داستانکده شبانه
17.5K subscribers
56 photos
6 videos
113 links
Download Telegram
سکس در دره شیاطین (۴)
1400/11/08

#خواهر #فانتزی


این خاطره بسیار ترسناک است لذا مطالعه آن به افراد کم سن بهیچوجه توصیه نمیشود
شوهرم از مادرش خواهش کرد تو جریان منیر مداخله نکنه و بهش گفت اگه خوب بشه کسی نمیگه دستت درد نکنه ولی اگه بد بشه از چشم ما میبینن گویا مادر شوهرمم که بعد از جدا شدن ما احساس میکرد اگر همچنان بخواد به کارش ادامه بده ما رو از دست میده این اواخر دیگه مثل قدیمش بی محابا کار نمیکردنمیدونم شایدم خودش هم یه جورایی درگیر شده بود چون مدتی بود که یکم لاغر شده بود و انگار بیمار بود بهرحال هرچیزی که دلیلش بود دیگه مثل سابق اشتیاقی برای اینجور کارا نداشت و به مادر منیر گفته بود که پسرم اجازه نمیده یروز مادر منیر اومد در خونه ما و اینقدر التماس کرد که من به شوهرم گفتم‌ یدالله خوب ببین اگه کاری از دست مادرت بر میاد گناه داره دختر جوانی هست و داره نابود میشه و ثواب داره اون که اینهمه مدت انجام داده این یبارم روش
یدالله گفت تا ببینم ، عصرش بمن گفت راستش به مادرم گفتم مادرم دیده منیر رو نمیدونم چی رو از من مخفی میکنه ولی احساسم میگه مورد منیر خیلی پیچیده است و مادرم میترسه درگیرش بشه و نتونه اونو حل کنه البته مطمئن هست که منیر رو موجودات ماورایی احاطه کردن گفتم خب کارش رو بکنه اگه نشدم که نشد یدالله افتاد خنده و گفت کاش بهمین سادگی که تو میگی باشه و شد، شد ، نشدهم بکشی کنار و بگی ببخشید من اون کاری رو که میتونستم کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و تموم میشد
گفتم خب اگه نتونستی مگه چه اتفاقی می افته ؟
گفت هیچی ، فقط اون موجوداتی که الان منیر باهاشون درگیر هست کسی رو که مداخله کرده رو هم درگیر میکنن و اونوقت دیگه حتی اطرافیان و وابستگان اون هم در امان نیستن
و یدالله توضیح دادکه این مثل یک جنگ میمونه ، منیر دانسته یا ندانسته خطایی رو انجام داده که ضربه ای به اون موجودات حالا هرچیزی هستن ، زده خب اینجا دو نوع هستن یکسری موجوداتی که دین دار و با معنویات مانوس تر هستن که قوانینی دارن و تنها در صورتی مجاز به تقاص و انتقام هستن که یکی از اونا بشکل خودش باشه و انسان عمدا به اونا صدمه زده باشه در عیر اینصورت حتی اگه قصدشون انتقام باشه یک رابط خبره میتونه احضارشون کنه و باهاشون وارد مذاکره بشه و اونا هم شرایطی را میذارن برای اینکه رضایت بدن که در اونصورت به خانواده اون طرف انتقال میده تا تهیه کنن ولی وقتی طرف شما موجودات شیطانی هستن دیگه براشون چیزی مهم نیست و به نوعی از آزار اون طرف لذت میبرن حالا اگر یک رابط خودش رو وارد ماجرا کنه و پس از پی بردن به ماهیت اون موجودات بازهم بخواد با اونا مقابله کنه در واقع وارد جنگی شده که دیگه هیچ برگشتی نداره و یا اون باید اونقدر قوی باشه که اون موجودات از قدرت اون بترسن و کنار بکشن و یا خودش رو هم مثل اون طرف درگیر میکنن
تمام موجوداتی هم که تو خونه مادرم اینا میدیدی از همون موجوداتی هستن که قبلا پدر من اونا رو مجبور به رها کردن بیماری کرده بود ولی مسئله اینه که اونا هم هرگاه که بتونن ضربه خودشون رو به اشکال مختلف میزنن
من گفتم خوب چطور قبلا تونستن ولی امروز نمیشه ؟
یدالله گفت موجودات ماورایی همشون یک جور نیستن و وابسته به گروهای مختلفی هستن که هر گروه قدرتهای خاص خودشون رو دارن وجایگاه اونا متفاوت هست این موضوع تو شکل ظاهری اونا هم‌تاثیر داره و یک رابط خبره تا مشخصات اون موجود رو بدونه سریع میتونه تشخیص بده که اون موجود از چه نوعی از موجودات ماورایی هست و چقدر قدرت داره و چه میزان میتونه خطرناک باشه چون این قدرت میتونه کم یا زیاد باشه در کل دو گروه
خار استخوان (۱)
1400/09/10

#تابو #خواهر

قسمت اول
همینجا بگم هیچ اهمیتی نمیدم که دیگر کاربران در این موضوع خاطره چه نظری بدهند و اون دسته از افرادی که میان فحش میدن و حتی با احترام اون عزیزانی هم که میان تعریف و تمجید میکنن، به اون هم اهمیتی نمیدم
پس لطفا خودتون را خسته نکنید و درگیر این مسائل نشید
راست یا دروغ بودن این خاطره هم شاید بخوبی مشخص باشه و دلیلی نداره که با کسی سر این موضوع مجادله کنم
من هانی هستم و ۳۸ ساله و مهندسی برق خواندم و کارمند دولت هستم،
فرزند آخر خانواده و ۳ خواهر از خودم بزرگتر دارم،
این خاطره مربوط میشود به من و آخرین خواهرم
من اصولاً آدم گوشه گیر و منزوی بودن و کاملا غیر اجتماعی و تنها و با کسی رفت و آمد نداشتم، با این حال همیشه خودم را مستحق داشتن یک عشق واقعی و بزرگ می‌دانستم و از خدا گله مند بودم که چرا همیشه تنها و بی یار هستم. ولی بهر حال تمام دوران تا اتمام دبیرستان به همین گونه گذشت .
من بعد از دیپلم رفتم خدمت ( دانشگاه را بعد از خدمت رفتم) در دوران آموزشی بیشتر از ۱۰ بار اتفاق افتاد که من توی خواب دیدم که با زهرا خواهرم دارم ور میرم، یعنی می‌دیم که روش خوابیدم داریم همو بوس میکنیم لب میگیریم و لمس میکنیم و اما هر دو لباس به تن داشتیم ولی با این حال بشدت و دیوانه وار بدنش را لمس میکردم و لذت می‌بردم، توی این حالت بعضی اوقات بسرعت از خواب می پریدم و بعضی وقت ها در حین ارضا شدن بیدار میشدم و یا بیدار میشدم و می‌دیم چه گندی زدم به شورتم ، اما هیچ وقت خواب من از مرحله جلو تر نرفت
این موضوع بیشتر از اینکه برام ایجاد عذاب وجدان و ناراحتی کنه برام تعجبب برانگیز بود و مدام به این فکر میکردم چرا واقعا چرا توی بیداری هیچ وقت نشد بود که بخوام سعی کنم تا خواهرم را دید بزنم یا نظری بهش داشته باشم که بخواد توی خواب به این مسئله پیوند بخورم
تعجب من بیشتر از این بابت بود که خوب من فیلم سوپر زیاد دیده بودم و جق زیاد زده بودم اما هیچ تجربه ای یا اطلاعی از یک رابطه جنسی واقعی نداشتم که بخوام یک چنین خوابهای ببینم . بهر حال باید یک چیزی میبود
برای مدت ها در تمام طول روز و در حین انجام کارهای روزانه فکرم درگیر این موضوع شده ، اما نتیجه ای نمی گرفتم،
تا اینکه فروردین سال ۸۴ زمانی که دوره آموزشی ما تمام شد امریه را تحویل گرفتم و با اتوبوس های که ارتش تدارک دیده بود از شهر عجب شیر حرکت کردیم به سمت خانه، اما بقدری وضعیت اون اتوبوس و خصوصا جایی که به من رسیده یود من بعد از حرکت از راننده خواستم که منو پیاده کنه من خودم با هزینه خودم برمیگردم، راننده هم که خیلی آدم دیوسی بود یک جای خلوت بین عجب شیر و مراغه نگه داشت، من پیاده شدم و کوله سربازی را از صندوق بعد از شنیدن کلی غر غر از شاگرد اتوبوس تحویل گرفتم و با دیدن پیاده شدن من ، ۷ نفر دیگه از بچه ها هم پیاده شدن ، بعد از رفتن اتوبوس ۲ نفر از این سربازها از میان مزرعه زرت شروع به حرکت کردن و‌ از دید من محو شدن و افراد باقی مونده بدون اینکه حرفی بزن دنبال من راه افتادن و چند قدم عقب تر از من کوله به دوش شروع به راهپیمایی کردیم، چند صد متری که رفتیم بخاطر وزن زیاد کوله ها و ساک های دستی و پوتین های گوشاد و خستگی و ضعف مفردی که به خاطر ۴ ماه آموزشی( ۲ ماه آموزش معمولی بود و ۲ ماه بعدش هم دوره کد ) داشتیم زود خسته شدیم ، یواش یواش با فاصله زیاد از هم دیگه روی زمین یا گارد ریل جاده نشسته یودیم، ناگهان یک ماشین کنار من ایستاد و قبل اینکه من ماشین را ببینم بوی تند بنزینی که از باکش یا از موتور سر ریز میکرد و توی گرمای موتور بخار میشد به د
کُس تنگ خواهرم
1400/09/07

#خواهر_ #بیغیرتی #تابو

این دفعه رو مطمئن بودم که اشتباه ندیدم. آرشام دستش برد به سمت ساناز و کُسش رو لمس کرد و ساناز اصلا معترض نشد. احساسات عجیب و متناقض، با قدرت بیشتری بهم حمله کردن. یعنی شوهر ساناز متوجه نبود که بهترین دوستش داره با زنش ور میره؟! یا شاید این فقط من بودم که متوجه رابطه خاص ساناز و آرشام شده بودم؟ البته آرشام مواقعی به سمت ساناز می‌رفت که شوهرش نبود. یعنی حواس‌شون بود که شوهرش نفهمه. من باید چیکار می‌کردم؟ باید به علیرضا می‌گفتم که ساناز، زن تو و خواهر من، داره اجازه می‌ده تا آرشام باهاش ور بره و حتی شاید رابطه‌شون بیشتر از یک ور رفتن ساده باشه؟ بعدش چی می‌شد؟ واکنش علیرضا چی می‌تونست باشه؟ اگه جار و جنجال راه می‌انداخت، چی؟ اگه آبروریزی می‌کرد، چی؟ اونوقت من باعث رفتن آبروی خواهر خودم می‌شدم. چطوری می‌تونستم تو روی ساناز و مخصوصا پدر و مادرم نگاه کنم؟ حتی شاید زندگی‌شون از بین می‌رفت. هیچ راهکاری توی ذهنم نداشتم. تنها آرزوم این بود که ای کاش هرگز به گروه کوهنوردی تفریحی علیرضا و ساناز ملحق نمی‌شدم. ای کاش هرگز متوجه روابط خاص ساناز و دوست شوهرش، نمی‌شدم. ای کاش این صحنه لعنتی که آرشام با کُس ساناز ور رفت رو نمی‌دیدم. حتی شاید با گفتنش، خودم رو ضایع می‌کردم و کسی حرفم رو باور نمی‌کرد. هر چی باشه ساناز یک زن بیست و هشت ساله بود و من ده سال ازش کوچیکتر بودم. کی حرف من رو در مقابل ساناز باور می‌کرد؟ ساناز وقتی دید که بعد از ازدواجش تو خونه تنها شدم، به من پیشنهاد کوهنوردی‌های تفریحی صبح جمعه رو داد. اکثر اکیپ‌شون دوستان دوران دانشجوییش بودن و سن من از همه کمتر بود. توی جمع‌شون به غیر از ساناز و علیرضا، فقط یک زوج متاهل دیگه بود و بقیه مجرد بودن و قطعا خوشتیپ ترین مجرد، آرشام بود. یک پسر قد بلند و خوش چهره که حتی پسرها هم از تیپ و قیافه‌اش، خوش‌شون می‌اومد. گاهی پیش خودم می‌گفتم که ای کاش آرشام شوهر ساناز می‌شد. چون تنها زن اون جمع که به زیبایی و خوش اندامی آرشام می‌اومد، ساناز بود. همیشه از خودم می‌پرسیدم اگه ساناز اینقدر با آرشام صمیمیه، چرا باهاش ازدواج نکرد؟ نکنه شایعات درست بود و ساناز فقط به خاطر پول علیرضا باهاش ازدواج کرد؟ وگرنه علیرضا از نظر تیپ و چهره، خیلی از ساناز کمتر بود. از وقتی که یادم می‌اومد، جذب زیبایی‌های ساناز بودم. اولین باری که علنی به خاطر ساناز تحریک جنسی شدم، پانزده سالم بود. موقعی که تازه با علیرضا نامزد کرده بود. حدودا هر روز عصر با هم قرار می‌ذاشتن و می‌رفتن بیرون. یک بار اصرار کردن که من هم باهاشون برم. اون شب ساناز یک تیپ فوق سکسی زده بود. یک شلوار جین کشی رنگ روشن و یک تاپ تنگ مشکی کوتاه که برجستگی سینه‌هاش مشخص بود و نافش و قسمتی از شکمش دیده می‌شد. همراه با یک مانتوی جلو باز و یک شال سفید که بود و نبودش روی سرش فرقی نداشت. چاک کُسش توی شلوار خیلی جذبش، کاملا مشخص بود و انگار شورت هم نپوشیده بود. اون شب به هیچ وجه نمی‌تونستم به رون‌ها و چاک کُس ساناز و ناف سکسیش، نگاه نکنم. هم زمان من رو یاد هنرپیشه‌های پورن می‌انداخت و اندام لُختش رو تو حالات مختلف تصور می‌کردم. از اون شب به بعد فهمیدم که ساناز همیشه تیپ‌های سکسی و عطرهای خوش‌بو و تحریک کننده می‌زنه. هیچ پسری نمی‌تونست به ساناز نگاه نکنه. من هم بر سر یک دوراهی گیر کرده بودم. هم از دیدن اندام و تیپ سکسی خواهرم لذت می‌بردم و هم عذاب وجدان داشتم که چرا همچین نگاهی به خواهرم دارم؟ شاید همین تیپ زدن‌ها، آرشام رو مجاب کرده بود که با ساناز ور بره و ساناز می‌ترسید که جلوش بایسته
خواهرم دنیای من
1401/02/13

#خواهر #تابو

نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو می‌برد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به‌ نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
حاصل کینه مادرم خواهری زیبا برای من بود
1401/02/24

#مادر #خواهر_ناتنی #تابو

اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود
بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم‌ صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری
خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه‌
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم‌ خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم
خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کار
در تمنای آغوش تو (۲)
1401/02/27

#تابو #بیغیرتی #خواهر

چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمت‌های بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تق‌تق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی می‌گذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم: Qing
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگه‌ام زنگ زد
اما خب بی‌توجه به تماس‌های پی‌در‌پی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیم‌هام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت می‌بردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند ساده‌اس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! به‌سلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو
در تمنای آغوش تو (۲)
1401/02/27

#تابو #بیغیرتی #خواهر


چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمت‌های بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تق‌تق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی می‌گذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم:
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگه‌ام زنگ زد
اما خب بی‌توجه به تماس‌های پی‌در‌پی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیم‌هام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت می‌بردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند ساده‌اس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! به‌سلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو
اولین رابطه با خواهر ناتنی
1400/12/03

#خواهر_ناتنی #تابو #خاطرات_نوجوانی

۵ساله بودم از شهر رفتیم روستا تا چند سال اونجا زندگی کردیم روز اولی که اونجا بودم با یکی دوست شده بودم یادم نمیاد چند سال ازم بزرگتر بود
ولی طریقه به وجود اومدن بچه رو بهم گفت و هر موقع پیش پدر مادرم بودم معذب میشدم و تا اونموقع نمیدونستم سکس چیه ۶ سالم که شد به مادرم یه موتور زد و بخاطر ضربه مغزی ۳ روز بعد فوت کرد پدرم داشت افسرده میشد و چند ماه ماه بعد زن بچه دار گرفت دخترش ۶ ساله بود هر موقع دخترش(خواهر ناتنی)پیش من میشست بدجور شق میکردم اولین روز مدرسم خیلی بد مسخره میشدم
مدرسمون تا کلاس شیشم داشت و از بچه های بزرگتر جقو یاد گرفتم یک بار با تف جق زدم چون صابون شامپو کیرمو میسوزوند فقط یک دقیقه میزدم نمیدونستم ارضا چیه
یک روز که صبح زود پاشده بودم شق کرده بودم یواشکی در اتاق خوابه خواهر ناتنیم با مامانشو باز کردم چشمم به کص خواهرم افتاد چون میدونستم خالم(همیشه به مامان ناتنیم میگفتم خاله) همیشه شب قرص میخوره تا ساعت ۶ بعدازظهر بیدار نمیشد میرفتم به کص خواهرم دست میزدم و میخاستم کیرم بکنم تو کصش ولی میترسیدم بیدار شه تا اون موقع فکر میکردم هیچ دردی حس نمیکنن انقدر کصشو دستکاری کردم که بیدار شد سریع رفتم کناره وسایل آرایشی بهم با صدای خواب‌آلودگی گفت اینجا چیکار داری با راه رفتن عادی رفتم به حال و تظاهر میکردم که هیچی نشنیدم اونم بیدار شد و پشتم راه افتاد و رفت دستشویی شق کرده مونده بودم روی مبل دراز کشیدم از دستشویی که اومد بیرون کیرمو دید و خیلی حوس کرد و فهمیدم که اونم این چیزارو میدونه اومد کنارم و با انگشتش به سر کیرم دست زد کیرم هی بالا پایین میشد گفتم چیکار میکنی هیچ جوابی نداد چند ثانیه بعد با صدایه یواش گفت میخای اونجامو نشون بدم منم سرمو به نشانه اره بالا پایین بردم شلوارشو کشید پایین کصش خیلی تپل بود دستمو گرفت و برد جای کصش و انگشتمو روی خط کصش بالا پایین می‌برد با دست دیگش کیرم گرفتو بالا پایین میداد تو ۱۰ دقیقه ارضا شدم ولی هیچ ابی درکار نبود چون فقط ۷ سالم بود کیرم خوایید گفتم بسه و اونم شلوارشو کشید بالا رفت. از اونجا به بعد دیگه هیچی یادم نمیاد ۱۶ سالم که شد خالم با بابام طلاق گرفت ۳ سال گذشت یکبار خواهرم اومد دیدنمون و تا سه روز وایستاد یه شب آقام رفته بود مشهد بخاطر یه سری مسائل کاری
رفتم کنار خواهرم نشستم یکم بهش چسبیدم و بهش داشتم اولین روزی که همو دستمالی میکردیم تعریف میکردم هردومون زدیم بخنده بعد چند ثانیه خندمون قطع شد و سرش رفت تو گوشی دستمو روی کیرم گذاشتم تا شقم معلوم نشه چند دقیقه بعد یواش دستمو بردم جای رون پاش بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دستمو کشید کنار دوبار دستمو گذاشتم روی رونش انگار فهمید نیتم چیه اهمیت نداد دو تا پاهاشو یواش یواش باز کرد و گوشیو گذاشت کنار گفت خب کاری داشتی بهش گفتم نه فقط دلم واست تنگ شده بود اونم با یه پوزخند شیطانی بهم نگاه کردم دستمو که روی کیرم بودو کشید کنار و دوباره انگشتشو گذاشت روی سر کیرم منم حشری شدم و دست زدم به ممه هاش یواش یواش لبشو گذاشت روی لبم بعد چند دقیقه دستمالی لب بازی شلوارمو کشید پایین بهش گفتم میخای بخوری گفت نه خوشم نمیاد و شروع کرد به مالیدن کیرم منم شلوارشو کشیدم پایین کصش خیلی تپل ترو قرمز تر بود میخواستم راضیش کنم که کیرمو بکنم تو کصش ولی گفت پردمو که نمیخای بزنی منم با این حرف بیخیال شدم و شروع کردم یواش یواش کردمش یه دستمو برد روی کصش یکی دیگه دستمو برد جای ممه هاش شروع کردم به مالیدن کص ممش چند ثانیه نگذشت که ارضا شد و کصش خیس شد همینجوری اه ناله می‌کرد کم کم داشتم ارضا میشدم بهش گفتم رو کجا بریزم گفت تو همونجا که داری کارتو انجام میدی کل ابمو ریختم تو کونش هر دومون خسته شدیم و تا نیم ساعت روی بدنم داشت استراحت می‌کرد بهش گفتم برو حموم و منم لباسامو پوشیدم و حسابی بهم کیف داد از اون موقع دوسال گذشته هر ماه میاد خونمون و تا الان دیگه هیچ سکسی نداشتیم
ببخشید که داستان کوتاه خشک بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه💋🙂
نوشته: ICE

@dastankadhi
خواهر و زنداداش مطلقه‌م (۳)
1401/03/18

#بیغیرتی #خواهر #زنداداش


وسط خاطره هاش گفت یادش به خیر بهجت خیلی شیطون بود چه کارهایی که نمیکردیم. اون سال که دسته جمعی رفته بودیم مشهد ،شما هتل بودین منو بهجت رفتیم بازار دو تا پسر افتادن دنبالمون بهجت مخشونو زد (با قهقه)فهمید چه سوتی داد اومد جمعش کنه، اما نمیدونست که من مشکلی ندارم با اینکاراش .
بهش گفتم: خب خب اونا مخ بهجت رو زدن یا بهجت مخ اونارو ؟
-یادم نیست ولش کن اصلا
+بگو من مشکلی ندارم .گفتم که هرکی اختیار زندگی خودشو داره
-اوه چه روشنفکر
+بله دیگه، حالا بگو خواهش میکنم دوست دارم بدونم
-با خنده گفت :چی رو میخوای بدونی بچه؟چقدر فضولی .
+عه شیما بگو دیگه .مطلقه که بود یه چیزایی هم ازش دیده بودم
-مثلا چی؟
( هم به خاطر اینکه باهام راحت باشه و هم به خاطر اینکه بدونه مشکلی ندارم با حرفاش +گفتم :مثلا اینکه با نظری سکس داشته
یه لحظه جاخورد گفت: چقدر راحت در مورد سکسش حرف میزنی ،باخنده گفت غیرت نداری مگه ؟بعدشم مگه تو دیدی سکسشونو؟
+بماند
-نظری کسکش هرچی میکشم از دست همون حرومزاده‌س
+چطور
-اصلا طلاق منم به خاطر همون بی همه چیز بود
هنگ کرده بودم گفتم چرا اون ؟
شروع کرد تعریف کردن یه جورایی سفره دلشو برام باز کرد
گفت:میدونی که منو بهجت خیلی باهم دوست بودیم از همه چیز هم خبر داشتیم .
بهجت خیلی شیطون بود اما من نه. تا وقتی با داداشت بودم هیچ وقت پامو کج نذاشتم .اما بهجت هر روز با یک نفر بود، از سکسایی که میکرد یا با کسی دوست میشد همه رو مو به مو برام تعریف میکرد تا اینکه با نظری دوست شد.
از اونجایی که نظری پولدار بود بیخیال بقیه ی مردا شد و چسبید بهش.چندباری هم سه تایی بیرون رفتیم تا اینکه فهمیدم نظری بهم نظر داره.منم زیاد بهش محل نمیدادم تا اینکه با داداشت تصمیم گرفتیم مستقل زندگی کنیم .
یه بار که منو بهجت با نظری بیرون بودیم ،بهم گفت شنیدم میخواین مستقل بشین و خونه بگیرین .
گفتم بله اما با پول کمی که ما داریم فکر نکنم بشه؟
نظری گفت من یه خونه دو طبقه دارم میتونید بیاین طبقه پایینش با همون پولی که دارین زندگی کنین .
خیلی خوشحال شدم بهجت و اون نامرد هم متوجه این موضوع شدن. میخواستم قبول نکنم که نظری گفت دیگه فکرشو نکن بگید مبارکه .
وقتی رسیدیم خونه بهجت گفت :الکی به داداشم بگو با بهجت رفتیم بنگاه خونه پیدا کردیم بعد باهم برید ببینید و قولنامه‌ش کنید .
فرداش با داداشت رفتیم و خونه رو قولنامه کردیم و چند روز بعدشم اسباب کشی کردیم اونجا.
خلاصه ما چند ماه تو اون خونه بودیم که یک روز که داداشت خونه نبود زنگ خونه رو زدن ایفون رو برداشتم ،نظری بود .درو باز کردم .
ی تاپ دو بند لختی تنم بود با یه شلوارک کوتاه تا بالای زانو،سریع چادرم رو سرم کردم رفتم در ورودی خونه رو باز کردم ،پشت در بود بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که کرد شروع کرد حرفای الکی زدن مثل: مشکلی ندارید ؟از خونه جدیدتون راضی هستین؟میخواست هر جوری شده خودشو بهم نزدیک کنه .
همیشه به خاطر اینکه با بهجت دوست بود زیاد به نخ دادن ها و هیز بازیهاش توجه نمیکردم و بهش محل نمیذاشتم، اما اینبار مجبور بودم که باهاش گرم بگیرم به هر حال اون صاحبخونه بود و ما مستاجرش.
از هر دری حرف میزد ،واقعا دیگه خسته شده بودم از سرپا وایستادن بهش تارف کردم بفرمایید داخل ،بدون هیچ تارفی قبول کرد اومد و رفت رو مبل نشست.
منم رفتم اشپزخونه براش چایی بردم ،سینی رو که گرفتم چایی رو برداره چادرم باز شد چاک سینه و لختی پاهم افتاد بیرون، دست پاچه شدم سینی رو زود گذاشتم رو میز .
چادرمو جمع کردم رفتم رو به روش رو کاناپه نشستم، لبخندی تحویلم داد.
سرم
دختر دایی، خواهر یا عشقم
1401/03/25

#دختر_دایی #خواهر #عاشقی

از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمی‌گنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش می‌کردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش می‌خواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی می‌خندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو می‌خواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش می‌دادم و آرومش می‌کردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه می‌کرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه می‌خواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه می‌فهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست می‌برد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر می‌خواد،
نه از بغل من کنده می‌شد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم می‌شد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو می‌دیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+می‌خوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو می‌کٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی می‌خوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش می‌کردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت می‌دونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند
خانواده من (۳)
1401/04/01

#مامان #خواهر #تابو

ی کم بعد مامان کیرم رو حس کرد که هر لحظه سفت تر میشد،
-خسرو برا امروز کافیه،ولی اول برو گوشیم رو بیار می‌خوام چندتا عکس بگیرم،
.
.
وقتی از حمام اومدم ناهار آماده بود و بعد از ناهار کمکش مشغول ظرف شدن شدم و صحبت می‌کردیم،
+مامان قضیه عکسا چی بود،
-می‌خوام اعتماد منیژه رو نصبت به تو جلب کنم که تن به خواستم بده،
+خب چرا میخوای همچین کاری کنی؟!من و تو می‌تونیم کلی خوش باشیم احتیاج به منیژه نیست،
-آخه چند باری از سردی رابطش با حبیب (شوهر منیژه)برام گفته بود،میخوام این شانس رو بهش بدم که هر وقت خواست با هم باشید،
+مامان خودت میدونی که هر چقدر هم مشکل داشته باشه بخاطر مذهبی بودنش قبول نمیکنه،
-منیژه مذهبی نیست فقط بخاطر شوهرش پوشش مذهبی داره،
+باز هم به نظر من مواظب باش با نشون دادن عکسامون مشکلی پیش نیاد،
-باشه مواظبم،
+مامان بعد از شستن ظرفا میخوای چکار کنی؟
-هر چی که تو بگی،
+مرسی قشنگم ولی نمی‌خوام اذیت بشی فقط میخوام بغلت کنم،
-به یک شرط،
+چه شرطی؟
-از اونجایی که نرفتم حمام ازت میخوام برام نخوری و مستقمأ بریم سراغ سکس،
+نه مامان فقط خواستم بغلت کنم،
-ولی من سکس می‌خوام،
مامان خودشو چقدر زیبا لوس کرده بود و واقعا از ی زن با این سن عجیب بود حتی به خاطر پسرش کمتر از سه ساعت بتونه دو بار سکس کنه ،
این بار برای ارضا شدنش کار سختی داشتم و با یک بار ارضا شدن نتونستم ارضاش کنم،
.
.
.
صبح صدای آیفون اومد،از رختخواب بلند شدم و رفتم و دیدم که منیژه بود،مامان و بابا هم از اتاق خوابشون بیرون اومدن،من رفتم اتاقم و شلوارکم رو پوشیدم،هنوز چشمام خواب بود که بابا صبحانه خورد و زد بیرون،
منو مامان مشغول صبحانه خوردن شدیم و من شوخی هایی با پسر سه ساله منیژه می‌کردم،
یک ساعت گذشته بود و مامان بهم اشاره داد که بچه منیژه رو ببرم و توی دید منیژه نباشم،
مامان خیلی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم دست به کار شده بود،نیم ساعت گذشته بود که منیژه بچش رو صدا زد و چند ثانیه بعد از خونه خارج شد،
ترسیده بودم سریع رفتم بیرون و توی مسیر آشپزخونه مامان رو گرفتمش،
از رنگ رخسارم فهمیده بود که ترسیدم،لبخندی زد و گفت نترس هیچی نیست،
+بهش گفتی؟
-آره،
+قبول کرد؟
-نه،
+عکسا رو دید؟
-نه،
+خدا رو شکر ،گفتم که قبول نمیکنه،
-عجله نکن قبول میکنه،حالا اینقدر سرپا نمون اذیت میشی بریم توی اتاقم،
بعد از دوش گرفتن ازم خواست که براش بخورم،مشغول خوردن کسش شدم که مامان صدام زد تا نگاش کنم،گوشی توی دستش بود و دوربینش سمت من گرفته بود،لبخند زدم ولی صدای عکس گرفتن نیومد،دوباره توجه کردم که داشت به یکی توی گوشی اشاره می‌داد،فهمیدم تماس تصویری گرفته،رفتم و طوری که توی تصویر پیدا نباشم نگاه کردم و تصویر منیژه رو دیدم،با اشاره دست مامان برگشتم و مشغول خوردن هر چه بیشتر کس مامان شدم،متوجه شدم گوشی دقیقا زوم شده بود به نقطه اتصال لبهای من با کس مامان،
،انگار مامان قصد قطع کردن نداشت و کاملاً خودش رو رها کرده بود و صدای آه و نالش بلند شده بود،نفهمیدم کی قطع کرد و با من به سکس ادامه داد،
.
.
کیرم داشت توی کسش بی جون میشد، با آخرین بوسه ها به گردنش جون تازه گرفتم و سرمو بالا آوردم و از منیژه ازش پرسیدم،
-چیزی نگفت،انگار براش سخته،
.
.
صبح ساعت ده بود که با حضور مامان توی اتاقم بیدار شدم،لبخند مرموزی به لب داشت و کنارم نشست دستش رو روی بدنم کشید و در نهایت روی شورتم گذاشت،
-صبح بخیر خسروی من،
+صبح بخیر مامان،
-پاشو وقت نداریم،منیژه زنگ زده میگه میخوام بیام اونجا،
+برای…
-خودش چیزی نگفت ولی اگه این نبود نمیوم
برده شدن برای خواهرم و پسرداییم
1401/03/22

#ارباب_و_برده #خواهر #بیغیرتی

سلام اسم من امیر هست
این داستان واقعیه خوشحال میشم در پایان نظراتتون رو بدونم 💋
داستان خوبیه برای اونایی ک ب سکس با خواهرشون همراه با یک پسر دیگه علاقع دارن و برای طرفداران هم داستان خوبی است
من در حال حاضر ۱۷ سال دارم این خاطره برمیگرده به ۱۵ سالگیم ماجرا برمیگرده به حدود ۳ سال پیش
(اون زمان خواهرم ۱۷ سال داشت و اصلا رابطه خوبی با هم نداشتیم طوری ک هر هفته با هم دعوا داشتیم و دقیقا بعد مراسم خاکسپاری مادربزرگم جلوی پسر خاله هام یه حرفی بش زدم که وقتی شنید از خجالت سرخ شد و میخواست پارم کنه (بش گفتم بیا بغلم با اون سینه های کوچولو خوردنیت ) )
که داییم و مادربزرگم ب شهرمون اومدن فردای رپزی که اومدند قرار بود بامامانو بابام صبح زود به مراسم برن و قرار بود منو خواهر و پسرداییم که ۲ سال از من بزرگتر بود خونه بمونیم
صبح که شد بیدار شدم دیدم مامان و بابام و خانواده داییم رفتن و خواهرمم توی تخت نیست پاشدم رفتم توی آشپزخونه دیدم پسر داییم سر سفره نشسته و خواهرمم داره پنیر و یه سری چیزا میاره تا صبحونه بخوریم من از خودم صدایی در نیاوردم و حواسم به پسرداییم بود که داشت از پشت خواهرم رو دید میزد بعد چند دقیقه صبح بخیر گفتمو منم نشستم سر سفره
صبحونه رو خوردیم تموم شد مامانم زنگ زد گفت مراسم تموم شده از سر مزار میخوایم بریم خونه پدربزرگم شما هم اگر میخواین زنگ بزنین آژانس بیاین اینجا که میخواستم بگم باشه که پسرداییم گفت اینجاییم باهم بازی میکنیم دیگه اونجا حوصله مون سر میره مامانمم از اون ور گوشی گفت پس صبر کنین اینجا ناهار رو بخوریم شب برای شام خودم میام دنبالتون میارمتون اینجا ما هم گفتیم باشه
صبحانه رو خوردیم خواهرم رف اتاق منو پسرداییم هم نشستیم که پی اس بزنیم بعد چند دقیقه خواهرم اومد گفت منم بازی زیاد بلد نبود‌ اومد نشست رو پام که دکمه ها رو بهش اموزش بدم تمام مدتی که روی پاهام بود حواس پسرداییم رو کونش بود
یه ۵ دقیقه بش توضیح دادم پاشدم اون بشینه که با پسرداییم بازی کنه اونم نشست و شروع کرد من رفتم تو گوشیم ولی حواسم ب پسر داییم بود بعد چند دقیقه خواهرم اعصابش از اینکه بلد نبود خرد شد میخواست بره یه دفعه پسر داییم دقیقا کنار کصش گرفت و کشید که خواهرم تعادلش بهم خوردو افتاد روی پسر داییم و خندیدن بعدش خودش پاشد رفت اتاقش
پسرداییم اومد پیش من داشتم فیلم سکسی تو گوشیم میدیدم دیدم داره میاد رد کردم اومد نشست کیرمو دید گفت چیکار داشتی میکردی گفتم هیچی گفت الکی نگو منکه میدونم من ترسیدم گفتم ب هیچکس نمیگی گفت مگه دیوونه ام بگم منم بش گفتم گفت بزن باهم ببینیم منم گفت نه گفت بزن اشکال نداره خودش گوشیو گرفت گفت بیا خودت بزن منم دیدم ک لو رفتم زدم دیگه اونم دستش رو کرد زیر شلوارش من فقط حواسم به اون بود و اصلا متوجه فیلم نبودم
وسط فیلم بود گفت دوس نداری خواهرت جای این دختره باشه
من جاخوردم گفتم خواهر من؟
گفت آره دیگه نمیبینی دختره داره چه حالی میکنه
من هیچی نگفتم یه لحظه از تصورش خوشم اومد
گفت میتونیم امتحان کنیم
گفتم یعنی چی
گفت الان برو تو اتاقش بهش بگو بیاد بهت میگم
من داشتم میترسیدم ولی گفتم اگه اینکارو نکنم ممکنه لوم بده و ابرو ام بره رفتم
با هم از اتاق برگشتیم
من رفتم سمت پسرداییم خواهرمم اونور نشست گفت خب چیکار داشتین
پسرداییم گفت هیچی میخواستیم یه بازی کنیم گفتیم تو هم بیای
گفت چ بازی
گفت بیا میگم
منم منتظر پسرداییم بودم که میخواد چیکار کنه
گفت بیاین جرات حقیقت بازی کنیم بلدین که
گفتیم آره
رفتم یه بطری آوردم در گوشم گفت هر کاری میگم انجام بده
شروع ش
مهدی برادر بزرگم
1402/02/09
#خواهر #برادر #تابو

درود به همه ، دوست محترم ، کاربر عزیز ، ای نازنینم که فارسی بلدی و به قدرت خواندن زبان فارسی تسلط داری، لطفاً بخوان ، بدان و آگاه باش که محتوای داستان پیش رو تابو است ،
تابو تابو تابو
پس لطفا در صورتی که دوست نداری ، تنفر داری ، بدت میاد ، عنت میاد و … هر چیز دیگه ای که ازت میاد یا نمیاد، خواهش میکنم ادامه داستان را نخوان و از این صفحه خارج شو
این داستان برای من نیست اما بعنوان یک زن وقتی این داستان را خواندم احساس کردم واقعا احساس کردم این حالو این احساس را من قبلاً زندگی کردم و خیلی خوشم آمد و تصمیم گرفتم اونو با شما به اشترک بزارم .
(ضمنأ نویسنده اصلی این خاطره خودش را کس طلا معرفی کرده بود ))
مهدی برادر بزرگم
مهدی تصادف کرده بود و توی پاش میله گذاشته بودند. امیر(برادرم که بزرگتر از منه و سه سال از مهدی کوچیکتره) دو روز اول که مهدی را از بیمارستان آوردیمش اومد کمکم ولی روز سوم دیگه نیومد. اصلا من از امیر خوشم نمیاد. هیچوقت کمک ما نبود. ما همیشه پشتش بودیم ولی اون به هیشکی غیر از خودش اهمیت نمیده. من باید پیش مهدی میموندم. برای همین چهار روز اول را نرفتم دانشگاه. بعد از اون سعی میکردم که جوری برم که هم برام دردسر نشه و هم بتونم از مهدی مراقبت کنم. مهدی هم مغازه را سپرد دست شاگردش. من واقعا مهدی را دوست دارم و دوری ازش برام سخته. برای همین سعی میکنم که وقتیا که میخواد برای مغازش جنس بیاره را باهاش برم سفر…
من چهار سالم بود که مادر و پدرم توی تصادف فوت شدند. علتش خواب آلودگی پدرم بوده. مهدی اونموقع هفده سالش بود. امیر هم چهارده. تا یکسال یکی از عموهام که وضعش خیلی خوبه خرج ما را میداد. یکی از خونه هاش که نسبتا کوچیک بود را هم در اختیارمون گذاشت تا اجاره ندیم. خانواده ی پدریم کم و بیش تا بچه بودم ما را حمایت می کردند ولی خانواده ی مادری بعد دو سال از فوت مادر و پدرم، دیگه به دیدن ما هم نیومدن. مهدی دیپلمش را گرفت و رفت سر کار. پیش یکی دیگه از عموهام که توی کار باند، میکروفون و دوربینه .مهدی کار می کرد و خرج و مخارج خونه را در می آورد. دیگه نذاشت که عموهام کمکمون کنند ولی اونها توی حقوقش جبران می کردند و حقوق خوبی بهش میدادند. بعد پنج سال هم از خانه ی عموم بلند شدیم. مهدی دوست نداشت که وبال گردنشون باشیم. افسار زندگی من و امیر دست مهدی بود. امیر از این موضوع بدش میومد. برای همین تو جوونی مستقل شد. الان هم مهندسه و وضعش بهتر از ماست، اما خدا را شکر که تا حالا یه مانتو هم برام نخریده. مهدی همه جوره پای من ایستاد و من را بزرگ کرد. نه مثل یک خواهر و نه مثل یک پدر. خیلی بیشتر از این حرفها جوونیش رو به پای من و امیر ریخت ولی امیر قدر نمیدونه. من جز مهدی کس دیگه ایو نداشتم. توی کوچیکی هام باهام بازی میکرد. با تموم خستگیای کاریش برام لالایی می گفت. وقتی رفتم مدرسه توی درسام بهم کمک میکرد. پارسال که خونه رو تمیز میکردم رفتم سر وسایلش و دیدم که نمراتش خوب بوده. معدل سال دوم دبیرستانش 18.92 بوده. ولی سال سوم به خاطر مشکلات افت کرده بود و شده بود 17.56 .
من الان 21 سالمه و در حال درس خوندنم. مهدی هم 34 ، ولی سنش بیشتر به نظر میاد.سه روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، قرار بود که امیر بیاد و بدنش را با دستمال تمیز کنه و باند و ایناش را عوض کنه. می خواستم برم دانشگاه. هر چی منتظر موندم دیدم نیومد. باید باندهاش را عوض می کردم. تا رفتم پیشش و گفتم فکر نکنم امیر بیاد پوفی کشید و خواست زنگ بزنه به یکی از این موسسات خدماتی تا یه پرستار بگیره اما من نذاشتم. دوست ن