چادر باعث بی غیرتی میشود (۱)
1400/10/18
#بیغیرتی #زن_چادری #همسر
بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
1400/10/18
#بیغیرتی #زن_چادری #همسر
بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
چادر باعث بی غیرتی میشود (۱)
1400/10/18
#بیغیرتی #زن_چادری #همسر
بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
1400/10/18
#بیغیرتی #زن_چادری #همسر
بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
خاطرات زنم بهمراه عکس
1400/09/08
#خیانت #بیغیرتی #همسر
من با خانومم آیدا ۲۸ سالشه توی دانشگاه ارشد آشنا شدم یه دختر زیبا و خوش اندام که پسرهای زیادی دنبالش بودن .خلاصه با ردوبدل شدن جزوه و گرفتن پروژه باهم دیگه دوست شدیم . قبل از آشنایی یکی دوبار دیدم یه پراید میاد دنبالش و باهاش میره (که بعدا گفت آژانس بوده) ولی من هیچ آرم آژانسی رو ماشینه ندیدم کار ما کم کم داشت به ازدواج نزدیک می شد گفتم یه پرس وجو کنم از همکلاسی های دوره کارشناسیش یه چند نفر رو میشناختم از دونفرشون پرسیدم گفتن خونه پسرها زیاد میرفته از یکی دیگه پرسیدم گفت اونا الکی میگن اینجوری نیست .خلاصه نزدیک عقد بودیم گفتم یک روز بریم ماما برای معاینه بکارت .یه روز که با ماشین رفتیم یه جای خلوت گفتم از پشت لای چاکت بزارم قبول کرد همبنجور که داشتم این کار رو میکردم یک دفعه چرخید گفت آی کیرت رفت تو کونم ولی من چیزی احساس نکردم از من اصرار و از اون انکار این هم گذشت یه احساسی بهم گفت از کون داده میترسه رفتیم معاینه بکارت بدم کونش رو هم معاینه بکنن که از کون داده یانه کلا معاینه هم نرفتیم.عقد کردیم یک روز بعد از عقد با عقد نامه رفتیم هتل چون شناسنامم ماله شهر خودمون بود گفتن بهت جا نمیدیم مگه بری اماکن شناسنامه خانومم برای استان دیگه است گفتم تو شهر خانومم زندگی میکنیم و من فقط متولد اینجام خلاصه بهمون اتاق دادن جاتون خالی رفتیم تو اتاق لخت شدیم خانومم تا چشمش به کیرم افتاد گفت اه کله کیرت چرا اینجوریه (کله کیرم کوچیکه) گفتم تو از کجا میدونی و باید چجوری باشه گفت همینجوری گفتم . شروع کردیم به مالیدن هم داشتم لاپاش میذاشتم که یهو جیغ زد گفت آییی کیرت رفت تو کوسم گفتم از کجا من که چیزی احساس نکردم بلند شد شورتش رو برداشت کشید لای چاک کوسش اندازه یه نقطه خون بود گفت اینهاش گفتم کو این که اندازه یه نقطه است گفت پردم ارتجاعیه همین اندازه خون میاد به . به یه ماه نکشید رفتیم سر خونه زندگیمون و رفتیم ماه عسل آنتالیا ولی قبلش اصلا نمیذاشت از کوس بکنمش میگفت فعلا آمادگیش رو ندارم تو آنتالیا لباسهای سکسی میپوشید و همه رو جذب خودش کرده بود عکس هاشو میزارم .بهم اصرار میکرد برم ماساژ منم گفتم بابا اینجا ماساژورش مرده گفت فقط پشتم رو ماساژ میده همین خلاصه انقدر اصرار کرد که گفتم باشه برو رفت جلو اتاق ماساژ و نوع ماساژ رو انتخاب کرد و رفت تو منم تو همون زیر هتل که اتاق ماساژ بود یه استخر و حمام ترکی بود اونجا میپلکیدم دیدم یه مرد خوش هیکل با شروار چسب که کیرش از زیرش معلوم بود اومد بیرون یه چیزی برداشت و رفت تو دوباره بعد یه ساعت زنم اومد بیرون ساد و شنگول و پرید بغلم و گفت عاشقتم و رفتیم بیرون روز بعد دوباره کفت ماساژ میخوام تا اینجاییم هر روز برم گفتم باش برو عشقم ، یک هفته داشت تموم می شد که شب آخر گفت با بکن تو کوسم گفتم مگه نگفتی آمادگی نداری گفت اشکال نداره بیا لخت شدیم و کیرم و چرب کردم و خودش با دست گذاشت دم سوراخ کوسش فشار که دادم تا ته رفت تو گفت آب گرم گرفتم کوسم بازشده خلاصه داشت آبم میومد کشیدم بیرون بعدش بلد شدیم تمیز کاری کردیم و گفت داروخانه دیدیم یه قرص اضطراری بخریم بخورم گفتم چرا نریختم تو گفت آب اولیه ات که توش رفته اونم باردار میکنه . برگشتیم خونه چند وقت گذشت بهم از کون اصلا نمی داد میگفت عقدمون باطل میشه یبار که پریود بود منم حالم خراب کیرم رو دم سوراخ کونش گذاشتم بصورت داگی با آب اولیه چربش کرده بودم داشتم با کله کیرم با سوراخش بازی میکردم که یهو کله کیرم رفت تو دیدم هیچی نگفت یکم دیگه فشار دادم باز هیچی نگفت یکم عقب و جلو کردم داشت آبم م
1400/09/08
#خیانت #بیغیرتی #همسر
من با خانومم آیدا ۲۸ سالشه توی دانشگاه ارشد آشنا شدم یه دختر زیبا و خوش اندام که پسرهای زیادی دنبالش بودن .خلاصه با ردوبدل شدن جزوه و گرفتن پروژه باهم دیگه دوست شدیم . قبل از آشنایی یکی دوبار دیدم یه پراید میاد دنبالش و باهاش میره (که بعدا گفت آژانس بوده) ولی من هیچ آرم آژانسی رو ماشینه ندیدم کار ما کم کم داشت به ازدواج نزدیک می شد گفتم یه پرس وجو کنم از همکلاسی های دوره کارشناسیش یه چند نفر رو میشناختم از دونفرشون پرسیدم گفتن خونه پسرها زیاد میرفته از یکی دیگه پرسیدم گفت اونا الکی میگن اینجوری نیست .خلاصه نزدیک عقد بودیم گفتم یک روز بریم ماما برای معاینه بکارت .یه روز که با ماشین رفتیم یه جای خلوت گفتم از پشت لای چاکت بزارم قبول کرد همبنجور که داشتم این کار رو میکردم یک دفعه چرخید گفت آی کیرت رفت تو کونم ولی من چیزی احساس نکردم از من اصرار و از اون انکار این هم گذشت یه احساسی بهم گفت از کون داده میترسه رفتیم معاینه بکارت بدم کونش رو هم معاینه بکنن که از کون داده یانه کلا معاینه هم نرفتیم.عقد کردیم یک روز بعد از عقد با عقد نامه رفتیم هتل چون شناسنامم ماله شهر خودمون بود گفتن بهت جا نمیدیم مگه بری اماکن شناسنامه خانومم برای استان دیگه است گفتم تو شهر خانومم زندگی میکنیم و من فقط متولد اینجام خلاصه بهمون اتاق دادن جاتون خالی رفتیم تو اتاق لخت شدیم خانومم تا چشمش به کیرم افتاد گفت اه کله کیرت چرا اینجوریه (کله کیرم کوچیکه) گفتم تو از کجا میدونی و باید چجوری باشه گفت همینجوری گفتم . شروع کردیم به مالیدن هم داشتم لاپاش میذاشتم که یهو جیغ زد گفت آییی کیرت رفت تو کوسم گفتم از کجا من که چیزی احساس نکردم بلند شد شورتش رو برداشت کشید لای چاک کوسش اندازه یه نقطه خون بود گفت اینهاش گفتم کو این که اندازه یه نقطه است گفت پردم ارتجاعیه همین اندازه خون میاد به . به یه ماه نکشید رفتیم سر خونه زندگیمون و رفتیم ماه عسل آنتالیا ولی قبلش اصلا نمیذاشت از کوس بکنمش میگفت فعلا آمادگیش رو ندارم تو آنتالیا لباسهای سکسی میپوشید و همه رو جذب خودش کرده بود عکس هاشو میزارم .بهم اصرار میکرد برم ماساژ منم گفتم بابا اینجا ماساژورش مرده گفت فقط پشتم رو ماساژ میده همین خلاصه انقدر اصرار کرد که گفتم باشه برو رفت جلو اتاق ماساژ و نوع ماساژ رو انتخاب کرد و رفت تو منم تو همون زیر هتل که اتاق ماساژ بود یه استخر و حمام ترکی بود اونجا میپلکیدم دیدم یه مرد خوش هیکل با شروار چسب که کیرش از زیرش معلوم بود اومد بیرون یه چیزی برداشت و رفت تو دوباره بعد یه ساعت زنم اومد بیرون ساد و شنگول و پرید بغلم و گفت عاشقتم و رفتیم بیرون روز بعد دوباره کفت ماساژ میخوام تا اینجاییم هر روز برم گفتم باش برو عشقم ، یک هفته داشت تموم می شد که شب آخر گفت با بکن تو کوسم گفتم مگه نگفتی آمادگی نداری گفت اشکال نداره بیا لخت شدیم و کیرم و چرب کردم و خودش با دست گذاشت دم سوراخ کوسش فشار که دادم تا ته رفت تو گفت آب گرم گرفتم کوسم بازشده خلاصه داشت آبم میومد کشیدم بیرون بعدش بلد شدیم تمیز کاری کردیم و گفت داروخانه دیدیم یه قرص اضطراری بخریم بخورم گفتم چرا نریختم تو گفت آب اولیه ات که توش رفته اونم باردار میکنه . برگشتیم خونه چند وقت گذشت بهم از کون اصلا نمی داد میگفت عقدمون باطل میشه یبار که پریود بود منم حالم خراب کیرم رو دم سوراخ کونش گذاشتم بصورت داگی با آب اولیه چربش کرده بودم داشتم با کله کیرم با سوراخش بازی میکردم که یهو کله کیرم رفت تو دیدم هیچی نگفت یکم دیگه فشار دادم باز هیچی نگفت یکم عقب و جلو کردم داشت آبم م
همسر خیانتکار
1400/03/01
#خیانت #همسر
سلام به همه
اسمم سروش ۳۴ سالمه چند سال پیش ازدواج کردم با دختری که نمیشناختمش خالم معرفیش کرد گفت خانواده خوبی هستند و وضع مالی خوبی دارند .
البته منم وضع مالیم خوب بود کارم دفتر پخش مواد غذایی داشتم دستم به دهنم میرسید ماشین خونه همه چیز این رو میخوام براتون بنویسم که هواستون به زندگیتون بدید.
بعد از ازواج من همسرم لیلا خیلی خوب بودیم لیلا همش دور همی با دوستاش میرفت منم زیاد بهش گیر نمیدادم چون چند باری خونه من جمع میشدند خونم خودم و هر دفعه خونه یکی بودن زنگ میزد میگفت میخوایم بریم شام بیرون یا بریم دورهمی میخوایم دونگ بزاریم همیشه تو کارتش پول میریختم لیلا دختری واقعا زیبا و خوش هیکل بود و قد بلند پوستی سفید سینه خوش فورم من خیلی دوستش داشتم.
یک شب دور همی با دوستاش گفت من رو برسون میخوام بریم خونه دوستم مریم جمع شدیم زمانیکه رسوندمش همون لحظه چند تا پسر وارد آپارتمان شدن من گفتم بلخره آپارتمانه شاید یک واحد دیگه باشند بعد که رسوندمش دختر دایی لیلا زنگ زد بهم گفت میخوام یک چیزی بهت بگم ولی نگی من گفتم منو خراب نکن گفتم باشه گفت خانومت با دوستاش دورهمی دختر و پسر نشستن بهش گفتم از کجا انقدر مطمئنی.
دیدم آدرس همون آپارتمان رو داد که رسوندمش گفت واحد ۴ همه جمع انجا بهش گفتم چرا زنگ زدی این قضیه رو گفتی مگه تو دختر دایش هستی؟
گفت اره ولی تا زوده زندگیتو نجات بده تو پسر خوبی هستی اون لایق تو نیست.
منم بلند شدم چاقومو برداشتم گذاشتم تو جیم گفتم هرچی بادا باد رفتم در آپارتمان زنگ نزدم وایسادم تا درب برقی باز شد ماشین بیاد بیرون .
اگر زنگ یا در میزدم ممکن بود بفهمند در برن حالا طبقه بالا یا پشتبون جایی.
رفتم داخل یک نفر جلویم گرفت بهش گفتم واحد ۴ با مریم خانوم کار دارم چیزی نگفت. منم رفتم داخل رسیدم واحد ۴ صدای آهنگ بلند و بزن و برقص در زدم چند بار صدای آهنگ کم شد صدای مریم خانوم آمد.
کیه گفتم همسایه درب باز کرد تا منو دید انگار برق ازش پرید
(جالبی این قضیه این بود که دختر دایش گفت اگر این نبود بگو که من گفتم ولی صد در صد)
منم با لگد درب باز کردم مریم خانوم خورد زمین رفتم داخل بله اون چیزی که نباید میدیدم دیدم همه با لباس های لختی تو بقل همدیگه مشروب خورده بودن حالیشون نبود دیدم لیلا درب اتاق باز کرد با شرت حتی سوتین هم نداشت با یک پسری تو اتاق بودن
اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد .
انقدر با مشت کوبیدم تو صورت لیلا که دماغ و دندوناش خورد کردم باقی پسرها فرار کردن.
منم از خونه زدم بیرون دیگه یک سال لیلا رو ندیدم طلاق غیابی رو گرفتم.
و هدیه ارزشمند دادم به دختر دایش اولش قبول نمیکرد با اصرار زیاد ازم گرفتش و همیشه مدیونشم که خیلی زود واقیت رو نشونم داد.
ببخشید سرتون درد آوردم
نوشته: سروش
پایان
@dastankadhi
1400/03/01
#خیانت #همسر
سلام به همه
اسمم سروش ۳۴ سالمه چند سال پیش ازدواج کردم با دختری که نمیشناختمش خالم معرفیش کرد گفت خانواده خوبی هستند و وضع مالی خوبی دارند .
البته منم وضع مالیم خوب بود کارم دفتر پخش مواد غذایی داشتم دستم به دهنم میرسید ماشین خونه همه چیز این رو میخوام براتون بنویسم که هواستون به زندگیتون بدید.
بعد از ازواج من همسرم لیلا خیلی خوب بودیم لیلا همش دور همی با دوستاش میرفت منم زیاد بهش گیر نمیدادم چون چند باری خونه من جمع میشدند خونم خودم و هر دفعه خونه یکی بودن زنگ میزد میگفت میخوایم بریم شام بیرون یا بریم دورهمی میخوایم دونگ بزاریم همیشه تو کارتش پول میریختم لیلا دختری واقعا زیبا و خوش هیکل بود و قد بلند پوستی سفید سینه خوش فورم من خیلی دوستش داشتم.
یک شب دور همی با دوستاش گفت من رو برسون میخوام بریم خونه دوستم مریم جمع شدیم زمانیکه رسوندمش همون لحظه چند تا پسر وارد آپارتمان شدن من گفتم بلخره آپارتمانه شاید یک واحد دیگه باشند بعد که رسوندمش دختر دایی لیلا زنگ زد بهم گفت میخوام یک چیزی بهت بگم ولی نگی من گفتم منو خراب نکن گفتم باشه گفت خانومت با دوستاش دورهمی دختر و پسر نشستن بهش گفتم از کجا انقدر مطمئنی.
دیدم آدرس همون آپارتمان رو داد که رسوندمش گفت واحد ۴ همه جمع انجا بهش گفتم چرا زنگ زدی این قضیه رو گفتی مگه تو دختر دایش هستی؟
گفت اره ولی تا زوده زندگیتو نجات بده تو پسر خوبی هستی اون لایق تو نیست.
منم بلند شدم چاقومو برداشتم گذاشتم تو جیم گفتم هرچی بادا باد رفتم در آپارتمان زنگ نزدم وایسادم تا درب برقی باز شد ماشین بیاد بیرون .
اگر زنگ یا در میزدم ممکن بود بفهمند در برن حالا طبقه بالا یا پشتبون جایی.
رفتم داخل یک نفر جلویم گرفت بهش گفتم واحد ۴ با مریم خانوم کار دارم چیزی نگفت. منم رفتم داخل رسیدم واحد ۴ صدای آهنگ بلند و بزن و برقص در زدم چند بار صدای آهنگ کم شد صدای مریم خانوم آمد.
کیه گفتم همسایه درب باز کرد تا منو دید انگار برق ازش پرید
(جالبی این قضیه این بود که دختر دایش گفت اگر این نبود بگو که من گفتم ولی صد در صد)
منم با لگد درب باز کردم مریم خانوم خورد زمین رفتم داخل بله اون چیزی که نباید میدیدم دیدم همه با لباس های لختی تو بقل همدیگه مشروب خورده بودن حالیشون نبود دیدم لیلا درب اتاق باز کرد با شرت حتی سوتین هم نداشت با یک پسری تو اتاق بودن
اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد .
انقدر با مشت کوبیدم تو صورت لیلا که دماغ و دندوناش خورد کردم باقی پسرها فرار کردن.
منم از خونه زدم بیرون دیگه یک سال لیلا رو ندیدم طلاق غیابی رو گرفتم.
و هدیه ارزشمند دادم به دختر دایش اولش قبول نمیکرد با اصرار زیاد ازم گرفتش و همیشه مدیونشم که خیلی زود واقیت رو نشونم داد.
ببخشید سرتون درد آوردم
نوشته: سروش
پایان
@dastankadhi
مونا زن خوشگلم (۱)
1401/01/11
#همسر #بیغیرتی
سلام من ایمانم۳۳ سالمه.خانومم مونا ۲۹ سالشه و سفید و تپل و شدیدا خوشگل.جوریکه مامانم از همون اول مخالف ازدواجمون بود میگفت زن خوشگلو بقیه نمیذارن وفادار بمونه که من به شدت برخورد کردم و گفتم افکارت خیلی پوسیدست. بهرحال ما با هم ازدواج کردیم و خانومم اون موقع دانشجو بود و ۲۲ سالش بود و به جرات میتونم بگم یکی از خوشگلترین دخترای دانشگاهشون بود که همین مسئله منو وا داشت که بیشتر حواسمو جمع کنم بهش.چیز خاصی هم ازش ندیدم انصافا خیلی دختر وفاداری بود.
تو فامیل و آشنا هم میدیدم مردا خیلی جذب مونا و زیباییش میشدن ولی من دیگه ازش اطمینان داشتم.ی سال بعدش من و مونا صاحب یه دختر کوچولوی خوشگل عین مامانش شدیم.خانومم ۲۵ سالش که بود تو یه بیمارستان بصورت آزمایشی شروع به کار کرد.راستش من وضعم خوبه ولی نمیخواستم جلوی علاقه مونا رو بگیرم و از طرفی دیگه اعتمادمو جلب کرده بود.دخترمون که دو سالش بود موقع هایی که خانومم شیفت بود یا خونه مادر من یا خونه مادر خانومم یا بعضی شبا هم که شیفت بود دیگه پیش خودم میموند.همه چیز داشت به خوبی و خوشی
پیش میرفت که ۴ ماه پیش یکی از دوستای دوران خدمتم بهم زنگ زد که همو ببینیم و تجدید خاطره کنیم.خیلی خوشحال بودم که دوستمو دیدم و ازش علت اینکه شهر ما چی میکنن گفت که یه ماه پیش تصادف کرده نزدیکی های شهر ما و آوردنش شهر ما بیمارستان.شهر ما کوچیکه و کلا دو تا بیمارستان داره که گفت بردنش فلان بیمارستان که فهمیدم همون بیمارستان خانومم ایناست.نمیدونم چی شد که حرف تو حرف شد نتونستم بگم اتفاقا خانوم من تو همون بیمارستان کار میکنه و پرستاره.که صحبت کشیده شد به اینکه خیلی سخت گذشت بهش که با یه لبخند مرموزانه گفت اتفاقا خیلی هم عالی شد که تصادف کردم یه چیزی پیدا کردم عوضش می ارزید.گفتم چی گفت فکر کنم خوشگل ترین کص شهرتونو.اینو که گفت یهو یه جوری شدم و قلبم شروع کرد تند تند زدن.گفتم یعنی چی گفت یه خانوم خوشگل همه چی تموم تو بیمارستان زدم زمین.که ایندفعه علاوه بر قلبم کیرمم یه تکونی خورد.گفتم در مورد چی حرف میزنی. گفت یه خانوم پرستار جوون و سفید و تپل که دیگه رسما شق کردم.گفتم چی میگی بابا.گفت جون ایمان گفتم تعریف کن گفت تو بخش اورژانس چند روز اول که حالم اینقد بد بود متوجهش نشده بودم ولی از روز چهارم که میومد داروهامو بده و فشارمو چک کنه به خودم اومدم دیدم یه حوریه چشم عسلی سفید و مهربونه که لبخند هم همیشه داشت و خیلی خوش برخورد بود.اصن دستش که بهم میخورد دلم میخواست جونمو بدم واسش.ولی یه چیزی تو ذوقم زد.اونم این بود که حلقه دستش بود باور کن اگه متاهل نبود میگرفتمش.انگار فهمیده بودم خودم اون لحظه که داره در مورد مونا خانوم من حرف میزنه یجوری بودم میخواستم ببینم تهش چی میشه.گفتم خب گفت روز پنجم یه فکری زد به سرم نزدیکای سرکشیش که بود الکی شکممو گرفتم و به خودم پیچیدم.اومد منو که تو اون وضع دید گفت وااای چی شد منم گفتم چیزی نیست و الکی مثلا خجالت کشیدم.گفت دستتو بردار من مقاومت میکردم که دستامو گرفت بزنه کنار من مقاومت کردم.گفت میخوام کمکت کنم عزیزم که من با عزیزم گفتنش شل شدم ولی باز خودمو خجالتی نشون دادم.گفت چی شده گفتم درد دارم گفت کجاته.من خجالت کشیدم.گفت باشه من دست میزارم رو شکمت هر جا که بود احساس درد داشتی بگو.گفتم باشه دست گذاشت رو شکمم هی میپرسید اینجا گفتم نه که کم کم رفت پایینتر تا رسید بالای کیرم دیدم ضایعست با خجالت گفتم همینجا.یه کم مالید گفت الان درد داری گفتم آرع.گفت احتمالا فدخته.منم که شق کرده بودم کیرم قشنگ از زیر لباس زده بو
1401/01/11
#همسر #بیغیرتی
سلام من ایمانم۳۳ سالمه.خانومم مونا ۲۹ سالشه و سفید و تپل و شدیدا خوشگل.جوریکه مامانم از همون اول مخالف ازدواجمون بود میگفت زن خوشگلو بقیه نمیذارن وفادار بمونه که من به شدت برخورد کردم و گفتم افکارت خیلی پوسیدست. بهرحال ما با هم ازدواج کردیم و خانومم اون موقع دانشجو بود و ۲۲ سالش بود و به جرات میتونم بگم یکی از خوشگلترین دخترای دانشگاهشون بود که همین مسئله منو وا داشت که بیشتر حواسمو جمع کنم بهش.چیز خاصی هم ازش ندیدم انصافا خیلی دختر وفاداری بود.
تو فامیل و آشنا هم میدیدم مردا خیلی جذب مونا و زیباییش میشدن ولی من دیگه ازش اطمینان داشتم.ی سال بعدش من و مونا صاحب یه دختر کوچولوی خوشگل عین مامانش شدیم.خانومم ۲۵ سالش که بود تو یه بیمارستان بصورت آزمایشی شروع به کار کرد.راستش من وضعم خوبه ولی نمیخواستم جلوی علاقه مونا رو بگیرم و از طرفی دیگه اعتمادمو جلب کرده بود.دخترمون که دو سالش بود موقع هایی که خانومم شیفت بود یا خونه مادر من یا خونه مادر خانومم یا بعضی شبا هم که شیفت بود دیگه پیش خودم میموند.همه چیز داشت به خوبی و خوشی
پیش میرفت که ۴ ماه پیش یکی از دوستای دوران خدمتم بهم زنگ زد که همو ببینیم و تجدید خاطره کنیم.خیلی خوشحال بودم که دوستمو دیدم و ازش علت اینکه شهر ما چی میکنن گفت که یه ماه پیش تصادف کرده نزدیکی های شهر ما و آوردنش شهر ما بیمارستان.شهر ما کوچیکه و کلا دو تا بیمارستان داره که گفت بردنش فلان بیمارستان که فهمیدم همون بیمارستان خانومم ایناست.نمیدونم چی شد که حرف تو حرف شد نتونستم بگم اتفاقا خانوم من تو همون بیمارستان کار میکنه و پرستاره.که صحبت کشیده شد به اینکه خیلی سخت گذشت بهش که با یه لبخند مرموزانه گفت اتفاقا خیلی هم عالی شد که تصادف کردم یه چیزی پیدا کردم عوضش می ارزید.گفتم چی گفت فکر کنم خوشگل ترین کص شهرتونو.اینو که گفت یهو یه جوری شدم و قلبم شروع کرد تند تند زدن.گفتم یعنی چی گفت یه خانوم خوشگل همه چی تموم تو بیمارستان زدم زمین.که ایندفعه علاوه بر قلبم کیرمم یه تکونی خورد.گفتم در مورد چی حرف میزنی. گفت یه خانوم پرستار جوون و سفید و تپل که دیگه رسما شق کردم.گفتم چی میگی بابا.گفت جون ایمان گفتم تعریف کن گفت تو بخش اورژانس چند روز اول که حالم اینقد بد بود متوجهش نشده بودم ولی از روز چهارم که میومد داروهامو بده و فشارمو چک کنه به خودم اومدم دیدم یه حوریه چشم عسلی سفید و مهربونه که لبخند هم همیشه داشت و خیلی خوش برخورد بود.اصن دستش که بهم میخورد دلم میخواست جونمو بدم واسش.ولی یه چیزی تو ذوقم زد.اونم این بود که حلقه دستش بود باور کن اگه متاهل نبود میگرفتمش.انگار فهمیده بودم خودم اون لحظه که داره در مورد مونا خانوم من حرف میزنه یجوری بودم میخواستم ببینم تهش چی میشه.گفتم خب گفت روز پنجم یه فکری زد به سرم نزدیکای سرکشیش که بود الکی شکممو گرفتم و به خودم پیچیدم.اومد منو که تو اون وضع دید گفت وااای چی شد منم گفتم چیزی نیست و الکی مثلا خجالت کشیدم.گفت دستتو بردار من مقاومت میکردم که دستامو گرفت بزنه کنار من مقاومت کردم.گفت میخوام کمکت کنم عزیزم که من با عزیزم گفتنش شل شدم ولی باز خودمو خجالتی نشون دادم.گفت چی شده گفتم درد دارم گفت کجاته.من خجالت کشیدم.گفت باشه من دست میزارم رو شکمت هر جا که بود احساس درد داشتی بگو.گفتم باشه دست گذاشت رو شکمم هی میپرسید اینجا گفتم نه که کم کم رفت پایینتر تا رسید بالای کیرم دیدم ضایعست با خجالت گفتم همینجا.یه کم مالید گفت الان درد داری گفتم آرع.گفت احتمالا فدخته.منم که شق کرده بودم کیرم قشنگ از زیر لباس زده بو
شاملو خیانتکار من
1401/01/21
#همسر #عاشقی #خیانت
سلام دوستان این سومین باره که مینویسم، نظراتتون رو زیر داستان های قبلی دیدم و سعی کردم این نوشته م بهتر باشه.
اگر خوب بود که لذتش رو ببرید اگر هم نه باز هم انتقاداتتونو با جان و دل پذیرا هستم.
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه م قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
رامین بت من شده بود
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن!
گفتم: “نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.”
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط…
چهار هفته قبل
صبح زود با حس کردن یه نوازش روی صورتم از خواب پاشدم، مثل همیشه رامین بود و داشت نگاهم میکرد عادتش بود وقتی میخواست بره سرکار چند دقیقه ای روی تخت میموند و اذیتم میکرد تا منم بیدار بشم صبحونه شو آماده کنم.
چشمامو باز کردم نگاهم افتاد به چشماش، مثل همیشه نبود یه حس پشیمونی توی نگاهش بود؛ شکی که بهش داشتم هرروز داشت بیشتر میشد!
هرشب از سرکار دیر برمیگشت، زیادی توی گوشیش بود، یواشکی با تلفن صحبت میکرد و قرارهای کاریش بیشتر از همیشه شده بود.
همینطوری که داشتم فکر میکردم گفت: “امروز دیرتر میرم سرکار، پاشو باهم صبحانه بخوریم عزیزم”
بعد کش و قوس دادنی به تنم بلند شدم و رفتم سمت توالت، آبی به دست و صورتم زدم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم رامین میز صبحانه رو آماده کرده و روی صندلی منتظر منه، رفتم سمتش نشستم روی پاهاش دستمو انداختم دور گردنش و گفتم: “چی شده امروز آقا تنبلی رو گذاشتن کنار”
گفت: “بخاطر جبران زرنگیای شما” و دستاشو دور کمرم سفت تر کرد، سرشو تکیه داد به سینه ام و گفت: “مثلا شاملو بشم و تو بشی خدای کوچک من، آیدای من”
دستمو گذاشتم زیر چونه ش و صورتش رو گرفتم سمت خودم یه بوس کوچیک روی لباش کاشتم چشماشو بست ازش فاصله گرفتم و گفتم: “همین الانشم تو شاملوی منی و من آیدای تو”
لبخند زد و منو فشار داد به خودش اما تو لبخندش غم عجیبی بود. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو به لباش فشار دادم، چند وقتی میشد که بخاطر کار زیادش ازهم دور شده بودیم و من تشنه تنش بودم.
همینطوری که لبامو میمکید بلندم کرد و رفت سمت مبل و منو گذاشت روی مبل خودشو ازم جدا کرد و تیشرتشو در آوورد، بولیز منو داد بالا و با دیدن سینه هام هیجانش بیشتر شد جفت سینه هام توی دستش بودن و لباش روی گردنم میچرخید جوری گردنمو میک میزد که مطمئن
بودم جاش کبود میشه، رفت سمت سینه های سفت شده م و روی نوکشون زبون میکشید و گاهی بین لباش فشارشون میداد، یکی از دستاشو ستون خودش کرده بود و دست دیگه ش بین پام تکون میخورد. تشنه وجودش بودم، تشنه خشن بودناش، تشنه صدای خشدار مردونه ش بعد ارضا شدنش!
دستشو که بین پاهام بود و آوورد بالا و سینه م رو گرفت و همزمان خودشو فشار داد لای پام، کیر شق شده ش رو از روی شرت خودم و شلوارکش حس میکردم.
لبامو میمکید و سینه هامو فشار میداد و لای پاهام وول میخورد و کیرشو از روی لباس
1401/01/21
#همسر #عاشقی #خیانت
سلام دوستان این سومین باره که مینویسم، نظراتتون رو زیر داستان های قبلی دیدم و سعی کردم این نوشته م بهتر باشه.
اگر خوب بود که لذتش رو ببرید اگر هم نه باز هم انتقاداتتونو با جان و دل پذیرا هستم.
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه م قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
رامین بت من شده بود
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن!
گفتم: “نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.”
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط…
چهار هفته قبل
صبح زود با حس کردن یه نوازش روی صورتم از خواب پاشدم، مثل همیشه رامین بود و داشت نگاهم میکرد عادتش بود وقتی میخواست بره سرکار چند دقیقه ای روی تخت میموند و اذیتم میکرد تا منم بیدار بشم صبحونه شو آماده کنم.
چشمامو باز کردم نگاهم افتاد به چشماش، مثل همیشه نبود یه حس پشیمونی توی نگاهش بود؛ شکی که بهش داشتم هرروز داشت بیشتر میشد!
هرشب از سرکار دیر برمیگشت، زیادی توی گوشیش بود، یواشکی با تلفن صحبت میکرد و قرارهای کاریش بیشتر از همیشه شده بود.
همینطوری که داشتم فکر میکردم گفت: “امروز دیرتر میرم سرکار، پاشو باهم صبحانه بخوریم عزیزم”
بعد کش و قوس دادنی به تنم بلند شدم و رفتم سمت توالت، آبی به دست و صورتم زدم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم رامین میز صبحانه رو آماده کرده و روی صندلی منتظر منه، رفتم سمتش نشستم روی پاهاش دستمو انداختم دور گردنش و گفتم: “چی شده امروز آقا تنبلی رو گذاشتن کنار”
گفت: “بخاطر جبران زرنگیای شما” و دستاشو دور کمرم سفت تر کرد، سرشو تکیه داد به سینه ام و گفت: “مثلا شاملو بشم و تو بشی خدای کوچک من، آیدای من”
دستمو گذاشتم زیر چونه ش و صورتش رو گرفتم سمت خودم یه بوس کوچیک روی لباش کاشتم چشماشو بست ازش فاصله گرفتم و گفتم: “همین الانشم تو شاملوی منی و من آیدای تو”
لبخند زد و منو فشار داد به خودش اما تو لبخندش غم عجیبی بود. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو به لباش فشار دادم، چند وقتی میشد که بخاطر کار زیادش ازهم دور شده بودیم و من تشنه تنش بودم.
همینطوری که لبامو میمکید بلندم کرد و رفت سمت مبل و منو گذاشت روی مبل خودشو ازم جدا کرد و تیشرتشو در آوورد، بولیز منو داد بالا و با دیدن سینه هام هیجانش بیشتر شد جفت سینه هام توی دستش بودن و لباش روی گردنم میچرخید جوری گردنمو میک میزد که مطمئن
بودم جاش کبود میشه، رفت سمت سینه های سفت شده م و روی نوکشون زبون میکشید و گاهی بین لباش فشارشون میداد، یکی از دستاشو ستون خودش کرده بود و دست دیگه ش بین پام تکون میخورد. تشنه وجودش بودم، تشنه خشن بودناش، تشنه صدای خشدار مردونه ش بعد ارضا شدنش!
دستشو که بین پاهام بود و آوورد بالا و سینه م رو گرفت و همزمان خودشو فشار داد لای پام، کیر شق شده ش رو از روی شرت خودم و شلوارکش حس میکردم.
لبامو میمکید و سینه هامو فشار میداد و لای پاهام وول میخورد و کیرشو از روی لباس
زير چادر زنم (٢ و پایانی)
1401/02/15
#بیغیرتی #همسر #خيانت
یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.
بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر
1401/02/15
#بیغیرتی #همسر #خيانت
یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.
بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر
کون زنم
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
عاشقانهای از من و همسرم
1401/02/20
#همسر #رمانتیک
وقتی وارد واحد خودمون شدم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد عطر غذایی بود که از باب گرسنگی واقعا بهش نیاز داشتم چند ثانیه از رسیدنم به خونه نگذشته بود که با رویی خندان به پیشوازم اومد بعد از رد و بدل شدن سلام و هدیه لبای شیرینش به لبای محتاج من کیف و بارانیمو گرفت و برد تا سرجاش بذاره لباسامو عوض کردم و رفتم سمتش پیشی ناز من داشت گوجه و خیار خرد می کرد تا سالاد درست کنه، رو پشت گردنش یادگاری از جنس عشق گذاشتم و مشغول چیدن میز شدم، بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردمو گفتم ظرفارو خودم می شورم و چای درست می کنم بعد از تموم شدن کارم با چای برگشتم پیشش خودشو مثل گربه ای که سردشه تو بغل من جا کرد و تو همون حالت راجع به کارای اون روزم سوال می کرد و با اشتیاق جواب می دادم چاییمونو نوشیدیمو بغلش کردم تا ببرمش سمت اطاق خوابمون رو تخت گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومون سرشو گذاشتم رو سینم و فشار دادم، بیکار نموندو شروع کرد به مالوندن کیر و خایه هام، دستمو گذاشتم رو کپلای نرمش و بعد وارد شدم، پتو رو انداختیم کنار و نشستیم لب هامون برای لمس هم خیلی بی قراری می کردن و زبونامون دهن هامونو تسخیر می کردن، دستمو بردم سمت سینه هاشو شروع کردم به مالوندن اون انارای رسیده، در عرض چند ثانیه همدیگرو لخت کردیم و آغوشمون را با هم قسمت کردیم،شروع کردم به خوردن سینه هاش، طعم عسل ناب می دادن، بعد از اینکه حسابی حسابی ازشون لذت بردم رفتم پایین تر به سمت بهشت برینش و سر راه رو گل بوسه می کاشتم، وقتی به بهشتش رسیدم شروع کردم به استنشاق از رایحه مطبوعش و سپس نوشیدن تراوشاتش و بعد لیسیدن او ناحیه مقدس، ناله های معشوقم و صدای تنعم زبونم از بهشتش تنها صدایی بود که شنیده می شد، پاهایی که هنوز ملبس به یه جوراب سفید بودن رو دور گردنم پیچید و سرمو با دستای لطیفش به لای پاهاش فشار می داد، بعد از یکی دو دیقه پاداش زحمتمو با نزول عصاره ی وجودش به دهنم داد که داد انقباض اندامش خبر از وقوعش داده بود.کمی تو اون حالت موندیم و بعد رفتم سراغ لباش، مثل اینکه خودشم مشتاق چشیدن اکسیرش از رو لبای من بود،منو به پشت خوابوند و شروع کرد به لیسیدن سر آلتم، بعد رفت سراغ خایه هام، حتی لطافت دستاش هم برای تخلیه ی شهوت من کافی بود، سپس شروع به ساک زدن کرد، این بار من بودم که ناله سر می دادمو لذت مفرطفمو ابراز می کردم، در همین حین لذتم n چندان شد، تا قطره آخر مایعمو نوشید، تنها دیدن اندام شهوت بر انگیز محبوب نازنینم کافیه که تا هر پیر خواجه و اخته ای برانگیخته بشه چه برسه به من، دوباره جریان شهوت به آلتم سرازیر شد و آماده لذت بردن از این دختر بهشتی شدم، به پشت خوابوندمشو دوباره رفتم سراغ بهشت خیس و زیباش وقتی مطمئن شدم که غرق در شهوت شده، پاهاشو انداختم رو شونه هام و آلتمو رو وارد بهشت موعود کردم، هر دو از فرط لذت نواهای شهوانی سر می دادیم، شروع به تلمبه زدن کردم، اطاق پر شده بود از رایحه و صوت شهوت، یکی از پاهاشو از رو شونم انداختم پایین و جوراب اونی که رو شونم بود رو درآوردم، شروع به میک زدن انگشتای خوشگلش کردم، زبونمو بین انگشتاش می کردم و همزمان تلمبه می زدم، اندام زیباش مثل سمفونی نهم بتهوون زیبا و دلفریبه، احساس کردم که فضایی که آلتم توشه در حال انقباضه، بعد شروع به انبساط و فروفرستادن اون مایع زیبا رو کرد، با این حالت دروازه مقاومت منم در هم کوبیده شد و مایعمو به رحمش فرستادم، این جمله از آنتوان چخوف که مردا از لا پای زنا بیرون میان و تمام تلاششونو برای رسیدن بهش می کنن چون هیچ جا خونه خود آدم نم
1401/02/20
#همسر #رمانتیک
وقتی وارد واحد خودمون شدم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد عطر غذایی بود که از باب گرسنگی واقعا بهش نیاز داشتم چند ثانیه از رسیدنم به خونه نگذشته بود که با رویی خندان به پیشوازم اومد بعد از رد و بدل شدن سلام و هدیه لبای شیرینش به لبای محتاج من کیف و بارانیمو گرفت و برد تا سرجاش بذاره لباسامو عوض کردم و رفتم سمتش پیشی ناز من داشت گوجه و خیار خرد می کرد تا سالاد درست کنه، رو پشت گردنش یادگاری از جنس عشق گذاشتم و مشغول چیدن میز شدم، بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردمو گفتم ظرفارو خودم می شورم و چای درست می کنم بعد از تموم شدن کارم با چای برگشتم پیشش خودشو مثل گربه ای که سردشه تو بغل من جا کرد و تو همون حالت راجع به کارای اون روزم سوال می کرد و با اشتیاق جواب می دادم چاییمونو نوشیدیمو بغلش کردم تا ببرمش سمت اطاق خوابمون رو تخت گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومون سرشو گذاشتم رو سینم و فشار دادم، بیکار نموندو شروع کرد به مالوندن کیر و خایه هام، دستمو گذاشتم رو کپلای نرمش و بعد وارد شدم، پتو رو انداختیم کنار و نشستیم لب هامون برای لمس هم خیلی بی قراری می کردن و زبونامون دهن هامونو تسخیر می کردن، دستمو بردم سمت سینه هاشو شروع کردم به مالوندن اون انارای رسیده، در عرض چند ثانیه همدیگرو لخت کردیم و آغوشمون را با هم قسمت کردیم،شروع کردم به خوردن سینه هاش، طعم عسل ناب می دادن، بعد از اینکه حسابی حسابی ازشون لذت بردم رفتم پایین تر به سمت بهشت برینش و سر راه رو گل بوسه می کاشتم، وقتی به بهشتش رسیدم شروع کردم به استنشاق از رایحه مطبوعش و سپس نوشیدن تراوشاتش و بعد لیسیدن او ناحیه مقدس، ناله های معشوقم و صدای تنعم زبونم از بهشتش تنها صدایی بود که شنیده می شد، پاهایی که هنوز ملبس به یه جوراب سفید بودن رو دور گردنم پیچید و سرمو با دستای لطیفش به لای پاهاش فشار می داد، بعد از یکی دو دیقه پاداش زحمتمو با نزول عصاره ی وجودش به دهنم داد که داد انقباض اندامش خبر از وقوعش داده بود.کمی تو اون حالت موندیم و بعد رفتم سراغ لباش، مثل اینکه خودشم مشتاق چشیدن اکسیرش از رو لبای من بود،منو به پشت خوابوند و شروع کرد به لیسیدن سر آلتم، بعد رفت سراغ خایه هام، حتی لطافت دستاش هم برای تخلیه ی شهوت من کافی بود، سپس شروع به ساک زدن کرد، این بار من بودم که ناله سر می دادمو لذت مفرطفمو ابراز می کردم، در همین حین لذتم n چندان شد، تا قطره آخر مایعمو نوشید، تنها دیدن اندام شهوت بر انگیز محبوب نازنینم کافیه که تا هر پیر خواجه و اخته ای برانگیخته بشه چه برسه به من، دوباره جریان شهوت به آلتم سرازیر شد و آماده لذت بردن از این دختر بهشتی شدم، به پشت خوابوندمشو دوباره رفتم سراغ بهشت خیس و زیباش وقتی مطمئن شدم که غرق در شهوت شده، پاهاشو انداختم رو شونه هام و آلتمو رو وارد بهشت موعود کردم، هر دو از فرط لذت نواهای شهوانی سر می دادیم، شروع به تلمبه زدن کردم، اطاق پر شده بود از رایحه و صوت شهوت، یکی از پاهاشو از رو شونم انداختم پایین و جوراب اونی که رو شونم بود رو درآوردم، شروع به میک زدن انگشتای خوشگلش کردم، زبونمو بین انگشتاش می کردم و همزمان تلمبه می زدم، اندام زیباش مثل سمفونی نهم بتهوون زیبا و دلفریبه، احساس کردم که فضایی که آلتم توشه در حال انقباضه، بعد شروع به انبساط و فروفرستادن اون مایع زیبا رو کرد، با این حالت دروازه مقاومت منم در هم کوبیده شد و مایعمو به رحمش فرستادم، این جمله از آنتوان چخوف که مردا از لا پای زنا بیرون میان و تمام تلاششونو برای رسیدن بهش می کنن چون هیچ جا خونه خود آدم نم
زن همکارم رو راضی کردم با زنم لز بزنه (۱)
1401/02/24
#همکار #همسر #لز
👎
سلام من ریس بودم تو شرکت و با همکار کارمندم با هم رابطه خانوادگی داشتیم خیلی به خاطر شرایط کاریمون رابطمون بیشتر شده بود…
همکارم تریاکی بود منم هر ار چند گاهی چند تا بس تفریحی همراهیش میکردم بیشتر مواقعی که قصد داشتم زنمو بکنم بعد مهمونی…
بعد از مدتی متوجه شدم زنش که وارد اتاق خصوصی و مخصوص کشیدن شوهرش برای پذیرایی میشه رفتارش تغییر کرده و طولی نکشید بعد چند مهمونی کار من و زن کارمند کشید به رابطه تلفنی…انگاری یه حسی به شوهرش گفته بود اون با من قاطی شده سعی میکرد به عناوین مختلف با بزله گویی و تعارف به زنش که شما هم بیاین پای بساط پیشمون بشینین میخاست وارد رابطه با زنم بشه و یه جورایی تلافی بشه…منم بدم نمیومد اما زنم پا نداد گفت نه…چی میگی…
زد بیرون…
اولین رابطمون بین من و رن همکار که به هم قول داده بودیم فقط سکس عاشقانه باشه و کردنی در کار نباشه…بدون هیچ مقدمه ای بعد دیدنش از خود بی خود شدم …وای چه بدن سکسی داشت تو عمرم ندیده بودم چند تا لب گرفتم دیدم وای داغ و مست تو بغلمه … تا به خودم اومدم دیدم دراز کشیده تو پام جلو کیرم در حالی که خودشم لخته و یه شرت قرمز پاشه میگه برات بخورم من که از نوع حرکتش و دیدن بدن سکسیش لال شده بودم باورم نمیشد برخورد اول میخاد برام بخوره…
وای با چشم بش فهموندم بخور…انگار از رو هفت طبقه پرت شدم پایین تا خایه خوردشو در اورد و گفت بهبه چه خوشمزس از این حرفش دیونه شدم اخه تجربه نکرده بودم هر کسی برام خورده بود حتی اگر راضی بود این حرفو نزده بود حتی زن خودم…
بعد خایمو خورد خلاصه گفتم تورو خدا نمیتونم وایسم نخور دیونم کردی …گفت بیا ابشم برات میخورم عشقم …من که روم نشد ابمو بریزم تو دهنش گفتم نه پاشو بپاشم تو سینه هات…سینه که سینه نبود گنج بود…پاشوندم روش گفت …نوش جونت عشقم دوس داشتی گفتم حرف نداری …تو کجا و زن خودم کجا…کاش تو زن من بودی…اونم گفت منم دوست دارم تو شوهر من باشی … ولی افسوس تو یه پسر داری و منم دو پسر…باید بسازیم و بسوزیم
بعد اون یکی دو بار تو ماشین برام خورد ولی دیگه فرصت نشد مگه تو مهمونی خلوتی…جایی یه لب دزدکی از هم میگرفتیم…
داشتم دیونه میشدم میخاستم مال من باشه…زورم میومد این الماس مال کارمندم باشه…که بود!!🤣🤣
بعد یه مدت تو واتساپ شبها اسرار میکردم که با زنم بریز رو هم ازش در مورد گذشته و حال اعتراف بگیر شاید …چیزی ازش در اوردیم خابوندیمش زیر شوهرت منم راحت بدون ترس با تو باشم…مخالفت میکرد …حقم داشت ولی من نمیتونستم ازش بگذرم اخه…عوض میشدن من نفع میکردم …این خیلی تک ساک میزد الانم دارم مینویسم دارم دیونه اون لحظه میشم…
خلاصه نخ دادم به رن همکارم گفتم این زمانی دانشجو بود زنگ میزدم خوابگاه یکی از دوستاش میومد گوشیو ور میداشت میگفت این چیه عاشقش شدی…فقط چشماش درشته اونم مثل چشم گاو وگرنه چی داره پاش بو بد میده…عه عه… تازه لز بازه…و میخندید اونم میومد میگفت گوشی بده پتیاره کم زر بزن و از این شوخی ها…
گفتم به زن همکارم تو چند تا داستان خیانت دروغی و لز بش بگو ترسش ازت بریزه اگر کاری کرده باشه بهت لو میده…
چشمتون روز بد نبینه بعد این که دروغ های زن همکارم جواب داد بعد از هفت، هشت مهمونی …خانم لو داد که بله با خالم که فاصله سنی دو سال داشتم لز زیادی داشتم …برا زن همکارم میگفته وای چوچول خالم خیلی بزرگ بوده
این باعث شد من بییشتر به به زن همکارم گیر بدم بره تو کاره زنم
بره…
از اونجا که زن همکارم دیونه وار دوسم داشت خیلی وقتا علیرغم میلش پیش میرفت…
بعد به زن همکارم گفتم به بهونه لباس عوض کردن خودتو نشونش بده ببی
1401/02/24
#همکار #همسر #لز
👎
سلام من ریس بودم تو شرکت و با همکار کارمندم با هم رابطه خانوادگی داشتیم خیلی به خاطر شرایط کاریمون رابطمون بیشتر شده بود…
همکارم تریاکی بود منم هر ار چند گاهی چند تا بس تفریحی همراهیش میکردم بیشتر مواقعی که قصد داشتم زنمو بکنم بعد مهمونی…
بعد از مدتی متوجه شدم زنش که وارد اتاق خصوصی و مخصوص کشیدن شوهرش برای پذیرایی میشه رفتارش تغییر کرده و طولی نکشید بعد چند مهمونی کار من و زن کارمند کشید به رابطه تلفنی…انگاری یه حسی به شوهرش گفته بود اون با من قاطی شده سعی میکرد به عناوین مختلف با بزله گویی و تعارف به زنش که شما هم بیاین پای بساط پیشمون بشینین میخاست وارد رابطه با زنم بشه و یه جورایی تلافی بشه…منم بدم نمیومد اما زنم پا نداد گفت نه…چی میگی…
زد بیرون…
اولین رابطمون بین من و رن همکار که به هم قول داده بودیم فقط سکس عاشقانه باشه و کردنی در کار نباشه…بدون هیچ مقدمه ای بعد دیدنش از خود بی خود شدم …وای چه بدن سکسی داشت تو عمرم ندیده بودم چند تا لب گرفتم دیدم وای داغ و مست تو بغلمه … تا به خودم اومدم دیدم دراز کشیده تو پام جلو کیرم در حالی که خودشم لخته و یه شرت قرمز پاشه میگه برات بخورم من که از نوع حرکتش و دیدن بدن سکسیش لال شده بودم باورم نمیشد برخورد اول میخاد برام بخوره…
وای با چشم بش فهموندم بخور…انگار از رو هفت طبقه پرت شدم پایین تا خایه خوردشو در اورد و گفت بهبه چه خوشمزس از این حرفش دیونه شدم اخه تجربه نکرده بودم هر کسی برام خورده بود حتی اگر راضی بود این حرفو نزده بود حتی زن خودم…
بعد خایمو خورد خلاصه گفتم تورو خدا نمیتونم وایسم نخور دیونم کردی …گفت بیا ابشم برات میخورم عشقم …من که روم نشد ابمو بریزم تو دهنش گفتم نه پاشو بپاشم تو سینه هات…سینه که سینه نبود گنج بود…پاشوندم روش گفت …نوش جونت عشقم دوس داشتی گفتم حرف نداری …تو کجا و زن خودم کجا…کاش تو زن من بودی…اونم گفت منم دوست دارم تو شوهر من باشی … ولی افسوس تو یه پسر داری و منم دو پسر…باید بسازیم و بسوزیم
بعد اون یکی دو بار تو ماشین برام خورد ولی دیگه فرصت نشد مگه تو مهمونی خلوتی…جایی یه لب دزدکی از هم میگرفتیم…
داشتم دیونه میشدم میخاستم مال من باشه…زورم میومد این الماس مال کارمندم باشه…که بود!!🤣🤣
بعد یه مدت تو واتساپ شبها اسرار میکردم که با زنم بریز رو هم ازش در مورد گذشته و حال اعتراف بگیر شاید …چیزی ازش در اوردیم خابوندیمش زیر شوهرت منم راحت بدون ترس با تو باشم…مخالفت میکرد …حقم داشت ولی من نمیتونستم ازش بگذرم اخه…عوض میشدن من نفع میکردم …این خیلی تک ساک میزد الانم دارم مینویسم دارم دیونه اون لحظه میشم…
خلاصه نخ دادم به رن همکارم گفتم این زمانی دانشجو بود زنگ میزدم خوابگاه یکی از دوستاش میومد گوشیو ور میداشت میگفت این چیه عاشقش شدی…فقط چشماش درشته اونم مثل چشم گاو وگرنه چی داره پاش بو بد میده…عه عه… تازه لز بازه…و میخندید اونم میومد میگفت گوشی بده پتیاره کم زر بزن و از این شوخی ها…
گفتم به زن همکارم تو چند تا داستان خیانت دروغی و لز بش بگو ترسش ازت بریزه اگر کاری کرده باشه بهت لو میده…
چشمتون روز بد نبینه بعد این که دروغ های زن همکارم جواب داد بعد از هفت، هشت مهمونی …خانم لو داد که بله با خالم که فاصله سنی دو سال داشتم لز زیادی داشتم …برا زن همکارم میگفته وای چوچول خالم خیلی بزرگ بوده
این باعث شد من بییشتر به به زن همکارم گیر بدم بره تو کاره زنم
بره…
از اونجا که زن همکارم دیونه وار دوسم داشت خیلی وقتا علیرغم میلش پیش میرفت…
بعد به زن همکارم گفتم به بهونه لباس عوض کردن خودتو نشونش بده ببی
خیانت زنم با پسرعموش
1400/12/03
#خیانت #همسر
سلام اسمم فرید است .تو یکی از شهر های شمالی زندگی می کنم .داستانم راست است .کارم میکانیکی است .۳۵ سالمه .از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر تو گاراج کار می کنم از ۱۰ سالگی شاکردمکانیک بودم تا این که سال ۱۳۸۳ رفتم سربازی وسال ۱۳۸۵ سربازی را تمام کردم چون برای خودم استاکار شده بودم یک مغازه کوچیک تعمیر های ماشین سنکین دست پا کردم سال ۱۳۸۹ تو سن ۲۴ سالگی زن گرفتم سال ۹۱ یک دختر و سال ۹۴ یک پسر وارد زندکی ما شد .حالا بریم سر اصل مطلب سال ۹۷ تو یک مزایده تعمیر چند ماشین سنکین یک اداره ای را قبول شدم .رفتم یک شهر دیگه هفته ای یک بار می امدم .یک روز به خانومم گفتم من این هفته نمیام ولی چون تولدش بود.می خواستم اونو سومرایز کنم .با برادر خانومم و خواهر خانووم و پدرو مادرس و پدر مادر خودم هماهنگ کردم .تا روز تولد .با هم بریم خانه .۲۵ اسفند ۹۷ بود که رفتیم خانه پدر خانومم گفت این که ماشین برادر زاده منه که وارد خانه شدیم صدای از داخل اتاق خواب امد .رفتیم داخل اتاق خواب دنیا روسرم خراب شد .زنم با پسر عموی خودش در حال سکس بود .پدر خانوم من که در لحظه سکته کرد و چند روز بعد فوت کرد برادر خانومم پسر عموی خودسو به باد کتک گرفت همه همسایه ها فهمیدند چون خانه من ویلایی بودتمام محله تو کوچه جمع شدند .من که دنیا رو سرم خراب شده بود .زبانم بند امده بود.بعد از اون داستان من و زنم توافقی از هم جدا شدیم. .بچه ها که با من زندگی می کنند پدرم بهم گفت شاید بچه ها برای خودت نباشند. رفتم با حکم دادگاه ازمایش دی ان ای دختر برای خودم بود. ولی پسر از رابطه نامشروع زنم با پسر عموش. پسر را بردم بهش دادم بعد از اون داستان من افسرده شده بودم .پرخاشگر شده بودم .به قول امروزی ها روانی شده بودم .مغازه نمی رفتم فقط تو خانه بودم با خودم می گفتم چرا من چرا من .من که دنبال ناموس مردم نرفتم که باید این اتفاق برای من بیفته بعد از این داستان خواهم همکار خودشو به من معرفی کرد.که شوهرش فوت کرده بود و یک پسر ۶ ماهه داست که پدر شوهرش به او اجازه داد که شوهر کنه که من اول رفتم برای اجازه برای ازدواج و داستان زندگی خودنو براش تعریف کردم گفت من باید فکر کنم بعد از یک هفته تماس گرفت .گفت انشالله زندگی خوبی داشته باشید .بعد از ۱ ماه عقد کردیم ۶ ماه بعد عروسی با بچه ها رفتیم ماه عسل برگشتیم خانه الان ۲ سال است که داریم به خوبی و خوشی داریم با هم دیکه زندکی می کنیم
بالا رفتیم ماست بود پایین امدیم دوغ بود داستان من دروغ بود.
گفتم یک داستان از خودم درست کنم تو سایت قرار بدم
نوشته: فرید
@dastankadhi
1400/12/03
#خیانت #همسر
سلام اسمم فرید است .تو یکی از شهر های شمالی زندگی می کنم .داستانم راست است .کارم میکانیکی است .۳۵ سالمه .از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر تو گاراج کار می کنم از ۱۰ سالگی شاکردمکانیک بودم تا این که سال ۱۳۸۳ رفتم سربازی وسال ۱۳۸۵ سربازی را تمام کردم چون برای خودم استاکار شده بودم یک مغازه کوچیک تعمیر های ماشین سنکین دست پا کردم سال ۱۳۸۹ تو سن ۲۴ سالگی زن گرفتم سال ۹۱ یک دختر و سال ۹۴ یک پسر وارد زندکی ما شد .حالا بریم سر اصل مطلب سال ۹۷ تو یک مزایده تعمیر چند ماشین سنکین یک اداره ای را قبول شدم .رفتم یک شهر دیگه هفته ای یک بار می امدم .یک روز به خانومم گفتم من این هفته نمیام ولی چون تولدش بود.می خواستم اونو سومرایز کنم .با برادر خانومم و خواهر خانووم و پدرو مادرس و پدر مادر خودم هماهنگ کردم .تا روز تولد .با هم بریم خانه .۲۵ اسفند ۹۷ بود که رفتیم خانه پدر خانومم گفت این که ماشین برادر زاده منه که وارد خانه شدیم صدای از داخل اتاق خواب امد .رفتیم داخل اتاق خواب دنیا روسرم خراب شد .زنم با پسر عموی خودش در حال سکس بود .پدر خانوم من که در لحظه سکته کرد و چند روز بعد فوت کرد برادر خانومم پسر عموی خودسو به باد کتک گرفت همه همسایه ها فهمیدند چون خانه من ویلایی بودتمام محله تو کوچه جمع شدند .من که دنیا رو سرم خراب شده بود .زبانم بند امده بود.بعد از اون داستان من و زنم توافقی از هم جدا شدیم. .بچه ها که با من زندگی می کنند پدرم بهم گفت شاید بچه ها برای خودت نباشند. رفتم با حکم دادگاه ازمایش دی ان ای دختر برای خودم بود. ولی پسر از رابطه نامشروع زنم با پسر عموش. پسر را بردم بهش دادم بعد از اون داستان من افسرده شده بودم .پرخاشگر شده بودم .به قول امروزی ها روانی شده بودم .مغازه نمی رفتم فقط تو خانه بودم با خودم می گفتم چرا من چرا من .من که دنبال ناموس مردم نرفتم که باید این اتفاق برای من بیفته بعد از این داستان خواهم همکار خودشو به من معرفی کرد.که شوهرش فوت کرده بود و یک پسر ۶ ماهه داست که پدر شوهرش به او اجازه داد که شوهر کنه که من اول رفتم برای اجازه برای ازدواج و داستان زندگی خودنو براش تعریف کردم گفت من باید فکر کنم بعد از یک هفته تماس گرفت .گفت انشالله زندگی خوبی داشته باشید .بعد از ۱ ماه عقد کردیم ۶ ماه بعد عروسی با بچه ها رفتیم ماه عسل برگشتیم خانه الان ۲ سال است که داریم به خوبی و خوشی داریم با هم دیکه زندکی می کنیم
بالا رفتیم ماست بود پایین امدیم دوغ بود داستان من دروغ بود.
گفتم یک داستان از خودم درست کنم تو سایت قرار بدم
نوشته: فرید
@dastankadhi
زن پرستارم و شهر کوچیک (۲)
1401/03/04
#بیغیرتی #همسر
یه ماه از اون قضیه گذشت تو این یه ماه هر بلایی بگید سر خودم آورده بودم.بهم ریخته بودم و مونا هم از این اتفاق متعجب.منی که به ریش حساسیت داشتم یه ماه بود به ریشم دست نزده بودم و مونا هم اوایل واسش عجیب بود و بعدش فکر کرد تیپ جدیدمه.دنبال بهونه بودم که بهش گیر بدم ولی خیلی خوب برخورد میکرد باهام و توجه میکرد و همیشه موقع سکس اون صحنه های گاییده شدنش توسط دوستم میومد جلو چشمم.
یه ماه شد تا اینکه یه اتفاق جدید افتاد.
دوستم تو اینستا استوری گذاشته بود پیش به سوی …(اسم شهر ما).که همین باعث شد ضربان قلبم بره بالا.قبل از اینکه من بهش پیام بدم دوستم پیام داد:
-چطوری
+قربونت تو چطوری
-دارم میام شهرتون
+اره استوریتو دیدم
-ببین امشبو قراره با خانومم سر کنم(مونا رو میگفت)
+جدی مگه متاهل نیست
-چرا قراره بپیچونتش بگه جای همکارش امشب شیفته
+خب
-تو نمیای
+کجا
-تو هم بیا یه فیضی ببر
+منو ببینه فرار میکنه که
-نه بابا تو عمل انجام شده قرارش میدیم.به نفع تو میشه ها.ما که یه امشب میکنیمش ولی تو تو همین شهری.بیا فیلمشو میدم بها هروقت دلت خواست بکنش.
+میکنیدش؟!مگه چند نفرید؟!
-😂😂😂من و رفیقام
+چند نفرید
-سه نفر این که کص و کون مفته بذارم رفیقامم استفاده کنن
+گناه داره
-نه بابا خودشم خوشش میاد من میدونم
+از کجا
-تو فکر کردی فقط من میکنمش
+یعنی چی
-این جنده خانوم اصن به شوهرش کون نمیده.بعد من دفعه اول کیرمو تا دسته چپوندم بهش.
+خب چه ربطی داره
-یه بکن داره تو بیمارستان.از همکاراشه.برای اینکه باردار نشه فقط از کون میکنتش.
من دیگه دنیا انگار دور سرم میچرخید.
+خودش گفت؟
-اره بابا.یه بار بزور تو اتاق استراحت خفتش کرده کونش گذاشته از اونموقع میگادش
+الان میخوای چی کار کنی؟
-هیچی امشب من و رفیقام میبریمش خونه اجاره ای ترتیبشو میدیم.تو هم اگه میخوای بیا.
+باشه آدرسو بده.
آدرسو داد.
-فقط قبل از۸ اینجا باش.میخوام سورپرایزش کنیم.
+حله.
نمیدونستم واقعا میخوام چیکار کنم.فقط میخواستم از نزدیک با چشمای خودم ببینم.ساعت ۷.۳۰ اونجا بودم رفتم بالا و خوش و بش کردم با دوستم و رفیقاش.بساط مشروب و شیره کشی به پا بود.قبل از اومدن مونا به دوستم گفتم من نمیخوام خودمو نشون بدم.میخوام اول ببینمش.دوستم با اینکه تعجب کرده بود قبول کرد.
ساعت ۸.۲۰ بود که مونا رسید و من دست پاچه شدم و دوستم بهم گفت اگه میخوای قایم شی برو تو حموم چون خونه یه اتاق بیشتر نداشت.به رفیقاش هم گفت برن تو اتاق قایم شن.من رفتم تو حموم و در حمومو کامل نبستم.دقیقا از لای در حموم جلوی در ورودی خونه رو میشد دید.من منتظر بودم.در واحد زده شد و دوستمو دیدم که با همون شلوارک و تیشرتش رفت سمت درو بازش کرد.مونای من اومد داخل با همون لباس بیمارستانش.همون دم در دوستم به مونا اجازه داد فقط سلام کنه.دو دستی سرشو گرفت لباشو چسبوند به لبای مونا و چسبوندش به در و وحشیانه لبای زنمو میخورد.مقنعه مونا رو در آورد از سرش.دکمه های مانتوی مونا رو باز کرد.همه این کارا رو وحشیانه انجام میداد.تو چشم به هم زدنی مانتو و تاپ و سوتین و شلوار بهمراه شرت مونا داخلش رو زمین افتاده بود و مونا کاملا لخت و با فقط جوراب مچی سفید به پاش زانو زده بود جلوی دوستم داشت کیرشو میخورد.
همه کارای دوستم وحشیانه بود.مونا ساک نمیزد واسش بلکه این دوستم بود که داشت دهنشو میگایید.دستش لای موهای مونا چنگ خورده بود سر مونا رو محکم عقب جلو میکرد.از دهنش کشید بیرون و کلی بزاق مونا کش اومد و شروع کرد به سرفه کردن.مونا رو سر پا کرد و برش گردوند و صورت و سینه مونا رو چسبوند به
1401/03/04
#بیغیرتی #همسر
یه ماه از اون قضیه گذشت تو این یه ماه هر بلایی بگید سر خودم آورده بودم.بهم ریخته بودم و مونا هم از این اتفاق متعجب.منی که به ریش حساسیت داشتم یه ماه بود به ریشم دست نزده بودم و مونا هم اوایل واسش عجیب بود و بعدش فکر کرد تیپ جدیدمه.دنبال بهونه بودم که بهش گیر بدم ولی خیلی خوب برخورد میکرد باهام و توجه میکرد و همیشه موقع سکس اون صحنه های گاییده شدنش توسط دوستم میومد جلو چشمم.
یه ماه شد تا اینکه یه اتفاق جدید افتاد.
دوستم تو اینستا استوری گذاشته بود پیش به سوی …(اسم شهر ما).که همین باعث شد ضربان قلبم بره بالا.قبل از اینکه من بهش پیام بدم دوستم پیام داد:
-چطوری
+قربونت تو چطوری
-دارم میام شهرتون
+اره استوریتو دیدم
-ببین امشبو قراره با خانومم سر کنم(مونا رو میگفت)
+جدی مگه متاهل نیست
-چرا قراره بپیچونتش بگه جای همکارش امشب شیفته
+خب
-تو نمیای
+کجا
-تو هم بیا یه فیضی ببر
+منو ببینه فرار میکنه که
-نه بابا تو عمل انجام شده قرارش میدیم.به نفع تو میشه ها.ما که یه امشب میکنیمش ولی تو تو همین شهری.بیا فیلمشو میدم بها هروقت دلت خواست بکنش.
+میکنیدش؟!مگه چند نفرید؟!
-😂😂😂من و رفیقام
+چند نفرید
-سه نفر این که کص و کون مفته بذارم رفیقامم استفاده کنن
+گناه داره
-نه بابا خودشم خوشش میاد من میدونم
+از کجا
-تو فکر کردی فقط من میکنمش
+یعنی چی
-این جنده خانوم اصن به شوهرش کون نمیده.بعد من دفعه اول کیرمو تا دسته چپوندم بهش.
+خب چه ربطی داره
-یه بکن داره تو بیمارستان.از همکاراشه.برای اینکه باردار نشه فقط از کون میکنتش.
من دیگه دنیا انگار دور سرم میچرخید.
+خودش گفت؟
-اره بابا.یه بار بزور تو اتاق استراحت خفتش کرده کونش گذاشته از اونموقع میگادش
+الان میخوای چی کار کنی؟
-هیچی امشب من و رفیقام میبریمش خونه اجاره ای ترتیبشو میدیم.تو هم اگه میخوای بیا.
+باشه آدرسو بده.
آدرسو داد.
-فقط قبل از۸ اینجا باش.میخوام سورپرایزش کنیم.
+حله.
نمیدونستم واقعا میخوام چیکار کنم.فقط میخواستم از نزدیک با چشمای خودم ببینم.ساعت ۷.۳۰ اونجا بودم رفتم بالا و خوش و بش کردم با دوستم و رفیقاش.بساط مشروب و شیره کشی به پا بود.قبل از اومدن مونا به دوستم گفتم من نمیخوام خودمو نشون بدم.میخوام اول ببینمش.دوستم با اینکه تعجب کرده بود قبول کرد.
ساعت ۸.۲۰ بود که مونا رسید و من دست پاچه شدم و دوستم بهم گفت اگه میخوای قایم شی برو تو حموم چون خونه یه اتاق بیشتر نداشت.به رفیقاش هم گفت برن تو اتاق قایم شن.من رفتم تو حموم و در حمومو کامل نبستم.دقیقا از لای در حموم جلوی در ورودی خونه رو میشد دید.من منتظر بودم.در واحد زده شد و دوستمو دیدم که با همون شلوارک و تیشرتش رفت سمت درو بازش کرد.مونای من اومد داخل با همون لباس بیمارستانش.همون دم در دوستم به مونا اجازه داد فقط سلام کنه.دو دستی سرشو گرفت لباشو چسبوند به لبای مونا و چسبوندش به در و وحشیانه لبای زنمو میخورد.مقنعه مونا رو در آورد از سرش.دکمه های مانتوی مونا رو باز کرد.همه این کارا رو وحشیانه انجام میداد.تو چشم به هم زدنی مانتو و تاپ و سوتین و شلوار بهمراه شرت مونا داخلش رو زمین افتاده بود و مونا کاملا لخت و با فقط جوراب مچی سفید به پاش زانو زده بود جلوی دوستم داشت کیرشو میخورد.
همه کارای دوستم وحشیانه بود.مونا ساک نمیزد واسش بلکه این دوستم بود که داشت دهنشو میگایید.دستش لای موهای مونا چنگ خورده بود سر مونا رو محکم عقب جلو میکرد.از دهنش کشید بیرون و کلی بزاق مونا کش اومد و شروع کرد به سرفه کردن.مونا رو سر پا کرد و برش گردوند و صورت و سینه مونا رو چسبوند به
خواهران تاجیک (۱)
1400/12/04
#افغان #همسر
دقیقا سه ماه شده بود فارغ التحصیل شده بودم،
از تهران به اصفهان برگشته بودم. با اینکه دهن خودمو سرویس کرده بودم که در بهترین دانشکده عمران کشور تحصیل کنم و نمراتم همه بالا باشه و به عنوان یه دانشجو با سواد فارغ التحصیل شده باشم که خودم و اطرافیانم و کسانی که براشون ارزشمندم سرشون بالا باشه.
روز اولی که رفتم سر پروژه بابا اصلا طرز برخوردش تغییر نکرده بود. دوماه موندم. جز بیل دست گرفتن و اینقدر با کارگر افغان جماعت کلکل کردن و تغییر لهجم از تهرانی به کابلی چیز دیگه ای دستم نیومد.
گشتم گشتم،یاد دوست دایی خدابیامرزم افتادم… دستش جایی بند بود که میتونست کمکم کنه.
خلاصه چطور شد؟
دو روز بعد اون تماس یه معرفی نامه گرفتم جل و پلاس جمع کردم و رفتم فریدن، مهندس عمران گروه جهادی و آبادگری شدم که از سر تا پاشون همه سپاهی بودن.
اما خب نمیدونستم.
یه نیسان پاترول سافاری بهم دادن. منم یا علی مدد گازکش سمت فریدن.
تو راه آهنگ گذشته ها گذشته معین پلی بود و منم تو فکرم داشتم یه گروه و اکیپ عمرانی ضربتی مثل سامورایی ها میساختم.
۷ام مهر بود. هنوز تو اصفهان با تیشرت میشد رفت بیرون. اونجا اینقدر برف خوابیده بود زمین که تخم رفتم یه لحظه.
آروم آروم رفتم تا رسیدم آسایشگاه.
کل ادوات شامل: یک دستگاه لودر، یه بولدوزر، دوتا نیسان آبی، یه بیل مکانیکی، یه زیرمایلر و یدونه تک. چیزایی بود که تو محوطه بودن.
اینقدر هوا سرد بود که دو ثانیه نگذشته بود خودمو گذاشتم زیر سقف.
آقایی با چهره تو هم رفته که با کتفش تکیه داده بود به چهارچوب در و عمیق کام از سیگارش میگرفت.
_مهندس جدیده تویی؟
+اره… خودمم
_خوش اومدی، بیا تو یه چایی بزن. معلومه انتظار این آب و هوارو نداشتی.
+این موقع سال نه
سه هفته بعد:
بجز من یه پیرخرفت، یه مرتیکه شل جاکش، که حسابی ترکش توی پاش براش نون کرده بود. اونجا بود. کیر خر هم به ناموسزهرا بارش نبود. اما خب اینقدر زیراب زن بود که همه ازش میترسیدن.
و دقیقا من،حالت نشتن سر مستراح داشتم و میخواستم دو دستی بزنم تو سرم که این یابو خان دو روزه که ۶ متر دیوار میکشه که شب که میخوابیم صبح میایم میبینیم خراب شده.
کل حرفش هم همین بود که این زمین نحسه باید دعا خوند و بعد دیوار کشید. فک کنم به عمرش دیوار سیسانتی در ارتفاع ۳متر ندیده بود.
دقیقا کِی؟ فرداش
انگاری خدا حرف منو شنیده بود و کینه هام دامن گیرش شد.
در حالی که با یک تراکتور داشت از کوه با شیبی که بزکوهی به کص ننش میخنده ازش بره بالا دور خیز کرده بود که بره.
ما که نیتشو از این کار نمیدونستیم اما خب هعی میگفتیم نرو. اما خب رفت
تراکتور چپ و چوس شد. خودشم کمرش بگا رفت و همون پایه لنگش زیر فرمون گیر کرده بود.
رفتیم بالا سرش، از سر لج نزاشتم کسی کمکش کنه.
گفتم زنگ بزنید اورژانش. بعد ۳ ساعت یه مزدا به عنوان آمبولانس اومد که از مردهکش بدتر بود.
کار اومد دست خودم،
درمونگاه روستا رو افتتاح کردیم و مدرسشون هم دوتا کلاس دیگه اضاف کردیم.
با اون سبک زندگی اخت شده بودم.هرکی محاسبات میخواست تو ده و شهرستان های اطراف برای خونه خودش انجام میدادم. البته محاسبات که نه بیشتر اوقات شبیه نقاشی بود. یه طرح روی کاغذ براشون میکشیدم اونا هم ذوق میکردن. دیگه چی میشد یه آدم حسابی بیاد و براش توسل به سیستم شیم و خودمم غیرمستقیم پیمانکارش باشم.
لطف کل اهالی روستا های اطراف شاملمون میشد تا اینکه کدخدا واسم سنگ تموم گذاشت یه خونه رو به راه و تمیز که دوتا خواب و یه حال داشت و یه اتاق دیگه هم اون سر حیاطش بود داد به من.
منم که دیدم تا آخر زمستون این گروه
1400/12/04
#افغان #همسر
دقیقا سه ماه شده بود فارغ التحصیل شده بودم،
از تهران به اصفهان برگشته بودم. با اینکه دهن خودمو سرویس کرده بودم که در بهترین دانشکده عمران کشور تحصیل کنم و نمراتم همه بالا باشه و به عنوان یه دانشجو با سواد فارغ التحصیل شده باشم که خودم و اطرافیانم و کسانی که براشون ارزشمندم سرشون بالا باشه.
روز اولی که رفتم سر پروژه بابا اصلا طرز برخوردش تغییر نکرده بود. دوماه موندم. جز بیل دست گرفتن و اینقدر با کارگر افغان جماعت کلکل کردن و تغییر لهجم از تهرانی به کابلی چیز دیگه ای دستم نیومد.
گشتم گشتم،یاد دوست دایی خدابیامرزم افتادم… دستش جایی بند بود که میتونست کمکم کنه.
خلاصه چطور شد؟
دو روز بعد اون تماس یه معرفی نامه گرفتم جل و پلاس جمع کردم و رفتم فریدن، مهندس عمران گروه جهادی و آبادگری شدم که از سر تا پاشون همه سپاهی بودن.
اما خب نمیدونستم.
یه نیسان پاترول سافاری بهم دادن. منم یا علی مدد گازکش سمت فریدن.
تو راه آهنگ گذشته ها گذشته معین پلی بود و منم تو فکرم داشتم یه گروه و اکیپ عمرانی ضربتی مثل سامورایی ها میساختم.
۷ام مهر بود. هنوز تو اصفهان با تیشرت میشد رفت بیرون. اونجا اینقدر برف خوابیده بود زمین که تخم رفتم یه لحظه.
آروم آروم رفتم تا رسیدم آسایشگاه.
کل ادوات شامل: یک دستگاه لودر، یه بولدوزر، دوتا نیسان آبی، یه بیل مکانیکی، یه زیرمایلر و یدونه تک. چیزایی بود که تو محوطه بودن.
اینقدر هوا سرد بود که دو ثانیه نگذشته بود خودمو گذاشتم زیر سقف.
آقایی با چهره تو هم رفته که با کتفش تکیه داده بود به چهارچوب در و عمیق کام از سیگارش میگرفت.
_مهندس جدیده تویی؟
+اره… خودمم
_خوش اومدی، بیا تو یه چایی بزن. معلومه انتظار این آب و هوارو نداشتی.
+این موقع سال نه
سه هفته بعد:
بجز من یه پیرخرفت، یه مرتیکه شل جاکش، که حسابی ترکش توی پاش براش نون کرده بود. اونجا بود. کیر خر هم به ناموسزهرا بارش نبود. اما خب اینقدر زیراب زن بود که همه ازش میترسیدن.
و دقیقا من،حالت نشتن سر مستراح داشتم و میخواستم دو دستی بزنم تو سرم که این یابو خان دو روزه که ۶ متر دیوار میکشه که شب که میخوابیم صبح میایم میبینیم خراب شده.
کل حرفش هم همین بود که این زمین نحسه باید دعا خوند و بعد دیوار کشید. فک کنم به عمرش دیوار سیسانتی در ارتفاع ۳متر ندیده بود.
دقیقا کِی؟ فرداش
انگاری خدا حرف منو شنیده بود و کینه هام دامن گیرش شد.
در حالی که با یک تراکتور داشت از کوه با شیبی که بزکوهی به کص ننش میخنده ازش بره بالا دور خیز کرده بود که بره.
ما که نیتشو از این کار نمیدونستیم اما خب هعی میگفتیم نرو. اما خب رفت
تراکتور چپ و چوس شد. خودشم کمرش بگا رفت و همون پایه لنگش زیر فرمون گیر کرده بود.
