داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
بنجامین باتن
1400/11/01

#طنز #زن_بیوه

همیشه همه دوستانم از اینکه دوست دختر هاشون به مرور گشاد میشن ناراحت بودن ولی دقیقاً داستان من برعکس بود
من به صورت اتفاقی با یه خانوم نسبت جا افتاده آشنا شدم این بنده خدا هیچ ویژگی خاصی نداشت و تنها دلیل اینکه همچنان باهاش بودنم این بود که راحت می داد ناز نمیکرد و روی مخ نبود
دفعه اول که شروع کردم به ترتیب دادن انگار داشتم از تو نل کندوان رد می شدم.یه کس گشاد سینه های شل و افتاده و چربی های دور شکم خلاصه نگم که نصف دختری که میشناختم من نمی شناختم توی ذهنم تصور کردم تا بتونم آبم رو بیارم.
خلاصه از روی بی حوصلگی برای گشتن دنبال کس جدید و اینکه جهنم سگ برد حالا همین که هست حست رو میکنم به رابطه نه چندان رمانتیک خودم و اقدس خانوم ادامه میدادم
در در دفعات بعدی که از زور شق درد رفته بودم خونه خانوم تغییرات جزئی رو احساس میکردم
سینه های اقدس جون که خودش اصرار می‌کرد مونیکا صداش بکنم به نظرم سفت‌تر و شفافتر شده بود انگار رنگ پوستش خیلی جزئی سفید تر شده بود و و کسش هم تنگ تر و بعد از اینکه کردمش انگار بیشتر حال کرده بودم در همین موقع بود که تفکرات فلسفی تخمی من گل کرد. آیا چون دارم به اقدس وابسته میشم اون رو زیبا تر میبینم. آیا اقدس رفته و توی تشت انار خوابیده. آیا اینکه میگن آب واسه پوست خوبه واقعا راسته یا دروغ پسرهای دیوس هست که بتونن آبشون رو روی پستوهای دوست دختراشون بپاچن. آیا آب رفته زیر پوستش منظور همون آب من بود که از لای پاهاش رفته زیر پوستش.
در نهایت چون انسان منطقی هستم به این نتیجه رسیدم این دفعه چون غذای چرب بیشتر خورده بودم و حشرم بیشتر زده بوده بالا احتمالا به همین دلیل بیشتر حال کردم.
یادم افتاد یه عکس یواشکی از مونیکا خانوم (همون اقدس) گرفتم که واسه ممد رفیقم بفرستم. چون ممد از کس کردن‌ها زیاد تعریف می‌کرد منم عکس گرفتم که براش بفرستم ولی وقتی اون سینه های شل ول و چروکیده (کشمش نشده بود خداییش) رو تو عکس دیدم فهمیدم که اگه عکس رو ممد ببینه تا دو ماه سوژه خنده اش میشم و ول کن من نیست.
دفعه بعد که میخواستم برم پیش اقدس یه کم هیجان داشتم. واقعا تصورات من از یک انسان دیگه میتونه روی دید من از طرف تاثیر بزاره. آیا شهوت زده جلوی چشمام رو گرفته. آیا اونقدر جق زده بودم که دیگه همه چی رو تار میدیدم،.با همه این افکار رفتم خونه اقدس. راستی نگفته بودم که شوهر اقدس فوت کرده بود و بچه هاش هم بزرگ بودن و کمتر پیش اقدس بودن به همین دلیل تقریبا در خونه اش همیشه. به روی من باز بود و البته در کسش به روی کیرم
از در که وارد شدم چی میدیدم. اقدس شده بود مونیکا و یه آرایش لایت خیلی زیبا. یه تاپ سفید که انگار سفیدی پوستش رو تدائی می‌کرد،. یه شلوار لی تنگ و چسبون. وای خدای من این همون اقدس همیشگی هست. پوست عین بلور. انگار چند کیلو لاغر شده بود. چهره اش جذاب تر و سکسی تر. وقتی لب من رو ماچ کرد هوش از سرم پرید. دستام یخ کرده بود. با خنده ای گفت هوووی. چته. سکته نکنی. بعدش بی مقدمه شروع به بوسیدن گردنم شد. دستاش رو حلقه کرد دور کمرم و رفتیم روی تخت. وقتی تاپش رو کنار زدم یه سوتین مشکی دیدم که با شرت مشکی و پوست سفید چنان کنتراستی ایجاد کرده بود که چشمانم سیاهی میرفت. بعد از اینکه سینه هاش رو تو دستم گرفتم مطمئن بودم هرگز چنین سینه خوش فرمی و گل‌بهی رنگی رو قبلا توی دستم نگرفتم. چنان وحشیانه میخوردم که انگار نه انگار من یه پسر سی و دو ساله ام که دارم ممه یه زن میلف رو میخورم. موقع فرو کردن کیرم توی کسش که دیگه مطمئن بودم من توهم زدم که نمیتونم کیرم رو بفرستم توی کسش.
دختر عممو بگاییمون
1400/12/25

#دختر_عمه #طنز #خاطرات_نوجوانی

سلام دوستان داستانی که میخوام واستون تعریف کنم کاملا واقعیه و جنبه طنز داره و واسه حدود چندین سال پیشه فقط اسما تغییر کردن
من اسمم علی هستش و یه دختر عمه متولد ۸۰ دارم اسمش یاسمنه داستانم برمیگرده به ۹۵ اون موقع من ۱۷ سالم بودش خونه عمم هم دوتا خونه باهامون فاصله داشت داستان از اونجا شروع میشه که پدرو مادر من میرن مشهد منم چون مدرسه میرفتم نتونستم برم گذاشتنم خونه عمم از عمم بگم براتون همیشه میدیدمش شلوارمو خراب میکردم اینقد بد اخلاقو کیری بودش😅 فصل بهار بودش یادمه منو یاسمن تو اتاق داشتیم بازی میکردیم که یه دفعه بارون میگیره عمم با پسرش که حدودا ۲۰و خورده ای داشت اون موقع میرن تو حیاط نمیدونم دقیق چی داشت خیس میشد زیر بارون اونو جابجا کنن یاسمنم از پنجره داشت نگاه میکرد اروم رفتم پشتش خودمو از پشت چسبوندم بهش گفتم برو کنار منم ببینم رو زانو واستاده بودش گفت نمیخوام پنجره هم کوچیک بود فقط یه نفر میتونست نگاه کنه گفتم برو وگرنه شلوارتو میکشم پایینا دیدم هنوز واستاده منم کلا کله خر بودم یهو شلوارشو میکشم پایین یه کون کوچیکه گرد با یه شورت صورتی بچه گونه رو جلو چشام دیدم 🤤 تا دید شلوارشو کشیدم نشستو سریع شلوارشو داد بالا منم سریع رفتم لب پنجره خودشو مرتب کرد گف برو کنار وگرنه منم شلوارتو میکشم پایین منم که تو دلم میگفتم تو فقط بکشش پایین واس خودم نذاشتم اومدو شلوارمو کشید پایین منم همونجوری مونده بودم که کار عمم اینا تموم شدو صدای در حال اومدش سریع شلوارو کشیدم بالا خیلی عادی رفتیم بیرون تا اینجا یکم رومون به هم واشده بود گذشت اونا اومدن داخل منو یاسمنم رفتیم داخل حال از هیکل یاسمن بگم قدش اون موقع حدود ۱۶۰ بود یکم تپلی مثلا ۵۰ کیلو واسه یه دختر ۱۵ ساله واقعا خوب بود هیکلش ولی سینه نداشت تازه دوتا جوش در اورده بود
یه چند دقه ای داخل حال موندیمو با اشاره بهش گفتم بریم اتاقت رفتیم درم بستیم به هوای بازی نشستیم جلوم نشست گفتم میخوام ببینمش تا حالا از نزدیک کص ندیده بودم😅 گفتش اول من میخوام ببینم یکم شلوارمو اوردم پایین شورتمو با دست نگه داشتم داشت نگاه میکرد کیرم سیخه سیخ بود داشت میترکید با انگشت سرشو یه تکون داد کیرم تکون خورد خوشش اومد خندید گفتم حالا نوبت توعه شلوارو شورتشو در اورد یه کص سفیده سفید بدون مو جلوم ظاهر شد دستمو کشیدم روش خیلی نرمو لطیف بود اروم یکم دس زدم بهش قلبم از دهنم داشت بیرون میزد بلند شدم منچ اوردم گذاشتم جلومون که کسی اومد شک نکنه دوباره شلوارشو کشید بالا گفتم پاشو واستا میخوام کونتو ببینم پاشد برگشت سمتم کشیدم شلوارو شورتشو پایین واقعا صحنه جالبی بودش یکم نوازش کردمش خیلی کونه خوبی داشتش یه بوس از یه طرف کونشم کردم خنگ بودم نمیدوستم باید چی کنم خودش اومد رو کمر خوابید دوتا پاهاشو تا پیش سرش خم کرد کصو کونش جلوم میدرخشید منم با کصش شروع کردم ور رفتن اومدم بالای کصشو زبون زدمو بوس کردم نمیدونم چرا دوس داشتم بخورمش یکم زبونمو اوردم پایین تر یهو پرید گف قلقلکم میگیره نکن یهو عمم صدامون زد بیایین شام موقع شام همش همو نگاه میکردیم میخندیدیم عمم که خیلی خاکصده بود شک کردش یکم ساعت حدود ۱۰ شب بود که من ا لکی خمیازه میکشیدم میگفتم خوابم میاد عمم واسم جا پهن کرد یاسی هم پیش من میخوابید اونم اومد که بخوابه تو اتاق در باز بودش عمم نمیزاشت شب ببندیم درو رفتیم زیر پتو منو یاسی من کیرمو در اوردم اونم شلوارو شورتشو کشیده بود یکم پایین با هم ور میرفتیم که گفت میخوام برم زیر پتو ببینمش با گوشیت نور بده منم گوشیمو روشن نگه داشته بودم داشت با ک
شب در موزه
1401/02/28

#طنز #ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام

کارآگاه خبره بالای سر جسد ایستاده بود و چیزهایی را در دفترچه کوچکش با مداد یادداشت می‌کرد. گاه گاهی نگاهش را از دفترچه میگرفت و نگاهی به جسد می‌انداخت و دوباره یادداشت میکرد. کمی آن طرف‌تر، افسر مسئول پرنده با مافوقش درباره وارد کردن این کارآگاه خصوصی به پرونده بحث میکرد و سعی می‌کرد مافوقش را برای کمک گرفتن از کارآگاه متقاعد کند.
-قربان! این آدم همون کسیه که پرونده قتلهای فلافلی رو حل کرده.
-اونی که 10 نفر توی آخرین جایی که رفته بودن، یعنی مغازه فلافلی؛ غیب شده بودن؟ بدیهی بود که قاتل صاحب فلافلیه.
-پس چرا هیچکدوم از افسرهای خودمون زودتر کشف جرم رو اعلام نکردن؟
-ساده‌س! چون مسئول منگنه اون ساعت رفته بود نماز و بعد هم یهو اعلام کردن که وسط روز هلال ماه رویت شده و مسئول منگنه اداره هم چون از نیروهای ضروری نبود؛ رفت تعطیلات و دو روز طول کشید تا منگنه به کادر اداری برسه.
-خب این هیچی! این آدم همون کسیه که پرونده عطر فروش قاتل رو حل کرده.
-اونم با الهام گرفتن از فیلمی که شب قبلش در این مورد دیده بود؟ احمقانه‌س!
-حالا که بچه‌ها مدارکی که باید رو جمع کردن، اجازه بدین کارآگاه توی محل جرم بمونه. ضرری که نداره! من خودم اینجا باهاش می‌مونم!
-یه آدم به قتل رسیده و یه الماس به سرقت رفته باقری! نمیفهمم این اصرار برای همکاری با این یارو برای چیه. اما این پرونده خودته؛ اگه میخوای اینطوری حل بشه باشه. سه ساعت باقری! سه ساعت میتونه تو محل جرم بمونه!
افسر کمی بعد به کارآگاه پیوست و سالن موزه کم کم از پلیس‌هایی که مدارک را جمع‌آوری می‌کردند خالی می‌شد. کارآگاه همچنان داشت یادداشت برمی‌داشت و اعتنایی به افسر نمی‌کرد. زمان به تندی می‌گذشت و تنها چیزی که عاید افسر شده بود، صدای حرکت مداد روی کاغذ بود. افسر کنجکاو و کنجکاوتر شد تا نهایتا کنجکاوی‌اش از پشت سد سکوت فوران کرد:«میتونم بپرسم چیکار دارین میکنین؟»
کارآگاه بی‌آنکه دست از نوشتن بردارد با بی‌اعتنایی اما سریع جواب داد:«افکارمو یادداشت می‌کنم».
افسر که از اینکه شاید پیشرفتی حاصل شده باشد خوشحال شده بود گفت:«میشه من رو در جریان این افکارتون بگذارید؟»
کارآگاه نگاهش را از روی دفترچه گرفت و به افسر نگاهی انداخت که سنگینی غرور رازآمیز آن نگاه، افسر را بیشتر تشنه جواب میکرد. این نگاه بالا به پایین، افسر را به این فکر انداخت که چطور قبلا متوجه قد بلند کارآگاه نشده. کارآگاه توضیح داد:«دارم به بنیان‌های فلسفی فلسفه دکارت فکر میکنم. اینکه دکارت یه شک دستوری رو برای اثبات وجود استفاده میکنه، رندانه، جالب و احمقانه‌س. میفهمی که چی می‌گم؟»
افسر جا خورد:«یعنی درمورد جسد چیزی نمی‌نوشتین؟ باور نمیکنم! خودم دیدم که هر چند وقت یک بار چشم از دفترچه میگرفتین و به جسد نگاه میکردین! حواسم بهتون بوده پس لطفا شوخی نکنید»
کارآگاه با اشتیاق پاسخ داد:«اوه لعنتی مچمو گرفتی! البته نه در اون مورد که فکر میکنی. راستش چشمام مشکل دوربینی دارن؛ فقط همین. هر از گاهی باید چشم از صفحه کاغذ و کتاب بگیرم و یه چیز دورتر رو نگاه کنم.»
افسر متعجب شده بود و هیچ نمی‌گفت. نمی‌دانست چه بگوید. کارآگاه اما بلافاصله گفت:«خب! بریم سر وقت کارمون! بگو ببینم! اسمت چی بود؟»
-باقر هستم قربان!
-بیشتر منظورم اسم خانوادگیت بود.
-باقری! باقر باقری.
-پیچیده شد! پسوندی چیزی نداره اسمت؟ شاید اون طوری راحت تر باشم صدات کنم.
-باقرآبادی هست پسوند اسمم.
کارآگاه سرش را به سمت افسر چرخاند و در حالی که در چهره‌اش ترحم توام با تعجب موج می‌زد گفت:«بگو ببینم! بابات تو دلقک سیرک یا جشن