داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
عادت به سینه های مادرم
1400/09/05

#مادر #تابو

سلام
اگر دنبال این هستین که تهش بگم مادرم رو کردم و از اون به بعد سکس داریم برین یه داستان خیالی بخونین که توی شهوانی پره چیزی که من میخام بگم تهش جز خجالتی که باهام هنوزم مونده هیچی نیست،اسم خودم یا مادرم یا مشخصات مادرم هم نمیگم چون نیازی نیست و فقط میخام از این فانتزی های دروغین سکس با محارم دورتون کنم
من این طور که مادرم برام تعریف میکنه از زمان بچگی هم زودتر به دنیا اومدم و هم به شدت ضعیف بودم پدر و مادرم هم چون تک فرزندم به شدت من رو دوس دارن و از اول زندگیم تا جایی که در توانشون بوده برام کم نزاشتن و محبت مادری که جای خود من همین جوری با ضعف بزرگ میشم و به خاطر همین مشکل مادرم بیشتر از زمان نورمال از شیر خودش بهم میداد و تا جایی که میتونست با خوردنی های مختلف یا دارو سعی میکرد شیرش خشک نشه.بچه ی عادی رو که از سینه مادر دور میکنن به طور عادی سخت هست هم برای مادر و هم برای فرزند حالا این سختی برای من چندین برابر شده بود به طوری که گریه میکردم که مادرم بزاره سینه هاش رو بخورم حتی با وجود این که دیگه شیر نداشت ولی این عادت روی من موند و انقدر بزرگ شده بودم که یادم هست یک بار بچه بودم و رفتم از مادرم خاستم با سینه هاش بازی کنم و مادرم هم مثل همیشه اجازه داد و سینه هاش رو در اختیارم گذاشت من تا اول دبستان هرموقع میخاستم میتونسم با سینه های مادرم بازی کنم لمسشون کنم و دهن بزارم و دیگه این عادت رو از من گرفتن کار هر کسی نبود ولی اول دبستان دیگه به خاطر دور بودن از خونه حتی برای ساعت های کمی و کار کردن مادرم روم و به مرور زمان کم کردن این عادت کم کم داشت از سرم میوفتاد ولی همچنان ماهی یک بار شاید من میخاستم و مادرم اجازه میداد از همین رو به خاطر عادت کردن من به دیدن سینه اای مادرم مادرم دلیلی نداشت توی خونه خودش رو از من بپوشونه و من بار ها و بار ها مادرم رو توی خونه با لباس های باز دیدم ولی همیشه فقط سینه هاش رو و همیشه توی خونه شلوار عادیه تو خونگی پاش بود و خودش هم مشکلی نداشت چون میگفت تو مامانی رو بار ها دیدی و برات عادی شده زمان گذشت و گذشت تا من به سن بلوغ رسیدم و کم کم یاد گرفتم و حس های تحریک آمیز اومدن سراغم و چون نه دختری توی فامیل بود و نه دوست دختری داشتم مدام فکر هایی که از زمان بچگی از سینه های مادرم داشتم توی ذهنم تکرار میشد و طی یک سال من به شدت روی سینه های مادرم حوس پیدا کرده بودم و دوست داشتم مثل گذشته میتونسم سینه هاش رو لمس کنم یا بخورم این حس توی من یک شبه اون هم شبی که فهمیدم پدر و مادرم دارن باهم سکس میکنن حتی با وجود این که هیچی ندیدم و فقط یک لحظه صدای مادرم رو شنیدم این حس هوس هزار برابر شد و از اون شب به بعد همیشه سعی میکردم سینه های مادرم رو ببینم یا جوری که حواسش نیست ازش عکس بگیرم و خودارضایی کنم،کار به جایی رسیده بود که من هر روز مادرم رو با لباس های باز میدیدم و به شدت تحریک میشدم یک روز جرات به خودم دادم و از قصد رفتم سر کشوی لباس هاش و سوتینش رو جوری نامرتب گذاشتم که بفهمه کسی به سوتینش دست زده این کار رو کردم ولی جیزی به روش نیاورد شاید حتی متوجه نشد و من دنبال راه دیگه ای گشتم و پدر من به خاطر کارش صبح های زود میرفت بیرون حتی قبل از مدرسه من و من یک روز زود تر بیدار شدم پدرم که رفت بیرون به بهونه این که از خواب مریدم و گرسنمه رفتم تو اتاق مادرم دیدم مادرم زیر پتو هست ولی پتو رو تا سر نکشیده بود و تقریبا تا کمرش بود و چشمم خورد به سینه هاش که فقط با یه سوتین خابیده بود اون جا به پدرم حسودیم شد بدون این که در رو
حاصل کینه مادرم خواهری زیبا برای من بود
1401/02/24

#مادر #خواهر_ناتنی #تابو

اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود
بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم‌ صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری
خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه‌
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم‌ خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم
خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کار