دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
دختر ۱۲ ساله
1402/04/15
#تجاوز #پدر #خاطرات_نوجوانی

من اسمم فاطمه هست و ۵ سال پیش که ۱۲ سالم بود تازه به بلوغ رسیده بودم و پدر و مادرمم هم توی تصادف مرده بودن و من تک فرزند بودم.
من با پدر بزرگم زندگی می کردم . (پدر پدریم )
آقا خلاصه پدر بزرگم ۸۵ سالش بود .
من از وقتی گوشی خریده بودم همش فیلم های پورن می دیدم و خودمو ارضا می کردم،تا اینکه یه روز پدر بزرگم منو در حال ارضا کردن دید و سریع شلوار و شورتشو کشید پایین و پرید رو من(آخه ۲۰ سال میشه که مادر بزرگم فوت کرده)
منم که کص صورتی پوست سفید کص تپل و کون گنده
خلاصه پدر بزرگم شروع به لیسیدن کصم کرد و منم هاج و واج مونده بودم که پدر بزرگم انقد حشری منم باهاش مخالفت نکردم و بهش اجازه دادم .
بعد از پنج دقیقه خوردن کص و ممه هام که سایز ۸۵ پنج بود
نوک کیرشو گذاشت لب کص من منم از خدا خواسته .
ولی چون دختر بودم بابا بزرگم نمی خواست که پردمو پاره کنه فقط باهاش بازی می کرد . هی بین سوراخ کصم و کونم چرا با پایین می برد، منم ۳ بار ارضا شدم تا اینکه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودم کصم رو فرو کردم تو کیرش پدر بزرگمم همون موقع آب شو ول کرد تو کصم.
منم حواسش آه و ناله می کردم خیلی خوب بود اون شب تا ۴ صبح فقط هم دیگه رو می کردیم .
آها راستی یادم رفت بگم پردمو زد کیر کلفت باباجونم و کلی خون پاشید و بیرون و کلی لب از هم گرفتیم
ممنون که داستان منو خواندید . این داستان ادامه داره اگه دوست دارید براتون بزارم ادامشو❤️😘

نوشته: فاطی جنده❤️



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
تجاوزی که تجاوز نبود ولی درد داشت
1402/04/18
#سو_استفاده #پدر_بزرگ #خاطرات_نوجوانی

الان که دارم مینویسم ۱۳ سالمه و حدود ۲ سال از ماجرا گذشته ۲ سال پیش بود که بابابزرگ مادریم بهم چشم داشت و وقتی بغلم می‌کرد به اندامم خیلی آروم و ریز دست میزد ولی من میفهمیدم ( من مسائل جنسی رو از حدود ۹ سالگیم بلدم) و خیلی اذیت میشدم حتی چندباری هم به بهانه اشتباهی لبام و بوسیده بود خیلی اذیتم میکرد از لحاظ روانی بهم فشار میومد و بازم حرفی نمیزدم تو واتساپم باهام چت می‌کرد ، درواقع باهام لاس میزد یه بار اومده بودن خونمون برام یه هدیه گرفته بود منم از نفرتی که داشتم اسمشو که روش زده بود پاره کردم بعدا که اومده بود تو اتاقم دیدش که اسمشو دراوردم کلی چیز گفت با مامانبزرگم رفتن خونشون منم دیگه طاقت نیاوردم هرچی فوش بلد بودم میدادم بهش مامانم نمی‌دونست چمه شک شده بود(بابام شغلش یه شهر دیگس به خاطر همین اون روز خونه نبود) داداشم هم که ازم ۲ سال بزرگتره رفت تو اتاقش نخواست اینجوری من و ببینه و نمی‌دونست ماجرا چیه تمام اتفاقات رو برا مامانم بازگو کردم و ببخشید اینو یادم رفت بگم وقتی به اجبار بغلم می‌کرد تو اتاق بهم میگفت ساکت کسی نفهمه شک کنه منم میگفتمش‌ چرا میگفت هیچی چیزی نیس خلاصه مامانم همه چی رو فهمید و فهمید که چرا گوشه گیر شدم و افسرده خلاصه ماجرا رو برای بابام به صورت سانسور تعریف کرد جنگی بین خانوادمون و بابابزرگم درست شد حتی مامان بزرگم هر روز با بابابزرگم دعوا داشت ولی این سودی برام نداشت هنوز هم که هنوزه ازش متنفرم با هیچکس هم نمیتونم در موردش حرف بزنم و هنوزم دلم ازش داغ داره ولی متاسفانه باید بخندم
حالا شاید براتون سوال باشه که چرا مامانم به بابام سانسور شده گفت خب بابام فقط از واتساپش خبر داره از بقیه ماجرا خبر نداره حالا میدونید چرا چون اونوقت از مامانم به خاطر من طلاق می‌گرفت که من دیگه هیچ نسبتی با اون خانواده نداشته باشم برای همیشه ولی حیف که بابام نمیدونه من به همین دلیل با مامانم فاصله گرفتم چون نمیزاره به بابام بگم منم تحمل ندارم

ممنون که خوندید ولی امیدوارم توهین نکنید چون من واقعا از شرایط روحی بهم ریختم دوباره طاقت ندارم شما هم بهم چیز بگید ممنون که درک میکنید
🙂💔

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
من و بابا
1402/04/25
#محارم #پدر

سلام ب دوستای جقی خودم!
من انا 20سالمه داستانی ک میخام بگم مال 5ماه پیشه پدرو مادرم از هم جدا شدن 6 ساله چ ن مادرم مشکل روانی داشت و مدام با پدرم بحث داشتن و اینم بگم من ی داداش بزرگ تر دارم اسمش مهران 23سالشه
ما با پدرمون زندگی می‌کنیم اسم بابامم سروشه
یادمه یروز از باشگاه برگشتم خونه طبق معمول رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون مثل همیشه ی تاپ و شلوار جذب پوشیدم بدنم بخاطر ورزش‌هایی ک انجام می‌دادم خیلی رو فرم اومده سینه هام 70کمر باریک باسن خوش فرم و گرد ک خودم عاشقشم قدمم 167 وزنمم 55
ایرپاد زدم تو گوشم و لش کردم تو اتاقم خابیدم ی ساعتی بعدش ک پاشدم از اتاق زدم بیرون دیدم از اتاق داداشم صدای حرف زدن میاد رفتم طبق معمول فال گوش وایستادم دیدم بعله آقا مهران الهه خانوم و دوباره آورده خونه الهه ی جنده پولیه ک مهران صیغش کرده🥴
دیدم الهه داره گاهی آه و ناله میکنه گاهی حرف میزنه خم شدم از سولاخ قفل ببینم چ خبره دیدم بعله رو کارن و لخت مادرزاد میحرفن منم ک چند وقتی بود سکس نداشتم فارق از دنیا داشتم دید میزدم و گرمم شده بود دستمو گذاشتم روکسم و فشار میدادم باحس دست یکی رو باسنم سیخ سرجام ایستادم با صدای بابا مواجه شدم
. تخم سگ داری چیو نگاه میکنی؟
منم ک هل گفتم هیچی دست بابا رو باسنم بود هنوز ی فشار محکم داد ک معذب شدم کشیدم خودمو عقب
بابام ی مرد48سالس ک بعد مامانم ندیدم با کسی باشه خودش مربی کنگ فوعه و ی باشگاه بدنسازی هم داره
قدش 185وزنشم 95 خیلی خوش هیکله و همیشه تیپ اسپرت داره مارو هم مجبور ب ورزش میکنه و اکثرا مجبور ب خرید لباس اسپرت میکنه بگذریم
ی ببخشید گفتم خاستم برم تو اتاقم ک دستمو گرفت کشید سمت خودش ی هین کشیدم خم شد کمرمو گرفت منو انداخت روشونش (زیاد اینجوری بلندم میکنه ) منو برد تو اتاق خودش انداخت رو تخت دونفره خندم گرفت گفتم دوباره سر شوخی و باز کردی بابا
بابا خندید درو بست اومد کنارم درزا کشید گفت توله دیگ نبینم میری داداشت و الهه رو دید میزنیا
منم ک یکم خجالت کشیدم چشامو با دست گرفتم با صدا بچگونه گفتم ببجید اخه آدم با صداشون کنجکاو میشه
بابا باخنده گفت پس از نزدیک ببینی چی
خندیدم گفتم اوففف نگم برات یهو بابا دست گذاشت روی رونم و فشار داد
منم ک نحت تاثیر چیزی ک دیدم پاهام شل شد بابا دستشو نوازش وار ب سمت کسم کشید و ب طرفم چرخید هل زده فقط نگاهش میکردم دستشو گذاشت رو کسم و چنگش زد اخ ریزی ک از زیر لبم بیرون رفت کافی بود تا دستش بره داخل شلوارم صداش زدم ک گفت هیش فقط لذت ببر توله
یجوری با انگشتاش می‌مالید ک خیس شدم شدید
بابا پاشد شلوارمو تا زانو کشید پایین ب کس سفید باد کردم نگاهی کرد و گفت جوووون چ کصی داری دختر بابا
بخاطر لیز درمانی بدنم مو نداشت بابا خم شد و کسم و بو کرد ی نگاه تو چشام کرد منم مسخ شده وا دادم بهش
با زبونش چوچولم و ب بازی گرفت نتونستم ساکت بمونم ناله هام شروع شد بابا با دستش سینه هامو گرفت از زیر لباس و فشرد و گفت انای من چ کصی شدی تو
. باباااا
جووون توله
بابا زبونش و چرخوند تو سولاخ کصم ی دقیقه برام خرد ک ارضا شدم تو دهنش ابمو کامل خرد و روم خیمه زد تازه کیر برجستشو لا کسم حس کردماهی کشیدم ک خودمم تحریک کرد بابا بابام مشغول شد یجوری می‌خورد ک دوست پسرام نمیخوردن
یهو بابا کشید کنارو لخت شد منو هم لخت کرد باورم نمیشد چی میدیدم ی کیر کلفت 20سانتی ک رگای خوشگلی روش بود روم درازکشید و کیر داغش و گذاشت لای کسم و دم گوشم گفت از حالا کص منی تو لاله گوشمو بوسید و کیرکلفتشو کرد تو کص نازم از کلفتیش و خشک بودنش ی اهیی از درد کشیدم که بابا دهنمو گرفت و نگه داشت توم یکم ک عادت کردم اروم عقب جلو کرد و قربون صدقه کس نازم رفت رو ابرا بودم داشتم حال میکردم یهو در اتاق باز شد بابا بی خیال نگاهی ب مهران کرد گفت مادر جنده برو بیرون منک از خجالت و ترس هل شدم مهران درگ بست اومد تو لخت بود ب بابا گفت بلاخره کردیش بابا محکم تلمبه هاشو شروع کرد
اره گتییدم دخترموبالاخره اوففف مهران عجب کصیه خواهرت مسخ شده و بهت زده فقط ناله میکردم و کیر کلفت داداشمو نگاه میکردم داداشم نشست لبه تخت و دستشو گذاشت رو کسم و آروم می‌مالید دیگه کنترلی نداشتم فقط آه و ناله بود ک میکردم رسما توسط بابا و داداشم ارضا شدم بابا کشید بیرون ابشو پاشید رو سینم کنارم ولو شد مهران خم شد کسمو مک زد با بی حالی نالیدم یکم کسمو زبون زد دیدم بابا کون مهران و میماله و انگشت میکنه مهرانم کس منو می‌خورد تا ارضا شدم بعدش جفتشون کنارم رو تخت خابیدن
از اون روز ب بعد دیگ الهه رو مدیوم تگ خونه بجاش من و بابام و داداش عزیزم هرشب کنار هم شیطنت داریم و ی زندگی عاشقانه 3تایی داریم
پايان

نوشته: انا کص بابایی و داداشش



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با بابایی جونم
1402/05/10
#پدر #تابو

سلام
من یلدام ۱۶ سالمه و عاشق بابامم
از بچگی وقتی میدیدم با مامانم میرم تو اتاق حرص مبخوردم و حسودیم میشد
بزرگتر که شدم اونا میرفتن تو اتاق جق میزدم ب عشق بابام
آخه بابام خیلی خوشتیپ و کیر کلفته
قد بلندی داره و کیرش حتی وقتی خوابیدست هم بزرگه
همیشه تو خونه دلبری میکنم و رو پاهاش میشنم
تا اینکه ی روز مامانم داشت می‌رفت سرکار پرستاره و شب کار بود
روزش باهم سکس کردن و اون عصر رفت ما موندیم خونه
آنقدر رو پاهای بابام نشستم و خودمو ب کیرش میمالدم کم کم داشت بلند میشد ک پاشد رفت بیرون ساعت ده بود زنگ زدم گفت نیم ساعت دیگه میاد
سریع رفتم تو حموم و همه جا بدنمو خیس کردم حوله تنم کردم و رفتم تو تخت مامان بابام خودمو ب خواب زدم
خواهرمو داداشم درو باز کردن
اومد تو اتاق لباساشو عوض کنه ک رفتم زیر پتو نبینه با حولم
بدجوری حشری بودم و زده بودم به سیم آخر باید این دفعه منو میکرد
آخرتی شب خواهرمو داداشم خوابیدن اونم اومد تو اتاق ک پترو از رو خودم کنار زدن و حولرو کامل باز کردم تا همه بدنمو ببینه
اومد بیدارم کرد و گفت برم سرجام بخوابم ک من دستمو گذاشتم رو کیرش و گفتم اینجا میخابم و دوباره خودمو ب خواب زدم و همش وول خوردم و دستمو گذاشتم رو کصم
اونم دید و تعجب از چشاش می‌بارید چون کصم خیس خیس بود
نتونسم خودمو کنترل کنم و و دستشو برداشتم گذاشتم لای کصم
دستشو تکون دادم
ی دفعه گفت چیکار میکتی ک گفتم لطفاً همین امشب لطفاً
و آروم آروم خودمو کشیدم رو کیرش و از شلوارک و شهرتش درش آوردم
شروع کردم ب خوردن
دعوام نکرد و شل شد
بعضی وقتا ناله هم میکرد خیلی تمرین کرده بودم
بلند گفتم من از اون زن کص چروکت بهترم
جووونم چ کیری داری بابایی
و ده دقیقه براش خوردم و آبش اومد و رییخت تو دهنم و صورتم
خوابیدم کصمو میمالیذم ک اومد و شروع کرد به خوردنش
ناله های میکردم ک کامل حشری شده یود
همش میگفتم بابام داره کصمو میخوره و خودمو عقب کشیدمو گفتم کص من بهتره یا اون کص چروک ک گفت تو دختر کوچولو بابا
محکم تر خورد از قبل
ارضا میشدم و سرشو ب کصم فشار میدادم
کم کم جیغ میزدم و میگفتم کصم کیر میخاد کیررر میخام
تند اومد بالا و گفت کص دخترم چی میخاد گفتم کیر
گفت کیر کیو میخاد گفتم کیر بابامو میخام
کرد تو کصم و فقد می‌گفت جونن چ کصی داری دخترم
جیغ میزدم و میگفتم تند تر تندر تر
پاهامو دور کمرش حلقه کرذم و می‌گفت تند تند
خیلی تند بود و بیست دقیقه کامل کصم داشت گاییده میشد ک گفتم آبت خاست بیاد بگو
کم کم دبدم آبش داره میاد میخاست بکشه بیرون نزاشتم
گفتم بریز توم بریز
اونم خیلی حشر بود ریخت تو کصم و گفتم تلمبه بزن کامل بره توووم
تند تر تلمبه زدن و خسته و بی جون افتادیم هر دوتامون
کصم نبض میزد ک بعد ی ساعت مالیدن کیرش و بوسیدن کیرش دوباره سکس کردیم
نزدیکان صبح بود رفتیم حموم و دوباره تو حموم سکس کردیم این دفعه از کون و بازم آبشو ریخت تو کونم
از اون روز هر دفعه مامانم شب کاری بود همخوابه باباییم میشدم و عاشق این بودم ک جای مامانمو بگبرم و وسط سکسمون کلی فش بهش می‌دادیم
من بدجوری وابسته به کیر بابایی شدم و حتی وقتی مامانم هست باید بخورمش یواشکی و جق بزنم همزمان و اونم بدجوری لذت می‌بره از این دختری ک کصشو کرده و عاشقشه

نوشته: عاشق کیر باباشه



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با بابایی جونم قسمت ۲

#پدر #تابو

داستان: سلام تو قسمت قبلی گفته بودم چجوری کیر بابامو فتح کردم
ازون ب بعد هرروز سکس میکنیم و کلی حال میکنم
اما این ی داستان جدیده که بدجوری منو جنده و محبوب کرد
ی شب مامانم شیفت بود از هفت بعد از ظهر تا دو ظهر روز بعد
مامانم ک رفت رفتم دم گوش عشقم گفتم
امشب ی سکس جدید میخام
ساعتی دو بود خاهرو برادرمو خوابوندیم اونم با دارو خواب آور تو غذاشون
بابام دستمو گرفت منو برد ی جایی مثل مهمونی
من ی تاپ سفید یقه هفت با ی شلوارم تا روند پاک پوشیدم مشکی
و رژ قرمز
رفتیم دیدم کلی کرد سن بالا و کلی زنن
دوستای بابامو شناختم بعضی وقتا میومدن پیشمون
تا رفتیم پیششون همشون تعجب کردن گفتن مگه دخترت نیست
منم دستمو گذاشتم رو سینه های بابامو از پشت بغلش کردم گفتم نه دوست دخترشم
همشون هم تعجب کرده بودن هم حسودیشون میشد
دست بابامو گرفتم گفتم خیسم بیا بریم تو ساختمون یکم منو بکن
رفتیمو حدود دو ساعت کامل سکس کردیم
اومدم بیرون دوست بابامو دیدم اسمش وحید بود . گفت معلومه خب کردت خیلی خسته ای
منم گفتم نه خسته نیستم بیشتر از اینا توان دارم
و خودمو چسبوندم بهش
اونم بغلم کردو رفتیم تو ی اتاق و لبامو می‌بوسید می‌گفت دختر رضا انقدر جنده شده.عاحح خیلی خوب بود حرف زدنش
اومد منو لخت کرد کل بدنمو بوسید منم لختش کردم و کصمو خورد
ی ناله های میکردم ک هرکی بود صد برابر بیشتر حشری میشد
کرد تو کصمو من فقد جیغ میزدم
از بابام تند تر منو میکرد که صدای در اومد و بابام مارو دید
خندید گفت دختر کوچلو من جندخ شده
وحیدم گفت عجب کصیه و محکم تر منو کرد
بابامم اومدم هم زمان هردوتاشون منو میکردن و وحید آبشو ریخت توم و کشید عقب بابامو اومد بازم منو کرد و آبشو ریخت توم
اما من هنوز ارضا نشده بودمو دوباره ب وحید دادم و همزمان بابام سینه هامو میخورد
هردپتاشون نعره میزدن و من زیرشون مثل ی جنده ناله میکردم
کیر دوتاشون کلفت بودو داشتم ارضا میشدم و آب هردپتاشونو تو کصم حس کردم
ارضا میشدم با جنده کغتنشون داد میزدنو بهم میگفتن جنده کص گنده
بعد اون بعضی وقتا ک بابام نبود با وحید سکس میکردم یاهم بابام
نمیتونسم از کص دادن بگذرم
هنوزم نمیتونم من فقد دنبال کص دادنم

نویسده: حنا




cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
ماجرای جنده شدنم (۱)
1402/05/22
#تجاوز #خاطرات_نوجوانی #پدر

به سویت 40 متری داشتیم توی یکی از محله های پایین شهر یکی از شهرستانها مادرم وقتی 10سالم بود فوت شده بود و من با پدرم زندگی می کردم که کار درست و حسابی نداشت به ظاهر توی نمایشگاه ماشین کار میکرد اما هر چی در میاورد خرج عرق خوری و مست بازیاش میکرد هر شب با یه شیشه مشروب میومد خونه و مست میکرد منم مثله خدمت کارها باید بهش میرسیدم و غذا و مخلفات آماده میکردم خیلی کثیف میکرد بطوریکه نمیشد یه گوشه خوابید و مجبور بودم هر شب ظرفای زیادی رو بشورم اکثرا وقتی داشتم ظرفا رو می شستم چون قدم کوتاه بود و تپلی بودم کون و سینه هام برجسته بودن میومد کونم رو نوازش میکرد و می بوسیدش و میزد به کونم و یه اوووف طولانی میگفت و وقتی بهش اخم میکردم میرفت جلوی تلویزیون و دیگه نمیومد سراغم، 17 سالم بود کمرم درد میکرد با بدبختی و دعوا از بابام پول گرفتم رفتم دکتر یه سری قرص داد و دو تا پماد گفت قرصها هر 8 ساعت بخور و هر شب با پماد کمرت رو چرب کن، شب ظرفا رو شستم بابام طبق معمول مست بود و جلو تلویزیون نشسته بود و با خوردنی هاش خودش رو سرگرم کرده بود رفتم بهش گفتم می تونی کمرم رو با این پماد چرب کنی؟ آخه دیگه کسی رو نداشتم که بدم برام بماله جز من و بابا کسی نبود گفت آره می تونم خوابیدم روی شکمم و پیرهنم رو دادم بالا، نشست سمت راستم گفت خودتو ریلکس کن پاهاتو باز کن با دست راستش کمرم رو میمالید و دست چپش رو چند بار به کوسم دست زد اما چون درد داشتم چیزی نگفتم و چون چیزی نگفتم با دست راستش کمرم رو میمالید و دست چپش لای پام بود و کوسمو از روی شلوار میمالید خیلی حس خوبی بود چشمامو بسته بودم و هیچ دردی رو حس نمی کردم یه حس لذت عجیبی داشتم کوسم خیس شده بود آروم شلوار و شورتم رو کشید پایین و دستاشو چرب کرد و با یکیش کوسمو میمالید و با یکیش سوراخ کونم رو میمالید و آروم آروم انگشتشو میکرد توی کونم انقدر کوسمو مالید که نفهمیدم کی انگشتش رو کامل توی کونم کرده بود انگشتش رو دراورد و شروع کرد کیرشو مالیدن به سوراخ کونم یهو کیرشو کرد توی کونم جیغ زدم گفت طیبه آروم باش نفس عمیق بکش الان گشاد میشه مثله اون انگشتم که کردم توی کونت گفتم درد داره گفت یکم تحمل کن الان دردش کمتر میشه گفتم نمی خوام درش بیار گفت باشه الان درش میارم و آروم شروع کرد عقب و جلو کردن گفت طیبه نفس عمیق بکش میگفت کیرم کلفته؟ میگفتم اره میگفت هنوزم درد داره؟ گفتم آره کیرشو دراورد و گفت 4 دست و پا شو و شروع کرد کوسمو مالیدن دوباره سوراخ کونمو چرب کرد و کیرشو کرد توی کونم گفت الانم درد داره گفتم آره گفت تحمل کن الان خوب میشه و اووووف اووووف میکرد و به کونم سیلی میزد بعدش آروم شروع کرد عقب جلو کردن میگفت کیرم کلفته؟ میگفتم اره میگفت جوووووون میگفت بگو کیرتو دوست دارم بگو کیرمو دوست داری گفتم کیرتو دوست دارم گفت اووووف چه کونی داری طیبه و همین طور داشت توی کونم تلمبه میزد می گفت داری چیکار میکنی؟ من چیزی نگفتم یه سیلی زد به کونم گفت بگو دارم کون میدم، داری چیکار میکنی طیبه؟ گفتم دارم کون میدم عجب کونی هم داری طیبه، توی کونم آروم آروم تلمبه میزد و مجبورم میکرد حرفهایی که دوست داره رو تکرار کنم یهویی چند تا تلمبه محکم و تند زد جیغ زدم و اونم گفت آه و آبش رو توی کونم ریخت از اون شب هم کمرمو میمالید هم کوسمو میمالید و میخورد هم کونم رو میکرد
»»»»» ادامه دارد…
نوشته: طیبه




cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
پدر دختری داغ داغ
1402/07/15
#تابو #پدر

سلام من سارام و ۲۲ سالمه چند سالی میشه شدیدا به سکس با پدرم تمایل دارم کلا با مردای سن بالا دوست دارم اما پدر دختری روانیم میکنه حتی پیش سکس تراپیست هم رفتم سعی کرد درمانم کنه ولی فایده نداشت برای همین نمیدونم باور میکنید یا نه فحش میدید یا نه ولی واقعا دست خودم نیست اونا که دوست ندارن نخونن دیگه.
من حدود ۱۰-۱۲ سالم بود که بصورت کلی میدونستم سکس چیه اما تصوری ازش نداشتم مخصوصا از الت اقایون. برای پسربچه ها رو دیده بودم اما هیچ تصوری نداشتم که وقتی بزرگ میشن التشون چه شکلی میشه.
اولین بار تو ۱۰-۱۲ سالگی بابام از حموم اومده بود حوله تن پوش تنش بود با مامانم شوخی و بگو بخند میکردن حواسشونم به من نبود که یهو مامانم زد به کونش و اونم بی هوا بود کمرشو داد داخل و کیرش پرید بیرون کامل پیدا شد البته سریع خودشو جمع کرد اصلا هم حواسش نبود که من دیدم. منم خیلی تعجب زیادی کردم که چقدررر بزرگ میشه بعدا با اینکه خوابشو دیده بودم. بعد یه مدت کلا فراموشم شد تا اینکه به ۱۸-۱۹ سالگی رسیدم و شدیدا عاشق سکس پدر دختری بودم همش از این پورنا می دیدم و هیچ جوره نمیشد فکر کیر بابامو از سرم بیرون کنم هنوزم همینم.
ما خانواده خیلی خیلی خیلی خیلی مذهبی هستیم و پدرم از صدتا آخوند مذهبی تره حتی نگاهم بهم نمیکرد ولی من نمیتونستم بیخیال شم.
حتی تو خونه ما پوشیدن تاپ و لباسای باز ممنوع بود با اینکه برادری نداشتم و کلا تک فرزند بودم. خلاصه چند سال حسرت کیر بابامو داشتم تا اینکه…
پدرم یه مدت شیفت کاریش عوض شده بود و صبحا خونه بود ظهرا میرفت سرکار و منم سرکار بودم مادرمم سرکار بود اما اون روز کارم سبک بود حدودای ۹-۱۰ صبح اومدم خونه دیدم بابام خوابه و تو خواب کیرش شق شده. اینم بگم چند وقتی بود مامانم یه مشکلی داشت و برا همین سکس نداشتن.
من به روم نیاوردم ولی از رفت و آمدم بابام بیدار شد حال احوال کردیم و من رفتم دوش بگیرم و کصم تو حموم خیلی به خارش افتاده بود همش فکر کیر بابام بودم دوباره. یه بار تو حموم جق زدم ولی بعدش همچنان کصم خیس و داغ بود خلاصه اومدم بیرون.
بابام صبحونه آماده کرده بود منم نشستم باهاش صبحونه خوردن سر صبحونه هی تکون میخوردم از قصد سوتین نبسته بودم ممه هام و نوکش کامل معلوم بود بابامم هی سعی داشت نگاه کنه ولی چیزی نمیگفت. من اندامم خیلی خیلی پره و کون و کص و رونم شدیدا گوشتیه ممه هامم سایز ۸۰.
خلاصه بعد صبحونه بابام گفت من هنوز خوابم میاد میرم چرت بزنم رفت خوابید رو تخت دو نفرشون منم ی کم نشستم سر گوشی بعد اومدم بخوابم که باز کرمم گرفت رفتم رو تخت بابام اینا اون طرف بابام خوابیدم.
میدونستم بابام رو کون و ممه خیلی حشریه چون بارها دیده بودم کون و ممه مامانمو یواشکی هی دست میزنه میخندن.
به پهلو خوابیدم کونمو شدیدا قمبل کردم سمت بابا ک اونم صاف رو کمر خوابیده بود و خواب بود. خواب بابام سنگینه منم یواشکی داشتم با نوک ممه هام از رو لباس ور میرفتم و حال میکردم. نتونستم خودمو جمع کنم برگشتم از رو شلوار بابام که نخی بود دست کشیدم به کیرش ولی بیدارنشد منم اروم اروم حرکاتمو ادامه دادم حس کردم داره بزرگ میشه. یواشکی کش شلوارشو آروم کشیدم عقب کیرشو دیدم هوش از سرم رفت. من خیلی حشریم انقدر که حتی کیر مردا رو تو خیابون از رو شلوار میبینم دلم میخواد بهشون بدم.
اروم اومدم کنار بابامم بیدارنشد مجدد با فکر کیرش کصمو اروم اروم میمالیدم پشتمم به بابام بود کونم بهش بود.
یهو یه آه بلند کشیدم بابام بیدار شد گفت چی شده خوبی فلان چرا اینجا خوابیدی منم پیچوندم گفتم خوابم میاد بابا بذار بخواب
مال منی حتی به گناه ! (۱)
1402/08/07
#پدر #تابو

اون روز روزی بود که قرار بود عشق زندگیمو با مادرم آشنا کنم . بذارید خودمو معرفی کنم ندا هستم ( الان ) ۲۲ سالمه و حاصل عاشق شدن مادرمم که البته به سرانجام نرسید چون هم مادرم هم پدرم خیلی بچه بودن و در واقع اختلاف سن من و مادرم ۱۴ سال و با پدرم ۱۶ ساله . خلاصه من هیچوقت پدرمو ندیدم و توی خونه هم آوردن اسمشو ممنوع کرده بودن چون در واقع من و مادرمو گردن نگرفته بود . بعد این همه عذاب توی زندگی بالاخره تو سن ۱۸ سالگی توی پارتی با یه مرد اشنا شدم اسمش دیاکو بود و خیلی ازم بزرگتر بود . اوایل رابطه‌مون در حد بیرون رفتن بود ولی بعد خیلی به هم نزدیک شدیم و در واقع عاشقش شدم و اونم عاشقم شده بود و بعد ۲ سال رابطه توی سن ۲۰ سالگیم قرار بود همه چیزو رسمی کنیم پس من به مادرم گفتم میخوام با یه نفر آشناش کنم .
همه چی آماده بود و با صدای زنگ ، درو زدم که باز شه و بعد چند دقیقه دیاکو جلوی در بود ، با دیدنش توی کت و شلوار سرمه ای رنگ دلم مثل همیشه لرزید و میخواستم بغلش کنم ولی حیف موقعیت نبود ؛ بهش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل . به محض اینکه مادرمو دید زیر لب گفت امکان نداره ، متعجب برگشتم سمت مادرم که دیدم رنگ به رو نداره . بعد چند ثانیه مادرم برگشت سمت من و گفت تو میخواستی من و با پدرت رو به رو کنی ؟ من فکر کرده بودم تو دوس پسرتو میخوای بهم معرفی کنی . دنیا دور سرم چرخید ! پدرم ؟! جلو چشمام سیاه شد و تنها چیزی که شنیدم صدای دیاکو بود که اسممو گفت و بعد دیگه چیزی نفهمیدم .
وقتی به هوش اومدم دیدم روی تخت بیمارستانم و بهم سرم وصله و مادرم و دیاکو کنار من ؛ لعنتی کاش همش خواب بوده باشه . چشمام با فکر به اینکه دیاکو پدرمه پر اشک شد و برگشتم سمتش و نگاهش کردم ، نگاهشو ازم دزدید و بعد صدای مادرم بلند شد که گفت ندا عزیزم حالت بهتره ؟ نمیدونستم چی بگم .بگم اره عالیم که این مدت با پدرم سکس میکردم و میبوسیدمش یا بگم اره عالیم که مردی که عاشقشم و قرار بود باهاش ازدواج کنم در واقع پدرمه ، پس فقط پلک زدم و اشکام ریخت .
یک ماهی از اون روز میگذره و من در بدترین شرایطم و انگار توی تاریکی گیر کردم و جز گریه و عذاب دادن خودم کاری ازم بر نمیاد . مادرم و دیاکو یا بهتره بگم پدرم ، هه لعنتی ! خیلی سعی کردن حالمو بهتر کنن ولی هر بار بدتر میشم و بدبختی اینجاست که هنوزم عاشقشم و لعنت به من ! مادرم با دیدن حالم چند باری حالش بد شد و به خاطر اونم که شده باید سر پا میشدم پس تصمیم گرفتم امروز دیگه این وضعیتمو تموم کنم یا حداقل توی ظاهرم و رفتارم نشونش ندم . رفتم حموم و یکم به خودم رسیدم و مادرم با دیدنم انگار دنیا رو بهش دادن و خیلی خوشحال شد . دیاکو قرار بود شب بیاد دیدن من البته به عنوان پدر ، لعنتی من اصلا نمیتونستم باهاش کنار بیام و قسمت بد ماجرا اینجا بود که دیدم مادرم چشماش برق میزنه و بیشتر به خودش میرسه و من انگار شمعی بودم که میدونستم تهش قراره اینقدر بسوزم که خاموش شم . شب شد و من با حفظ ظاهر و مادرم با یه ظاهر خیلی زیبا جلو دیاکو نشسته بودیم و مادرم گفت دیاکو جان چاییت یخ شده بده عوض کنم . لعنتی دیاکو جان چه کوفتیه دیگه ، فقط تونستم پلکامو روی هم فشار بدم تا این بغض کوفتی که گلومو گرفته نشه اشک تو چشمام و لو برم . انگار دیاکو حالمو فهمید که به مادرم گفت برای چای و این چیزا نیومدم الهام (اسم مادرم) من فقط میخوام با ندا صحبت کنم ؛ و لعنت به من که از این بی توجهیش به مادرم ذوق کردم و خدا منو بکشه که هنوزم عین سگ این مردو میخواستم . بلند شدم و صدای قدم‌هاشو پشت سرم می شنیدم و رفتیم توی ا
مال منی حتی به گناه ! (۲)
1402/08/26
#تابو #پدر


لبام چفت لباش بود و با کل وجودم بوسیدمش ؛ چند لحظه از بوسه رد نشده بود که دستای دیاکو دور کمرم حلقه شد و اونم منو بوسید و زبونشو فرستاد توی دهنم ، ناله آرومی کردم که انگار فهمید دیگه هیچی مثل قبل نیست و ازم جدا شد و آروم زمزمه کرد : نمیشه لعنتی نمیشه . بغض کردم و خیره شدم تو چشمایی که هم کلافگی و سردرگمی و هم عشق رو میشد توشون دید و گفتم : من بدون تو نیستم دیاکو ، دوسِت دارم ! نمیتونم جلوی قلبمو بگیرم نمیتونم بهش بفهمونم تو پدرمی ، لعنت بهت من عاشقتم و نمیتونی جلومو بگیری ! و دوباره روی پنجه پا بلند شدم و بوسیدمش اینبار همون اول اونم شروع کرد به بوسیدنم ، اینقدر همو بوسیدیم که میدونستم قطعا بعدش باید دنبال یه چیزی باشم که ورم و کبودی لبامو باهاش کاور کنم ؛ با صدای در به خودمون اومدیم و پشت بندش صدای مادرم اومد که گفت : ندا ! دیاکو ! نمیاید بیرون ؟ ازم فاصله گرفت یه دستشو تو موهاش فرو کرد و یکم خودشو درست کرد و بعد بدون نگاه کردن به من از اتاق رفت بیرون ، رفتم سمت آیینه و خودمو چک کرد و دیدم بله لبام ورم کرده و دورش قرمز شده سریع یکم کرم پودر زدم و یه رژ لب و رفتم بیرون . دیاکو یکم دیگه موند و بعد رفت ؛ تمام مدت سعی میکرد نگام نکنه میدونستم عذاب میکشه ولی خب منم عذاب میکشیدم و نمیتونستم بدون اون .

روز بعد صبح از خواب بیدار شدم رفتم حموم و بعدش یکم به خودم رسیدم و یه ست لباس ریز مشکی پوشیدم میدونستم مشکی با پوست سفیدم تضادی داره که دیاکو عاشقشه و بعد پوشیدن لباس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه دیاکو از اونجایی که کلید و همه چیزو داشتم رفتم توی خونه و میدونستم تا ظهر سر پروژه‌س و بعد میاد خونه سریع دست به کار شدم و براش لوبیاپلو درست کردم ، میدونستم عاشقشه . ظهر که شد رفتم توی اتاقش و یکی از پیرهناشو پوشیدم و همونجوری یکم آرایشمو تمدید کردم که صدای باز شدن در اومد و سریع رفتم بیرون از اتاق و همونجوری دویدم سمتش و پریدم بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم و دستامو دور گردنش انداختم ، برای جلو گیری از افتادنم کیفشو ول کرد و کمر منو گرفت منم لبامو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش ؛ فکر میکردم پسم بزنه ولی اونم همراهیم کرد و همونجوری رفت سمت کاناپه و منو انداخت روش و کتشو در آورد و همونجوری که دکمه های پیرهنشو باز میکرد خیره منی بود که تقریبا برهنه جلوش بودم و تنها پوششم پیرهن خودش بود و شورت و سوتینم ؛ پیرهنشو در آورد و خیمه زد روم ، لباشو چسبوند به لبام همزمان مشغول در آوردن پیرهنم شد و با کنار رفتن پیرهن ازم فاصله گرفت و با دیدن ست مشکی که تنم بود فکش سفت شد و حس میکردم دندوناشو رو هم فشار میده ؛ سرشو خم کرد و تا به خودم بیام از روی سوتین سینه چپمو مکید و نرم گاز گرفت که ناله‌م بلند شد و اونم همچنان داشت سینه هامو میمالید و میخورد بعد چند دقیقه ، سوتینمو باز کرد و لباش نشست رو گردنم و همزمان جفت سینه هامو تو دستاش گرفت و نوکشونو فشار داد که از لذت جیغ کشیدم و حس میکردم چقدر خیس شدم . تنمو ول کرد و رفت پایین کاناپه و شلوارشو در آورد حس میکردم چقدر بیقرار شده ؛ با دیدن برجستگی جلوی باکسرش اب دهنمو با صدا قورت دادم که نگاش نشست روم و لب زد : جونم ؟! انگار دلیل کارمو میدونست ! با نشستن دستاش زیر زانو و پشت کمرم به خودم اومدم که بلندم کرد و رفت سمت اتاقش و منو روی تخت گذاشت و پایین تخت زانو زد و شورتمو در آورد ؛ دستاش که نشست رو دستام متعجب نگاش کردم که یه چشمک به من زد و بعد بووووم ! داغی دهن و زبونشو که روی بهشتم حس کردم تمام تنم لرزید انگار بمب توی بدنم ترکید و ناله ی بلندی که حتی خودمم برام عجیب بود از بین لبام خارج شد و تازه فهمیدم چرا دستامو گرفت ، برای اینکه مانعش نشم ! حرکت زبونش روی کلیتوریسم و بعد فرو کردن زبونش توی سوراخ واژنم داشت منو به جنون می کشید انقدر جیغ زده بودم و ناله کرده بودم که توان از بدنم رفته بود و نمیدونستم چند بار ارگاسم شدم ؛ اومد بالا و خیمه زد روی تنم و خودشو بهم فشار داد و توی گوشم گفت : میبینی باهام چیکار میکنی کوچولوی من ؛ برجستگی مردونگیش داشت دیوونم میکرد ولی اینقدر ارگاسم شده بودم که حتی نای حرف زدنم نداشتم فقط صدایی مثل ناله از بین لبام خارج شد ؛ حس کردم شورتشو درآورد ، با حس مردونگیش روی بهشتم چشمای خمارمو باز کردم و بهش نگاه کردم و دیدم خیره شده بهم ؛ همونجوری که نگاهمون توهم بود خودشو فرو کرد توم و همزمان ناله ی جفتمون بلند شد و تنم شروع به لرزیدن کرد و لعنتی ارگاسم بعدی و انقباض واژنم دور آلت اون ؛ بعد چند لحظه که بدنم از انقباض در اومد خودشو توم تکون داد و خم شد روم و در حالی که توم عقب و جلو میکرد دم گوشم گفت : فاک ندا فاک هر دفعه تنگ تری لعنتی ! ناله ای کردم و پشتشو چنگ زدم که گفت : جونم عزیزم ؟! داری با داغی تنت دیوونم میکنی آه لعنت
ناپدری خجالتی
1402/07/25
#پدر

سلام من یسنا هستم و الان ۲۵ سالمه وقتی ۱۵ سالم بود بابام سر تصادف فوت کرد و وقتی ۱۶ سالم بود مامانم با یه مردی که از دوستان دوران دانشگاهش بود ازدواج کرد زندگی سه نفره ی ما خوب بود تا اینکه وقتی ۲۳ سالم بود مامانم به خاطر سرطان فوت کرد و بعد اون منو ناپدریم باهم زندگی می‌کنیم اون خودش رو غرق کار کرده و برای اینکه منو یادگار مادرم میدونه خیلی مراقبمه از وقتی دانشگاهم تموم شده اجازه نمیده برم سرکار و میگه احتیاجی به کار کردن من نیست .حدود دو ماه پیش یه روز با خواهش و التماس راضی شد برم خونه دوستم بمونم و منم کامل آماده شدم که برم ولی تو اسنپ بودم که دوستم پیام داد که خیلی یهویی براشون مهمون اومده و قرارمون بمونه یه روز دیگه منم با کلی مصیبت برگشتم خونه . وقتی در رو باز کردم چراغ ها خاموش بود اول فکر کردم کسی خونه نیست تا اینکه وقتی داشتم می رفتم به اتاق خودم صدای عجیب غریبی رو از اتاق مامانم اینا شنیدم جلوتر که رفتم دیدم نا پدریم لخته و هدفون گذاشته تو گوشش و داره تو لپ تاب فیلم میبینه و ناله میکنه . جا خورده بودم و البته دیدن اون صحنه خیلی تحریکم کرده بود آروم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم اول میخواستم بی سر و صدا بمونم تا نفهمه تو خونم ولی شرتم خیس شده بود و خیلی تشنه ی رفتن به پیشش بودم یه ست لباس خواب توری مامانم قبل فوتش برام خریده بود که بزاره رو جهیزیه ام اونو پوشیدم خیلی باز بود و شرتش از دو طرف بند داشت و باید با بند ها از دو طرف گره میزدی تا بسته میشد سوتینش کامل توری بود سینه هامو گردتر نشون میداد فقط نوک سینه اش یه دایره پارچه ای سیاه بود آرایش چشممو غلیظ کردم و رژ لب قرمز زدم و موهامو رو شونم ریختم یکم عطر زدم و رفتم جلوی در اتاق وایستادم چشماشو بسته بود و دستاش زیر پتو بود ناله هاش بلند تر شده بود
مال منی حتی به گناه ! (۳)
1402/09/07
#پدر


چند ماهی میگذره از روزی که فهمیدم دیاکو پدرمه و الان با دیاکو زندگی میکنم ، در ظاهر پدر و دختریم ولی خب فقط در ظاهر .
امروز تصمیم دارم برم یه سری به مامانم بزنم جدیدا یکی از هم کاراش اومد خواستگاریش و مامانمم جواب مثبت داد بهش ؛ به نظرم حقشه بعد این همه سال یه روز خوش ببینه و زندگی کنه .
کلید انداختم و خواستم یه سلام بلند کنم که صدای حرف زدن مامانم و با یه خانوم دیگه شنیدم ؛ کسی قرار بود بیاد خونمون ؟!
اینقدر گرم حرف زدن بودن که صدای باز شدن درو هم نشنیده بودن ، یکم جلو تر رفتم که خانومه گفت : الهام خانوم من حق دارم خواهر زاده‌مو ببینم نه شما نه هیچکس دیگه نمیتونید مانعم بشید اگه شده شکایت میکنم تا قانون همه چیزو مشخص کنه .
صدای مامانم وقتی جوابشو داد پر از بغض بود و میلرزید : سیمین خانوم شما نمیتونید این کارو بکنید ندا همینجوری زندگی سختی داشته بدون پدر بزرگ شده خواهش میکنم اگه بفهمه بچه‌م یه بلایی سرش میاد بهم وقت بدید التماستون میکنم .
اینجا چه خبر بود ؟!
خواستم برم تو که با چیزی که اون زنه سیمین گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد : خانوم محترم من سال ها منتظر این لحظه بودم تا الان اگه نیومدم چون پدر آشغالش زنده بود اگه میفهمید میکشتش همونجوری که باعث مرگ خواهرم شد من بهتون زمان میدم ، باشه ، میدونم گفتنش سخته ولی بهش بگید من بیشتر از این نمیتونم صبر کنم !
صدای بلند شدن و خدا نگهدار گفتنش رو شنیدم و بعد اون زن و مامانمو دیدم که با دیدن من توی راه‌رو هنگ کردن و من از شباهت اون زن با من مات مونده بودم ؛ با صدای مامانم که گفت : ندای مامان ؟! به خودم اومدم و سریع از خونه زدم بیرون ، هضم چیزایی که شنیده بودم سخت بود اونقدر سخت که نفسم بالا نمیومد ، سوار ماشینم شدم و تنها کاری که کردم خاموش کردن گوشیم بود و زدن به دل جاده با مقصد نامعلوم .
به خودم اومدم و دیدم رامسرم ، لب دریا !
یه هفته ای بود که از هیچکس و هیچ چیز خبر نداشتم ؛ اینقدر فکر کرده بودم و اینقدر کم خوابیده بودم این مدت که سر درد داشت منو میکشت ولی خیلی سبک تر شده بودم ؛ حداقل با این دید به این اتفاق نگاه میکردم که این مدت با بابای خودم سکس نداشتم ؛ هه !
تصمیم داشتم برگردم تهران و گوشیمو روشن کردم و با سیل میسکال و اس ام اس هایی که برام اومده بود رو به رو شدم ؛ همون لحظه دوباره گوشیم زنگ خورد ؛ اسم عشق با یه قلب سفید روی گوشیم چشمک میزد ، دیاکو بود این بار واقعا دیاکوی من ! جواب دادم و صدای ندا گفتنش توی گوشم پیچید انگار باور نداشت بالاخره بعد یه هفته خودمم ؛ لبخند زدم و گفتم : با اینکه همیشه تنهام و هیچکس منو نخواسته حتی پدر واقعیم با اینکه دارم خفه میشم از این همه غم ولی تو گناه نبودی دیاکو مگه نه ؟!

دو سال بعد :

این مدت سختی زیاد داشتیم از افتادن دنبال کارای تعویض شناسنامه و تست دی ان ای و اینا تا کارای مهاجرتمون و بعد این همه مدت خودمو توی آیینه نگاه کردم که لباس عروس تنم بود و قرار بود عروس دیاکو بشم توی شهر عشق و نور ، پاریس .
با حلقه شدن دستایی دور کمرم از فکر بیرون اومدم و به دیاکویی خیره شدم که لبخند رو لبش بود و توی کت و شلوار دامادی جذاب تر از هر زمانی بود ؛ گفتم : دیاکو نباید اینجا باشی میگن شگون نداره قبل مراسم داماد عروسو ببینه ! با حرفی که زد زدم زیر خنده : شگونو گاییدم تا الان مامان الهامت و خاله سیمینت خونمو تو شیشه کردن با هزارتا سختی فرار کردم اومدم ببینمت الان خود خدا هم راضیه عشقم تو دیگه اعتراض نکن .
عروسیمون فوق العاده بود با اینکه فقط آشناهای خیلی نزدیک و دوستامونو دعوت کرده بودیم ولی خیلی خوب بود به مامان الهامم نگاه کردم که شکمش کاملا زیر لباسش مشخص بود و قرار بود این بار واقعا مامان بشه و شوهرش محمد که مرد خیلی خوبی بود ، به خاله سیمینم نگاه کردم که این مدت همه تلاششو برای به دست آوردن دلم کرده بود ، به دیاکویی نگاه کردم که عاشقش بودم و اونم عاشقم بود ؛ الان خوشبخت بودم بعد این همه سال سختی بالاخره خوشبخت بودم و لبخند زدم به این حس .

پایان

پ.ن : شبح هستم ، منتظر داستان های بیشتری باشید . نظرات مثبت و لایکا دمشون گرم . این داستانم میتونید فکر کنید واقعیته میتونید فکر کنید دروغه به خودتون ربط داره . در کل که عشقید . پیروز باشید .

نوشته: شبح


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نهال من

#تابو #پدر_و_دختر

سلام من کیانم سی و پنج سالمه خیلی زود ازدواج کردم
همسرم وقتی که دخترم سه سالش بود فوت کرد الان دخترم نهال شونزده سالشه
برای اینکه نهال زیر دست نامادری بزرگ نشه و اذیتش نکنه هیچ وقت زن نگرفتم البته خودمم دیگه دوست نداشتم ازدواج کنم دختربازی بیشتر بهم حال میداد
این داستانی که میخوام بنویسم از پارسال شروع شد
من معمارم و توی یه شرکت کار میکنم
از نظر ظاهری بخوام بگم یک و هفتاد و پنج قدمه شصتوهفت وزنمه رنگ مو و چشمام مشکیه بینیم استخونی و بلنده و لبامم متوسطه
یه شب که از سرکار برگشتم خونه متوجه یه تغییراتی توی نهال شدم
از اون دخترایی نیست که بخواد دست به سیاه و سفید بزنه منم هیچوقت بهش گیر ندادم
ولی اون شب خونه رو تمیز کرده بود و یه غذای خوشمزه پخته بود
تا وارد خونه شدم از توی آشپزخونه دوید و اومد بغلم کرد بهم خوشامد گفت
این رفتارش واسم عادی بود اما ظاهرش نه
یه آرایش ملیح و دخترونه کرده بود رو لبای کوچیکش یه رژ قرمز پررنگ زده بود و خط چشم کوتاهی هم کشیده بود
موهای مشکی بلند شو خرگوشی بسته بود و تاپ و دامن صورتی هم تنش بود
دامنش تا زانوش می رسید و کل ساق پای سفیدش بیرون بود
البته من توی این فازا نبودم که نهالو دید بزنم ولی مشخص بود که زیادی به خودش رسیده
یه اخم کردم و پرسیدم: چه خبره اینقدر به خودت رسیدی؟
راستش شکم به این رفته بود که پسر اورده باشه خونه در نبود من چون وقتی من سرکار بودم خونه در اختیارش بود
یه طوری که معلوم بود ناراحت شده لباشو جمع کرد و گفت: مگه حتما باید خبری باشه؟
منم دیدم راست میگه حتما دلش هوس کرده به خودش برسه دیگه هیچی نگفتم
رفتم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم اومدم دیدم میزو چیده چه بویی هم راه انداخته
با قیافه لوسی که گرفته بود فهمیدم قهر کرده
همیشه نسبت به منو حرفام خیلی حساس بود زود ازم ناراحت میشد و باهام قهر میکرد
نشستم روی صندلی کنارش و دستی به موهای خوشگلش کشیدم
-تو هم از این کارا بلد بودی و رو نمیکردی؟چه بویی راه انداختی
با ناز نگام کرد و گفت:به خاطر تو امروز انقدر تلاش کردم تا همچین بویی راه افتاد
خم شدم لپشو بوس کردم
حس کردم دیگه ازم ناراحت نیست برای همین شروع به غذا خوردن کردیم
بعد شام به عادت همیشگی با همدیگه ایکس باکس بازی کردیم
نمیدونستم من حساس شدم یا واقعا نهال از قصد حین بازی بیشتر از حد نرمال لمسم میکرد و پاهای لختشو به پاهام میچسبوند
من سنتی نیستم که این حرکت رو بد برداشت کنم برای همین هیچی بهش نمیگفتم
موقع خواب من رفتم اتاق خودم نهال هم رفت اتاق خودش
هنوز نخوابیده بودم و داشتم با یکی از دخترایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم چت میکردمو لاس میزدم تا مخشو بزنم که یهو نهال با همون لباسش اومد تو
-میخوام پیش تو بخوابم
از وسط تخت رفتم کنار و همینجوری داشتم جواب دخترو میدادم
خیلی پیش میومد منو نهال پیش هم بخوابیم و عادی بود
کنارم دراز کشید و به گوشیم زل زد
-با کی چت میکنی؟
-فاطی
مثل همیشه باهام شیطنت و همراهی نکرد و اخماش تو هم رفت
برام این رفتارش عجیب بود فکر کردم شاید فکر کرده کسی قراره جاشو بگیره و حسودیش شده بالاخره این حساسیتا نسبت به پدر و مادر وجود داره
هرچقدر دوست داشتم مخ فاطیو بزنم و بکنمش نهال رو بیشتر دوست داشتم و دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه برای همین گوشیمو کنار گذاشتم و کشیدمش تو بغلم
-چرا قیافه گرفتی پرنسسم؟
-واسه چی با دخترا حرف میزنی؟خوبه منم برم با پسرا حرف بزنم؟
-تو غلط کردی از این کارا کنی
-پس چرا خودت میکنی؟
-من فرق دارم
-چه فرقی؟
-من بیست سال از تو بزرگترم توام هر وقت همسن من شدی برو با پسرا حرف بزن
یهو چشماش پر اشک شد و گفت:یعنی مشکل فقط سنمه؟
نمیفهمیدم چرا داره اینطوری میکنه یا شایدم نمیخواستم بفهمم
زدم نوک دماغش
-انقدر دوست داری با پسرا حرف بزنی؟
-نه خودت میدونی همه دوستام دوست پسر دارن ولی من ندارم اگه میخواستم میتونستم بدون اینکه تو بفهمی داشته باشم من دوست ندارم تو با بقیه دخترا حرف بزنی
-اینجوری بابات جقی میشه که…بابای جقی دوست داری؟
با شوخیم بالاخره میخنده و اشکش میره
-اره
با اینکه کلی از این شوخیای بد باهاش میکنم ولی نهال خیلی مودبه و هرگز حرف بدی نمیزنه
چراغو خاموش میکنیم تا بخوابیم
نهال روی بازوم میخوابه و خودشو بهم میچسبونه
دستش رو سینمه یکی از پاهاشو رو پام میندازه و زانوش مستقیم روی کیرمه
میخواستم پاشو جا به جا کنم ولی نخواستم حساسش کنم برای همین چیزی نگفتم و توی همون حالت خوابیدیم
صبح که بیدار میشم پتو از سرمون کنار رفته نهال دیگه توی بغلم نیست پشت بهم اون طرف تخت خوابیده و دامن کوتاهش بالا رفته یه شرت مشکی تنگ پاشه انقدر تنگه که میتونم خط لای پاشو از روی پارچه ببینم
دست میبرم دامنشو از روی کمرش پایین میکشم بعد بیدارش میکنم تا حاضر شه ببرمش مدرسه
جلوی در
بابای مهربون و دختر ناتنی

#پدر_ناتنی #تابو

پنج سال از ازدواج منو میترا میگذشت دخترش بهار بعد فوت پدرش و عدم قبول کردن حضانتش توسط عموهاش اومد تا با منو مادرش زندگی کنه منم با کمال میل قبول کردم چون تنها چیزی که میخواستم خوشحالی همسرم بود میترا هفت سالی ازم کوچیکتر بود و تو بیست سالگی از شوهر سابقش بچه دار شده بود
اولایش بهار مثل مهمون ها رفتار میکرد و حتی برای باز کردن در یخچال اجازه‌ می گرفت یه سالی گذشت تا به وجود من عادت کنه و باهام راحت باشه اما کلا دختر کم رویی بود
مادر بزرگ بهار( مادر مادرش) مریض شدو میترا مرخصی گرفت تا ازش مراقبت کنه سعی کردیم براش پرستار بگیریم ولی یه پیرزن غرغرو بد اخلاق بود و با کسی جز دخترش نمیساخت
میترا ازم عذر خواهی کرد گفت مجبوره چند روزی بره پیش مادرش به بهار هم گفت بیاد ولی خب یه پیر زن بد قلق محبوبیتی نزد نوه هاش نداشت بخاطر همین بهار با مادرش نرفت و پیش من موند
از سر کار برگشتم خونه دیدم کانالارو بالا پایین میکنه
+فیلم خوب پیدا نمیکنی؟
_نه همشون چرتن همش کمدی و اکشن و این چیزان
+میخوای شب بریم سینما حوصلت هم سر نره؟
_مامان ناراحت نشه؟
تن صدام عوض شد؛برا چی ناراحت بشه میخوام با دخترم برم سینما مشکلش چیه؟
لبخند رو صورتش اومد و گفت باشه
+من ی ساعت چُرت بزنم که شب سرحال باشم
_باشه منم وقت گرفتم باید برم آرایشگاه
+موهای خوشگلتو کوتاه نکنیا!
دوباره لبخند زد؛ نه تا مدرسه ها باز نشده میخوام جلوی موهامو مش آبی کنم البته از مامان اجازه گرفتم گفت اشکالی نداره
+راحت باش تو ۱۶ سالته این چیزا مقتضای سنته.
از خواب بیدار شدم چای ساز و روشن کردم آبی به دست صورتم زدم
وارد خونه شد کفشاشو در آورد
با لبخند نگاهم کرد شالشو برداشت؛ خوب شده؟
+چقدر خوشگل شده کاش همه موهاتو رنگ میکردی
دستشو گذاشت جلو دهنش خندید موهاشو تو دستم گرفتم نوازششون میکردم ترکیب چشم ابروی مشکلی و صورت سفیدش با موهای آبی بی نظیرش کرده بود
+مبارکت باشه خیلی خوشگل شده
_ممنون لطف دارید
+اینقدر باهام کتابی حرف نزن خب
تو سینما اخرای فیلم نگاه کنارم کردم دیدم بهار خوابش گرفته بیدارش کردم گفتم پاشو بریم خونه
با صدای خواب آلود گفت نه خواب نبودم تازه چشام گرم شده بود بزار فیلم تموم شه بعد
+خودمم از فیلم خوشم نیومد پاشو بریم عزیزم
سوار ماشین شدیم صندلیشو دادم عقب تا راحت بخوابه
وارد پارکینگ خونه شدیم از خواب پرید
_دیشب گردنم درد میکرد نتونستم خوب بخوابم بخاطر اون امشب اینجوری شدم.
واردخونه شدیم بی معطلی رفت رو تختش پتو رو کشید رو خودش گفت شب بخیر آقا البرز ممنون ک وقت گذاشتی منو بردی بیرون
دستم رو چارچوب در بود ریشمو خاروندم؛ بهم نگو آقا البرز من باباتم بهم بگو بابایی
از خجالت نمیدونست چی بگه
رفتم کنارش از پیشونیش بوسیدم؛شب بخیر عزیزم
دستمو گرفت تو چشمام نگاه کرد؛ ممنون بابت همه چی
دستشو آروم فشار دادم؛وظیفمه هر وقت دلت گرفت یا حوصلت سر رفت بگو ببرمت بیرون
تازه چشمم گرم شده بود با صدای شیون های بهار بیدار شدم رفتم تو اتاقش آروم تکونش دادم از خواب پرید نفس نفس میزد دست کشید عرق رو پیشونیشو پاک کرد
از شونش گرفتم؛آروم باش عزیزم چیزی نیست خواب بد می‌دیدی
بغلم کرد زد زیر گریه؛داشتن از پام میکشیدن منو ببرن.
سرشو نوازش میکردم؛فقط خواب بد دیدی
_چند تا زن با موهای شلخته از پاهام می‌کشیدن تا آب جوش بریزن روم
دست به صورتش کشیدم؛چیزی نیست نترس عزیزم
_میشه همینجا بخوابی
+عزیز دلم فقط خواب بوده واقعی که نیست نترس.
هنوز تو حالت شوک بود
_تو رو خدا پیشم بمون خیلی می‌ترسم
+باشه چشم فقط نترس من کنارتم
پیشش خوابیدم پتو رو کشیدم رو جفتمون خودشو انداخت تو بغلم
سرشو نوازش میکردم و با موهاش بازی میکردم دم گوشش آروم میگفتم نترس دختر گلم بابایی کنارته
به ده دقه نرسید دوباره خوابش گرفت
بدنمون بهم فشرده شده بودو رو تخت یه نفره جایی برای فاصله گرفتن نبود نفساشو تو صورتم حس میکردم مثل بچه گربه تو بغلم خوابیده بود و انگار دیگه کابوس نمیدید
این اولین باری بود که تو بغلم گرفته بودمش همیشه سعی می‌کردم بهش محبت کنم ولی باهام رسمی برخورد میکرد
با صدای بهار بیدار شدم
لبخند ملیحشو جلو چشمام می دیدم
_پاشو تنبل ظهر شده ساعت ۱۰ و نیمه
قلنجامو میشکوندم خمیازه کنان گفتم الان میرم نون تازه میگیرم صبحونه رو باهم بخوریم
_خودم گرفتم همه چی آمادس البته نمیدونستم تخم مرغ آبپز دوست داری یا نه.
انگار از دیشب همه چی عوض شده بود بالاخره بهار داشت قبول میکرد منو بابای خودش بدونه
عصری میترا یه سر اومد خونه دوباره معذرت خواهی کرد گفت ببخشید که تنهات گذاشتم از بهانه گیری ها و غر زدنای مامانش کلافه بود منم با حرفام خیالشو راحت کردم که بی استرس از مادرش مراقبت کنه
شب شدو بعد شام نشستیم با بهار فیلم ببینیم یه فیلم با موضوع جن و روح بود
+مگه مجبوری این مدل
نهال من (۲)

#پدر_و_دختر #تابو

...قسمت قبل
از اون روز به بعد رفتارای نهال تغییر کرده بود و خیلی دنبال این بود که بیش از حد و غیرعادی لمسش کنم
متوجه رفتاراش شده بودم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
اکثر اوقات تلاش میکردم با ملایمت بدون اینکه توجهش جلب شه خودمو ازش دور کنم
سرشو با کلاسهای مختلف شلوغ کردم جوری که شب که میومدم خونه زود خوابش میبرد و حتی همو به زور میدیدیم
یه روز جمعه بود که تعطیل بودم و نهال هم خونه بود
داشتم با ایکس باکس بازی میکردم که اومد و نشست کنارم
قبل از این که بخواد خودشو بهم بچسبونه فاصله گرفتم و اونورتر نشستم
حواسم از بازی پرت شده بود ولی الکی خیره به تلویزیون شدم
نهال با یه صدای ناراحتی گفت بابا دیگه دوسم نداری؟
نمیدونستم باید چه بگم و چه واکنشی نشون بدم
اون لحظه با خودم فکر کردم که نهال دختر بزرگی شده شاید بتونم مستقیم باهاش حرف بزنم و این مسئله حل شه
بازیو استپ کردم و نگاش کردم
دوباره مثل اکثر مواقع دامن و تاپی پوشیده بود که همه چیشو بیرون می انداخت
-نهال چرا اینکارو میکنی
-چیکار کردم بابایی
خیلی استرس داشتم میترسیدم از مطرح کردنش
-من متوجه رفتارهای این چندوقتت شدم که تلاش میکنی خودتو به من بیشتر از رابطه پدر دختریمون نزدیک کنی
رنگش پرید و اشک توی چشماش جمع شد دلم براش سوخت ولی دیگه نمیدونستم چیکار میتونم کنم
-آخه من عاشقتم‌ بابا چیکار کنم؟
با این جملش انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم
-منم عاشقتم دخترم خودت میدونی جونمم میدم برات ولی عشق پدری رو با عشق دیگه اشتباه نگیر تو هنوز کوچیکی وقتی بزرگتر شدی تازه میتونی احساساتتو تشخیص بدی از هم
با هر کلمه که میگفتم گریه کردنش شدیدتر میشد
میخواستم بغلش کنم ولی میترسیدم بچم اشتباه برداشت کنه
-من اشتباه نمیکنم میدونم چه حسی دارم
-نمیدونی
یک دفعه دستمو گرفت از زیر دامن گذاشت وسط پاش
-اگه اشتباه میکنم پس چرا هر وقت پیشت میشینم خیسم
چند لحظه خشک شدم حتی دستمو برنداشتم
هنوز یادمه که دلمم نمیخواست دستمو بردارمو هنوز عذاب وجدان دارم
وقتی دید من دستمو عقب نکشیدم جراتش بیشتر شد و دستمو محکمتر فشار داد
-ببین چقدر واست خیسم
خودشو که به دستم مالید و انگشتم یکم داخلش رفت تازه به خودم اومدم دستمو عقب کشیدم
دیگه نمیتونستم حرف بزنم تحریک شده بودم
از خونه رفتم بیرون تا شب با ماشین تو خیابونا گشتم
شب نمیتونستم نهالو تنها بزارم پس برگشتم خونه
روی مبل خوابش برده بود از صورتش معلوم بود کلی گریه کرده
بعد از کلی فکر کردن به خواهرم زنگ‌ زدم برام سخت بود ولی بهش گفتم چی شده
گفت بهتره با نهال بریم پیش روانشناس و خودش برامون وقت میگیره
دیدم راست میگه من نتونستم اونجوری که باید قانعش کنم شاید روانشناس بتونه
خودمم فکر میکردم مشکل دارم چون برای یه لحظه وسوسه شده بودم
بعد از اینکه رفتیم پیش روانشناس به من گفت که با نهال خونه تنها نمونم و کسی پیشمون باشه یا من زن بگیرم یا یه کسی باهامون زندگی کنه
خواهرم وقتایی که ما تنها بودیم میومد پیش ما یا ما میرفتیم پیش اون
نهال هم بعضی شبا باز صدای گریش رو می شنیدم ولی بعد از چند ماه بهتر شد و از اون حال وهوا فاصله گرفت
الان دیگه اون قضیه رو به روی هم نمیاریم ولی جلسات نهال هنوز ادامه داره
فکرم میکنم براش حل شده باشه که جایگاه هرکس کجاست
روانشناس درباره اشتباهی که کردم بهم گفت باید از اشتباهاتت درس بگیری و تکرارشون نکنی که نکردمم ولی همیشه یه حس بدی به خودم دارم
نوشته: کیان

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
عشق ناخواسته

#پدر_شوهر #عاشقی

سلام مهتاب هستم 26 ساله و دو ساله متاهل شدم
همان اوایل ازدواج فهمیدم همسرم با سکس میونه خوبی نداره یعنی خیلی زود ارضا میشد و از طرفی با بعضی کارا زیاد موافق نبود و نیست مثلا لیس زدن خوردن با اینکه باید بگم من از نظر اندام خوب و نرمال هستم 168-60 حتی بدنی تمیز بی مو و کاملا سکسی و هات – قبل ازدواج هم همین بود تا یه صحنه سکسی میدیدم تو فیلم شرتم میچسبید به کصم یعنی انقد اب مینداخت و لزج میشد که مجبور بودم شرتم رو عوض کنم بعد ها هم از پد روزانه استفاده کنم البته هیچ رابطه ای هم نداشتم
بعد از چند ماه از ازدواجمون این موضوع رو من تاثیر گذاشته بود و حس میکردم کامل ارضا نمیشم و اذیت میشدم
و خب چون همسرم کمی هم عصبی بود بعضی وقت ها دعوا می کردیم البته بیشتر بحث و کل کل اینا بود از همان روز اول بعد عقد رفتیم خونه پدر همسرم طبقه بالا ساکن شدیم اول مخالف بودم ولی بعد بی خیال شدم
پدر شوهرم یه آقای میانسال حدود شصت چهار سال سن داشت و تنها زندگی میکرد و مادر همسرم فوت کرده بود -منم هر روز میرفتم پایین و بهش سر میزدم یا گاهی وقت ها بالا میومد و البته متوجه بحث و دعوای من و همسرم شده بود و گاهی هم من رو نصیحت میکرد که زیاد اهمیت ندم اول زندگی هست و از این حرف ها
شش ماه بعد
تو همین رفت آمد ها متوجه نگاهش شدم که یه جور خاصی نگاه میکنه یا حتی موقع بغل کردن لمسم میکنه همین موضوع باعث شد یکم شیطنک کنم و بخوام اذیتش کنم و به خاطر همین یا لباس های باز میپوشیدم یا ساپورت با تاب یا تیشرت کوتاه که کصم میزد بیرون و قشنگ خود نمایی میکرد جوری که میشد با دست بگیریش و همین موضوع باعث شده بود بیشتر نگاه کنه و حریص تر بشه یکی دو بار هم حسابی کصم رو کشیده بودم بیرون و گوشی به دست جلوش وایساده بودم البته دوربین گوشی رو زده بودم و نگاه میکردم ولی مثلا حواسم نیست و دارم با گوشی کار میکنم ببینم چجوری نگاه میکنه هر دو بارش دیدم دست برد به کیرش و جابجا کرد که یه بار هم یکم ور رفت باهاش و همین موضوع بیشتر من رو تحریک میکرد
اینم بگم همیشه مشروب میخورد البته ندیده بودم مست کنه
یه روز حسابی درگیر شدم با همسرم سر رفیق بازیش بگو مگو کردیم رفتم پایین حالم خوب نبود گریه کردم -پدر همسرم من رو بغل کرد بعد دستم رو گرفت رفت نشست رو مبل و منم نشستم بغلش یکم نازم کرد باهم حرف زد و ارومم کرد خیلی تو حالم فرق کرده بود دو بار هم حسابی بوسم کرد از لپم و بعد بهم گفت همینجا باش رفت بالا و با همسرم اومد پایین و همسرم از من معذرت خواهی کرد و همین اتفاقات تقریبا باعث شد به پدر خانومم بیشتر نزدیک بشم و باهاش دردو دل کنم و حتی شوخی گاها وقت ها هم میرفتم پایین مشروب میخورد من رو صدا میزد می نشستم بغلش باهام حرف میزد نازم میکرد و از مزه هاش تو دهن منم میذاشت و اخر هم بوسم میکرد و میومدم بالا
یه بار هم اینستاگرامش رو که از کار افتاده بود راه انداختم که با اون هم مشغول باشه بعد متوجه شدم هرچی این خانوم های که کس میکشن بیرون تو شلوار اونها رو لایک میکنه که یه بار بهش گفتم که بابا جون هرچی لایک میکنی فالور هات هم میبینن و غیر مستقیم توضیح دادم بهش و از من خواست اموزش ارسال عکس و فیلم رو یاد بدم که همون شب دو تا از این کس دار ها برا من فرستاده بود گفتم شاید برا دوستاش میخواست بفرسته اشتباهی فرستاده ولی بعدش گفتم بزار منم براش بفرستم البته از این عاشقانه ها فرستادم فردا بهش گفتم دیدی بابا جان پیام هام رو که گفت نه کجا هست که باز کردم و نشون دادم بهش و پیام های خودش رو هم غیر مستقیم نشون دادم
یه روز عصر همسرم زنگ زد و گفت که من شب نمیتونم بیام با دوستم رفتیم خارج از شهر و دیگه نمیرسیم بیاییم و فردا صبح میام . اول نمیخواستم به بابا جون بگم که بعدش رفتم پایین بهش گفتم یکم اروم اروم غر زد گفت فردا حالش رو میگیرم اومد من رو بغل کرد و گفت تو عروس خوشگل خودم هستی منم برگشتم بالا ساعت 8 بود زنگ زد بهم گفت چیکار میکنی منم گفتم بابا جون دارم حاضر میشم برم خونه بابام اینا .که گفت نهههههه عروس گلم بیا پایین میخوام با عروس گلم امشب تنها باشم
اول از حرفش تعجب کردم یه جوری شدم یکم مکث کردم دوباره گفت میخوای من زنگ بزنم بگم . گفتم نه نه هنوز خبر ندادم
گفت خیلی خب بدو بیا – به خودم رسیدم رفتم پایین . گفتم بابا جان شام چی درست کنم گفت وای هیچی یه شب مهمون هست عروس خوشگلم شام درست کنه گفتم بیارن –
بساط مشروب رو اورد و منم نشستم کنارش شروع کرد خوردن و حرف زدن یهو گفت عروس نازم بیا اینجا پاشدم نشستم بغلش شروع کرد دستم رو ناز کردن و حرف زدن یهو گفت میخوری مهتاب – گفتم من نمیدونم البته قبلش هم خورده بودم اما نه زیاد خلاصه رفت یدونه از این استکان کوچیک ها اورد و برام مشروب ریخت منم یه پیک زدم و پیک دوم رو ریخت نصف اون رو
آیدا و حسی تازه

#تابو #پدر_ناتنی

پنج سال پیش در برگشت از شمال که من بخاطر باز شدن بانکها زودتر برگشتم سر کارم زنمو و دختر کوچولوم و خواهر خانم مجردم که واقعا عاشق زنم بودم و دختر کوچولوم که دنیای منو نگین بود و خواهر خانمم که مثل خواهر نداشتم بود و اغلب خونه ما می‌موند بعد اتمام تعطیلات نوروز سال ۹۴ تصادفی در جاده چالوس از دست دادم 🥹
با گذشت چهار سال از درگذشت آنها به توصیه خانواده‌ی زنم با وجود هیچ گونه نسبت قوم و خویشی قبلی تصمیم به ازدواج دوباره گرفتم
به ۴۲ سالگی رسیده بودم موی سرم جوگندمی شده بود به گفته همه زیباتر و چهره‌ام پخته و جا افتاده تر شده بود
یکی از فامیل های خانمم همکاری در شعبه اصلی بانک داشتم
شبنم، دو سالی از من کوچکتر بود اما کمی شکسته تر بچشم می‌اومد که از ازدواج نا موفقش تنها با دخترش زندگی می‌کرد وضع مالیش از منم بهتر بود خونه در بالای شهر ماشین شاسی تویوتا و ویلایی در شمال خلاصه بگم در ثروت سر و گردنی از من بالاتر بود شبنم نوه‌ی خاله‌ی مادر زنم بود
مادر زنم مرضیه (اغلب اسامی مستعارند) با شبنم صحبت می‌کنه راضیش می‌کنه با من ازدواج کنه جریانش زیاده و نوشتنش هدر رفت زمان
منو شبنم دورادور همدیگرو می‌شناختیم و بارها همدیگرو دیده بودیم صحبتهامونو کردیم و ازدواجمون بدون مراسم همگانی بصورت خصوصی اما خیلی مرتب و شیک آنچه هر دو تجربه داشتیم با گرفتن فیلم و عکس انجام شد
شبنم و من هردو خونه هامونو دادیم رهن خونه بزرگی با اخذ وام هردو جداگانه و مبلغ بالا خونه ای بصورت نقد و اقساط ۲۶۰ متر حیاط هم در اختیار ما بود در دزاشیب خریدیم اثاث‌کشی کردیم زندگی مشترکمون در تابستان ۱۳۹۸ آغاز شد
دخترمون ۱۶ ساله از ابتدای صحبت ازدواجمون منو بعنوان پدر عاشقانه پذیرفته بود و من نمیدونستم قرار شد منو شبنم و دخترش آیدا تو خونشون حرف بزنیم که خط قرمزش آیدا بود باید اوکی میداد.
علت ۱۵ سال بیوه موندن شبنم دخترش بوده که نمیخواسته زیر دست ناپدری زندگی کنه بعد که بزرگ میشه دو سه سال پیش با چند مرد همه مجرد تصمیم ازدواج می‌گیره دخترش مخالفت می‌کنه که من نمیتونم تو را با کسی شریک باشم اما تا منو میگه در نخستین جلسه‌ی سه نفره‌ی آشناییمون منو پذیرفت و گفت پدر دوستون دارم بتو اعتماد می‌کنم که مامانمو از من جدا نمی‌کنی منو شبنم هر دو اشک ریختیم آیدا اول منو بغل کرد و بوسم کرد گفت فدای اشکات بشم بابا جون گریه نکن دلمو لرزوندی بعد رفت مامانشو بغل کرد و اونجا خودشم اشکاشو نتونست نگه داره هر سه اشک ریزان به اصرار آیدا همدیگرو بغل کردیم عملا عقد ازدواجمون منعقد شد
و هر سه رو کاناپه سه نفره که آیدا بین منو شبنم بود نشستیم آیدا پا شد از خودشو ما پذیرایی کرد خیلی زود با مهریه ۱۲۰ سکه شبنم زن قانونی و شرعی من شد یک ماه مرخصی گرفتیم اواخر مرداد بود سه تایی بعد از عروسی رفتیم دوبی سه روز بیشتر نموندیم از اونجا رفتیم ترکیه بیشتر سفرمون را در آنتالیا گذراندیم انگار از ابتدا با همیم و هر گذشته بود فراموش کردیم و آیدا انگار دختر واقعی خودم بود و شبنم هم زنی که عاشقش هستم
سه سال ونیم گذشت هر روز بیشتر از دیروز عاشق همو زندگیمون شیرین و شیرین‌تر می‌شد جالبه هر دو وقتی فیلم عکسها را میدیدم واقعا جون‌تر و زیبا تر شده بودیم به گفته سایرین من خوشتیپ تر از زمان ازدواج ۱۸ سال پیشم بودم
آیدا دانشجو بود منو شبنمم هر کدام رئیس یکی از شعبه های ملت دستمون باز و جزو خوش حسابترین‌ها و شعبمونم جزو بهترین ها با وام جدیدی خونه کلنگی بزرگی نزدیک خونه مشترکمون خریدیم و آپارتمانی در ۸ طبقه تک واحدی ۲۰۰ متری را در سفت کاریش بودیم دو طبقه پیش فروش کرده بودیم همه مخارج و گذاشته هامون به برکت گرون شدن مسکن جبران شده بود مفت برامون داشت تموم میشد
آیدا ۱۹ ساله بود مثل حوری بهشت
مدتها بود ب من علاقه خاصی پیدا کرده بود حتی چند بار تذکر دادم رعایت کنه مخصوصا پیش مامانش
آیدا می‌گفت دست خودم نیست از دوست داشتن زیاد پدر شبنم فوت کرد، سرگرم دفن و کفن و مجلس ختمش بودیم شب دوم بود شبنم گفت آیدا را ببر خونه از درس و مشقش نمونه زمان امتحاناتشه شبا منو آیدا خونه بودیم صبح راهیش می‌کردم می‌ رفتم خونه پدر زنم منو شبنم هردو یک هفته مرخصی داشیم و معاونان جایگزین بودن
شب سوم بود آیدا اومد اتاقم سوالی در تراز مالی داشت پرسید جوابش دادم خیلی لختر از زمان معمولی بود و خودشو بمن می‌مالید منم شبا با یه شورت میخوابم دستشو می‌کشید سینمو با نوک قرمز سینه هام در پوست روشتم بازی بازی می‌کردو گوش به حرفام میداد من همشو گذاشتم بخاطر محبت پدر فرزندی شب بخیر گفتم تازه خوابم داشت می‌برد در اتاقمو زد با مهربونی گفتم باز چیه دخترم ؟
سؤال داشت جالبه این بار دیدم تاپشو عوض کرده تا خم میشد سینه هاش کاملا دیده میشد چه قدرم شفاف و سفید و زیبا بودن
جواب مسئله ر
ه ای روی گونه ادوارد کاشت و به او در بلند شدن کمک شد, چند روز گذشت و ادوارد رفته رفته افسرده تر میشد روری اما برای کنترل اوضاع خود را حفظ کرده و بود و به کمک پرسیوال کارهای خاکسپاری بکارت را انجام دادند رزماری اما به عنوان وکیل خانوده به دنبال آن بود تا اتفاقاتی که امروز در تیمارستان افتاد را بفهمد و این موضوع روری را آزار میداد انگار که نمیخواست رزماری متوجه اتفاقاتی انروز بشود.
بالاخره پس از چند بار رفت و آمد به دادگاه و پلیس رزماری تواست به صورت قانونی به فایل های ضبط شده دوربین مدار بسته اتاق ملاقات برکارت دست پیدا کند:
برکارت هنگام ورود به اتاق از دیدن روری به شدت شوکه شده بود و با لکنت زیر لب گفته بود:
پدر؟
*سلام پسرم
روری لبخند ناخوشایندی داشت پایش را روی پایش انداخته بود و انگار که به زائده اضافه ای می نگریست برکارت را به نشستن رو به رویش دعوت کرد برکارت با تعجب گفت:
#آخرین باری که یادمه مرده بودی تو … تو کی هستی؟
*داستانش طولانیه برکارت اما میتونی مطمئن باشی که من پدرتم نه کسی شبیه اون.
#اوه اره فکر کنم 7 سال اینجا بودن باعث شده خاطراتم رو قاطی کنم
برکارت مانند بچه ای کوچک خندید و گفت:
#میبینی پدر دیگه به ذهنمم نمیتونم اعتماد کنم
روری خنده مشمئز کننده ای کرد و گفت:
*مشکلی نداره خب از خودت بگو پسر
#دلم برای خونه و خانواده تنگ شده خودم احساس میکنم روانم تا حدودی برگشته اما دکترام معتقدن هنوز اونقدر بهبود پیدا نکردم که به اون جاهایی که ازش تراما دارم برگردم.
برکارت ملتمسانه گفت:
#پدر همه خوبن؟ ادوارد ادوارد چطوره؟ اون پسر…اون پسر موفق شد؟
روری انگار که از تعریف کردن از ادوارد کیف میکرد گفت:
*اون پسر دقیقا چیزیه که باید باشه موفق قدرتمند مصمم با اراده اون خانواده رو نگه داشت
برکارت مانند پدری که از موفقیت پسرش کیف کرده باشد نفس راحتی کشید و گفت:
#بهش بهش بگو بهش افتخار میکنم باشه پدر؟
روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و سپس با لحنی جدی گفت:
*راستش پسر اومدم اینجا که درمورد یه موضوع صحبت کنم
#حتما پدر
روری که انگار میدانست ممکن از مکالماتشان ضبط شود سرش را به گوش برکارت نزدیک کرد و در گوشه او چیزی گفت برکارت که انکار ناراحت و نا امید شده بود با حالی گرفته به زمین چشم دوخت
روری بلند گفت:
*فهمیدی؟
برکارت سرش را به نشانه مثبت تکان داد
*خوبه
این را گفت و بلند شد تا برود برکارت هم بلند شد روری به سمت او رفت و برکارتی که انگار کالبدی خالی بود و تمام انگیزه و روحش از بدنش بیرون رفته بود را زورکی در آغوش کشید و ناگهان چیزی در جیب برکارت برق زد.
رزماری شک کرد سریعا فیلم را عقب برد و اینبار با سرعت کمتری فیلم را نگاه کرد ناگهان جلوی دهانش را گرفت و صندلی را عقب داد,چشمانش از تعجب گشاد شده بود و آنچه را که میدید باور نمیکرد سریعا از فیلم دوربین ها عکسی گرفت و قصد کرد که هرچه سریع تر چیزی را که دیده به ادوارد نشان دهد در راه بیرون آمدن از تیمارستان بود که تلفنش زنگ خورد ریور بود, رزماری سعی کرد تا خونسردیش را حفظ کند و بعد از مسلط شدن به خود تلفن را وصل کرد و گفت:
^سلام مامان جان خوبید؟
$سلام مامان جانم دخترم ببخشید مزاحمت شدم نیم ساعت دیگه خاکسپاریه برکارته شما با ادواردی؟
^نه مامان جان ادوارد خونس حالش خوب نبود من اومده بودم دنبال کارای تیمارستان نگران نباشید الا میرم سراغش و میاییم
$ممنون دختره خوشگلم اروم بیاید.
رزماری چشمی گفت و قطع کرد سراسیمه خود را به ماشینش رساند و به سمت خانه راند به محض رسیدن میخواست اتفاقات را با ادوارد در میان بگذارد که با دیدن وضعیت خراب ادوارد و این موضوع که ممکن است در مراسم خاکسپاری مشکلی به وجود بیاید سکوت کرد در آماده شدن به ادوارد کمک کرد و هردو به سمت قبرستان حرکت کردند پس از رسیدن به گورستان ادوارد در راس زیر تابوت برکارت را گرفته بود در سکوت اشک میریخت رزماری هم مشغول آرام کردن ریور بود در این بین اما روری متوجه رفتار سرشار از تنفر زماری شده بود , رز حتی به روری سلام هم نکرد و نگاهش به او پر از تنفر بود همه نشانه ها دست به دست هم دادند تا روری را متوجه کند که رزماری مشکلی دارد اما جرات نمیکرد که ادوارد را در جریان این موضوع بگذارد چرا که ادوارد همینطوری حالش خراب بود دیگر چه رصد که بخواهد مشکلات همسر و پدر بزرگش را حل کند.
پس از چند دقیقه رفته رفته جمعیت از قبر برکارت دور شدند اما ادوارد با شانه های افتاده و ناامید بالای سر قبر ایستاده بود و به اسم حک شده برکارت روی گور زل زده بود و آرام آرام اشک می ریخت رزماری به سمتش حرکت کرد تا دلداریش دهد و اورا با خود ببرد که ادوارد با نگاهی که سرشار از غم بود با لحنی آرام گفت:
+برو خونه رز بزار با داییم تنها باشم
رزماری خواست مقاومت کند که ادوارد بار د
من و دختر خوانده ام (۱)

#پدر_ناتنی #تابو

چند سالیه با یه خانوم که یه دختر ۱۶ ساله داره رابطه دارم و تقریبا میشه گفت داریم زندگی میکنیم . وقتی باهم آشنا شدیم دخترش ۱۱ساله بود . این خانوم اسمش مرجانه ۳۸ سالشه و اسم دخترش آذین . من فرهادم و ۴۰ سالمه . خیلی صمیمی هستیم و همه چی اوکیه ولی تقریبا یک ساله ذهنم درگیر یه موضوعی شده ، (دختر خوندم )
موضوع از اونجایی شروع شد که مسافرت بودیم و با آذین که اسرار داشت شب کنار دریا قدم بزنه از ویلا در اومدیم به سمت ساحل ، یه کوچه شنی تقریبا صد متری ساحل .
مادرش خسته بود و رفت که استراحت کنه ، قدم زنون به سمت ساحل رفتیم ساعت تقریبا ده شب بود چند نفری تو مسیر ساحل در حال برگشت بودن من شلوارک و کتونی پام بود و یه پیرهن هاوایی تنم ، آذین هم پیراهن بلند ساحلی تنش بود و صندلای مادرش به پاش .ماسه پاهاشو اذیت میکرد در حین راه رفتن ادا در میاورد . خیلی عادی دستشو گرفتمو از جاهایی که چمن و علف رو زمین بود رفتیم تا ساحل . بعد از کمی تو آب قدم زدن برگشتیم سمت ویلا پاهاش خیس و ماسه ای شده بود ، خودشم یه کم منگ بود چون از وقت خوابش هم گذشته بود قبل از اینکه داخل خونه بریم نشست کنار پله تا پاهاشو آب بگیره . من یه بطری پر کردمو آوردم تا پاشو بشوره سرش تو گوشی بود نشستم روبروش تا پاشو بشورم آب رو ریختم رو پاشو دست کشیدم که تمیز شه ، همه چی از اینجا شروع شد پوست نرمو سفید با لاک قرمز ناخوناش داشت با من حرف میزد جوری محو پاهاش بودم که خودش فهمید و گفت به نظرت لاک پام خز نیست منم دستپاچه گفتم نه خیلی هم خوشگله و به پاهات میاد. دستشو گرفتمو از جاش بلندش کردم و رفتیم تو خونه توی اتاق برقا خاموش بود و مرجان خواب بود . آذین گفت میخوابی ؟ منم سیگار رو شن کرده بودم گفتم تو بخواب پیش مامان من میخوام دوش بگیرم . تا اون روز نگاهم بهش متفاوت بود ولی از اون ساعت با دیدن سفیدی و قشنگی پاهاش دوس داشتم بیشتر ببینمو ازش لذت ببرم تو همین فکرا بودم که اومد نشست کنارمو تلویزیون رو روشن کرد و از نوشابه ای که تو دستش آورده بود برای منو خودش ریخت ، گفتم مگه خوابت نمیومد با خنده جواب داد پرید ،😄😄😄 با صدای ما مرجان در اتاقو بست گفت که صداتون نمیزاره بخوابم . آذین خندید و آروم گفت ددی قلیون بزارم گفتم باشه تا من دوش بگیرم اوکی کن فقط خونه رو به آتیش نکشی . تو حموم از اولش داشتم به این فکر میکردم که چ زود بزرگ شده که قدش هم از مادرش بلندتر شده و من متوجه نبودم ، گاهی به اندامش فکر میکردمو خودمو میمالیدم . از حموم دراومدم و لباس تنم کردمو رفتم رو کاناپه بشینم که دیدم پاهای لختش رو دراز کرده رو کاناپه . قبلا هم همین بود ولی طرز نگاهم عوض شده بود . پاشو جمع کرد و من نشستم و دوباره پاشو دراز کرد و گذاشت رو پای من چن دقیق نشسته بودیمو قلیون میکشیدیم که گفت سردت نیست ددی ؟ گفتم خوب الان پتو میارم . رفتم تو اتاق پتو بیارم دیدم مرجان خوابه خوابه . هر ثانیه داشت وسوسه انگیز تر میشد . پتو رو آوردم و در حالی که کنارم نشسته بود کشیدم رو پاهامون . ازش خواستم اگر میخواد دوباره پاشو بذاره روی پام و لم بده و اون هم انجام داد . اینبار دلم خیلی چیزا میخواست یه دستم زیر پتو روی ساق پاش بود و با یه دستم داشتیم قلیون میکشیدیم . گاهی پاشو نوازش میکردم ، اونم آروم آروم داشت چشماش سنگین میشد .آروم پاهاشو جمع کرد و رو کاناپه دراز کشید و باسن لختش چسبید به پاهام منم قلیونو کنار گذاشتمو دستامو بردم زیر پتو و به فیلم نگاه کردم . همینجور تو فکر بودم که صدای نفسش عوض شد و دیدم که خوابیده . با دستام روی پاهاش دست میکشیدم و لذت میبردم . آروم دستمو گذاشتم رو شکمش با نافش ور میرفتم یه لحظه دساومد به سمت شورتش که یهو تکون ریزی خورد و من فهمیدمم که بیداره و چشماشو بسته .یکم تو فکر بودم تا این که تصمیم گرفتم بیشتر پیش برم
ادامه شو فردا شب براتون میزارم 🙏🙏❤️❤️
نوشته: کارن
پدرم و دوستاش

#تجاوز #سکس_گروهی #پدر_و_دختر

از دانشگاه که اومدم خونه صدای پدرم و چندتا مرد میومد کفشامو درآورد،پدرم و سه تا دوستاش در حال چای خوردن و صحبت کردن در مورد سیاست بودن وارد حال که شدم بلند شدن “سلام خانوم دکتر خسته نباشین”
من: سلامت باشین، خوش اومدین… بفرمایید بشینید من خدمتتون میرسم.
رفتم تو اتاق لباس لباس عوض کنم بابام صدام زد فاطمه جان وقت کردی یه سر بیا اینجا. شروع کردم زیر لب غرغر کردن"ای بابا تو این گرما تو این شرجی… خسته کوفته از دانشگاه اومدم حالا بیا و مهمون داری کن"
من:بله بابا الان میام
سریع لباسامو کندم “ای خدا الان وقت گیر اورده بوی عرقم داره خفم میکنه” دست کردم تو کیفم یه خوشبو کننده برداشتم زیر بغلامو اسپری کردم…یه دامن بلند کشیدم پام یه آستین بلند مشکی پوشیدم از اتاق زدم بیرون، بله پدر جان؟
بابام: ببخشید دخترم یه میوه جلوی مهمونامون میزاری؟
با حالت خستگی و ناراحتی بالارو نگاه کردم و گفتم بله پدر چشممممم.
مهمونا گفتن ناصرخان راضی به زحمت نیستیم فاطمه خانوم تازه از راه اومدن اذیتشون نکنید.
بابام: این چه حرفیه آخه دخترم شما کاری که گفتم رو انجام بده.
رفتم سراغ یخچال هرچی میوه بود ریختم تو سبد گرفتم زیر آب برای ضد عفونی نمک پاشیدم روش گذاشتم بمونه همون رو رفتم تو اتاق حولم رو برداشتم رفتم تو حموم.
ای مرد خوب بگو که امروز مهمون داریم شاید من برنامه ای داشتم…هر روز هر روز دست یکیو میگیری میاری خونه…مهمانسرا نیست که؟!؟!
همینطوری داشتم خودم رو میشستم یهو تو آینه ی نیمه بخار کرده ی حموم یکیو دیدم که داره نگام میکنه یهو هول کردم دستم رو گرفتم جلو سینه هام و یه دستم رو اونجام مثل لال ها فقط این صدا ازم دراومد “اِااااااااا…” سریع سیفون رو کشید و سرشو انداخت پایین گفت ببخشید رفت بیرون…چند دقیقه هنگ بودم که این چه وضعیه آخه…حوله رو کشیدم دورم، لای در حموم رو باز کردم ببینم بیرون چه خبره کسی تو راهرو نبود…یه نیم ساعتی حموم رو طول دادم تا شاید مهموناش برن. از حموم که اومدم بیرون چهارتایی زیر هود آشپزخانه نشسته بودن با یه زیر سیگاری داشتن سیگار میکشیدن ای مرد شما چرا آروم و قرار ندارین یه جا نمیشینین آشپزخونه مشرف به درب حموم بود و حموم دستشویی چسب اتاق من… حوله رو تا جایی که میشد کشیدم پایین تا پاهام کمتر معلوم باشه… آروم آروم به سمت درب اتاقم رفتم تا توجهشون رو جلب نکنم دستگیره اتاق رو که کشیدم یکیشون گفت دخترم عافیت باشه… با خجالت همونجوری که رو به درب بودم گفتم ممنون سریع رفتم داخل اتاق…جلوی میز آرایش نشستم و شروع کردم موهای فِرِ نارنجیمو خشک کردن خودم رو با اینستا سرگرم کردم تا وقت بگذره…تیشرت سبزی که تازه خریده بودم تنم کردم و رفتم جلوی پنجره تا نور بهتر باشه تا یه چند تا سلفی برای پست اینستام بگیرم ترکیب موهای فرفری نارنجیمو با چشمای خاکستریم و پوست سفیدم و تیشرت سبزم خیلی دوست داشتم همینطوری که مشغول بودم باز بابام صدام زد فاطمه جان میوه ها چی شد بابا…
من"ای زهر مار من مگه کلفته این خونم با این اتفاقاتی که افتاد من روم نمیشه از اتاق بیام بیرون"
فاطمه جان، فاطمه جان
کوووووفتتت، درو باز کردم بله بابا الان میارم هنوز کف آشپزخونه نشسته بودن به صحبت…یکیشون تکیه داده بود به کمد زیر دستی ها، گفتم ببخشید عمو جان اجازه میدین کمی خم شد رو به جلو منم درب کمد رو یه کمی باز کردم دیدم اینجوری نمیشه، مردک احمق درب رو به کمرش فشار دادم تا بره جلو تر دستشو گذاشت عقب که خودش رو جا به جا کنه دستشو گذاشت رو پای راستم منم مشغول برداشتن زیر دست ها شدم… چرا این مردک دستشو از روی پام بر نمیداره در آخر خیلی آروم دستشو روی پام کشید تا روی انگشت شصتم و بعد برد طرف صورتش انگار داره با سیبیلاش ور میره… اه اه اینا کین دور خودت جمع کردی…رفتم پشتشون که میوه هارو آب بکشم در همین حال برگشتم به جمعشون نگاه کنم دیدم ۳تاشون دارن منو دید میزنن و بابای پخمه منم حواسش نیست… اصلا انگار تو یه باغه دیگه ایه…اونی که پشتش به من بود همش میومد عقب سرشو میزد به باسنم یه بارم سرشو چند ثانیه نگه داشت با کف پا زدم به کمرش… خودش رو کشید جلوتر به بابام چشم غره رفتم اونم انگار نه انگار گفت سریعتر دخترم… میوه هارو گذاشتم بینشون با چنتا زیر دست بابام گفت اینجا نه دخترم بزار رو میز حال… میوه هارو برداشتم این سه تام از هر فرصتی برای دید زدن استفاده میکردن…بلند شدن اومدن تو حال نشستن بابام گفت بیا دخترم چند دقیقه پیش ما بشین…همین که نشستم سوالات بی سر و ته شون شروع شد تو کدوم دانشگاه درس میخونی دخترم… چه رشته ای… همین که فهمیدن سال آخر پزشکی عمومیم شروع کردن آی اینجام درد میکنه، دستم گزگز میکنه…منم پوکر فیس داشتم نگاهشون میکردم… یهو یکیشون برگشت گفت ناصرخان دخترتون ماشالا دکتره و دکتر محرم مریضه ببخشید با اجاز
دختر شیطون بابایی

#پدر_و_دختر #تابو

سلآم ای ایرانی
این داستان واقعی نیست،و فقط فانتزیمه و ساخته ی ذهن خودمه و در آینده عملیش میکنم،خب بگذریم بریم سراغ اصل داستان…
اسم من آریا هست و مهندس معماریم و تویه یکی از شرکت های شیراز مشغول به کارم،من یه دختر به اسم نفس که متاسفانه از ۵ سالگی مامان نداره چون طلاق گرفتیم دارم و تصمیم گرفتم به تنهایی بزرگش کنم.
نفس معمولا دوستای زیادی نداره و دختر گوشه گیریه میشه گفت تنها رفیق واقعیش منم و خیلی با هم راحتیم
و بهش زیاد سخت نمیگیرم و در مورد هر چیزی با من صحبت میکنه(اما مسایل جنسی نه)
خلاصه یک روز من از شرکت داشتم به سمت خونه میرفتم،
حدود نیم ساعت بعد به خونه رسیدم کلید انداختمو درو باز کردم نفس تو پذیرایی نبود
حدس زدم پای لپتاپشه و داره موزیک گوش میده.اهمیتی ندادم خریدهارو گذاشتم رو میز وسط پذیرایی و رفتم سمت اتاق نفس تا یه سلامی کرده باشم…
در زدم کسی جواب نداد با خودم گفتم احتمالن صدای هدفونشو زیاد کرده نمیشنوه
دستگیره در رو دادم پایین و رفتم داخل ولی یه چیزی دیدم که عرق سرد از پیشونیم ریخت…نفس شلوارشو درآورده بود
نشسته بود رو تختش و پاهاشو باز کرده بود و لپتاپم جلوش بود(که احتمالا پورن پلی بود داخلش) و داشت با خیار با خودش ور میرفت،
تا منم دید پتورو کشید رو خودش
منم که حرفی واسه گفتن نداشتم سریع از اتاق خارج شدم و درو بستم
سعی کردم راکشن خاصی نداشته باشم تا یه وقت خجالت نکشه
بعد از نیم ساعت رفتم یه دوش بگیرم چون واقعا خسته بودم
تو حموم همش به کاری که نفس داشت میکرد فک میکردم
به خودم اومدم دیدم کیرم مثل گرز شده
کمی از خودم‌متنفر شدم تصمیم گرفتم خودمو تخلیه کنم چون در غیر این صورت سیخ میموند و ضایع بود
از حموم زدم بیرون اما هنوز از نفس خبری نبود
یه چیزی واسه خوردن آماده کردم و رفتم صداش بزنم بیاد برا نهار
رفتم تو اتاقش و مث بقیه روزا رفتار کردم ولی نفس تو چشام نگاه نمیکرد بلندش کردم بردمش سر میز
و در مورد مدرسش حرف زدیم.
نهارو که خوردیم میزو جمع کردیم و نفس مشغول به شستن ظرف ها شد منم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
ولی خوابم نمیبرد از فکرو خیال
همینجوری رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم چند ساعتی گذشت تقریبا ساعت 8 شب بود
رفتم نفسو صدا کنم اماده شه شام بریم بیرون بازم تو چشام نگاه نمیکرد ولی اماده شد…
رفتیم بیرون پیتزا خوردیم کلی خرید کردیم واسش ساعت 12 برگشتیم خونه کلید انداختم درو باز کردمو رفتیم داخل
لباسامونو عوص کزدیم و یه لباس راحت پوشیدیم نفس و صدا زدم بریم مسواک بزنیم
بد هرکدوم رفتیم اتاق خودمون
معمولا عادت ندارم تا رفتم تو تخت بخوابم قبلش با گوشیم ور میرمو گوشیمو چک میکنم…ساعت 3:15دقیقه بود که در اتاق باز شد نفس بود
با یه لباس خواب صورتی نازک و یه بالش و پرستش ازش پرسیدم چی شده که گفت خواب بد دیده و نمیتونه تنهایی بخوابه و خواست که بیاد پیش من بخوابه،منم قبول کردم و اومد کنارم‌پتورو روش کشیدمو خوابید…
نیم ساعتی گذشت و من همچنان سرم تو گوشی بود گوشیو گذاشتم کنلر و رفتم که بخوابم پتو رو رو خودم کشیدم دیدم نفس پشتشو کرده به من و کون گندشو قبمل کرده طرفم…
حقیقتا سیخ کردم(چون 7یا8 سالی بود هیچ کونیو انقد از نزدیک ندیده بودم) دلم میخواست لمسش کنم ولی هی عذاب وجدان و تنفور میومد سراغم،کیرمم که مث سنگ شده بود زه ربع گذشته بود ولی هنوز کونشو میخواستم
همش یاد اون صحنه توی اتاق میوفتادم که داشت خیارو بین لبه های کس بدون مو و تمیزش بالا پایین میکرد و لبشو گآز میگرفتم…
تصمیم گرفتم لمسش کنم
دستمو به آرومی بردم سمت کونش و انگشتامو آروم گذاشتم روش وای که چقدر نرم بود(از اونجایی که لباس خوابش بشدت نازک بود نرمی باسنش کامل حس میشد)
یکم دستمو رو باسنش کشیدم اما تکونی نخورد
جراتم بیشتر شد
دستمو کردم پایین تر جوری که رو به روی کسش قرار بگیره
دستمو بردم جلو و چسبوندم به کسش
شورت نداشتو از اونجایی که لباس خوابش نازک بود کسش کامل روی دستم حس میشد
از شهوت میخواستم سرمو بزنم به دیوار…یکمی دستمو اروم بالا پایین کردم یه لحظه بدنش لرزید دستمو کشیدم رو پشیمون شدم…بغلش کردم که بخوابم ولی کیرم نمیزاشت…وقتی بغلش کرده بودم کیرم کامل بین پاهاش بود و احتمالا متوجه این شده بود هی قمبلشو می داد سمتم
منم دیدم بیداره
شلوارشو کشیدم تا زیر باسنش کونش الان جلوم بود بدون هیچ مانعی
انگشت فاکمو رسوندم به سوراخ باسنش یکم خیسش کردمو شروع کردم با سوراخش بازی کردنو اروم انگشتمو فشار میدادم یک بند انگشتم میرفت داخل و در میاوردم…از اونور میدیدم که نفس داره بالشتو چنگ میزنه جوری که من نبینم
نفسو چرخوندم سمت خودمو چش تو چش شدیم از چشماش شهوت میبارید
رفتم در گوشش گفتم: بابایی دوست داره
اونم گفت منم باباییو دوست دارمو شروع کردیم به لب بازی
ده دقیقه ای گذشتم که بین لب