داستانکده شبانه
21.2K subscribers
79 photos
7 videos
152 links
Download Telegram
اولین باری که کس لمس کردم
1400/09/11

#دختر_دایی #اولین_سکس

جریان برای ٧ سال پیشه. من قبل از ٢٠ سالگی بچه مذهبی بودم و کلا سکس و مخلفاتش حرام بود و منم اصلا اقدامی براش نکرده بودم اما خودارضایی میکردم. بعد ٢٠ سالگی تبدیل شدم به یه بچه بی خدا اما هنوز اون افکار که سکس بده و … تو وجودم بود و برام مشکل بود و نا گفته نماند که تلاشی هم برای سکس و دختربازی نمیکردم و تو این زمینه گاگول بودم تمام فعالیتم تو این زمینه هم محدود شده بود به مجازی و با چندتا دختر ارتباط برقرار کرده بودم و حتی یه بارم با یکی پیامکی سکس پیامی کرده بودم و همین. بچه درس خون بودم مهندسی برق میخوندم و چون روستا بودیم و شهرمون دورافتاده من خیلی پسر شاخی بودم و اینجا یعنی روستامون منو به عنوان یه پسر باشخصیت و جنتلمن میشناختن. اسم شهر و روستامون هم نمیگم که یه وقت نکنه یکی آشنا بخونه.ارشد قبول شده بودم و ترم دوم بودم که ارتباطم با دختر داییم شکل گرفت ارتباطمون کاملا سالم بود و هیچ حرفی نه از ازدواج بود و نه از سکس. اینم بگم دختر داییم ١٩ سالش بود و مذهبی و چادری تقریبا تپل بود و اندامش هم چنگی به دل نمیزد و حداقل سلیقه من نبود. یه بار که حشری شده بودم تو چت سر صحبت سکس رو باز کردم که اونم پا داد و سکس چت کردیم و بعد ارضا که خون به مغزم رسید پشیمون شدم و گفتم امتحانش کردم که اونم باور کرد و کلی توجیه و منم الکی نصحیت کردم که نکن از این کارا و زشته و … که گفت نمیکنم و فقط با تو بوده چون دوستت دارم.منم چون دوستش نداشتم گفتم نه و واسه اینکه ناراحت نشه گفتم من شرایط ازدواج ندارم ولی اون گیر بود مدتی خیلی گیر بود و منم واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم و همش بهونه های الکی میاوردم. حتی یه بار حلقه برام گرفته بود که پسش دادم. ولی گیر بود که عاشقتم و فلان منم گفتم بزار خودمو بد جلوه بدم واسه همین گفتم مذهبیه بزار از این در وارد بشم. بهش گفتم من آدم منحرفیم و وقتی میبینمت به زور خودمو کنترول میکنم که کاری باهات نکنم و فقط چون دختر داییمی کاری نمیکنم. گفت تو دروغ میگی مثل بقیه حرفاته گفتم نه اینجوریه. گفت باشه فردا میام خونتون بینم راست میگی منم گفتم باشه. تا فرداش خیلی استرس داشتم که نکنه بیاد و اگه بیاد چکار کنم و واقعیت هوس هم کرده بودم و فکر کردم خوب موقعیتیه اما باز نمیخواستم. تا اینکه فرداش اومد خونمون منم پای لپتاپ بودم کمی نشستیم و منم چون خجالتی بودم کلا خودمو زدم به اون راه که چی گفتم دیروز. که گفت خوب اومدم حالا میخوای چکار کنی. یه کم مکث کردم و پاشدم و اونم پاشد که لباشو بوسیدم هیچ حرکتی نکرد نه رفت عقب نه همکاری کرد منم کنترول خودمو از دست دادم و محکم گرفتمش دستمو گذاشتم رو باسنش و فشار دادم و کماکان لباشو میبوسیدم که اونم دست انداخت دور گردنم و همکاری کرد. سینه هاشو گرفتم و مالیدم بعد لباسشو زدم بالا و همچنین سوتینشو و ممه هاشو گرفتم و شروع کردم به خوردن.همه این کارا رو سریع انجام میدادم.چون استرس داشتم و فکر میکردم شاید منصرف بشه. کاملا کنترول خودمو از دست دادم دستمو بردم رو کسش که چون دامن داشت نتونستم لمسش کنم خواستم از بالا ببرم تو شرتش که سخت دستم میرفت تو واسه همین کشید پایین. تا اینجای کار سر پا بودیم که نشست و منم با کسش ور میرفتم. کسش تپل بود و پشماشو شاید سه چهار روزی میشد که زده بود.کسش خیس شده بود اما هیچ اه و ناله ای نمیکرد. منم تا قبل از اون هیچ دختری رو لمس نکرده بودم اما تو رویاهام خیلی سکس رو تمرین کرده بودم کارم بد نبود تو اون لحظه داشتم خوب حال میدادم که گفت معلومه دوست دختر زیاد داشتی. خلاصه در حال مالش بودم و کسشو حال میداد
عجله داشتیم
1400/10/22

#دختر_دایی

_صبا صبا صبااااا
+بله، بله مامان
_بیا داوود اومده بیا کمکمون
داوود پسر عمم بود و 24 سالش بود و از من سه سال کوچیک تر بود
رفتم بیرون داوود رو دیدم که مشغول کمک کردن به بابام بود تا خونه تکونی کنیم
سلام کردم چون دستش گیر بود شفائی جواب داد و دست ندادیم
دیگه تقریبا جزئی از خانواده ما بود از بس میومد خونمون
این صمیمیت داوود بابا و مامان رو خوشحال میکرد ولی منو نه چون میدونستم برای دیدن من میاد و دلش پیش منه ولی هرگز نمیتونستم قبول کنم با داوود که عین داداش کوچیکه بهش نگاه میکردم رابطه داشته باشم
بیست هشتم اسفند بود که کارای خونه تموم شد و فرداش عید بود
فردای اون روز وقتی میخواستم آماده شم برای لحظه سال تحویل هر چقدر گشتم توی جعبه گوشوارم و اطرافش یکی از گوشوارهام نبود
سریع اطراف دراور رو گشتم ولی هرچی میگشتم بیشتر ناامید میشدم
اعصابم خراب شده بود مامان رو صدا زدم گفتم گوشوارهام یکیش نیست شما ندیدیش که گفت نه
بعدش هم هرچقدر گشتیم ندیدیم
تحویل سال زهر مارم شده بود
میدونستم بلافاصله بعد تحویل سال داوود میاد (چون تنها روزی بود که میتونست باهام روبوسی کنه)
حدسم درست بود خیلی زود رسید و با همه روبوسی و تبریک گفت با منم همین طور
هنوز ننشسته بود که پرسیدم داوود احیاناً گوشوارم رو ندیدی که جا خورد و فک کرد تهمت دارم بهش میزنم ولی وقتی متوجه شد گوشواره ای که دوسش دارم ی دونش گم شده حالمو فهمید و ابراز ناراحتی کرد
یک ماهی گذشته بود که مامانم دستش شکست و چند هفته بعدش جلسات فیزیوتراپی که دکتر براش نوشته بود شروع شد
ی روز که بابا و مامان آماده بیرون رفتن شدن، داوود اومد خونمون، بابام ازش خواست پیش من بمونه تا برگردن
نیم ساعت نگذشته بود که داوود احوال گوشوارمو پرسید که داغ دلمو تازه کرد
_مطمئنم ی جای خونه افتاده
+چی میگی داوود، همه خونه رو گشتم
_اگه من پیداش کردم چی؟
+امکان نداره
_اگه پیدا کردم؟
+هرچی بخوای بهت میدم
همراه با ی چشمک گفت هرچی
+آره هرچی
میدونستم دوسم داره ولی نمیدونستم منظورش از حرفش چیه
پا شد گفت بیا تو اتاقت
رفتیم و شروع کرد به جابجایی وسایل و جاهایی که عقل جن بهش نمیرسید رو می‌گشت، منم کمکش میدادم، توی کشوها رو نمی‌گشت میدونست هزار بار گشتم
یک ساعتی گشت مامان بابام هم اومده بودن که دراور رو جابجا کرد و دیدش
وقتی توی دستش دیدمش با جیغ همراه با شادی پریدم بغلش و بوسش کردم
اینقدری خوشحال شدم که واقعاً بهترین کسم بود اون لحظه
شام رو به تعارف من موند و رفت خونشون
دو روز بعد بابا و مامان منو گذاشتن خونه و رفتن فیزیوتراپی که دو دقیقه بعدش داوود اومد خونمون، نشست روی کاناپه و منم براش میوه بردم که دیدم نیشش بازه
+خیر باشه؟
_جایزه ما رو یادت رفته!!
+نه یادمه بگو چی میخوای؟
_توکه میدونی من جز تو چیزی نمیخوام
+قبلا هم بهت گفتم جوابم منفیه بچه جون
_پس بزار بوست کنم که آرزو به دل نمیرم
+باشه ولی فقط ی بار
_نه ده تا
+باشه پر رو
با لبخندی نشانگر پیروزی اومد کنارم نشست و دست راستشو دور سرم حلقه زد و صورتمو گرفت سمت خودش و دست چپش رو گذاشت روی رونم که واکنشی نداشتم
لباشو گذاشت روی صورتم و نگه داشت
+زود باش دیگه
لباشو برداشت
_خوب بزار ببوسم
+باشه فقط زود
دوباره همون حالتو گرفت و لباش رو این بار نزدیکتر کرد به لبام و گذاشت گوشه لبم، دیگه فقط میخواستم تموم بشه که همراه با صدای بوس اولش دستشو روی رونم حرکت داد
از بغلش پریدم
+بیشعور چی فک کردی من دوست دخترت نیستم
ترسیده بود از واکنشم
_صبا من که کاری نکردم
+نه بیا کاری کن تعارف نکن
صدای آیفون اومد، برداشتم داداش خوش غیر
سکس با دختر دایی ۱۴ ساله ام
1401/03/11

#دختر_دایی #روستا #آنال

من 24 سالمه و از یه روستا هستیم دایی من کارمند بود تو شهر و خودش اونجا خونه داشت به علت نداشتن کار تو روستا من تو خونه دایی ام تو شهر بودم یه خونه پر جمعیت بود . منم اونجا تقریبا راحت بودم سه تا دختر داشت مدرسه میرفتن یکی ۲۰ ساله یکی ۱۸ ساله ویکی ۱۴ ساله
وقتی من یه روز عصر گوشیم زنگ خورد برداشتم گفت محیا رو از مدرسه بیار چون من امروز رفتم جایی نیومدم
از طرفی خونه همه با هم رفته بودن جایی وقتی طبق معمول دایی ام نمی‌رفت دنبالش من میرفتم اون روز یه حس داشتم وقتی رفتم دنبالش جلو مدرسه با موتور سوارش کردم ما بین منو اون رو موتور کیفش بود رسوندمش خونه خودم موتور رو تو حیاط گذاشتم وقتی دید از خونه هیچ صدایی نمیاد پرسید کسی نیست منم بهش گفتم رفتن خرید بابات قراره بره دنبالش فعلا نمیان شاید دو ساعت دیگه
محیا هم رفت لباس عوض کنه منم با گوشیم ور میرفتم نمیدونم چرا ولی رفتم در حیاط رو قفل کردم بعد رفت حموم لباساش رو عوض کرد و بعدش تلویزیون رو روشن کرد همینجوری جلو تلویزیون خوابیده بود منم تقریبا نزدیکش نشستم تلویزیون نگاه میکردم حس خونه عوض شده بود کسی نبود ما هم حرفی نمیزندیم کم کم نزدیکش شدم بعد از امتحانات پرسیدم دوتا سه سوال کتاب پرسیدم بعد در مورد موبایل پرسیدم خلاصه جای رسید که موبایلش رو دستم داده بوده همینجوری که کنارم نشسته بود داشتم براش یه بازی فکری که معلومات رو می‌برد بالا خواستم براش دانلود کنم رفتم رو سرچ گوگلش در حالی که داشت تلویزیون تماشا می‌کرد کنارم نشسته بود تو سرچش بیشتر مطالب درسی بود یه جا لب گرفتن رو سرچ زده بود ازش پرسیدم چرا اینو جستجو کردی شرمنده شد با یه لبخند کوچیک گفت دوستم سرچ زده خلاصه در مورد دوستش گفت دوست پسر داره و از این حرفا گفتم تو بلدی گفت نه بلد نیستم خلاصه گفت برنامه چی شده منم مخش میکردم گفتم اول جواب بده مجبورش کردم نشسته بود خودش رو جمع کرد آخرش حرفامون به اینجا رسیده بود گفتم پریود میشی تو یا نه شوکه شده بود جواب نمی‌داد بهش فضای راحتی دادم گفتم دارم معلومات جنسیت رو می‌سنجم اونم گفت آره میشه گفتم چند روز در هفته اونم جواب میداد آخرش گفت شکمش موقع پریود درد میکنه منم اصرار داشتم ببینم یا دست بزنم اونجای شکمش بعد فیلتر شکن رو روشن کردم گفتم بیا یه چیز بهت نشون بدم منم کلیپ ها لب گرفتن و اینا رو براش آوردم اونم خجالت می‌کشید همش از یه گوشه لبش می‌خندید جند دقیقه ای گذشت خلاصه بهش کلیپ های تحریک کننده نشون میدادم شق شده بود کیرم گفتم از اینا نگاه کردی گفت نه گفتم بیا بهت نشون میدم اولش نمی‌خواست ببینه گفتم چیزی نیست اینا رو باید بدونی به دردت میخوره خلاصه یه جوری کنارم نشسته بود انگار زورکی و مجبوری از یه گوشه چشم به موبایل یه گوشه چشم به تلویزیون بود هوا داشت تاریک میشد هیچ لامپی تو خونه روشن نبود الا نور تلویزیون منم به بهانه اینکه موبایل رو نگاه کنه تلویزیون رو خاموش کردم فضا تاریک شد حالا صفحه موبایل نور داشت کم کم کلیپ های که می‌آوردم سکسی تر‌می شدن اونم پیشم نشسته بود یه کلیپ آوردم دوتا ایرانی نوجوان بودن داشتن لب میگرفتن منم گفتم گوشیو نگه دار اونم گوشیش رو نگه داشت من رفتم یخچال آب خوردم تو کلیپ دختره تازه داشت لخت میشد گوشی دستش بود پیشش نشستم بهش گفتم اولین باره میبینی با تکان دادن سر تایید کرد همینجوری که فیلم سکسی تر میشد منم پاهامو میزدیم به پاش کم کم بهش چسپیدم دهنم نزدیک گوشش بردم یه جوری که صدای نفسم رو میشنید فیلم همچنان ادامه داشت زبونم رو زدم به گوشش یهو یه کم رفت عقب گفت قلقلکم میاد گفتم باش گرد
دختر دایی، خواهر یا عشقم
1401/03/25

#دختر_دایی #خواهر #عاشقی

از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمی‌گنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش می‌کردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش می‌خواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی می‌خندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو می‌خواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش می‌دادم و آرومش می‌کردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه می‌کرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه می‌خواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه می‌فهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست می‌برد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر می‌خواد،
نه از بغل من کنده می‌شد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم می‌شد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو می‌دیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+می‌خوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو می‌کٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی می‌خوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش می‌کردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت می‌دونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند