آسمان پاک
1401/01/07
#عاشقی #خیانت #گی
پرده اول : ارتا
به سیگارم پک میزدم ، پک هایی که همش به فکر ارتا و اسمان بود ، ارتایی که مثل اسمش پاک و اسمانی که مثل اسمش زیبا بود.
جمعیتی که کنارم نشسته بود مثل یه پرستار ترس رو به بدنم تزریق میکرد، اگروفوبیایی که داشتم تو تمام جنبه های زندگیم دخالت میکرد.
کافه کم کم داشت پر میشد همون پاتوق قدیمی منو ارتا و اسمان همونجایی که مثل سه تا بچه مینشستیم و به مردم بیگناه میخندیدیم ، غیر ممکن بود ولی من عاشق دو نفر بودم و برای هر دوشون عاشقی میکردم.
یک ساعتی میشد که مدرسه تعطیل شده بود و به لطف پدر مادر ارتا من روانه خانه ارتا شدم ، همچی با یه زنگ حل بود زنگی که مادر ارتا به ننه پیر من میزد و همچی ردیف میشد.
سر از پا نمیشناختم پاهام از شدت شهوت و ترس میلرزید حتی نتونستم ناهار بخورم و نگاه های زیرزیرکی خواهر دو قلوی ارتا و مامانشو میدیم ، پدر ارتا و اسمان چند ساله پیش با پیکان وانت اجاره ایش تو راه دزفول تصادف کرده بود ولی رنگ و بوی غم همچنان تو خونه بی روحه اونا چنبره زده بود ، مادر اونا به زور دوتا بچشو بزرگ کرده بود ولی هنوزم خوش سیما بود حرف های بچه ها رو زیرزیرکی میشنیدم که در مورد مادر ارتا و البته خوده ارتا حرف میزدن و این حرفا پمپ خشم رو به تک تک اجزا بدنم تزریق میکرد ، ارتا هیکل دخترونه ایی داشت اما معرفتش از صدتا لات بیشتر بود و ترکیب بدن زیبا و معرفتش مثل یه جایزه واسه من بود جایزه ایی که سر صف بهم داده بودن.
نیم نگاهم به ارتا باعث بیشتر شدن استرسم شد ، بلاخره غذاشو کوفت کرد و با تلنگر به رون پام بهم فهموند که بلند شم و این یعنی اولین سکس من ، اما یه مشکلی بود مشکلی که بین همه فقط من داشتم و اونم دو جانبه بودن این زندگی بود ، من عاشق ارتا بودم ولی این یه طرف قضیه بود و طرف دیگه اون اسمان بود.
ارتا در رو قفل کرد و نفس عمیقی کشید حالا نوبت من بود که افسار رو به دست بگیرم ، اروم پشت کمرشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم و لبامو تو لباش گره زدم و یهو زبونمو تا اخر حلقش فرو کردم که با خنده از ته دل ارتا مواجه شدم که فهمیده من تازه کار تر از این حرفام ، استرس که داشتم و با خنده ارتا استرسم بدتر شد لعنتی گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
-پاشو خدتو جمع کن الان یوقت مامانت میاد
اگه اومد مجبوریم با دیلدو بهش بدیم
واسه تو که بد نمیشه!
اما واسه تو بد میشه باید هم به مامان من هم به بابای خودت بدی.
دستشو گرفتم و بلندش کردم و سعی کردم این دفعه گاف ندم ، انرژیمو جمع کردم و دوباره بوسیدمش ولی بدون فرو کردن زبونم تو حلقش ٫
کم کم ارتا دستشو برد سمت شلوار پارچه ایی که مدرسه تو ماتحتمون فرو کرده بود و اول کمربند بعد زیپ شلوارمو باز کرد و دستای کوچیکشو دور کیرم حلقه کرد و شروع کرد برام جق زدن ، کیرم خشک خشک بود و این جق اذیت کننده ، یه فشار رو به پایین کافی بود که بهش بفهمونم وقتشه ساک بزنه ، نشست رو دو زانو و از بالا بهم نگاه کرد چشماش مجذوبم کرد و گرمی دهنش لرزه خفیفی رو به بدنم وارد کرد ، شهوت سراسر بدنم رو گرفته بود ارتا با ریتم خاص و ارومی سرشو عقب جلو میکرد اما رگه های انزجار از ساک رو وقتی چشماش بالا میومد رو میدیم ، میخواستم سرشو به خودم نزدیک کنم که برام ته حلقی بزنه ولی با مقاومت شدید رو به رو شدم ، دیگه وقتش بود تا انجامش بدیم .
ارتا رو بلند کردم ولی از بوسیدن کسی که تازه ساک زده بدم میومد و اینو بهش گفته بودم پس انتظاری ازم نداشت ، رفتم سراغ کیف مدرسه اییم تا افکارمو جمع و جور کنم و ارتام اینو میدونست و فشاری بهم نمی اورد و ازش بخاطرش ممنون بودم ، رو به ارتا کر
1401/01/07
#عاشقی #خیانت #گی
پرده اول : ارتا
به سیگارم پک میزدم ، پک هایی که همش به فکر ارتا و اسمان بود ، ارتایی که مثل اسمش پاک و اسمانی که مثل اسمش زیبا بود.
جمعیتی که کنارم نشسته بود مثل یه پرستار ترس رو به بدنم تزریق میکرد، اگروفوبیایی که داشتم تو تمام جنبه های زندگیم دخالت میکرد.
کافه کم کم داشت پر میشد همون پاتوق قدیمی منو ارتا و اسمان همونجایی که مثل سه تا بچه مینشستیم و به مردم بیگناه میخندیدیم ، غیر ممکن بود ولی من عاشق دو نفر بودم و برای هر دوشون عاشقی میکردم.
یک ساعتی میشد که مدرسه تعطیل شده بود و به لطف پدر مادر ارتا من روانه خانه ارتا شدم ، همچی با یه زنگ حل بود زنگی که مادر ارتا به ننه پیر من میزد و همچی ردیف میشد.
سر از پا نمیشناختم پاهام از شدت شهوت و ترس میلرزید حتی نتونستم ناهار بخورم و نگاه های زیرزیرکی خواهر دو قلوی ارتا و مامانشو میدیم ، پدر ارتا و اسمان چند ساله پیش با پیکان وانت اجاره ایش تو راه دزفول تصادف کرده بود ولی رنگ و بوی غم همچنان تو خونه بی روحه اونا چنبره زده بود ، مادر اونا به زور دوتا بچشو بزرگ کرده بود ولی هنوزم خوش سیما بود حرف های بچه ها رو زیرزیرکی میشنیدم که در مورد مادر ارتا و البته خوده ارتا حرف میزدن و این حرفا پمپ خشم رو به تک تک اجزا بدنم تزریق میکرد ، ارتا هیکل دخترونه ایی داشت اما معرفتش از صدتا لات بیشتر بود و ترکیب بدن زیبا و معرفتش مثل یه جایزه واسه من بود جایزه ایی که سر صف بهم داده بودن.
نیم نگاهم به ارتا باعث بیشتر شدن استرسم شد ، بلاخره غذاشو کوفت کرد و با تلنگر به رون پام بهم فهموند که بلند شم و این یعنی اولین سکس من ، اما یه مشکلی بود مشکلی که بین همه فقط من داشتم و اونم دو جانبه بودن این زندگی بود ، من عاشق ارتا بودم ولی این یه طرف قضیه بود و طرف دیگه اون اسمان بود.
ارتا در رو قفل کرد و نفس عمیقی کشید حالا نوبت من بود که افسار رو به دست بگیرم ، اروم پشت کمرشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم و لبامو تو لباش گره زدم و یهو زبونمو تا اخر حلقش فرو کردم که با خنده از ته دل ارتا مواجه شدم که فهمیده من تازه کار تر از این حرفام ، استرس که داشتم و با خنده ارتا استرسم بدتر شد لعنتی گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
-پاشو خدتو جمع کن الان یوقت مامانت میاد
اگه اومد مجبوریم با دیلدو بهش بدیم
واسه تو که بد نمیشه!
اما واسه تو بد میشه باید هم به مامان من هم به بابای خودت بدی.
دستشو گرفتم و بلندش کردم و سعی کردم این دفعه گاف ندم ، انرژیمو جمع کردم و دوباره بوسیدمش ولی بدون فرو کردن زبونم تو حلقش ٫
کم کم ارتا دستشو برد سمت شلوار پارچه ایی که مدرسه تو ماتحتمون فرو کرده بود و اول کمربند بعد زیپ شلوارمو باز کرد و دستای کوچیکشو دور کیرم حلقه کرد و شروع کرد برام جق زدن ، کیرم خشک خشک بود و این جق اذیت کننده ، یه فشار رو به پایین کافی بود که بهش بفهمونم وقتشه ساک بزنه ، نشست رو دو زانو و از بالا بهم نگاه کرد چشماش مجذوبم کرد و گرمی دهنش لرزه خفیفی رو به بدنم وارد کرد ، شهوت سراسر بدنم رو گرفته بود ارتا با ریتم خاص و ارومی سرشو عقب جلو میکرد اما رگه های انزجار از ساک رو وقتی چشماش بالا میومد رو میدیم ، میخواستم سرشو به خودم نزدیک کنم که برام ته حلقی بزنه ولی با مقاومت شدید رو به رو شدم ، دیگه وقتش بود تا انجامش بدیم .
ارتا رو بلند کردم ولی از بوسیدن کسی که تازه ساک زده بدم میومد و اینو بهش گفته بودم پس انتظاری ازم نداشت ، رفتم سراغ کیف مدرسه اییم تا افکارمو جمع و جور کنم و ارتام اینو میدونست و فشاری بهم نمی اورد و ازش بخاطرش ممنون بودم ، رو به ارتا کر
حرکت رویِ نخ
1401/01/07
#زن_شوهردار #خیانت
در حالی که پسره پشتش بودُ کیرِ بی قرارشو که مدام بالا پایین میشد رو چاکِ کونش سُر میداد، با دستش فک و گردنِ زنه رو آروم به سمتِ بالا آورد تا باهاش فیث تو فیث شه، زنه بعدِ یِ آهِ کوتاه کونِ گنده یِ سفیدش که ردِ دستِ پسره روش سُرخ مونده بود و کماکان مثلِ ژله با کوچیکترین تکون میلرزید،
به پهلو گذاشت رو تختو میشد از لایِ اون دوتا رونِ پهن و گِرد یِ تیکه کصِ سفید که وسطش مثِ هلو قاچ خورده رو دید؛
پسره ام رو به کونش واستاد و در حالی که کیرِ کلفت و بلندشو با دستِ راست میمالید با دستِ دیگه اش لُپِ بالاییِ کونشو فشارِ محکمی داد و گفت :جووووووووون
جنده یِ من کیه؟
زنه ام گفت :من ام بیشرفِ وحشی، بچپون توم بذار از هوش برم؛
هرجایِ بدنِ زنرو لمس میکرد ردِ دستش میموند و تا خون به اون بدنِ بینهایت سکسی و توپُر که فکرشو نمیکردم تا این حد خوب باشه میخواست برسه چند ثانیه ای وقت میخواست؛
پسره رو زانو نشست یِ دستشو از لاپایِ زنه و یکی دیگه رو از رویِ کونِش به هم دیگه قفل کرد و زنه ام هنوز نیم پهلو کصشو سمتِ پسره باد میداد؛
آروم آروم زبونشو برد سمتِ چوچولو سولاخِ کونِ زنه و شروع کرد به زدنِ چند تا لیسِ آبدار که تهش یِ میکِ بلند داشت،
حرفه ای کصشو میخورد و نوکِ زبونشو فرو میکرد تو، زنه ام که با دستاش سینه هایِ خودشو میخواست از جا دراره فقط ناله هایِ موهومش به گوش میرسید؛
پسره چند مین بعد دستاشو باز کرد و انگشتشو کرد تو دهنش با کلی آب کشید بیرون بعدِ بازی کردن با چوچولِ زنه هُل داد تو و عقب جلو کرد، زنه ام با عشوه گفت :اووووووم دیوونم داری میکنی، جررررررم بده…
پسره ام در حینِ بلند شدن و انداختنِ یِ تفِ پدر مادر دار رو کصش گفت :چشششم، چیزی که به تویِ دیوث خوب میدم، کیرِ بی پدر و مادر…
یِ متکا زیرِ کونِ نیمه پهلویِ زنه گذاشت تا بیاد بالا بعدش کیرشو فرو کرد تو کصشو در حالی که دستاشو رویِ هم گذاشته بود رو کونِ زنه،
شروع کرد چپوندن ؛
با تلمبه هایِ آروم و عمیق شروع کرد و به مرور حالا نزن کِی بزن، طوری میزد تا مغزِ زنه داشت تکون میخورد و زنه ام که با ناخناش روتختی رو انقدر چنگ زده بود که به تنِ تخت گریه میکرد و از لایِ صدایِ شالاپ و شلوپِ پشتِ سرِ همِ برخوردِ رونایِ پسره به کونش که بعدی به قبلی فرصتِ جولان نمیداد میشد صدایِ آه و اوهه ممتدشو شنید؛
وقتی پسره تلمبه رو یهو قطع کرد تمامی صداها حذف شدن جز نفس نفسِ زنه،
پسره کیرشو درآورد خم شد رو زنه در حالی که قطره یِ عرقش میچکید رو صورتِ زنه بهش گفت :تختشو دوست دارم صدا نمیده، صدایِ جر خوردنِ کصتو میشنوم و آخر یِ خنده ی کوتاهِ کص خیس کن زد؛
زنه ام در حین جمع کردنِ پستوناش لایِ دستاش رو کمر چرخیدو طاقباز شد پاهاشو به هم فشار داد با یِ لحنِ خاصی گفت : اگر منظورت صدایِ تختِ اتاقِ منه که برو خداروشکر کن کیرت که راست میشه بعضی وقتا اونجا هست، شوهرم آرزوشه همون رو فقط پیشش بخوابم، عوضیییییی از تو بهتره که اگر چمستان نریم منو ی سره تو ماشینت میکنیییی، از استرس میمیره آدم (با یِ لحنِ لوس)
پسره اینو شنیده نشنیده، پاهایِ زنه رو باز کرد و پشتِ ساقِشو گذاشت رو دوطرف شونه هاشو، فیث تو فیث خم شد روش، حالتِ حرکتِ شنا گرفت و کیرشو تا خایه چپوند توش، زنه ام گفت وحشیییی کشتیم؛
چند لحظه بعدِ تلمبه هایِ ریز و عمیقش که چند ثانیه ای کلِ کیرشو وسطِ نمایِ دوتا باسنشون رویِ همدیگه محو میکرد و دوباره جلوه میداد ، شدتِ ضرباتش بالا گرفت، طوری که بعدِ تلمبه هاش مثلِ زمانی که به سطحِ آب ضربه میزنی پرِ موج میشه، کلِ سطحِ کونِ نرمِ زنه رُو موج های
1401/01/07
#زن_شوهردار #خیانت
در حالی که پسره پشتش بودُ کیرِ بی قرارشو که مدام بالا پایین میشد رو چاکِ کونش سُر میداد، با دستش فک و گردنِ زنه رو آروم به سمتِ بالا آورد تا باهاش فیث تو فیث شه، زنه بعدِ یِ آهِ کوتاه کونِ گنده یِ سفیدش که ردِ دستِ پسره روش سُرخ مونده بود و کماکان مثلِ ژله با کوچیکترین تکون میلرزید،
به پهلو گذاشت رو تختو میشد از لایِ اون دوتا رونِ پهن و گِرد یِ تیکه کصِ سفید که وسطش مثِ هلو قاچ خورده رو دید؛
پسره ام رو به کونش واستاد و در حالی که کیرِ کلفت و بلندشو با دستِ راست میمالید با دستِ دیگه اش لُپِ بالاییِ کونشو فشارِ محکمی داد و گفت :جووووووووون
جنده یِ من کیه؟
زنه ام گفت :من ام بیشرفِ وحشی، بچپون توم بذار از هوش برم؛
هرجایِ بدنِ زنرو لمس میکرد ردِ دستش میموند و تا خون به اون بدنِ بینهایت سکسی و توپُر که فکرشو نمیکردم تا این حد خوب باشه میخواست برسه چند ثانیه ای وقت میخواست؛
پسره رو زانو نشست یِ دستشو از لاپایِ زنه و یکی دیگه رو از رویِ کونِش به هم دیگه قفل کرد و زنه ام هنوز نیم پهلو کصشو سمتِ پسره باد میداد؛
آروم آروم زبونشو برد سمتِ چوچولو سولاخِ کونِ زنه و شروع کرد به زدنِ چند تا لیسِ آبدار که تهش یِ میکِ بلند داشت،
حرفه ای کصشو میخورد و نوکِ زبونشو فرو میکرد تو، زنه ام که با دستاش سینه هایِ خودشو میخواست از جا دراره فقط ناله هایِ موهومش به گوش میرسید؛
پسره چند مین بعد دستاشو باز کرد و انگشتشو کرد تو دهنش با کلی آب کشید بیرون بعدِ بازی کردن با چوچولِ زنه هُل داد تو و عقب جلو کرد، زنه ام با عشوه گفت :اووووووم دیوونم داری میکنی، جررررررم بده…
پسره ام در حینِ بلند شدن و انداختنِ یِ تفِ پدر مادر دار رو کصش گفت :چشششم، چیزی که به تویِ دیوث خوب میدم، کیرِ بی پدر و مادر…
یِ متکا زیرِ کونِ نیمه پهلویِ زنه گذاشت تا بیاد بالا بعدش کیرشو فرو کرد تو کصشو در حالی که دستاشو رویِ هم گذاشته بود رو کونِ زنه،
شروع کرد چپوندن ؛
با تلمبه هایِ آروم و عمیق شروع کرد و به مرور حالا نزن کِی بزن، طوری میزد تا مغزِ زنه داشت تکون میخورد و زنه ام که با ناخناش روتختی رو انقدر چنگ زده بود که به تنِ تخت گریه میکرد و از لایِ صدایِ شالاپ و شلوپِ پشتِ سرِ همِ برخوردِ رونایِ پسره به کونش که بعدی به قبلی فرصتِ جولان نمیداد میشد صدایِ آه و اوهه ممتدشو شنید؛
وقتی پسره تلمبه رو یهو قطع کرد تمامی صداها حذف شدن جز نفس نفسِ زنه،
پسره کیرشو درآورد خم شد رو زنه در حالی که قطره یِ عرقش میچکید رو صورتِ زنه بهش گفت :تختشو دوست دارم صدا نمیده، صدایِ جر خوردنِ کصتو میشنوم و آخر یِ خنده ی کوتاهِ کص خیس کن زد؛
زنه ام در حین جمع کردنِ پستوناش لایِ دستاش رو کمر چرخیدو طاقباز شد پاهاشو به هم فشار داد با یِ لحنِ خاصی گفت : اگر منظورت صدایِ تختِ اتاقِ منه که برو خداروشکر کن کیرت که راست میشه بعضی وقتا اونجا هست، شوهرم آرزوشه همون رو فقط پیشش بخوابم، عوضیییییی از تو بهتره که اگر چمستان نریم منو ی سره تو ماشینت میکنیییی، از استرس میمیره آدم (با یِ لحنِ لوس)
پسره اینو شنیده نشنیده، پاهایِ زنه رو باز کرد و پشتِ ساقِشو گذاشت رو دوطرف شونه هاشو، فیث تو فیث خم شد روش، حالتِ حرکتِ شنا گرفت و کیرشو تا خایه چپوند توش، زنه ام گفت وحشیییی کشتیم؛
چند لحظه بعدِ تلمبه هایِ ریز و عمیقش که چند ثانیه ای کلِ کیرشو وسطِ نمایِ دوتا باسنشون رویِ همدیگه محو میکرد و دوباره جلوه میداد ، شدتِ ضرباتش بالا گرفت، طوری که بعدِ تلمبه هاش مثلِ زمانی که به سطحِ آب ضربه میزنی پرِ موج میشه، کلِ سطحِ کونِ نرمِ زنه رُو موج های
ذهن هرزهی من
1400/12/28
#عاشقی #خیانت #اروتیک
وقتی چشمات رو ببندی حسش کنی،وقتی لمست کنه و حس کنی،«اونه »که داره لمست میکنه،حکایت خیلی از ماهاست
حکایت شبی که از یه گالری فرش شروع شد
دستشو کشیدم به بهونه ی خرید فرش
-محمد؟؟بریم یه نگاه بندازیم
+عزیزم تو که همین چند وقت پیش فرش خریدی؟؟!
-حالا یه نگاه کنیم ضرر نداره که
دنبال گمشده ی خودم بودم(خیلی لاشی ام که علنی دارم ازش تعریف میکنم؟!اخه درک نمیکنید!)
چندبار دیده بودمش از دور،ولی یه بار جرات کردم و با آزیتا رفتیم و الکی قیمت گرفتیم
آخخخ جذاب لعنتی! بدنش یکم درشت بود برعکس محمد
بوی توتون و ادکلن و صدای دورگه ش حالمو عوض میکرد
دوست داشتم همونجا دستمو میگرفت و مث فیلما کمرمو خم میکرد رو چنتا تخته فرش و شلوارم و میکشید پایین و مث وحشیا …آااااخ
«عاشق محمدم بخدا اما نمیدونم چرا اینجوری شدم
یعنی محمد دیگه جذابیت نداره یا من هرزه شدم؟!»
تقصیر آزیتا آشغاله که همش پیشم از اون دوس پسر عتیقه ش تعریف میکنه!!!
اخه یکی نیس بگه شوهر خوب،رفاه،آسایش…چی میخوای دیگه؟!؟!
+عزیزم؟!؟!الان دقیقا دنبال چی میگردی؟!
به خودم اومدم و فهمیدم تا خرخره غرق شهوت و توهم و فکرای سکسی شدم
-اِاا اینو نگاه کن محمدجان
دورش طرح ورساچه داره
#سلام خیلی خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
-اِااا ببخشید…اِااا…این چیه؟!؟!
خاک برسرم گند زدم!!!
محمد دستمو فشارداد به نشونه ی اعتراض که چرت و پرتا چیه میگی؟!؟!
+عذرخواهی میکنم یه توضیح کوتاه درمورد این طرح بفرمایید
#انتخاب بسیار شیک ومنطقی،تبریک میگم.طرح ورساچه ی مدرن از برند ماهور و تراکم 3600…
آاااخ کاشکی یک ساعت واسم توضیح بده و منم از هوای نفساش نفس بکشم و لذت ببرم ،دستاش چطور داره فرش رو لمس میکنه و دست میکشه روش…کاش…
بدنم از شدت شهوت داغ شده بود دوست داشتم همونجا بچسبم بهش و لبای سرخشو و ببوسم،کثافت انگار عمدا صداشو دورگه میکرد و باحالت ریلکس واعتمادبنفس بالاش داشت دلبری میکرد،یه شخصیت خاص،خوش اندام و سفید و کمی بور،داد میزد ترک بااصالته!
+میترا؟!میترا!!آقا فرمودند چه سایزی؟
-ها؟! باش😐
+جناب ممنون از توضیحاتتون اگه اجازه بدید با همسرم مشورت میکنم.سپاسگزارم
#خواهش میکنم،درخدمتتون هستم…
+میییترا تو چته امشب؟!زده به سرت؟!کجایی اصن؟!آبرومو بردی دیوونه
بنده خدا بادمجون واکس میزد مگه؟!؟
-اخ ببخشید عشقم نمیدونم اصن چمه،فکر کنم نزدیک پریودیم اصن حالم خوب نیس بریم خونه
+واقعا میگن پریودی میزنه به مغزشونا!
-چی گفتی؟؟؟بیشعور!خیلی بدی محمد!
+اخه نمیدونی تو گالری چطور آبروریزی کردی!بیخیال،مهم نیس عزیزم شوخی کردم
-قربونت بشم ببخشید اما امشب واست جبران میکنم!
نمیدونم چرا من که اینقد بهونه میگرفتم یهو اینو گفتم
داشتم باج میدادم واس گند امشب یا اینقد حشری شده بودم که باید یجوری خودمو خالی میکردم
-عزیزم امشب واست آپشن ویژه گذاشتم
اگه دوس داشتی میتونی بریزی توو،البته اگه آقا دوست دارن
+ای جووون،خانم دست و دلباز شدن،تو جون بخوااااه میدم واست،کاندوم لعنتی تمام حس آدمو میگیره
-الهی قربونت بشم همسر حشری خودم…
رفتم به بهونه ی دوش گرفتن،نشستم زیر دوش آب داغ و چشمامو بستم و خودمو غرق اون کردم،یه صحنه ی سیاه و سفید،به زور داشتم باتخیلاتم تصورش میکردم ویه تصویر مبهم از بدنش و ضربه های محکمش و تکون خوردن سینه هام که دارم قربون صدقه ش میرم التماسش میکنم محکمترررر آاااه….
(صدای تق تق اروم در)
+عزیزم؟؟خوبی؟؟؟میترا کمک نمیخوای؟؟
فکرکنم یه آب تنی سریع تبدیل شده بود به نیم ساعت فکرای سکسی و مالیدن خودم زیر دوش آب
-نه عشقم مرسی دارم واس همسر گلم ریلکس میکنم
+ای جاان!پس اصلا عجله
1400/12/28
#عاشقی #خیانت #اروتیک
وقتی چشمات رو ببندی حسش کنی،وقتی لمست کنه و حس کنی،«اونه »که داره لمست میکنه،حکایت خیلی از ماهاست
حکایت شبی که از یه گالری فرش شروع شد
دستشو کشیدم به بهونه ی خرید فرش
-محمد؟؟بریم یه نگاه بندازیم
+عزیزم تو که همین چند وقت پیش فرش خریدی؟؟!
-حالا یه نگاه کنیم ضرر نداره که
دنبال گمشده ی خودم بودم(خیلی لاشی ام که علنی دارم ازش تعریف میکنم؟!اخه درک نمیکنید!)
چندبار دیده بودمش از دور،ولی یه بار جرات کردم و با آزیتا رفتیم و الکی قیمت گرفتیم
آخخخ جذاب لعنتی! بدنش یکم درشت بود برعکس محمد
بوی توتون و ادکلن و صدای دورگه ش حالمو عوض میکرد
دوست داشتم همونجا دستمو میگرفت و مث فیلما کمرمو خم میکرد رو چنتا تخته فرش و شلوارم و میکشید پایین و مث وحشیا …آااااخ
«عاشق محمدم بخدا اما نمیدونم چرا اینجوری شدم
یعنی محمد دیگه جذابیت نداره یا من هرزه شدم؟!»
تقصیر آزیتا آشغاله که همش پیشم از اون دوس پسر عتیقه ش تعریف میکنه!!!
اخه یکی نیس بگه شوهر خوب،رفاه،آسایش…چی میخوای دیگه؟!؟!
+عزیزم؟!؟!الان دقیقا دنبال چی میگردی؟!
به خودم اومدم و فهمیدم تا خرخره غرق شهوت و توهم و فکرای سکسی شدم
-اِاا اینو نگاه کن محمدجان
دورش طرح ورساچه داره
#سلام خیلی خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
-اِااا ببخشید…اِااا…این چیه؟!؟!
خاک برسرم گند زدم!!!
محمد دستمو فشارداد به نشونه ی اعتراض که چرت و پرتا چیه میگی؟!؟!
+عذرخواهی میکنم یه توضیح کوتاه درمورد این طرح بفرمایید
#انتخاب بسیار شیک ومنطقی،تبریک میگم.طرح ورساچه ی مدرن از برند ماهور و تراکم 3600…
آاااخ کاشکی یک ساعت واسم توضیح بده و منم از هوای نفساش نفس بکشم و لذت ببرم ،دستاش چطور داره فرش رو لمس میکنه و دست میکشه روش…کاش…
بدنم از شدت شهوت داغ شده بود دوست داشتم همونجا بچسبم بهش و لبای سرخشو و ببوسم،کثافت انگار عمدا صداشو دورگه میکرد و باحالت ریلکس واعتمادبنفس بالاش داشت دلبری میکرد،یه شخصیت خاص،خوش اندام و سفید و کمی بور،داد میزد ترک بااصالته!
+میترا؟!میترا!!آقا فرمودند چه سایزی؟
-ها؟! باش😐
+جناب ممنون از توضیحاتتون اگه اجازه بدید با همسرم مشورت میکنم.سپاسگزارم
#خواهش میکنم،درخدمتتون هستم…
+میییترا تو چته امشب؟!زده به سرت؟!کجایی اصن؟!آبرومو بردی دیوونه
بنده خدا بادمجون واکس میزد مگه؟!؟
-اخ ببخشید عشقم نمیدونم اصن چمه،فکر کنم نزدیک پریودیم اصن حالم خوب نیس بریم خونه
+واقعا میگن پریودی میزنه به مغزشونا!
-چی گفتی؟؟؟بیشعور!خیلی بدی محمد!
+اخه نمیدونی تو گالری چطور آبروریزی کردی!بیخیال،مهم نیس عزیزم شوخی کردم
-قربونت بشم ببخشید اما امشب واست جبران میکنم!
نمیدونم چرا من که اینقد بهونه میگرفتم یهو اینو گفتم
داشتم باج میدادم واس گند امشب یا اینقد حشری شده بودم که باید یجوری خودمو خالی میکردم
-عزیزم امشب واست آپشن ویژه گذاشتم
اگه دوس داشتی میتونی بریزی توو،البته اگه آقا دوست دارن
+ای جووون،خانم دست و دلباز شدن،تو جون بخوااااه میدم واست،کاندوم لعنتی تمام حس آدمو میگیره
-الهی قربونت بشم همسر حشری خودم…
رفتم به بهونه ی دوش گرفتن،نشستم زیر دوش آب داغ و چشمامو بستم و خودمو غرق اون کردم،یه صحنه ی سیاه و سفید،به زور داشتم باتخیلاتم تصورش میکردم ویه تصویر مبهم از بدنش و ضربه های محکمش و تکون خوردن سینه هام که دارم قربون صدقه ش میرم التماسش میکنم محکمترررر آاااه….
(صدای تق تق اروم در)
+عزیزم؟؟خوبی؟؟؟میترا کمک نمیخوای؟؟
فکرکنم یه آب تنی سریع تبدیل شده بود به نیم ساعت فکرای سکسی و مالیدن خودم زیر دوش آب
-نه عشقم مرسی دارم واس همسر گلم ریلکس میکنم
+ای جاان!پس اصلا عجله
خواسته یا ناخواسته جنده شدم (۱)
1400/12/28
#خیانت #تجاوز
سلام
من نگارم و الان ۳۸ سالمه دقیقا ۱۰ سال پیش بود که پدرم فوت کرد و من به عنوان تنها وارثش صاحب ثروت کلان پدرم شدم . یک سال بعد از فوت پدر دقیقا در حالیکه داشتم تو کارخونه قدم میزدم اتفاقی نگاهم به نگاه ناصر دوخته شد. مدیر تولید کارخونه یک پسر ۲۵ ساله خوشگل و خوشتیپ نفهمیدم چی شد و چجوری که عاشقی من و ناصر شروع شد و با اینکه ۴ سال ازش بزرگتر بودم باهاش دوست شدم.
اولین بار توی دفتر کارم لب های شیرینش خوردم و اولین سکس من و ناصر هم توی همون دفتر کار بود. چیزی نگذشت که با لباس سفید شدم زن ناصر و زندگی فوق العاده شیرینمون شروع شد.
ناصر بچه پیروزی بود و پدرش بازنشسته تامین اجتماعی و یک زندگی کاملا معمولی داشتن ولی خب من و ناصر به پول اهمیت نمیدادیم و واقعا عاشقانه زندگی را شروع کردیم.
اما داستان مربوط به ناصر نیست. اینا را گفتم چون میخواستم مقدمه داستان شروع کرده باشم.
قضیه از اینجا شروع شد که سال گذشته یک سرایدار جدید برای آپارتمانمون گرفتن به اسم محسن پسری با قد ۱۸۰ و هیکل رو فرم بسیار مودب و خوش زبون این محسن الان ۲۳ سالش هست و زمانیکه سرایدار آپارتمان ما شد ۲۲ ساله بود.
ساعت ۹ صبح بود پاشدم برم بانک برای انجام یکسری کارهام که دیدم ماشینم پنچره پس محسن صدا زدم و ازش خواستم لاستیک ماشین عوض کنه و اونم با یک چشم اومد کمک من و در عرض ۱۰ دقیقه لاستیک عوض شد.
بهش انعام دادم و نشستم تو ماشین که گفت شرمنده اگر مسیر شما از پارک وی رد میشه منم تا زیر پل ببرید ممنون میشم و منم قبول کردم.
تو ماشین کلی زبون ریخت و از همه دری حرف میزد لامصب انگار خوب بلد بود چجوری که یک زن کار بگیره منم جوابش میدادم و گرم صحبت بودیم که یهو یک موتوری نمیدونم از کجا پیدا شد و منم زیرش گرفتم.
هنگ کرده بودم و فقط داشتم جلو را نگاه میکردم محسن از ماشین پریده بود پایین و داشت به پیرمرد موتوری رسیدگی می کرد.
چند دقیقه ای طول کشید که بهم گفت نگار خانم بیمارستان شهدای تجریش نزدیک هست اینم چیزیش نیست محض احتیاط ببریمش بعدا سر نشه منم گفتم باشه.
کاش گوش نداده بودم و زنگ میزدم اورژانس یا ناصر ولی واقعا مغزم کار نمی کرد اون لحظه. هر جور بود رفتیم بیمارستان و من نشسته بودم و محسن هم دنبال کارای پیرمرد بود.
یک ساعتی گذشت اومد گفت هیچیش نیست میگه ۲ میلیون بدید رضایت میدم که منم اصلا فکر نکردم گفتم بگو بیاد براش کارت به کارت کنم.
سرتون درد میارم پول به پیرمرد دادم و رفتیم سمت ماشین نشستیم تو ماشین که ما خود آگاه اشکام جاری شد واقعا ترسیده بودم و بهم شک وارد شده بود. تو همین گیر دار یهو دیدم محسن شروع کرد با دستاش اشکام پاک کردن و زبون ریختن که حیف این چشم های قشنگ نیست گریه کنه و …
یکم نگاهش کردم و دستش پس زدم و چشم قره ای بهش رفتم.
ماشین روشن کردم و محسن پارک وی پیاده کردم و رفتم بانک.
این آغاز آشنایی من و محسن بود.
فردای روز منحوس زندگیم ساعت ۸ شب بود که با ناصر رسیدیم خونه ماشین تو پارکینگ گذاشتیم و تو آسانسور رفتیم که محسن هم از شانس بد من تو آسانسور بود. تا من دید شروع کرد حرف زدن که از دیروز نگرانتون بودم و واقعاً وقتی تو اون وضع گریه می کردی ناراحت شدم و … ناصر هم با دهن باز و نگاهی پر از تعجب نگاهم میکرد نمیدونم چرا بهش نگفته بودم.
شب تو خونه سر همین موضوع مسخره دعوامون شد که چرا بهم نگفتی و … و همینجوری داشت حرف میزد که یهو عصبانی شدم و حرفی که نباید زدم بهش گفتم ببین اگر اینجایی و تو الهیه تو آپارتمان ۷۰۰ متری زندگی میکنی و لندکروز زیر پاته همش از کنه پس گوه زیادی نخور تا همش از
1400/12/28
#خیانت #تجاوز
سلام
من نگارم و الان ۳۸ سالمه دقیقا ۱۰ سال پیش بود که پدرم فوت کرد و من به عنوان تنها وارثش صاحب ثروت کلان پدرم شدم . یک سال بعد از فوت پدر دقیقا در حالیکه داشتم تو کارخونه قدم میزدم اتفاقی نگاهم به نگاه ناصر دوخته شد. مدیر تولید کارخونه یک پسر ۲۵ ساله خوشگل و خوشتیپ نفهمیدم چی شد و چجوری که عاشقی من و ناصر شروع شد و با اینکه ۴ سال ازش بزرگتر بودم باهاش دوست شدم.
اولین بار توی دفتر کارم لب های شیرینش خوردم و اولین سکس من و ناصر هم توی همون دفتر کار بود. چیزی نگذشت که با لباس سفید شدم زن ناصر و زندگی فوق العاده شیرینمون شروع شد.
ناصر بچه پیروزی بود و پدرش بازنشسته تامین اجتماعی و یک زندگی کاملا معمولی داشتن ولی خب من و ناصر به پول اهمیت نمیدادیم و واقعا عاشقانه زندگی را شروع کردیم.
اما داستان مربوط به ناصر نیست. اینا را گفتم چون میخواستم مقدمه داستان شروع کرده باشم.
قضیه از اینجا شروع شد که سال گذشته یک سرایدار جدید برای آپارتمانمون گرفتن به اسم محسن پسری با قد ۱۸۰ و هیکل رو فرم بسیار مودب و خوش زبون این محسن الان ۲۳ سالش هست و زمانیکه سرایدار آپارتمان ما شد ۲۲ ساله بود.
ساعت ۹ صبح بود پاشدم برم بانک برای انجام یکسری کارهام که دیدم ماشینم پنچره پس محسن صدا زدم و ازش خواستم لاستیک ماشین عوض کنه و اونم با یک چشم اومد کمک من و در عرض ۱۰ دقیقه لاستیک عوض شد.
بهش انعام دادم و نشستم تو ماشین که گفت شرمنده اگر مسیر شما از پارک وی رد میشه منم تا زیر پل ببرید ممنون میشم و منم قبول کردم.
تو ماشین کلی زبون ریخت و از همه دری حرف میزد لامصب انگار خوب بلد بود چجوری که یک زن کار بگیره منم جوابش میدادم و گرم صحبت بودیم که یهو یک موتوری نمیدونم از کجا پیدا شد و منم زیرش گرفتم.
هنگ کرده بودم و فقط داشتم جلو را نگاه میکردم محسن از ماشین پریده بود پایین و داشت به پیرمرد موتوری رسیدگی می کرد.
چند دقیقه ای طول کشید که بهم گفت نگار خانم بیمارستان شهدای تجریش نزدیک هست اینم چیزیش نیست محض احتیاط ببریمش بعدا سر نشه منم گفتم باشه.
کاش گوش نداده بودم و زنگ میزدم اورژانس یا ناصر ولی واقعا مغزم کار نمی کرد اون لحظه. هر جور بود رفتیم بیمارستان و من نشسته بودم و محسن هم دنبال کارای پیرمرد بود.
یک ساعتی گذشت اومد گفت هیچیش نیست میگه ۲ میلیون بدید رضایت میدم که منم اصلا فکر نکردم گفتم بگو بیاد براش کارت به کارت کنم.
سرتون درد میارم پول به پیرمرد دادم و رفتیم سمت ماشین نشستیم تو ماشین که ما خود آگاه اشکام جاری شد واقعا ترسیده بودم و بهم شک وارد شده بود. تو همین گیر دار یهو دیدم محسن شروع کرد با دستاش اشکام پاک کردن و زبون ریختن که حیف این چشم های قشنگ نیست گریه کنه و …
یکم نگاهش کردم و دستش پس زدم و چشم قره ای بهش رفتم.
ماشین روشن کردم و محسن پارک وی پیاده کردم و رفتم بانک.
این آغاز آشنایی من و محسن بود.
فردای روز منحوس زندگیم ساعت ۸ شب بود که با ناصر رسیدیم خونه ماشین تو پارکینگ گذاشتیم و تو آسانسور رفتیم که محسن هم از شانس بد من تو آسانسور بود. تا من دید شروع کرد حرف زدن که از دیروز نگرانتون بودم و واقعاً وقتی تو اون وضع گریه می کردی ناراحت شدم و … ناصر هم با دهن باز و نگاهی پر از تعجب نگاهم میکرد نمیدونم چرا بهش نگفته بودم.
شب تو خونه سر همین موضوع مسخره دعوامون شد که چرا بهم نگفتی و … و همینجوری داشت حرف میزد که یهو عصبانی شدم و حرفی که نباید زدم بهش گفتم ببین اگر اینجایی و تو الهیه تو آپارتمان ۷۰۰ متری زندگی میکنی و لندکروز زیر پاته همش از کنه پس گوه زیادی نخور تا همش از
شاملو خیانتکار من
1401/01/21
#همسر #عاشقی #خیانت
سلام دوستان این سومین باره که مینویسم، نظراتتون رو زیر داستان های قبلی دیدم و سعی کردم این نوشته م بهتر باشه.
اگر خوب بود که لذتش رو ببرید اگر هم نه باز هم انتقاداتتونو با جان و دل پذیرا هستم.
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه م قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
رامین بت من شده بود
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن!
گفتم: “نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.”
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط…
چهار هفته قبل
صبح زود با حس کردن یه نوازش روی صورتم از خواب پاشدم، مثل همیشه رامین بود و داشت نگاهم میکرد عادتش بود وقتی میخواست بره سرکار چند دقیقه ای روی تخت میموند و اذیتم میکرد تا منم بیدار بشم صبحونه شو آماده کنم.
چشمامو باز کردم نگاهم افتاد به چشماش، مثل همیشه نبود یه حس پشیمونی توی نگاهش بود؛ شکی که بهش داشتم هرروز داشت بیشتر میشد!
هرشب از سرکار دیر برمیگشت، زیادی توی گوشیش بود، یواشکی با تلفن صحبت میکرد و قرارهای کاریش بیشتر از همیشه شده بود.
همینطوری که داشتم فکر میکردم گفت: “امروز دیرتر میرم سرکار، پاشو باهم صبحانه بخوریم عزیزم”
بعد کش و قوس دادنی به تنم بلند شدم و رفتم سمت توالت، آبی به دست و صورتم زدم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم رامین میز صبحانه رو آماده کرده و روی صندلی منتظر منه، رفتم سمتش نشستم روی پاهاش دستمو انداختم دور گردنش و گفتم: “چی شده امروز آقا تنبلی رو گذاشتن کنار”
گفت: “بخاطر جبران زرنگیای شما” و دستاشو دور کمرم سفت تر کرد، سرشو تکیه داد به سینه ام و گفت: “مثلا شاملو بشم و تو بشی خدای کوچک من، آیدای من”
دستمو گذاشتم زیر چونه ش و صورتش رو گرفتم سمت خودم یه بوس کوچیک روی لباش کاشتم چشماشو بست ازش فاصله گرفتم و گفتم: “همین الانشم تو شاملوی منی و من آیدای تو”
لبخند زد و منو فشار داد به خودش اما تو لبخندش غم عجیبی بود. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو به لباش فشار دادم، چند وقتی میشد که بخاطر کار زیادش ازهم دور شده بودیم و من تشنه تنش بودم.
همینطوری که لبامو میمکید بلندم کرد و رفت سمت مبل و منو گذاشت روی مبل خودشو ازم جدا کرد و تیشرتشو در آوورد، بولیز منو داد بالا و با دیدن سینه هام هیجانش بیشتر شد جفت سینه هام توی دستش بودن و لباش روی گردنم میچرخید جوری گردنمو میک میزد که مطمئن
بودم جاش کبود میشه، رفت سمت سینه های سفت شده م و روی نوکشون زبون میکشید و گاهی بین لباش فشارشون میداد، یکی از دستاشو ستون خودش کرده بود و دست دیگه ش بین پام تکون میخورد. تشنه وجودش بودم، تشنه خشن بودناش، تشنه صدای خشدار مردونه ش بعد ارضا شدنش!
دستشو که بین پاهام بود و آوورد بالا و سینه م رو گرفت و همزمان خودشو فشار داد لای پام، کیر شق شده ش رو از روی شرت خودم و شلوارکش حس میکردم.
لبامو میمکید و سینه هامو فشار میداد و لای پاهام وول میخورد و کیرشو از روی لباس
1401/01/21
#همسر #عاشقی #خیانت
سلام دوستان این سومین باره که مینویسم، نظراتتون رو زیر داستان های قبلی دیدم و سعی کردم این نوشته م بهتر باشه.
اگر خوب بود که لذتش رو ببرید اگر هم نه باز هم انتقاداتتونو با جان و دل پذیرا هستم.
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه م قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
رامین بت من شده بود
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن!
گفتم: “نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.”
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط…
چهار هفته قبل
صبح زود با حس کردن یه نوازش روی صورتم از خواب پاشدم، مثل همیشه رامین بود و داشت نگاهم میکرد عادتش بود وقتی میخواست بره سرکار چند دقیقه ای روی تخت میموند و اذیتم میکرد تا منم بیدار بشم صبحونه شو آماده کنم.
چشمامو باز کردم نگاهم افتاد به چشماش، مثل همیشه نبود یه حس پشیمونی توی نگاهش بود؛ شکی که بهش داشتم هرروز داشت بیشتر میشد!
هرشب از سرکار دیر برمیگشت، زیادی توی گوشیش بود، یواشکی با تلفن صحبت میکرد و قرارهای کاریش بیشتر از همیشه شده بود.
همینطوری که داشتم فکر میکردم گفت: “امروز دیرتر میرم سرکار، پاشو باهم صبحانه بخوریم عزیزم”
بعد کش و قوس دادنی به تنم بلند شدم و رفتم سمت توالت، آبی به دست و صورتم زدم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم رامین میز صبحانه رو آماده کرده و روی صندلی منتظر منه، رفتم سمتش نشستم روی پاهاش دستمو انداختم دور گردنش و گفتم: “چی شده امروز آقا تنبلی رو گذاشتن کنار”
گفت: “بخاطر جبران زرنگیای شما” و دستاشو دور کمرم سفت تر کرد، سرشو تکیه داد به سینه ام و گفت: “مثلا شاملو بشم و تو بشی خدای کوچک من، آیدای من”
دستمو گذاشتم زیر چونه ش و صورتش رو گرفتم سمت خودم یه بوس کوچیک روی لباش کاشتم چشماشو بست ازش فاصله گرفتم و گفتم: “همین الانشم تو شاملوی منی و من آیدای تو”
لبخند زد و منو فشار داد به خودش اما تو لبخندش غم عجیبی بود. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو به لباش فشار دادم، چند وقتی میشد که بخاطر کار زیادش ازهم دور شده بودیم و من تشنه تنش بودم.
همینطوری که لبامو میمکید بلندم کرد و رفت سمت مبل و منو گذاشت روی مبل خودشو ازم جدا کرد و تیشرتشو در آوورد، بولیز منو داد بالا و با دیدن سینه هام هیجانش بیشتر شد جفت سینه هام توی دستش بودن و لباش روی گردنم میچرخید جوری گردنمو میک میزد که مطمئن
بودم جاش کبود میشه، رفت سمت سینه های سفت شده م و روی نوکشون زبون میکشید و گاهی بین لباش فشارشون میداد، یکی از دستاشو ستون خودش کرده بود و دست دیگه ش بین پام تکون میخورد. تشنه وجودش بودم، تشنه خشن بودناش، تشنه صدای خشدار مردونه ش بعد ارضا شدنش!
دستشو که بین پاهام بود و آوورد بالا و سینه م رو گرفت و همزمان خودشو فشار داد لای پام، کیر شق شده ش رو از روی شرت خودم و شلوارکش حس میکردم.
لبامو میمکید و سینه هامو فشار میداد و لای پاهام وول میخورد و کیرشو از روی لباس
سکس با سمانه زیبا و خوش هیکل
1401/01/23
#خیانت #زن_شوهردار
درود و سپاس خدمت دوستان عزیز.
قبل از شروع خاطره بگم که غیراز خاطراتی که در سایت آپلود کردم قسمت تایپیک هم چند خاطره نوشتم اونارو هم بخونین.ممنون.
اسمم هادی و این خاطره مال زمانی که من ۲۸ سالم بود.
تو این سن برای انجام یکاری تا مقطعی من در یکی از شهرستانهای نزدیک مشهد مستقر بودم.
البته مدتشم کم نبود.ناگفته نمونه خونم مشهد پابرجا بود و زمانی که فرصت میکردم میومدم.
کاری که تازه داشتم ورود میکردم و سررشته ای ازش نداشتم.میتونم بگم یکی از حماقت های من که بعدها یبار منو چنان زمین زد که دارو ندارم به فنا رفت.
کار تولیدی بود و بیرون از شهر که نزدیک بهش یه روستا بود.
اونجا یه کارگر شبانه روزی داشتیم وظیفشم جز کارهایی که انجام میداد نگهبانی هم بود.
تولیدی ما یه سوله بزرگ داشت.۲تا خونه کارگری.یکی از این خونه ها تحویل کارگرمون بود که با خانوادش اونجا مستقر بودن.
۴نفری اونجا زندگی میکردن.البته خونه داشتنها توی روستا گاهی سرمیزدن به خونشون.
۲تا دختراش با خودشون زندگی میکردن.
بریم سراصل مطلب.
این روستایی که گفتم نزدیکمون بود یه سوپر مارکت داشت و خریدهارو از اونجا میکردن.
بعد مدتی از زبون کارگرها تعریف یه زن خیلی خوشگل و لوند رو میشنیدم.کنجکاو شدم چون زیاد صحبتش پیش میومد فهمیدم این زن صاحب سوپر مارکت هستش.
راغب بودم ببینمش.
برای همین وقتی خواستم برم سیگار بگیرم اینبار خودم رفتم.سوپر سر خونه این خانومه بود.که یه در از خونه به داخل سوپر باز میشد.
وارد مغازش شدم دیدم هیشکی نیست یکم سروصدا کردم تا بشنوه بیاد.یه یخچال صندوقی داشت.یهو دیدم در باز شد و از پشت یخچال داره میاد پای دخل.
کنجکاوانه نگاه میکردم تا زودتر ببینمش بس که تعریف زیباییش شنیده بودم.
اول فقط چشم و ابروش دیده میشد که همونجا غفل کردم بس که چشم و ابروی قشنگی داشت.
تا رسید پشت دخل.حالا کامل صورت و هیکلش دیده میشد.
باور کنین از تعریفهایی که شنیده بودم قشنگتر بود.دلم میخواست ساعتها جلوی من بشینه و فقط نگاهش کنم.
محو صورتش بودم که دوباره گفت بله چیزی میخواستین.
یهو به خودم اومدم گفتم سلام.
یه بسته سیگار میخوام.
روستا بود سیگار منو نداشت اونجا فقط سیگار بهمن و تیر داشتن.
یه بسته بهمن کوچیک بهم داد.لحجه بانمک و شیرینی داشت.حساب کردم و برگشتم سمت تولیدی.
لامصب همون نگاه اول تیر چشماش صاف خورد به قلب من.
یه حال عجیبی داشتم.دائم تصویرش جلو چشمم بود.لامصب شب و روز برام نزاشته بود.
دیرم میشد کی برم ببینمش.
دیگه به بهانه های مختلف میرفتم.حتی سیگاری که اون میفروخت دوست نداشتم ولی فقط به عشق اینکه ببینمش از شهر سیگار نمیگرفتم تا برم از اون بخرم.دو سه روز طرف صبح میرفتم سیگار میگرفتم هنوز کلامی بین ما رد و بدل نشده بود.تو این فکر بودم چطوری سر حرفو باز کنم.یسری که رفتم یه پسر ۱۰ساله اومد صدا میکرد ننه ننه.فهمیدم شوهر و بچه داره.اخه یه پیرزن گاهی بیرون مغازه روی صندلی نشسته بود فکر میکردم دختره و با پدر مادرش زندگی میکنه.
من با کارگرمون خیلی خوب بودم.پنجاه و چهار پنج سال خودش و فکرکنم زنشم ۴۵ سال داشت
کارگرمون به شوخی گفت ارباب زیاد میری پیش سمانه نکنه چشمت گرفته و خندید.
اسم اون خانوم خوشگل سمانه بود.
خندیدم گفت خیلیییی خوشگله لامصب.
از کارگرمون پرسیدم سمانه شوهر داره یا بیوه هستش.که گفت شوهر چه عرض کنم.یه الاف معتاد.گاهی سرکار میره گاهی نمیره.
الانم خاف کار میکنه چند روز میاد دوباره میره.
خدا میدونه همین روزا باز دوباره میاد و میگه دیگه نمیرم سرکار.
کارگرمون که اسمش علی بود گفت مواظب باشی این دختره خانوادش خلافن داد
1401/01/23
#خیانت #زن_شوهردار
درود و سپاس خدمت دوستان عزیز.
قبل از شروع خاطره بگم که غیراز خاطراتی که در سایت آپلود کردم قسمت تایپیک هم چند خاطره نوشتم اونارو هم بخونین.ممنون.
اسمم هادی و این خاطره مال زمانی که من ۲۸ سالم بود.
تو این سن برای انجام یکاری تا مقطعی من در یکی از شهرستانهای نزدیک مشهد مستقر بودم.
البته مدتشم کم نبود.ناگفته نمونه خونم مشهد پابرجا بود و زمانی که فرصت میکردم میومدم.
کاری که تازه داشتم ورود میکردم و سررشته ای ازش نداشتم.میتونم بگم یکی از حماقت های من که بعدها یبار منو چنان زمین زد که دارو ندارم به فنا رفت.
کار تولیدی بود و بیرون از شهر که نزدیک بهش یه روستا بود.
اونجا یه کارگر شبانه روزی داشتیم وظیفشم جز کارهایی که انجام میداد نگهبانی هم بود.
تولیدی ما یه سوله بزرگ داشت.۲تا خونه کارگری.یکی از این خونه ها تحویل کارگرمون بود که با خانوادش اونجا مستقر بودن.
۴نفری اونجا زندگی میکردن.البته خونه داشتنها توی روستا گاهی سرمیزدن به خونشون.
۲تا دختراش با خودشون زندگی میکردن.
بریم سراصل مطلب.
این روستایی که گفتم نزدیکمون بود یه سوپر مارکت داشت و خریدهارو از اونجا میکردن.
بعد مدتی از زبون کارگرها تعریف یه زن خیلی خوشگل و لوند رو میشنیدم.کنجکاو شدم چون زیاد صحبتش پیش میومد فهمیدم این زن صاحب سوپر مارکت هستش.
راغب بودم ببینمش.
برای همین وقتی خواستم برم سیگار بگیرم اینبار خودم رفتم.سوپر سر خونه این خانومه بود.که یه در از خونه به داخل سوپر باز میشد.
وارد مغازش شدم دیدم هیشکی نیست یکم سروصدا کردم تا بشنوه بیاد.یه یخچال صندوقی داشت.یهو دیدم در باز شد و از پشت یخچال داره میاد پای دخل.
کنجکاوانه نگاه میکردم تا زودتر ببینمش بس که تعریف زیباییش شنیده بودم.
اول فقط چشم و ابروش دیده میشد که همونجا غفل کردم بس که چشم و ابروی قشنگی داشت.
تا رسید پشت دخل.حالا کامل صورت و هیکلش دیده میشد.
باور کنین از تعریفهایی که شنیده بودم قشنگتر بود.دلم میخواست ساعتها جلوی من بشینه و فقط نگاهش کنم.
محو صورتش بودم که دوباره گفت بله چیزی میخواستین.
یهو به خودم اومدم گفتم سلام.
یه بسته سیگار میخوام.
روستا بود سیگار منو نداشت اونجا فقط سیگار بهمن و تیر داشتن.
یه بسته بهمن کوچیک بهم داد.لحجه بانمک و شیرینی داشت.حساب کردم و برگشتم سمت تولیدی.
لامصب همون نگاه اول تیر چشماش صاف خورد به قلب من.
یه حال عجیبی داشتم.دائم تصویرش جلو چشمم بود.لامصب شب و روز برام نزاشته بود.
دیرم میشد کی برم ببینمش.
دیگه به بهانه های مختلف میرفتم.حتی سیگاری که اون میفروخت دوست نداشتم ولی فقط به عشق اینکه ببینمش از شهر سیگار نمیگرفتم تا برم از اون بخرم.دو سه روز طرف صبح میرفتم سیگار میگرفتم هنوز کلامی بین ما رد و بدل نشده بود.تو این فکر بودم چطوری سر حرفو باز کنم.یسری که رفتم یه پسر ۱۰ساله اومد صدا میکرد ننه ننه.فهمیدم شوهر و بچه داره.اخه یه پیرزن گاهی بیرون مغازه روی صندلی نشسته بود فکر میکردم دختره و با پدر مادرش زندگی میکنه.
من با کارگرمون خیلی خوب بودم.پنجاه و چهار پنج سال خودش و فکرکنم زنشم ۴۵ سال داشت
کارگرمون به شوخی گفت ارباب زیاد میری پیش سمانه نکنه چشمت گرفته و خندید.
اسم اون خانوم خوشگل سمانه بود.
خندیدم گفت خیلیییی خوشگله لامصب.
از کارگرمون پرسیدم سمانه شوهر داره یا بیوه هستش.که گفت شوهر چه عرض کنم.یه الاف معتاد.گاهی سرکار میره گاهی نمیره.
الانم خاف کار میکنه چند روز میاد دوباره میره.
خدا میدونه همین روزا باز دوباره میاد و میگه دیگه نمیرم سرکار.
کارگرمون که اسمش علی بود گفت مواظب باشی این دختره خانوادش خلافن داد
سعید و زن همسایه
1401/02/01
#خیانت #زن_همسایه #مرد_متاهل
سلام دوستان اسم من سعید هست و۳۶سالمه اهل تبریز وساکن شهر جدید سهند من توی یک شرکتی ویزیتور بودم درضمن یک تاکسی هم داشتم بعد از ظهرها هم تو مسیر تبریز سهند مسافرکشی هم میکردم من و همسرم تازه یک واحد آپارتمان تو سهند خریده بودیم وبه اونجا نقل مکان کرده بودیم همسایه بغلی ما هم یک زن و شوهر جوان بودند شوهرش محمدتو آژانس کار میکرد خانمش زهره هم خونه دار بود محمد خیلی از اوضاع کار گله میکرد و میگفت کاش یه شغلی واسه خانمم پیدا شه اونم کار کنه از عهده اقساط خونه بر نمیام هزینه بالای اصطحلاک ماشین هم امانمو بریده من هم اون موقع تازه شده بودم سرپرست فروش وحقوقم کلی افزایش یافته بود گفتم بارییس شرکت صحبت میکنم یه شغل واسه خانمت جور میکنم من چون ۱۲سال تو اون شرکت بودم از رانندگی و توزیع کنندگی و ویزیتوری تا حالا که ۳ماه بود سرپرست فروش شده بودم حرفم خریدار داشت و زهره رو به عنوان ویزیتور بردم شرکت وچون سرپرست فروش خودم بودم مسیرهای تاپ رو دادم به اون که بتونه فروش خوبی بیاره صبح هم با خودم میبردمش شرکت تو راه هم کلی گپ میزدیم زهره و محمد بچه نداشتن تازه ازدواج کرده بودن و عاشق پسر من طاها بودند چون دو خانواده خیلی صمیمی بودیم نه خانم من مشکلی با این قضیه که زهره رو من میبرم ومیارم داشت نه محمد من هم اوایل به چشم خواهری به زهره نگاه میکردم خلاصه با اینکه مسیرهای خوب تبریز مثل بازارصفی وشهناز و جاهای خوب که ویزیتورا حسرتشو میکشیدن داده بودم به زهره ولی چون تازه کار بود فروش آنچنانی نمیتونست بیاره ولی من کمکش میکردم تو مسیر منو خوب میشناختن میرفتم خودم با اصناف صحبت میکردم و سفارشهای خوبی میگرفتم وپورسانتشو هم زهره میبرد کم کم خودش به کارش مسلط شد و هفته ای دو بار هم میفرستادمش مراغه و بناب که اونجا هم خوب ویزیت میکرد ظرف شش ماه شده بود نفر اول فروش شرکت وحقوق وپورسانت خوبی هم میگرفت همیشه هم از من تشکر میکرد واسه کاری که واسش جور کرده بودم تو این مدت تو راه همیشه از کار و شرکت حرف میزدیم و من چون هم زنمو دوست داشتم هم رفیق محمد بودم و نون و نمک خورده بودیم به خودم اجازه نمیدادم به زن محمد نگاه بد کنم یا تو فکر زدن مخش باشم تا اینکه واسه بستن قرارداد شلف باید خودمم میرفتم بناب تا با چهار تا از مغازه های وی آی پی قرارداد شلف ببندم تا بناب با زهره بودم و موقع برگشت گفتم موافقی بناب کبابی بخوریم گفت آقا سعید راضی به زحمت نیستم گفتم این چه حرفیه رفتیم کبابی سفارش دادیم سر میز نشستیم و از هر دری گفتیم زهره از علاقش به طاها گفت گفتم زهره خانم شما که اینقدر بچه دوست دارین چرا بچه نمیارین لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین و گفت شرایط مالیمون هنوز خوب نیس گفتم تو که حقوقت خوبه و از این حرفها زهره واقعا زن زیبایی بود ۲۶سالش بود چشمهایی درشت وپوستی صاف و سفید آرایش مختصری میکرد و واقعا زیباییش خیره کننده بود من اون روز تو بناب شیفتش شدم وشیطون رفت تو جلدم از کبابی که اومدیم بیرون تا سهند فقط لاس زدیم و دیگه حرفامون حرفهای کار و شرکت و این چیزا نبود شب همش به فکر اون بودم از طرفی هم فکر خیانت به زنم و از همه بدتر محمد عذابم میداد ولی زهره واقعا زیبا بود و من عاشقش شده بودم فردا صبحشم تو راه شرکت کلی حرف زدیم و بعد کار هم قبل از اینکه برش گردونم سهند رفتیم رستوران هتل پارس و باهم غذا خوردیم دیگه واسم مسجل شده بود زهره هم منو دوست داره همون روز رومون حسابی به هم باز شدو شروع کردیم به حرفهای سکسی دیگه تمام فکرم کردن زهره بود فقط مکانشو نداشتم اونم مطمئن بودم راضیه بهم ب
1401/02/01
#خیانت #زن_همسایه #مرد_متاهل
سلام دوستان اسم من سعید هست و۳۶سالمه اهل تبریز وساکن شهر جدید سهند من توی یک شرکتی ویزیتور بودم درضمن یک تاکسی هم داشتم بعد از ظهرها هم تو مسیر تبریز سهند مسافرکشی هم میکردم من و همسرم تازه یک واحد آپارتمان تو سهند خریده بودیم وبه اونجا نقل مکان کرده بودیم همسایه بغلی ما هم یک زن و شوهر جوان بودند شوهرش محمدتو آژانس کار میکرد خانمش زهره هم خونه دار بود محمد خیلی از اوضاع کار گله میکرد و میگفت کاش یه شغلی واسه خانمم پیدا شه اونم کار کنه از عهده اقساط خونه بر نمیام هزینه بالای اصطحلاک ماشین هم امانمو بریده من هم اون موقع تازه شده بودم سرپرست فروش وحقوقم کلی افزایش یافته بود گفتم بارییس شرکت صحبت میکنم یه شغل واسه خانمت جور میکنم من چون ۱۲سال تو اون شرکت بودم از رانندگی و توزیع کنندگی و ویزیتوری تا حالا که ۳ماه بود سرپرست فروش شده بودم حرفم خریدار داشت و زهره رو به عنوان ویزیتور بردم شرکت وچون سرپرست فروش خودم بودم مسیرهای تاپ رو دادم به اون که بتونه فروش خوبی بیاره صبح هم با خودم میبردمش شرکت تو راه هم کلی گپ میزدیم زهره و محمد بچه نداشتن تازه ازدواج کرده بودن و عاشق پسر من طاها بودند چون دو خانواده خیلی صمیمی بودیم نه خانم من مشکلی با این قضیه که زهره رو من میبرم ومیارم داشت نه محمد من هم اوایل به چشم خواهری به زهره نگاه میکردم خلاصه با اینکه مسیرهای خوب تبریز مثل بازارصفی وشهناز و جاهای خوب که ویزیتورا حسرتشو میکشیدن داده بودم به زهره ولی چون تازه کار بود فروش آنچنانی نمیتونست بیاره ولی من کمکش میکردم تو مسیر منو خوب میشناختن میرفتم خودم با اصناف صحبت میکردم و سفارشهای خوبی میگرفتم وپورسانتشو هم زهره میبرد کم کم خودش به کارش مسلط شد و هفته ای دو بار هم میفرستادمش مراغه و بناب که اونجا هم خوب ویزیت میکرد ظرف شش ماه شده بود نفر اول فروش شرکت وحقوق وپورسانت خوبی هم میگرفت همیشه هم از من تشکر میکرد واسه کاری که واسش جور کرده بودم تو این مدت تو راه همیشه از کار و شرکت حرف میزدیم و من چون هم زنمو دوست داشتم هم رفیق محمد بودم و نون و نمک خورده بودیم به خودم اجازه نمیدادم به زن محمد نگاه بد کنم یا تو فکر زدن مخش باشم تا اینکه واسه بستن قرارداد شلف باید خودمم میرفتم بناب تا با چهار تا از مغازه های وی آی پی قرارداد شلف ببندم تا بناب با زهره بودم و موقع برگشت گفتم موافقی بناب کبابی بخوریم گفت آقا سعید راضی به زحمت نیستم گفتم این چه حرفیه رفتیم کبابی سفارش دادیم سر میز نشستیم و از هر دری گفتیم زهره از علاقش به طاها گفت گفتم زهره خانم شما که اینقدر بچه دوست دارین چرا بچه نمیارین لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین و گفت شرایط مالیمون هنوز خوب نیس گفتم تو که حقوقت خوبه و از این حرفها زهره واقعا زن زیبایی بود ۲۶سالش بود چشمهایی درشت وپوستی صاف و سفید آرایش مختصری میکرد و واقعا زیباییش خیره کننده بود من اون روز تو بناب شیفتش شدم وشیطون رفت تو جلدم از کبابی که اومدیم بیرون تا سهند فقط لاس زدیم و دیگه حرفامون حرفهای کار و شرکت و این چیزا نبود شب همش به فکر اون بودم از طرفی هم فکر خیانت به زنم و از همه بدتر محمد عذابم میداد ولی زهره واقعا زیبا بود و من عاشقش شده بودم فردا صبحشم تو راه شرکت کلی حرف زدیم و بعد کار هم قبل از اینکه برش گردونم سهند رفتیم رستوران هتل پارس و باهم غذا خوردیم دیگه واسم مسجل شده بود زهره هم منو دوست داره همون روز رومون حسابی به هم باز شدو شروع کردیم به حرفهای سکسی دیگه تمام فکرم کردن زهره بود فقط مکانشو نداشتم اونم مطمئن بودم راضیه بهم ب
خیانت وکیل به وکیل
1401/02/02
#خیانت #اروتیک #زن_شوهردار
با کلی زحمت دفتر کوچیکی اجاره کرده بودم؛خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود.یه طبقه بالای نسبتا قدیمی با کاغذدیواری های کهنه و در های چوبی پوسیده.
با کلی امید و آرزو دکوراسیونش رو کمی تغییر دادم و کلی دبدبه کبکبه برای دفتر کوچیکم فراهم کردم تا به فک و فامیل فخر بفروشم!
از طرفی حس رقابتی هم بین من و شوهرم شکل گرفته بود؛شوهرم خودش وکیل بود و پله های ترقی و موفقیت رو یکی پس از دیگری طی میکرد و من هم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا بهش برسم.
روز ها گذشت و خبری نشد؛هیچکس حتی برای مشاوره حقوقی ساده هم به دفترم نمیومد؛با وجود کلی تبلیغات و کلی تلاش اما قریب به یکماه گذشت و کسب و کار من کساد بود.
شوهرم همش بهم طعنه میزد که تو مال وکالت نیستی و بشین خونه و جمع کن دفترتو و …
اما من ناامید نمیشدم و دست نمیکشیدم و میخواستم ثابت کنم که میتونم.
روزها به سرعت میگذشت و خود من هم داشتم به این باور میرسیدم که نمیتونم بین این همه وکیل اسمی در کنم و تصمیم گرفته بودم یه فکر دیگه ای برای استفاده از مدرکم کنم.
شنبه صبح بود که توی دفترم داشتم وسایلم رو توی کارتن میچیدم و جمع میکردم؛
منشیم در زد و اومد داخل
+خانوم یه آقایی اومدن میگن مشاوره حقوقی میخوان.
_خب برو راهنماییشون کن داخل.
این بهترین خبری بود که میتونستم تو چند وقت اخیر بشنوم
بعد از چند دقیقه در زد و داخل و اومد و سلام کرد.
یک مرد جاافتاده با کت شلوار خاکستری تیره و عینک طبی شیشه گرد و ته ریشی که چندین تار سفید هم توش دیده میشد و یک کیف چرم قهوه ای به دستش.
من هم سلام و خوش آمدگویی مختصری با اولین مراجعه کنندم کردم و پشت میزم نشستم و اون هم روی مبل نشست.
+خیلی خوش آمدید جناب؛چیزی میل ندارین؟
_مچکرم؛نخیر ممنون از لطف شما خانوم صادقی من وقتتون رو زیاد نمیگرم و میرم سر اصل مطلب؛من باربد الوند هستم و میخوام شما وکالتم رو تو پرونده طلاق از همسرم قبول کنید.
+بله ممنون از اعتمادتون جناب الوند اما میتونم بپرسم دلیل جداییتون چیه؟
_عدم تمکین؛اختلاف؛بحث؛کلا به بن بست رسیدیم.
+همسرتون هم موافق طلاق هستن؟
_بله اما ایشون میخواد بخش عمده ای از اموال من رو بالا بکشن و حضانت پسرم رو هم بگیرن و من چون خودم مشغله دارم نیاز به یک وکیل دارم تا بتونه برای من پیروزی رو به ارمغان بیاره.
+بله متوجهم و امیدوارم کمکتون کنم.
پروندش رو قبول کردم و بالاخره شب توی خونه کلی افتخار کردم و به شوهرم پز دادم که پرونده قبول کردم و شوهرم مثل همیشه با خونسردی و تمسخر گفت این اتفاق مهمی نیست!
این رفتاراش آزارم میداد؛به علاوه سرد بودناش و بی اهمیتیش به من.
لباس های رنگارنگ و جذاب؛کاشت ناخن؛لیزر موهای زائد و هزارتا کار دیگه اما به چشم فرزین نمیومد.
زندگی من و فرزین هم انگار داشت نفسای آخرشو میکشید.
کم کم رفت و آمدهای باربد به دفتر من بیشتر و بیشتر شد و پرونده هم روال خوبی رو طی کرد و بالاخره بعد از چندین جلسه دادگاه به هر سختی که بود حضانت بردیا پسر باربد رو براش گرفتم و با بخشیدن مقداری از اموالش طلاق قطعی شد و همه چیز تموم شد.
با یک جعبه شیرینی و دسته گل زیبایی به دفترم اومد و گفت:که پس فرداشب تولد بردیاس و یه جشن کوچیک براش تدارک دیدم و خوشحال میشم مارو مفتخر کنید و تشریف بیارید الهه خانوم.
این اولین بار بود من رو با اسم کوچیکم صدا میزد و من یکه نخوردم چون صمیمیتی کم و بیش بین ما بوجود اومده بود!
دعوتش رو قبول کردم و خیلی هم خوشحال شدم بابتش.
پس فردا دفتر نرفتم و برای مهمونی شب آماده میشدم.
یک مانتوشلوار پلیسه سیاه سفید با کفش پاشنه بلندی درنظر گرفتم.
1401/02/02
#خیانت #اروتیک #زن_شوهردار
با کلی زحمت دفتر کوچیکی اجاره کرده بودم؛خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود.یه طبقه بالای نسبتا قدیمی با کاغذدیواری های کهنه و در های چوبی پوسیده.
با کلی امید و آرزو دکوراسیونش رو کمی تغییر دادم و کلی دبدبه کبکبه برای دفتر کوچیکم فراهم کردم تا به فک و فامیل فخر بفروشم!
از طرفی حس رقابتی هم بین من و شوهرم شکل گرفته بود؛شوهرم خودش وکیل بود و پله های ترقی و موفقیت رو یکی پس از دیگری طی میکرد و من هم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا بهش برسم.
روز ها گذشت و خبری نشد؛هیچکس حتی برای مشاوره حقوقی ساده هم به دفترم نمیومد؛با وجود کلی تبلیغات و کلی تلاش اما قریب به یکماه گذشت و کسب و کار من کساد بود.
شوهرم همش بهم طعنه میزد که تو مال وکالت نیستی و بشین خونه و جمع کن دفترتو و …
اما من ناامید نمیشدم و دست نمیکشیدم و میخواستم ثابت کنم که میتونم.
روزها به سرعت میگذشت و خود من هم داشتم به این باور میرسیدم که نمیتونم بین این همه وکیل اسمی در کنم و تصمیم گرفته بودم یه فکر دیگه ای برای استفاده از مدرکم کنم.
شنبه صبح بود که توی دفترم داشتم وسایلم رو توی کارتن میچیدم و جمع میکردم؛
منشیم در زد و اومد داخل
+خانوم یه آقایی اومدن میگن مشاوره حقوقی میخوان.
_خب برو راهنماییشون کن داخل.
این بهترین خبری بود که میتونستم تو چند وقت اخیر بشنوم
بعد از چند دقیقه در زد و داخل و اومد و سلام کرد.
یک مرد جاافتاده با کت شلوار خاکستری تیره و عینک طبی شیشه گرد و ته ریشی که چندین تار سفید هم توش دیده میشد و یک کیف چرم قهوه ای به دستش.
من هم سلام و خوش آمدگویی مختصری با اولین مراجعه کنندم کردم و پشت میزم نشستم و اون هم روی مبل نشست.
+خیلی خوش آمدید جناب؛چیزی میل ندارین؟
_مچکرم؛نخیر ممنون از لطف شما خانوم صادقی من وقتتون رو زیاد نمیگرم و میرم سر اصل مطلب؛من باربد الوند هستم و میخوام شما وکالتم رو تو پرونده طلاق از همسرم قبول کنید.
+بله ممنون از اعتمادتون جناب الوند اما میتونم بپرسم دلیل جداییتون چیه؟
_عدم تمکین؛اختلاف؛بحث؛کلا به بن بست رسیدیم.
+همسرتون هم موافق طلاق هستن؟
_بله اما ایشون میخواد بخش عمده ای از اموال من رو بالا بکشن و حضانت پسرم رو هم بگیرن و من چون خودم مشغله دارم نیاز به یک وکیل دارم تا بتونه برای من پیروزی رو به ارمغان بیاره.
+بله متوجهم و امیدوارم کمکتون کنم.
پروندش رو قبول کردم و بالاخره شب توی خونه کلی افتخار کردم و به شوهرم پز دادم که پرونده قبول کردم و شوهرم مثل همیشه با خونسردی و تمسخر گفت این اتفاق مهمی نیست!
این رفتاراش آزارم میداد؛به علاوه سرد بودناش و بی اهمیتیش به من.
لباس های رنگارنگ و جذاب؛کاشت ناخن؛لیزر موهای زائد و هزارتا کار دیگه اما به چشم فرزین نمیومد.
زندگی من و فرزین هم انگار داشت نفسای آخرشو میکشید.
کم کم رفت و آمدهای باربد به دفتر من بیشتر و بیشتر شد و پرونده هم روال خوبی رو طی کرد و بالاخره بعد از چندین جلسه دادگاه به هر سختی که بود حضانت بردیا پسر باربد رو براش گرفتم و با بخشیدن مقداری از اموالش طلاق قطعی شد و همه چیز تموم شد.
با یک جعبه شیرینی و دسته گل زیبایی به دفترم اومد و گفت:که پس فرداشب تولد بردیاس و یه جشن کوچیک براش تدارک دیدم و خوشحال میشم مارو مفتخر کنید و تشریف بیارید الهه خانوم.
این اولین بار بود من رو با اسم کوچیکم صدا میزد و من یکه نخوردم چون صمیمیتی کم و بیش بین ما بوجود اومده بود!
دعوتش رو قبول کردم و خیلی هم خوشحال شدم بابتش.
پس فردا دفتر نرفتم و برای مهمونی شب آماده میشدم.
یک مانتوشلوار پلیسه سیاه سفید با کفش پاشنه بلندی درنظر گرفتم.
خرید کفش یا خرید کیر
1401/02/10
#خیانت #زن_شوهردار #مغازه
مدتی بود که رابطه من و شوهرم حمید سرد که نه، تعطیل شده بود!
من هم چون هیچوقت توانایی مقابله با شهوت رو نداشتم همیشه سعی میکردم یک سکس دست و پا کنم برای خودم.
مدتی بود یک فیلم پورن دیده بودم که کاراکتر زن برای خرید کفش رفت و تهش یه سکس جانانه اتفاق افتاد و این موضوع حسابی روح و روان من رو درگیر کرده بود که باید با یک کفش فروش سکس داشته باشم.
بعضی روزها میرفتم و اکثر مغازه های کفش فروشی رو سر میزدم و تحت نظر میگرفتم فروشنده هارو تا ببینم کدومشون میتونه آتیش منو بخوابونه.
صبح پنجشنبه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم، بیرون اومدم و حمید خواب تشریف داشت.
آرایشی کردم و ساپورت مشکی تنگ و کوتاهی که پاچه های سفیدم رو خوب نمایش بده به همراه مانتوی جلوبازی پوشیدم و رفتم بیرون.
انقد گشتم تا ظهر شد و مکان و شخص دلخواهم رو پیدا نکردم تا اینکه مغازه ای در وسط یک کوچه که همش مغازه بود و شبیه به یک پاساژ بود پیدا کردم که باز بود، و چون ظهر بود اکثر همسایه هاش بسته بودند.
رفتم و پشت ویترین موندم چند دقیقه ای و داخل رفتم و یک پسر جوون شاید ۲۵ یا ۲۶ ساله ازم استقبال کرد.
+ببخشید اقا اون کفش چرم قهوه ای ردیف اول چند قیمته؟
_اون مدل که نوشته کد ستاره؟
+بله همون
_قابل شما رو نداره اون کار چرم طبیعیه درمیاد یک و دویست و هشتاد
+اگه میشه سایز چهلش رو بیارین یه تست بزنم
جوون کفش فروش کفش مورد نظرم رو آورد و منم خم شدم و کفش خودم رو درآوردم و اونو پام کردم.
حدسم درست بود و جوون از اون هیزهای حرفه ای بود و کص و کون من رو با چشم سوراخ کرد!
رو صندلی نشستم و گفتم: ببخشید میشه درش بیارین از پام یکم تنگه آخه
اون هم از خدا خواسته اومد نشست کفش رو دربیاره که من لای پامو باز کردم و کصم رو تو زاویه بهتری براش به نمایش گذاشتم!
یه نگاه دقیق انداخت و کفش رو درآورد از پام.
من پاهامو بازتر کردم و گفتم: سایز بزرگ میخوام خیلی بزرگ.
خندید و گفت: شما که گفتی چهل
گفتم: نه باید بزرگ باشه آخه خیلی تنگه.
جوون که متوجه شدم اسمش محسن هست خیلی زود متوجه خارش کص من، یک زن شوهردار ۳۳ ساله که خیلی وقته یک کیر درست و حسابی نخورده شد و با ریموت تو جیبش کرکره رو پایین داد و گفت: ای به چشم.
بهش گفتم: دوربین هارو خاموش کن نمیخوام وقتی کفش پا میزنم دوربین ثبتم کنه.
که با خنده این کار رو هم انجام داد.
اومد کنارم و گفت: حالا سایز بزرگشو نشونت بدم خانومی؟
گفتم: اره دیگه یک ساعته معطلمون کردی؟
گفت: چشم ولی نگفتی اسمت چیه
گفتم: پریچهر هستم.
گفت: به به اسم قشنگی هم داری
کمربندش رو باز کرد و شلوارشو پایین کشید و یک کیر کلفت با تخم های آویزون و رگهای تقریبا باد کرده رو به من تحویل داد.
من که انگار تو بیابون بی آب و علف یه ظرف آب خنک پیدا کرده بودم چشمام برقی زد و از رو صندلی بلند شدم و زانو زدم و کیر آقای کفش فروش رو تو دستم گرفتم و زبونمو چندبار روش کشیدم که با آه و ناله اش همراه شد.
سر کیرشو تو دهنم گذاشتم و مثل وحشی ها نصف بیشتر کیرشو تو دهنم جا دادم و اون هم سر من رو گرفته بود و میگفت: جوون
من تند تند کیرشو تو دهنم عقب جلو میکردم و ساک میزدم و طوری که انگار این آخرین سکس عمرم بود.
تخم هاش تو دستام بود و مالیده میشد و کیرشو تو دهنم جا داده بودم و سرمو عقب جلو میکردم و کیرش هربار بیشتر و بیشتر آغشته به آب دهنم میشد.
خودش هم بیکار نمونده بود و تیشرتش رو درآورده بود و من تند تند ساک میزدم.
یه دل سیر که ساک زدم، بلند شدم و لبهامو روی لبای محسن گذاشتم و با دست کیر شق و خیسش رو میمالیدم و اون هم سعی میکرد لباسهای من رو
1401/02/10
#خیانت #زن_شوهردار #مغازه
مدتی بود که رابطه من و شوهرم حمید سرد که نه، تعطیل شده بود!
من هم چون هیچوقت توانایی مقابله با شهوت رو نداشتم همیشه سعی میکردم یک سکس دست و پا کنم برای خودم.
مدتی بود یک فیلم پورن دیده بودم که کاراکتر زن برای خرید کفش رفت و تهش یه سکس جانانه اتفاق افتاد و این موضوع حسابی روح و روان من رو درگیر کرده بود که باید با یک کفش فروش سکس داشته باشم.
بعضی روزها میرفتم و اکثر مغازه های کفش فروشی رو سر میزدم و تحت نظر میگرفتم فروشنده هارو تا ببینم کدومشون میتونه آتیش منو بخوابونه.
صبح پنجشنبه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم، بیرون اومدم و حمید خواب تشریف داشت.
آرایشی کردم و ساپورت مشکی تنگ و کوتاهی که پاچه های سفیدم رو خوب نمایش بده به همراه مانتوی جلوبازی پوشیدم و رفتم بیرون.
انقد گشتم تا ظهر شد و مکان و شخص دلخواهم رو پیدا نکردم تا اینکه مغازه ای در وسط یک کوچه که همش مغازه بود و شبیه به یک پاساژ بود پیدا کردم که باز بود، و چون ظهر بود اکثر همسایه هاش بسته بودند.
رفتم و پشت ویترین موندم چند دقیقه ای و داخل رفتم و یک پسر جوون شاید ۲۵ یا ۲۶ ساله ازم استقبال کرد.
+ببخشید اقا اون کفش چرم قهوه ای ردیف اول چند قیمته؟
_اون مدل که نوشته کد ستاره؟
+بله همون
_قابل شما رو نداره اون کار چرم طبیعیه درمیاد یک و دویست و هشتاد
+اگه میشه سایز چهلش رو بیارین یه تست بزنم
جوون کفش فروش کفش مورد نظرم رو آورد و منم خم شدم و کفش خودم رو درآوردم و اونو پام کردم.
حدسم درست بود و جوون از اون هیزهای حرفه ای بود و کص و کون من رو با چشم سوراخ کرد!
رو صندلی نشستم و گفتم: ببخشید میشه درش بیارین از پام یکم تنگه آخه
اون هم از خدا خواسته اومد نشست کفش رو دربیاره که من لای پامو باز کردم و کصم رو تو زاویه بهتری براش به نمایش گذاشتم!
یه نگاه دقیق انداخت و کفش رو درآورد از پام.
من پاهامو بازتر کردم و گفتم: سایز بزرگ میخوام خیلی بزرگ.
خندید و گفت: شما که گفتی چهل
گفتم: نه باید بزرگ باشه آخه خیلی تنگه.
جوون که متوجه شدم اسمش محسن هست خیلی زود متوجه خارش کص من، یک زن شوهردار ۳۳ ساله که خیلی وقته یک کیر درست و حسابی نخورده شد و با ریموت تو جیبش کرکره رو پایین داد و گفت: ای به چشم.
بهش گفتم: دوربین هارو خاموش کن نمیخوام وقتی کفش پا میزنم دوربین ثبتم کنه.
که با خنده این کار رو هم انجام داد.
اومد کنارم و گفت: حالا سایز بزرگشو نشونت بدم خانومی؟
گفتم: اره دیگه یک ساعته معطلمون کردی؟
گفت: چشم ولی نگفتی اسمت چیه
گفتم: پریچهر هستم.
گفت: به به اسم قشنگی هم داری
کمربندش رو باز کرد و شلوارشو پایین کشید و یک کیر کلفت با تخم های آویزون و رگهای تقریبا باد کرده رو به من تحویل داد.
من که انگار تو بیابون بی آب و علف یه ظرف آب خنک پیدا کرده بودم چشمام برقی زد و از رو صندلی بلند شدم و زانو زدم و کیر آقای کفش فروش رو تو دستم گرفتم و زبونمو چندبار روش کشیدم که با آه و ناله اش همراه شد.
سر کیرشو تو دهنم گذاشتم و مثل وحشی ها نصف بیشتر کیرشو تو دهنم جا دادم و اون هم سر من رو گرفته بود و میگفت: جوون
من تند تند کیرشو تو دهنم عقب جلو میکردم و ساک میزدم و طوری که انگار این آخرین سکس عمرم بود.
تخم هاش تو دستام بود و مالیده میشد و کیرشو تو دهنم جا داده بودم و سرمو عقب جلو میکردم و کیرش هربار بیشتر و بیشتر آغشته به آب دهنم میشد.
خودش هم بیکار نمونده بود و تیشرتش رو درآورده بود و من تند تند ساک میزدم.
یه دل سیر که ساک زدم، بلند شدم و لبهامو روی لبای محسن گذاشتم و با دست کیر شق و خیسش رو میمالیدم و اون هم سعی میکرد لباسهای من رو
به من نگو زندایی
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد