داستانکده شبانه
18.4K subscribers
88 photos
8 videos
161 links
Download Telegram
فقط به پسرا حس دارم. ترنسم؟
1401/02/24

#ترنس #گی #خاطرات_نوجوانی

سلام
من آریانا هستم ۱۷سالمه و تهران زندگی میکنم
نمیخام حاشیه برم و مقدمرو زیاد کنم پس میرم سراغ اصل مطلب
من پسرم اما به هم جنس خودم حس دارم نه فقط از لحاظ جنسی از همه لحاظ. میدونم چه فکری میکنین ولی خب خدمم نمیدونم ترنس هستم یا نه راستش مشاورم نرفتم ولی خب از ۱۵ساگی به این قضیه پی بردم. از کودکی ام همش دوست داشتم تو جمع دخترا باشم تا پسرا با دخترا بازی کنم و بازی دخترونه.
خب برگردیم به همین سنم، من دوتا دوست صمیمی دارم (اشکان،دانیل)
که از کلاس شیشم همکلاسی هستیم من همیشه تو مدرسه با اشکان دانیال بودم و چون محتوای مدارس خیلی داغونه راستش میترسیدم به کسی اعتماد کنم باهاش دوست شم جز اشکان دانیال به کسی اعتماد نداشتم حالا بماند که چقدر ازیت شدم بین اون پسرای حشری مدرسه. میدونین آخه من درسته به پسرحس دارم ولی خب فقط همون پسری که دوسش دارم باید بهم دست بزنه .خلاصه بگزریم
یه روز اشکان و دانیال داشتن باهم در مورد باشگاه بدنسازی حرف میزدن قرار میزاشن که برن ثبت نام کنن راستش من فکرم درگیر شد که چرا به من نمیگن باهاشون برم یعنی من نمیتونم از خدم مراقبت کنم ، یعنی من نمیتونم به خاطر این وضعیتم آزادی داشته باشم ، من از استایل بدنم راضی بودم دوسش دارم ولی خب به خاطر این فکرای تو سرم بهشون گفتم منم میام یه نگاه با تعجب کردن بهم دانیال گفت متمعنی میخای بیای ؟ منم یکم دودل بودم ولی باز غرورم گفت آره
ما شب بعدش آماده شدیم رفیقتیم باشگاه. باشگاه مال رفیق دایی اشکان بود شب اولی که وارد باشگاه شدم خیلی استرس داشتم.
ثبت نام کردیم اشکان گفت خب بریم لباسامونو عوض کنیم و بریم گرم کنیم. اتاق پروفاش پردهاش کنده شده بود و خب همه مثل من خجالتی نبودن براشون مهم نبود من لباسمو در آوردم و لباس ورزشیمو تنم کردم واستادم تا خلوت شه بعد شلوارمو در بیارم، یه موقعیت گیرم اومد و شلوارم در آوردم همون لحظه یه پسره با قد یکو هشتادو پنج تا یکو نود بدون لباس و بدن خیلی خش فرم و مو های مشکی اومد اشتباهی تو اتاق پروف من چشمش خورد به بدنم یه ثانیه روم کرد رو پاهام بعد سرش آورد بالا گفت ببخشید ندیدمتون (من موهای پامو میزنم و کلا آدم کم مویی هستم صورتمم هنوز مو‌ در نیاورده ولی میخام لیزر کنم در اینده ) من رفتم پیش دوستام و تمرین میکردم اولش نفهمیدم ولی بعد که خاستم آب بخورم فهمیدم همون پسره داره نگام می‌کنه و با دوستش حرف میزنن رفتم شیشه ابمو‌ برداشتم رفتم سمت آبخوری شیشه ابمو‌ پر آب کردم تا برگشتم دیدم پسره پشت سرمه. منم چون خیلی خجالتیم سرم پایین بود میخاستم برم که اسمم ازم پرسید اسمم بهش گفتم اونم خدش معرفی کرد بهم : اسمش محمد بود ۲۱سالش بود. اون شب بعد یکو نیم ساعت تمرین رفتیم خونه. ما هر شب باشگاه می‌رفتیم جمعه ها تعطیل بود ولی بقیه شبا می‌رفتیم یه هفته گزشت میرفتیم باشگا و پسره همش چشش رو من بود منم زیاد توجه نمیکردم. یه شب داشتیم رو پا تمرین می‌کردیم و پا میزدیم من داشتم با دستگاه جلو ران میزدم با دانیال کل کل میکردیم و وزنه زیاد میکردیمو ست بیشتر میزدیم همینجوری که وزنه زیاد میکردیم من ست پنجم پاهام کم آورد و خسته شدم محمد دقیق پشت سرمون داشت به تمرین دیگ میکرد و فهمیده بود که من خسته شدم تا میخاستم دیگ تمومش کنم باختم قبول کنم محمد اومدو گفت میشه کل کل تموم کنین من ستمو بزنم. منم که از خدام بودو خسته شده بودم گفتم باشه و پاشدم از دستگاه یه چشمکی بهم زدو منم فهمیدم که به خاطر این که باخت ندم این کارو کرد. دانیال همون لحظه بهم گفت اشکال نداره بیا بریم پشت ران بزنیم اونجا کل کل میکنیم من
رامین هورنی و تاپی که دنبال نصاب بود
1400/12/03

#گی #مرد_میانسال

اسم من رامین ه ، الان 26 سالمه ، غیر از یکی دو بار تجربه سکس با یکی از سال بالایی های دانشگاه تجربه دیگه ای نداشتم . تا اینکه بعد از دانشگاه ، سربازی رو معاف شدم و با معرفی و آزمون دادن یکی از شرکت های لوازم خانگی به عنوان نصاب تلویزیون مشغول کار شدم . ماه های اول جو کار و اینکه مشتری اعتراض نکنه بود و تلاش می کردم عالی کار کنم ، فیس و قد و قواره ام معمولی بود ولی خیلی مردونه نمی زدم و سعی می کردم با ته ریش گذاشتن کمی مردونه جلوه کنم . گاهی هورنی می شدم و حس اینکه یکی رو پیدا کنم برای سکس خیلی سخت بود . توی شرایط جامعه ما و اینکه آدم کیس مناسبی پیدا کنه خب سخته و غالبا به یه خود ارضایی قضیه فیصله پیدا می کنه .
همیشه اونقدر خسته می شدم و انرژی ام تخلیه می شد که خیلی وقت نمی کردم توی شبکه اجتماعی یا اپ ها دنبال کسی باشم . یک روز یه مشتری اومد توی لیست که تقریبا غرب به شرق شهر بود و اصلا دوست نداشتم برم ولی مجبور بود .
رسیدم و یه خونه ویلایی یک طبقه بود . معلوم بود ساخت قدیمه و فقط بازسازی اش کردند . زنگ زدم و طرف گفت بیا بالا . رسیدم دیدم یه مرد بلند قد و هیکلی ، سن اش بالا بود و بالای 50 می خورد . اما خیلی خوشرو بود و باکلاس . یه تیشرت و شلوارک تنش بود و من که واقعا به مردهای سن بالا حس دارم از همون اول مجذوب اش شدم .
اسمش یوسف بود ، واقعا دوست داشتم همون موقع ازش می خواستم که باهام سکس کنه . حواسم رو جمع کردم و سعی می کردم حسابی خونه اش رو نگاه کنم و نشونه هایی برای خودم پیدا کنم از شخصیت این آدم و تلاش برای نخ دادن و حتی بیشتر حرف زدن و رابطه برقرار کردن . حتی یک کار اضافه تر هم براش انجام دادم که معرفتی باشه . اون هم پذیرایی کرد و یه کم نشستم ، امیدوار بودم تنها باشه و بیشتر امیدوار بودم که اهل اش باشه اصلا . یه کم حرف زد و قهمیدم آدم باحالی ه و تنها زندگی می کنه و بچه هاش بهش گاهی سر می زنند .
ارتباط رفاقتی ما شروع شد و گاهی بابت بعضی کارها مثل موبایل اش یا ماهواره اش بهم زنگ می زد . نمی دونستم چکار کنم . کم کم به فکر آزمون و خطا افتادم . بعد از کلی تلاش با شماره فیک ، فهمیدم که محض نبودن زن احساس اش به پسرها بابت سکس در حد ارضا شدن هست . اگرچه خیلی اوکی نبودم ولی برای من پیدا کردن کیس مناسب وقابل اعتماد تقریبا یک کار سخت بود که شانسی داشت اتفاق می افتاد . با بدبختی و کلی خجالت بالاخره بهش فهموندم و یوسف هم استقبال کرد .
به شدت عجله داشت که زودتر قرار سکس بگذاریم . استرس کمی داشتم و فقط بابت اینکه توی سکس خیلی خارج از عرف نباشه . آخر هفته نمی شد و قرار شد اولین یک شنبه پیش رو ناهار رو برم پیشش و تا غروب پیشش باشم . جمعه همون موهای کم بدنم رو هم شیو کردم با موبر و کل شنبه با هیجان فردا و با حواس پرتی رفتم سر کار . یک شنبه نزدیک 12 بود که آخرین کار رو انجام دادم و آف زدم که کار نیاد . وقتی رسیدم حسابی منتظر من بود . این بار یه جور دیگه من رو نگاه می کرد . یه کم نشستیم و توی بغلش کمی منو مالید . خیلی اهل عاشقانه و این چیزها نبود . کیرش رو از روی شلوارک می مالیدم و اون هم دستش رو کرده بود توی شلوارم و کونم رو می مالید . بعد از چند دقیقه ، یه کم فاصله گرفت و بهم گفت : رامین جون ، بیدارش کن . کیرش رو از توی شورت و شلوارکش که تا نیمه کشیده بودم پایین در اوردم و یه کم با دست مالیدم و شروع کردم به ساک زدم . کیرش کلفت بود ، نیمه خواب بود ولی می شد حدس رد چی قراره بشه .
با زبونم از بالای تخماش تا زیر کلاهکش رو می لیسیدم و سرش رو بین دو لبهام نگه می داشتم
اولین تجربه با دوست صمیمی

#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام من اسمم ایلیاست 19 سالمه این داستان گی هست اگه دوسم ندارید نخونید
بایت غلط املایی و اشتباهاتم ببخشید اولین بار مینویسم
من تا قبل از این داستان هیچ تجربه ای از سکس نداشتم…من قدم ۱۷۶ وزنم ۷۸ کیلوئه تپلم با رونا و کون برجسته و درشت پوستم سفید واقعا سفیدم…یه دوست دارم در واقع تنها دوست صمیمی من هستش هم سنیم حدود چهار ساله با هم دوست هستیم حتی توی مدرسه و کلاسم با همیم…خیلی باهم تنها شدیم ولی هیچ وقت کاری نکرده بودیم…
اسمش ماهان هستش لاغر و سبزه ولی شیطون یکم…
یه روز گفت دلم استخر میخواد پایه ای بریم گفتم باشه ولی من تا حالا نرفتم گفت باشه پس بعد مدرسه بریم؟گفتم بریم
تهران زندگی میکنیم تا ساعتای ۲ مدرسه بودیم رفتیم خونه ناهار خوردیم و وسایل برداشتیم که بریم البته مایو نداشتم باید میخریدم…
گفت بریم همون استخر داره گفتم باشه اسنپ گرفتیم و رفتیم …
ساعت های چهار بود مایو خریدم و رفتیم داخل…موقع لباس عوض کردن گفت پسر چقدر تو سفیدی خندیدم گفتم دهنت سرویس
گفت چیه خب مگه دروغ میگم…گفتم چی بگم باید قبل ورود دوش میگرفتیم دوش گرفتیم و خیس شدم از نگاهای عجیبش خجالت میکشیدم…گفت یه دونه مو تو تنت نیست پسر اگه میدونستم یه حرکتی میزدم روت:)
به شوخی می گفت ولی متوجه شده بودم حرفاش از شهوتم هست…داخل استخر کسی به جز یه ناجی و یه مرد سن بالا نبود…
رفتیم یکم استخر و گفت بریم جکوزی گفتم بریم
موقع بیرون اومدن پشتم بهش بود گفت اوووف عجب چیزی هستی:)
گفتم دهنت سرویس دیگه دارم ناراحت میشما خجالت بکش مثلا رفیقیم
گفت کسخل رفیق چیه من مادرمم اینجوری جلوم بیاد میکنمش:)
خندیدم گفتم واقعا؟گفت اره والا
رفتیم تو جکوزی گفت میدی یا به زور بکنمت:/
گفتم خفه شو بابا اومد نزدیکم رونمو فشار داد گفت اووف چه نرمه پریدم یه لحظه شوک شدم
گفتم نکن زشته تابلو بازی در نیار گفت تو تابلو کردی بشین بابا کاریت ندارم که…ولی واقعا راست کرده بود کونکش…
بعد پرو تر شد بیشتر میمالید دروغ چرا واقعا خوشم اومده بود…یکم دیگه گذشت پررو تر شد دستشو از زیر برد لای کونم دوباره شوک شدم پریدم گفتم نکن…گفت باشه بابا فقط میمالم…گفتم ما چهار ساله رفیقیم چرا تازه به این نتیجه رسیدی؟گفت خدایی دقت نکرده بودم بهت:)
گفتم یعنی الان اوکی بدم میکنی؟گفت مثل سگ میکنمت:/
خندیدم گفتم خیلی لاشیی گفت جوون تو فقط بخند…گفتم نکن زشته گفت باشه بریم سونا؟گفتم بریم
این دفعه موقع بیرون اومدن قشنگ انگشت کرد از روی شورت دم سوراخم:/
رفتیم سونا بخار درو بست همش دورشو نگاه میکرد گفتم چته مشکوک میزنی…گفت یه ذره میخوری برام؟گفتم پشمام؟جان؟گفت اخه لعنتی پشم تو بدنت قاچاقه:/
گفت میخوری یا به زور بخورونم بهت؟خندیدم گفتم خفه شو بابا…نشستم روی سنگ اومد نشست کنارم دوباره دست گذاشت روی رونم فشار میداد این دفعه مقاومت نکردم واقعا دوست داشتم کاراشو دستمو گرفت به زور گذاشت رو کیرش راست کرده بود واقعا:/
گفت حداقل یکم برام بمال یکم نگاش کردم و از رو شورت مالیدم…بعد پررو تر شد کیرشو از تو مایوش در اورد داد دستم ترسیدم دستمو کشیدم گفتم نکن الان یکی میاد دوباره دستمو گرفت گذاشت روش گفت اینجا همش بخاره بعد من چشمم به دره یکم بمال…هیجان داشتم شهوتی شده بودم میمالیدمش کیف میداد عین سنگ بود و داغ…
میگفت جووون…بهم نزدیک تر شد دستشو برد پشت مایوم استرس داشتم گفتم نکن گفت نترس هیچکس نیست پرو پرو دستشو برد لای کونم قشنگ سوراخمو لمس میکرد ضربان قلبم رفته بود بالا…
همچنان با کیرشم بازی میکردم یه تف انداخت روی کیرش خندیدم گفت بمال اینجوری حال میده…مشغول مالیدن شدم گفت یکم بخور دیگه گفتم نه دوست ندارم…گفت باشه پس آبمو بیار شروع کردم براش جق زدن اونم دستش لای کونم بود…
گفت اینجوری نه بیا بشین روش گفتم عمرا یکی بیاد بگا میریم…همون لحظه سونا شروع کرد به تولید بخار…گفت نترس هیچی معلوم نیست…گفتم چیکار کنیم گفت بیا بشین روش
بلند شدم رفتم روی کیرش نشستم گفتم شورتمو در نیار خجالت میکشیدم گفت باشه یه تف مالید به کیرش گذاشت لای رونای تپلم گفت اوووف چه‌ چیزی هستی خندیدم گفتم بدو بابا…
گفت باشه یکم تلاش کرد نمیتونست کیرشو تکون بده
گفت برو بالای سکو گفتم نکن میبینن گفت نه برو زود تمومش میکنیم
رفتم بالا گفت بخواب مثلا دارم ماساژت میدم خوابیدم گفت ولی استرس داشتم اومد پشتم اول یکم با دست مالید کون و رونمو بعد دوباره تف کرد روی کیرش صداش میومد گذاشت لای پاهام گرماش عالی بود…
حرفی بینمون رد و بدل نمیشد…فقط تلاش میکرد ارضا بشه لای پاهام تلمبه میزد کیرش میخورد به خایم البته از روی مایو شاید ده تا تلمبه نزده بود گفت اووووف بلند شد نشست روی رونم کیرشو از لنگ مایوم کرد لای کونم و اونجا ارضا شد خیلی حس عجیبی داشتم هم شهوتی بودم هم خجالت زده اینکه با رفیقم این کارو کردم…
بعد
یک تصادف (۱)
1401/02/31

#گی

تصادف
قسمت اول
.
-موتور سواری
ترک موتورش نشسته بودم. هوا یکم خنک بود. یه خرده سردم بود، از پشت چسبیده بودم بهش. ولی نه طوری که غیر عادی باشه. البته من دوس داشتم غیر عادی باشه ولی خب فکر کنم علی دوست نداشت. داشتیم میرفتیم سمت بلوار اباذر که هم بچه ها رو ببینیم، هم شام بخوریم.
رسیدیم و بچه ها رو پیدا کردیم و بعد شام، قرار شد همگی بریم باغ فردوس، چای بخوریم و بشینیم اونجا گپ بزنیم.
من ترک موتور علی نشستم ‌و بقیه هم با ماشین المیرا اومدن.
من تو حال خودم بودم رو موتور، نزدیک پارک وی بودیم، یطوری نشسته بودم که پشت علی قایم بشم تا باد کمتری بهم بخوره.
یهو علی داد کشید و تا به خودم اومدم پخش زمین شده بودیم…
فقط یادمه دیدم علی یه گوشه افتاده بود بی حرکت و از درد فریاد میزد ولی من بی حس و ساکت بودم…
.
.
.
-بیمارستان
چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانیم. بچه ها بالا سرم بودن به غیر از علی… گریه کردم و پرسیدم چی شده؟ برام توضیح دادن که تو سالمی فقط چندجای بدنت ساییده و زخمی شده. گفتم علی چی؟ کجاست؟ گفتن پاش شکسته و تو اتاق عمله ولی نگران نباش اتفاق دیگه ای نیفتاده…
تا علی از اتاق عمل بیاد، کار پانسمان و عکس برداریای منم تموم شد و همگی منتظر علی بودیم. روی تخت با پای گچ گرفته شده از مچ تا زانو از اتاق عمل آوردنش بیرون، رفتیم بالا سرش و تو همون حالت نیمه به هوشش ازم پرسید امید خوبی؟ چیزیت نشده؟ که من با گریه گفتم نه فدات شم خوبم فقط نگران تو ام. دوباره با بیحالی گفت خوبم عزیزم!
درسته تو اون موقعیت نمیشه به این چیزا فکر کرد، ولی اینکه تو بیحالی نگران من بود و بهم گفت عزیزم، انگار قند تو دلم آب کرد… احتمالا به خاطر این بود که خودشو مقصر میدونست که منم باهاش خوردم زمین.
داداش علی شبو موند پیشش و بچه ها منو رسوندن خونه مون . قرار شد ۴۸ ساعت بمونه و بعد مرخص بشه…
.
.
.
-پرستاری
فرداش برای ساعت ملاقات رفتم بیمارستان و براش کمپوت و خوراکی بردم. علی بیدار بود و یکم ژولیده پولیده. داداششم بود کنارش. بعد حال و احوال پرسی، بهش گفتم من امشب میمونم پیشش که با تعارف و ازین حرفا، قبول کرد که بمونم. داداشش رفت و نشستم کنار تخت علی، یکم حرف زدیم. علی دستشو گذاشت رو بازوم و فشار داد گفت ببخشید داداشم.
دوباره اون حس بهم دست داد، خودمو جمع کردم گفتم عزیزم مقصر که یکی دیگست، بعدم من خودم نشستم ترک موتورت، همراهت بودم، من شرمنده ام که تو انقد آسیب دیدی.
بعد از اینکه اینا رو شنید انگار که باری از روی دوشش برداشته باشن، یه نفس راحت کشید. گفت دیشب تا صبح درد کشیدم ولی همش تو فکرم تو بودی، خوب شد اومدی و اینا رو گفتی…
رفتم از بخش پرستاری یه کیف وسایل بهداشتی بیمار گرفتم که شونه و حوله اینطور چیزا داشت، آوردم موهاشو شونه کردم و حوله رو خیس میکردم و صورت و گردنشو تمیز کردم. یه حس تعجب تو صورتش بود و همزمان هم کلی تشکر میکرد و میگفت فدات شم امید جان.
شب شد و وقت خواب. من رو صندلی تخت شو مخصوص همراه دراز کشیدم که شنیدم علی ناله میکنه، رفتم بالا سرش و دیدم عرق کرده و تب داره، پرستارو صدا کردم اومد بهش رسیدگی کرد و خوابش برد.
ازینکه تو اون حال بود خیلی دلم میسوخت رفتم یه صندلی آوردم کنار تختش نشستم و سرمو گذاشتم لبه تخت و دستش رو گرفتم تو دستم.
(دستاش کمی بزرگ بود و انگشتای کشیده با موهای کم و نرم داشت. موها تا آرنجش ادامه پیدا میکرد و رو بازو هاش خبری از مو نبود.)
و همینطور که درحال نوازش دستش بودم، منم خوابم برد.
دم صبح از سرما بیدار شدم، گردنمم درد گرفته بود، چشممو که باز کردم دیدم داره نگا
یک تصادف (۲)
1401/03/05

#گی

قسمت دوم
.
.
اون شب به فیلم سینمایی و حرف زدن از دانشگاه و بیکاری و اینطور چیزا گذشت. خیلی گفتیم و خندیدیم و با چالشای زندگیامون بیشتر آشنا شدیم. حس کردم رابطمون وارد مرحله جدیدی شد. دیگه ساعت نزدیک ۳ صبح بود، علی رو تختش دراز کشید و منم یه تشک انداختم پایین تختش و دراز کشیدم… علی شب بخیر گفت و خوابید. با وجود قرصایی که خورده بود بازم خوب بیدار مونده بود.
قبل خواب بازم داشتم به کیر علی و اتفاقات امشب تو خونه فکر میکردم. تو هال که نشسته بودیم چند باری شلوارکشو نگاه کردم. وقتی رو مبل لم داده بود و پاهاشو گذاشته بود رو میز، برجستگی کیر و خایش تو شلوارک چشمم رو خیره میکرد بهش. گاهیم با دست میگرفتشون یکم میمالید یا جابه‌جا شون میکرد…
باهمین فکرا دوباره راست کردم. دستمو بردم تو شرتم آروم داشتم با همین تصورات کیرمو میمالیدم و تصوراتم رو بیشتر کردم و خودمو درحال مالیدن کیر علی و خایه مالیش میدیدم که یهو آبم اومد و ریخت تو شرتم…
وای چه افتضاحی، بوی آب کیر تو اتاق یه طرف، شرت خیس شده من یه طرف. رفتم دستشویی تر تمیز کردم اومدم خوابیدم.
بیدار شدم ساعت حدود ۲ ظهر بود. دیدم علی بیداره رو تخت داره با گوشی ور میره:
+روز بخیر، کی بیدار شدی؟
-خیلی نیست. راحت خوابیدی؟
+آره بابا مثه خرس.
-معلومه با اون حرکت قبل خوابت بایدم سنگین بخوابی.
مثل میخ چسبیدم تو جام حتی پلکم نمیتوستم بزنم. با خودم گفتم مگه بیدار بوده؟ ینی دیده؟
+چی میگی؟ چه فعالیتی؟
-منو سیاه نکن توله. حالا با فکر کدوم کصی زدی؟
+علی ولم کن چی میگی!!!
پاشدم سریع رفتم دستشویی و تو آینه صورتمو میشستم و به خودم لعنت میفرستادم که آبروت رفت بدبخت جقی!!!
اومدم بیرون رفتم چایی درست کردم و وسایل صبحونه آماده کردم‌.
گذاشتم تو یه سینی همه چیو بردم اتاق که باهم بخوریم:
+دستت درد نکنه امید
-قربونت عزیزم
+ولی حالا جدی با فکر چی زدی امید؟
-ای بابا ولم کن دیگه
+نه جون من بگو
-کص نبود، بیخیال شو دیگه
+پس با فکر کیر من زدی؟؟؟ بگو دیگه! المیرا بود؟
تا گفت «فکر کیر من» خندم گرفت.
-نه بابا المیرا رو چیکار دارم. یکم هورنی بودم چند وقت بود نزده بودم یهو حسش اومد.
+ایول. حاجی حق داری. منم خیلی وقته سکس نداشتم. با این پا هم که فعلا افتادیم ته خونه.
اینو که گفت انگار یه جرقه ای زد ته دلم. منم شیطونی کردم و گفتم غمت نباشه، من هستم. با خنده گفت: ینی میخوای بهم بدی؟ منم زدم زیر خنده گفتم اگه زیاد فشار اومد بهت حاضرم فداکاری کنم برات رفیق!
من که به شوخی گرفته بودم همه چیو ولی از طرفی حس کردم یه اتفاقاتی داره بینمون میفته…
بعد صبحونه آماده شدم رفتم خونه. رفتم دوش گرفتم و شرتمو حسابی شستم که لکه نمونه روش.
-پورن
تقریبا غروب بود دیدم باز گوشیم زنگ میخوره. علی بود. گفت بچه ها اومدن ببینن منو، تو ام پاشو‌ بیا. پاشدم یکم به خودم رسیدگی کردم. رسیدم دیدم یه سری رفیقای علی و چند تا از دوستای مشترکمون هستن. نشستیم دور هم به چرت و پرت گفتن و خندیدن. توجه کردم دیدم خانواده علی نیستن همچنان. بچه ها یکی یکی میرفتن ‌و منم داشتم آبمیوه و خوراکیایی که آورده بودن رو جا میدادم تو یخچال. دوتا از دوستای مشترکمون موندن که علی گفت اگه پایه اید بمونید امشب یکم عرق بخوریم. اون دوتا گفتن میمونیم ولی آخر شب باید برگردیم خونه. من از علی یواش پرسیدم مامانت نمیاد؟ با اشاره گفت نه. تو بمونیا شبو. گفتم اوکی.
عرقو آوردن و مزه ها رو آماده کردیم. من به علی گفتم مطمینی بخوری چیزیت نمیشه؟ گفتش سرچ کردم نوشته بود مانعی نداره ولی نخوری بهتره.
بعد چند پیک دیگه همم
حسین کونم گذاشت
1401/03/08

#گی #خوابگاه #خاطرات_نوجوانی

سلام.من شایانم
میخام یه خاطره از دوران خوابگاه دبیرستان براتون بگم.
حدود سال ۹۳ بود من کلاس سوم دبیرستان بودم تو خوابگاه شبانه روزی مدرسه بودیم. آخر هفته رسید وپنج شنبه و جمعه تعطیل بود و اکثر بچه ها رفتن خونه هاشون .کلا اونایی که مونده بودن یا خیلی درس میخوندن یا پول رفتن نداشتن مثل من.
تو اتاقی که من بودم یه اتاق ۱۰ نفره بود ۵ تا تخت دوطبقه و ۵ تا کمد و یه یخچال و … بود یکی از هم اتاقیام که اسمش حسین بود هم نرفته بود خونه.
اون دوران گوشی لمسی ممنوع بود اگه میگرفتن تا چند هفته نمیدادن این حسین هم یه گوشی سامسونگ داشت که ما ۹ نفر دیگه ازش استفاده میکردیم مثلا سوپر،بازی و چیزای دیگه
یه بازی داشت ماشینی که تو اتوبان باید بری و پولی و زمانی بود اکثرا اونو بازی میکردیم.
بعد از ظهر بود و سرپرست هم بعد از ناهار که سرکشی کرده بود خواب بود حسین طبقه بالا و من پایین بودم داشت بازی میکرد رفتم کنارش گفتم اگه باختی من بعدش بازی میکنم گفت بیا شرطی گفتم سر چی گفت هر که ببره محکم میزنه پشت دست اون یکی گفتم باشه چون گوشی مال خودش بود خیلی بازی میکرد و از من بهتر بود هفت هشت باری که بازی کردیم من ۲ بار بردم و بقیش اون.هی هم بهم میخندید.من عصبی شدم گفتم بیا سر لاپایی گفت باشه رفتیم دو تا از کمدا رو کنار هم گذاشتیم کنار یکی از تختا و رفتیم پشت کمدا فضاش جوری بود اگه کسی میومد داخل اتاق ما اونو میدیدیم و اون ما رو نه. دوباره بازی کردیم و بار اول اون برد گفتم از رو شلوار بکن.چسپید بهم و یکم خودشو مالید بعد از یه دقیقه گفتم بسه دوباره بازی کردیم و اینبار من بردم و منم از رو شلوار مالیدم بهش. یکم خوشم اومده بود اونم همینطور. بازی بعدی رو اون برد باز چسپید بهم چند ثانیه که گذشت گفت شلوارامون در بیاریم گفتم باشه.
شلوارمو تا پایین زانوم کشیدم اون موقع پوستم که سفید بود و مو هم خیلی کم داشتم . اونم همینطور چون میخاستیم اگه کسی اومد سریع بکشیم بالا
بعدش یکم تف زد به کیرش برگشتم نگاش کردم یه کیر سیاه ۱۴ سانتی بود که کلفتیش اندازه مال خودم بود کیرشو گذاشت لای پاهام و عقب و جلو میکرد. من بیشتر خوشم اومد ایندفعه ۵ دقیقه ای طول کشید من دلم نمیخاست متوقفش کنه ولی با خودم گفتم الان فک میکنه خوشم اومده و دوس نداشتم اینجور فک کنه گفتم بسه دیگه.
دوباره بازی کردیم و بازم اون برد ولی گفت تو بیا بکن .منم رفتم پشتش و کیرمو تف زدم (یه کیر ۱۲ سانتی صورتی با قطر متوسط دارم) بعدش گذاشتم لاپاش یکم پشم داشت ولی دیگه بهتر از هیچی بود عقب و جلو میکردم و وسطش خشک میشد دوباره تف میزدم
دو سه دقیقه ای شد گفت بسه دیگه منم اومدم عقب. گفت میخای بازم بازی کنیم گفتم نه ولش کن بیا نوبتی لاپایی اون دوباره رفت پشتم و کیرشو تف مالی کرد و لاپایی میزد برام خیلی دوس داشتم بکنه داخل ولی اگه بهش میگفتم شک میکرد دو دقیقه ای گذشت گفت تف کن تو دستم تف کردم زد رو کیرش دوباره لاپایی میزد یکم که گذشت گفت بکنم تو کونت گفتم نه یکم که گذشت دوباره گفت بذار بکنم توش گفتم نه درد میگیره حالا از خدام بود بکنه بار سوم گفت بکنم یا نه یه نگاش کردم هیچی نگفتم گفت میخام بکنما باز هیچی نگفتم دستشو آورد جلو گفت تف بریز یه تف گنده انداختم کشید رو کیرش منم کونمو دادم عقب هی فشار میداد نمیرفت تف میزد فشار میداد منم شل میکردم بلد نبود کسخل یهو حس کردم یه چی رفت تو کونم و سوخت. خودمو کشیدم جلو دس گذاشتم رو سوراخم و چشامم بستم گفتم لاشییی خیلی درد گرفت با اینکه من قبلا خیار کرده بودم تو خودم ولی دردش هم فرق داشت هم بیشتر بود.
گفت جدی دردت
خیابون

#ساک_زدن #گی

توی خیابون، کنار پارک ایستادم. هی مدام قدم میزنم و سیگار می‌کشم. منتظرم ساعت ۹ شب بشه و دقیقه هایی که حالا با من سر ناسازگاری پیدا کردن و عین بچه ای که نمیخواد بره مدرسه، خودشونو کش میدن.
یعنی میاد؟ نکنه یه وقت قیافش اونی نباشه که من دیدم؟ ماشینش چیه؟ اخلاقش چطوریه؟ تا کی باید منتظر بمونم؟ همه اینا مدام توی سرم تکرار میشن و عمیق تر به سیگارم پک میزنم. مدام گوشیمو چک میکنم. مبادا پیام داده باشه. دوست ندارم من پیام بدم. ممکنه بدش بیاد یا فکر کنه که خیلی مشتاقم. اما مگه مشتاق نیستم؟ چرا خیلی. خیلی زیاد. از فکر و‌ خیال زیاد و استرس کم مونده که منصرف بشم و بذارم برم. یه ربع گذشته و هنوز نیومده. چی از این تحقیرآمیز تر؟ اما یه ندایی بهم میگه بازم صبر کنم.
بالاخره نوتیف گوشیم صدا میده و میبینم همونه.
+کجایی؟
-جلوی پارک
+چی تنته؟ (با اموجی خنده)
-شلوار لی، هودی
+خب دارم میبینمت، من تو این ۲۰۶ مشکیه هستم.
سوار ماشینش میشم. اصلا به تاخیرش اشاره ای نمیکنم. خودش هم به سادگی از کنارش میگذره. خیلی عادی و رسمی داریم صحبت میکنیم. اصلا انگار نه انگار که موضوع سوار شدن من چیه. بالاخره بعد از کلی حرف بی ربط و عادی میرسیم به اصل مطلب.
+کجا بریم؟
-اممم. تو جایی رو نمیشناسی؟
+اینجا محله شماست.
-منطقیه. خب بیا بریم یه جایی سمت شهرک غرب.
حس بدیه که خودم پیشنهاد میدم کجا بریم. انگار اونم انتظار داره من به عنوان یه حرفه ای دیگه هر روز مشغول این داستان باشم.
بالاخره میرسیم. همیشه مهمه که ماشینو جای خوب و درست پارک کنی. ایده آل ترین حالت اینه که دوبل بزنی بین دوتا ماشین دیگه. بعد یه سکوت برقرار میشه. اون نمیدونه چطوری شروع کنه و منی که از خجالت دارم سرخ میشم. بالاخره سکوتو میشکنه و میگه خب همینجا خوبه. بعد آروم آروم شلوارشو در میاره و کیرش میفته بیرون. چشمام برق میزنه. فکر نمیکنم با دیدن کس هیچ کدوم از اکسای دخترم چشمام انقدر برق زده باشه. اطراف رو نگاه میکنم و آروم خم میشم سمتش. بهش میگم مواظب خیابون باش. از سر کیرش لب میگیرم. جوری که انگار دارم لبای یه دختر رو میبوسم. میذارم قطره قطره پیش آبش وارد دهنم بشه و مزه مزش میکنم. همینجوری باهاش مشغولم و اون از سر لذت آه میکشه. بهم میگه بسه دیگه بخورش. اما من گوش نمیدم. انقدر تنه کیرشو میلیسم که طاقتش طاق میشه. دستشو میذاره پشت سرم و به سمت کیرش هل میده و میگه مگه بهت نمیگم بخورش کونی؟ کیرش وارد دهنم میشه. خیس، داغ و نبض دار. بدون اینکه من خیلی دخالتی داشته باشم سرمو مثل یه سکس توی، گرفته دستش و هی روی کیرش بالا پایین میکنه. عق میزنم یکم. میگه جووون. وقتی کیر منو میخوری بایدم صدای جنده ها رو بدی کونی. این طرز حرف زدنو موقع سکس دوست دارم. لذت میبرم از شنیدنش. کم کم خجالتش ریخته. بالاخره نمیتونی کیرتو بکنی دهن یه نفر و هنوزم ازش خجالت بکشی. دهنم خسته میشه. با خواهش ازش میخوام که دیگه بسه. سرمو برمیدارم و یه ردی از مایعی خیس و لزج از لبام تا کیرش تشکیل میشه. شروع میکنم با دست براش جق زدن تا یکم تجدید انرژی کنم.
بهم میگه دستام دخترونست و دستای یه کونی بایدم همینجوری باشه. خودم میدونم که دستام دخترونه نیست ولی خوشحال میشم از شنیدنش. دوباره خم میشم رو کیرش و بوسه بارونش میکنم. داد میزنه کیرمو بخور کونی. اصلا حواسمون نیست گوشه خیابونیم. سرعتش تو گاییدن دهنم خیلی زیاد میشه. این حسو میشناسم. میفهمم الان است که آبش بیاد. دیگه بی امان داره بهم فحش میده. کیرم دهنت، کیرم باید تو دهنت جا شه. همینه. عق بزن واسه کیرم. یه عابر انگار از دور داره نزدیک میشه و میخواد که سرمو بلند کنه از رو کیرش. اجازه نمیدم. بیشتر سرمو فشار میدم روی کیرش و همون لحظه ست که ارضا میشه. جریان غلیظی از مایع منی پمپ میشه توی دهنم. صبر میکنم نبض زدن کیرش متوقف بشه و همه آبشو تو دهنم خالی کنه. بهم میگه یه قطرشم بیرون نمیری زیبا. بعد سرمو بلند میکنم و رو بهش لبخند میزنم. مثل پورن استارای حرفه ای آبشو نشونش میدم. بعد قورت میدم همشو. میگه آفرین کونی حرف گوش کن.
من هنوز ارضا نشدم. قرار هم نیست بشم. من کارم ارضا کردن اونه. میرسونمت کنار همون پارک. خداحافظی میکنیم و برمیگردم سمت خونه. گوشیمو چک میکنم. از دوس دخترم میس کال دارم. تکست هم داده که هیچ معلومه کجایی ساعت ۱۰ شب؟
لابد فکر کرده دارم بهش خیانت میکنم. اما ساک زدن واسه یه کیر خوشگل و خوش تراش که خیانت نیست :)
نوشته:

@dastankadhi
من و عشقم مسعود
1401/03/13

#گی #خوابگاه

سلام من اسمم متینه البته مستعاره
این داستان م واقعیه
خوب من سال ۸۹ تو یه دانشگاه که هم پسر بودن استخدام شدم .اوایل اون قدر اذیت میکردن که کی کیرش راست میشد بعد یه ۶ ماه که با بچه‌ها آشنا شدیم یه هم تختی داشتم اسمش مسعود بود کرد کرمانشاه خیلی خیلی جیگر اول از مسعود بگم فوتبالیست خشکل سفید پر انرژی
خودمم ترک سفید خشکل بی‌بیبی فیس فوتبالیست .
قبل استخدام با دو سه دختر رفیق بودم ولی پسر اصلا…
خلاصه اون با کردا و لرا بود من با ترکها و مشهدیا تو دوتا تیم همیشه کل‌کل داشتیم داستان از آنجا شروع شد که برا مسابقات رفتیم .
،اونجا تو یه تیم بودیم و یه رختكن، یه روز داشت لباس عوض می‌کرد من رفتم داخل دیدم کلا با یه شرت هفتی ایستاده تا منو دید جا خورد خواست سریع بپوشه گفتم چیه خجالت میکشی دو تا پسریم مگه چیه
داشتم نگاش میکردم گفت مگه تا حالا آدم ندیدی گفتم چرا ولی تو مثل حوری هستی ولی به شوخی گفتم دیدم رنگش سرخ شد .من سریع لخت شدم تا بدن منو دید گفت تو که از من بهتری گفتم میخوای گفت چی گفتم بدنمو جا خورد گفت بریم آلان مربی میاد
تو بازی مسعود یه گل زد من بهش پاس دادم وقت خوشحالی انگشت کردمش که دیدم خندید من خواستم بزنم در کونش دستم رفت لای کونش .بهم گفت تو پاس گل بده این مال تو …
خلاصه شبش تو خوابگاه یه لحظه بدنش با لبخند اومد یادم کیرم راست شده بود یه لحظه از اون شوخی‌ها خرکي زد سر کیرم دیدم مسعوده
خودمو جمع‌وجور کردم گفت بیاد کی راست کردی قرمز شدم گفتم هیچی گفت باشو بریم بیرون یه شرخی بزنيم قلیون ی چیزی ناسلامتی شماله.یع جوری شده بودم همش تو فکرش بودم رسیدیم قهوه‌خانه رفتیم تو یه آلاچیق وقتی نی که لبش بود میداد من یه جوری با دندون میگرفتم که فهمیده بود. آلاچیقم تاریک بود گفت متین بیا دود از دهانت بده به دهان من فقط لبت نباید به لبم بخوره .منم گفتم بیا خودت من نمیتونم نی گرفت کشید و اومد دودو بزاره دیدم لبام داغ شد دیدم داره لبمو میخوره من سریع خودمو کشیدم عقب رفتم بیرون حساب کردم رفتم خوابگاه…
اونم بعد یه ساعت اومد تو این مدت کلا بهش و گرمای لباش و طعمش فکر می‌کردم منتظر بودم بیاد دوباره ببینمش .تا اومد رفتم پیشش ازش معذرت خواهی کنم دیدم جواب نداد گفت خیلی نامردی رفتی …
تو بازی دو روز بعدش سه تا پاس گل دادم بهش و تو این مدت بددجور وابسته شده بودم بهش …و فکرم زیاد کرده بودم بعد بازی تو رختكن بهش گفتم امانتی منو بده گفت کدوم ،گفتم در ازای پاس گلا اونم یه خنده زد گفت اگه تو فينال پاس دادی قبول …فينال م یه پنالتی گرفتم. با وجودی که پنالتی زن اول بودم خودمو زدم به مسدومی دادم اون زد ما قهرمان شدیم.بابت قهرمانی ۴ روز مرخصی دادن گفتن هر میخواد بره خونش مشکلی نداره من بچه پارساباد بودم کلا 8ساعت راه بود.رفتم پیش مسعود با کلی خواهش دعوت کردم خونمون اونم اول زنگ زد خونش بعد که اوکی گرفت رفتیم .تومسیر تو اتوبوس سرشو گذاشته بود رو شونم دستش بین دستام زیر یه بلوز ورزشی بود،کیرم راست شده بود گفت متین این چیه کیری رو رفیق بخاد راست کنه .گفتم خود وعده دادی خندید گفت اون که الکی بود.رسیدیم مامان بابام اومدم دنبالم مستقیم رفتیم به سمت باغ .تو باغمون یه خونه سادست بابام اینا رفتن گفتن ما فردا میایم .خلاصه من یه شیشه شراب قدیمی آوردم شروع کردیم با مسعود خوردن .مسعود وقتی فهمید جز من خودش کسی دیگه نیست با یه شلوارک ویه رکابی زرد اومد نشت منم با یه شلوارک بودن لباس نشستم،همین جور می‌خوردیم قلیون میکشیدیم که من سرمو گذاشتم رو شکمش مسعود گفت حالا دود بدم خدمتت خندیدم گفتم آره تقریبا
عشق کون کونیم کرد
1401/03/15

#گی

سلام اسم من طاهاست ۲۰سالمه یه پسر سفید لاغر که از بچگی عاشق پسر بودم با پسرای زیادی هم خوابیدم یکمم سخت پسندم
جونم بهتون بگه که تو شهر ما یه گیمنت هست من هرشب اونجا پاتوقم بود
یه پسره هم بود حدودا ۲۵ساله به اسم حمید یه بدن لاغر قد متوسط پوست سفید یه کون ناز کوچیک (من عاشق کون ناز متوسطم )
خلاصه مهر این کون افتاد او دل ما هرشب میرفتم کیمنت تا یه شب تونستم باهاش صحبت کنم ازون پسرای تخس بود که همزمان ده تا دخترو ساپورت میکنه و یه لیتری عرق سرمیکشه ولی با همه اینا خوش تیپ و خوش لباس بود ز همه مهم تر کونش منو دیوونه میکرد
به جایی رسیده بودم که واسه دیدنش لحظه شماری میکردم و قبل از امدنش تو گیمنت خودمو میرسوندم یه شب اگه نمی امد من روانی میشدم خلاصه عاشقش شده بودم
کم کم بیرون میرفتیم تو ماشین مشروب میخوردیم دس تو دس پارک میرفتیم تو تاریکای پارک لب میگرفتیم کیرشو واسش از رو شلوار میمالیدم
ولی بهش میکفتم من کون تورو ببینم غش میکنم اونم میخندید و می گفت جووون
این رابطه چن ماهی طول کشیدو من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از بعد اشنایی با او حتی یه جغ خالی هم نزده بودم حشرم بالا بود
شب پیامش دادم بریم مشروب بخریم اونم کفت بریم
نشستم تو ماشین رفتم یکم خرید کردم و رفتم خونشون
نشستیم سه تا پیک زدیم من بهش گفتم حمید من راسش عاشقت شدم بدون تو نمیتونم الانم امدم که با هم بخوابیم باز یه لبخند زدو گفت تو جون بخواه من لپام گل انداخ از خوشحالی می خواسم پرواز کنم
……یهو دیدم پاشد اینهو فیلما لباسشو دراورد شلوارشم دراورد
با شرت امد نشست تو بغل من هی کونشو میکشد رو کیرم دیگه داشتم میترکیدم اب دهنم راه افتاده بود که دیدم چرخید لبو گذاشت رو لبم و دکمه های لباسم‌ و واکرد هردومون سفید یه حال عجیبی بود
یکم سینه هامو خورد و رفت تا شلوارم‌ بکشه پایین دیدم کیرش دو برابر منه نا غافل دس کردم تو شرتش کیرشو گرفتم یه لحظه چشام پرید ولی وای چه کیری داشت اصلا فقط میخواستی بخوریش شلوارمو کشید پایین شرتمم کشید پایین دهنشو اورد جلو تا ساک بزنه من هوری ریختم اینقد عاشقش شده بودم که لباش که امد رو کیرم من فقط می گفتم تورو خدا نکن من میمیرم
سرشو اورد بالا گفت تو وجودمنی واسه تو نخورم واسه کی بخورم !
بلند شد شرتشو کشید پایین یا خدا من این کونو دیدم فقط نگاش کردم انقد مات بودم که خودش امد دسمتمو گرفت زد به کونش گفت بدک نیستما من تو این حال میگفتم من حلاکتم پسر حلاک
دیدم تشست دوتا پیک ریخت گفت بزن من لخت عمینجور که نگاه کونش میکردم پیکو رفتم نفهمیدم اطلا چی خوردم
نا غافل رفتم سمت کیرش خوابیدم رو زمین جوری که کونمو ببینه شروع کردم کیرشو خوردن بلند شدم نشستم تو بغلش لبامو گذاشتم رو لبش انقد خوردم که خشک شد
از بس بهش علاقه داشتم نمی خواستم رابطمون خراب بشه واسه همین گفتم خوب اون از من بزرک تره دوسم داره منم دوسش داره خوشکله تو دل بروه می تونیم همیشه با هم باشیم
همینجور که تو بغلش نسشته بودم کییرشو با دست برم سمت سوراخ کونم یکم دور کونم چرخوندم که یهو دیدم خودش دست به کار شد کمر منو گرف خوابوند رو زمین ویه توف زد سر کیرش
یه نگاه کردم دیدم واقعا دارم میدم من که یه عمر بچه هارو با هزار دوز و کلک خوابودنم امروز دارم خودم میدم
یه لحظه خشکم زد ولی باز ادامه دادم خودمو گذاشتم در اختیارش اونم اروم اروم کیرشو کرد تو سوراخ کونم یکم فشار داد من از بس عاشقش اون بودم لبامو گاز گرفتم که نبادا صدای اهمو بشنوه
کیرش که رفت تو سوراخم یه لحظه داغ شدم حس اینکه کیرش تو کونمه من و دیوونه کرد انگار وجودش تو منه لذتو از چش
از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۱)
1401/03/26

#گی #عاشقی

این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم‌ چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم
خاطرات سربازی
1401/04/04

#گی #سربازی

سلام به همه عزیزان این داستان گی هستش و مربوط به سال1400 میباشد
الان 21 سالمه و چندماهی هستش خدمتم تموم شده از خودم واستون بگم قدم165 و وزنم حدودا70 و سبزه هستم
سال 98 رفتم سربازی و به یکی ازپادگانهای جنوب ایران اختصاص دادن از بچگی به جنس مخالف علاقه ای نداشتم و چندتایی از بچه محلامون ارزوی کردن منو داشتن ولی من به خاطر حفظ ابرو هیچوقت بهشون ندادم تا اینکه به سربازی رفتم به خاطر دوری مسافت تا تهران هر 3 ماه مرخصی میومدم تو یکی از این مرخصی ها داشتم بر میگشتم پادگان بلیط قطار داشتم ساعت 6بعداز ظهر سوارقطار شدم واگن ما 4 نفره بود 3تا جوون تقریبا همسن خودم شاید یکی دوسال بزرگتر اهل خوزستان و عرب بودن هم تو همین کوپه با من همسفر بودن خیلی شلوغ میکردن و میخندیدن منم که مرخصیم تموم شده بود اصلا حال خوبی نداشتم و زیاد باهاشون حرف نمیزدم کم کم ازم پرسیدن کجا میری واسه چی میری و از این سوالای چرت متوجه شدن من سربازم به اتفاق شام خوردیم و حدود ساعت 11 من گفتم میخوام بخوابم اونا هم گفتن اشکال نداره بگیر بخواب ما هم کم کم میخوابیم واقعیتش من رو تخت پایین دراز کشیدم ولی ی جورایی استرس داشتم و خوابم نمیبرد بعد ی مدتی اونا هم چراغ کوپه رو خاموش کردن و دراز کشیدن ولی با زبون عربی با هم حرف میزدن و گاهی هم میخندیدن فکر کنم 2/3 ساعتی خواب بودم که یهو دستی رو رو باسنم حس کردم ترس ورم داشت ضربان قلبم تند شد پیش خودم گفتم نکنه میخوان منو خفت کنن در اون لحظه جرات باز کردن چشمامو نداشتم مونده بودم چیکار کنم چند ثانیه بعد دیدم یکی از اون پسرا از تخت بالا اومد پایین و فقل در کوپه رو چک کرد و پرده هاشو کیپ کرد که داخل معلوم نشه واقعیت فهمیده بودم که خبرایی هست از طرفی این کارشون حشریم میکرد از طرف دیگه به این فکر میکردم که تا حالا ندادم و طاقت کیر اینا رو ندارم تو این افکار بودم که دیدم دست یکیشون لای کونم از رو شلوار بالا پایین میره خواستم برگردم دید نمیشه چشامو باز کردم دیدم سه تاشون با شرت بالا سرم وایسادن گفتم چیکار میکنین با خنده گفتن کار بدی نمیکنیم سه نفری میخوایم ی کون تپل بکنیم ایراد داره بهشون گفتم من اینکاره نیستمو از این حرفا گفتن اشکال نداره ما رات میندازیم واقعا تو ی بن بست گیر کرده بودم تهدید میکردن اگه نذارم به زور میکنن بعدش تو مقصد تموم رفیقای عربمونو میاریم و جرت میدیمو از این حرفا هی میگفتن نترس نمیذاریم اذیت بشی چاره ای جز تسلیم نداشتم اونا هم ی جورایی متوجه شدن که تسلیم خواستشون شدم سه تاییشون کیراشونو در اوردن گفتن ساک یزن منم بالاجبار شروع کردم اولش حس خوبی نداشتم ولی کم کم خوشم اومد کیراشون 17/18 سانت میشد البته قطر دوتاشون زیاد نبود ولی مال یکیشون کلفت بود لباسامو از تنم دراوردن منم با شرت بودم شرتمو کشیدن پایین به به و چه چه میکردن یکیشون اومد پشتم با کرم سوراخ کونمو چرب میکرد با انگشتاش داخل کونم میکرد همزمان داشتم کیر اون دو نفرو ساک میزدم تا اینجاش حس خوبی داشت یهو دیدم سر کیرشو گذاشته دم سوراخ کونم نا خود اگاه خواستم برم جلو ولی نذاشتن ترس از درد و لذت با هم قاطی شده بود سر کیرشو فشار داد تموم بدنم اتیش گرفت تلاش کردم نذارم ولی نمیتونستم بالاخره نصف کیرشو کرد تو منم داد و فریادم بلند شد جلو دهنمو گرفتن تا دسته فرو کرد تا 5 دقیقه فقط درد و سوزش داشتم داشتم میمردم یواش یواش دردش کمنر شد اونا هم فهمیدن و تلمبه زذنو شروع کرد خیلی وحشی تلمبه میزد 5 دقیقه ای ابش اومد ریخت تو کونم بلند شد نفر دوم اومد سر وقت کونم اونم با کیرش دو سه بار بالا پایین ک
تجربه تلخ گی با سن بالای دروغگو
1401/04/15

#گی #سن_بالا

سلام.این یه داستان گی هست.هیچکس مجبورتون نکرده بخونین.ولی اگه میخونین فحش ندین
من ۲ تا داستان دیگه هم گذاشتم به نامهای تجربه لاپایی با میانسال و تجربه ی گی با سن بالا
این تجربه ی من متاسفانه برام بد تموم شد
توی هورنت که میچرخیدم یه اکانتی به چشمم خورد.اسمش مهدی بود ۵۰ سال سنش بود.موهای سفید و تپل بود و سیبیل سفید داشت.تو مشخصاتش زده بود که فاعله.با خودم گفتم شاید سافت قبول کنه و دخول انجام نده. بهش پیام دادم که سافت اوکی هستی اونم گفت نه. منم ضدحال خوردم ولی انقد روش کراش زده بودم و واسم جذاب بود و حشریم میکرد بازم پیام دادم و جواب نداد.برنامه ی هورنت قابلیت پست و استوری داره.این هر پستی که میذاشت لایک میکردم و کامنت میذاشتم. یه روز دیدم خودش پیام داده بیا سافت باشیم.منم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.یه چند روزی با هم حرف زدیم و تماس تصویری میگرفتیم.بهش گفتم در اولین فرصت میام پیشت اونم گفت باشه.یه روز کاملا غیر منتظره دم ظهر بود که بهم پیام داد بیا خونه ی من خالیه و دیگه همچین فرصتی گیر نمیاد و فلان.منم اصلا شرایط بیرون رفتن تو اون لحظه رو نداشتم و واسم سخت بود به خانواده یه جوری بگم باور کنن.خلاصه با هر بدبختی ای تونستم برم بیرون و رسیدم به یه میدون که اون منو با ماشین سوار کنه ببره خونش.بهم گفته بود ضایعات و آهن آلات میخره میفروشه.دیدم یه پیکان وانت جلوم نگه داشت و خودش بود.منم اعتمادم بیشتر شد که دروغ نمیگفت.تو راه خونه ک بودیم گفت یه پسر داره در حال خدمته و زنش رفته خونه ی مادرش تا شب نیستن.منم خیالم راحت شد. من هنوز استرس داشتم منو دید گفت چرا استرس داری ناراحت نباش.بعدش گفت دوستداری دوطرفه بشیم.من ترسیدم چون تو اون مدتی که چت میکردبم بارها بهش گفتم حق نداری داخل کنی اونم میگفت باشه.بهش گفتم ما مگه حرفامونو نزده بودیم.اونم گفت اوکی زور ک نیست نمیخوای.رسیدیم خونش رفتم تو اتاقش رو تخت لباسامو کندم و با شرت منتظر بودم بیاد که اومد تو اتاق اونم مثل من با شرت بود.با یه لبخند اشاره کرده برم طرفش .رفتم و شروع کردیم لب گرفتن.خیلی داشتم لذت میبردم.معلوم بود که بلده اینکارو.یکم لب گرفتیم و شرتامونو درآوردیم.کیرشو که دیدم جا خوردم.یه کیر ۱۲ سانتی کوچیک داشت.در حالی که عکسی که واسم فرستاده بود کیرش ۱۸ سانت بود.این اولین دروغش بود.منم حشری بودیم اون لحظه حالیم نبود.شروع کردم واسش ساک زدن.یکم که گذشت گفت من برم روغن زیتون بیارم.منم ترسیدم گفتم مگه قراره داخل کنی؟مگه فقط لاپایی نبود.اونم گفت نه داخل نمیکنم فقط میخوام روون باشه که لاپایی بیشتر بهم کیف بده.رفت روغن آورد زد.کونم و کیرشو روون کرد و شروع کرد به لاپایی.منم باز گفتم داخل نکنیا اونم گفت نه حواسم هس.وقتی لاپا میزد یکم درد میومد ولی اونقد نبود.بعد چند دقیقه گفت داره آبم میاد.اون لحظه بود که بازم بهم دروغ گفت و یهو کیرشو تا ته فرو کرد داخل منم یه داد بلند کشیدم و سریع کشیدم کنار.مرتیکه حرومزاده از سادگی من سواستفاده کرد.شانس آوردم کیرش کوچیک بود وگرنه معلوم نبود چی پیش میومد.انقد درد داشتم که گریم گرفته بود نمیشد تحمل کرد.ازش ترسیده بودم میخواستم فقط برم.برا اینکه حفظ ظاهر کنم ادامه دادم.چون من هنوز ارضا نشده بودم.خودمو ارضا کردم و گفتم بریم.سوار ماشین شدیم و تا موقعی که رسیدیم تا میدون عادی جلوه دادم. پیاده شدم و خداحافظی کردم ازش.از میدون که ماشین نشستم برم خونه دیدم پیام داد ماشین سوار شدی؟منم بهش گفتم دیگه بهم پیام نده نباید کاری میکردی دردم بیاد ازم سواستفاده کردی.اونم با کمال وقاحت گفت من که
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم