی داره میفته آدم مغزش سوت میکشه چ برسه به این داستانای که اینجا مینویسن
داستان درباره اتفاقی هست که سر مادرم افتاد
مامانم اسمش شیواست و ۳۸ سالشه و یه آرایشگره و کارش تایم خاصی نداره باید مشتری هاش زنگ بزنن تا بره مغازش برا همین نصف روزای هفته خونه هستش
ولی خب روزای پایانی هفته عروسی ها زیاده و مامانمم سرش مشغول توی آرایشگاه
روزای پنجشنبه جمعه گاها صبح زود میره تا ساعت ۸ شب میبینی هنوز تموم نشده
از مامانم بگم که واقعا خوشگله و خوش اندام ، چهره زیبایی داره که آرایش زیباییشو چن برابر میکنه
اندامشم فوق العادس یه زن جا افتاده
توی فامیل هم ماها باهم راحتیم و همه زنا پیش مردای فامیل راحت میگردن موقع مهمونیا
هرزنی هم یه زیبایی داره ولی خب مامان ما زیباییاش چشم همه مردای فامیلو به خودش جذب کرده
بابامم تاکسی داره و اونم از صبح تا شب درحال رانندگی هستش…
رابطه‌ش با مامانم خوبه، خب مامانم پزش بالاس و زیاد از زندگی با بابام راضی نیس ولی خب همدیگه رو دوس دارن
مغازه مامانم دوتا کوچه پایین تر از خونمون وسطای کوچه هستش
محله خوبیه و آرومه
سر کوچه مغازه مامانم یه مکانیکی هست که یه مرد سیبیلوی هیکلی صاحب مغازست و چنتا شاگرد داره
مکانیکه ولی خب وضعش توپه شاسی بلند داره و خودش دست به کار نمیزنه همرو شاگردا انجام میدن
من یه سه ماه تابستونو اونجا شاگردی کردم
اون زمان که شاگردی میکردم مامانم که از مغازش تموم میشد میومد جلو مکانیکی و وایمیستاد من زود لباس عوض میکردم میرفتیم باهم خونه
اون زمان این صاحب مغازه آقا قدرت از فرصت استفاده میکرد و زوم میکرد به مامانم
کلا مرد هیزی بود و به همه زنا نگا میکرد چن بارم یه تیکه هایی انداخته بود به مامانم که من بالا مشغول لباس عوض کردن بودم و نشنیدم ولی خب مامانم روشو برمیگردوند
اون زمانا گذشت و من دیگه درسام شروع شد و رفتم مدرسه برا سال آخر
مهرماه مامانم زیاد مغازه میرفت و عروسیا زیاد شده بود و سرش شلوغ بود
یه روز که ساعت ۸ شب از مغازه اومد خونه
همیشه تیپش خوشگل و سکسی بود و لباسای باز میپوشید
امشبم یه بلوز نازک مشکی با ساپورت مشکی و مانتو کوتاه جلوباز قرمز پوشیده بود
شالشم همیشه شل بود و گردنش بیرون بود
امشب که رسید اعصابش خراب بود
لباساشو عوض کرد و اومد
رفتم بغلش کردم و عصبی شد هلم داد
بعدش خودش ناراحت شد اومد بغلم کرد گفت ببخشید اعصابم خورده
ماچش کردم و گفتم مامان خوشگلم چرا اعصابش خرابه؟
گفت هیچی ولی گیر دادم بگو دیگ بگو دیگ
گفت میگم ولی جلو بابات نگی شر درست نشه
گفتم باشه
گفت این مکانیکه آقا قدرت یه مدته خیلی تیکه میندازه بهم
امشب دیگ اعصابمو خراب کرد
گفتم چی گفت بهت نمیگفت ولی باز با اصرار گفت هیجی مردتیکه اومدنی بهم میگه خانوم خوشگله شب رو مهمون ما باش بهت خوش میگذره بدنت حالی میاد
من عصبانی شدم و گفتم غلط کرده و الان میرم حسابشو میرسم
دستمو گرفت مامانم و گفت قرار شد شر درست نشه ها
گفتم خب ببین چی میگه اینو باید ادبش کرد
مامانم گفت که ن تو و ن بابات زورتون به این گوریل نمیرسه
این مردتیکه واسه خودش اراذلیه
گفتم بشینم چیزی نگم این هرچی دلش خاست بگه بهت؟؟
گفت ن عزیزم خودم یکاریش میکنم تو ناراحت نباش
این اتفاق اون شب چن روزی ذهنمو درگیر کرده بود و یه حس غیرت و یه حس شهوت داشتم
غیرت که جون مامانم بود
شهوتم
ایثار باید کرد
1400/11/04

#مامان #تابو

شما به گروه با جنبه ها اضافه شدید
سلام خوش آمدید
نمیدونستم شماره کیه منو اضافه کرده، گروه چهارصد نفره بود
ی مطلبی توی گروه نظرم رو جلب کرد که محتواش رابطه احساسی مابین مادر و پسر بود، بعد از خوندنش حالم بد شد و از گروه لفت دادم، ولی از مغزم بیرون نمی‌رفت و داشتم خودمو جای اون مادره میزاشتم، به نظرم شدنی نبود ولی دوستش داشتم،
چند روز گذشت دوست داشتم دوباره بخونمش ولی پاک شده بود،
فیلتر شکن رو روشن کردم و جمله رابطه مادر و پسر رو سرچ کردم که دوتا مطلب با این موضوع بالا اومد ولی هیچکدومش اون مطلب نبود، اون دو مطلب رو خوندم ولی برام جالب نبودن و بیشتر سرچ کردم و رفته رفته کاربر شهوانی شدم، خوندن مطالبش منو گرم می‌کرد و کنار همسرم به ارگاسم مطلوب تری میرسیدم و این بهترین نتیجه ای بود که میخواستم،
بعد از گذشت بیست و چهار سال از ازدواجم و دو بار در هفته رابطه با شوهرم احساس تنهایی میکردم،
شوهرم راننده خاور بود و بار ثابت داشت و ساعت یک شب میرفت و نه صبح میومد، یعنی دقیقا بعد سکس میرفت و منو تنها میذاشت، هر چند توی سکس قوی بود ولی آرزوی اینکه بعد از سکس با بدن لخت تا صبح بغل شوهرم باشم به دلم مونده بود و این توفیق فقط سه یا چهار شب در طول سال نصیبم میشد، این موضوع خیلی عذابم میداد،
از طرفی پسر جوونم رو میدیدم که در سن 25 سالگی از بلاتکلیفی مثل دخترا خونه گیر شده بود و تنها با باشگاه رفتن خودشو سرگرم کرده بود، اونو با باباش توی سن بیست و دو سالگیش که مقایسه میکردم می‌فهمیدم که کوهی از خواستن رو سرکوب میکنه و این علتش منو و پدرش بودیم که در تضمین آیندش موفق نبودیم،
نگرانش شده بودم و نمیخواستم نفسشو سرکوب کنه و از طرفی خودم بودم که با چهل و چهار سال سنم هنوز احساس نیاز میکردم،
سعی کردم رابطمون رو نزدیک تر کنم،
راس ساعت یک شد که شوهرم خونه رو به مقصد جاده ترک کرد، جلوی آیینه اتاقم ایستادم و خودمو برنداز کردم، ناامید شدم از لباسای تیره ای که تنم بود، سراغ کمد لباسام رفتم و بلوز سفیدی و شلوار خواب با زمینه سفید و گلهای سبز برداشتم و شروع کردم به تعویض لباسام، جلوی آیینه با شورت و سوتین ایستادم و بدن محتاج به نوازشم رو نگاه کردم و تصمیم گرفتم سوتینمو در بیارم، درآوردم و بلوزمو تنم کردم بعد شلوار خوابمو، یاد بوی تنم افتادم و با احتیاط طوری که ضایع نباشه ی کم اسپری به لباسم زدم و رفتم آشپزخونه و دو دونه نارنگی توی بشقاب گذاشتم و روانه اتاق عرفان (پسرم) شدم،
پشت میز کامپیوتر نشسته بود، با دیدن من فیلم پلی شدشو استپ کرد و صندلیشو به سمت من چرخوند، بشقاب میوه رو روی میز کامپیوتر گذاشتم و رفتم پشت سرش روی تختخوابش دراز کشیدم، توی این حالت سینه‌ های بدون سوتینم به هم می‌خورد و منو سرخوش می‌کرد، دستمو زیر سرم ستون کردم و به عرفان نگاه میکردم، ی کم دیگه صندلیش رو چرخوند و رو به من شد و مشغول پوست کندن نارنگی شد، اولین نارنگی رو کامل خورد و دومی رو پوست کند و به منم نصفشو تعارف کرد از دستش گرفتم و مشغول خوردن شدم و به شروع حرف زدن فکر میکردم، حرفی برای شروع نداشتم پس از باشگاهش پرسیدم و اونم شروع کرد به توضیح دادن، ولی باید جسارت به خرج میدادم و بحث رو به نیازامون میکشوندم ولی کار سختی بود،
من. عرفان جان من می‌شنوم که دوستام با پسراشون اونقدر راحتن که پسراشون دوست دختراشون رو به مادراشون معرفی میکنن ولی تو هرگز از روابطتت با دخترا به من نمیگی، البته منم نپرسیدم ولی کنجکاو شدم بدونم
عرفان. مامان چی شده که بعد از این همه سال امشب یاد این سوال افتادی
من. آخه هر شب که بابات
مام مهنازم (۱)
1400/09/08

#مامان_ #تابو

من افشین هستم 19 سالمه بابام یه بازاریه ورشکستس و متاسفانه از وقتی که دیدمش پای منقلو بافوره یه خواهربزرگتر ازخودمم دارم که تو شیراز دانشجو و یه مامان تپل دارم که اسمش مهنازه حودود44 سالشه البته عکسای 10 سال پیشروکه نگاه میکنم خیلی لاغرتراز الان بوده ولی الان بزنم به تخته توپ توپ شده یه هیکل گوشتی و نرم با رونو کون گوشتی سفید سینه ها و شکمش معمولیه ولی از کون نگو اصلا به بالا تنش نمییا همچین چیزی داشته باشه از همونا که من میمیرم براش.
مامان هیچ وقت دامن نمی پوشه همیشه یا شلوارک نخی پوشیده که از بس نازک رنگ شرتشم معلومه یه شلوار استرج تنگ که کونش تو شلوار جا نمیشه ولی از بس نرم و شل حتی وقتی شلوار استرجم جمش کرده باز موقع راه رفتن میلرزه و میماله به هم مامان مهناز حتی جلو مهمونا هم با شلوار استرج میگرده که خیلی تابلو بابامم که دیگه خیلی غیرتی بشه بهش میگه یه دامن بپوش ولی مامان میگه دستو پاگیره نمی خوام مردای فامیلم که چشاشون همش دونبال کون مامان وقتی راه میره همه لرزشو لمبرای گوشتی شو نگاه میکنن مامان مهنازم یکم یشتر قرش میده جوری که تابلو نشه ولی من چون حالت عادیشو دیدم میفهمم که داره از قصد کونش قرمیده موقه راه رفتن از این که مردارو با کونش دیونه کنه خوشش مییاد برالعس زنای فامیل که از چشم چرونیه شوهراشون حرص میخورن برا همین خونه ما خیلی کم مهمون مییاد ولی بابا مامان هفته ای دو سه شب میرن مهمونیهای دوستانه با دوستای بابام خدای خیلی به ما کمک میکنن اگه اونا نبودن نمی دونم خرج خونه ما از کجا در مییومد بابام که بیکار تازه یه خرج عملم داره مامانم که کار نمی کنه منم تو خونه تنهام
مامان همیشه قبل مهمونی میره حموم وکلی به خودش میرسه نمی دونین چه لعبتی میشه آرایش غلیظ با لباسای بازمن که پسرشم آرزوی کردنشو میکردم کونش از رو مانتو هم معلوم بود چقد گندس و زورکی اونجا جا شده. تا پاشونو از در بیرون می زاشتن من میرفتم سر لباس زیرای مامان که تو حموم بود وای هنوز بوی تنشو میداد شورت کرستشو میمالیدم به کیرم و با هاشون حال میکردم این کار همیشگی من بود تا اینکه یه شب وقتی لخت رو تختم بودم شورت مامانم روی صورتم بوش میکردم و باهاش جق میزدم وقتی آبم امد خیلی احساس خستگی کردم انگار دیگه هیچ انرژی نداشتم و همونجوری خوابم برد.صبح که پا شدم دیدم شرت کرست مامان نیست پتومم کشیده شده روم وای انگار دنیا رو سرم خراب شد نمی دونستم الان که مامان منو ببیبه چی میشه اصلا نمی تننستم تو روش نگاه منم تو همین فکرا بودم که مامان گفت افشین جان پاشو دیگه مدرست دیر میشه ها منم که نمی دونستم باید چیکارکنم لال شده بودم هیچی نگفتم یه چند دقیقه که گذشت مامان امد تو اتاقم گفت پاشو دیگه تمبل منم از خجالت زیر پتو بودم ولی برالعکس مامان از هر روز مهربونترشده بود شاید نمی خواست جلو بابام تابلو کنه تا بعدن خودش پدرمو در بیاره شنیدم که صدای درامد بابام از خونه رفت بیرون(احتمالان دونبال جنس) بعد مامان امد پتورو زد کنار گفت چیشده حالت خوب نیست منم با تتپته گفت نه مامانم گفت آره رنگت پریده عیبی نداره استراحت کن عزیزم من زنگ میزنم با مدرسه هماهنگ میکنم بعد رفت که زنگ بزنه من گریم گرفته بود نمی دونستم باید چیکار کنم بعد مامان امد تو اتاق گفت خوب حالت چطوره من باز هیچی نگفتم مامان پتو زد کنار وقتی دید من دارم گریه میکنم نشست کنار تختم گفت چی شده منم بی اختیار بقلش کردم و گریم بیشتر شد همش بهش التماس میکردم که مامان غلط کردم گوخوردم ببخشید تورو خدا به بابا چیزی نگو مامان سرمو آورد بالا گفت چی میگی تو چرا گ
معلم عمومی (۱)
1400/12/02

#مامان_ #تابو_ #بیغیرتی

داستان ما از اون جایی شروع شد که منو پارسا بعد سه سال دبیرستان رسیده بودیم دوازدهم پشت کنکوری شده بودیم بچه های نسبتا درس خون مدرسه بودیم پارسا پسری خیلی خوشتیپ پوست سفید موهای خرمایی خیلی کم ریش پشم قد بلند منم یک پسر عادی بودم موهای کوتاه بی عرضه تو کس کردن مخ زدن برعکس پارسا
درس هارو خوب میخوندیم تو فیزیک خیلی مشکل داشتیم مامان که خودش دبیر بود با من کار میکرد پارسا پیشرفت رو توی من دیده بود که تقضا کرد اونم با من بیاد خونه که با مامان زهرام که هماهنگ کردن بعد یکم غر زدن که سخته دست پا گیره قبول کرد مامان زهرا من دبیر بود خیلی خوب میتونست بهمون یاد بده از پدرم جدا شده بود پنج سالی موهای بلند سن۴۰ سال ولی خیلی جوون رو به راه ورزشکار باسن بزرگ خوش فرمی داشت سینه های ۸۰ قد۱۶۰ حتی من خیلی موقع ها بدون هیچ نظری بدنشو دیده بودم اتفاقی سینه های نوک قهوه ای .
خلاصه که قرار شد یک روز در میون عصر ها پارسا بیاد خونه ما تا یک ساعت تا دوساعت درس به درس بریم جلو مامان مانتو مشکی مدرسه رو تنش کرد با یک شلوار جین روسری پارسا اومد تو سلامی کرد منم بهش سلام کردم مامان با استقبال بهش خوش امد گفت نشستیم تو پذیرایی مامان برای منو پارسا شربت اورد باهم گپ میزدن
مامان زهرا گفت میثم جان خیلی از شما تعریف میکنه پارسا گفت لطف داره باعث زحمت میشیم گفت نه بابا چه زحمتی انگیزه درس خوندتونم بالا میره باهم باشین
از اکت های صورت پارسا خیلی خوشم نیومده بود پارسا رفت توی اتاق تا ما هم بریم مامان زهرا اومد شروع کردیم به تدریس دو ساعتی طول کشید ولی من همش حواسم به زیر چشمی نگاه کردنای پارسا به‌مامان زهرام بود ؛ کونش که توی مانتو افتاده بود رو زیر چشمی نگاه میکرد این موضوع باعث ناراحتیم شده بود روم نمیشد چیزی بگم هی خودمو قانع میکردم داره به تخته نگاه میکنه .
بالاخره درس تموم شد یکم نشستیم با پارسا پی اس بزینم بعد از اون پارسا خواست بره که رفت تو پذیرایی مامان لباسشو عادی کرده بود تیشرت به همراه یک دامن بلند که ساق پاهای سفیدش به نمایش میزاشت پوشیده بود به همراه یک روسری به پارسا گفت شام بخور بعد برو پارسا هم که تا دید مامان زهرا رو گفت زحمت میشه گفت چه زحمتی .
بعد نیم ساعت بازی پس اس زدن مامان شامو اماده کرده بود منو پارسا رو صدا کرد دور میز نشستیم پارسا شروع کرده بود مزه انداختن کارای با مزه ای که باهم تو مدرسه کرده بودیم مامان زهرا هم که میخندید من حسابی ناراحت بودم ؛فقط شام میخوردم بعضی وقتا لبخندی میزدم اون شب گذشت من تا صبح نتونسته بودم بخوابم که همون اول صبح موقع مدرسه گفتم بگو به پارسا که سرت شلوغه نمیتونی کلاس بزاری من روم نمیشه از من جویا شد چرا پارسا خیلی پسر خوبیه؟ کفرم در اومد گفتم تا دیروز که میگفتی نه نیاد دست پا گیر میشه .!!
مامان بهم چپ چپ نگاهی کردو گفت یعنی تو مامانتو اینجوری شناختی درو بست رفت سر کارش من خونه موندم خیلی ناراحت شدم که حتما اشتباه از من بوده فکر بد کردم حساس شدم هی به خودم لعنت میدادم اون روز نرفتم مدرسه و رفتم یک شاخه گل گرفتم موقع برگشت از مدرسه مامانم بهش گل دادم گفتم ببخشید مامان من واقعا اشتباه کردم مامان زهرا منو بغل کرد گفت قربونت برم من میدونم جوونی غیرتی شدی ولی پارسا هم مثل پسر دوممه زشته فکر بدی بکنی درباره مامانت من با شماها کم کم سی سال تفاوت سنی دارم از این جور حرفا ؛ فردا موقع اومدن پارسا؛ بازم یکم استرس داشتم مامان دیگه راحت شده بود یک جین پوشیده بود با یک تیشرت مشکی و روسری فرم باسنش بد تو جین پاش افتاده بود رون هاشو به نمایش میز
تاوان بی غیرت شدنم (۱)
1400/12/02

#بیغیرتی #مامان #تجاوز

اگه میتونستین برگردین به گذشته چه چیزی رو تغییر میدادین؟منکه همه انتخابهام جور دیگه ای بود.زندگی مجموعه ای از اشتباهات ما و تلاشمون برای جبران اون اشتباهاته…اما اشتباهات من با شما خیلی فرق داره.این ادامه داستان ادامه اشتباهاتم و کونی شدن و بی غیرتیم هست.
جلوی یه نفر دیگه آبروم رفته بود.شاید فکر کنین خب تو که جلوی کلی آدم قبلا آبروت رفته لابد باید برات عادی شده باشه اما نه…اینو از من بشنوین حتی اگه آبروت جلوی تمام مردم دنیا هم رفته باشه و فقط یه نفر مونده باشه بازم تمام تلاشتو میکنی جلوی همون یه نفر آبروتو حفظ کنی.اما من تلاشی نکردم…چرا؟بخاطر این شهوت لعنتی که خیلیامون ازش ضربه خوردیم.
ستاره داشت به من نگاه میکرد…منی که نمیدونستم از شرایط لذت ببرم یا خجالت بکشم…دست کیارش لای باسن من بود و انگشتش توی سوراخ کونم.ستاره با تعجب به کیارش نگاه کرد و کیارش با لبخونی طوری که آیسا متوجه نشه به ستاره گفت…کونیه!من از شدت هیجان و کنجکاوی اینکه عکس العمل ستاره چجوریه داشتم حرصمو رو آیسا خالی میکردم…محکم لای رونای تپل خیسش تلنبه میزدم و از جلو کسشو میمالیدم اونم جیغ میکشید.آیسا یه نگاه به من کرد و بهم پوزخند زد.کیارش که انگار میخواست ستاره رو در جریان همه چی بزاره دستشو گرفت اورد پشت سر من درازش کرد رو سکو و پاهای ستاره رو داد بالا…کیرشو مالید به سوراخ ناز کون تپل ستاره و کرد توی کونش…جیغ ستاره رفت هوا یه لحظه آیسا برگشت و ستاره رو دید و یه اوفففففف گفت و صورتشو برگردوند سمت دیوار.کیارش همونجور که داشت ستاره رو میکرد لپ کون منو چنگ زد و مالید جوری که ستاره تسلط کامل داشت به دیدن کون من.
کیارش محکم تو کون ستاره تلنبه میزد و شالاپ شلوپش باعث شده بود که آیسا به چیزی مشکوک نشه.انگشت کیارش آروم به سمت سوراخ من حرکت کرد و جلوی چشم ستاره فرو رفت داخل کونم.یه آههههههه کشیدم و بعدش یه جووووووون گفتم که به حرف کیارش درباره خودم مهر تاییدی زده باشم.ستاره دیگه مطمئن شده بود من کونیم فقط هنوز کیر کیارش رو توی کونم ندیده بود.کیارش انگشتشو بیرحمانه توی سوراخ من عقب جلو میکرد و کون ستاره رو میگایید.یهو یه صدایی از آیسا بلند شد…اصلا یادم نبود دارم کس آیسارو میمالم.آیسا گفت واییییییییییییییی و شروع کرد لرزیدن…زانوهاشو خم کرد و میلرزید حسابی…آیسا ارضا شده بود…تو همین لحظه ها بود که کیارش انگشت دومشم یهو فرو کرد تو کونم و من یه آخخخخخخخ گفتم و آبم از اعماق وجودم پاشید لای پای آیسا.کیارش و ستاره هم که این صحنه رو دیده بودن به فاصله چند ثانیه بعد از ما ارضا شدن.کیارش آبشو ریخت تو کون ستاره.
هممون گیج و منگ بودیم بجز کیارش.آیسا از اینکه گذاشته بود دوستش و دوس پسر دوستش بدن لختشو ببینن…ستاره از اینکه فهمیده بود رفیق دوس پسرش کونیه!و من از اینکه قراره این بی آبرویی های من تا کجا پیش بره؟اما کیارش شاد و شنگول…چرا شاد نباشه؟هم یه گوشتی مثل ستاره رو زیر دوش حموم از کون گاییده بود آبشم ریخته بود توش!هم منو جلو دوس دخترش انگشت کرده بود…هم بدن لخت آیسا رو از نزدیک دیده بود.دیگه چی میخواست؟اما نه!اینا واسه کیارش کافی نبود…هیچوقت هیچی واسه کیارش کافی نیست.
دو روز دیگه هم توی اون ویلا گذشت اما اتفاق خاصی نیفتاد…سکسهای دو نفره من و کیارش با زیدامون توی اتاقامون.انگار میخواستیم اول از شوک اون سکس موازی دربیایم.تنها اتفاقی که ارزش گفتن داره نگاههای همراه با پوزخند ستاره بمن بود که معذبم میکرد.و البته پچ پچ های ستاره و کیارش که مطمئن بودم درباره منه.
آماده شدیم که برگردیم خونه…روز قبلش بابام رفته ب
مُنیرِ من (۱)
1401/03/08

#مامان #ضربدری #دنباله_دار

قسمت اول
با سلام خدمت دوستان شهوانی. مثل همیشه راست و دروغِ داستان رو واگذار می‌کنم به خودتون و از اونجایی که قول داده بودم یکی دیگه از داستان‌های من و مادرم، مُنیر رو براتون تعریف کنم، این داستان قراره همون باشه. برای مطالعه داستان قبلی می‌تونید، به داستان (میراثِ خان) مراجعه کنید.
پیرو داستان قبلی، امروز که دارم می‌نویسم تقریباٌ 4 سال از فوت پدرم گذشته و از اونجایی که من و مُنیر از نظر جنسی خیلی فعال هستیم، مٌنیر تصمیم گرفت لوله هاشو ببنده تا از این بابت نگرانی‌ای نداشته باشیم. از طرفی هم برای اینکه بتونید یه تصوری از قد و هیکل مُنیر داشته باشید، باید بگم یه چیزی تو مایه‌های هانیه توسلی. البته صورت نه‌ها. فقط استیل بدن و قد و هیکل. هانیه توسلی هم مثال زدم چون همه می‌شناسید. وگرنه دلیل خاصی نداره.
ما به طور مرتب دست کم 2 روز در میون با هم برنامه داریم. اکثراً موضوع جالبی برای تعریف کردن ندارن، امٌا مدتی بود در حین سکس یه سری فانتزی‌های عجیب سکسی همدیگه رو کشف کرده بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم به چندتاشون جامه عمل بپوشونیم و حداقل یکی دوتاشو تجربه کنیم. و یکی از این تجربه‌ها به نظرم اونقدری جذاب هست که براتون تعریف کنم.
خب، روابطمون با خانواده پدری، مثل سابق گرمه و رفت و آمدمون برقراره اما بیشتر وقتمون با یه اکیپ پایه ثابت می‌گذره که توی یه تور طبیعت‌گردی باهاشون آشنا شدیم و با اتوبوس دربستی سفرهای آخر هفته‌ای میریم. معمولاً وقتایی که با تور سفر می‌کنیم نمیشه حرکتی بزنیم، چون می‌دونن چه نسبتی باهم داریم و اگه چیزی لو بره ممکنه کار به جاهای باریک بکشه. برای همین چه تو مسیر، چه داخل اقامتگاه، سعی می‌کنیم فقط از جمع دوستانه لذت ببریم و لذت‌های جنسی رو بذاریم برای خونه.
پیرو تصمیمی که برای هیجان بیشتر تو رابطه‌مون داشتیم، تابستون سال 1400، دنبال یه تور طبیعت‌گردی با افراد جدید بودیم که یه سفر 4-5 روزه ترتیب بدیم که مُنیر تو اینستاگرام با یه تور لیدر کاربلد و حرفه‌ای آشنا شد که تورهای تخصصی برگذار می‌کرد. اسمش هانیه بود. یه دختر خوش مشرب و هایپر که انرژی این آدم تمومی نداشت. اینو حتی از پشت تلفن میشد فهمید.
اینقدر خوش انرژی و خوب بود که به منیر گفتم مقصدش مهم نیست. هر جا برن من پایه‌م. مُنیر هم چون از هانیه خوشش اومده بود باهام موافق بود. برای همین تو برنامه طبیعت گردیشون ثبت نام کردیم.
مقصد زیارتگاه و قبرستان خالدنبی در گنبد کاووس بود که از تهران با خودرو شخصی حرکت می‌کردن.
10 روز تا موعد حرکت وقت داشتیم که خودمونو آماده کنیم. تو این فاصله، من و مُنیر چون به مسافرت تنهایی عادت نداشتیم، به هانیه پیشنهاد دادیم از فضای خالی ماشین ما استفاده کنه و اگه همسفری داره که بدون ماشینه، بفرسته تو ماشین ما، که خیلی از این تصمیم ما خوشحال شد. و قرار شد بهمون خبر بده.
ما هم یواش یواش چمدون‌هامونو بستیم و منم ماشینو بردم سرویس کردم تا اینکه وقت سفر شد.
سه شنبه 10 مرداد، صبح خیلی زود از اصفهان زدیم بیرون و راهی تهران شدیم تا به گروه برسیم. قرارمون میدون تجریش بود. وقتی رسیدیم، راحت پیداشون کردیم. چندتا ماشین پیش هم پارک کرده بودن و بعضی‌هاشون داشتن بار روی باربندشونو مرتب می‌کردن. با استقبال گرم هانیه، به جمع همسفرهامون ملحق شدیم.
در حالی که منتظر بودیم بقیه بیان تا آماده حرکت بشیم، هانیه یه جلسه معارفه تشکیل داد و همه تا حدودی با هم آشنا شدیم. که در این بین، دوتا همسفری هم که قرار بود با ماشین ما بیان رسیدن و هانیه یه همدیگه معرفیمون کرد.
یه دختر و پسر جوون به نام
پس از فاجعه...

#فانتزی #بیغیرتی #مامان

هزار سال از فاجعۀ بزرگ می گذشت و جهان با خاک یکسر شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد. این سه میلیون نفر که کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دو متر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد. چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چند کیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار می کردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن می رفت و آنان را پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار می گرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون بیاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمی ریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمی شد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:" ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه". همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبر آقا، چند تا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِ‌چندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:" غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایة‌العنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!." در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:" پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلمبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!". علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:" رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم#34;. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود. شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب
ماجرای خونه ما (۱)
1401/03/20

#مامان #هیزی #والدین

سلام دوستان امروز میخوام از سکس ها و رابطه های پدر و مادر براتون داستان بزارم اگر خوشتون اومد حتمی بهش ادامه میدم.
همه ی بچه ها یه بار رفتارهای جنسی پدر و مادرشون رو دیدن، حالا چه حرف زدنشون باشه، چه سکس کردنشون و … و من محمد با 18 سال سن که تو یه خانواده چهارنفر که شامل من و آبجیم و پدر مادرم میشه ما تو تهرانپارس طبقه سه، یکی از واحد های آپارتمان زندگی میکنیم.)
واحد ما به این شکله که دوتا اتاق کنار هم، حال و پذیرایی،آشپزخونه و یه دستشویی ایرانی تو رارویی که حدفاصل حال تا دوتا اتاق هستش و یه دستشویی فرنگی هم تو حمام که یه پرده بینشون هست
آبجی من(مینو) 10 ساله و مامانم(مرجان) 38 ساله و پدرم(علی) 47 ساله و خودم زندگی میکنیم.
اول از همه مامانمو معرفی کنم!
مامان مرجان یه زن خانه دار با قد حدود170.1 و پوست سفید، موهای مشکی و وزن 74
از ظاهر و فرم بدنیش بگم یه چهره معصوص موهای بلند تا وسط کمرش بینی کوچیک و چشم ابرو مشکی و از فرم بدنیش: سینه های درشت مطمعنا 80!
دستای نسبتن لاغر شکم کوچک و باسن جمع و جور و رون و ساق متوسط
یه بدن خیلی معمولی ولی سینه های درشت. از نظر لباس پوشیدنشم تو خونه بگم خیلی معمولی تیرشت و دامن بلند تا زیر زانوش یا شلوار و تاپ حلقه ای گشاد کلا اونجور نبود ک بگم تو خونه جلومون لخت بود، نه اصلا یه
زن کاملا معمولی
و پدرم یه مرد با قد بلند(هم قدم بودیم دیگ!) 179
وزن متوسط و یه بدن ایده آل نه لاغر لاغر نه چاق چاق، پوست سفید و چشم و ابرو مشکی کلا دوتاشون دوتا زن و شوهر معمولی.)
دوستان زندگی من ب طوری بود که صبح برا آزمون نهایی میخوندم و عصر تو کافی نت دوست داداشم کارمیکردم، ابلاغیه، ثبت نام، چاپ،کپی و… و پدرم سرکارگر یه خانواده پولدار بود و کلا صبح ک میرفت شب میومد خونه بجز پنج شنبه و جمعه ک تعطیل بود.
من پسری نبودم ک به مادرم یا آبجیم نظری داشته باشم؛نداشتم،ندارم و نخواهم داشت ولی از زمانی ک متوجه رابطشون تو سن کم شدم، برام جذابیت خواسی داشت تماشا کردنش و بطوری لذت میبردم و ارضا میشدم ولی اصلا هیچگونه حسی ب مامانم نداشتم.
برگردیم ب داستان#
13-14 سالم که بود، ما تو یه خونه با دوتا اتاق تو در تو زندگی میکردیم و من و آبجیم تو یه اتاق و پدر و مادرمم تو اتاق بغل دستی میخوابیدن، منم مثل بقیه پسرا، تو این سن تازه به بلوغ رسیده و اوج شهوت بودم، ولی هیچ چیزی تا اون موقع از پدر و مادرم ندیده بود حرفی یا حرکتی میزدن من متوجه نمیشدم تا اینکه قرار شد اسباب کشی کنیم و بریم تو این واحد آپارتمان.)
بنا ب دلایلی ما عصر شروع کردیم ب اسباب کشی ولی بخاطر ترافیک و شلوغی و حجم زیاد اسباب فقط تونستیم یکی از اتاقارو و همچنین حیاط رو انتقال بدیم.)
و شب همگی تو یه اتاق خوابیدیم.
ولی مامانم اصرار داشت ک من یا پدرم شب رو اونجا بخوابیم بخاطر اسباب ولی پدرم مخالفت کرد و میگفت که امنیت هست و این حرفا
خب، شب ساعت ده بود که شام خوردیم و واقعا همگی خسته بودیم و مامانم چهارتا پتو پهن کرد و به این شکل که به ترتیت و پشت سرهم من بودم، مامانم،بابام و آبجیم
من کلا یه عادت که دارم یا باید به پهلو چپ بخوابم یا باید رو شکم تا خواب برم
چراغارو خاموش کردیم و من رفتم رو شکم و یکم کیرم شق شد و حس خوبی بهم میداد تا بتونم بخوام
مامان و باباهم آروم باهم حرف میزدن و من هم گرم خواب شده بودم.)
نمیدونم چقدر گذشت ولی با یه صدای عجیبی از خواب بیدارشم، هنوز رو شکم بودم و کیرمم شق بود.
یه صدای نفس نفس خیلی آروم
شاید هر چند ثانیه یه بار صدای اوم اوم میومد و یه نفس خارج میشد
من رو شکم بودم و صورتم
خانواده من (۳)
1401/04/01

#مامان #خواهر #تابو

ی کم بعد مامان کیرم رو حس کرد که هر لحظه سفت تر میشد،
-خسرو برا امروز کافیه،ولی اول برو گوشیم رو بیار می‌خوام چندتا عکس بگیرم،
.
.
وقتی از حمام اومدم ناهار آماده بود و بعد از ناهار کمکش مشغول ظرف شدن شدم و صحبت می‌کردیم،
+مامان قضیه عکسا چی بود،
-می‌خوام اعتماد منیژه رو نصبت به تو جلب کنم که تن به خواستم بده،
+خب چرا میخوای همچین کاری کنی؟!من و تو می‌تونیم کلی خوش باشیم احتیاج به منیژه نیست،
-آخه چند باری از سردی رابطش با حبیب (شوهر منیژه)برام گفته بود،میخوام این شانس رو بهش بدم که هر وقت خواست با هم باشید،
+مامان خودت میدونی که هر چقدر هم مشکل داشته باشه بخاطر مذهبی بودنش قبول نمیکنه،
-منیژه مذهبی نیست فقط بخاطر شوهرش پوشش مذهبی داره،
+باز هم به نظر من مواظب باش با نشون دادن عکسامون مشکلی پیش نیاد،
-باشه مواظبم،
+مامان بعد از شستن ظرفا میخوای چکار کنی؟
-هر چی که تو بگی،
+مرسی قشنگم ولی نمی‌خوام اذیت بشی فقط میخوام بغلت کنم،
-به یک شرط،
+چه شرطی؟
-از اونجایی که نرفتم حمام ازت میخوام برام نخوری و مستقمأ بریم سراغ سکس،
+نه مامان فقط خواستم بغلت کنم،
-ولی من سکس می‌خوام،
مامان خودشو چقدر زیبا لوس کرده بود و واقعا از ی زن با این سن عجیب بود حتی به خاطر پسرش کمتر از سه ساعت بتونه دو بار سکس کنه ،
این بار برای ارضا شدنش کار سختی داشتم و با یک بار ارضا شدن نتونستم ارضاش کنم،
.
.
.
صبح صدای آیفون اومد،از رختخواب بلند شدم و رفتم و دیدم که منیژه بود،مامان و بابا هم از اتاق خوابشون بیرون اومدن،من رفتم اتاقم و شلوارکم رو پوشیدم،هنوز چشمام خواب بود که بابا صبحانه خورد و زد بیرون،
منو مامان مشغول صبحانه خوردن شدیم و من شوخی هایی با پسر سه ساله منیژه می‌کردم،
یک ساعت گذشته بود و مامان بهم اشاره داد که بچه منیژه رو ببرم و توی دید منیژه نباشم،
مامان خیلی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم دست به کار شده بود،نیم ساعت گذشته بود که منیژه بچش رو صدا زد و چند ثانیه بعد از خونه خارج شد،
ترسیده بودم سریع رفتم بیرون و توی مسیر آشپزخونه مامان رو گرفتمش،
از رنگ رخسارم فهمیده بود که ترسیدم،لبخندی زد و گفت نترس هیچی نیست،
+بهش گفتی؟
-آره،
+قبول کرد؟
-نه،
+عکسا رو دید؟
-نه،
+خدا رو شکر ،گفتم که قبول نمیکنه،
-عجله نکن قبول میکنه،حالا اینقدر سرپا نمون اذیت میشی بریم توی اتاقم،
بعد از دوش گرفتن ازم خواست که براش بخورم،مشغول خوردن کسش شدم که مامان صدام زد تا نگاش کنم،گوشی توی دستش بود و دوربینش سمت من گرفته بود،لبخند زدم ولی صدای عکس گرفتن نیومد،دوباره توجه کردم که داشت به یکی توی گوشی اشاره می‌داد،فهمیدم تماس تصویری گرفته،رفتم و طوری که توی تصویر پیدا نباشم نگاه کردم و تصویر منیژه رو دیدم،با اشاره دست مامان برگشتم و مشغول خوردن هر چه بیشتر کس مامان شدم،متوجه شدم گوشی دقیقا زوم شده بود به نقطه اتصال لبهای من با کس مامان،
،انگار مامان قصد قطع کردن نداشت و کاملاً خودش رو رها کرده بود و صدای آه و نالش بلند شده بود،نفهمیدم کی قطع کرد و با من به سکس ادامه داد،
.
.
کیرم داشت توی کسش بی جون میشد، با آخرین بوسه ها به گردنش جون تازه گرفتم و سرمو بالا آوردم و از منیژه ازش پرسیدم،
-چیزی نگفت،انگار براش سخته،
.
.
صبح ساعت ده بود که با حضور مامان توی اتاقم بیدار شدم،لبخند مرموزی به لب داشت و کنارم نشست دستش رو روی بدنم کشید و در نهایت روی شورتم گذاشت،
-صبح بخیر خسروی من،
+صبح بخیر مامان،
-پاشو وقت نداریم،منیژه زنگ زده میگه میخوام بیام اونجا،
+برای…
-خودش چیزی نگفت ولی اگه این نبود نمیوم