خاله مهتاب
1400/08/07
#خاله_ #ماساژ #تابو
سلام
من یه پسر بلند قد با قیافه معمولی اما جذاب(به گفته بقیه) هستم
یه خاله هم دارم ک کلا رابطمون با بقیه خاله ها فرق میکنه و خیلی باهم راحتیم و از شیطونی هایی که میکنیم برای هم تعریف میکنیم ،بااینکه شوهر داره اما شوهرش رو دوست ندارم و منم واقعا بهش حق میدم ب دلایلی…
خلاصه داستان از اینجا شروع شد ک همین رک حرف زدنا باعث شد اون حریم بینمون بشکنه و کم کم از دید منم جذاب میشد و فکرش رفت رو مخم…
وقتی پیشش بودم یا خونشون بودم کاملا حس میکردم یه جاذبه ای بین مون هست …
مثلا وقتی شلوغ بود خونه تو آشپزخونه رفت و آمد داشتیم سینه اش به بدنم میخورد یا باسن اش ب پام میخورد ،جوری که حس میکردم خودشم انگار دوست داره و اونم یه حس هایی داره…
یه فلش بک میزنم به چند ماه قبل تو خونه خودمون بعد داستان اصلی رو تعریف میکنم،به شب خانوادگی مشروب میخوردیم منم دزدکی به خاله چندتا پیک دادم و خودمم خیلی خورده بودم اون شب دیگه آخر شب ک خونه شلوغ بود چند نفر تو پذیرایی خونه خودمون خابیدیم و منم پیش خاله خابیدم…
اون شب به تولد داشتیم و عجیب خوشگل کرده بود آرایش اش رو هم پاک نکرده بود ،منم مست…
هیچی دیگه کنار خاله خابیدیم و کم کم دستم میرفت زیر پتوش ،کسایی ک تجریش کردن میفهمن ک چجوری قلبت میزنع اون لحظه…
اول دستم رو گذاشتم روی رون و پاهاش…
دیدم واکنشی نداره کم کم دستم رو بردم بین پاهاش ،وای خیلی نرم و تپل بود کص خالم،حتی از روی شلوار مشخص بود چه طلاییه…
خلاصه کلی کص خاله مهتاب رو مالیدم و بعد دستم رو بردم از زیر لباسش و تونستم سینه هاش رو هم لخت تو دستم بگیرم ،تو حال کردن بودم ک یهو دیدم خاله برگشت ،ترسیدم ک میخاد چکار کنه ولی بدون اینکه هیچی بگه رفت دسشویی و برگشت جاشو عوض کرد…
منم فرداش بهش پیام دادم ک دیشب چی شده و این داستانا چیزی ب روش نیاورد و فقط گفت ک حالت خوب نبوده و مست بودی…
اون شد اولین تجربه و اتفاق اصلی تو خونه خودشون اتفاق افتاد وقتی ک شب رفتم خونشون موندم و روز قبلش هم کلی طی روز بهم مالیده شده بودیم و اینم یادم رفت بگم چند بار من تست کردم دست به باسن خاله میزدم هیچی نمیگفت ،البته نه تنهایی وقتی بقیه هم بودن و تو دید نبودیم ،یا وقتی تو آشپزخونه خم بود کیرمو میمالیدم ب کونش و رد میشدم و حتی گاها چند لحظه ثابت پیش هم میمونیم خلاصه یه حس متفاوت بود بعد از انواع و اقسام دختر و زنی که من کرده بودم…
اون شب خاله هم یه دامن پاش بود ک رفت خابید ک مشخص بود شلوار پاش نیست و ی تاپ جذب…
صبح ک شد شوهرش رفته بود سرکار و دختر کوچکیش هم خواب خواب…
منم ک مطمعن شدم شوهر خاله رفته ،دل رو زدم ب دریا ،اول رفتم حموم ،چون لباس دیگه ای باهام نبود ،اول کامل لخت شدم و چون با خاله راحت بودم ازش خواستم بیاد یه دستی بکشه ب پشتم …
حس خوبی بهم دست میداد ک تنها تو یه خونه تو حموم لخت داره بهم دست میزنه…
هیچی دیگه چون فقط یه شرت داشتم شستمش و یه شلوار آزاد پوشیدم و بدون شرت پوشیدمش و شرتمم آویزون کردم و عمدن ب خاله گفتم کجا پهن کنم ک رود خشک شه که بفهمه شرت پاام نیست…
بعدش سشوار زدم و سر جای خاله دراز کشیدم و صداش زدم ،گفتم خاله جون خودت یکم سرشونه هامو بمال گرفته ،اونم گفت ک نوکر گیر آوردی و خندید و این حرفا ،یکم گذاشتم بدنم رو ماساژ بده و بعد گفتم حرفه ای نیستی بابا بیا نشونت بدم ،یجوری سریع تو عمل انجامش شده قرارش دادم و درازش کردم ک خودم ماساژش بدم ،از شونه ها و گردنش شروع کردم و ماساژ سکسی میدادم ک کم کم تحریک شد و خودمو میمالیدم بهش،وای همون حال کیرم یجوری سیخ شده بود ک سرپا وا
1400/08/07
#خاله_ #ماساژ #تابو
سلام
من یه پسر بلند قد با قیافه معمولی اما جذاب(به گفته بقیه) هستم
یه خاله هم دارم ک کلا رابطمون با بقیه خاله ها فرق میکنه و خیلی باهم راحتیم و از شیطونی هایی که میکنیم برای هم تعریف میکنیم ،بااینکه شوهر داره اما شوهرش رو دوست ندارم و منم واقعا بهش حق میدم ب دلایلی…
خلاصه داستان از اینجا شروع شد ک همین رک حرف زدنا باعث شد اون حریم بینمون بشکنه و کم کم از دید منم جذاب میشد و فکرش رفت رو مخم…
وقتی پیشش بودم یا خونشون بودم کاملا حس میکردم یه جاذبه ای بین مون هست …
مثلا وقتی شلوغ بود خونه تو آشپزخونه رفت و آمد داشتیم سینه اش به بدنم میخورد یا باسن اش ب پام میخورد ،جوری که حس میکردم خودشم انگار دوست داره و اونم یه حس هایی داره…
یه فلش بک میزنم به چند ماه قبل تو خونه خودمون بعد داستان اصلی رو تعریف میکنم،به شب خانوادگی مشروب میخوردیم منم دزدکی به خاله چندتا پیک دادم و خودمم خیلی خورده بودم اون شب دیگه آخر شب ک خونه شلوغ بود چند نفر تو پذیرایی خونه خودمون خابیدیم و منم پیش خاله خابیدم…
اون شب به تولد داشتیم و عجیب خوشگل کرده بود آرایش اش رو هم پاک نکرده بود ،منم مست…
هیچی دیگه کنار خاله خابیدیم و کم کم دستم میرفت زیر پتوش ،کسایی ک تجریش کردن میفهمن ک چجوری قلبت میزنع اون لحظه…
اول دستم رو گذاشتم روی رون و پاهاش…
دیدم واکنشی نداره کم کم دستم رو بردم بین پاهاش ،وای خیلی نرم و تپل بود کص خالم،حتی از روی شلوار مشخص بود چه طلاییه…
خلاصه کلی کص خاله مهتاب رو مالیدم و بعد دستم رو بردم از زیر لباسش و تونستم سینه هاش رو هم لخت تو دستم بگیرم ،تو حال کردن بودم ک یهو دیدم خاله برگشت ،ترسیدم ک میخاد چکار کنه ولی بدون اینکه هیچی بگه رفت دسشویی و برگشت جاشو عوض کرد…
منم فرداش بهش پیام دادم ک دیشب چی شده و این داستانا چیزی ب روش نیاورد و فقط گفت ک حالت خوب نبوده و مست بودی…
اون شد اولین تجربه و اتفاق اصلی تو خونه خودشون اتفاق افتاد وقتی ک شب رفتم خونشون موندم و روز قبلش هم کلی طی روز بهم مالیده شده بودیم و اینم یادم رفت بگم چند بار من تست کردم دست به باسن خاله میزدم هیچی نمیگفت ،البته نه تنهایی وقتی بقیه هم بودن و تو دید نبودیم ،یا وقتی تو آشپزخونه خم بود کیرمو میمالیدم ب کونش و رد میشدم و حتی گاها چند لحظه ثابت پیش هم میمونیم خلاصه یه حس متفاوت بود بعد از انواع و اقسام دختر و زنی که من کرده بودم…
اون شب خاله هم یه دامن پاش بود ک رفت خابید ک مشخص بود شلوار پاش نیست و ی تاپ جذب…
صبح ک شد شوهرش رفته بود سرکار و دختر کوچکیش هم خواب خواب…
منم ک مطمعن شدم شوهر خاله رفته ،دل رو زدم ب دریا ،اول رفتم حموم ،چون لباس دیگه ای باهام نبود ،اول کامل لخت شدم و چون با خاله راحت بودم ازش خواستم بیاد یه دستی بکشه ب پشتم …
حس خوبی بهم دست میداد ک تنها تو یه خونه تو حموم لخت داره بهم دست میزنه…
هیچی دیگه چون فقط یه شرت داشتم شستمش و یه شلوار آزاد پوشیدم و بدون شرت پوشیدمش و شرتمم آویزون کردم و عمدن ب خاله گفتم کجا پهن کنم ک رود خشک شه که بفهمه شرت پاام نیست…
بعدش سشوار زدم و سر جای خاله دراز کشیدم و صداش زدم ،گفتم خاله جون خودت یکم سرشونه هامو بمال گرفته ،اونم گفت ک نوکر گیر آوردی و خندید و این حرفا ،یکم گذاشتم بدنم رو ماساژ بده و بعد گفتم حرفه ای نیستی بابا بیا نشونت بدم ،یجوری سریع تو عمل انجامش شده قرارش دادم و درازش کردم ک خودم ماساژش بدم ،از شونه ها و گردنش شروع کردم و ماساژ سکسی میدادم ک کم کم تحریک شد و خودمو میمالیدم بهش،وای همون حال کیرم یجوری سیخ شده بود ک سرپا وا
خار استخوان (۱)
1400/09/10
#تابو #خواهر
قسمت اول
همینجا بگم هیچ اهمیتی نمیدم که دیگر کاربران در این موضوع خاطره چه نظری بدهند و اون دسته از افرادی که میان فحش میدن و حتی با احترام اون عزیزانی هم که میان تعریف و تمجید میکنن، به اون هم اهمیتی نمیدم
پس لطفا خودتون را خسته نکنید و درگیر این مسائل نشید
راست یا دروغ بودن این خاطره هم شاید بخوبی مشخص باشه و دلیلی نداره که با کسی سر این موضوع مجادله کنم
من هانی هستم و ۳۸ ساله و مهندسی برق خواندم و کارمند دولت هستم،
فرزند آخر خانواده و ۳ خواهر از خودم بزرگتر دارم،
این خاطره مربوط میشود به من و آخرین خواهرم
من اصولاً آدم گوشه گیر و منزوی بودن و کاملا غیر اجتماعی و تنها و با کسی رفت و آمد نداشتم، با این حال همیشه خودم را مستحق داشتن یک عشق واقعی و بزرگ میدانستم و از خدا گله مند بودم که چرا همیشه تنها و بی یار هستم. ولی بهر حال تمام دوران تا اتمام دبیرستان به همین گونه گذشت .
من بعد از دیپلم رفتم خدمت ( دانشگاه را بعد از خدمت رفتم) در دوران آموزشی بیشتر از ۱۰ بار اتفاق افتاد که من توی خواب دیدم که با زهرا خواهرم دارم ور میرم، یعنی میدیم که روش خوابیدم داریم همو بوس میکنیم لب میگیریم و لمس میکنیم و اما هر دو لباس به تن داشتیم ولی با این حال بشدت و دیوانه وار بدنش را لمس میکردم و لذت میبردم، توی این حالت بعضی اوقات بسرعت از خواب می پریدم و بعضی وقت ها در حین ارضا شدن بیدار میشدم و یا بیدار میشدم و میدیم چه گندی زدم به شورتم ، اما هیچ وقت خواب من از مرحله جلو تر نرفت
این موضوع بیشتر از اینکه برام ایجاد عذاب وجدان و ناراحتی کنه برام تعجبب برانگیز بود و مدام به این فکر میکردم چرا واقعا چرا توی بیداری هیچ وقت نشد بود که بخوام سعی کنم تا خواهرم را دید بزنم یا نظری بهش داشته باشم که بخواد توی خواب به این مسئله پیوند بخورم
تعجب من بیشتر از این بابت بود که خوب من فیلم سوپر زیاد دیده بودم و جق زیاد زده بودم اما هیچ تجربه ای یا اطلاعی از یک رابطه جنسی واقعی نداشتم که بخوام یک چنین خوابهای ببینم . بهر حال باید یک چیزی میبود
برای مدت ها در تمام طول روز و در حین انجام کارهای روزانه فکرم درگیر این موضوع شده ، اما نتیجه ای نمی گرفتم،
تا اینکه فروردین سال ۸۴ زمانی که دوره آموزشی ما تمام شد امریه را تحویل گرفتم و با اتوبوس های که ارتش تدارک دیده بود از شهر عجب شیر حرکت کردیم به سمت خانه، اما بقدری وضعیت اون اتوبوس و خصوصا جایی که به من رسیده یود من بعد از حرکت از راننده خواستم که منو پیاده کنه من خودم با هزینه خودم برمیگردم، راننده هم که خیلی آدم دیوسی بود یک جای خلوت بین عجب شیر و مراغه نگه داشت، من پیاده شدم و کوله سربازی را از صندوق بعد از شنیدن کلی غر غر از شاگرد اتوبوس تحویل گرفتم و با دیدن پیاده شدن من ، ۷ نفر دیگه از بچه ها هم پیاده شدن ، بعد از رفتن اتوبوس ۲ نفر از این سربازها از میان مزرعه زرت شروع به حرکت کردن و از دید من محو شدن و افراد باقی مونده بدون اینکه حرفی بزن دنبال من راه افتادن و چند قدم عقب تر از من کوله به دوش شروع به راهپیمایی کردیم، چند صد متری که رفتیم بخاطر وزن زیاد کوله ها و ساک های دستی و پوتین های گوشاد و خستگی و ضعف مفردی که به خاطر ۴ ماه آموزشی( ۲ ماه آموزش معمولی بود و ۲ ماه بعدش هم دوره کد ) داشتیم زود خسته شدیم ، یواش یواش با فاصله زیاد از هم دیگه روی زمین یا گارد ریل جاده نشسته یودیم، ناگهان یک ماشین کنار من ایستاد و قبل اینکه من ماشین را ببینم بوی تند بنزینی که از باکش یا از موتور سر ریز میکرد و توی گرمای موتور بخار میشد به د
1400/09/10
#تابو #خواهر
قسمت اول
همینجا بگم هیچ اهمیتی نمیدم که دیگر کاربران در این موضوع خاطره چه نظری بدهند و اون دسته از افرادی که میان فحش میدن و حتی با احترام اون عزیزانی هم که میان تعریف و تمجید میکنن، به اون هم اهمیتی نمیدم
پس لطفا خودتون را خسته نکنید و درگیر این مسائل نشید
راست یا دروغ بودن این خاطره هم شاید بخوبی مشخص باشه و دلیلی نداره که با کسی سر این موضوع مجادله کنم
من هانی هستم و ۳۸ ساله و مهندسی برق خواندم و کارمند دولت هستم،
فرزند آخر خانواده و ۳ خواهر از خودم بزرگتر دارم،
این خاطره مربوط میشود به من و آخرین خواهرم
من اصولاً آدم گوشه گیر و منزوی بودن و کاملا غیر اجتماعی و تنها و با کسی رفت و آمد نداشتم، با این حال همیشه خودم را مستحق داشتن یک عشق واقعی و بزرگ میدانستم و از خدا گله مند بودم که چرا همیشه تنها و بی یار هستم. ولی بهر حال تمام دوران تا اتمام دبیرستان به همین گونه گذشت .
من بعد از دیپلم رفتم خدمت ( دانشگاه را بعد از خدمت رفتم) در دوران آموزشی بیشتر از ۱۰ بار اتفاق افتاد که من توی خواب دیدم که با زهرا خواهرم دارم ور میرم، یعنی میدیم که روش خوابیدم داریم همو بوس میکنیم لب میگیریم و لمس میکنیم و اما هر دو لباس به تن داشتیم ولی با این حال بشدت و دیوانه وار بدنش را لمس میکردم و لذت میبردم، توی این حالت بعضی اوقات بسرعت از خواب می پریدم و بعضی وقت ها در حین ارضا شدن بیدار میشدم و یا بیدار میشدم و میدیم چه گندی زدم به شورتم ، اما هیچ وقت خواب من از مرحله جلو تر نرفت
این موضوع بیشتر از اینکه برام ایجاد عذاب وجدان و ناراحتی کنه برام تعجبب برانگیز بود و مدام به این فکر میکردم چرا واقعا چرا توی بیداری هیچ وقت نشد بود که بخوام سعی کنم تا خواهرم را دید بزنم یا نظری بهش داشته باشم که بخواد توی خواب به این مسئله پیوند بخورم
تعجب من بیشتر از این بابت بود که خوب من فیلم سوپر زیاد دیده بودم و جق زیاد زده بودم اما هیچ تجربه ای یا اطلاعی از یک رابطه جنسی واقعی نداشتم که بخوام یک چنین خوابهای ببینم . بهر حال باید یک چیزی میبود
برای مدت ها در تمام طول روز و در حین انجام کارهای روزانه فکرم درگیر این موضوع شده ، اما نتیجه ای نمی گرفتم،
تا اینکه فروردین سال ۸۴ زمانی که دوره آموزشی ما تمام شد امریه را تحویل گرفتم و با اتوبوس های که ارتش تدارک دیده بود از شهر عجب شیر حرکت کردیم به سمت خانه، اما بقدری وضعیت اون اتوبوس و خصوصا جایی که به من رسیده یود من بعد از حرکت از راننده خواستم که منو پیاده کنه من خودم با هزینه خودم برمیگردم، راننده هم که خیلی آدم دیوسی بود یک جای خلوت بین عجب شیر و مراغه نگه داشت، من پیاده شدم و کوله سربازی را از صندوق بعد از شنیدن کلی غر غر از شاگرد اتوبوس تحویل گرفتم و با دیدن پیاده شدن من ، ۷ نفر دیگه از بچه ها هم پیاده شدن ، بعد از رفتن اتوبوس ۲ نفر از این سربازها از میان مزرعه زرت شروع به حرکت کردن و از دید من محو شدن و افراد باقی مونده بدون اینکه حرفی بزن دنبال من راه افتادن و چند قدم عقب تر از من کوله به دوش شروع به راهپیمایی کردیم، چند صد متری که رفتیم بخاطر وزن زیاد کوله ها و ساک های دستی و پوتین های گوشاد و خستگی و ضعف مفردی که به خاطر ۴ ماه آموزشی( ۲ ماه آموزش معمولی بود و ۲ ماه بعدش هم دوره کد ) داشتیم زود خسته شدیم ، یواش یواش با فاصله زیاد از هم دیگه روی زمین یا گارد ریل جاده نشسته یودیم، ناگهان یک ماشین کنار من ایستاد و قبل اینکه من ماشین را ببینم بوی تند بنزینی که از باکش یا از موتور سر ریز میکرد و توی گرمای موتور بخار میشد به د
مام مهنازم (۱)
1400/09/08
#مامان_ #تابو
من افشین هستم 19 سالمه بابام یه بازاریه ورشکستس و متاسفانه از وقتی که دیدمش پای منقلو بافوره یه خواهربزرگتر ازخودمم دارم که تو شیراز دانشجو و یه مامان تپل دارم که اسمش مهنازه حودود44 سالشه البته عکسای 10 سال پیشروکه نگاه میکنم خیلی لاغرتراز الان بوده ولی الان بزنم به تخته توپ توپ شده یه هیکل گوشتی و نرم با رونو کون گوشتی سفید سینه ها و شکمش معمولیه ولی از کون نگو اصلا به بالا تنش نمییا همچین چیزی داشته باشه از همونا که من میمیرم براش.
مامان هیچ وقت دامن نمی پوشه همیشه یا شلوارک نخی پوشیده که از بس نازک رنگ شرتشم معلومه یه شلوار استرج تنگ که کونش تو شلوار جا نمیشه ولی از بس نرم و شل حتی وقتی شلوار استرجم جمش کرده باز موقع راه رفتن میلرزه و میماله به هم مامان مهناز حتی جلو مهمونا هم با شلوار استرج میگرده که خیلی تابلو بابامم که دیگه خیلی غیرتی بشه بهش میگه یه دامن بپوش ولی مامان میگه دستو پاگیره نمی خوام مردای فامیلم که چشاشون همش دونبال کون مامان وقتی راه میره همه لرزشو لمبرای گوشتی شو نگاه میکنن مامان مهنازم یکم یشتر قرش میده جوری که تابلو نشه ولی من چون حالت عادیشو دیدم میفهمم که داره از قصد کونش قرمیده موقه راه رفتن از این که مردارو با کونش دیونه کنه خوشش مییاد برالعس زنای فامیل که از چشم چرونیه شوهراشون حرص میخورن برا همین خونه ما خیلی کم مهمون مییاد ولی بابا مامان هفته ای دو سه شب میرن مهمونیهای دوستانه با دوستای بابام خدای خیلی به ما کمک میکنن اگه اونا نبودن نمی دونم خرج خونه ما از کجا در مییومد بابام که بیکار تازه یه خرج عملم داره مامانم که کار نمی کنه منم تو خونه تنهام
مامان همیشه قبل مهمونی میره حموم وکلی به خودش میرسه نمی دونین چه لعبتی میشه آرایش غلیظ با لباسای بازمن که پسرشم آرزوی کردنشو میکردم کونش از رو مانتو هم معلوم بود چقد گندس و زورکی اونجا جا شده. تا پاشونو از در بیرون می زاشتن من میرفتم سر لباس زیرای مامان که تو حموم بود وای هنوز بوی تنشو میداد شورت کرستشو میمالیدم به کیرم و با هاشون حال میکردم این کار همیشگی من بود تا اینکه یه شب وقتی لخت رو تختم بودم شورت مامانم روی صورتم بوش میکردم و باهاش جق میزدم وقتی آبم امد خیلی احساس خستگی کردم انگار دیگه هیچ انرژی نداشتم و همونجوری خوابم برد.صبح که پا شدم دیدم شرت کرست مامان نیست پتومم کشیده شده روم وای انگار دنیا رو سرم خراب شد نمی دونستم الان که مامان منو ببیبه چی میشه اصلا نمی تننستم تو روش نگاه منم تو همین فکرا بودم که مامان گفت افشین جان پاشو دیگه مدرست دیر میشه ها منم که نمی دونستم باید چیکارکنم لال شده بودم هیچی نگفتم یه چند دقیقه که گذشت مامان امد تو اتاقم گفت پاشو دیگه تمبل منم از خجالت زیر پتو بودم ولی برالعکس مامان از هر روز مهربونترشده بود شاید نمی خواست جلو بابام تابلو کنه تا بعدن خودش پدرمو در بیاره شنیدم که صدای درامد بابام از خونه رفت بیرون(احتمالان دونبال جنس) بعد مامان امد پتورو زد کنار گفت چیشده حالت خوب نیست منم با تتپته گفت نه مامانم گفت آره رنگت پریده عیبی نداره استراحت کن عزیزم من زنگ میزنم با مدرسه هماهنگ میکنم بعد رفت که زنگ بزنه من گریم گرفته بود نمی دونستم باید چیکار کنم بعد مامان امد تو اتاق گفت خوب حالت چطوره من باز هیچی نگفتم مامان پتو زد کنار وقتی دید من دارم گریه میکنم نشست کنار تختم گفت چی شده منم بی اختیار بقلش کردم و گریم بیشتر شد همش بهش التماس میکردم که مامان غلط کردم گوخوردم ببخشید تورو خدا به بابا چیزی نگو مامان سرمو آورد بالا گفت چی میگی تو چرا گ
1400/09/08
#مامان_ #تابو
من افشین هستم 19 سالمه بابام یه بازاریه ورشکستس و متاسفانه از وقتی که دیدمش پای منقلو بافوره یه خواهربزرگتر ازخودمم دارم که تو شیراز دانشجو و یه مامان تپل دارم که اسمش مهنازه حودود44 سالشه البته عکسای 10 سال پیشروکه نگاه میکنم خیلی لاغرتراز الان بوده ولی الان بزنم به تخته توپ توپ شده یه هیکل گوشتی و نرم با رونو کون گوشتی سفید سینه ها و شکمش معمولیه ولی از کون نگو اصلا به بالا تنش نمییا همچین چیزی داشته باشه از همونا که من میمیرم براش.
مامان هیچ وقت دامن نمی پوشه همیشه یا شلوارک نخی پوشیده که از بس نازک رنگ شرتشم معلومه یه شلوار استرج تنگ که کونش تو شلوار جا نمیشه ولی از بس نرم و شل حتی وقتی شلوار استرجم جمش کرده باز موقع راه رفتن میلرزه و میماله به هم مامان مهناز حتی جلو مهمونا هم با شلوار استرج میگرده که خیلی تابلو بابامم که دیگه خیلی غیرتی بشه بهش میگه یه دامن بپوش ولی مامان میگه دستو پاگیره نمی خوام مردای فامیلم که چشاشون همش دونبال کون مامان وقتی راه میره همه لرزشو لمبرای گوشتی شو نگاه میکنن مامان مهنازم یکم یشتر قرش میده جوری که تابلو نشه ولی من چون حالت عادیشو دیدم میفهمم که داره از قصد کونش قرمیده موقه راه رفتن از این که مردارو با کونش دیونه کنه خوشش مییاد برالعس زنای فامیل که از چشم چرونیه شوهراشون حرص میخورن برا همین خونه ما خیلی کم مهمون مییاد ولی بابا مامان هفته ای دو سه شب میرن مهمونیهای دوستانه با دوستای بابام خدای خیلی به ما کمک میکنن اگه اونا نبودن نمی دونم خرج خونه ما از کجا در مییومد بابام که بیکار تازه یه خرج عملم داره مامانم که کار نمی کنه منم تو خونه تنهام
مامان همیشه قبل مهمونی میره حموم وکلی به خودش میرسه نمی دونین چه لعبتی میشه آرایش غلیظ با لباسای بازمن که پسرشم آرزوی کردنشو میکردم کونش از رو مانتو هم معلوم بود چقد گندس و زورکی اونجا جا شده. تا پاشونو از در بیرون می زاشتن من میرفتم سر لباس زیرای مامان که تو حموم بود وای هنوز بوی تنشو میداد شورت کرستشو میمالیدم به کیرم و با هاشون حال میکردم این کار همیشگی من بود تا اینکه یه شب وقتی لخت رو تختم بودم شورت مامانم روی صورتم بوش میکردم و باهاش جق میزدم وقتی آبم امد خیلی احساس خستگی کردم انگار دیگه هیچ انرژی نداشتم و همونجوری خوابم برد.صبح که پا شدم دیدم شرت کرست مامان نیست پتومم کشیده شده روم وای انگار دنیا رو سرم خراب شد نمی دونستم الان که مامان منو ببیبه چی میشه اصلا نمی تننستم تو روش نگاه منم تو همین فکرا بودم که مامان گفت افشین جان پاشو دیگه مدرست دیر میشه ها منم که نمی دونستم باید چیکارکنم لال شده بودم هیچی نگفتم یه چند دقیقه که گذشت مامان امد تو اتاقم گفت پاشو دیگه تمبل منم از خجالت زیر پتو بودم ولی برالعکس مامان از هر روز مهربونترشده بود شاید نمی خواست جلو بابام تابلو کنه تا بعدن خودش پدرمو در بیاره شنیدم که صدای درامد بابام از خونه رفت بیرون(احتمالان دونبال جنس) بعد مامان امد پتورو زد کنار گفت چیشده حالت خوب نیست منم با تتپته گفت نه مامانم گفت آره رنگت پریده عیبی نداره استراحت کن عزیزم من زنگ میزنم با مدرسه هماهنگ میکنم بعد رفت که زنگ بزنه من گریم گرفته بود نمی دونستم باید چیکار کنم بعد مامان امد تو اتاق گفت خوب حالت چطوره من باز هیچی نگفتم مامان پتو زد کنار وقتی دید من دارم گریه میکنم نشست کنار تختم گفت چی شده منم بی اختیار بقلش کردم و گریم بیشتر شد همش بهش التماس میکردم که مامان غلط کردم گوخوردم ببخشید تورو خدا به بابا چیزی نگو مامان سرمو آورد بالا گفت چی میگی تو چرا گ
کُس تنگ خواهرم
1400/09/07
#خواهر_ #بیغیرتی #تابو
این دفعه رو مطمئن بودم که اشتباه ندیدم. آرشام دستش برد به سمت ساناز و کُسش رو لمس کرد و ساناز اصلا معترض نشد. احساسات عجیب و متناقض، با قدرت بیشتری بهم حمله کردن. یعنی شوهر ساناز متوجه نبود که بهترین دوستش داره با زنش ور میره؟! یا شاید این فقط من بودم که متوجه رابطه خاص ساناز و آرشام شده بودم؟ البته آرشام مواقعی به سمت ساناز میرفت که شوهرش نبود. یعنی حواسشون بود که شوهرش نفهمه. من باید چیکار میکردم؟ باید به علیرضا میگفتم که ساناز، زن تو و خواهر من، داره اجازه میده تا آرشام باهاش ور بره و حتی شاید رابطهشون بیشتر از یک ور رفتن ساده باشه؟ بعدش چی میشد؟ واکنش علیرضا چی میتونست باشه؟ اگه جار و جنجال راه میانداخت، چی؟ اگه آبروریزی میکرد، چی؟ اونوقت من باعث رفتن آبروی خواهر خودم میشدم. چطوری میتونستم تو روی ساناز و مخصوصا پدر و مادرم نگاه کنم؟ حتی شاید زندگیشون از بین میرفت. هیچ راهکاری توی ذهنم نداشتم. تنها آرزوم این بود که ای کاش هرگز به گروه کوهنوردی تفریحی علیرضا و ساناز ملحق نمیشدم. ای کاش هرگز متوجه روابط خاص ساناز و دوست شوهرش، نمیشدم. ای کاش این صحنه لعنتی که آرشام با کُس ساناز ور رفت رو نمیدیدم. حتی شاید با گفتنش، خودم رو ضایع میکردم و کسی حرفم رو باور نمیکرد. هر چی باشه ساناز یک زن بیست و هشت ساله بود و من ده سال ازش کوچیکتر بودم. کی حرف من رو در مقابل ساناز باور میکرد؟ ساناز وقتی دید که بعد از ازدواجش تو خونه تنها شدم، به من پیشنهاد کوهنوردیهای تفریحی صبح جمعه رو داد. اکثر اکیپشون دوستان دوران دانشجوییش بودن و سن من از همه کمتر بود. توی جمعشون به غیر از ساناز و علیرضا، فقط یک زوج متاهل دیگه بود و بقیه مجرد بودن و قطعا خوشتیپ ترین مجرد، آرشام بود. یک پسر قد بلند و خوش چهره که حتی پسرها هم از تیپ و قیافهاش، خوششون میاومد. گاهی پیش خودم میگفتم که ای کاش آرشام شوهر ساناز میشد. چون تنها زن اون جمع که به زیبایی و خوش اندامی آرشام میاومد، ساناز بود. همیشه از خودم میپرسیدم اگه ساناز اینقدر با آرشام صمیمیه، چرا باهاش ازدواج نکرد؟ نکنه شایعات درست بود و ساناز فقط به خاطر پول علیرضا باهاش ازدواج کرد؟ وگرنه علیرضا از نظر تیپ و چهره، خیلی از ساناز کمتر بود. از وقتی که یادم میاومد، جذب زیباییهای ساناز بودم. اولین باری که علنی به خاطر ساناز تحریک جنسی شدم، پانزده سالم بود. موقعی که تازه با علیرضا نامزد کرده بود. حدودا هر روز عصر با هم قرار میذاشتن و میرفتن بیرون. یک بار اصرار کردن که من هم باهاشون برم. اون شب ساناز یک تیپ فوق سکسی زده بود. یک شلوار جین کشی رنگ روشن و یک تاپ تنگ مشکی کوتاه که برجستگی سینههاش مشخص بود و نافش و قسمتی از شکمش دیده میشد. همراه با یک مانتوی جلو باز و یک شال سفید که بود و نبودش روی سرش فرقی نداشت. چاک کُسش توی شلوار خیلی جذبش، کاملا مشخص بود و انگار شورت هم نپوشیده بود. اون شب به هیچ وجه نمیتونستم به رونها و چاک کُس ساناز و ناف سکسیش، نگاه نکنم. هم زمان من رو یاد هنرپیشههای پورن میانداخت و اندام لُختش رو تو حالات مختلف تصور میکردم. از اون شب به بعد فهمیدم که ساناز همیشه تیپهای سکسی و عطرهای خوشبو و تحریک کننده میزنه. هیچ پسری نمیتونست به ساناز نگاه نکنه. من هم بر سر یک دوراهی گیر کرده بودم. هم از دیدن اندام و تیپ سکسی خواهرم لذت میبردم و هم عذاب وجدان داشتم که چرا همچین نگاهی به خواهرم دارم؟ شاید همین تیپ زدنها، آرشام رو مجاب کرده بود که با ساناز ور بره و ساناز میترسید که جلوش بایسته
1400/09/07
#خواهر_ #بیغیرتی #تابو
این دفعه رو مطمئن بودم که اشتباه ندیدم. آرشام دستش برد به سمت ساناز و کُسش رو لمس کرد و ساناز اصلا معترض نشد. احساسات عجیب و متناقض، با قدرت بیشتری بهم حمله کردن. یعنی شوهر ساناز متوجه نبود که بهترین دوستش داره با زنش ور میره؟! یا شاید این فقط من بودم که متوجه رابطه خاص ساناز و آرشام شده بودم؟ البته آرشام مواقعی به سمت ساناز میرفت که شوهرش نبود. یعنی حواسشون بود که شوهرش نفهمه. من باید چیکار میکردم؟ باید به علیرضا میگفتم که ساناز، زن تو و خواهر من، داره اجازه میده تا آرشام باهاش ور بره و حتی شاید رابطهشون بیشتر از یک ور رفتن ساده باشه؟ بعدش چی میشد؟ واکنش علیرضا چی میتونست باشه؟ اگه جار و جنجال راه میانداخت، چی؟ اگه آبروریزی میکرد، چی؟ اونوقت من باعث رفتن آبروی خواهر خودم میشدم. چطوری میتونستم تو روی ساناز و مخصوصا پدر و مادرم نگاه کنم؟ حتی شاید زندگیشون از بین میرفت. هیچ راهکاری توی ذهنم نداشتم. تنها آرزوم این بود که ای کاش هرگز به گروه کوهنوردی تفریحی علیرضا و ساناز ملحق نمیشدم. ای کاش هرگز متوجه روابط خاص ساناز و دوست شوهرش، نمیشدم. ای کاش این صحنه لعنتی که آرشام با کُس ساناز ور رفت رو نمیدیدم. حتی شاید با گفتنش، خودم رو ضایع میکردم و کسی حرفم رو باور نمیکرد. هر چی باشه ساناز یک زن بیست و هشت ساله بود و من ده سال ازش کوچیکتر بودم. کی حرف من رو در مقابل ساناز باور میکرد؟ ساناز وقتی دید که بعد از ازدواجش تو خونه تنها شدم، به من پیشنهاد کوهنوردیهای تفریحی صبح جمعه رو داد. اکثر اکیپشون دوستان دوران دانشجوییش بودن و سن من از همه کمتر بود. توی جمعشون به غیر از ساناز و علیرضا، فقط یک زوج متاهل دیگه بود و بقیه مجرد بودن و قطعا خوشتیپ ترین مجرد، آرشام بود. یک پسر قد بلند و خوش چهره که حتی پسرها هم از تیپ و قیافهاش، خوششون میاومد. گاهی پیش خودم میگفتم که ای کاش آرشام شوهر ساناز میشد. چون تنها زن اون جمع که به زیبایی و خوش اندامی آرشام میاومد، ساناز بود. همیشه از خودم میپرسیدم اگه ساناز اینقدر با آرشام صمیمیه، چرا باهاش ازدواج نکرد؟ نکنه شایعات درست بود و ساناز فقط به خاطر پول علیرضا باهاش ازدواج کرد؟ وگرنه علیرضا از نظر تیپ و چهره، خیلی از ساناز کمتر بود. از وقتی که یادم میاومد، جذب زیباییهای ساناز بودم. اولین باری که علنی به خاطر ساناز تحریک جنسی شدم، پانزده سالم بود. موقعی که تازه با علیرضا نامزد کرده بود. حدودا هر روز عصر با هم قرار میذاشتن و میرفتن بیرون. یک بار اصرار کردن که من هم باهاشون برم. اون شب ساناز یک تیپ فوق سکسی زده بود. یک شلوار جین کشی رنگ روشن و یک تاپ تنگ مشکی کوتاه که برجستگی سینههاش مشخص بود و نافش و قسمتی از شکمش دیده میشد. همراه با یک مانتوی جلو باز و یک شال سفید که بود و نبودش روی سرش فرقی نداشت. چاک کُسش توی شلوار خیلی جذبش، کاملا مشخص بود و انگار شورت هم نپوشیده بود. اون شب به هیچ وجه نمیتونستم به رونها و چاک کُس ساناز و ناف سکسیش، نگاه نکنم. هم زمان من رو یاد هنرپیشههای پورن میانداخت و اندام لُختش رو تو حالات مختلف تصور میکردم. از اون شب به بعد فهمیدم که ساناز همیشه تیپهای سکسی و عطرهای خوشبو و تحریک کننده میزنه. هیچ پسری نمیتونست به ساناز نگاه نکنه. من هم بر سر یک دوراهی گیر کرده بودم. هم از دیدن اندام و تیپ سکسی خواهرم لذت میبردم و هم عذاب وجدان داشتم که چرا همچین نگاهی به خواهرم دارم؟ شاید همین تیپ زدنها، آرشام رو مجاب کرده بود که با ساناز ور بره و ساناز میترسید که جلوش بایسته
عادت به سینه های مادرم
1400/09/05
#مادر #تابو
سلام
اگر دنبال این هستین که تهش بگم مادرم رو کردم و از اون به بعد سکس داریم برین یه داستان خیالی بخونین که توی شهوانی پره چیزی که من میخام بگم تهش جز خجالتی که باهام هنوزم مونده هیچی نیست،اسم خودم یا مادرم یا مشخصات مادرم هم نمیگم چون نیازی نیست و فقط میخام از این فانتزی های دروغین سکس با محارم دورتون کنم
من این طور که مادرم برام تعریف میکنه از زمان بچگی هم زودتر به دنیا اومدم و هم به شدت ضعیف بودم پدر و مادرم هم چون تک فرزندم به شدت من رو دوس دارن و از اول زندگیم تا جایی که در توانشون بوده برام کم نزاشتن و محبت مادری که جای خود من همین جوری با ضعف بزرگ میشم و به خاطر همین مشکل مادرم بیشتر از زمان نورمال از شیر خودش بهم میداد و تا جایی که میتونست با خوردنی های مختلف یا دارو سعی میکرد شیرش خشک نشه.بچه ی عادی رو که از سینه مادر دور میکنن به طور عادی سخت هست هم برای مادر و هم برای فرزند حالا این سختی برای من چندین برابر شده بود به طوری که گریه میکردم که مادرم بزاره سینه هاش رو بخورم حتی با وجود این که دیگه شیر نداشت ولی این عادت روی من موند و انقدر بزرگ شده بودم که یادم هست یک بار بچه بودم و رفتم از مادرم خاستم با سینه هاش بازی کنم و مادرم هم مثل همیشه اجازه داد و سینه هاش رو در اختیارم گذاشت من تا اول دبستان هرموقع میخاستم میتونسم با سینه های مادرم بازی کنم لمسشون کنم و دهن بزارم و دیگه این عادت رو از من گرفتن کار هر کسی نبود ولی اول دبستان دیگه به خاطر دور بودن از خونه حتی برای ساعت های کمی و کار کردن مادرم روم و به مرور زمان کم کردن این عادت کم کم داشت از سرم میوفتاد ولی همچنان ماهی یک بار شاید من میخاستم و مادرم اجازه میداد از همین رو به خاطر عادت کردن من به دیدن سینه اای مادرم مادرم دلیلی نداشت توی خونه خودش رو از من بپوشونه و من بار ها و بار ها مادرم رو توی خونه با لباس های باز دیدم ولی همیشه فقط سینه هاش رو و همیشه توی خونه شلوار عادیه تو خونگی پاش بود و خودش هم مشکلی نداشت چون میگفت تو مامانی رو بار ها دیدی و برات عادی شده زمان گذشت و گذشت تا من به سن بلوغ رسیدم و کم کم یاد گرفتم و حس های تحریک آمیز اومدن سراغم و چون نه دختری توی فامیل بود و نه دوست دختری داشتم مدام فکر هایی که از زمان بچگی از سینه های مادرم داشتم توی ذهنم تکرار میشد و طی یک سال من به شدت روی سینه های مادرم حوس پیدا کرده بودم و دوست داشتم مثل گذشته میتونسم سینه هاش رو لمس کنم یا بخورم این حس توی من یک شبه اون هم شبی که فهمیدم پدر و مادرم دارن باهم سکس میکنن حتی با وجود این که هیچی ندیدم و فقط یک لحظه صدای مادرم رو شنیدم این حس هوس هزار برابر شد و از اون شب به بعد همیشه سعی میکردم سینه های مادرم رو ببینم یا جوری که حواسش نیست ازش عکس بگیرم و خودارضایی کنم،کار به جایی رسیده بود که من هر روز مادرم رو با لباس های باز میدیدم و به شدت تحریک میشدم یک روز جرات به خودم دادم و از قصد رفتم سر کشوی لباس هاش و سوتینش رو جوری نامرتب گذاشتم که بفهمه کسی به سوتینش دست زده این کار رو کردم ولی جیزی به روش نیاورد شاید حتی متوجه نشد و من دنبال راه دیگه ای گشتم و پدر من به خاطر کارش صبح های زود میرفت بیرون حتی قبل از مدرسه من و من یک روز زود تر بیدار شدم پدرم که رفت بیرون به بهونه این که از خواب مریدم و گرسنمه رفتم تو اتاق مادرم دیدم مادرم زیر پتو هست ولی پتو رو تا سر نکشیده بود و تقریبا تا کمرش بود و چشمم خورد به سینه هاش که فقط با یه سوتین خابیده بود اون جا به پدرم حسودیم شد بدون این که در رو
1400/09/05
#مادر #تابو
سلام
اگر دنبال این هستین که تهش بگم مادرم رو کردم و از اون به بعد سکس داریم برین یه داستان خیالی بخونین که توی شهوانی پره چیزی که من میخام بگم تهش جز خجالتی که باهام هنوزم مونده هیچی نیست،اسم خودم یا مادرم یا مشخصات مادرم هم نمیگم چون نیازی نیست و فقط میخام از این فانتزی های دروغین سکس با محارم دورتون کنم
من این طور که مادرم برام تعریف میکنه از زمان بچگی هم زودتر به دنیا اومدم و هم به شدت ضعیف بودم پدر و مادرم هم چون تک فرزندم به شدت من رو دوس دارن و از اول زندگیم تا جایی که در توانشون بوده برام کم نزاشتن و محبت مادری که جای خود من همین جوری با ضعف بزرگ میشم و به خاطر همین مشکل مادرم بیشتر از زمان نورمال از شیر خودش بهم میداد و تا جایی که میتونست با خوردنی های مختلف یا دارو سعی میکرد شیرش خشک نشه.بچه ی عادی رو که از سینه مادر دور میکنن به طور عادی سخت هست هم برای مادر و هم برای فرزند حالا این سختی برای من چندین برابر شده بود به طوری که گریه میکردم که مادرم بزاره سینه هاش رو بخورم حتی با وجود این که دیگه شیر نداشت ولی این عادت روی من موند و انقدر بزرگ شده بودم که یادم هست یک بار بچه بودم و رفتم از مادرم خاستم با سینه هاش بازی کنم و مادرم هم مثل همیشه اجازه داد و سینه هاش رو در اختیارم گذاشت من تا اول دبستان هرموقع میخاستم میتونسم با سینه های مادرم بازی کنم لمسشون کنم و دهن بزارم و دیگه این عادت رو از من گرفتن کار هر کسی نبود ولی اول دبستان دیگه به خاطر دور بودن از خونه حتی برای ساعت های کمی و کار کردن مادرم روم و به مرور زمان کم کردن این عادت کم کم داشت از سرم میوفتاد ولی همچنان ماهی یک بار شاید من میخاستم و مادرم اجازه میداد از همین رو به خاطر عادت کردن من به دیدن سینه اای مادرم مادرم دلیلی نداشت توی خونه خودش رو از من بپوشونه و من بار ها و بار ها مادرم رو توی خونه با لباس های باز دیدم ولی همیشه فقط سینه هاش رو و همیشه توی خونه شلوار عادیه تو خونگی پاش بود و خودش هم مشکلی نداشت چون میگفت تو مامانی رو بار ها دیدی و برات عادی شده زمان گذشت و گذشت تا من به سن بلوغ رسیدم و کم کم یاد گرفتم و حس های تحریک آمیز اومدن سراغم و چون نه دختری توی فامیل بود و نه دوست دختری داشتم مدام فکر هایی که از زمان بچگی از سینه های مادرم داشتم توی ذهنم تکرار میشد و طی یک سال من به شدت روی سینه های مادرم حوس پیدا کرده بودم و دوست داشتم مثل گذشته میتونسم سینه هاش رو لمس کنم یا بخورم این حس توی من یک شبه اون هم شبی که فهمیدم پدر و مادرم دارن باهم سکس میکنن حتی با وجود این که هیچی ندیدم و فقط یک لحظه صدای مادرم رو شنیدم این حس هوس هزار برابر شد و از اون شب به بعد همیشه سعی میکردم سینه های مادرم رو ببینم یا جوری که حواسش نیست ازش عکس بگیرم و خودارضایی کنم،کار به جایی رسیده بود که من هر روز مادرم رو با لباس های باز میدیدم و به شدت تحریک میشدم یک روز جرات به خودم دادم و از قصد رفتم سر کشوی لباس هاش و سوتینش رو جوری نامرتب گذاشتم که بفهمه کسی به سوتینش دست زده این کار رو کردم ولی جیزی به روش نیاورد شاید حتی متوجه نشد و من دنبال راه دیگه ای گشتم و پدر من به خاطر کارش صبح های زود میرفت بیرون حتی قبل از مدرسه من و من یک روز زود تر بیدار شدم پدرم که رفت بیرون به بهونه این که از خواب مریدم و گرسنمه رفتم تو اتاق مادرم دیدم مادرم زیر پتو هست ولی پتو رو تا سر نکشیده بود و تقریبا تا کمرش بود و چشمم خورد به سینه هاش که فقط با یه سوتین خابیده بود اون جا به پدرم حسودیم شد بدون این که در رو
سکس من با خاله سکینه
1400/07/23
#خاله #ماساژ #تابو
سلام دوستان خوب هستید،میخواستم یه خاطره را برایتان بگم که بسم اتفاق افتادش،که برمیگرده به ۵ماه پیش من قبلا به این سایت میامدم ولی داستان ها یاخاطرات میخواندم ،وپیش خودم میگفتم دروغ .
من احمدم ۲۱ سالم قدم ۱مترو ۸۷سانتی مترو برنز وهیکلی و،ورزش کار هستم.
من چون خونمون به پدربزگ مادری نزدیک ومادربزرگم فوت کرده پیش پدربزرگم میمونم، این خاله سکینه من که میخوام درباری خاطرم باهاش بگم
۴۶ساله هست خانومی سفید با موهای مشکی قدی ۱۶۵ ووزنش متوسط یکم روبه چاقی ،با سینه های حالا میشه گفت۷۵هستش،من به این خالم نظر داشتم همیشه دوست داشتم یک بار حداقل بکنمش اون منو خیلی دوست داشت وداره،چون حامله نمیشه بچه نداره من به این خالم نظر داشتم بالباس زیراش ور میرفتم وداخل وقتی میرفت حموم از یه سوراخ میدیدمش و با فکرش جق میزدم ،واونم پیش من راحت نه باشرط وتاب بالباس راحتی
بلیز شلوار تنگ این خالم پارسال پاییز سکته کردش والان دست چپش به خودش نمیاد بهتر ولی ازیت میشه فشار میاره بهش، به خاطر سکته دیگه بعضی وقتا سینه بنداشم نمیبست ،وقتی میامد خونه پدربزرگم چون شوهرش نگهبان بود ونبودش وشب میشد پدربزرگم میخوابید وگوشاشم سنگین پدر بزرگم ،خالم میگفت میلاد باروغن سباه دانه کمرمو روغن بزن تا رسید به روز موعود که ۵ماه پیش بود،خالم اومدو شام خوردیم ولی اون یه کمی دل درد داشت ازیتش میکرد شب شد به خودش میپیچیدچای نبات خورد آروم شد ولی یه کمکی درد داشت منم دیدم اوضاع برای کردن خاله اوکی بهش گفتم
خاله میخوای کمرتو روغن بزن اولش گفت نه بعد بعد نیم ساعت نمیدونم چی شد گفت بیاروغن بزن دل دردم زده قلونج شدم کمرشو با آجر گرم کردم وبا روغن ماساژ میدادم ونم نم لباسشو حی میزدم بالا میدونستم کرست نبسته،
گفتم میخوای پهلوهات وشیکمتو آروم روغن بزنم آولش نزاشت تا با یکم
اسرار گفت باش روغنو زدم رو شیکمش وهی ماساژ میدادم ودستمو میبردم بالاتر اونم لباسشو تا دقیقا زیر سینهاش برده بود بالا ودستاشو گزاشته بود روشون من هین ماساژ دستم میزردم بالا تا دیدم خوشش اومده و چشاشو میبست گاهی وقتا میگفت اخ که من هشرم زد بالا خودمو زوری نگه داشته بودم بعد یک دفعه دستمو بیشتر بردم بالا وسینه هاشو میمالیدم یکم نمیزاشت که من بهش گفتم نترس کسی نمیفهم سینه هاتو دیدم خندیدو هیچی نگفت وگزاشت سینه هاشو روغن بزنمو بمالم دیدم هواسش نیستو
چشاشو بسته وبعضی وقتا یه اخی میگه زیر زبونی منم فرصتو دیدمو دستم آروم به حال اینکه شیکمتو دارم ماساژ میدم آوردم زیر شکمش دیدم داره گرم میشه وعین خواب آلودا شده که کنارش دراز کشیدم خودم آماده کردم دست راستمو کردم زیر شرتشو ۲تا انگشتم سریع کردم داخل کسشو از سینه چپش بوس کردم که ترسید خواست بلند شه نزاشتم فوش میداد با دستی که بهتر بود میزد توگوشم ولی چون ریزه میزه بود نمی تونست از دستم در بره هی میگفت بابا بابا منم میدونستم بابا بزرگم نمیشنفه برام مهم نبود ماهم داخل اتاق بودیم دیده نمی شدیم ،که گریش گرفتو گفت ترو خدا نکن به کسی نمیگم منم بهش گفتم میکنمت که مطمعن تر باشم بازم نمیزاشت که از لباش بوس میکردم میگفتم سکینه جون خودم راستی دندوناشم مصنوعی دندوناشو درآوردم لب گرفتم سینه هاشو خردم اومدم پایین کوسشم خوردم که دیدم داره دیگه همکاری میکنه سریع ک.یرمو درآوردم کردم دهنش نمیدونی چه لذتی داره داخل دهنی که دندون نداره کـ.ـیر بکنی چه لذتی میبره میکردم توحلقش درمیاوردم کیر من بزرگ ۱۹سانت وکلفت ، شردع کردم به کردنش از کس چون تنگ بود جیغش خونرو برداشته بود ،میگفت کـ.ـیر شوهرم کوچیک بوده چقدر شوهرش معتاد میگفت کیر
@dastankadhi
1400/07/23
#خاله #ماساژ #تابو
سلام دوستان خوب هستید،میخواستم یه خاطره را برایتان بگم که بسم اتفاق افتادش،که برمیگرده به ۵ماه پیش من قبلا به این سایت میامدم ولی داستان ها یاخاطرات میخواندم ،وپیش خودم میگفتم دروغ .
من احمدم ۲۱ سالم قدم ۱مترو ۸۷سانتی مترو برنز وهیکلی و،ورزش کار هستم.
من چون خونمون به پدربزگ مادری نزدیک ومادربزرگم فوت کرده پیش پدربزرگم میمونم، این خاله سکینه من که میخوام درباری خاطرم باهاش بگم
۴۶ساله هست خانومی سفید با موهای مشکی قدی ۱۶۵ ووزنش متوسط یکم روبه چاقی ،با سینه های حالا میشه گفت۷۵هستش،من به این خالم نظر داشتم همیشه دوست داشتم یک بار حداقل بکنمش اون منو خیلی دوست داشت وداره،چون حامله نمیشه بچه نداره من به این خالم نظر داشتم بالباس زیراش ور میرفتم وداخل وقتی میرفت حموم از یه سوراخ میدیدمش و با فکرش جق میزدم ،واونم پیش من راحت نه باشرط وتاب بالباس راحتی
بلیز شلوار تنگ این خالم پارسال پاییز سکته کردش والان دست چپش به خودش نمیاد بهتر ولی ازیت میشه فشار میاره بهش، به خاطر سکته دیگه بعضی وقتا سینه بنداشم نمیبست ،وقتی میامد خونه پدربزرگم چون شوهرش نگهبان بود ونبودش وشب میشد پدربزرگم میخوابید وگوشاشم سنگین پدر بزرگم ،خالم میگفت میلاد باروغن سباه دانه کمرمو روغن بزن تا رسید به روز موعود که ۵ماه پیش بود،خالم اومدو شام خوردیم ولی اون یه کمی دل درد داشت ازیتش میکرد شب شد به خودش میپیچیدچای نبات خورد آروم شد ولی یه کمکی درد داشت منم دیدم اوضاع برای کردن خاله اوکی بهش گفتم
خاله میخوای کمرتو روغن بزن اولش گفت نه بعد بعد نیم ساعت نمیدونم چی شد گفت بیاروغن بزن دل دردم زده قلونج شدم کمرشو با آجر گرم کردم وبا روغن ماساژ میدادم ونم نم لباسشو حی میزدم بالا میدونستم کرست نبسته،
گفتم میخوای پهلوهات وشیکمتو آروم روغن بزنم آولش نزاشت تا با یکم
اسرار گفت باش روغنو زدم رو شیکمش وهی ماساژ میدادم ودستمو میبردم بالاتر اونم لباسشو تا دقیقا زیر سینهاش برده بود بالا ودستاشو گزاشته بود روشون من هین ماساژ دستم میزردم بالا تا دیدم خوشش اومده و چشاشو میبست گاهی وقتا میگفت اخ که من هشرم زد بالا خودمو زوری نگه داشته بودم بعد یک دفعه دستمو بیشتر بردم بالا وسینه هاشو میمالیدم یکم نمیزاشت که من بهش گفتم نترس کسی نمیفهم سینه هاتو دیدم خندیدو هیچی نگفت وگزاشت سینه هاشو روغن بزنمو بمالم دیدم هواسش نیستو
چشاشو بسته وبعضی وقتا یه اخی میگه زیر زبونی منم فرصتو دیدمو دستم آروم به حال اینکه شیکمتو دارم ماساژ میدم آوردم زیر شکمش دیدم داره گرم میشه وعین خواب آلودا شده که کنارش دراز کشیدم خودم آماده کردم دست راستمو کردم زیر شرتشو ۲تا انگشتم سریع کردم داخل کسشو از سینه چپش بوس کردم که ترسید خواست بلند شه نزاشتم فوش میداد با دستی که بهتر بود میزد توگوشم ولی چون ریزه میزه بود نمی تونست از دستم در بره هی میگفت بابا بابا منم میدونستم بابا بزرگم نمیشنفه برام مهم نبود ماهم داخل اتاق بودیم دیده نمی شدیم ،که گریش گرفتو گفت ترو خدا نکن به کسی نمیگم منم بهش گفتم میکنمت که مطمعن تر باشم بازم نمیزاشت که از لباش بوس میکردم میگفتم سکینه جون خودم راستی دندوناشم مصنوعی دندوناشو درآوردم لب گرفتم سینه هاشو خردم اومدم پایین کوسشم خوردم که دیدم داره دیگه همکاری میکنه سریع ک.یرمو درآوردم کردم دهنش نمیدونی چه لذتی داره داخل دهنی که دندون نداره کـ.ـیر بکنی چه لذتی میبره میکردم توحلقش درمیاوردم کیر من بزرگ ۱۹سانت وکلفت ، شردع کردم به کردنش از کس چون تنگ بود جیغش خونرو برداشته بود ،میگفت کـ.ـیر شوهرم کوچیک بوده چقدر شوهرش معتاد میگفت کیر
@dastankadhi
معلم عمومی (۱)
1400/12/02
#مامان_ #تابو_ #بیغیرتی
داستان ما از اون جایی شروع شد که منو پارسا بعد سه سال دبیرستان رسیده بودیم دوازدهم پشت کنکوری شده بودیم بچه های نسبتا درس خون مدرسه بودیم پارسا پسری خیلی خوشتیپ پوست سفید موهای خرمایی خیلی کم ریش پشم قد بلند منم یک پسر عادی بودم موهای کوتاه بی عرضه تو کس کردن مخ زدن برعکس پارسا
درس هارو خوب میخوندیم تو فیزیک خیلی مشکل داشتیم مامان که خودش دبیر بود با من کار میکرد پارسا پیشرفت رو توی من دیده بود که تقضا کرد اونم با من بیاد خونه که با مامان زهرام که هماهنگ کردن بعد یکم غر زدن که سخته دست پا گیره قبول کرد مامان زهرا من دبیر بود خیلی خوب میتونست بهمون یاد بده از پدرم جدا شده بود پنج سالی موهای بلند سن۴۰ سال ولی خیلی جوون رو به راه ورزشکار باسن بزرگ خوش فرمی داشت سینه های ۸۰ قد۱۶۰ حتی من خیلی موقع ها بدون هیچ نظری بدنشو دیده بودم اتفاقی سینه های نوک قهوه ای .
خلاصه که قرار شد یک روز در میون عصر ها پارسا بیاد خونه ما تا یک ساعت تا دوساعت درس به درس بریم جلو مامان مانتو مشکی مدرسه رو تنش کرد با یک شلوار جین روسری پارسا اومد تو سلامی کرد منم بهش سلام کردم مامان با استقبال بهش خوش امد گفت نشستیم تو پذیرایی مامان برای منو پارسا شربت اورد باهم گپ میزدن
مامان زهرا گفت میثم جان خیلی از شما تعریف میکنه پارسا گفت لطف داره باعث زحمت میشیم گفت نه بابا چه زحمتی انگیزه درس خوندتونم بالا میره باهم باشین
از اکت های صورت پارسا خیلی خوشم نیومده بود پارسا رفت توی اتاق تا ما هم بریم مامان زهرا اومد شروع کردیم به تدریس دو ساعتی طول کشید ولی من همش حواسم به زیر چشمی نگاه کردنای پارسا بهمامان زهرام بود ؛ کونش که توی مانتو افتاده بود رو زیر چشمی نگاه میکرد این موضوع باعث ناراحتیم شده بود روم نمیشد چیزی بگم هی خودمو قانع میکردم داره به تخته نگاه میکنه .
بالاخره درس تموم شد یکم نشستیم با پارسا پی اس بزینم بعد از اون پارسا خواست بره که رفت تو پذیرایی مامان لباسشو عادی کرده بود تیشرت به همراه یک دامن بلند که ساق پاهای سفیدش به نمایش میزاشت پوشیده بود به همراه یک روسری به پارسا گفت شام بخور بعد برو پارسا هم که تا دید مامان زهرا رو گفت زحمت میشه گفت چه زحمتی .
بعد نیم ساعت بازی پس اس زدن مامان شامو اماده کرده بود منو پارسا رو صدا کرد دور میز نشستیم پارسا شروع کرده بود مزه انداختن کارای با مزه ای که باهم تو مدرسه کرده بودیم مامان زهرا هم که میخندید من حسابی ناراحت بودم ؛فقط شام میخوردم بعضی وقتا لبخندی میزدم اون شب گذشت من تا صبح نتونسته بودم بخوابم که همون اول صبح موقع مدرسه گفتم بگو به پارسا که سرت شلوغه نمیتونی کلاس بزاری من روم نمیشه از من جویا شد چرا پارسا خیلی پسر خوبیه؟ کفرم در اومد گفتم تا دیروز که میگفتی نه نیاد دست پا گیر میشه .!!
مامان بهم چپ چپ نگاهی کردو گفت یعنی تو مامانتو اینجوری شناختی درو بست رفت سر کارش من خونه موندم خیلی ناراحت شدم که حتما اشتباه از من بوده فکر بد کردم حساس شدم هی به خودم لعنت میدادم اون روز نرفتم مدرسه و رفتم یک شاخه گل گرفتم موقع برگشت از مدرسه مامانم بهش گل دادم گفتم ببخشید مامان من واقعا اشتباه کردم مامان زهرا منو بغل کرد گفت قربونت برم من میدونم جوونی غیرتی شدی ولی پارسا هم مثل پسر دوممه زشته فکر بدی بکنی درباره مامانت من با شماها کم کم سی سال تفاوت سنی دارم از این جور حرفا ؛ فردا موقع اومدن پارسا؛ بازم یکم استرس داشتم مامان دیگه راحت شده بود یک جین پوشیده بود با یک تیشرت مشکی و روسری فرم باسنش بد تو جین پاش افتاده بود رون هاشو به نمایش میز
1400/12/02
#مامان_ #تابو_ #بیغیرتی
داستان ما از اون جایی شروع شد که منو پارسا بعد سه سال دبیرستان رسیده بودیم دوازدهم پشت کنکوری شده بودیم بچه های نسبتا درس خون مدرسه بودیم پارسا پسری خیلی خوشتیپ پوست سفید موهای خرمایی خیلی کم ریش پشم قد بلند منم یک پسر عادی بودم موهای کوتاه بی عرضه تو کس کردن مخ زدن برعکس پارسا
درس هارو خوب میخوندیم تو فیزیک خیلی مشکل داشتیم مامان که خودش دبیر بود با من کار میکرد پارسا پیشرفت رو توی من دیده بود که تقضا کرد اونم با من بیاد خونه که با مامان زهرام که هماهنگ کردن بعد یکم غر زدن که سخته دست پا گیره قبول کرد مامان زهرا من دبیر بود خیلی خوب میتونست بهمون یاد بده از پدرم جدا شده بود پنج سالی موهای بلند سن۴۰ سال ولی خیلی جوون رو به راه ورزشکار باسن بزرگ خوش فرمی داشت سینه های ۸۰ قد۱۶۰ حتی من خیلی موقع ها بدون هیچ نظری بدنشو دیده بودم اتفاقی سینه های نوک قهوه ای .
خلاصه که قرار شد یک روز در میون عصر ها پارسا بیاد خونه ما تا یک ساعت تا دوساعت درس به درس بریم جلو مامان مانتو مشکی مدرسه رو تنش کرد با یک شلوار جین روسری پارسا اومد تو سلامی کرد منم بهش سلام کردم مامان با استقبال بهش خوش امد گفت نشستیم تو پذیرایی مامان برای منو پارسا شربت اورد باهم گپ میزدن
مامان زهرا گفت میثم جان خیلی از شما تعریف میکنه پارسا گفت لطف داره باعث زحمت میشیم گفت نه بابا چه زحمتی انگیزه درس خوندتونم بالا میره باهم باشین
از اکت های صورت پارسا خیلی خوشم نیومده بود پارسا رفت توی اتاق تا ما هم بریم مامان زهرا اومد شروع کردیم به تدریس دو ساعتی طول کشید ولی من همش حواسم به زیر چشمی نگاه کردنای پارسا بهمامان زهرام بود ؛ کونش که توی مانتو افتاده بود رو زیر چشمی نگاه میکرد این موضوع باعث ناراحتیم شده بود روم نمیشد چیزی بگم هی خودمو قانع میکردم داره به تخته نگاه میکنه .
بالاخره درس تموم شد یکم نشستیم با پارسا پی اس بزینم بعد از اون پارسا خواست بره که رفت تو پذیرایی مامان لباسشو عادی کرده بود تیشرت به همراه یک دامن بلند که ساق پاهای سفیدش به نمایش میزاشت پوشیده بود به همراه یک روسری به پارسا گفت شام بخور بعد برو پارسا هم که تا دید مامان زهرا رو گفت زحمت میشه گفت چه زحمتی .
بعد نیم ساعت بازی پس اس زدن مامان شامو اماده کرده بود منو پارسا رو صدا کرد دور میز نشستیم پارسا شروع کرده بود مزه انداختن کارای با مزه ای که باهم تو مدرسه کرده بودیم مامان زهرا هم که میخندید من حسابی ناراحت بودم ؛فقط شام میخوردم بعضی وقتا لبخندی میزدم اون شب گذشت من تا صبح نتونسته بودم بخوابم که همون اول صبح موقع مدرسه گفتم بگو به پارسا که سرت شلوغه نمیتونی کلاس بزاری من روم نمیشه از من جویا شد چرا پارسا خیلی پسر خوبیه؟ کفرم در اومد گفتم تا دیروز که میگفتی نه نیاد دست پا گیر میشه .!!
مامان بهم چپ چپ نگاهی کردو گفت یعنی تو مامانتو اینجوری شناختی درو بست رفت سر کارش من خونه موندم خیلی ناراحت شدم که حتما اشتباه از من بوده فکر بد کردم حساس شدم هی به خودم لعنت میدادم اون روز نرفتم مدرسه و رفتم یک شاخه گل گرفتم موقع برگشت از مدرسه مامانم بهش گل دادم گفتم ببخشید مامان من واقعا اشتباه کردم مامان زهرا منو بغل کرد گفت قربونت برم من میدونم جوونی غیرتی شدی ولی پارسا هم مثل پسر دوممه زشته فکر بدی بکنی درباره مامانت من با شماها کم کم سی سال تفاوت سنی دارم از این جور حرفا ؛ فردا موقع اومدن پارسا؛ بازم یکم استرس داشتم مامان دیگه راحت شده بود یک جین پوشیده بود با یک تیشرت مشکی و روسری فرم باسنش بد تو جین پاش افتاده بود رون هاشو به نمایش میز
خالی شدن در خاله
1401/01/14
#خاله #تابو #فانتزی
این یک داستان است نه خاطره
با صدای روح خراش نون خشکیه از بلندگو یکی از هشتاد میلیون سیاه بخت
بیدار شدم، کیرمو حواله خواهر و مادرش کردم، چرا منو از امن ترین و بهترین سرپناهم بیرون کرده، مدت های مدیدی بود که خواب را جایگزین زندگی واقعی کرده بودم و در بیداری خواب بودم، کم کم چشام سنگین شد و ذهنم یه سوژه برای چندین ساعت خلسه و تداعی پیدا کرده بود، خواهرشو تو خواب چند روش سامورایی کردم، به مادرش که رسیدم کسی ژولیده با پشمای شبیه به پشم گوسپند و نیش خندی شیطانی و چمانی با حالت درنده وار، قبل از هر عملی سریع دو زانویش را دور پاهایم گذاشت و دستامو در حالتی که به پشت دارز شده بودم قفل کرد، کیرم انگار داخل کاکتوس شد بود قبل از اینکه دادم بلند شه دست چرکین و پینه بسته اش را که بوی دود میداد دم دهانم گذاشت، پشمان کسش مثل خزه رشد کردند و به آرامی تمام وجودم را می بلعید دیگه نمیتونستم نفس بکشم که با صدای؛ های سجاد چته از خواب پریدم
زندگی کم کم خوابم رو هم ازم میگرفت
با کوفتگی از کردن کس دندان دار مادر نون خشکی محله از تختم بلند شدم و به کرامت هم خونگیم گفتم بی شرف بعد چند سال یه بار به درد خوردی
خودم رو با زحمت از تخت جدا کردم و شیر کاکائو کرامت که آماده خوردن بود رو سر کشیدم و بستی تریاک که از بزم دیشب نوابغ دانشگاه چمران مونده بود رو دود کردم تا از اون حال تخمی رها شدم با لباس ها رفتم داخل حمام و کرامت را از زیر دوش حل دادم کنار، دادش دراومد که شیرم رو خوردی حالا هم میخوای بکنیم؟!
گفتم مال خوبی نیستی وگرنه الان داشتی کاسبی میکردی
با کس گفتن ها همیشگی حمام کردیم و یه تیپ خفن زدیم و از خونه بیرون رفتیم، طبق معمول مسیرمون همجا بود الا دانشگاه
خاله روی عادت همیشگی زنگم زد و گفت شام اینجایی، میرضم و مهمون دارم و بهونه های دیگه هم پذیرفته نیست دیدم که چاره ای نیست قبول کردم
وارد خونه که شدم خاله طبق معمول شروع کرد به قربون صدقه رفتنم
به خدا که تو با این کت شلوار مشکی اسپرتت و قد بلندت، چشمای عسلیت هیکل ورزشکاریت و …اگر یه خورده تلاش کنی یه آدم معروف میشی.
خاله یه جوری قربون صدقم میری انگار مامان بزرگی، همسنیم ها. خوشم نمیاد اینجور قربون صدقم میری، بعدم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی این همه تشریفات و آرایش اگه کسی ندونه فکر میکنه جاریت اومده میخوای روشو کم کنی
این چه حرفیه عزیزم خو تو داخل این شهر غریبی مامانت نمیگه هوای پسرمو نداشتی، بعدشم گور پدر جاری فقط خودت و دیگه هیچ. میخوام وقتی میای پیشم هچی کم برات نزارم، این تاپ و شلوار رو از ترکیه خریدم برای شوهر الاغمم نمیپوشم چه برسه به جاری گور به گوری
میگم خاله این شوهرت بیست چهاری ماموریته، یعنی در ماه نباید نصفشو خونه باشه
اسمشو نیار وقت به این خوبی رو خراب نکن ، نه قیافه داره نه شعور نه معرفت
اینا رو بایستی موقع بله گفتن یادت میومد هرچی تو سرمون زدیم کور مال ثروتش شدید، این کاخ و ماشین زندگی نمیشن ولی کی گوش داد به من، همتون کور و کر ثروتش شدید، قیافه عنشم براتون بردپیت شده بود
این حرفای همیشگیمون بود که خالم بایستی از هر طریقی یک ساعتی از شوهرش بگه، واقعا این مردمو درک نمیکنم همه چیزشون رو برای پول میفروشن فکر بعدشو نمیکنن که اگر به اون پوله رسیدن زندگی چیزای مهمتری هم داره که خودشون رو به رخ میکشن و نداشتنشون جایگزینی نداره.
دیگه آخرای شب شده بود میخواستم برم که خالم طبق معمول مانع شد و این بار واقعا هر بهونه ای آوردم حریف نشدم، خونه خاله بودن وقتی از چند ساعت رد میشد دیگه قابل تحمل نبود و میخواستم فرار کنم حتی چند
1401/01/14
#خاله #تابو #فانتزی
این یک داستان است نه خاطره
با صدای روح خراش نون خشکیه از بلندگو یکی از هشتاد میلیون سیاه بخت
بیدار شدم، کیرمو حواله خواهر و مادرش کردم، چرا منو از امن ترین و بهترین سرپناهم بیرون کرده، مدت های مدیدی بود که خواب را جایگزین زندگی واقعی کرده بودم و در بیداری خواب بودم، کم کم چشام سنگین شد و ذهنم یه سوژه برای چندین ساعت خلسه و تداعی پیدا کرده بود، خواهرشو تو خواب چند روش سامورایی کردم، به مادرش که رسیدم کسی ژولیده با پشمای شبیه به پشم گوسپند و نیش خندی شیطانی و چمانی با حالت درنده وار، قبل از هر عملی سریع دو زانویش را دور پاهایم گذاشت و دستامو در حالتی که به پشت دارز شده بودم قفل کرد، کیرم انگار داخل کاکتوس شد بود قبل از اینکه دادم بلند شه دست چرکین و پینه بسته اش را که بوی دود میداد دم دهانم گذاشت، پشمان کسش مثل خزه رشد کردند و به آرامی تمام وجودم را می بلعید دیگه نمیتونستم نفس بکشم که با صدای؛ های سجاد چته از خواب پریدم
زندگی کم کم خوابم رو هم ازم میگرفت
با کوفتگی از کردن کس دندان دار مادر نون خشکی محله از تختم بلند شدم و به کرامت هم خونگیم گفتم بی شرف بعد چند سال یه بار به درد خوردی
خودم رو با زحمت از تخت جدا کردم و شیر کاکائو کرامت که آماده خوردن بود رو سر کشیدم و بستی تریاک که از بزم دیشب نوابغ دانشگاه چمران مونده بود رو دود کردم تا از اون حال تخمی رها شدم با لباس ها رفتم داخل حمام و کرامت را از زیر دوش حل دادم کنار، دادش دراومد که شیرم رو خوردی حالا هم میخوای بکنیم؟!
گفتم مال خوبی نیستی وگرنه الان داشتی کاسبی میکردی
با کس گفتن ها همیشگی حمام کردیم و یه تیپ خفن زدیم و از خونه بیرون رفتیم، طبق معمول مسیرمون همجا بود الا دانشگاه
خاله روی عادت همیشگی زنگم زد و گفت شام اینجایی، میرضم و مهمون دارم و بهونه های دیگه هم پذیرفته نیست دیدم که چاره ای نیست قبول کردم
وارد خونه که شدم خاله طبق معمول شروع کرد به قربون صدقه رفتنم
به خدا که تو با این کت شلوار مشکی اسپرتت و قد بلندت، چشمای عسلیت هیکل ورزشکاریت و …اگر یه خورده تلاش کنی یه آدم معروف میشی.
خاله یه جوری قربون صدقم میری انگار مامان بزرگی، همسنیم ها. خوشم نمیاد اینجور قربون صدقم میری، بعدم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی این همه تشریفات و آرایش اگه کسی ندونه فکر میکنه جاریت اومده میخوای روشو کم کنی
این چه حرفیه عزیزم خو تو داخل این شهر غریبی مامانت نمیگه هوای پسرمو نداشتی، بعدشم گور پدر جاری فقط خودت و دیگه هیچ. میخوام وقتی میای پیشم هچی کم برات نزارم، این تاپ و شلوار رو از ترکیه خریدم برای شوهر الاغمم نمیپوشم چه برسه به جاری گور به گوری
میگم خاله این شوهرت بیست چهاری ماموریته، یعنی در ماه نباید نصفشو خونه باشه
اسمشو نیار وقت به این خوبی رو خراب نکن ، نه قیافه داره نه شعور نه معرفت
اینا رو بایستی موقع بله گفتن یادت میومد هرچی تو سرمون زدیم کور مال ثروتش شدید، این کاخ و ماشین زندگی نمیشن ولی کی گوش داد به من، همتون کور و کر ثروتش شدید، قیافه عنشم براتون بردپیت شده بود
این حرفای همیشگیمون بود که خالم بایستی از هر طریقی یک ساعتی از شوهرش بگه، واقعا این مردمو درک نمیکنم همه چیزشون رو برای پول میفروشن فکر بعدشو نمیکنن که اگر به اون پوله رسیدن زندگی چیزای مهمتری هم داره که خودشون رو به رخ میکشن و نداشتنشون جایگزینی نداره.
دیگه آخرای شب شده بود میخواستم برم که خالم طبق معمول مانع شد و این بار واقعا هر بهونه ای آوردم حریف نشدم، خونه خاله بودن وقتی از چند ساعت رد میشد دیگه قابل تحمل نبود و میخواستم فرار کنم حتی چند
سکس با پروین مادرزنم
1401/01/28
#مادرزن #تابو #ماساژ
سلام دوستان
اول از معرفی خودم شروع میکنم من ارمان ۲۶ سالمه و ساکن تهرانم و ۴ سال هست که ازدواج کردم
من از اول تو نخ مادر زنم بودم که اسمش پروین بود اون یه زن ۵۴ ساله بود موهای قهوه ای فر با یه کون گنده و سینه های افتاده و دائم پا درد داشت و من برای بهتر شدنش هر روز براش پاهاشو ماساژ میدادم و این داستان برمیگرده به یک سال پیش که یه شب به اتفاق دوتایی تو خونه بودیم و ازم خواست ماساژش بدم و نشست روی صندلی منم طبق معمول شروع کردم به مالیدن پاهای قشنگش و همینجور خیال پردازی میکردم که برگشت گفت خیلی خستس و ازم خواست یه ماساژ کامل بدمش منم گفتم چشم پروین جون شما بخواب من یکم روغن بیارم که اذیت نشی ، اینم بگم ما خیلی تاروف داشتیم با هم ، خلاصه رفتمو روغن و اوردم پروین جون خوابیده بود زمین و لباساش تنش بود که گفتم پروین جون لباست روغنی میشه یزره بزن بالا اونم گفت خودت درستش کن و من پیرهنشو زدم بالا وااااای برای بار اول بود نیمه لخت میدیمش کیرم سیخ شده بود و میترسیدم برگرده ببینه و داستان شه که دیگه شروع کردم به ماساژ دادنش همین جوری مالیدمو رسیدم به گردنش که دیدم بعد یزره مالیدن نفساش تغییر کرد سریع اومدم پایین ترو داشتم کمرشو میمالیدم که گفت پاهامو بمال این روغنه خیلی خوبه و این حرفا ، منم سریع از فرصت استفاده کردمو گفتم خوب شلوارتون کثیف میشه میخواین در بیارین ؟؟؟ اونم گفت اره درش بیار من اروم شلوارشو کشیدم پایین یه شرت سفید پاش بود که رفته بود لای کون گندش سریع شرتشو با دست اورد بیرون و منم چیزی نگفتم شروع کردم پاهاشو مالیدن ولی چشم همش به کونش بود داشتم میمردم از شق درد رسیدم به کف پاهاش اروم اروم میمالیدم که گفت کمرمو ماساژ بده زود رفتم سراغ کمرش دیگه داشتم دیوونه میشدم از طرفی خیلی ازش میترسیدم ، دیگه دل زدم به دریا و همین جوری که میمالیدم هی پایین تر میمدمو هی شرتشو اروم میکشیدم پایین تر دیگه چاک کونش معلوم بود که گفت برو پایین ترو بمال منم شرایطو مناسب دیدمو یزره شرتشوکشیدم پایین تر که دیگه کامل کونش معلوم بود دیدم برگشت و با یه خنده ی خاصی گفت ارمان میخوای شرتمو در بیار کثیف نشه بعد پاهاشو سفت چسبوند به هم منم شرتو در اوردم ، وااااای که دیوونه داشتم میشدم یزره ماساژ دادم گفتم موقع خوبیه باز گردنشو بمالم حس کرده بودم حشریش میکنه یزره که براش مالیدم دیدم شل شد اومدم سمت کمرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و یه بووووس سفت از کونش گرفتم یهو جمع کرد خودشو گفت چی کار میکنی ؟؟؟ گفتم ببخشین دست خودم نبود اونم با خنده گفت راست میگی میفهمم خیلی سخته ولی خودتو کنترل کن ، اونجا فهمیدم شل شده که با خنده گفتم یزره دیگه مونده و اونم گفت باشه فقط حواست باشه من مادر زنتم زنت نیستم که باهام هر کاری بکنی دیگه دیدم بهتر ازین موقعیت پیش نمیاد دوباره رفتم بوسش کنم که ایندفه با دستام کونشو باز کردم سوراخش موهاش در اومده بودو منم حشری حشری بودم و قشنگ سوراخشو بوس کردم که دیدم هیچی نگفت و فقط خودشو ول کرد دوباره شروع کردم زبونمو کردم تو سوراخش واااااای خیلی خوشمزه بود بهترین طعم زندگیم بود پروینم که هیچی نمیگفت و فقط نفس نفس میزد همینجوری رفتم پایین تر و به کسش رسیدم که دیدم کونشو اورد بالا که راحت براش بخورم منم شروع کردم هر چی تونستم براش لیس زدم کسش مو داشت و فک کنم خیلی وقت بود نزده بود اونارو که یهو دیدم یرگشت خیلی ترسیدم داشتم میگفتم ببخشین که با دست اشاره به کسش کرد که براش بخورم شروع کردم به لیس زدنش اونم با دست سرمو فشار میداد به کسش دیکه خیلی حشری شده بود که گف
1401/01/28
#مادرزن #تابو #ماساژ
سلام دوستان
اول از معرفی خودم شروع میکنم من ارمان ۲۶ سالمه و ساکن تهرانم و ۴ سال هست که ازدواج کردم
من از اول تو نخ مادر زنم بودم که اسمش پروین بود اون یه زن ۵۴ ساله بود موهای قهوه ای فر با یه کون گنده و سینه های افتاده و دائم پا درد داشت و من برای بهتر شدنش هر روز براش پاهاشو ماساژ میدادم و این داستان برمیگرده به یک سال پیش که یه شب به اتفاق دوتایی تو خونه بودیم و ازم خواست ماساژش بدم و نشست روی صندلی منم طبق معمول شروع کردم به مالیدن پاهای قشنگش و همینجور خیال پردازی میکردم که برگشت گفت خیلی خستس و ازم خواست یه ماساژ کامل بدمش منم گفتم چشم پروین جون شما بخواب من یکم روغن بیارم که اذیت نشی ، اینم بگم ما خیلی تاروف داشتیم با هم ، خلاصه رفتمو روغن و اوردم پروین جون خوابیده بود زمین و لباساش تنش بود که گفتم پروین جون لباست روغنی میشه یزره بزن بالا اونم گفت خودت درستش کن و من پیرهنشو زدم بالا وااااای برای بار اول بود نیمه لخت میدیمش کیرم سیخ شده بود و میترسیدم برگرده ببینه و داستان شه که دیگه شروع کردم به ماساژ دادنش همین جوری مالیدمو رسیدم به گردنش که دیدم بعد یزره مالیدن نفساش تغییر کرد سریع اومدم پایین ترو داشتم کمرشو میمالیدم که گفت پاهامو بمال این روغنه خیلی خوبه و این حرفا ، منم سریع از فرصت استفاده کردمو گفتم خوب شلوارتون کثیف میشه میخواین در بیارین ؟؟؟ اونم گفت اره درش بیار من اروم شلوارشو کشیدم پایین یه شرت سفید پاش بود که رفته بود لای کون گندش سریع شرتشو با دست اورد بیرون و منم چیزی نگفتم شروع کردم پاهاشو مالیدن ولی چشم همش به کونش بود داشتم میمردم از شق درد رسیدم به کف پاهاش اروم اروم میمالیدم که گفت کمرمو ماساژ بده زود رفتم سراغ کمرش دیگه داشتم دیوونه میشدم از طرفی خیلی ازش میترسیدم ، دیگه دل زدم به دریا و همین جوری که میمالیدم هی پایین تر میمدمو هی شرتشو اروم میکشیدم پایین تر دیگه چاک کونش معلوم بود که گفت برو پایین ترو بمال منم شرایطو مناسب دیدمو یزره شرتشوکشیدم پایین تر که دیگه کامل کونش معلوم بود دیدم برگشت و با یه خنده ی خاصی گفت ارمان میخوای شرتمو در بیار کثیف نشه بعد پاهاشو سفت چسبوند به هم منم شرتو در اوردم ، وااااای که دیوونه داشتم میشدم یزره ماساژ دادم گفتم موقع خوبیه باز گردنشو بمالم حس کرده بودم حشریش میکنه یزره که براش مالیدم دیدم شل شد اومدم سمت کمرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و یه بووووس سفت از کونش گرفتم یهو جمع کرد خودشو گفت چی کار میکنی ؟؟؟ گفتم ببخشین دست خودم نبود اونم با خنده گفت راست میگی میفهمم خیلی سخته ولی خودتو کنترل کن ، اونجا فهمیدم شل شده که با خنده گفتم یزره دیگه مونده و اونم گفت باشه فقط حواست باشه من مادر زنتم زنت نیستم که باهام هر کاری بکنی دیگه دیدم بهتر ازین موقعیت پیش نمیاد دوباره رفتم بوسش کنم که ایندفه با دستام کونشو باز کردم سوراخش موهاش در اومده بودو منم حشری حشری بودم و قشنگ سوراخشو بوس کردم که دیدم هیچی نگفت و فقط خودشو ول کرد دوباره شروع کردم زبونمو کردم تو سوراخش واااااای خیلی خوشمزه بود بهترین طعم زندگیم بود پروینم که هیچی نمیگفت و فقط نفس نفس میزد همینجوری رفتم پایین تر و به کسش رسیدم که دیدم کونشو اورد بالا که راحت براش بخورم منم شروع کردم هر چی تونستم براش لیس زدم کسش مو داشت و فک کنم خیلی وقت بود نزده بود اونارو که یهو دیدم یرگشت خیلی ترسیدم داشتم میگفتم ببخشین که با دست اشاره به کسش کرد که براش بخورم شروع کردم به لیس زدنش اونم با دست سرمو فشار میداد به کسش دیکه خیلی حشری شده بود که گف
چه ساده با ترس کونی و بیغیرت شدم (۳)
1401/02/11
#گی #بیغیرتی #تابو
سلام دوستان
تو خونه بودم یه چند روزی گذشت دیدم ایمان پیام داده من دارم میرم قشم مسابقات ۲۰ روز نیستم ولی
جمشید هست نگران نباش الانم کنارم هست داره میگه
امشب بهت زنگ میزنه فعلا من دارم میرم اگر قشم کاری داری بگو ؟
بردیا : نه ممنون ایمان کاری ندارم برو به سلامت .
همین که تلفن قطع شد استرس گرفتم چون توقع جمشید تو سکس بالا بود و میدونستم باید این سه هفته با اون باشم تا این که شب شد و اخر زنگ زد .
جمشید : سلام جیگر
بردیا : خوبی جمشید
جمشید : فردا صبح میای ، لاک میزنیا هم پا هم دست
بردیا : جمشد بیخیال شو ، تو انگار قسم خوردی ابروی منو ببری ، بخدا میفهمن نمیشه جعمش کرد
جمشید : عیب نداره بگو دو روز پیش ما خواستی بمونی جاش تا دو روز رفته
بردیا : نمیشه بیخیال شی؟
جمشید : نه
اقا خلاصه لاک صورتی مینا رو زدم و رفتم
در رو باز کرد
من دستکش دستم بود کسی تو خیابون نبینه، دستکش رو از دستم در اوردم و جوراب رو هم از پام بیرون کشید دیدم تا دست و پام رو لاک زده دید قشنگ از شلوارش معلوم بود که حسابی شق کرده
جمشید : لاک کدوم رو زدی؟
بردیا : مینا
جمشید : جون کونیه من امروز مینا شده ، جووووون ، برو رو تخت بخواب لخت شو تا بیام .
رفتم رو تخت خوابیدم اونم لخت اومد تو اتاق بهم گفت خواهر جنده بخورش
بردیا : چرا فوش میدی می خورم خوب
جمشید : بخور لاک مینا رو زدی مثل مینا بخورش
بردیا : بیخیال جمشید چی میگی اخه .
من رو تخت نشسته بودم و جمشید جلوم ایستاده بود
کیرش درست جلوی لبم بود وقتی خودم با دسته لاک زده کیرش رو گرفتم خیییلی شهوتی تر شدم قشنگ براش شروع کردم لیسیدن و خوردن هر از گاهی هم چشام رو می اوردم بالا صورتش رو میدیدم قشنگ رضایت از چشماش میبارید
جمشید : تا تح بخور
بردیا : باشه .
تا تح اروم اروم کردمش تو دهنم لبم خورد به تخمش
که ناگهان از پشت سرم رو گرفت ، کیرش کامل تو دهنم بود نمی تونستم نفس بکشم فقط با دستام به رون پاهاش فشار می اوردم تا سرم رو عقب بکشم ، چشام پر از اشک شد تا ولم کرد
جمشید : جوووون قشنگ وقتی به لوزه هات خورد فهمیدم ، چه حالی داد خواهر کوسه
بردیا : حال کردی دست کم فوش نده
جمشید : برگرد ، برگرد وقت دادن هست .
تا برگشتم خییلی سریع کرم زد و نوکش رو کرد تو منم یه اهه شهوت ناک کشیدم و اونم خورد خورد برد توش و گفت جوووون کونی چه لاک مینا به پاهات میاد
و کشید بیرون و باز اروم اروم میکرد توش
جمشید : بخور ببین کونت چه مزه ای میده؟
بردیا : براش خوردم فکر کردم داره ابش میاد که گفت بخور ، حتما می خواد بریزه تو حلقم اما نه واقع می خواست فقط براش بخورم و بعد خوردن گفت الان بعد تلمبه زدن تو دهنت ابم رو میریزم رو لاک پاهای قشنگت ایشالا قسمت باشه صاحب لاک مهمونمون باشه همراه با داداش کونیش .
من خیلی از حرفاش ناراحت شدم اما اگر دست از پا خطا میکردم ایمان ابرومو به صد روش میبرد پس سکوت کردم
اونم سو استفاده کرد از سکوتم و حین تلمبه زدن گفت کدوم خواهرت خوشکل تره
بردیا : جفتشون .
تا گفتم جفتشون جمشید تا اخر کرد تو دهنم و گفت جوووون جفتشون خوبن ، پس حالا بگو، جیگرشون برم چیکار کردن انقدر سینه و کونشون خوش فرمه ، البته کونتون که ارثی هست چون کون خودتم گرد و نازه بچه کونی و بعدم کیرش رو کرد تو کنم و ربع ساعت بدون وقفه تلمبه زد _
بردیا : خیلی وقته می کنی چرا ابت نمیاد
جمشید : از خواهرات تعریف کنی زودتر میاد
بگو چیکار کردن سینه هاشون خوش فرمه .
وقتی از خواهرام حرف میزد تند تند تلمبه میزد طوری که دیگه سوراخم کامل بی حس بود فقط از اینکه تخماش می خورد تو کونم می فهمیدم کامل گ
1401/02/11
#گی #بیغیرتی #تابو
سلام دوستان
تو خونه بودم یه چند روزی گذشت دیدم ایمان پیام داده من دارم میرم قشم مسابقات ۲۰ روز نیستم ولی
جمشید هست نگران نباش الانم کنارم هست داره میگه
امشب بهت زنگ میزنه فعلا من دارم میرم اگر قشم کاری داری بگو ؟
بردیا : نه ممنون ایمان کاری ندارم برو به سلامت .
همین که تلفن قطع شد استرس گرفتم چون توقع جمشید تو سکس بالا بود و میدونستم باید این سه هفته با اون باشم تا این که شب شد و اخر زنگ زد .
جمشید : سلام جیگر
بردیا : خوبی جمشید
جمشید : فردا صبح میای ، لاک میزنیا هم پا هم دست
بردیا : جمشد بیخیال شو ، تو انگار قسم خوردی ابروی منو ببری ، بخدا میفهمن نمیشه جعمش کرد
جمشید : عیب نداره بگو دو روز پیش ما خواستی بمونی جاش تا دو روز رفته
بردیا : نمیشه بیخیال شی؟
جمشید : نه
اقا خلاصه لاک صورتی مینا رو زدم و رفتم
در رو باز کرد
من دستکش دستم بود کسی تو خیابون نبینه، دستکش رو از دستم در اوردم و جوراب رو هم از پام بیرون کشید دیدم تا دست و پام رو لاک زده دید قشنگ از شلوارش معلوم بود که حسابی شق کرده
جمشید : لاک کدوم رو زدی؟
بردیا : مینا
جمشید : جون کونیه من امروز مینا شده ، جووووون ، برو رو تخت بخواب لخت شو تا بیام .
رفتم رو تخت خوابیدم اونم لخت اومد تو اتاق بهم گفت خواهر جنده بخورش
بردیا : چرا فوش میدی می خورم خوب
جمشید : بخور لاک مینا رو زدی مثل مینا بخورش
بردیا : بیخیال جمشید چی میگی اخه .
من رو تخت نشسته بودم و جمشید جلوم ایستاده بود
کیرش درست جلوی لبم بود وقتی خودم با دسته لاک زده کیرش رو گرفتم خیییلی شهوتی تر شدم قشنگ براش شروع کردم لیسیدن و خوردن هر از گاهی هم چشام رو می اوردم بالا صورتش رو میدیدم قشنگ رضایت از چشماش میبارید
جمشید : تا تح بخور
بردیا : باشه .
تا تح اروم اروم کردمش تو دهنم لبم خورد به تخمش
که ناگهان از پشت سرم رو گرفت ، کیرش کامل تو دهنم بود نمی تونستم نفس بکشم فقط با دستام به رون پاهاش فشار می اوردم تا سرم رو عقب بکشم ، چشام پر از اشک شد تا ولم کرد
جمشید : جوووون قشنگ وقتی به لوزه هات خورد فهمیدم ، چه حالی داد خواهر کوسه
بردیا : حال کردی دست کم فوش نده
جمشید : برگرد ، برگرد وقت دادن هست .
تا برگشتم خییلی سریع کرم زد و نوکش رو کرد تو منم یه اهه شهوت ناک کشیدم و اونم خورد خورد برد توش و گفت جوووون کونی چه لاک مینا به پاهات میاد
و کشید بیرون و باز اروم اروم میکرد توش
جمشید : بخور ببین کونت چه مزه ای میده؟
بردیا : براش خوردم فکر کردم داره ابش میاد که گفت بخور ، حتما می خواد بریزه تو حلقم اما نه واقع می خواست فقط براش بخورم و بعد خوردن گفت الان بعد تلمبه زدن تو دهنت ابم رو میریزم رو لاک پاهای قشنگت ایشالا قسمت باشه صاحب لاک مهمونمون باشه همراه با داداش کونیش .
من خیلی از حرفاش ناراحت شدم اما اگر دست از پا خطا میکردم ایمان ابرومو به صد روش میبرد پس سکوت کردم
اونم سو استفاده کرد از سکوتم و حین تلمبه زدن گفت کدوم خواهرت خوشکل تره
بردیا : جفتشون .
تا گفتم جفتشون جمشید تا اخر کرد تو دهنم و گفت جوووون جفتشون خوبن ، پس حالا بگو، جیگرشون برم چیکار کردن انقدر سینه و کونشون خوش فرمه ، البته کونتون که ارثی هست چون کون خودتم گرد و نازه بچه کونی و بعدم کیرش رو کرد تو کنم و ربع ساعت بدون وقفه تلمبه زد _
بردیا : خیلی وقته می کنی چرا ابت نمیاد
جمشید : از خواهرات تعریف کنی زودتر میاد
بگو چیکار کردن سینه هاشون خوش فرمه .
وقتی از خواهرام حرف میزد تند تند تلمبه میزد طوری که دیگه سوراخم کامل بی حس بود فقط از اینکه تخماش می خورد تو کونم می فهمیدم کامل گ
خواهرم دنیای من
1401/02/13
#خواهر #تابو
نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو میبرد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
1401/02/13
#خواهر #تابو
نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو میبرد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
به من نگو زندایی
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
کون زنم
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
حاصل کینه مادرم خواهری زیبا برای من بود
1401/02/24
#مادر #خواهر_ناتنی #تابو
اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود
بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری
خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم
خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کار
1401/02/24
#مادر #خواهر_ناتنی #تابو
اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود
بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری
خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم
خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کار
در تمنای آغوش تو (۲)
1401/02/27
#تابو #بیغیرتی #خواهر
چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمتهای بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تقتق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی میگذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم: Qing
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگهام زنگ زد
اما خب بیتوجه به تماسهای پیدرپی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیمهام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت میبردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند سادهاس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! بهسلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو
1401/02/27
#تابو #بیغیرتی #خواهر
چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند
و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمتهای بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛
~در حسرت آغوش تو(۲)~
یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تقتق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]
بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی میگذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم: Qing
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگهام زنگ زد
اما خب بیتوجه به تماسهای پیدرپی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیمهام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت میبردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند سادهاس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]
-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.
رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! بهسلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو