بنجامین باتن
1400/11/01
#طنز #زن_بیوه
همیشه همه دوستانم از اینکه دوست دختر هاشون به مرور گشاد میشن ناراحت بودن ولی دقیقاً داستان من برعکس بود
من به صورت اتفاقی با یه خانوم نسبت جا افتاده آشنا شدم این بنده خدا هیچ ویژگی خاصی نداشت و تنها دلیل اینکه همچنان باهاش بودنم این بود که راحت می داد ناز نمیکرد و روی مخ نبود
دفعه اول که شروع کردم به ترتیب دادن انگار داشتم از تو نل کندوان رد می شدم.یه کس گشاد سینه های شل و افتاده و چربی های دور شکم خلاصه نگم که نصف دختری که میشناختم من نمی شناختم توی ذهنم تصور کردم تا بتونم آبم رو بیارم.
خلاصه از روی بی حوصلگی برای گشتن دنبال کس جدید و اینکه جهنم سگ برد حالا همین که هست حست رو میکنم به رابطه نه چندان رمانتیک خودم و اقدس خانوم ادامه میدادم
در در دفعات بعدی که از زور شق درد رفته بودم خونه خانوم تغییرات جزئی رو احساس میکردم
سینه های اقدس جون که خودش اصرار میکرد مونیکا صداش بکنم به نظرم سفتتر و شفافتر شده بود انگار رنگ پوستش خیلی جزئی سفید تر شده بود و و کسش هم تنگ تر و بعد از اینکه کردمش انگار بیشتر حال کرده بودم در همین موقع بود که تفکرات فلسفی تخمی من گل کرد. آیا چون دارم به اقدس وابسته میشم اون رو زیبا تر میبینم. آیا اقدس رفته و توی تشت انار خوابیده. آیا اینکه میگن آب واسه پوست خوبه واقعا راسته یا دروغ پسرهای دیوس هست که بتونن آبشون رو روی پستوهای دوست دختراشون بپاچن. آیا آب رفته زیر پوستش منظور همون آب من بود که از لای پاهاش رفته زیر پوستش.
در نهایت چون انسان منطقی هستم به این نتیجه رسیدم این دفعه چون غذای چرب بیشتر خورده بودم و حشرم بیشتر زده بوده بالا احتمالا به همین دلیل بیشتر حال کردم.
یادم افتاد یه عکس یواشکی از مونیکا خانوم (همون اقدس) گرفتم که واسه ممد رفیقم بفرستم. چون ممد از کس کردنها زیاد تعریف میکرد منم عکس گرفتم که براش بفرستم ولی وقتی اون سینه های شل ول و چروکیده (کشمش نشده بود خداییش) رو تو عکس دیدم فهمیدم که اگه عکس رو ممد ببینه تا دو ماه سوژه خنده اش میشم و ول کن من نیست.
دفعه بعد که میخواستم برم پیش اقدس یه کم هیجان داشتم. واقعا تصورات من از یک انسان دیگه میتونه روی دید من از طرف تاثیر بزاره. آیا شهوت زده جلوی چشمام رو گرفته. آیا اونقدر جق زده بودم که دیگه همه چی رو تار میدیدم،.با همه این افکار رفتم خونه اقدس. راستی نگفته بودم که شوهر اقدس فوت کرده بود و بچه هاش هم بزرگ بودن و کمتر پیش اقدس بودن به همین دلیل تقریبا در خونه اش همیشه. به روی من باز بود و البته در کسش به روی کیرم
از در که وارد شدم چی میدیدم. اقدس شده بود مونیکا و یه آرایش لایت خیلی زیبا. یه تاپ سفید که انگار سفیدی پوستش رو تدائی میکرد،. یه شلوار لی تنگ و چسبون. وای خدای من این همون اقدس همیشگی هست. پوست عین بلور. انگار چند کیلو لاغر شده بود. چهره اش جذاب تر و سکسی تر. وقتی لب من رو ماچ کرد هوش از سرم پرید. دستام یخ کرده بود. با خنده ای گفت هوووی. چته. سکته نکنی. بعدش بی مقدمه شروع به بوسیدن گردنم شد. دستاش رو حلقه کرد دور کمرم و رفتیم روی تخت. وقتی تاپش رو کنار زدم یه سوتین مشکی دیدم که با شرت مشکی و پوست سفید چنان کنتراستی ایجاد کرده بود که چشمانم سیاهی میرفت. بعد از اینکه سینه هاش رو تو دستم گرفتم مطمئن بودم هرگز چنین سینه خوش فرمی و گلبهی رنگی رو قبلا توی دستم نگرفتم. چنان وحشیانه میخوردم که انگار نه انگار من یه پسر سی و دو ساله ام که دارم ممه یه زن میلف رو میخورم. موقع فرو کردن کیرم توی کسش که دیگه مطمئن بودم من توهم زدم که نمیتونم کیرم رو بفرستم توی کسش.
1400/11/01
#طنز #زن_بیوه
همیشه همه دوستانم از اینکه دوست دختر هاشون به مرور گشاد میشن ناراحت بودن ولی دقیقاً داستان من برعکس بود
من به صورت اتفاقی با یه خانوم نسبت جا افتاده آشنا شدم این بنده خدا هیچ ویژگی خاصی نداشت و تنها دلیل اینکه همچنان باهاش بودنم این بود که راحت می داد ناز نمیکرد و روی مخ نبود
دفعه اول که شروع کردم به ترتیب دادن انگار داشتم از تو نل کندوان رد می شدم.یه کس گشاد سینه های شل و افتاده و چربی های دور شکم خلاصه نگم که نصف دختری که میشناختم من نمی شناختم توی ذهنم تصور کردم تا بتونم آبم رو بیارم.
خلاصه از روی بی حوصلگی برای گشتن دنبال کس جدید و اینکه جهنم سگ برد حالا همین که هست حست رو میکنم به رابطه نه چندان رمانتیک خودم و اقدس خانوم ادامه میدادم
در در دفعات بعدی که از زور شق درد رفته بودم خونه خانوم تغییرات جزئی رو احساس میکردم
سینه های اقدس جون که خودش اصرار میکرد مونیکا صداش بکنم به نظرم سفتتر و شفافتر شده بود انگار رنگ پوستش خیلی جزئی سفید تر شده بود و و کسش هم تنگ تر و بعد از اینکه کردمش انگار بیشتر حال کرده بودم در همین موقع بود که تفکرات فلسفی تخمی من گل کرد. آیا چون دارم به اقدس وابسته میشم اون رو زیبا تر میبینم. آیا اقدس رفته و توی تشت انار خوابیده. آیا اینکه میگن آب واسه پوست خوبه واقعا راسته یا دروغ پسرهای دیوس هست که بتونن آبشون رو روی پستوهای دوست دختراشون بپاچن. آیا آب رفته زیر پوستش منظور همون آب من بود که از لای پاهاش رفته زیر پوستش.