رفتیم بالا سرش، از سر لج نزاشتم کسی کمکش کنه.
گفتم زنگ بزنید اورژانش. بعد ۳ ساعت یه مزدا به عنوان آمبولانس اومد که از مردهکش بدتر بود.
کار اومد دست خودم،
درمونگاه روستا رو افتتاح کردیم و مدرسشون هم دوتا کلاس دیگه اضاف کردیم.
با اون سبک زندگی اخت شده بودم.هرکی محاسبات میخواست تو ده و شهرستان های اطراف برای خونه خودش انجام میدادم. البته محاسبات که نه بیشتر اوقات شبیه نقاشی بود. یه طرح روی کاغذ براشون میکشیدم اونا هم ذوق میکردن. دیگه چی میشد یه آدم حسابی بیاد و براش توسل به سیستم شیم و خودمم غیرمستقیم پیمانکارش باشم.
لطف کل اهالی روستا های اطراف شاملمون میشد تا اینکه کدخدا واسم سنگ تموم گذاشت یه خونه رو به راه و تمیز که دوتا خواب و یه حال داشت و یه اتاق دیگه هم اون سر حیاطش بود داد به من.
منم که دیدم تا آخر زمستون این گروه
خانومم و مردای هیز و کاکولدی من
1401/03/08
#بیغیرتی #همسر #آنال
از زمانی که از نوجوونیم یادمه عاشق فیلمای کاکولدی بودم اما اینکه کاکولد زنم بشم حتی به ذهنمم نمی رسید. سال 99 با دنیز ازدواج کردم. یه دختر چشم سبز بور ترک که هیکلش مثل دختر دبیرستانیا بود. 168 قد، 55 کیلو وزن. اوایل خیلی رومون باز نبود برا اینجور چیزا اما یه روز تو یه پاساژ جلو یه شلوارفروشی یه شلوار کوتاه چشممو گرفت. از تصور اینکه اینو بپوشه بیرون و مردا ساق پاهاشو دید بزنن قلقلکم داد. با یه بهونه بردمش تو و بعد از پرو چندتا شلوار، اون کوتاهه که مد نظرم بودو دادم بپوشه. از پرو اومد بیرون، ساق پاهای سفیدش قشنگ معلوم بود. قد شلوار 77 سانت بود و قشنگ 8 سانت بین جوراب و شلوار کوتا فاصله بود. یهو دیدم همه مردای مغازه چشم چرون ساق پاهای دنیز شدن. چرا دروغ، خوشم اومد. قرار شد بریم تو ماشین شلوار کوتاهو بپوشه. پوشید و پاهاشو گذاشت رو پاهای من. دیوونه شدم از سفیدی ساق پاهاش. بهم گفت بریم کافی شاپ؟ منم فورا" قبول کردم. رفتیم سمت فرشته به کافی شاپ خفن. نشست روبروی من و یه پاشو گذاشت رو اونیکی. یهو شلوار 5 سانتم بالاتر رفت. فرم ماهیچه ساق پای لختش عالی بود. پشت سر ما، ردیف کناری 3 تا پسر خوشتیپ نشسته بودن. زول زده بودن به پاهای دنیز. منم کیرم داشت شلوارمو پاره می کرد. بعد رفتیم خونه. شبش یه فیلم سوپر شر کردن وایف دیدیمو یه سکس عالی داشتیم. چند روز بعد پیشنهاد دادم حلقه هارو در بیاریمو جدا بریم کافی شاپ پاتوق مخ زنی بعد من دیرتر بیام و اونجا مثلا بلندش کنم. همون شلوار کوتاهو پوشید با کفش ساق دار و یه مانتو تنگ یا آستینای کوتاه. من مونده به پاتوق پیادش کردمو خودم دنبال یه جای پارک بودم. حدود 15 دقیق طول کشید و رسیدم کافی شاپ دیدم 2 تا پسر با زنم چه لاسی میزنن بعد رفتم تو و از دور نگاه میکردم. یکم رفتم جلوتر شنیدم که یکی از پسرا به دنیز میگه که اندامت باربی ه و پاهات چقدر خوشگلن و از این حرفا، بعد به زنم شماره داد و رفت. بعد من رفتم جلو و باهاش حرف زدم و مثلا بلندش کردم و یه چیزی خوردیمو رفتیم. تو را برگشت گفتم شماره گرفتی؟ خندید و گفت رفته بودم مخ بزنم که زدم و مخم زده شه که تو زدی. شب با پسره شروع کرد واتس اپ بازی و دو تایی چتارو می خوندیم و می خندیدیم. بعدش باز پورن هابو باز کردیمو یه فیلم کاکولدی باز کردم. دیدم خوشش اومد. برگشت بهم گفت: بیا هر دومون یه بار کاکولد شیم. قرار شد شانشی تاس بندازیم 3 بار جمع هرکی کمتر شد اون اول کاکولد شه. از شانس گوه من هر 3 تا تاس من 1 شد اون برد. گفتم کی؟ گفت همونی که تو کافی شاپ شماره داده پیشنهاد داد تو ماشین پاهامو بخورهو یه جا میریمو توام از دور نگا کن. با اکراه قبول کردم چون میدونستم یکی پاهای دنیزو لمس کنه، تا آخر میره و می کندش. خلاصه تو واتس اپ قرار گذاشتن که 4 شنبه دنیز و ببره یه پارکینگ خلوت و بازیش بده. اومد دنبالش و منم سر کوچه تو ماشین بودمو افتادم دنبالشون. تو پارکینگ یه جا نگه داشتمو رفتم ببینم چیکار می کنن. ماشین پسره پرادو بود و من زیاد دید نداشتم. کنارش یه پاترول لاستیک پاره بود. معلوم بود که خیلی وقته اونجاس. آروم رفتم رو سقفش دراز کشیدم و داخل پرادو معلموم بود. دنیز پاهاش رو پاهای پسره بود و کیر پسره شق لای ساق پاهای دنیز، داشت براش لگ جاب میزد. اونم دستش تو مانتوی دنیز بود و داشت نوک سینه هاشو بازی میداد. بعد گفت وقته ساک زدنه. دنیز بی مقاومت خم شد و شروع کرد به ساک زدن. در عرض چند دقیقه آب طرف اومد. دنیز آب طرفو تو دهنش نگه داشت بعد تف کرد تو دستمال. فکر کردم کار تمومه اما یارو تازه گرم شده بود. صندلی د
1401/03/08
#بیغیرتی #همسر #آنال
از زمانی که از نوجوونیم یادمه عاشق فیلمای کاکولدی بودم اما اینکه کاکولد زنم بشم حتی به ذهنمم نمی رسید. سال 99 با دنیز ازدواج کردم. یه دختر چشم سبز بور ترک که هیکلش مثل دختر دبیرستانیا بود. 168 قد، 55 کیلو وزن. اوایل خیلی رومون باز نبود برا اینجور چیزا اما یه روز تو یه پاساژ جلو یه شلوارفروشی یه شلوار کوتاه چشممو گرفت. از تصور اینکه اینو بپوشه بیرون و مردا ساق پاهاشو دید بزنن قلقلکم داد. با یه بهونه بردمش تو و بعد از پرو چندتا شلوار، اون کوتاهه که مد نظرم بودو دادم بپوشه. از پرو اومد بیرون، ساق پاهای سفیدش قشنگ معلوم بود. قد شلوار 77 سانت بود و قشنگ 8 سانت بین جوراب و شلوار کوتا فاصله بود. یهو دیدم همه مردای مغازه چشم چرون ساق پاهای دنیز شدن. چرا دروغ، خوشم اومد. قرار شد بریم تو ماشین شلوار کوتاهو بپوشه. پوشید و پاهاشو گذاشت رو پاهای من. دیوونه شدم از سفیدی ساق پاهاش. بهم گفت بریم کافی شاپ؟ منم فورا" قبول کردم. رفتیم سمت فرشته به کافی شاپ خفن. نشست روبروی من و یه پاشو گذاشت رو اونیکی. یهو شلوار 5 سانتم بالاتر رفت. فرم ماهیچه ساق پای لختش عالی بود. پشت سر ما، ردیف کناری 3 تا پسر خوشتیپ نشسته بودن. زول زده بودن به پاهای دنیز. منم کیرم داشت شلوارمو پاره می کرد. بعد رفتیم خونه. شبش یه فیلم سوپر شر کردن وایف دیدیمو یه سکس عالی داشتیم. چند روز بعد پیشنهاد دادم حلقه هارو در بیاریمو جدا بریم کافی شاپ پاتوق مخ زنی بعد من دیرتر بیام و اونجا مثلا بلندش کنم. همون شلوار کوتاهو پوشید با کفش ساق دار و یه مانتو تنگ یا آستینای کوتاه. من مونده به پاتوق پیادش کردمو خودم دنبال یه جای پارک بودم. حدود 15 دقیق طول کشید و رسیدم کافی شاپ دیدم 2 تا پسر با زنم چه لاسی میزنن بعد رفتم تو و از دور نگاه میکردم. یکم رفتم جلوتر شنیدم که یکی از پسرا به دنیز میگه که اندامت باربی ه و پاهات چقدر خوشگلن و از این حرفا، بعد به زنم شماره داد و رفت. بعد من رفتم جلو و باهاش حرف زدم و مثلا بلندش کردم و یه چیزی خوردیمو رفتیم. تو را برگشت گفتم شماره گرفتی؟ خندید و گفت رفته بودم مخ بزنم که زدم و مخم زده شه که تو زدی. شب با پسره شروع کرد واتس اپ بازی و دو تایی چتارو می خوندیم و می خندیدیم. بعدش باز پورن هابو باز کردیمو یه فیلم کاکولدی باز کردم. دیدم خوشش اومد. برگشت بهم گفت: بیا هر دومون یه بار کاکولد شیم. قرار شد شانشی تاس بندازیم 3 بار جمع هرکی کمتر شد اون اول کاکولد شه. از شانس گوه من هر 3 تا تاس من 1 شد اون برد. گفتم کی؟ گفت همونی که تو کافی شاپ شماره داده پیشنهاد داد تو ماشین پاهامو بخورهو یه جا میریمو توام از دور نگا کن. با اکراه قبول کردم چون میدونستم یکی پاهای دنیزو لمس کنه، تا آخر میره و می کندش. خلاصه تو واتس اپ قرار گذاشتن که 4 شنبه دنیز و ببره یه پارکینگ خلوت و بازیش بده. اومد دنبالش و منم سر کوچه تو ماشین بودمو افتادم دنبالشون. تو پارکینگ یه جا نگه داشتمو رفتم ببینم چیکار می کنن. ماشین پسره پرادو بود و من زیاد دید نداشتم. کنارش یه پاترول لاستیک پاره بود. معلوم بود که خیلی وقته اونجاس. آروم رفتم رو سقفش دراز کشیدم و داخل پرادو معلموم بود. دنیز پاهاش رو پاهای پسره بود و کیر پسره شق لای ساق پاهای دنیز، داشت براش لگ جاب میزد. اونم دستش تو مانتوی دنیز بود و داشت نوک سینه هاشو بازی میداد. بعد گفت وقته ساک زدنه. دنیز بی مقاومت خم شد و شروع کرد به ساک زدن. در عرض چند دقیقه آب طرف اومد. دنیز آب طرفو تو دهنش نگه داشت بعد تف کرد تو دستمال. فکر کردم کار تمومه اما یارو تازه گرم شده بود. صندلی د