داستانکده شبانه
18K subscribers
75 photos
6 videos
143 links
Download Telegram
تصادفی که منجر به سکس شد
1400/05/02

#خاطرات #زن_میانسال #تصادف

سلام روز بخیر. امیدوارم حالتون عالی باشه
امروز میخوام یه ماجرایی که برام اتفاق افتاد رو براتون بنویسم
این اتفاقا آخرای تیر ماه سال 98 اتفاق افتاد هنوز کرونا نیومده بود من هم یه پراید داشتم تو اسنپ کار میکردم. راستی راجب خودم نگفتم من محسن (اسم مستعار) 29 سالمه از بعد دوران دانشجویی تو اسنپ کار میکردم 3 سال الان یه سالیه تو یه شرکت استخدام شدم از لحاظ بدنی هم قدم 170 وزنم 57 کیلو تا حالا هم بدن سازی نرفتم ولی خب هیکل رو فرمی دارم.
خب برگردیم به اون روز که اون اتفاق برام افتاد. ساعت 9 بود یه مسافر رسونده بودم و کنار خیابون پارک کرده بودم تا یه مسافر دیگه بگیرم یهو یه چیزی خیلی محکم خورد عقب ماشین. یه لحظه اعصابم خورد شد پیاده شدم دیدم یه وانت خیلی محکم زده عقب ماشین رو داغون کرده. گلگیر و نصف صندوق رو جمع کرده بود ماشین خودشم گلگیرش سمت شاگرد داغون شده بود ولی خسارتش کمتر بود. رانندهش پیاده شد دیدم یه خانوم قد بلند و هیکل درشت که تا به حال همچین زنی ندیده بودم قدش حدود شاید 190 بود و هیکلشم خیلی درشت بود. گفتم خانوم حواست کجاست ماشین رو داغون کردی. اونم گفت شرمنده خیلی عجله داشتم از دستم در رفت ماشین. خلاصه تا افسر بیاد و کروکی بکشه کلی طول کشید و بعد هم که افسر اومد اون خانوم مدارک ماشین رو نداشت خلاصه حسابی کفری شده بودم نصف روزم بگا رفته بود سر تصادف بعد هم معلوم نبود چقدر ماشین کار داشته باشه و… .خلاصه افسر هم یه استعلام گرفت و زنه رو هم جریمه کرد بابت مدارک و گفت برو یه کپی از بیمهش بگیر فردا برید بیمه. ولی مشکلی که وجود داشت این بود که ماشین رو نمیتونستم تکون بدم لاستیک عقب سمت راننده گیر کرده بود حسابی و ماشین تکون نمیخورد. یکم زور زدم فایده نداشت. خلاصه ماشین رو قفل کردم و با ماشین زنه رفتیم که کپی مدارکشو بگیرم فاصله اونجا که تصادف کرده بودیم تا خونه زنه هم نسبتا زیاد بود. تو راه نه من چیزی گفتم نه اون فقط یه اهنگ های جوادی یساری و معین و… پلی میشد تا رسیدیم خونش ته یه بن بست بود یه خونه قدیمی داغون وگفت پیاده شو فرمون بده. بن بست هم اینقدر باریک بود که ماشین به اخر کوچه میرسید درب راننده به زور باز میشد. خلاصه فرمون دادم گفتم برو مدارک رو بیار تا بریم گفت باشه فقط این 4 تا بشکه خیار شور رو سر راه باید بدم . منم دلم سوخت براش گفتم باشه . عقب وانت رو باز کرد بشکه ها رو میزاشت عقب. دوتاشو که گذاشته بود دیدم خیلی راحت داره میزاره رفتم برای این که زود تر تموم شه و بریم یکیشو بلند کنم که بزارم عقب یکم که بلند کردم نتونستم لب وانت بزارم و بشکه چپ شد روم و گند زد به هیکلم. بلند شدم خودمو جمع کردم گفتم شرمنده میخواستم کمک کنم گفت گند زدی که گفتم اشکال نداره خسارتشو میدم هرچی میشه گفت نه نمیخواد درستش میکنم. جمع کرد یکم اب ریخت توش و یکم هم از بشکه های دیگه ریخت توش مثل اولش شد.ولی من همه جونم با اب نمک یکی شده بود. گفت سوار شو بریم. دیدم خیلی تابلو برم جلو بشینم ماشینش به گند کشیده میشه رفتم عقب سوار شدم. رفت دم 4 تا ساندویچی بشکه ها رو پیاده کرد و رفتیم کپی هم بگیره دیدم کیف اشتباهی اورده بود مدارکش توش نبود. اعصابم حسابی بهم ریخته بود یکم غر زدم بهش ولی دوباره برگشتیم دم خونش که مدارک رو برداره منم اب نمک ها خشک شده بود افتضاح تر شده بود ساعت هم حدود 2.5 بود گفت بشین یه ناهار هم مهمون من باش. گفتم نه ممنون باید برم. گفت بشین زود ناهار رو میارم میری نگران نباش. خلاصه اصرار کرد منم موندم گفتم باشه گفت تا ناهار رو اماده کنم برو یه حموم اونجاست خودت
طعم گس گناه (۳)

1402/07/27
#همکار #زن_میانسال

‏… همینطور که زیر گلوم را می مکید کمی سرش را پایینتر برد و بالای سینه ام پایینتر از استخوان ترقوه را آروم گاز گرفت. از شدت ‏تحریک محکم تو سینه ام فشارش می دادم و مثل وقتی که می خواهی یک چیز سنگین را بلند کنی زوزه می کشیدم. جوری تو سینه ام ‏فشارش داده بودم که نفس هر دومون گرفت. سرش را آورد بالا در حالی که نمیتونست نفس بکشه ازم لب گرفت تا آرومم کنه. باز ‏رفت پایین و اینبار طرف چپ سینه ام را گاز گرفت. ترکیبی از قلقلک و تحریک جنسی بود. دیگه داشتم فریاد می زدم. اصلا دوست ‏نداشتم این وضعیت تمام بشه. انگار که اصل کار یادم رفته بود. اینبار وقتی سرش را آورد بالا که لب بگیره با یک فن آفتاب مهتاب ‏برگشتم روش و بی مقدمه پاهاش را از هم باز کردم و مثل گرگ گرسنه که به شکار رسیده به جون کصش افتادم! اما نه با دندون، با ‏لب. چوچوله اش را مکیدم تا بین لبهام قرار گرفت و در حالتی شبیه لب گرفتن زبونم را از پائین چاک کصش تا نوک چوچوله اش ‏کشیدم. از بس سگ حشر شده بودم آب کصش برام مزه عسل می داد. وقتی برای اولین بار زبونم را روی چوچوله اش حرکت دادم ‏یک وای غلیظ گفت و تمام صورتش از اخم پر از چروک شد. لب پایینش را گاز گرفت و سرش افتاد روی بالش. با دست راستش سرم ‏را به کصش فشار می داد و به شکلی دورانی لگنش را حرکت می داد. کمی طول کشید تا منم حرکات سرم را با لگنش هماهنگ کنم. ‏خیلی تند تند کمرش را حرکت می داد طوری که چوچوله اش از دهنم خارج می شد. ناله های خفیفش را از دماغش می تونستم بشنوم. ‏دستم را از دو طرف دراز کردم و زانوهایش را بسمت سینه اش هل دادم تا کصش بالاتر بیاد. تا می تونست پاهاش را باز کرده بود. ‏دست راستم را به سینه اش رسوندم و تو دستم فشار می دادم. لامصب خیلی سفت بود. سینه هاش مثل دخترهای تازه بالغ شده تو مشت ‏می یومد به همون اندازه سفت و به همون اندازه خوردنی. با دست چپش مچ دستم را گرفت و از سینه اش جدا کرد. انگشت سبابه ام را ‏تو دهانش کرد و ملایم میک می زد. خیلی سکسی بود. تصور می کردم اگه کیرم را اینطوری میک بزنه تو 3 ثانیه تمام شیره جونم را ‏خالی می کنه. از بس به تقلاها و لذت بردنش توجه می کردم خودم را فراموش کرده بودم. انگار که یادم نبود برای چی دارم این کار را ‏می کنم. اینقدر از لذت بردنش کیف می کردم که اگر ارضا می شد و دیگه نمی خواست ادامه بده منم راضی بودم. حس قشنگی بود. ‏مدام کمرش را بالا پایین می کرد و به لگنش حرکت دورانی می داد. تمام دهن و چونه ام خیس آبش شده بود. صداش عوض شده بود. ‏ناله هاش دیگه داشت شبیه فریاد می شد. هر بار که باسنش را می آورد بالا با شدت زیادی به تخت میکوبید و با شدت نفسش را با ‏حالتی شبیه جیغ تخلیه می کرد. تا اینکه سر من را محکم به کصش چسبوند و نزدیک به 10 ثانیه باسنش حرکتی شبیه تلمبه زدن موقع ‏ارضا پیدا کرد. محکم و منقطع لگنش را عقب و جلو می کرد و در همزمان در حالی که بالش را با دندوناش گرفته بود ناله هایی شبیه ‏جیغ می زد. تا اینکه حرکت لگنش آروم تر شد و سعی کرد که روی دنده راست بچرخه. من هم همزمان در حالی که هنوز کصش تو ‏دهنم بود چرخیدم و به لیسیدن چوچوله اش ادامه دادم. دیگه لیس های آروم، ادامه دار و طولانی می زدم و اون هم سعی می کرد که ‏کصش را از دهنم در بیاره چون خیلی تحریک شده بود. نفس هاش تا چند ثانیه ادامه دار بود. انگار دلش می خواست باز هم ادامه بدم ‏اما واژنش دیگه تحمل نداشت و تحریک پذیر شده بود. آمدم بالا و در حالی که هنوز روی دنده بود بغلش کردم. حس قدرتمند بودن ‏داشتم. انگار که کنترل همه چیز دست خودمه. بازوش را بوسیدم. به
خاطره با خاطره
1400/07/06

#زن_میانسال #مرد_متاهل

سلام این جریان سخت ترین و بهترین دوران زندگی منه
اذربایجان زندگی میکنم خانواده ای به دنیا امدم پر مشکل و پر اختلاف و فقیر پس برا گذران زندگی و پیدا کردن خرجی از بچگی کار میکردم پس بچه کارهستم و تیپ درست حسابی ندارم با لباس هایی ک بوی کار میده و شکمی ک شش تکه نیس ،پرچربی و کمی جلو امده پس یه فرد معمولی هستم ن من انم ک رستم بود پهلون، هر روز صبح ها دنبال کار بودم اگه کاری بود میرفتم نبود کوچه گردی میگردم کار هم میرفتم بعد کلی حمالی برای از خودمون بهتر ها البته بهتر بگم خوش شانس های ک ارث رسیده بود بهشون با دوستای شبیه خودم درپیت ک همیشه سر پول قلیان و خرید چیزی دعوا داشتیم میرفتیم گردش خیابان کوه صحرا شنا و دزدی از باغ مردم ک معلوم بود کسی با ما دوست همراه نمیشه چرا؟چون پول برا خرج کردن نبود خلاصه بار ها دوستام سعی کردن شماره بدن نتونستن و با فش و زشت و برو حمال بد ترکیب مواجه میشدن منم خنده تلخ تر از گریه یاد یه صاحب کار افتادم با قد کوتله چشمان چپ بینی شییه نوک عقاب سر کچل با زن های دوست بود حورالعین پیششون پشت دست زمین میزدن خلاصه بارار ما کساد بود تا اینکه تلگرام نصب کردیم و تو گروه ها میگشتیم و پی وی پیام میدادیم و ریپورت میشدیم اونجا هم شانس با من یار نبود تا روزی ک پی وی یکی رفتم به اسم خاطره من همیشه سعی میکردم طرز حرف و عکس هام خود واقعیم باشه برعکسه دوستام ک سیب زمینی میخوردیم میگفتن رستوران هستیم ! خلاصه این خاطره خانم هم سن بالا تشریف داشت و بزرگ بود ولی مهربان باهاش گرم گرفتیم رفته رفته رابطه ما گرم شد خونه ما نزدیک مرز عراق هس کار درست حسابی نیس برا کار میرفتیم تبریز پیش دوستم این خاطره خانم هم عکس تبریز بود و معلم رابطه ما از چت به ویس بعد تماس تلفنی بعد دادن عکس الی تماس تصویری رسید بعد گذشت ماه ها اولین قرار رو گذاشتیم من رفتم سوار ماشین شدم یه دور کوتاه و خداحافظی بعد هارفته رفته از بوس لیس به سکس رسیدم با سرعت کم ولی مطمعن پیش میرفتیم بعد دوبار قرار گذاشتیم و دوری زدیم این دفعه به بیراهه رفتیم و دست همو گرفتیم و یه لبی هم گرفتم من تو این مدت خاطره خانم رو فقط حالت سوار تو ماشین دیده بودم خلاصه برا من مشکلاتی خانوادگی پیش امد برگشتم شهرمون وضع و روز سخت بود با پدر دعوا مادر مریض خرج خونه و یکی یکی به سفیدی مو سیاهم اضافه شدن لامصب انگار لوله مشکلات از کنار خونه ما رد میشد نم میداد به خونمون این چالش حل میکردم دومی سومی— تک تنها بدون راهنمایی ک این سختی باعث رشدم میشد کم میاوردم گریه میکردم ولی تسلیم هرگز تو این دوران خوشی من چت با خاطره ک اونم از دست شوهرش ک بی عار بود تنگ امده و گردش با دوستان ک مثل من بودن به هم الکی دلداری میدادیم میرفتیم دزدی البته جلو چشم صاحب باغ با کلی فش دعوا میکردیم شب ها میگشیتم سگ های ولگرد رو میزدیم انگار میخواستیم تنها ولگرد ما باشیم ،رابطه من خاطره خانم ک اسم تلگرامی بود و میخواست با این اسم صدا کنم به کص کون این حرفا رسید بعد شاید یک سال البته دقیق یادم نیس ،چون من بزرگ بود از لحلظ سن حس نداشتم بیشتر دنبال حرف زدن بودم و صداش تا جای ک دوباره رفتم تبریز و قرار گذاشتیم و این دفعه برا اولین بار پیاده شد چهره زیبا داشت و سینه های متوسط دید میزدم تا اینکه لحظه موعود فرار رسید کون شو رو دیدم — چشمم افتاد به کونش انگار یکی با چوب زد سرم شوکه شدم!اندازه کونش دو برابر کون جنیفر یعنی جنیفر غلط کرده!! یه عظمت خاصی داشت کلا بعد کار ک کسی نبود هم خوابی کنیم کنار خیابون کون دید میزدیم تا حالا تو پورن خیابان کونی
اولین تجربه سکسی بعد از ازدواج (۳)
1400/08/07

#زن_میانسال #زن_شوهردار

...قسمت قبل
سلام
سلامتی و شاد بودن را براتون آرزو دارم
باز هم تشکر میکنم از عزیزانی که نظر خود را مکتوب نمودن . یه نکته کوچیک عرض کنم که با ۴۲ سال سن دلیلی نداره که من بیام دروغ به شما بگم با توجه به اینکه اتفاقی که برای شوهرم پیش آمد هنوز برام یک معماست و اگر خودم در جریان این اتفاق نبودم شاید من هم باور نمی‌کردم . در ضمن شما هم حق دارین چون کل زندگیامون بر پایه دروغ و کلک میگذره .
من ندا هستم و اتفاقاتی که در شش ماهه اول ازدواجم با مجید در برابر دکتری که من منشی آن بودم را براتون تعریف کردم .
بعد از خداحافظی از دکتر تصمیم گرفتم که با تمام کاستی های شوهرم بسازم و بخاطر علاقه شدیدی که در دلم بهش داشتم مجبور بودم که شهوت خود را سرکوب کنم و به مقدار خیلی کم قانع باشم . ولی واقعا روانیم کرده بود دکتر شهوت منو کاملا بیدار کرده بود و من نمی‌توانستم کنترلی داشته باشم کم کم با اخم و تخم و غرغر نیاز شهوتی خودم را به مجید بروز میدادم ولی مجید انگار تو باغ نبود و کلا اهمیت نمی‌داد . چندین بار که بیرون رفتم به نیت سکس با یه مرد درست و حسابی سوار ماشینهاشون میشدم . ولی بعد از کلی لاس زدن با عصبانیت و رفتار غیر معقول ، پیاده میشدم . حتی یکبار که در پیاده رو مشغول قدم زدن بودم یه ماشین اینقدر بوق زد و اشاره کرد تا تسلیم شدم و بعد از کلی چاپلوسی منو به محل کارش برد . این آقا نماینده بیمه ایران بود حوالی امام حسین یه دفتر کوچیک داشت و وقتی وارد دفترش شدم روی مبل سبز رنگ بسیار کثیف نشستم و بدون مقدمه پیراهن و شلوارشو در آورد و کنارم نشست و سعی کرد تا ازم لب بگیره . از این کارش عصبانی شدم و با دستم حولش دادم ، واقعا چندشم شد و حالت تهوع بهم دست داد و با فحش و لعنت به خودم ، فقط دنبال راه خروج می‌گشتم . وقتی داشتم از درب دفترش بیرون میرفتم گفت برو جنده پتیاره به کیرم که رفتی . احساس حقارت بهم دست داد و به خودم میگفتم راست گفت من یه جنده پتیاره هستم که به راحتی تن و بدن خودم را در اختیار مردهای کثافت می‌زارم . وقتی به خونم رسیدم از خدا خواستم که کمکم کنه و این احساس و در درون من از بین ببره .
سه ماهی گذشت تا اینکه به من خبر دادن که شوهرت در اثر برق گرفتگی بیمارستانه . برای یادآوری بگم که شوهرم کارش تو اداره برق نصب تابلو کنتور برق برای ساختمانهای نو ساز بود .
هوا خیلی سرد بود و بشدت بارون می‌آمد ولی با هر وسیله ای که میشد خودمو به بیمارستان رسوندم . از اطلاعات سراغ مجید را گرفتم . وقتی به طبقه سوم رسیدم چند مرد با لباس سورمه ای که پشت آنها علامت فلش شکسته بود را دیدم. ( این آرم اداره برقه ) با التماس و گریه پرسیدم مجید زندس گفتن شما همسرشی . نگران نباش حالش خوبه . برو تو بخش اگر اجازه دادن میتونی بری ببینیش .
با عجله به پرستاری که پشت میز نشسته بود گفتم من همسر آقایی که برق گرفتدش هستم می‌خوام شوهرمو ببینم گفت اتفاقا دکترش با لا سرشه ، برو ببینش و از دکتروضع عمومیشو بپرس . وقتی به اطاق رسیدم مجید دست چپ و هر دو پایش را باند پیچی کرده بودن . ناخودآگاه گریه افتادم و به سمتش رفتم . پرسیدم مجید خوبی ؟ چرا اینطوری شدی ؟ مجید فقط منو نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نداد . دکتری که کنار تختش ایستاده بود و پرونده مجید را چک میکرد گفت ، شما همسرش هستین ؟
-بله ، چرا اینطوری نگاه می‌کنه ؟
-نگران نباشید خطری متوجهش نیست در حال حاضر تو شوکه شدید بسر میبره به مرور طبیعی میشه
-چرا دست و پاشو باند پیچی کردین ؟
-در اثر برق گرفتگی سوخته . دو روز بخاطر آب مغزش که از بینی اش خارج شده
مالش پیرزن در تاکسی
1400/10/10

#مالیدن #تاکسی #زن_میانسال

سلام‌ خدمت دوستان گرامی
اسم من مصطفی از اردبیل داستان اولین داستان من است،دیروز بخاطر مشاوره گرفتن راهی دفتر وکالتی در شهرمون شدم باید چند مسیر عوض میکردم تا به مسیر برسم به علت برودت و بارش برف مسافر زیاد بود و تاکسی کم من بر حسب نیاز جنسی علاقه زیادی به نشتسن در کنار خانوم ها در تاکسی دارم،خانوم های زیادی منتظر تاکسی بودند ولی تاکسی نبود,من چون عجله داشتم با یک راننده شخصی که ۱ نفر مونده بود تکمیل بشه رفتم،مردی که قبل از من نشسته شده بود پیاده شد و گفت من زودتر پیدا میشم منم وسط نشستم ،دیدم خانومی میانسال بغل دست من نشسته به خودم خندیدم،به خاطر سن اش خواستم فاصله بگیرم ازش ولی جا تنگ بود,چون هوا سرده همه کاپشن و پالتو پوشیده بودیم ماشینم پراید بود,پیش خودم گفتم به این تکیه کنم تکیه کردم هیچ چی نگفت و فاصله نگرفت،منم پرو تر شدم پاهامو چسبوندم به پاهاش باز هیچی نگفت,پامو فشار میدادم به پاهاش دیدم اونم فشار میده, فک کردم اعتراض میکنه یکم ترسیدم ،باز فشار دادم دیدم اونم فشار میده پیش خودم گفتم لابد راضیه جوانا که نمیزارن حال کنیم اینو خدا رسونده یه حالی کنیم ،بعد پاهامو می مالیدم بهش ،گرمای خاصی داشت شهوتی شدم و دستمو بردم تو رونش هیچ چی نگفت منم پرو تر شدم, رونشو مالیدم،اونم دیگه خودشو می مالید به من،مسافر بغل دستی من پیدا شد ولی من تکون نخوردم از پیش اش،کسشو از شلوار میمالیدم دستمو دادم به دستش،ساقو انداختم رو پاش داغ شدیم هر دو فک کنم راننده فهمیده بود اونم از زیر کونمو می مالوند،با دست دیگه م کیرمو مالوندم ابم اومد دیگه حسش رفت ولی اون منو می مالید،منم خواستم دستمو به کصش بزنم نتونستم برسونم شلوار ۲ تا پوشیده بود به خاطر سرما،سر چهار راهی به راننده گفت پیاده میشیم ، منم پیاده شدم،برم دنبالش،بخاطر اینکه راننده شک نکنه یکم معذب و استرس داشتم،یکم برعکس رفتم،دو دل بودم باهاش اشنا شم ،پیش خودم گفتم از هیچ بهتره خدا رسونده،بعد دوباره از پشت دیدمش ،خواستم برم بغل دستش هم ترس داشتم هم استرس تو کوچه بود اون محله ای که پیدا شدیم بالا شهر بود پشت زنه بودم ،داف های دیگه هم در حال گشت و گذار بودند، پیش خودم گفتم همه با این داف ها خوش میگذروندن منم دنبال یه پیرزن که ازمادرم ۵و۶ سالی بزرگتر بود،دیگه مسیرو عوض کردم رفتم کارمو انجام بدم ،ولی پشیمون شدم چرا که شماره ندادم،ولی انصافا بدنش گرم بود حال داد،به عشقش چند بار جلق زدم،لامعصب به خاطر کرونا ماسک زده بود چهره شو ندیدم، ولی از پشت که دیدم ۵۵ اینا میشد،من خیلی تو تاکسی می مالوندم ۳ نفر اعتراض نکردن بقیع اعتراض میکنن یا ادعا در میارن در ضمن شب بود و راننده دید کافی نداشت با تشکر،
نوشته: مصطفی
@dastankadhi
بالاخره صلح
1400/10/19

#فانتزی #زن_میانسال

سلام دوستان! این یک داستان در سبک علمی‌تخیلی و گمانه‌زن است. امیدوارم که خوشتون بیاد!
۱
توی صندلی اتوبوس شهری نشسته بودم و به سمت محل کارم می‌رفتم که یک زن میانسال با پستان‌های بزرگ از سمت راست بهم نزدیک شد. توی صورتم نگاه کرد و یهو شروع کرد به لیس زدن گوشم. من هم بهش اجازه دادم که ادامه بده. پسرهای جوان برای تحریک‌کننده‌اند و این قابل درکه! با دست راستش شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار و با دست چپ گردن من رو می‌مالید.
۲
یک سال پیش، یعنی سال ۲۲۰۰ میلادی، جنگ جهانی چهارم در طی یک روز شروع شده بود. این جنگ خیلی وحشتناک‌تر از هر جنگی بود که انسان در طول تاریخ تجربه کرده بود. خونین و مرگ‌بار بود. این جنگ نه چند کشور، بلکه کل حیات بشریت رو تهدید می‌کرد. روبات‌ها در این جنگ به ارتش‌ها کمک می‌کردند برای کشتار. وقتی دو لشکر به هم حمله‌ور می‌شدند و یکی از اون‌ها افرادش به کلی نابود می‌شد، روبات‌ها هم‌چنان به مبارزه ادامه می‌دادند تا وقتی که همه اعضای لشکر اول رو از بین ببرند.
خون جلوی چشم انسان‌ها رو گرفته بود و حالا قدرت تخریب بسیار بالایی هم داشتند. حالا مردن همه مردم یک شهر یا کشور هم به معنی پایان جنگ نبود. طی یک هفته جمعیت دنیا نصف شد و واقعا رودخانه‌های خون در همه‌جا جاری شده بود. بعد از هفته دوم جمعیت یک ششم شده بود و هر چه می‌گذشت و جمعیت کم‌تر می‌شد، جنگ بر خلاف انتظار بدتر، شدیدتر و وحشیانه‌تر می‌شد. با این همه فناوری، دیگر جایی برای قایم شدن هم وجود نداشت. پیش‌بینی می‌شد که بعد از یک ماه کل بشریت از بین بره و با این که همه این خبر رو شنیده بودند ولی باز دست از جنگیدن برای انتقام‌جویی نمی‌کشیدند.
به راستی که خون جلوی چشم انسان‌ها رو گرفته بود اما در این میان یک نفر وجود داشت به چیزی غیر از جنگ می‌اندیشید. پروفسور لازارک. اون دارویی اختراع کرده بود که می‌تونست با یک سری دستکاری‌های ژنتیکی، انسان‌ها رو آروم کنه و باعث بشه که دست از جنگ بکشند. ایده اون پخش کردن این دارو در همه جای جهان بود تا جنگ رو در مدت کوتاهی به پایان برسونه.
بیست روز از جنگ گذشته بود و بیشتر از ۹۰ درصد از انسان‌ها مرده بودند. جنگ اما هنوز با حرارت پیشین و بلکه بیشتر در حال ادامه بود. سرعت کشتار باز هم بیشتر شده بود. که ناگهان در صبح اون روز میلیون‌ها انفجار در همه‌جای دنیا اتفاق افتاد. کار پروفسور لازارک بود. این بمب‌های شیمیایی در واقع داروی پروفسور لازارک رو در همه‌جا پخش می‌کردند. یک دقیقه بعد در ریه همه انسان‌ها رسوخ کرده بود و وارد خونشون شده بود. کم‌تر از پنج دقیقه بعد همه از جنگ دست کشیده بودند. دارو اثر کرده بود! میلیون‌ها انگشت روی دکمه‌ها رفت و رایانه‌ها، سلاح‌های خودکار و روبات‌های جنگی رو خاموش کرد. بین اون یک دهم جمعیت دنیا صلح برقرار شده بود! جنگ از بین رفته بود و پروفسور لازارک بشریت رو نجات داده بود.
منتها خب… این دارو هم مثل هر داروی دیگری عوارضی داشت! این دارو باعث شده بود انسان‌ها دیگه دنبال جنگ و انتقام نباشند و به هم عشق بورزند. ولی هم‌زمان همه آدم‌های دنیا رو به شدت حشری کرده بود! همه حشری شده بودند! خیلی حشری! و چون این یک دستکاری در ژن انسان‌ها بود، با گذر زمان این ویژگی از بین نمی‌رفت! همه در صلح بودند و عاشق هم. و همه می‌خواستند هم‌دیگر رو بکنند!
۳
من هم توی صورت زن میان‌سال نگاه کردم. شهوتی شدم پس به خودم اجازه دادم که مدتی از این حس لذت ببرم هرچند کم‌تر از یک دقیقه بعد چرخیدم و با هر دو دستم شروع کردم به مالیدن پستان‌هایش. خیلی بزرگ بودند. لباسش
خاطره سکس من با خاله نوشین
1401/01/14

#خاله #زن_میانسال #آنال

سلام قبل از هرچیز دوست دارم حال دلتون و سلامتیتون خوب باشه ‌‌دوستان من حقیقتا این اتفاق برام افتاد . خیلی دوست داشتم با شما هم اشتراک بزارم تا از این احساس عذاب و پشیمانی ازم کمتر بشه .
راستش من اسمم علیرضا هست و تهرانیم . و تقریبا ۲۱ سال سن دارم . رشته برق تحصیل میکنم . قدمم والا دقیق یادم نیست ولی ۱۸۰ اینا میشد دفعه آخری که گرفتم . وزن ام رو تقریبا ۶۰ هست .همچین راک ام نیستم رفته باشم باشگاه و از خودم تعریف کنم . قیافه معمولی دارم و زیاد اهل سکس و خود ارضایی نیستم . این خاله من هم اسمش نوشین هست ۴۰ ساله است. ۲ تا بچه داره که همشون از من بزرگتر ان . سینه و کون خوبی داره والا نرفتم سایز کنم ببینم چند ان تا براتون بنویسم ولی یچیزی هست که آدم دلش میخواد از صبح تا شب توش تلمبه بزنه . آقا خلاصه من هر هفته یه سر به مادر بزرگم میزنم. . منم راستیت بعد از دانشگاه تو شهرمون میرم کار میکنم که سرم مشغول باشه بعدش یه سر میرم خونه مادر بزرگم که براش خرید کنم . خلاصه هرکاری داره انجام بدم یه وقت میوه ای و چیزی خواست براش تهیه کنم . من رفتم و کاراش رو انجام دادم . که خبر داد خاله ام قراره بیاد منم برام مهم نبود چون هر هفته میومد و گفتم باشه . خلاصه کار نداریم . من عصری ساعت ۳ رفتم کار که سر کوچه مادر بزرگم دیدم خالم با شوهرش اومد . سلام علیک کردم و اونام همینطور. خلاصه گفتم من برم کار و داستان دارم . گفتن باشه مشکل نداره من میرم . شوهر خاله ام اون شبایی که میومد میرقت خونه پدرش چون پدرش ام اس داشت و نیاز به نگهداری داشت تا بیماریش بدتر نشه . من رفتم سر کار تقریبا از ساعت ۳ اینا تا برم شد ۴ رفتم و ساعت ۷.۵ صاحاب مغازه داشت می بست که منم گفتم برم و اینا خیلی خداوکیلی خسته بودم .
چندتا مشتری سر درد مادر قهوه داشتم که هعی قیمت می پرسید اما خرید نمی کرد کاری ام که کار میکردم سقف کاذب و نور مخفی بود . من رفتم خونه . یکم بعدتر خاله ام ازم پرسید . کارم درآمدش خوبه یانه منم گفتم خدا و شکر بد نیست . بعد شام مادربزرگم برام عدس گذاشته بود. با خالم رفتم کمک کردم که ظرف ها و بشقاب هارو بیاریم . من قاشق و اینا رو آوردم با قابله غذا که روی سفره گذاشتم و به خاله نوشینم گفتم شما ظرف ها رو بیار . اونم گفت اوکی . همین نشستم سر سفره . انگار جن کونم گذاشته بود دیدم پشتم بدجور گرفت . یکم مالش دادم خوب شد . خالم اومد ظرفو گذاشت طرف مادربزرگم و بعدش که اومد رو به من بزاره خم شد رو به من . منم یه لحظه خدا چشم خورد به ممه هاش . دیدم یه سوتین مشکی سکسی پوشیده بود که منم از خود بی خود شدم . یهو خالم گفت هواست کجاست ؟ منم خودمو زدم به اون راه که جلو مادربزرگم و خالم تابلو نشه . گفتم هیچی یه لحظه هواسم پرت شد . منم از شق درد کیرم داشت درد میگرفت الکی رفتم دستشویی کیرم رو جا به جا کردم تا اذیت نشم . خلاصه شام تموم شد . آقا خدا برات روز بد نیاره . هعی اون صحنه میومد تو ذهن ام همش به ممه های تو پرش فکر میکردم . اون شب فکر کنم خالم فهمیده بود که من هواسم رفته بود بهش . فردا صبح بیدار شدم با صدای مادربزرگم گفت علی بلند شو کار داریم . خلاصه یکم حیاط شونو تمیز کردم . رفتم بالا کولرشون نشتی داشت شلنگش رفتم گرفتم نصب کردم . ظهر شد . ظهر جمعه ام بود . من کارم که تمام شد گفتم مادر من برم یه لیوان آب بخورم . گفت اون قرص منم بیار رو میز گفتم باشه. همین که من اومدم داخل دیدن صدای دوش میاد دیدم خالم رفته حمام رفتم قرصو برداشتم و یه لیوان آب خوردم دیدم صدا قطع ضد . که تازه در حمام رو باز کرد . فکر کنم نفهمی
رابطه یهویی
1401/02/03

#مسافر #زن_میانسال

سلام به همگی. آرمان هستم42سالمه.این اولین داستان منه.
یه روز گرم تابستانی بندرعباس، ازشروع کرونای لعنتی 6ماه میگذشت، تو شهر همه باماسک میچرخیدن تا صبح بیداری اغلب کارها تعطیل یه دل مردگی همراه باترس توی کل شهر موج میزد، تنهای تنها تو شهر با ماشین میچرخیدم نزدیک ظهر بود، پیش خودم گفتم شاید مسافری سوار کردم هم از تنهایی در میام هم کمی حرف میزنم وقتم بگذره، چند دقیقه بعدش یه زن تقریبا حدود40/45با لباس محلی بندری واسم دس تکون داد وایسادم، مسیرش تقریبآ همسیر خونه خودم بود سوارش کردم توی مسیر ازصحبت های که ردوبدل شد متوجه شدم شوهر نداره یکساله، ازدهنم در رفت گفتم: اگه دوس داری نهار بیا پیش من، من تنهام اصلا نظرم یافکرم سکس نبود فقط خواستم تنها نباشم. باکمال تعجب اونم قبول کرد…!!،بهش گفتم:داری دستم میندازی؟؟
گفت:نه جدی میگم،چون واقعأ به تیپ وقیافه و شخصیت برخوردیش نمیخورد که راه بده…!! البته من محترمانه باهاش برخوردکردم.
. معمولا خانم هایی که تو این سن که هستن خیلی خونگرم تر اجتماعی تر والبته سکسی تر از بقیه همجنس های خودشون هستن. نمیدونم چرا…!! ولی خیلی خوبه.
رفتم کبابی سفارش دادم اومدیم خونه، بعدازخوردن غذا خودش سفره رو جم کرد اصلا هم مهمون بازی در نیاورد، شخصیت جالبی داشت از این نوع راحتی بدون هیچ فخر فروشی یا سواستفاده از جنسیتش که مثل بعضی از خانم های محترم که جایی میرن لش میشن هیچ تکونی به خودشون نمیدن اصلا نبود،از رفتارش خیلی لذت بردم، بعداز غذا گفتم: هر وقت خواستی بگو برسونمت، اونم برگشت گفت: اگه مزاحمم آره… خجالت کشیدم از حرفی که زدم. ازش عذرخواهی کردم، چهره گرد گندمی، موهای نسبتا فری مشکی، لب های گوشتی و اندام کشیده و مناسبی داشت باسن برجسته وسینه های سفتش کاملا مشخص بود، از همه قشنگ تر چشمای سیاه درشتش آدمو مجذوب خودش میکرد، بهش پیشنهاد دادم اگه خوابت میاد واست بالشت وپتو بیارم، چون خودم عادت به چرت ظهر بشدت دارم، اونم قبول کرد پتو بالشت رو روبروی کولر گازی پهن کردم تامستقیم باد بهش بخوره، خودم هم یکمی اونرتر خوابیدم، چند لحظه بعد گفت: میزاری بیام پیشت بخوابم منم از خداخواسته گفتم: آره چراکه نه…
نمیدونم چه چیزی بود انگار هر دوتامون تنهایی رو به تلخی تجربه کرده بودیم ومیخواستیم از این حالت گند دلمردگی بیرون بیایم،انگار اونم به آغوش یه مرد نیاز داشت واین شرایط اعتمادی رو واسش فراهم کرده بود. اومد توبغلم بوی عطر موهاش بوی ادکلنی که به بدنش زده بود حس قشنگی به من دست داد… آرامشی که سکس بی اهمیت بود. دست چپمو زیر سرش گذاشتم اونم خودشواز پشت تو بغل من جا داد بعد از چند لحظه خودش دست راستمو گرفت گذاشت رو سینه ش هر دوتامون یه نفس عمیق از رضایت کشیدیم نمیدونم چرا ولی لذتبخش بود، چند ساعتی کنار هم خوابیدیم،وقتی بیدار شدیم یه خجالت یا یه حس ناتموم وجود داشت وای هیچ کدوم ابرازش نکردیم بعدش بردم رسوندمش خونشون، شماره بهم دادیم. که دفعه بعدش که همو دیدیم باهم سکس کردیم که خیلی گرم و جالب بود. باتشکر که وقت گذاشتین وداستلن من رو خوندین.
نوشته:
@linkdoneshrzad
خاله خانم ها
1401/02/14

#اقوام #زن_میانسال

قبلنا می گفتند بعضی پیر زنا بد حشرند باورم نمی شد ولی با این داستان و اتفاق که براخودم افتادم دونستم که واقعا راست راسته.وااین جریانو نوشتم تا یکم دوستان هم سرگرم بشن.و بخندندخونه مادر خانمم جمع بودیم برا عروسی نوه دختریش یعنی دختر خواهر خانمم.هی هرکی یه طرفی وول میخورد و کاری انجام میداد .میخواستم برم چند تایی وسایل از بازار بگیرم .به خانمم گفتم کاری نداری چیزی نمی خوای .گفت نه ولی امدنی برو خاله ها رو بیار زنگ می زنم حاضر بشن معطلت نکنن.با درخواست زنم کیرم یه نبضی زد .نمی دونم چه خصلتی عاشق پیرزنام اونم کی؟خاله های خانمم فاطی ‌واکرم گوشت نرمه خالص تپل وحشری فاطی سبزه و اکرم سفید کس دارند به بزرگی کف دست .همیشه موقع کردن زنم اونارو می گفتم. اونم میگفت باشه فقط بریز تموم کن هرچی دارم ریخت بیرون. بهرحال رفتم چندتا بکس اب میوه و بقیه وسایلو گرفتم وخواستم برم دنبال خاله ها .رو راست قصد کردنشون رو نداشتم هم بزرگ تر از من بودندواکرم شوهر داشت وفاطی بیوه بود و بهرحال غیر ممکن بود و جور در نمی اومد…ولی ازشوخی باهاشون بدم نمی اومد بعضی موقع یه شیطونی هایی می کردم ووقتی باهم بودیم عمدا کیرمو سبخ می کردم و از زیر شورتم در می اوردم بیرون وزیر شلوارم معلوم میشدویه اینطور کارایی وتقریبا باهم ندار بودیم. هردوتاشون شصت سال رو رد کردن.همیشه سر به سر زنم می زارند که چطور میکنم و بساطم گندس یا نه .خاله اکرم ینگی زنم بود تو شب زفافش و از بس زد به در که زود باشین .ماهم تو پنچ دقیقه تمومش کردیم وبه شوخی به زنم گفتم مگه دستم به خالت نرسه کوس کونشو یکی می کنم نذاشت یه کیف درست حسابی بکنیم.زنم گفت تونستی برو بکن خاله فاطی هم اضافش .یه قطره ای هست به اسپانیش فلای حشری کننده زن هست .ازرو کنجکاوی گرفته بودمش وبعضی وقتا زنم کونشو نمی داد و دلم کون میخواست قبلش میدادم زنم .موقع کردن دیگه فرمون دست زنم بود خودش نوبتی دوتا سوراخشو پر می کرد.یدف یه فکر شیطونی زد سرم که قطره بدم خاله ها بخورند ببینم چیکار می کنند نه اینکه بخوام بکنم.رفتم خونه و قطرهه رو برداشتم چندقطره ای ریختم تو دوتاابمیوه و رفتم در خانه خاله فاطی. زنگو زدم سرشو از پنجره هم کف اورد بیرون منو دید تعجب کرد.اومد جلو در سلام و احوال پرسی .وگفتم خاله حاضر نیستید مگه پرسید کجا گفتم خونه مادر جون مگه ثریا زنگ نزد .گفت بیا تو حالا به من که نگفته شاید به اکرم گفته رفتیم تو .یه دوسه تایی ابمیوه و کیک هم بردم توزنگ زد به خواهرش اونم گفت اره به ممن گفته منم یادم رفت بهت بگم .به اکرم گفت پس بیا اینجا باهم بریم من یه دوش بگیرم .پشت تلفن نمیدونم اکرم چی بهش گفت اونم خندید گفت خب حالا توهم وقت گیر اوردی .منم یه ابمیوه دادم فاطی گفتم برا عروسی گرفتم ببین خوش طعمه.عمدا هم نیشو زدم تا بخوره خودم هم یکی باز کردم. گفت بزار یه چایی میوه ای بیارم تا اکرم بیاد منم قبول نکردم گفتم این اب میوس دیگه .گفتم خاله بخور تا گرم نشده گرفت دهنش شروع کرد میک زدن .باهر مکش کیر منم سیخ میشد خوردن ابمیوه تموم شدگفتم خاله من دیگه جایی نمیرم یه استراحتی بکنم .شما حاضر شو تا خاله اکرم هم بیاد.گفت اون دیر میاد تو یه استراحتی بکن تا منم یه دوشی بگیرم تو هم جا پسر منی زودتر نگفتن که اماده باشم .گفتم مشکلی نیست خاله عجله نکن عروسی فرداست برا فردا وسایلو میخوان.تابستونم بود هوا گرم یه بالشو وملافه داد بهم گفت اتاق گرمه همون تو هال دراز شو .رفت اتاق وسایل حاضر کنه یا بیاره یکم طولش داد .منم میدونستم چیکار کردم کیرم بد سیخ شده بود.ملافه رو نکشیدم کیرمم هم مث