در نهایت چون انسان منطقی هستم به این نتیجه رسیدم این دفعه چون غذای چرب بیشتر خورده بودم و حشرم بیشتر زده بوده بالا احتمالا به همین دلیل بیشتر حال کردم.
یادم افتاد یه عکس یواشکی از مونیکا خانوم (همون اقدس) گرفتم که واسه ممد رفیقم بفرستم. چون ممد از کس کردنها زیاد تعریف میکرد منم عکس گرفتم که براش بفرستم ولی وقتی اون سینه های شل ول و چروکیده (کشمش نشده بود خداییش) رو تو عکس دیدم فهمیدم که اگه عکس رو ممد ببینه تا دو ماه سوژه خنده اش میشم و ول کن من نیست.
دفعه بعد که میخواستم برم پیش اقدس یه کم هیجان داشتم. واقعا تصورات من از یک انسان دیگه میتونه روی دید من از طرف تاثیر بزاره. آیا شهوت زده جلوی چشمام رو گرفته. آیا اونقدر جق زده بودم که دیگه همه چی رو تار میدیدم،.با همه این افکار رفتم خونه اقدس. راستی نگفته بودم که شوهر اقدس فوت کرده بود و بچه هاش هم بزرگ بودن و کمتر پیش اقدس بودن به همین دلیل تقریبا در خونه اش همیشه. به روی من باز بود و البته در کسش به روی کیرم
از در که وارد شدم چی میدیدم. اقدس شده بود مونیکا و یه آرایش لایت خیلی زیبا. یه تاپ سفید که انگار سفیدی پوستش رو تدائی میکرد،. یه شلوار لی تنگ و چسبون. وای خدای من این همون اقدس همیشگی هست. پوست عین بلور. انگار چند کیلو لاغر شده بود. چهره اش جذاب تر و سکسی تر. وقتی لب من رو ماچ کرد هوش از سرم پرید. دستام یخ کرده بود. با خنده ای گفت هوووی. چته. سکته نکنی. بعدش بی مقدمه شروع به بوسیدن گردنم شد. دستاش رو حلقه کرد دور کمرم و رفتیم روی تخت. وقتی تاپش رو کنار زدم یه سوتین مشکی دیدم که با شرت مشکی و پوست سفید چنان کنتراستی ایجاد کرده بود که چشمانم سیاهی میرفت. بعد از اینکه سینه هاش رو تو دستم گرفتم مطمئن بودم هرگز چنین سینه خوش فرمی و گلبهی رنگی رو قبلا توی دستم نگرفتم. چنان وحشیانه میخوردم که انگار نه انگار من یه پسر سی و دو ساله ام که دارم ممه یه زن میلف رو میخورم. موقع فرو کردن کیرم توی کسش که دیگه مطمئن بودم من توهم زدم که نمیتونم کیرم رو بفرستم توی کسش.
از چادر تا بیکینی
1401/01/06
#زن_چادری #اروتیک #زن_بیوه
شوهرم محمود تو یه سانحه ی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛با پول دیه ی محمود و کمک های خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راه پله میدیدم(ساختمون آسانسور نداشت)سلام و علیکی میکردیم با هم
رفته رفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازی های یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پله ها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت:سلام وقت بخیر؛عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم:سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست…
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم(همسر واحد ۵)شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایه ها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمه ای پختم و ظرف ها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقه های بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحه ای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد هم سن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاق ها نم زده بود؛منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد نگاه میکنه و با خرج خودش درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛با هم به
1401/01/06
#زن_چادری #اروتیک #زن_بیوه
شوهرم محمود تو یه سانحه ی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛با پول دیه ی محمود و کمک های خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راه پله میدیدم(ساختمون آسانسور نداشت)سلام و علیکی میکردیم با هم
رفته رفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازی های یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پله ها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت:سلام وقت بخیر؛عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم:سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست…
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم(همسر واحد ۵)شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایه ها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمه ای پختم و ظرف ها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقه های بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحه ای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد هم سن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاق ها نم زده بود؛منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد نگاه میکنه و با خرج خودش درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛با هم به
خانوم همسایه: دیدی سکس اینقدرم بد نیست
1401/01/11
#زن_همسایه #زن_بیوه #خاطرات_نوجوانی
این داستان واقعی اولین سکس منه، سال ها پیش صبح زمستون بود و سرمای هوا بدجوری به گرمی قلب نوجوونم تازیانه میزد، سوم دبیرستان بودم و به قول هم کلاسیام بچه خوشگل مدرسه، درسخون و شاگرد اول مدرسه بودم و در عین حال کمرو و گوشه گیر و تنها. اون روز سوز زمستون و سحر ناخیزی منو و باقی دست های پنهان کائنات همه زورشون رو بکار گرفته بودن تا من دیر به مدرسه برسم، منم با عجز و لابه کنار بقیه مردم توی ایستگاه اتوبوس دم خونمون واساده بودم تا تاکسی یا اتوبوسی از راه برسه و منو در آغوش گرمش بگیره و تا مدرسه در برابر شلاق یخی زمستون محافظت کنه اما دریغ از یه اتوبوس خالی یا یدونه تاکسی که در یورش سهمگین سونامی مسافرا و عابرین غوطه ور و ناپدید نشه و امواج نا امیدی و افکار جا موندن از امتحان رو به صورت من نکوبه.
چند هفته ای میشد که یه مستاجر جدید آورده بودیم، ما طبقه بالا بودیم و اونام طبقه پایین، از یه شهر خیلی دور (اولش می گفت واسه کارش) اومده بود اینجا و تنهاتر از تک درخت کویر توی هفت آسمون شهر ما حتی یه ستاره هم نداشت، خودش بود و نوزاد پسر کوچولوش.
اون صبح سرد زمستون در حالی که ناامیدانه به نمره صفر کارنامه م توی درس شیمی فکر می کردم، در پارکینگ رو باز کرد تا ماشینشو بیرون بیاره، منم با دودلی و حس خجالتی عمیق به این بارقه امید خیره شده بودم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم و دویدم اونور خیابان سمت خونمون و بهش سلام کردم و گفتم خانم فلانی امتحان من دیر شده و ممکنه لطفا منو برسونید؟ اونم با مهربونی بهم سلام کرد و گفت حتما. توی راه همش با خجالت بزور آب دهنمو قورت می دادم و الکی به روبرو خیره شده بودم و بهش آدرس می دادم که از کدوم طرف بره و منو برسونه به مدرسه، خلاصه اون روز بخیر گذشت و به موقع رسیدم به امتحان.
بعد از اون روزایی که خوش شانس بودم و اون منو منتظر تاکسی یا اتوبوس واسه مدرسه میدید، میومد و با مهربونی بهم تعارف می کرد و منو میرسوند، مامانم می گفت مثل اینکه توی شهر خودشون با خونواده شوهر سابقش دچار مشکل شده بوده و در نهایت از دست اونا تصمیم به مهاجرت به شهر ما گرفته بوده و از مامانم خواسته بود که اگر (هر قدر هم غیر محتمل) کسی به هر وسیله ای ازش خبری گرفت چیزی نگه، خانوم خوب و مهربون و خیلی زیبایی بود، چشمای کشیده ای داشت و پوستی سبزه، یه باسن خوش فرم و گنده و رونایی که بی شباهت به ورزشکارا نبود.
چند ماهی میشد که از اومدنشون به خونه ما گذشته بود و کم و بیش نشونه هایی از یه حس متفاوت بین خودم و اون نمایان شده بود حسی که می تونستم حسش کنم اما نمی دونستم که واقعیه یا حاصل فرافکنی های شهوت انگیز من، یه روز عصر پاییزی وقتی رسیدم خونه، هرچی زنگ زدم کسی خونمون نبود و منم منتظر نشسته بودم پشت در، همسایمون از راه رسید و وقتی منو در اون حال دید پرسید که چرا اونجا نشستم و منم ماجرا رو واسش تعریف کردم، اونم با مهربونی بهم تعارف کرد که برم خونه اونا تا مامان بابام بیان. منم با حسی آکنده از خجالت و تردید و در عین حال شعف و خوشحالی قبول کردم. من توی حال نشستم و اونم رفت لباساشو توی اتاق خوابشون عوض کرد و بچه شو بغل کرد و اومد پیش من و گفت می خوای واست یه فیلم بذارم تا خونوادت میان نگاه کنی؟ اون موقع تازه سی دی اومده بود و منم مشتاقانه گفتم بله ممنون میشم، با اینکه لباساش خیلی هم نامتعارف نبود و سعی کرده بود خیلی هم ول و باز نباشه اما انگاری رونا و باسنش داشتن لباساشو پاره می کردن و همه تلاششون این بود که غول شهوت منو بیدار کنن، من مشغول تماشا کردن فیلم یا بهتر بگم دید زدن اون شدم
1401/01/11
#زن_همسایه #زن_بیوه #خاطرات_نوجوانی
این داستان واقعی اولین سکس منه، سال ها پیش صبح زمستون بود و سرمای هوا بدجوری به گرمی قلب نوجوونم تازیانه میزد، سوم دبیرستان بودم و به قول هم کلاسیام بچه خوشگل مدرسه، درسخون و شاگرد اول مدرسه بودم و در عین حال کمرو و گوشه گیر و تنها. اون روز سوز زمستون و سحر ناخیزی منو و باقی دست های پنهان کائنات همه زورشون رو بکار گرفته بودن تا من دیر به مدرسه برسم، منم با عجز و لابه کنار بقیه مردم توی ایستگاه اتوبوس دم خونمون واساده بودم تا تاکسی یا اتوبوسی از راه برسه و منو در آغوش گرمش بگیره و تا مدرسه در برابر شلاق یخی زمستون محافظت کنه اما دریغ از یه اتوبوس خالی یا یدونه تاکسی که در یورش سهمگین سونامی مسافرا و عابرین غوطه ور و ناپدید نشه و امواج نا امیدی و افکار جا موندن از امتحان رو به صورت من نکوبه.
چند هفته ای میشد که یه مستاجر جدید آورده بودیم، ما طبقه بالا بودیم و اونام طبقه پایین، از یه شهر خیلی دور (اولش می گفت واسه کارش) اومده بود اینجا و تنهاتر از تک درخت کویر توی هفت آسمون شهر ما حتی یه ستاره هم نداشت، خودش بود و نوزاد پسر کوچولوش.
اون صبح سرد زمستون در حالی که ناامیدانه به نمره صفر کارنامه م توی درس شیمی فکر می کردم، در پارکینگ رو باز کرد تا ماشینشو بیرون بیاره، منم با دودلی و حس خجالتی عمیق به این بارقه امید خیره شده بودم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم و دویدم اونور خیابان سمت خونمون و بهش سلام کردم و گفتم خانم فلانی امتحان من دیر شده و ممکنه لطفا منو برسونید؟ اونم با مهربونی بهم سلام کرد و گفت حتما. توی راه همش با خجالت بزور آب دهنمو قورت می دادم و الکی به روبرو خیره شده بودم و بهش آدرس می دادم که از کدوم طرف بره و منو برسونه به مدرسه، خلاصه اون روز بخیر گذشت و به موقع رسیدم به امتحان.
بعد از اون روزایی که خوش شانس بودم و اون منو منتظر تاکسی یا اتوبوس واسه مدرسه میدید، میومد و با مهربونی بهم تعارف می کرد و منو میرسوند، مامانم می گفت مثل اینکه توی شهر خودشون با خونواده شوهر سابقش دچار مشکل شده بوده و در نهایت از دست اونا تصمیم به مهاجرت به شهر ما گرفته بوده و از مامانم خواسته بود که اگر (هر قدر هم غیر محتمل) کسی به هر وسیله ای ازش خبری گرفت چیزی نگه، خانوم خوب و مهربون و خیلی زیبایی بود، چشمای کشیده ای داشت و پوستی سبزه، یه باسن خوش فرم و گنده و رونایی که بی شباهت به ورزشکارا نبود.
چند ماهی میشد که از اومدنشون به خونه ما گذشته بود و کم و بیش نشونه هایی از یه حس متفاوت بین خودم و اون نمایان شده بود حسی که می تونستم حسش کنم اما نمی دونستم که واقعیه یا حاصل فرافکنی های شهوت انگیز من، یه روز عصر پاییزی وقتی رسیدم خونه، هرچی زنگ زدم کسی خونمون نبود و منم منتظر نشسته بودم پشت در، همسایمون از راه رسید و وقتی منو در اون حال دید پرسید که چرا اونجا نشستم و منم ماجرا رو واسش تعریف کردم، اونم با مهربونی بهم تعارف کرد که برم خونه اونا تا مامان بابام بیان. منم با حسی آکنده از خجالت و تردید و در عین حال شعف و خوشحالی قبول کردم. من توی حال نشستم و اونم رفت لباساشو توی اتاق خوابشون عوض کرد و بچه شو بغل کرد و اومد پیش من و گفت می خوای واست یه فیلم بذارم تا خونوادت میان نگاه کنی؟ اون موقع تازه سی دی اومده بود و منم مشتاقانه گفتم بله ممنون میشم، با اینکه لباساش خیلی هم نامتعارف نبود و سعی کرده بود خیلی هم ول و باز نباشه اما انگاری رونا و باسنش داشتن لباساشو پاره می کردن و همه تلاششون این بود که غول شهوت منو بیدار کنن، من مشغول تماشا کردن فیلم یا بهتر بگم دید زدن اون شدم
سیاحت در زیارت
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
شهوت؛لذت؛سرقت (۱)
1401/01/28
#دنباله_دار #اروتیک #زن_بیوه
ما یک تیم بودیم؛نه یک تیم چند نفره
یک تیم دو نفره
“من یعنی افسانه و نوید”
ما تو یک گالری نقاشی آشنا شدیم؛نوید یک مرد اهل هنر و ادبیات و این جور چیزا بود و یک شخصیت مخوف و در عین حال باهوش و زرنگ رو در پشت اون شخصیت اهل هنرش پنهان کرده بود!
من بعد از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگیم در شهر خودم به تهران رفته بودم تا کاری پیدا کنم؛تا حقم رو از زندگی بگیرم
شوهرم که در راه اعتیاد مرد؛و خانوادمم که تعدادشون به کمتر از انگشت های یک دست رسید جایی برای تحمل من و دغدغه هام نداشتن.
برای یک زن ۳۰ ساله بیوه زندگی توی یک شهر شلوغ و پر از آدم های جورواجور کار راحتی نبود اما من با ناامیدی و ترس بیگانه بودم و تلاش میکردم برای تونستن؛برای رسیدن.
حتما میپرسید چطور یک زن بدبخت با شرایط خاصی که داشت سر از گالری نقاشی درآورد و با نوید آشنا شد؟
من بعد از ورودم به تهران به خاطر تنها پوئن مثبتی که داشتم یعنی چهره فریبنده و جذابم خیلی زود تونستم در یک شرکت مشغول به کار بشم به عنوان یک منشی ساده
کم کم نفوذهای این منشی ساده روی مدیر اون شرکت تا جایی پیش رفت که به یکی از نزدیکانش تبدیل شد و در اکثر مهمونی ها و مجالس و مکان هایی مثل گالری های نقاشی و … همراهیش میکرد
من که تو اوایل ورودم به تهران با زنی به اسم فرزانه مشترکا زندگی میکردم؛با سر و سامونی که گرفتم مستقل شدم و تا بعدها که با نوید آشنا شدم و با هم همخونه شدیم
هیچ رابطه ای بین من و نوید نبود و ما تو یک خونه زندگی میکردیم اما مثل دوتا خواهر برادر!
از گذشته و زندگی خصوصی نوید چیز زیادی نمیدونستم
“من و نوید دوتا همخونه بودیم”
نوید تمام فکرش راهی برای طی کردن پله های ترقی بود و به عشق و شهوت و بقیه احساسات فکر نمیکرد و شاید هم فکر به اینها رو به یک زمان مناسب موکول کرده بود!
وقتی نوید نقشه ای که تو سرش بود رو برام تشریح کرد اولش خنده ام گرفت و فکر میکردم زده به سرش
اما هرچی که از ابعاد مختلف به نقشه نوید نگاه کردم و مدتها باهم مرورش کردیم متوجه شدم جای هیچ شک و شبهه ای نیست.
چشمام رو باز کردم و بیدار شدم
خستگی هنوز در اعماق وجودم بود؛اما باید سر کار میرفتم.
نوید طبق معمول خونه نبود.
جلوی آینه رفتم و صورتم رو شستم؛قطره های آب از صورتم میچکید و با خودش کمی از خستگیم رو میبرد.
یونیفرم کارم که یک مانتو شلوار بود رو به تن کردم و مثل همیشه آرایش ملایمی هم به صورتم زدم.
خودم رو به محل کارم رسوندم؛اونجا شاید تنها کسی که منتظر من بود و از حضورم خوشحال میشد اردلان بود.
سیامک اردلان؛مدیر شرکت که یک مرد ۳۷ یا۳۸ ساله بود؛باجذبه و خوش استایل
من به خوبی تونسته بودم اغواش کنم و به جهت توجهش به من حسادت خیلی ها برانگیخته شده بود.
پشت در اتاق رفتم و در زدم و با شنیدن بیا داخل از جانب سیامک در رو باز کردم؛
+سلام صبح بخیر جناب اردلان
_سلام صبح شما هم بخیر خانوم کامرانی؛خوب هستین؟
+مچکرم به خوبی شما؛عذر میخوام کمی دیر کردم امروز؛مزاحم شدم بپرسم قرار ملاقاتتون با آقای بصیر رو کنسل کنم؟آخه دیروز گفتین قصد ندارین امروز برگزارش کنید.
_مسئله ای نیست؛بله لغوش کنین؛من هم یک موضوعی رو تا یادم نرفته عرض کنم خدمتتون
+درخدمتم آقای اردلان
_امشب تولد دخترم سارا هست و منتظرتون هستم به صرف شام
+ممنون ازدعوتتون جناب؛ولی مزاحم نمیشم و ممکنه جمع هم خانوادگی باشه
_چه مزاحمتی افسانه خانوم؟قطعا اون تولد با حضور شما بهتر میشه و از طرفی من ناراحت میشم اگر دعوتم رو رد کنید
+بله؛تشکر خدمت میرسم
از اتاق بیرون اومدم؛پشت میز کارم مستقر شدم و گوشیم رو درآوردم و یه مسی
1401/01/28
#دنباله_دار #اروتیک #زن_بیوه
ما یک تیم بودیم؛نه یک تیم چند نفره
یک تیم دو نفره
“من یعنی افسانه و نوید”
ما تو یک گالری نقاشی آشنا شدیم؛نوید یک مرد اهل هنر و ادبیات و این جور چیزا بود و یک شخصیت مخوف و در عین حال باهوش و زرنگ رو در پشت اون شخصیت اهل هنرش پنهان کرده بود!
من بعد از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگیم در شهر خودم به تهران رفته بودم تا کاری پیدا کنم؛تا حقم رو از زندگی بگیرم
شوهرم که در راه اعتیاد مرد؛و خانوادمم که تعدادشون به کمتر از انگشت های یک دست رسید جایی برای تحمل من و دغدغه هام نداشتن.
برای یک زن ۳۰ ساله بیوه زندگی توی یک شهر شلوغ و پر از آدم های جورواجور کار راحتی نبود اما من با ناامیدی و ترس بیگانه بودم و تلاش میکردم برای تونستن؛برای رسیدن.
حتما میپرسید چطور یک زن بدبخت با شرایط خاصی که داشت سر از گالری نقاشی درآورد و با نوید آشنا شد؟
من بعد از ورودم به تهران به خاطر تنها پوئن مثبتی که داشتم یعنی چهره فریبنده و جذابم خیلی زود تونستم در یک شرکت مشغول به کار بشم به عنوان یک منشی ساده
کم کم نفوذهای این منشی ساده روی مدیر اون شرکت تا جایی پیش رفت که به یکی از نزدیکانش تبدیل شد و در اکثر مهمونی ها و مجالس و مکان هایی مثل گالری های نقاشی و … همراهیش میکرد
من که تو اوایل ورودم به تهران با زنی به اسم فرزانه مشترکا زندگی میکردم؛با سر و سامونی که گرفتم مستقل شدم و تا بعدها که با نوید آشنا شدم و با هم همخونه شدیم
هیچ رابطه ای بین من و نوید نبود و ما تو یک خونه زندگی میکردیم اما مثل دوتا خواهر برادر!
از گذشته و زندگی خصوصی نوید چیز زیادی نمیدونستم
“من و نوید دوتا همخونه بودیم”
نوید تمام فکرش راهی برای طی کردن پله های ترقی بود و به عشق و شهوت و بقیه احساسات فکر نمیکرد و شاید هم فکر به اینها رو به یک زمان مناسب موکول کرده بود!
وقتی نوید نقشه ای که تو سرش بود رو برام تشریح کرد اولش خنده ام گرفت و فکر میکردم زده به سرش
اما هرچی که از ابعاد مختلف به نقشه نوید نگاه کردم و مدتها باهم مرورش کردیم متوجه شدم جای هیچ شک و شبهه ای نیست.
چشمام رو باز کردم و بیدار شدم
خستگی هنوز در اعماق وجودم بود؛اما باید سر کار میرفتم.
نوید طبق معمول خونه نبود.
جلوی آینه رفتم و صورتم رو شستم؛قطره های آب از صورتم میچکید و با خودش کمی از خستگیم رو میبرد.
یونیفرم کارم که یک مانتو شلوار بود رو به تن کردم و مثل همیشه آرایش ملایمی هم به صورتم زدم.
خودم رو به محل کارم رسوندم؛اونجا شاید تنها کسی که منتظر من بود و از حضورم خوشحال میشد اردلان بود.
سیامک اردلان؛مدیر شرکت که یک مرد ۳۷ یا۳۸ ساله بود؛باجذبه و خوش استایل
من به خوبی تونسته بودم اغواش کنم و به جهت توجهش به من حسادت خیلی ها برانگیخته شده بود.
پشت در اتاق رفتم و در زدم و با شنیدن بیا داخل از جانب سیامک در رو باز کردم؛
+سلام صبح بخیر جناب اردلان
_سلام صبح شما هم بخیر خانوم کامرانی؛خوب هستین؟
+مچکرم به خوبی شما؛عذر میخوام کمی دیر کردم امروز؛مزاحم شدم بپرسم قرار ملاقاتتون با آقای بصیر رو کنسل کنم؟آخه دیروز گفتین قصد ندارین امروز برگزارش کنید.
_مسئله ای نیست؛بله لغوش کنین؛من هم یک موضوعی رو تا یادم نرفته عرض کنم خدمتتون
+درخدمتم آقای اردلان
_امشب تولد دخترم سارا هست و منتظرتون هستم به صرف شام
+ممنون ازدعوتتون جناب؛ولی مزاحم نمیشم و ممکنه جمع هم خانوادگی باشه
_چه مزاحمتی افسانه خانوم؟قطعا اون تولد با حضور شما بهتر میشه و از طرفی من ناراحت میشم اگر دعوتم رو رد کنید
+بله؛تشکر خدمت میرسم
از اتاق بیرون اومدم؛پشت میز کارم مستقر شدم و گوشیم رو درآوردم و یه مسی
استرس در توبوس
1401/02/10
#زن_بیوه #سکس_در_اتوبوس
سلام
این اولین داستان منه
اگه خوشتون اومد داستان های دیگه ای ک برام اتفاق افتاده رو مینویسم.
حمیدهستم و ۳۰ سالمه این داستان مال ۴ سال پیش هست.
خونه خودم مشهد بود و خونه پدرم سرخس
منم اخرهفته ها میرفتم با اتوبوس خونه پدرم
که یک روز اتوبوس خیلی خلوت بود ۵ نفر جلوی اتوبوس نشسته بودن و یک خانم ۴۰ ساله روی صندلی های عقب اتوبوس نشسته بود.
منم مثل همیشه روی صندلی خودم ک عقب اتوبوس بود نشستم
که دیدم از روی بیکاری سر صحبت باز کرد که چکار میکنی چندسالته کجا میری بعد از سوال هاش باز من شروع کردم که تو کجا میری کجا بودی شوهرت کجای کی اومدی و همونجا گفت شوهرش ده سال پیش فوت کرده و ۱۰ ساله که بیوه ی
حروم زادگی منم اونجا شروع شد و گفتم چرا ازدواج نمیکنی چرا صیغه نمیشی تو هم دل داری تو هم نیاز داری مگه تو آدم نیستی
یهو دیدم از صندلی اومد بیرون ک بیا کنارم بشین صحبت کنیم
منم از خدا خواسته رفتم نشستم و گفت پسرم نمیزاره میگه زشته با این سن شوهر کنی
بهش گفتم خب مگه قراره بفهمه من خودم چندتا داشتم الان خیلی وقته ک سر یک جریاناتی جدا شدیم که دیدم چشماش برق زد که چکار میکردی باهاشون منم پرو پرو دستم گذاشتم روی ممه هاش و گفتم ممه هاش و میخوردم کصشون و میمالیدم بعد از خیس شدن میزاشتم توش و وقعه ما وقعه دیدم داره کم کم خوشش میاد دست دیگم کردم توی شلوارش و دیدم صاف صاف منتظره که یک کیر خوش تراش بره داخلش
بهش گفتم من خودم اصلا میام صیغه ات میکنم هر ماه یا اصلا هروقت دلت خواست بیا مشهد من تک و تنها زندگی میکنم
همین الانم اگه میخای میتونم بهت نشون بدم چه چیزی در انتظارته
دستش و گرفتم و گذاشتم روی قنبر گفت با این سن این چیه توی شلوارت فکر کردم دسته تبر توی شلوارت قایم کردی
گفتم که دوس نداری الان بچشی ببینی چجوریه
اندازه اش خوب هست فیکس فیکس هست یوقت نیای مشهد بعد پشیمون بشی
گفت نه توی اتوبوس نمیشه میبینن آبروم میره که گفتم جوش نزن کسی این عقب نمیاد تو فقط یکم خودت و خم کن هواست هم باشه من خودم کنترل میکنم از این پشت
با یکم من من کردن یکم خودش و بلند کرد و شلوار و شرتش و کشید پایین که دیدم خیس خیسه
خلاصه منم شروع کردم به کردن یک دستم به کص اش بود یک دستم به ممه هاش و داشتم تنبله میزدم
بعد از پنج دقیقه تلنبه زدن یهو شاگرد شوفر اتوبوس بلند شد و دسته خر رفت اخرین صندلی نشست
همون موقعی ک دیدیم داره قدم اول برمیداره کشیدیم بیرون و خانم چادرش انداخت روی من و خودش ک دیده نشیم
ما هم بیخیال خودمون گرفتیم و که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده
دیوث بعد از ده دقیقه بلند شد و رفت جلوی اتوبوس نشست
هم کون مبارک و گذاشت روی پله اتوبوس گفتم سریع باش ک تا نیامده یک حالی بکنیم این بدبخت هم دید من ول کن نیستم دوباره خم شد
با بدبختی یکم مالیدم و دوباره بیدارش کردم و گذاشتم توش دوباره یک دستم به ممه و یک دستم به کص اش و خودم با شدت تلنبه میزدم و لحظه ای ک میخاست آبم بیاد همون لحظه ای بود ک دیوث دوباره بلند شد اومد که بیاد عقب بشینه
منم دراوردم یک قطره ریخت روی پشتی صندلی جلو یک قطره هم روی پرده بقیه اش هم به همراه کیرم توی شرتم خالی شد
توی همون تایمی که شاگرد شوفر عقب نشسته بود ما هم یواشکی شلوارهامون و پوشیدیم و شروع کردیم به صحبت کردن از چرت پرت هایی ک میشد. بعدم موقع رسیدن از اتوبوس پیاده شدیم و اون رفت سوار یک تاکسی شد و من سوار تاکسی دیگه. از شیشه ماشین فقط اخرین نگاهش یادمه
نوشته: حمید
@dastankadhi
1401/02/10
#زن_بیوه #سکس_در_اتوبوس
سلام
این اولین داستان منه
اگه خوشتون اومد داستان های دیگه ای ک برام اتفاق افتاده رو مینویسم.
حمیدهستم و ۳۰ سالمه این داستان مال ۴ سال پیش هست.
خونه خودم مشهد بود و خونه پدرم سرخس
منم اخرهفته ها میرفتم با اتوبوس خونه پدرم
که یک روز اتوبوس خیلی خلوت بود ۵ نفر جلوی اتوبوس نشسته بودن و یک خانم ۴۰ ساله روی صندلی های عقب اتوبوس نشسته بود.
منم مثل همیشه روی صندلی خودم ک عقب اتوبوس بود نشستم
که دیدم از روی بیکاری سر صحبت باز کرد که چکار میکنی چندسالته کجا میری بعد از سوال هاش باز من شروع کردم که تو کجا میری کجا بودی شوهرت کجای کی اومدی و همونجا گفت شوهرش ده سال پیش فوت کرده و ۱۰ ساله که بیوه ی
حروم زادگی منم اونجا شروع شد و گفتم چرا ازدواج نمیکنی چرا صیغه نمیشی تو هم دل داری تو هم نیاز داری مگه تو آدم نیستی
یهو دیدم از صندلی اومد بیرون ک بیا کنارم بشین صحبت کنیم
منم از خدا خواسته رفتم نشستم و گفت پسرم نمیزاره میگه زشته با این سن شوهر کنی
بهش گفتم خب مگه قراره بفهمه من خودم چندتا داشتم الان خیلی وقته ک سر یک جریاناتی جدا شدیم که دیدم چشماش برق زد که چکار میکردی باهاشون منم پرو پرو دستم گذاشتم روی ممه هاش و گفتم ممه هاش و میخوردم کصشون و میمالیدم بعد از خیس شدن میزاشتم توش و وقعه ما وقعه دیدم داره کم کم خوشش میاد دست دیگم کردم توی شلوارش و دیدم صاف صاف منتظره که یک کیر خوش تراش بره داخلش
بهش گفتم من خودم اصلا میام صیغه ات میکنم هر ماه یا اصلا هروقت دلت خواست بیا مشهد من تک و تنها زندگی میکنم
همین الانم اگه میخای میتونم بهت نشون بدم چه چیزی در انتظارته
دستش و گرفتم و گذاشتم روی قنبر گفت با این سن این چیه توی شلوارت فکر کردم دسته تبر توی شلوارت قایم کردی
گفتم که دوس نداری الان بچشی ببینی چجوریه
اندازه اش خوب هست فیکس فیکس هست یوقت نیای مشهد بعد پشیمون بشی
گفت نه توی اتوبوس نمیشه میبینن آبروم میره که گفتم جوش نزن کسی این عقب نمیاد تو فقط یکم خودت و خم کن هواست هم باشه من خودم کنترل میکنم از این پشت
با یکم من من کردن یکم خودش و بلند کرد و شلوار و شرتش و کشید پایین که دیدم خیس خیسه
خلاصه منم شروع کردم به کردن یک دستم به کص اش بود یک دستم به ممه هاش و داشتم تنبله میزدم
بعد از پنج دقیقه تلنبه زدن یهو شاگرد شوفر اتوبوس بلند شد و دسته خر رفت اخرین صندلی نشست
همون موقعی ک دیدیم داره قدم اول برمیداره کشیدیم بیرون و خانم چادرش انداخت روی من و خودش ک دیده نشیم
ما هم بیخیال خودمون گرفتیم و که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده
دیوث بعد از ده دقیقه بلند شد و رفت جلوی اتوبوس نشست
هم کون مبارک و گذاشت روی پله اتوبوس گفتم سریع باش ک تا نیامده یک حالی بکنیم این بدبخت هم دید من ول کن نیستم دوباره خم شد
با بدبختی یکم مالیدم و دوباره بیدارش کردم و گذاشتم توش دوباره یک دستم به ممه و یک دستم به کص اش و خودم با شدت تلنبه میزدم و لحظه ای ک میخاست آبم بیاد همون لحظه ای بود ک دیوث دوباره بلند شد اومد که بیاد عقب بشینه
منم دراوردم یک قطره ریخت روی پشتی صندلی جلو یک قطره هم روی پرده بقیه اش هم به همراه کیرم توی شرتم خالی شد
توی همون تایمی که شاگرد شوفر عقب نشسته بود ما هم یواشکی شلوارهامون و پوشیدیم و شروع کردیم به صحبت کردن از چرت پرت هایی ک میشد. بعدم موقع رسیدن از اتوبوس پیاده شدیم و اون رفت سوار یک تاکسی شد و من سوار تاکسی دیگه. از شیشه ماشین فقط اخرین نگاهش یادمه
نوشته: حمید
@dastankadhi
یه انتقام خاص و پر ثمر
#زن_بیوه #انتقام
یه دوستی داشتم که تمام زن بازی هامون رو با هم انجام میدادیم لامصب کیس های محشری رو میاورد و خیلی حال میکردیم تا اینکه بهم گفت براش یه وام بگیرم اولش راضی نبودم اما دیدم نباید از دستش بدم و براش وام رو گرفتم و قول داد که اقساطش رو ماه به ماه بده اما دو هفته گذشت و خبری ازش نشد هر چقدرم بهش زنگ میزدم خاموش بود انگار آب شد رفت توی زمین اون موقع هم محدودیت پول نقد نبود و کل مبلغ رو نقدی گرفته بود و هیچ اثری از آثارش نبود البته تقصیر خودم بود هیچ اطلاع دقیقی ازش نداشتم چون لازمم نشده بود همیشه اون زنگ میزد و جاش رو من جور میکردم و با هم اون زن یا زنها رو تا سر حد مرگ میگاییدیم بعدش پولشو میدادم و اون می رفت پی زندگیش منم میرفتم دنبال زندگیم تا دفعه بعد. و توی مدت دو سال همیشه اینجوری بود و هیچ وقتم به ذهنم نرسید که دربارش بدونم ازش فقط یه شماره تماس داشتم که خطشم استعلام کردم یه خط ایرانسل بود با یه آدرس جعلی عملا دهنم سرویس شده بود اما بیشتر ناراحت بودم که دیگه از اون زنهای رنگارنگ و جذاب و سکسی خبری نبود آخه احمق میگفتی پول لازم دارم خودم بهت میدادم چرا غیب شدی ؟!
بدجوری به سکس با اون زنها عادت کرده بودم نعمتی بود که یکباره ازم گرفتش افتادم دنبالش اما لامصب یه جوری گم و گور شده بود که هیچ اثری ازش نبود یه دو سالی گذشت تا اینکه اتفاقی یکی از اون زنها رو توی خیابون دیدم که داشت به یه 206قیمت میداد براش بوق زدم بعد از چند دقیقه انگار 206 قبول نکرد اومد سمت ماشین من و شناخت و سوار شد چون هیکلش خوب بود یادمه چند بار با دوستم بهزاد دوتایی تا صبح جرش دادیم سوار شد و رفتیم درباره بهزاد ازش پرسیدم گفت یه دو سه ماهی هست مرده!
مگر نمیدونستی ؟شما که رفیق گرمابه و گلستان بودید ؟ گفتم نه من یه مدت خارج از کشور بودم ،نبودم ،تازه برگشتم خطشم هرچی زنگ میزنم خاموشه گفت کدوم خط ؟شمارشو گفتم گفت نه این قدیمیه گفتم شماره جدیدشو نداری ؟گفت دارم اما بعد از مرگش خط و گوشی افتاده دست زنش که خیلی هم بی اعصابه شماره رو ازش گرفتم و گفتم از کی تا حالا گوشه خیابونی شدی ؟گفت از وقتی بهزاد مرده یه چند باری هم سراغ تو رو ازش گرفتم اما جواب درست درمونی نمیداد گفتم تو ؟سراغ منو گرفتی ؟
گفت آره مگر چند بار پیش میاد که دو تا مرد شب تا صبح یه زنو بکنن بعدش به زنه بگن پاشو برامون ماکارانی درست کن بد جور دلمون ماکارانی میخواد و خودشون بخوابن گفتم آره یادمه تازه بعد خوردن ماکارانی هم نذاشتیم بخوابی رفتیم استخر اونجا چقدر روت شاشیدیم گفت پس یادته؟گفتم آره گفت راستش با اینکه خیلی نامرد بودید اما تجربه اشو دوست داشتم واسه همین سراغتو گرفتم گفتم کدومو بیشتر دوست داشتی ؟ماکارانی یا شاشیدنه ؟گفت با اختلاف شاشیدنه و خندیدیم بردمش هم حسابی کردمش و تلافی این چند سال رو در آوردم هم دوباره روش شاشیدم تا اینکه خاطره شاشیدنه رو هیچ وقت فراموش نکنه از سکس و شاشیدن که سیر شدم به شماره ای که داد زنگ زدم و یه خانم برداشت خیلی مودبانه سلام کردم و گفتم یه مبلغی رو آقا بهزاد از ما طلب داشتن اما قرار بود یه چیزی رو برای ما بیارن و پول رو بگیرن گفت چی ؟گفتم تلفنی نمیشه باید حضوری بگم خدمتتون گفت ببین آقای محترم من تا فردا ساعت 12ظهر هستم دارم میرم شهرستان آدرس میدم تا قبل از 12ظهر تشریف بیارید گفتم مسافرت تشریف میبرید؟گفت نه کلا دارم از تهران میرم گفتم چشم آدرس رو بفرمایید من فردا خدمت میرسم .آدرس رو گفت منم یادداشت کردم گفت طلبش چقدره ؟گفتم حضوری میگم خدمتتون گفت باشه پس من منتظرتونم همون شبانه رفتم آدرس رو پیدا کردم یه پرسوجو از سوپری محلشون کردم گفت زنش کس و کار درستی نداره و یه مادر پیر داره توی یکی از شهرستانها که فردا دارن میرن همونجا و یه دختر 10ساله داره بنام فرزانه و اسم زنشم فریباست و کلی اطلاعات ریز و درشت و بی ربط و با ربط که اینکه خانواده بهزاد این زنه رو نمی خواستن و حالا بچشم نخواستن و غیره نگاه به ساعت کردم 11شب بود رفتم در خونشون زنگ زدم یه خانم با یه چادر مشکی رنگ و رو رفته که زیرش یه پیرهن مردونه 4خونه زشت پوشیده بود جلوم ظاهر شد قیافش بدی نبود خودمو معرفی کردم و گفتم بهتره بریم داخل حرف بزنیم گفت آخه؟ نذاشتم حرفشو بزنه و یه یاالله گفتم و رفتم داخل و در رو بستم گفت این چه کاریه آقا این وقت شب منم یه زن تنها ؟ قصدتون چیه ؟ احساس کردم ترسیده بهش گفتم نترسید گفتید قراره فردا برید من میخوام که نرید گفت نریم ؟اصلا به شما چه ربطی داره ؟گفتم ربطی نداره اما من به فکر آینده دخترتونم با رفتن شما چه آینده ای در انتظارشه ؟
و حتی در انتظار شما ؟ یه نگاهی بهم کرد و آروم گفت هیچی گفتم قربون آدم چیز فهم بیا تا بهت بگم براش گفتم که من با زنم بخاطر پول ازدواج کردم چون پولدار بود همین الانم
#زن_بیوه #انتقام
یه دوستی داشتم که تمام زن بازی هامون رو با هم انجام میدادیم لامصب کیس های محشری رو میاورد و خیلی حال میکردیم تا اینکه بهم گفت براش یه وام بگیرم اولش راضی نبودم اما دیدم نباید از دستش بدم و براش وام رو گرفتم و قول داد که اقساطش رو ماه به ماه بده اما دو هفته گذشت و خبری ازش نشد هر چقدرم بهش زنگ میزدم خاموش بود انگار آب شد رفت توی زمین اون موقع هم محدودیت پول نقد نبود و کل مبلغ رو نقدی گرفته بود و هیچ اثری از آثارش نبود البته تقصیر خودم بود هیچ اطلاع دقیقی ازش نداشتم چون لازمم نشده بود همیشه اون زنگ میزد و جاش رو من جور میکردم و با هم اون زن یا زنها رو تا سر حد مرگ میگاییدیم بعدش پولشو میدادم و اون می رفت پی زندگیش منم میرفتم دنبال زندگیم تا دفعه بعد. و توی مدت دو سال همیشه اینجوری بود و هیچ وقتم به ذهنم نرسید که دربارش بدونم ازش فقط یه شماره تماس داشتم که خطشم استعلام کردم یه خط ایرانسل بود با یه آدرس جعلی عملا دهنم سرویس شده بود اما بیشتر ناراحت بودم که دیگه از اون زنهای رنگارنگ و جذاب و سکسی خبری نبود آخه احمق میگفتی پول لازم دارم خودم بهت میدادم چرا غیب شدی ؟!
بدجوری به سکس با اون زنها عادت کرده بودم نعمتی بود که یکباره ازم گرفتش افتادم دنبالش اما لامصب یه جوری گم و گور شده بود که هیچ اثری ازش نبود یه دو سالی گذشت تا اینکه اتفاقی یکی از اون زنها رو توی خیابون دیدم که داشت به یه 206قیمت میداد براش بوق زدم بعد از چند دقیقه انگار 206 قبول نکرد اومد سمت ماشین من و شناخت و سوار شد چون هیکلش خوب بود یادمه چند بار با دوستم بهزاد دوتایی تا صبح جرش دادیم سوار شد و رفتیم درباره بهزاد ازش پرسیدم گفت یه دو سه ماهی هست مرده!
مگر نمیدونستی ؟شما که رفیق گرمابه و گلستان بودید ؟ گفتم نه من یه مدت خارج از کشور بودم ،نبودم ،تازه برگشتم خطشم هرچی زنگ میزنم خاموشه گفت کدوم خط ؟شمارشو گفتم گفت نه این قدیمیه گفتم شماره جدیدشو نداری ؟گفت دارم اما بعد از مرگش خط و گوشی افتاده دست زنش که خیلی هم بی اعصابه شماره رو ازش گرفتم و گفتم از کی تا حالا گوشه خیابونی شدی ؟گفت از وقتی بهزاد مرده یه چند باری هم سراغ تو رو ازش گرفتم اما جواب درست درمونی نمیداد گفتم تو ؟سراغ منو گرفتی ؟
گفت آره مگر چند بار پیش میاد که دو تا مرد شب تا صبح یه زنو بکنن بعدش به زنه بگن پاشو برامون ماکارانی درست کن بد جور دلمون ماکارانی میخواد و خودشون بخوابن گفتم آره یادمه تازه بعد خوردن ماکارانی هم نذاشتیم بخوابی رفتیم استخر اونجا چقدر روت شاشیدیم گفت پس یادته؟گفتم آره گفت راستش با اینکه خیلی نامرد بودید اما تجربه اشو دوست داشتم واسه همین سراغتو گرفتم گفتم کدومو بیشتر دوست داشتی ؟ماکارانی یا شاشیدنه ؟گفت با اختلاف شاشیدنه و خندیدیم بردمش هم حسابی کردمش و تلافی این چند سال رو در آوردم هم دوباره روش شاشیدم تا اینکه خاطره شاشیدنه رو هیچ وقت فراموش نکنه از سکس و شاشیدن که سیر شدم به شماره ای که داد زنگ زدم و یه خانم برداشت خیلی مودبانه سلام کردم و گفتم یه مبلغی رو آقا بهزاد از ما طلب داشتن اما قرار بود یه چیزی رو برای ما بیارن و پول رو بگیرن گفت چی ؟گفتم تلفنی نمیشه باید حضوری بگم خدمتتون گفت ببین آقای محترم من تا فردا ساعت 12ظهر هستم دارم میرم شهرستان آدرس میدم تا قبل از 12ظهر تشریف بیارید گفتم مسافرت تشریف میبرید؟گفت نه کلا دارم از تهران میرم گفتم چشم آدرس رو بفرمایید من فردا خدمت میرسم .آدرس رو گفت منم یادداشت کردم گفت طلبش چقدره ؟گفتم حضوری میگم خدمتتون گفت باشه پس من منتظرتونم همون شبانه رفتم آدرس رو پیدا کردم یه پرسوجو از سوپری محلشون کردم گفت زنش کس و کار درستی نداره و یه مادر پیر داره توی یکی از شهرستانها که فردا دارن میرن همونجا و یه دختر 10ساله داره بنام فرزانه و اسم زنشم فریباست و کلی اطلاعات ریز و درشت و بی ربط و با ربط که اینکه خانواده بهزاد این زنه رو نمی خواستن و حالا بچشم نخواستن و غیره نگاه به ساعت کردم 11شب بود رفتم در خونشون زنگ زدم یه خانم با یه چادر مشکی رنگ و رو رفته که زیرش یه پیرهن مردونه 4خونه زشت پوشیده بود جلوم ظاهر شد قیافش بدی نبود خودمو معرفی کردم و گفتم بهتره بریم داخل حرف بزنیم گفت آخه؟ نذاشتم حرفشو بزنه و یه یاالله گفتم و رفتم داخل و در رو بستم گفت این چه کاریه آقا این وقت شب منم یه زن تنها ؟ قصدتون چیه ؟ احساس کردم ترسیده بهش گفتم نترسید گفتید قراره فردا برید من میخوام که نرید گفت نریم ؟اصلا به شما چه ربطی داره ؟گفتم ربطی نداره اما من به فکر آینده دخترتونم با رفتن شما چه آینده ای در انتظارشه ؟
و حتی در انتظار شما ؟ یه نگاهی بهم کرد و آروم گفت هیچی گفتم قربون آدم چیز فهم بیا تا بهت بگم براش گفتم که من با زنم بخاطر پول ازدواج کردم چون پولدار بود همین الانم