سکس دردسرساز
1401/08/01
#زن_میانسال #زن_بیوه
سلام دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه،این اولین داستان من هست، داستان که چه عرض کنم بیشتر میشه گفت کابوس!قصد من از نوشتن این داستان هم به نوعی خالی کردن خودم و هم کمک و راهنمایی گرفتن از اساتید هست دنبال لایک و یا دیده شدن نیستم.
بریم سراغ داستان
من اسمم امیره 20 سالمه و جنوب زندگی میکنم (استان هرمزگان) از بچگی خیلی شوخ و بازیگوش بودم اما طی یکسری اتفاقات روحیمو به طور کل از دست دادم حالا چه اتفاقی؟این اتفاق حدود ۶ ماه پیش افتاد
مادرم یه دوست داره به اسم سمیه اینا بچگی باهم دوست بودن تا به الان که هر کدوم ازدواج کردن اما زندگی مشترک سمیه خانم جنده ما زیاد طول نکشید و بیوه شد، بواسطه دوستی اونا با هم رفتو آمد داشتیم من بچه بودم و چیزی از سکس نمیدونستم پس نگاه بدی بهش نداشتم، گذشت تا زمانی که به سن بلوغ رسیدم و کم کم فهمیدم کص چیه توی اون دوران بازیگوش بودم اما هیچوقت دنبال دختر بازی نرفتم و عادت کرده بودم به جق، این سمیه هر از گاهی میومد خونه ما و همیشه جوری لباس میپوشید که همه جاش معلوم باشه جنده خانوم! ولی خیلی استایلشو دوس داشتم و از زمانی که فهمیدم سکس چیه دوست داشتم باهاش سکس کنم،وقتی میومد خونه ما پاهاشو سمت من باز میکرد جوری که کصشو ببینم منم از فرصت استفاده میکردم عکس میگرفتم تو تنهایی خودم باهاش جق میزدم و موضوع هربار که میومد پیش ما تکرار میشد دیگه برام عین روز روشن بود که این میفهمه من دارم ازش عکس میگیرم و بقول گفتنی تو کَفِشم همش به این فکر میکردم چه جوری وارد عمل شم ولی مطمئن بودم که خودش میخاره وگرنه چرا هربار باید کص و کونشو رو به من به نمایش بزاره و آخر شب که میخواست بره خونه به من میگفت منو برسون
یه پسر عمو داشتم اونم تو کَفِش بود و وقتی بهش گفتم اینجوری میکنه گفت خب داره بهت چراغ سبز نشون میده بهم گفت یبار که رسوندیش برو پیشش باهاش حرف بزن، اما من جراتشو نداشتم چون میترسیدم به خونه حرفی بزنه برا همین تصمیم گرفتم تو اینستا باهاش چت کنم گفتم نهایتش چتامو پاک میکنم با همین استدلال جراتم بیشتر شد اوایل خیلی عادی پیش رفتم ولی بعدا بحثو بردم سمت مسائل سکسی ، مثلا گفتم آره یه دوس دختر دارم میگه حاملمو باید بیایی منو بگیری و این کصشعرا اونم گفت چکار کردی مگه ،گفتم مست بودم نمیدونم الان داره اینجوری بهم میگه بهم گفت بلاکش کن دیگه جوابشو نده اینا جندن میخوان برن تو پاچت و حواستو جم کنو این حرفا، دیگه فهمیدم کونش میخاره بحثای سکسی ما دیگ شروع شد یا اون استوری سکسی میفرستاد یا من. دیگه جراتم بیشتر شد و تمام فکرم کردنش بود یبار ک اومده بود خونه آخر شب بهش پیام دادم وقتی میخوایی بری بگو اسنپ گرفتم برو پایین وایسا خودم میرسونمت ۱ دقیقه طول نکشید گفت باشه رفت پایین سوار ماشین شدیم تو ماشین بهش گفتم قرار بود با رفیقم مشروب بخوریم لحظه آخر کنسل کرد باهم بخوریم گفت بیار رفتم بالا به یه بهانه مشروب گذاشتم تو کوله پشتی اومدم سوار شدم رفتیم تو راهم گفتم مزه چی بگیرم گفت هر چی گرفتی خلاصه گرفتمو رفتیم بالا اول قلیون درست کرد بعد فیلم گذاشت داشت مثلا بهم معرفی میکرد یه فیلم بود یادم نمیاد اسمش اما صحنه لز داشت و زیرنویسش همش کص و کون داشت ، مشروب خوردیم کم کم داغ شدیم داشت، بحث سکس باز شد گفت من آدمی نیستم که از سکس بترسم یا بقولی ادا تنگا در بیارم بهش گفتم ینی الان اگه من کاری کنم تو مشکلی نداری گفت نه ! گذشت تا ساعت ۴صبح خواستیم بخوابیم جامونو کنار هم انداخت دیگه نتونستم تحمل کنم چنگ انداختم سینه هاشو گرفتم مثه مار میلولید تو خودش هی میگفت نکن بچه گوشم بدهکار نبود چون به چیزی که میخواستم رسیدم سینه هاشو چنگ میزدم میخوردم شلوارو شورتشو باهم کشیدم پایین بدنش سیاه بود نمیدونم تجربه سکس با سیاه دارین یا نه اما کصش صورتی روشن بود شیو نکرده بود اما من برام مهم نبود یه جورایی به آرزوم رسیده بودم تا جاییکه تونستم کصشو خوردم انگشتش کردم و بعد ۶۹ شدیم اومد با اون لبای پروتزیش کیر مو ساک میزد اصن فکرشو نمیکردم انقد سگ حشر باشه خیلی حشری بود التماس میکرد بکن داخل بالاخره کیرم وارد کصش شد جفتمون داشتیم لذت میبردیم اون عین سگ التماس میکرد پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود نمیزاشت تکون بخورم تا اینکه نزدیک اومدنم شد درش اوردم اون قبل من ارضا شده بود تا اینکه جفتمون بعد سکس لخت تو بغل هم خوابیدیم صبح بیدار شدیم داشت لباس میپوشید بهش گفتم نپوش اینبار میخوام بریزم داخلت گفت میخوایی دم پیری بدبختم کنی ، تلفنم زنگ خورد مجبور شدم برم از اونجا قبل اینکه برم بهش گفتم میبینمت بازم گفت آره ولی دیگه اینکارو انجام نمیدیم مادرجنده عذاب وجدان داشت مثلا اون موقع چون کارم فوری بود نتونستم بشینم حرف بزنیم ، طرفای عصر بود رفتم خونه دیدم یسری دونه ها ی گوشتی روی کیرم زده بالا نمیدونستم چیه یدونه کَندم
1401/08/01
#زن_میانسال #زن_بیوه
سلام دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه،این اولین داستان من هست، داستان که چه عرض کنم بیشتر میشه گفت کابوس!قصد من از نوشتن این داستان هم به نوعی خالی کردن خودم و هم کمک و راهنمایی گرفتن از اساتید هست دنبال لایک و یا دیده شدن نیستم.
بریم سراغ داستان
من اسمم امیره 20 سالمه و جنوب زندگی میکنم (استان هرمزگان) از بچگی خیلی شوخ و بازیگوش بودم اما طی یکسری اتفاقات روحیمو به طور کل از دست دادم حالا چه اتفاقی؟این اتفاق حدود ۶ ماه پیش افتاد
مادرم یه دوست داره به اسم سمیه اینا بچگی باهم دوست بودن تا به الان که هر کدوم ازدواج کردن اما زندگی مشترک سمیه خانم جنده ما زیاد طول نکشید و بیوه شد، بواسطه دوستی اونا با هم رفتو آمد داشتیم من بچه بودم و چیزی از سکس نمیدونستم پس نگاه بدی بهش نداشتم، گذشت تا زمانی که به سن بلوغ رسیدم و کم کم فهمیدم کص چیه توی اون دوران بازیگوش بودم اما هیچوقت دنبال دختر بازی نرفتم و عادت کرده بودم به جق، این سمیه هر از گاهی میومد خونه ما و همیشه جوری لباس میپوشید که همه جاش معلوم باشه جنده خانوم! ولی خیلی استایلشو دوس داشتم و از زمانی که فهمیدم سکس چیه دوست داشتم باهاش سکس کنم،وقتی میومد خونه ما پاهاشو سمت من باز میکرد جوری که کصشو ببینم منم از فرصت استفاده میکردم عکس میگرفتم تو تنهایی خودم باهاش جق میزدم و موضوع هربار که میومد پیش ما تکرار میشد دیگه برام عین روز روشن بود که این میفهمه من دارم ازش عکس میگیرم و بقول گفتنی تو کَفِشم همش به این فکر میکردم چه جوری وارد عمل شم ولی مطمئن بودم که خودش میخاره وگرنه چرا هربار باید کص و کونشو رو به من به نمایش بزاره و آخر شب که میخواست بره خونه به من میگفت منو برسون
یه پسر عمو داشتم اونم تو کَفِش بود و وقتی بهش گفتم اینجوری میکنه گفت خب داره بهت چراغ سبز نشون میده بهم گفت یبار که رسوندیش برو پیشش باهاش حرف بزن، اما من جراتشو نداشتم چون میترسیدم به خونه حرفی بزنه برا همین تصمیم گرفتم تو اینستا باهاش چت کنم گفتم نهایتش چتامو پاک میکنم با همین استدلال جراتم بیشتر شد اوایل خیلی عادی پیش رفتم ولی بعدا بحثو بردم سمت مسائل سکسی ، مثلا گفتم آره یه دوس دختر دارم میگه حاملمو باید بیایی منو بگیری و این کصشعرا اونم گفت چکار کردی مگه ،گفتم مست بودم نمیدونم الان داره اینجوری بهم میگه بهم گفت بلاکش کن دیگه جوابشو نده اینا جندن میخوان برن تو پاچت و حواستو جم کنو این حرفا، دیگه فهمیدم کونش میخاره بحثای سکسی ما دیگ شروع شد یا اون استوری سکسی میفرستاد یا من. دیگه جراتم بیشتر شد و تمام فکرم کردنش بود یبار ک اومده بود خونه آخر شب بهش پیام دادم وقتی میخوایی بری بگو اسنپ گرفتم برو پایین وایسا خودم میرسونمت ۱ دقیقه طول نکشید گفت باشه رفت پایین سوار ماشین شدیم تو ماشین بهش گفتم قرار بود با رفیقم مشروب بخوریم لحظه آخر کنسل کرد باهم بخوریم گفت بیار رفتم بالا به یه بهانه مشروب گذاشتم تو کوله پشتی اومدم سوار شدم رفتیم تو راهم گفتم مزه چی بگیرم گفت هر چی گرفتی خلاصه گرفتمو رفتیم بالا اول قلیون درست کرد بعد فیلم گذاشت داشت مثلا بهم معرفی میکرد یه فیلم بود یادم نمیاد اسمش اما صحنه لز داشت و زیرنویسش همش کص و کون داشت ، مشروب خوردیم کم کم داغ شدیم داشت، بحث سکس باز شد گفت من آدمی نیستم که از سکس بترسم یا بقولی ادا تنگا در بیارم بهش گفتم ینی الان اگه من کاری کنم تو مشکلی نداری گفت نه ! گذشت تا ساعت ۴صبح خواستیم بخوابیم جامونو کنار هم انداخت دیگه نتونستم تحمل کنم چنگ انداختم سینه هاشو گرفتم مثه مار میلولید تو خودش هی میگفت نکن بچه گوشم بدهکار نبود چون به چیزی که میخواستم رسیدم سینه هاشو چنگ میزدم میخوردم شلوارو شورتشو باهم کشیدم پایین بدنش سیاه بود نمیدونم تجربه سکس با سیاه دارین یا نه اما کصش صورتی روشن بود شیو نکرده بود اما من برام مهم نبود یه جورایی به آرزوم رسیده بودم تا جاییکه تونستم کصشو خوردم انگشتش کردم و بعد ۶۹ شدیم اومد با اون لبای پروتزیش کیر مو ساک میزد اصن فکرشو نمیکردم انقد سگ حشر باشه خیلی حشری بود التماس میکرد بکن داخل بالاخره کیرم وارد کصش شد جفتمون داشتیم لذت میبردیم اون عین سگ التماس میکرد پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود نمیزاشت تکون بخورم تا اینکه نزدیک اومدنم شد درش اوردم اون قبل من ارضا شده بود تا اینکه جفتمون بعد سکس لخت تو بغل هم خوابیدیم صبح بیدار شدیم داشت لباس میپوشید بهش گفتم نپوش اینبار میخوام بریزم داخلت گفت میخوایی دم پیری بدبختم کنی ، تلفنم زنگ خورد مجبور شدم برم از اونجا قبل اینکه برم بهش گفتم میبینمت بازم گفت آره ولی دیگه اینکارو انجام نمیدیم مادرجنده عذاب وجدان داشت مثلا اون موقع چون کارم فوری بود نتونستم بشینم حرف بزنیم ، طرفای عصر بود رفتم خونه دیدم یسری دونه ها ی گوشتی روی کیرم زده بالا نمیدونستم چیه یدونه کَندم
سرمستی اولین سکس (۱)
1401/08/02
#دنباله_دار #زن_همسایه #زن_میانسال
همه زندگیم شده بود فوتبال
۱۵ سالم بود و ۶ سال بود مدام فوتبال بازی میکردم از زمینهای خاکی بگیر تا سالنهای فوتسال که با بزرگترها میرفتیم اون سالها بازیکن نوجوانان بانک ملی بودم و تو ۳۵ تای دعوت شده به تیم ملی نوجوانانِ اون روزها هم انتخاب شده بودم. اهل هیچی نبودم جز ورزش و فوتبال. اینقدر خوره که اگر باشگاه نداشتم توی کوچه تیردروازه میکاشتیم و گل کوچیک میزدیم
نوجوون ترکهای با موهای لخت خرمایی و صورت استخونی گندمگون با یه قد و بالای متناسب. عشق روبرتو کارلوس و دیوید بکهام مهمترین و پرافتخارترین مزیتم عضلات ساق پا و شکمم بود که همه جا پزشو میدادم. خونواده ما معمولی و مذهبی بودن و یه برادر دو سال بزرگتر داشتم و یه خواهر که سه سال از من کوچکتر بود. تو بیشتر دورهمی ها و مهمونی ها غایب بودم چون همیشه تمرین و باشگاه نمیگذاشت به کار دیگهای برسم چند سالی بود که ده شب میخوابیدم و شش صبح بیدار میشدم
درسم هم بد نبود و همین موضوع باعث میشد نیمای قصه ما یکی از سر به راه ترین و بهترین بچههای کل فامیل باشه. جوری که باقی اهل فامیل منو تو سر بچههاشون میزدن که ببین نصف توعه…
یادمه مرداد ماه بود و عصری داشتیم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، ماهش یادمه چون چند روز دیگه تولدم بود هرچند ما واقعاً حس خاصی به تولدامون نداشتیم. خانومای همسایه دم غروب جلوی خونه هم جمع میشدند و حرف میزدند و سبزی و لوبیا پاک میکردند و … یکی از همسایه های ما چند ماهی بود توی یه حادثه رانندگی فوت کرده بود. مریم خانم خانومش تک و تنها جلوی در نشسته بود یه پسر هم داشت که پنج شش سالش بود. توپ رفت تو اوت و من رفتم دنبالش. قل خورد و رفت و رفت و رفت و زیر چادر مریم خانوم آروم گرفت و ایستاد. جلو رفتم و ایستادم و حتی روم نشد حرفی بزنم. صورتش سمت من نبود، توپ که به پاش خورد چند ثانیه بعد تازه به خودش اومد و اطراف رو نگاهی انداخت و چشمش به من افتاد
لبخندی زد، من سرمو پایین انداختم. چند لحظه بعد با شنیدن یه صدای مهربون به خودم اومدم… “بیا عزیزم…” سرمو آوردم بالا و اولین چیزی که دیدم چادری بود که کمی بالا رفته بود و پاهای برهنه، ناخنهایی با لاک تیره رنگ زن همسایه رو بعد اینهمه سال با جزییات به یاد دارم و مریم خانومی که داشت توپ رو برمیداشت
مثل فیلما شده بود انگار هر ثانیه ازش داشت چند ساعت میگذشت، تپش قلب تپش قلب و ضربان… انگار صدای نفسام و صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم. نگاهم با حرکت دست مریم خانوم به سمت بالا حرکت کرد. توپ شقایق دو لایه تو دستای سفید و لطیف با ناخنهای بلند و لاک خورده داشت به سمتم دراز میشد. اما یه چیزی دیدم که همه حواسم رو از توپ پرت کرد انگار نگاهم چارهای نداشت جز اینکه به تماشای اون منظره جذاب بنشینه، واقعاً نفس کشیدن سختترین کار دنیا بود وقتی که چشمم به گردن و چاک سینهای افتاد که با یه گردنبند و پلاک به هنرمندانه ترین شکل ممکن تزیین شده بود. نمیدونم چقدر طول کشید که تونستم همه زور و انرژی خودمو جمع کنم و نگاهمو ببرم سمت صورت مریم خانوم. با لبخند منو نگاه کرد و بعد رد نگاهمو دنبال کرد و به یقه خودش نگاهی انداخت و چشاشو برام تنگ کرد. انگار همه دنیا رو سر نیما خراب شد. انگار این بزرگترین تنبیه زندگیم بود بعد از اون نگاه کمی لب پایینشو به نشونه سرزنش کردن هیزی من گاز گرفت… این کارش باعث شد چند لحظه مبهوت شکل و فرم و رنگ لباش بشم، مسخ شده بودم و هیچ اختیاری از خودم نداشتم نمیدونم چرا همچین شدم. بعد از اون باهاش چشم تو چشم شدم و با دیدن اون چشما یه بلایی سرم اومد که بعد سالها حتی با یادآوری کردنش نفسم به شماره میفته. رنگ چشاش و فرم مژه و ابروها و عمق نگاهش و یه غمی که تو چشاش موج میزد انگار مذاب به قلبم میریخت
-نیما جان میشنوی چی میگم؟
انگار چندباری صدام زده بود. فقط تونستم سرمو به نشونه تأیید تکون بدم
بیا قشنگم، بگیرش
من مات و مبهوت دستمو دراز کردم و توپ رو گرفتم و شاید به اندازه چند میلیمتر از پوست دستمون به هم برخورد کرد، همه وجودم به آتیش کشیده شد
نفهمیدم کِی و چجوری توپ و گرفتم و برگشتم اما تا چند دقیقه حتی نمیدونستم کجا هستم و چه اتفاقی برام افتاده. جوری که بچهها فکر کردند حالم خوب نیست و زیر بغلامو گرفتن و تو پیاده رو روبروی جایی که مریم خانوم نشسته بود نشوندند. بی اختیار بغض داشت خفهام میکرد و ناخودآگاه خیره خیره داشتم مریم خانم رو نگاه میکردم شاید حتی پلک هم بهم نمیزدم
1401/08/02
#دنباله_دار #زن_همسایه #زن_میانسال
همه زندگیم شده بود فوتبال
۱۵ سالم بود و ۶ سال بود مدام فوتبال بازی میکردم از زمینهای خاکی بگیر تا سالنهای فوتسال که با بزرگترها میرفتیم اون سالها بازیکن نوجوانان بانک ملی بودم و تو ۳۵ تای دعوت شده به تیم ملی نوجوانانِ اون روزها هم انتخاب شده بودم. اهل هیچی نبودم جز ورزش و فوتبال. اینقدر خوره که اگر باشگاه نداشتم توی کوچه تیردروازه میکاشتیم و گل کوچیک میزدیم
نوجوون ترکهای با موهای لخت خرمایی و صورت استخونی گندمگون با یه قد و بالای متناسب. عشق روبرتو کارلوس و دیوید بکهام مهمترین و پرافتخارترین مزیتم عضلات ساق پا و شکمم بود که همه جا پزشو میدادم. خونواده ما معمولی و مذهبی بودن و یه برادر دو سال بزرگتر داشتم و یه خواهر که سه سال از من کوچکتر بود. تو بیشتر دورهمی ها و مهمونی ها غایب بودم چون همیشه تمرین و باشگاه نمیگذاشت به کار دیگهای برسم چند سالی بود که ده شب میخوابیدم و شش صبح بیدار میشدم
درسم هم بد نبود و همین موضوع باعث میشد نیمای قصه ما یکی از سر به راه ترین و بهترین بچههای کل فامیل باشه. جوری که باقی اهل فامیل منو تو سر بچههاشون میزدن که ببین نصف توعه…
یادمه مرداد ماه بود و عصری داشتیم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، ماهش یادمه چون چند روز دیگه تولدم بود هرچند ما واقعاً حس خاصی به تولدامون نداشتیم. خانومای همسایه دم غروب جلوی خونه هم جمع میشدند و حرف میزدند و سبزی و لوبیا پاک میکردند و … یکی از همسایه های ما چند ماهی بود توی یه حادثه رانندگی فوت کرده بود. مریم خانم خانومش تک و تنها جلوی در نشسته بود یه پسر هم داشت که پنج شش سالش بود. توپ رفت تو اوت و من رفتم دنبالش. قل خورد و رفت و رفت و رفت و زیر چادر مریم خانوم آروم گرفت و ایستاد. جلو رفتم و ایستادم و حتی روم نشد حرفی بزنم. صورتش سمت من نبود، توپ که به پاش خورد چند ثانیه بعد تازه به خودش اومد و اطراف رو نگاهی انداخت و چشمش به من افتاد
لبخندی زد، من سرمو پایین انداختم. چند لحظه بعد با شنیدن یه صدای مهربون به خودم اومدم… “بیا عزیزم…” سرمو آوردم بالا و اولین چیزی که دیدم چادری بود که کمی بالا رفته بود و پاهای برهنه، ناخنهایی با لاک تیره رنگ زن همسایه رو بعد اینهمه سال با جزییات به یاد دارم و مریم خانومی که داشت توپ رو برمیداشت
مثل فیلما شده بود انگار هر ثانیه ازش داشت چند ساعت میگذشت، تپش قلب تپش قلب و ضربان… انگار صدای نفسام و صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم. نگاهم با حرکت دست مریم خانوم به سمت بالا حرکت کرد. توپ شقایق دو لایه تو دستای سفید و لطیف با ناخنهای بلند و لاک خورده داشت به سمتم دراز میشد. اما یه چیزی دیدم که همه حواسم رو از توپ پرت کرد انگار نگاهم چارهای نداشت جز اینکه به تماشای اون منظره جذاب بنشینه، واقعاً نفس کشیدن سختترین کار دنیا بود وقتی که چشمم به گردن و چاک سینهای افتاد که با یه گردنبند و پلاک به هنرمندانه ترین شکل ممکن تزیین شده بود. نمیدونم چقدر طول کشید که تونستم همه زور و انرژی خودمو جمع کنم و نگاهمو ببرم سمت صورت مریم خانوم. با لبخند منو نگاه کرد و بعد رد نگاهمو دنبال کرد و به یقه خودش نگاهی انداخت و چشاشو برام تنگ کرد. انگار همه دنیا رو سر نیما خراب شد. انگار این بزرگترین تنبیه زندگیم بود بعد از اون نگاه کمی لب پایینشو به نشونه سرزنش کردن هیزی من گاز گرفت… این کارش باعث شد چند لحظه مبهوت شکل و فرم و رنگ لباش بشم، مسخ شده بودم و هیچ اختیاری از خودم نداشتم نمیدونم چرا همچین شدم. بعد از اون باهاش چشم تو چشم شدم و با دیدن اون چشما یه بلایی سرم اومد که بعد سالها حتی با یادآوری کردنش نفسم به شماره میفته. رنگ چشاش و فرم مژه و ابروها و عمق نگاهش و یه غمی که تو چشاش موج میزد انگار مذاب به قلبم میریخت
-نیما جان میشنوی چی میگم؟
انگار چندباری صدام زده بود. فقط تونستم سرمو به نشونه تأیید تکون بدم
بیا قشنگم، بگیرش
من مات و مبهوت دستمو دراز کردم و توپ رو گرفتم و شاید به اندازه چند میلیمتر از پوست دستمون به هم برخورد کرد، همه وجودم به آتیش کشیده شد
نفهمیدم کِی و چجوری توپ و گرفتم و برگشتم اما تا چند دقیقه حتی نمیدونستم کجا هستم و چه اتفاقی برام افتاده. جوری که بچهها فکر کردند حالم خوب نیست و زیر بغلامو گرفتن و تو پیاده رو روبروی جایی که مریم خانوم نشسته بود نشوندند. بی اختیار بغض داشت خفهام میکرد و ناخودآگاه خیره خیره داشتم مریم خانم رو نگاه میکردم شاید حتی پلک هم بهم نمیزدم
عمه زهرا
1401/09/10
#عمه #زن_میانسال
سلام خدمت همه دوستان
داستان من مربوط به عمه زهرا هستش که یه زن ۴۲ ساله قد ۱۷۰ سینه ها ۸۵ وزن ۷۰ پوست سفید با کون طاقچه و کس بادومی ک هرچقد بکنی بازم گشاد نمیشه تازه این عمه زهرا ۳ تا بچه داره ک یکیشو طبیعی دوتای بعدی رو با سزارین بدنیا آورده !منم امیر ۲۶ سالمه کیرم ۱۷ سانت کلفت ! خودمم پیش شوهر عمم آقا محمد تو نمایشگاه ماشین هستم،آخه کسکش از اون خر پولاس پولش از پارو بالا میره. این داستانمم مربوط به گاییدن عمه زهرامه ک وقتی شوهرش با دوتا بچه هاش رفته بودن سرعین و من تو خونشون بودم گاییدمش البته ن خیلی آسون! من از وقتی یادم میاد تو کف این عمم بودم آخه وقتی میرم خونشون لباس های میپوشه ک آدم فقط راس میکنه واسش مثلا شلوار استرج تنگ، ساپورت، تیشرت چسب ک وقتی میپوشه ممه های سفیدش زیرش واس آدم چشمک میزنن یا مثلا وقتی شلوار تنگ میپوشه برجستگی های کوسش قشنگ معلوم میشه یا از زیر ساپورت مدل شورت و رنگشو میشه تشخیص داد! همیشه هم وقتی میرم خونشون شورای رنگاورنگش روی طناب تو راهرو آویزونه،ولی بیرون همیشه با چادر میره آخه از شوهرش میترسه ولی زیر چادر همیشه ی لباسایی میپوشه ک تو هر مغازه ای میره مغازه داره کف میکنه! چون شهر ما کوچیکم هستش اکثر مغازه دار ها میشناسنش چون فقط کارش رسیدن ب خودش و اون کوس نازشه،یادمه بچه بودم ی بار باهم بیرون بودیم ب من گف بیا بریم از این مغازه لباس بخریم.رفتیم داخل همینکه فروشنده مارو دید بلند شد خوش و بش کرد و بعد ب عمم گف چی لازم دارید خانوم فلانی ک عمم گفت چن تا شورت میخوام! فرو شنده اومد شورتارو با دست دونه ب دونه ک نشون عمم میداد ب عمم میگفت میتونید پروف هم کنید البته فقط برای شما بعد جفتشون میخندیدن، برج ۲ امسال ۱۴۰۱ ک با یکی از رفیقام ک باهم جلوی نمایشگاه بودیم و حرف میزدیم ک یهو عمم اومد ماشینشو پارک کرد و رفت بالا،آخه خونشون بالای نمایشگاهه ! علی به شوخی بهم گفت دادا عمت خوب چیزیه هواست باشه تورش نکنن آخه چن نفر پی اشن"گفتم زر نزن الان مامان خودتو عین پرچم زدن رو میله کیر اونوقت واس عمه من نسخه میپیچی؟ گفت فک نمیکنم این شاه کوسی ک من دیدم با کسی نپلکه!!! با این حرف رفتم پی اش گفتم نکنه مخشو بزنن بکننش من اینجا سماق بمکم، بعد اون بیشتر هواسم بهش بود تا ی جا ی آتو ازش بگیرم واس همین ب چن نفر از رفیقام سپردم هواسشون بهش باشه تا اینکه یکی از بچه ها گفت دادا عمتو سوار کردن رفتن بیرون شهر!منم گازشو گرفتم رفتم جلوی در اون ویلایی ک عممو برده بودن توش واسادم البته با فاصله تا اومدن بیرون مچشونو بگیرم، بعد نیم ساعت چهل دیقه اول پسره اومد بیرون ک ی سر و گوشی آب بده ببینه کسی نباشه !همین ک قیافه پسره رو دیدم شناختمش"دلال بود اکثرا هم تو نمایشگاه شوهر عمم معامله میکرد، اونم فقط ماشین خارجی!" بعدش عمم اومد زود بدون معطلی سوار شدن و رفتن منم. از جفتشون فیلم گرفتم تا ی جا ازش استفاده کنم، تا اینکه برج چهار شوهر عمم گفت میخواد بره سرعین اونجا آبگرم! دوتا پسراشم ی یکیش ۱۹ اون یکی ۱۴ سالش بود با خودش میبرد فقط اون کوچیکه ک ۶ سالش بود میموند با عمم، شوهرعمم گفت امیر توهم بیا ک گفتم ن من کار دارم باید سند ی ماشینی رو ردیف کنم"
_مگه کسخلم ک موقعیت ب این خوبی رو ول کنم با تو بیام ناکجاآباد!
آقا اینا صب ساعت ۱۰ اینا حرکت کردن منم موندم تو نمایشگاه ، غروب ساعت ۸ بود ک در نمایشگاه رو بسته بودم داشتم میرفتم زنگ آیفون رو زدم عمم برداشت گفتم عمه من دارم میرم چیزی لازم نداری بگیرم واست؛ گف ن فقط شام بیا بالا ماهم تنهاییم!بعد تعارف تیکه پاره کردم بعدش گفتم باشه پس برم لباسامو عوض کنم بیام! گفت باشه
[ ] زودی اومدم خونه رفتم حموم و ی دوش گرفتم بعد نصف ی ترامادول رو پودر کردم با ۳۰ قطره اسپانیش فلای ریختم توی قوطی، رفتم رسیدم شامو خوردیم یکم با سگ توله اش ور رفتم تا ساعت شد ۱۱ ک عمم ب رضا گف رضا وقته خوابه، بعد با هزار التماس برد تو اتاقش خوابوندش، بعد دوتایی نشستیم جلو تلویزیون و شروع کردیم گپ زدن ک گفت من برم میوه و شربت بیارم بلند شد رفت آب پرتقال آورد همین ک خواس بشینه گفتم عمه بی زحمت ی چسب زخم میتونی واسم بیاری انگشتم زخمی شده دست زدنی زخمش سر وا میکنه، گفت باشه؛ همین ک رفتم زود محلول رو ریختم تو یکی از لیوانا و تا اومدنش هم زدم تا ی موقع نفهمه، شربت رو خورد و احساس کردم آروم آروم داره نعشه میشه آخه کسشر میگفت بعد بلند شد زد شبکه pmc ی آهنگ شاد پخش میشد ک شروع کرد رقصیدن! ک وسط رقص ب منم اشاره کرد تو هم بیا،البته رقصیدن عادی بود چون اکثرا تو خونه میرقصید، منم کشید وسط و دوتایی رقصیدیم و من وسط رقص خودمو کیرمو میمیمالوندم بهش و دستمو میکشیدم رو کوس و کونش اونم اصلا واکنشی نشون نمیداد شربته کار خودشو خوب انجام داده بود، ی رب باهم رقصیدیم و بعدش گف دیر وقته بریم بخوابیم، خودش رفت اتاق
1401/09/10
#عمه #زن_میانسال
سلام خدمت همه دوستان
داستان من مربوط به عمه زهرا هستش که یه زن ۴۲ ساله قد ۱۷۰ سینه ها ۸۵ وزن ۷۰ پوست سفید با کون طاقچه و کس بادومی ک هرچقد بکنی بازم گشاد نمیشه تازه این عمه زهرا ۳ تا بچه داره ک یکیشو طبیعی دوتای بعدی رو با سزارین بدنیا آورده !منم امیر ۲۶ سالمه کیرم ۱۷ سانت کلفت ! خودمم پیش شوهر عمم آقا محمد تو نمایشگاه ماشین هستم،آخه کسکش از اون خر پولاس پولش از پارو بالا میره. این داستانمم مربوط به گاییدن عمه زهرامه ک وقتی شوهرش با دوتا بچه هاش رفته بودن سرعین و من تو خونشون بودم گاییدمش البته ن خیلی آسون! من از وقتی یادم میاد تو کف این عمم بودم آخه وقتی میرم خونشون لباس های میپوشه ک آدم فقط راس میکنه واسش مثلا شلوار استرج تنگ، ساپورت، تیشرت چسب ک وقتی میپوشه ممه های سفیدش زیرش واس آدم چشمک میزنن یا مثلا وقتی شلوار تنگ میپوشه برجستگی های کوسش قشنگ معلوم میشه یا از زیر ساپورت مدل شورت و رنگشو میشه تشخیص داد! همیشه هم وقتی میرم خونشون شورای رنگاورنگش روی طناب تو راهرو آویزونه،ولی بیرون همیشه با چادر میره آخه از شوهرش میترسه ولی زیر چادر همیشه ی لباسایی میپوشه ک تو هر مغازه ای میره مغازه داره کف میکنه! چون شهر ما کوچیکم هستش اکثر مغازه دار ها میشناسنش چون فقط کارش رسیدن ب خودش و اون کوس نازشه،یادمه بچه بودم ی بار باهم بیرون بودیم ب من گف بیا بریم از این مغازه لباس بخریم.رفتیم داخل همینکه فروشنده مارو دید بلند شد خوش و بش کرد و بعد ب عمم گف چی لازم دارید خانوم فلانی ک عمم گفت چن تا شورت میخوام! فرو شنده اومد شورتارو با دست دونه ب دونه ک نشون عمم میداد ب عمم میگفت میتونید پروف هم کنید البته فقط برای شما بعد جفتشون میخندیدن، برج ۲ امسال ۱۴۰۱ ک با یکی از رفیقام ک باهم جلوی نمایشگاه بودیم و حرف میزدیم ک یهو عمم اومد ماشینشو پارک کرد و رفت بالا،آخه خونشون بالای نمایشگاهه ! علی به شوخی بهم گفت دادا عمت خوب چیزیه هواست باشه تورش نکنن آخه چن نفر پی اشن"گفتم زر نزن الان مامان خودتو عین پرچم زدن رو میله کیر اونوقت واس عمه من نسخه میپیچی؟ گفت فک نمیکنم این شاه کوسی ک من دیدم با کسی نپلکه!!! با این حرف رفتم پی اش گفتم نکنه مخشو بزنن بکننش من اینجا سماق بمکم، بعد اون بیشتر هواسم بهش بود تا ی جا ی آتو ازش بگیرم واس همین ب چن نفر از رفیقام سپردم هواسشون بهش باشه تا اینکه یکی از بچه ها گفت دادا عمتو سوار کردن رفتن بیرون شهر!منم گازشو گرفتم رفتم جلوی در اون ویلایی ک عممو برده بودن توش واسادم البته با فاصله تا اومدن بیرون مچشونو بگیرم، بعد نیم ساعت چهل دیقه اول پسره اومد بیرون ک ی سر و گوشی آب بده ببینه کسی نباشه !همین ک قیافه پسره رو دیدم شناختمش"دلال بود اکثرا هم تو نمایشگاه شوهر عمم معامله میکرد، اونم فقط ماشین خارجی!" بعدش عمم اومد زود بدون معطلی سوار شدن و رفتن منم. از جفتشون فیلم گرفتم تا ی جا ازش استفاده کنم، تا اینکه برج چهار شوهر عمم گفت میخواد بره سرعین اونجا آبگرم! دوتا پسراشم ی یکیش ۱۹ اون یکی ۱۴ سالش بود با خودش میبرد فقط اون کوچیکه ک ۶ سالش بود میموند با عمم، شوهرعمم گفت امیر توهم بیا ک گفتم ن من کار دارم باید سند ی ماشینی رو ردیف کنم"
_مگه کسخلم ک موقعیت ب این خوبی رو ول کنم با تو بیام ناکجاآباد!
آقا اینا صب ساعت ۱۰ اینا حرکت کردن منم موندم تو نمایشگاه ، غروب ساعت ۸ بود ک در نمایشگاه رو بسته بودم داشتم میرفتم زنگ آیفون رو زدم عمم برداشت گفتم عمه من دارم میرم چیزی لازم نداری بگیرم واست؛ گف ن فقط شام بیا بالا ماهم تنهاییم!بعد تعارف تیکه پاره کردم بعدش گفتم باشه پس برم لباسامو عوض کنم بیام! گفت باشه
[ ] زودی اومدم خونه رفتم حموم و ی دوش گرفتم بعد نصف ی ترامادول رو پودر کردم با ۳۰ قطره اسپانیش فلای ریختم توی قوطی، رفتم رسیدم شامو خوردیم یکم با سگ توله اش ور رفتم تا ساعت شد ۱۱ ک عمم ب رضا گف رضا وقته خوابه، بعد با هزار التماس برد تو اتاقش خوابوندش، بعد دوتایی نشستیم جلو تلویزیون و شروع کردیم گپ زدن ک گفت من برم میوه و شربت بیارم بلند شد رفت آب پرتقال آورد همین ک خواس بشینه گفتم عمه بی زحمت ی چسب زخم میتونی واسم بیاری انگشتم زخمی شده دست زدنی زخمش سر وا میکنه، گفت باشه؛ همین ک رفتم زود محلول رو ریختم تو یکی از لیوانا و تا اومدنش هم زدم تا ی موقع نفهمه، شربت رو خورد و احساس کردم آروم آروم داره نعشه میشه آخه کسشر میگفت بعد بلند شد زد شبکه pmc ی آهنگ شاد پخش میشد ک شروع کرد رقصیدن! ک وسط رقص ب منم اشاره کرد تو هم بیا،البته رقصیدن عادی بود چون اکثرا تو خونه میرقصید، منم کشید وسط و دوتایی رقصیدیم و من وسط رقص خودمو کیرمو میمیمالوندم بهش و دستمو میکشیدم رو کوس و کونش اونم اصلا واکنشی نشون نمیداد شربته کار خودشو خوب انجام داده بود، ی رب باهم رقصیدیم و بعدش گف دیر وقته بریم بخوابیم، خودش رفت اتاق
فرصت طلبی
1401/09/15
#مرد_متاهل #اقوام #زن_میانسال
فرصت طلبی
سلام
رسول هستم ٤٣ سالمه اهل اهواز. كارمندم و از لحاظ ظاهری معمولی. زنم اسمش شیرینه و ٤٠ سالشه و یه بوتیك لباس زنونه نزدیك خونه مون داره. حدود ١٧ ساله ازدواج كردیم.
از اونجایی كه من آدم راحتی هستم و زود با اطرافیان صمیمی میشم، بین اقوام همسر، از محبوبیت و مقبولیت خاصی برخوردارم.
شیرین سه تا عمو داره كه هر سه خارج از اهواز زندگی میكنن. یكی از عموهاش كه عمو بزرگه (بعد از پدرخانمم ایشون فرزند بعدی هستن)هم هست، خونه شون كرجه؛ البته قبلا اهواز بودن و چند سالی هست كه مهاجرت كردن. زنعموی شیرین از روز اول آشنایی من و شیرین میونه خیلی خوب و صمیمی با من داشت؛ تا حدی كه بعد از عروسی موقع سلام و احوالپرسی باهام روبوسی میكنه.
اسم زنعمو، هما هست و حدود ٥٥ سالشه. از لحاظ ظاهری معمولیه و تا حدودی اضافه وزن داره. زشت نیست و زیباترین هم نیست اما نسبت به سن و سالش خوبه و مخصوصا موقعی كه لباس شب میپوشه و آرایش میكنه، خیلی خیلی بهتر میشه. یه پسر و یه دختر داره كه هر دو الان ازدواج كردن و خودش و عموی شیرین تنها هستن.
اینو بگم كه من احترام خاصی برای ایشون قائل بودم و هستم اما هیچ حس جنسی نسبت بهشون نداشتم.
اواخر شهریور گذشته (١٤٠١) عروسی دخترش بود و رفتیم كرج. وقتی رفتیم تالار و زنعمو هما رو تو لباس شب و با اون میك آپ دیدم، موقع سلام و روبوسی و تبریك، بدون رودربایستی جلوی شیرین بهش گفتم: وای زنعمو! خوشگل بودی، چقدر خوشگل تر شدی😍😍😍😍
قند تو دلش آب شد و كلی كیف كرد. از اونجایی كه من اهل زیرآبی رفتن نیستم، شیرین هم این حرفم رو به حساب بدی نذاشت.
تا اونجا هم هنوز حس خاصی شكل نگرفته بود تا اینكه موقع رقص چند باری باهاش رقصیدم و اوجش وقتی بود كه موقع رقص تانگو، وسطای آهنگ كه من و زنم با هم و عموی شیرین و زنعمو هم با هم نزدیك هم می رقصیدیم، یهو زنعمو اومد شیرین رو به عموش سپرد و خودش با من شروع به تانگو رقصیدن كرد. همین كه دستام رو روی پهلوهاش قرار دادم و اونم دستاش رو رو شونه های من گذاشت و بهم نزدیك شد، گرمای نفسش رو كه رو صورتم حس كردم، هوس تمام وجودم رو گرفت و اولین جرقه حسم نسبت به زنعمو هما تو وجودم زده شد. بعد از تموم شدن آهنگ، همدیگه رو بغل كردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سر میزهامون نشستیم. آخر عروسی و موقع عكس گرفتن با عروس داماد همه ش سعی می كردم كه كنار زنعمو قرار بگیرم. شیرین هم كه از صمیمیت من با خانواده ش خبر داشت مشكلی با این موضوع نداشت. حتی چند تا عكس دو نفره هم از من و زنعمو گرفت.
عروسی تمام شد و هر كی رفت سر خونه زندگیش.
اواسط مهر ماه بود كه زن برادر زنعمو فوت كرد و برای مراسم اومدن یكی از شهرهای نزدیك اهواز. ما هم برای خاكسپاری رفتیم. مطابق همیشه موقع سلام، با زنعمو روبوسی كردم اما سعی كردم موقع روبوس نزدیك ترین محل به لبش رو ببوسم.
بعد از مراسم وقتی خواستیم برگردیم اهواز، از عمو و زنعمو دعوت كردیم بیان اهواز و چند روزی پیشمون بمونن كه عمو گفت كلی كار داره (بساز بندازه) و باید برگرده كرج اما زنعمو گفت كه دو سه روز می مونه پیش برادرش و بعدش میاد چند روز اهواز پیشمون.
دو سه روز بعدش شیرین باهام تماس گرفت و گفت برم ترمینال و زنعمو رو بیارم خونه. حدود سه و چهار عصر بود كه رفتم ترمینال و زنعمو رو سوار كردم و راهی خونه شدیم.
بعد از احوالپرسی و تسلیت دوباره به ایشون تا خونه از هر دری حرف زدیم اما تو سرم همه ش سكس باهاش نقش بسته بود.
از طرفی بعد از ازدواج تا اونموقع كلا رابطهای غیر از شیرین نداشتم و از طرفی كردن زنعمو چند وقتی بود ذهنم رو مشغول كرده بود.
هم نمی دونستم چطور بحث رو شروع كنم و هم می ترسیدم در صورت رد كردن پیشنهادم، عاقبتش چی میشه. سردرگمی خاصی بود. خلاصه رسیدیم خونه. شیرین معمولا هر روز ساعت ١٧:٠٠ تا ٢٢:٣٠ میره بوتیك و اون روز هم نیم ساعت بعد از رسیدن زنعمو، خداحافظی كرد و رفت. (این قضیه كه شیرین تقریبا به هیچ دلیلی مغازه ش رو ول نمی كنه مگر مسافرت اجباری، برای همه اقوام من و اون حل شده است)
بعد از رفتم شیرین، زنعمو هم گفت میره یه دوش بگیره آخه خونه برادرش شلوغ پلوغ بوده و یكی دو روز بود نتونسته بود حموم كنه. منم كه پای تی وی نشسته بودم به شوخی (البته كاملا جدی بود اما …) گفتم اگه خواستید بیام كمرتون رو كیسه بكشم.
زنعمو هم با لبخند تشكر كرد و رفت.
نیم ساعت بعد زنعمو برگشت و بعد از خشك كردن موهاش اومد و رو كاناپه نشست.
منم برای هر دومون چای و بیسكویت آوردم و نشستیم پای تی وی.
1401/09/15
#مرد_متاهل #اقوام #زن_میانسال
فرصت طلبی
سلام
رسول هستم ٤٣ سالمه اهل اهواز. كارمندم و از لحاظ ظاهری معمولی. زنم اسمش شیرینه و ٤٠ سالشه و یه بوتیك لباس زنونه نزدیك خونه مون داره. حدود ١٧ ساله ازدواج كردیم.
از اونجایی كه من آدم راحتی هستم و زود با اطرافیان صمیمی میشم، بین اقوام همسر، از محبوبیت و مقبولیت خاصی برخوردارم.
شیرین سه تا عمو داره كه هر سه خارج از اهواز زندگی میكنن. یكی از عموهاش كه عمو بزرگه (بعد از پدرخانمم ایشون فرزند بعدی هستن)هم هست، خونه شون كرجه؛ البته قبلا اهواز بودن و چند سالی هست كه مهاجرت كردن. زنعموی شیرین از روز اول آشنایی من و شیرین میونه خیلی خوب و صمیمی با من داشت؛ تا حدی كه بعد از عروسی موقع سلام و احوالپرسی باهام روبوسی میكنه.
اسم زنعمو، هما هست و حدود ٥٥ سالشه. از لحاظ ظاهری معمولیه و تا حدودی اضافه وزن داره. زشت نیست و زیباترین هم نیست اما نسبت به سن و سالش خوبه و مخصوصا موقعی كه لباس شب میپوشه و آرایش میكنه، خیلی خیلی بهتر میشه. یه پسر و یه دختر داره كه هر دو الان ازدواج كردن و خودش و عموی شیرین تنها هستن.
اینو بگم كه من احترام خاصی برای ایشون قائل بودم و هستم اما هیچ حس جنسی نسبت بهشون نداشتم.
اواخر شهریور گذشته (١٤٠١) عروسی دخترش بود و رفتیم كرج. وقتی رفتیم تالار و زنعمو هما رو تو لباس شب و با اون میك آپ دیدم، موقع سلام و روبوسی و تبریك، بدون رودربایستی جلوی شیرین بهش گفتم: وای زنعمو! خوشگل بودی، چقدر خوشگل تر شدی😍😍😍😍
قند تو دلش آب شد و كلی كیف كرد. از اونجایی كه من اهل زیرآبی رفتن نیستم، شیرین هم این حرفم رو به حساب بدی نذاشت.
تا اونجا هم هنوز حس خاصی شكل نگرفته بود تا اینكه موقع رقص چند باری باهاش رقصیدم و اوجش وقتی بود كه موقع رقص تانگو، وسطای آهنگ كه من و زنم با هم و عموی شیرین و زنعمو هم با هم نزدیك هم می رقصیدیم، یهو زنعمو اومد شیرین رو به عموش سپرد و خودش با من شروع به تانگو رقصیدن كرد. همین كه دستام رو روی پهلوهاش قرار دادم و اونم دستاش رو رو شونه های من گذاشت و بهم نزدیك شد، گرمای نفسش رو كه رو صورتم حس كردم، هوس تمام وجودم رو گرفت و اولین جرقه حسم نسبت به زنعمو هما تو وجودم زده شد. بعد از تموم شدن آهنگ، همدیگه رو بغل كردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سر میزهامون نشستیم. آخر عروسی و موقع عكس گرفتن با عروس داماد همه ش سعی می كردم كه كنار زنعمو قرار بگیرم. شیرین هم كه از صمیمیت من با خانواده ش خبر داشت مشكلی با این موضوع نداشت. حتی چند تا عكس دو نفره هم از من و زنعمو گرفت.
عروسی تمام شد و هر كی رفت سر خونه زندگیش.
اواسط مهر ماه بود كه زن برادر زنعمو فوت كرد و برای مراسم اومدن یكی از شهرهای نزدیك اهواز. ما هم برای خاكسپاری رفتیم. مطابق همیشه موقع سلام، با زنعمو روبوسی كردم اما سعی كردم موقع روبوس نزدیك ترین محل به لبش رو ببوسم.
بعد از مراسم وقتی خواستیم برگردیم اهواز، از عمو و زنعمو دعوت كردیم بیان اهواز و چند روزی پیشمون بمونن كه عمو گفت كلی كار داره (بساز بندازه) و باید برگرده كرج اما زنعمو گفت كه دو سه روز می مونه پیش برادرش و بعدش میاد چند روز اهواز پیشمون.
دو سه روز بعدش شیرین باهام تماس گرفت و گفت برم ترمینال و زنعمو رو بیارم خونه. حدود سه و چهار عصر بود كه رفتم ترمینال و زنعمو رو سوار كردم و راهی خونه شدیم.
بعد از احوالپرسی و تسلیت دوباره به ایشون تا خونه از هر دری حرف زدیم اما تو سرم همه ش سكس باهاش نقش بسته بود.
از طرفی بعد از ازدواج تا اونموقع كلا رابطهای غیر از شیرین نداشتم و از طرفی كردن زنعمو چند وقتی بود ذهنم رو مشغول كرده بود.
هم نمی دونستم چطور بحث رو شروع كنم و هم می ترسیدم در صورت رد كردن پیشنهادم، عاقبتش چی میشه. سردرگمی خاصی بود. خلاصه رسیدیم خونه. شیرین معمولا هر روز ساعت ١٧:٠٠ تا ٢٢:٣٠ میره بوتیك و اون روز هم نیم ساعت بعد از رسیدن زنعمو، خداحافظی كرد و رفت. (این قضیه كه شیرین تقریبا به هیچ دلیلی مغازه ش رو ول نمی كنه مگر مسافرت اجباری، برای همه اقوام من و اون حل شده است)
بعد از رفتم شیرین، زنعمو هم گفت میره یه دوش بگیره آخه خونه برادرش شلوغ پلوغ بوده و یكی دو روز بود نتونسته بود حموم كنه. منم كه پای تی وی نشسته بودم به شوخی (البته كاملا جدی بود اما …) گفتم اگه خواستید بیام كمرتون رو كیسه بكشم.
زنعمو هم با لبخند تشكر كرد و رفت.
نیم ساعت بعد زنعمو برگشت و بعد از خشك كردن موهاش اومد و رو كاناپه نشست.
منم برای هر دومون چای و بیسكویت آوردم و نشستیم پای تی وی.
آتو از زندایی
1401/09/29
#زندایی #زن_میانسال
سلام دوستان رضا هستم 26 سالمه مجرد قد نسبتا بلند وزنمم متوسطه.
داستانم درمورد زنداییمه که اسمش هست نگین 35 سالشه قدش متوسطه ممه های بزرگ و کون گرد کیر شق کن خلاصه خیلی چیز توپیه در ادامه براتون میگم چطور با آتویی که ازش داشتم گاییدمش
من سوپر مارکت دارم دو کوچه پایین تر از خونه داییم همه کاره خونه داییم زنداییمه چون هم ازش خوشکل تره کلن از اون خیلی سرتره
داستان از اونجایی شروع شد که من 25 سالم بود مشتری مغازه من بودن چون بیشتر اوقات بهشون نسیه میدادم به هر حال اوضاع یه جوریه آدم به زور از پس خودش بر میاد نگین جون وقتی میومد کلا اگع مغازه رو هم برمیداشت میبرد چیزی نمیگفتم بهش هیکل سکسی تا اون موقع در حد خم شدن و من خط سینشو یا ساق پاهاش دیده بودمش شلوار تنگ میپوشید ساق پا هم که چه عرض کنم یه وجب لخت بود همیشه سفید عین برف کارم به جایی کشیده بود اگه میتونستم ساق پاشم لیس میزدم اوفف اگه جایه من بودید شما هم همین فکرو میکردید داییم معلمه معمولا وقتی حقوق بگیره تسویه میکنه خرج نگین انقد زیاد بود دایی بدبختم در حق نمیومد نمیدونم کاشت ناخن عمل زیبایی اینا نگین یه روز ساعت ۹ صبح اومد مغازه معمولا زود نمیومد سالامو علیک کردیم گفتم چیزی شده زود اومدین گفت معلوم بود استرس داره یه سری وسایل خواست نسیه دفعه قبل رو داد این بار هم نقد خرید کرد تعارف کردم بمونه و فلان گفت نه داییت حقوق گرفته لازم باشه میگم من چشم به اندامش بود ولی با اون صحبت میکردم کمو بیش متوجه رفتارام بود شاید اونم کسش میخارید داییم کلا ادم بی کفایتیه معلومه اوایل زندگی خیلی مشکل با نگین داشتن که به مرور حل شدن یا به خواطر بچه هاشون تحمل کردن
خریداشو برداشت بره خدافظی کرد من از پشت سر دیدش میزدم عجب کصیه این اوففف هر کی جایه من بود به احتمال زیاد تا اونموقه ترتیبشو داده بود ولی من تو این مسائل زیاد خوب نیستم
رفت نگا کردم دیرم از شدت استرس گوشیش رو جا گذاشته یه جرقه تو ذهنم زد گوشیش رو برداشتم قفل بود کیر شدم طبق معمول فکر دوم رو اجرا کردم مموریش رو برداشتم هرچی داشت تو گوشیم کپی کردم بعد دوسه دقیقه یه پیام اومد ( زهرا ساعت ۱۰ بیا )
گفتم کوشیه نگینه زهرا کیه کی به کیه چی به چیه دیگه از شدت فضولی داشتم دیونه میشدم پیام تلگرام بود نمیتونستم هیچجوره بفهمم کیه زود سیم کارتشو انداختم رو گوشیه ساده م رفتم داخل تلگرامش کد اومد کد رو زدم باز سیم کارتو انداختم رو گوشیش یه مقدار حس تخمیه بدی داشتم دیدم این با عجله اومد وایی باز اون نگین سکسی که همیشه باعث جق زدنم میشه گوشیو بردو رفت فهمیدم این یه کلکی تو کاره نرفتم داخل تلگرام تا شب از یه طرف وقت نداشتم از ساعت ۱۰ معمولا زیاد مشتری میاد از یه طرف هم تا شک نکنه حتی وقت نداشتم اون فایل های که کپی کردمو ببینم که ۳ گیگ بودن خلاصه ساعت ۹ سوپر مارکت رو بستم یه شام عجله ای خوردم رفتم تو اتاقم شروع کردم از این پوشه به اون پوشه دوسه تا عکس وقتی با خونوادش رقته بودن کوه نوردی که شلوارک تنگ پاش بود به دردم خورد یه فیلم هم داخل ارایشگا بود نمیدونم چه جور جایی
بود که پشم های لنگاشو میزد یه خانوم به دردم خورد صد بار عکسو فیلم رو دیدم رفتم بهترین جق عمرمو زدم بر خلاف بعضیا اون قد با من صمیمی نبود با شورت کنارم بگرده همونم واسم زیار بود او ساق های گوشتی و لنگایی سفید لیس زدنی ساعت دوازده بود رفتم داخل تلگرام سرک بکشتم اخرین پیام از همین ادم مشکوک بود رفتم منتظر بودم پیاما باز شدن از اول خوندم که این چجوری اومده و مخ این نگین جنده مارو زده اونم گفتم اسمم زهراست و فلان سه چهار تا عکس بود ولی هر کاری کردم باز نشدن خلاصه گذشت روز بعدش پسره شق کرده بود عکس کیرشو فرستاد من اول دیدم حواسم نبود بعد از اینکه اون سین کنه نگا کنم یه کیر متوسط یه کم کوتاه تر از مال من بود بعدش تایپ کرد زود رفتم بیرون نیم ساعت بعد رفتم دیدم جوابشو داده نوشته بود بود این چی میخواد؟ عزیزم اونم جواب داده بود چیزی که میخواستو دیروز گرفت همیجوری شروع کرده بودن مشتری اومد بعد ساعت حدوه ۳.۴ ظهر رفتم تو اکانتش خلاصه زیاد حرفیده بودن پسره که ظاهرن اسمش مهدی بود نگین که فک میکردم خیلی شیطونه مثه سگ خایه مالی این مهدی رو کرده بود بهش گفته بود به خدا نمیتونم زیاد بیام واسم مشکل میشه و فلان عکس آرزوی منو براش فرستاده بود کسشو اوففف لبه هاش یه کم قهوه ای بود تپل اینقد مالیده بود رنگ صورتی داخلش هوش از سرم پروند.
این کصی کع ارزویی من کردنش بود منت این کسکش رو میکشید روز ها میگذشت منم هزار تا اتو ازش جمع کرده بودم منتظر موقعیت بودم بر خلاف همیشه عزم جقیم رو جزم کردم تا ابن بار باید بکنمش اونم کسی که برخلاف انتظارم اینقد تشنه کیره و زود پا میده یه سال بود تو کفش بودم البته از اون موقع که ازدواج کردن با خیال کردنش جق میزدم ولی یه سال بود تابلو
1401/09/29
#زندایی #زن_میانسال
سلام دوستان رضا هستم 26 سالمه مجرد قد نسبتا بلند وزنمم متوسطه.
داستانم درمورد زنداییمه که اسمش هست نگین 35 سالشه قدش متوسطه ممه های بزرگ و کون گرد کیر شق کن خلاصه خیلی چیز توپیه در ادامه براتون میگم چطور با آتویی که ازش داشتم گاییدمش
من سوپر مارکت دارم دو کوچه پایین تر از خونه داییم همه کاره خونه داییم زنداییمه چون هم ازش خوشکل تره کلن از اون خیلی سرتره
داستان از اونجایی شروع شد که من 25 سالم بود مشتری مغازه من بودن چون بیشتر اوقات بهشون نسیه میدادم به هر حال اوضاع یه جوریه آدم به زور از پس خودش بر میاد نگین جون وقتی میومد کلا اگع مغازه رو هم برمیداشت میبرد چیزی نمیگفتم بهش هیکل سکسی تا اون موقع در حد خم شدن و من خط سینشو یا ساق پاهاش دیده بودمش شلوار تنگ میپوشید ساق پا هم که چه عرض کنم یه وجب لخت بود همیشه سفید عین برف کارم به جایی کشیده بود اگه میتونستم ساق پاشم لیس میزدم اوفف اگه جایه من بودید شما هم همین فکرو میکردید داییم معلمه معمولا وقتی حقوق بگیره تسویه میکنه خرج نگین انقد زیاد بود دایی بدبختم در حق نمیومد نمیدونم کاشت ناخن عمل زیبایی اینا نگین یه روز ساعت ۹ صبح اومد مغازه معمولا زود نمیومد سالامو علیک کردیم گفتم چیزی شده زود اومدین گفت معلوم بود استرس داره یه سری وسایل خواست نسیه دفعه قبل رو داد این بار هم نقد خرید کرد تعارف کردم بمونه و فلان گفت نه داییت حقوق گرفته لازم باشه میگم من چشم به اندامش بود ولی با اون صحبت میکردم کمو بیش متوجه رفتارام بود شاید اونم کسش میخارید داییم کلا ادم بی کفایتیه معلومه اوایل زندگی خیلی مشکل با نگین داشتن که به مرور حل شدن یا به خواطر بچه هاشون تحمل کردن
خریداشو برداشت بره خدافظی کرد من از پشت سر دیدش میزدم عجب کصیه این اوففف هر کی جایه من بود به احتمال زیاد تا اونموقه ترتیبشو داده بود ولی من تو این مسائل زیاد خوب نیستم
رفت نگا کردم دیرم از شدت استرس گوشیش رو جا گذاشته یه جرقه تو ذهنم زد گوشیش رو برداشتم قفل بود کیر شدم طبق معمول فکر دوم رو اجرا کردم مموریش رو برداشتم هرچی داشت تو گوشیم کپی کردم بعد دوسه دقیقه یه پیام اومد ( زهرا ساعت ۱۰ بیا )
گفتم کوشیه نگینه زهرا کیه کی به کیه چی به چیه دیگه از شدت فضولی داشتم دیونه میشدم پیام تلگرام بود نمیتونستم هیچجوره بفهمم کیه زود سیم کارتشو انداختم رو گوشیه ساده م رفتم داخل تلگرامش کد اومد کد رو زدم باز سیم کارتو انداختم رو گوشیش یه مقدار حس تخمیه بدی داشتم دیدم این با عجله اومد وایی باز اون نگین سکسی که همیشه باعث جق زدنم میشه گوشیو بردو رفت فهمیدم این یه کلکی تو کاره نرفتم داخل تلگرام تا شب از یه طرف وقت نداشتم از ساعت ۱۰ معمولا زیاد مشتری میاد از یه طرف هم تا شک نکنه حتی وقت نداشتم اون فایل های که کپی کردمو ببینم که ۳ گیگ بودن خلاصه ساعت ۹ سوپر مارکت رو بستم یه شام عجله ای خوردم رفتم تو اتاقم شروع کردم از این پوشه به اون پوشه دوسه تا عکس وقتی با خونوادش رقته بودن کوه نوردی که شلوارک تنگ پاش بود به دردم خورد یه فیلم هم داخل ارایشگا بود نمیدونم چه جور جایی
بود که پشم های لنگاشو میزد یه خانوم به دردم خورد صد بار عکسو فیلم رو دیدم رفتم بهترین جق عمرمو زدم بر خلاف بعضیا اون قد با من صمیمی نبود با شورت کنارم بگرده همونم واسم زیار بود او ساق های گوشتی و لنگایی سفید لیس زدنی ساعت دوازده بود رفتم داخل تلگرام سرک بکشتم اخرین پیام از همین ادم مشکوک بود رفتم منتظر بودم پیاما باز شدن از اول خوندم که این چجوری اومده و مخ این نگین جنده مارو زده اونم گفتم اسمم زهراست و فلان سه چهار تا عکس بود ولی هر کاری کردم باز نشدن خلاصه گذشت روز بعدش پسره شق کرده بود عکس کیرشو فرستاد من اول دیدم حواسم نبود بعد از اینکه اون سین کنه نگا کنم یه کیر متوسط یه کم کوتاه تر از مال من بود بعدش تایپ کرد زود رفتم بیرون نیم ساعت بعد رفتم دیدم جوابشو داده نوشته بود بود این چی میخواد؟ عزیزم اونم جواب داده بود چیزی که میخواستو دیروز گرفت همیجوری شروع کرده بودن مشتری اومد بعد ساعت حدوه ۳.۴ ظهر رفتم تو اکانتش خلاصه زیاد حرفیده بودن پسره که ظاهرن اسمش مهدی بود نگین که فک میکردم خیلی شیطونه مثه سگ خایه مالی این مهدی رو کرده بود بهش گفته بود به خدا نمیتونم زیاد بیام واسم مشکل میشه و فلان عکس آرزوی منو براش فرستاده بود کسشو اوففف لبه هاش یه کم قهوه ای بود تپل اینقد مالیده بود رنگ صورتی داخلش هوش از سرم پروند.
این کصی کع ارزویی من کردنش بود منت این کسکش رو میکشید روز ها میگذشت منم هزار تا اتو ازش جمع کرده بودم منتظر موقعیت بودم بر خلاف همیشه عزم جقیم رو جزم کردم تا ابن بار باید بکنمش اونم کسی که برخلاف انتظارم اینقد تشنه کیره و زود پا میده یه سال بود تو کفش بودم البته از اون موقع که ازدواج کردن با خیال کردنش جق میزدم ولی یه سال بود تابلو
مهناز زن میانسال
1401/10/12
#زن_شوهردار #زن_میانسال
سلام من ۲۶ سالمه اسمم فرزاد(مستعار)
اين داستان کاملا واقعیه و از روی فانتزی هام نیست
من دنبال یه خط موبایل ۰۹۱۲ میگشتم تا اینکه یه خط
پیدا کردم از شمارش خوشم اومد قیمت هم مناسب بود ولی کارکرده بود
خط رو خریدم و انداختم تو گوشیم برنامه هارو نصب کردم واتس اپ و تلگرام و …
اسنپ هم نصب کردم که دیدم یه اسم سیو بود مهناز(مستعار) بود خلاصه عوض کردم اسمه خودمو زدم یه روز بعد اینکه خط رو گوشیم بود یه زنگ خورد البته خط من رو کسی نداشت غیر طبیعی بود کسی زنگ بزنه گوشی رو جواب دادم یه خانم بود سلام کرد و گفت تماس گرفته ببینه خط رو میفروشم یا نه
منم گفتم نه شمارشو سیو کردم تو واتس اپ عکسشو دید یه خانم سن بالای عینکی به چهره اش میخورد ۴۷ یا ۴۸ سالش باشه منم که کلا دوست داشتم با یه خانم سن بالا سکس داشته باشم البته داشتم ولی نه دیگه با این سن و سال پیام دادم بهش سلام خوبین و احوال پرسی و این حرفا گفتم قبلا خط مال شما بوده گفت اره منم گفتم قابله شمارو ندارم تعارفای الکی اونم گفت ممنون و چیزی نگفت تا شب شد زد به سرم پیام دادم بهش کنجکاو شدم که چرا فروخته میخواد بخره حتما یه چیزی هست
یه استیکر براش فرستادم سریع جواب داد
سلام خوبی گفتم حالا که فروختی چرا میخوای بخری
گفت یه دوستی داره که شمارشو داشته والان نمیتونه پیدا کنه اگه رنگ زد بهش بگم گفتم باشه منم گفتم بزار یه چیزی بگم یا بلاکم میکنه یا به مرادم میرسم
گفتم شما مایلین باهم باشیم و رابطه داشته باشیم
جواب نداد یه چند دیقه بعد اومد گفت چند سالته گفتم ۲۶ گفت من متاهلم و بچه دارم و حتی نوه ام دارم گفتم مگه چند سالتونه و این حرفا بهتون نمیخوره یخورده تعریف کردن گفتم خوب پس هیچی دیگه متاهلین گفت بله گفتم ببخشید مزاحم شدم خداحافظی کردم تا اینکه فردا شب که شب جمعه بود دیدم یه پیام داده یه استیکر گل بود منم براش یه کل فرستادم گفتم سلام خوبی و اینا منم دیدم متاهله نمیشه رابطه برقرار کرد پرسیدم مگه الان نباید تو تخت باشی کنار شوهرت گفت هرچی به ذهنت میرسه رک میگی گفتم مگه بده گفت نه یه خورده پررویی فقط گفت این خیلی وقته نمیتونه هیچ کاری بکنه منم تحریک شدم من دوست نداشتم با کسی که متاهله رابطه برقرار کنم تا این که رسیده بودم به یکی از فانتزیام پرسیدم چند سالته گفت ۵۵ سالمه تعجب کردم گفتم اصلا نمیخوره مگه میشه و این حرفا گفت نظره لطفته گفتم حالا تو حسی داری یعنی حسی به سکس کردن داری کفتم به خاطر سنش شاید اصلا براش سکس مهم نباشه گفت مگه من آدم نیستم گفتم منظورم این نبود به خاطر سن گفتم گفت من اتفاقا دوست دارم ولی این نمیتونه(شوهرش) گفتم پس چیکار میکنی گفت هیچی حسرت میکشم منم دیگه پرو شده بودم گفتم خودتو ارضا میکنی گفت نه براش یه فیلم سکسی فرستادم یه پسر کم سن با یه میلف خوب بود دید
جواب داد عالی بود گفتم فیلم سکسی چی میبینی گفت بعضی وقتا ولی چون میزنه بالا کسی نیست اعصبی میشم گفتم میشه بدنتو ببینم منم تحریک شده بودم راست کرده بودم گفت دیدی گفتم پررویی
گفتم من راستش دوست دارم با یکی همسن و سال شما باشم و رابطه داشته باشم کفت تو اخه جونی
مگه دوست دوختر نداری گفتم چرا دارم گفت پس چی میخوای گفتم یکی از فانتزی هام این که با یکی همسن شما باشم دوست دخترم یخرده چس میکنه و تا حرف سکس میشه همش میپیچونه گر چه چندبارم با هم سکس داشتیم ولی سخته میخوام با شما باشم اگر مایلین چند دیقه بعد جواب داد من برم بخوابم فعلا شب خوش منم راست کرده بودم خلاصه خوابیدم دوباره فرداشب پیام دادم همینجوری باهاش چت میکردم تا اینکه فهمیدم ۳ تا بچه داره که ازدواج کردن و خودشو شوهرشن منم همش براش استیکرای سکسی و گیفت و فیلم میفرستادم اونم یسری گل میفرستاد شوهرش صبح میرفت سر کار شب میومد یه شب یه شب بهش گفتم میخوای بیام ببینیم همو هیچ حرفی از سکس نزدم گفت باشه فردا زنگ میزنم بیا ببینم چی میگی تو منم صبح بیدار شدم رفتم دوش گرفتم شیو کردم و لباس هم پوشیدم من همیشه لباس رسمی میپوشم و به همین خاطر یخورده سنم بیشتر میزنه بیشتر که یعنی ۳۲ یا ۳۳ میخوره ولی ۲۶ سالمه اندامم قدم ۱۷۸ و وزنم ۸۰ قبلا باشگاه چندسالی میرفتم و به خاطر همون بدنم میخوره ورزشکار بودم و رو فرمه آماده شدم یه نیم ساعت گذشت منم رفتم ماشینو روشن کردم و سوار شدم گفتم این زنگ نمیزنه رفتم که برم سر کار شغلم آزاده و میتونم بپیچونم حالا شغلمو نمیگم اینجوری بهتره تو مسیر بودم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم بله خودشه سلام و احوال پرسی صداش میلرزید یه خورده گفت که میتونم برم آدرس هم برام اس ام اس کرد رفتم ماشینو پارک کردم و دلشوره داشتم برا این که اولین بار بود اینکارو میکردم
1401/10/12
#زن_شوهردار #زن_میانسال
سلام من ۲۶ سالمه اسمم فرزاد(مستعار)
اين داستان کاملا واقعیه و از روی فانتزی هام نیست
من دنبال یه خط موبایل ۰۹۱۲ میگشتم تا اینکه یه خط
پیدا کردم از شمارش خوشم اومد قیمت هم مناسب بود ولی کارکرده بود
خط رو خریدم و انداختم تو گوشیم برنامه هارو نصب کردم واتس اپ و تلگرام و …
اسنپ هم نصب کردم که دیدم یه اسم سیو بود مهناز(مستعار) بود خلاصه عوض کردم اسمه خودمو زدم یه روز بعد اینکه خط رو گوشیم بود یه زنگ خورد البته خط من رو کسی نداشت غیر طبیعی بود کسی زنگ بزنه گوشی رو جواب دادم یه خانم بود سلام کرد و گفت تماس گرفته ببینه خط رو میفروشم یا نه
منم گفتم نه شمارشو سیو کردم تو واتس اپ عکسشو دید یه خانم سن بالای عینکی به چهره اش میخورد ۴۷ یا ۴۸ سالش باشه منم که کلا دوست داشتم با یه خانم سن بالا سکس داشته باشم البته داشتم ولی نه دیگه با این سن و سال پیام دادم بهش سلام خوبین و احوال پرسی و این حرفا گفتم قبلا خط مال شما بوده گفت اره منم گفتم قابله شمارو ندارم تعارفای الکی اونم گفت ممنون و چیزی نگفت تا شب شد زد به سرم پیام دادم بهش کنجکاو شدم که چرا فروخته میخواد بخره حتما یه چیزی هست
یه استیکر براش فرستادم سریع جواب داد
سلام خوبی گفتم حالا که فروختی چرا میخوای بخری
گفت یه دوستی داره که شمارشو داشته والان نمیتونه پیدا کنه اگه رنگ زد بهش بگم گفتم باشه منم گفتم بزار یه چیزی بگم یا بلاکم میکنه یا به مرادم میرسم
گفتم شما مایلین باهم باشیم و رابطه داشته باشیم
جواب نداد یه چند دیقه بعد اومد گفت چند سالته گفتم ۲۶ گفت من متاهلم و بچه دارم و حتی نوه ام دارم گفتم مگه چند سالتونه و این حرفا بهتون نمیخوره یخورده تعریف کردن گفتم خوب پس هیچی دیگه متاهلین گفت بله گفتم ببخشید مزاحم شدم خداحافظی کردم تا اینکه فردا شب که شب جمعه بود دیدم یه پیام داده یه استیکر گل بود منم براش یه کل فرستادم گفتم سلام خوبی و اینا منم دیدم متاهله نمیشه رابطه برقرار کرد پرسیدم مگه الان نباید تو تخت باشی کنار شوهرت گفت هرچی به ذهنت میرسه رک میگی گفتم مگه بده گفت نه یه خورده پررویی فقط گفت این خیلی وقته نمیتونه هیچ کاری بکنه منم تحریک شدم من دوست نداشتم با کسی که متاهله رابطه برقرار کنم تا این که رسیده بودم به یکی از فانتزیام پرسیدم چند سالته گفت ۵۵ سالمه تعجب کردم گفتم اصلا نمیخوره مگه میشه و این حرفا گفت نظره لطفته گفتم حالا تو حسی داری یعنی حسی به سکس کردن داری کفتم به خاطر سنش شاید اصلا براش سکس مهم نباشه گفت مگه من آدم نیستم گفتم منظورم این نبود به خاطر سن گفتم گفت من اتفاقا دوست دارم ولی این نمیتونه(شوهرش) گفتم پس چیکار میکنی گفت هیچی حسرت میکشم منم دیگه پرو شده بودم گفتم خودتو ارضا میکنی گفت نه براش یه فیلم سکسی فرستادم یه پسر کم سن با یه میلف خوب بود دید
جواب داد عالی بود گفتم فیلم سکسی چی میبینی گفت بعضی وقتا ولی چون میزنه بالا کسی نیست اعصبی میشم گفتم میشه بدنتو ببینم منم تحریک شده بودم راست کرده بودم گفت دیدی گفتم پررویی
گفتم من راستش دوست دارم با یکی همسن و سال شما باشم و رابطه داشته باشم کفت تو اخه جونی
مگه دوست دوختر نداری گفتم چرا دارم گفت پس چی میخوای گفتم یکی از فانتزی هام این که با یکی همسن شما باشم دوست دخترم یخرده چس میکنه و تا حرف سکس میشه همش میپیچونه گر چه چندبارم با هم سکس داشتیم ولی سخته میخوام با شما باشم اگر مایلین چند دیقه بعد جواب داد من برم بخوابم فعلا شب خوش منم راست کرده بودم خلاصه خوابیدم دوباره فرداشب پیام دادم همینجوری باهاش چت میکردم تا اینکه فهمیدم ۳ تا بچه داره که ازدواج کردن و خودشو شوهرشن منم همش براش استیکرای سکسی و گیفت و فیلم میفرستادم اونم یسری گل میفرستاد شوهرش صبح میرفت سر کار شب میومد یه شب یه شب بهش گفتم میخوای بیام ببینیم همو هیچ حرفی از سکس نزدم گفت باشه فردا زنگ میزنم بیا ببینم چی میگی تو منم صبح بیدار شدم رفتم دوش گرفتم شیو کردم و لباس هم پوشیدم من همیشه لباس رسمی میپوشم و به همین خاطر یخورده سنم بیشتر میزنه بیشتر که یعنی ۳۲ یا ۳۳ میخوره ولی ۲۶ سالمه اندامم قدم ۱۷۸ و وزنم ۸۰ قبلا باشگاه چندسالی میرفتم و به خاطر همون بدنم میخوره ورزشکار بودم و رو فرمه آماده شدم یه نیم ساعت گذشت منم رفتم ماشینو روشن کردم و سوار شدم گفتم این زنگ نمیزنه رفتم که برم سر کار شغلم آزاده و میتونم بپیچونم حالا شغلمو نمیگم اینجوری بهتره تو مسیر بودم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم بله خودشه سلام و احوال پرسی صداش میلرزید یه خورده گفت که میتونم برم آدرس هم برام اس ام اس کرد رفتم ماشینو پارک کردم و دلشوره داشتم برا این که اولین بار بود اینکارو میکردم
مهناز زن میانسال
1401/10/12
#زن_شوهردار #زن_میانسال
سلام من ۲۶ سالمه اسمم فرزاد(مستعار)
اين داستان کاملا واقعیه و از روی فانتزی هام نیست
من دنبال یه خط موبایل ۰۹۱۲ میگشتم تا اینکه یه خط
پیدا کردم از شمارش خوشم اومد قیمت هم مناسب بود ولی کارکرده بود
خط رو خریدم و انداختم تو گوشیم برنامه هارو نصب کردم واتس اپ و تلگرام و …
اسنپ هم نصب کردم که دیدم یه اسم سیو بود مهناز(مستعار) بود خلاصه عوض کردم اسمه خودمو زدم یه روز بعد اینکه خط رو گوشیم بود یه زنگ خورد البته خط من رو کسی نداشت غیر طبیعی بود کسی زنگ بزنه گوشی رو جواب دادم یه خانم بود سلام کرد و گفت تماس گرفته ببینه خط رو میفروشم یا نه
منم گفتم نه شمارشو سیو کردم تو واتس اپ عکسشو دید یه خانم سن بالای عینکی به چهره اش میخورد ۴۷ یا ۴۸ سالش باشه منم که کلا دوست داشتم با یه خانم سن بالا سکس داشته باشم البته داشتم ولی نه دیگه با این سن و سال پیام دادم بهش سلام خوبین و احوال پرسی و این حرفا گفتم قبلا خط مال شما بوده گفت اره منم گفتم قابله شمارو ندارم تعارفای الکی اونم گفت ممنون و چیزی نگفت تا شب شد زد به سرم پیام دادم بهش کنجکاو شدم که چرا فروخته میخواد بخره حتما یه چیزی هست
یه استیکر براش فرستادم سریع جواب داد
سلام خوبی گفتم حالا که فروختی چرا میخوای بخری
گفت یه دوستی داره که شمارشو داشته والان نمیتونه پیدا کنه اگه رنگ زد بهش بگم گفتم باشه منم گفتم بزار یه چیزی بگم یا بلاکم میکنه یا به مرادم میرسم
گفتم شما مایلین باهم باشیم و رابطه داشته باشیم
جواب نداد یه چند دیقه بعد اومد گفت چند سالته گفتم ۲۶ گفت من متاهلم و بچه دارم و حتی نوه ام دارم گفتم مگه چند سالتونه و این حرفا بهتون نمیخوره یخورده تعریف کردن گفتم خوب پس هیچی دیگه متاهلین گفت بله گفتم ببخشید مزاحم شدم خداحافظی کردم تا اینکه فردا شب که شب جمعه بود دیدم یه پیام داده یه استیکر گل بود منم براش یه کل فرستادم گفتم سلام خوبی و اینا منم دیدم متاهله نمیشه رابطه برقرار کرد پرسیدم مگه الان نباید تو تخت باشی کنار شوهرت گفت هرچی به ذهنت میرسه رک میگی گفتم مگه بده گفت نه یه خورده پررویی فقط گفت این خیلی وقته نمیتونه هیچ کاری بکنه منم تحریک شدم من دوست نداشتم با کسی که متاهله رابطه برقرار کنم تا این که رسیده بودم به یکی از فانتزیام پرسیدم چند سالته گفت ۵۵ سالمه تعجب کردم گفتم اصلا نمیخوره مگه میشه و این حرفا گفت نظره لطفته گفتم حالا تو حسی داری یعنی حسی به سکس کردن داری کفتم به خاطر سنش شاید اصلا براش سکس مهم نباشه گفت مگه من آدم نیستم گفتم منظورم این نبود به خاطر سن گفتم گفت من اتفاقا دوست دارم ولی این نمیتونه(شوهرش) گفتم پس چیکار میکنی گفت هیچی حسرت میکشم منم دیگه پرو شده بودم گفتم خودتو ارضا میکنی گفت نه براش یه فیلم سکسی فرستادم یه پسر کم سن با یه میلف خوب بود دید
جواب داد عالی بود گفتم فیلم سکسی چی میبینی گفت بعضی وقتا ولی چون میزنه بالا کسی نیست اعصبی میشم گفتم میشه بدنتو ببینم منم تحریک شده بودم راست کرده بودم گفت دیدی گفتم پررویی
گفتم من راستش دوست دارم با یکی همسن و سال شما باشم و رابطه داشته باشم کفت تو اخه جونی
مگه دوست دوختر نداری گفتم چرا دارم گفت پس چی میخوای گفتم یکی از فانتزی هام این که با یکی همسن شما باشم دوست دخترم یخرده چس میکنه و تا حرف سکس میشه همش میپیچونه گر چه چندبارم با هم سکس داشتیم ولی سخته میخوام با شما باشم اگر مایلین چند دیقه بعد جواب داد من برم بخوابم فعلا شب خوش منم راست کرده بودم خلاصه خوابیدم دوباره فرداشب پیام دادم همینجوری باهاش چت میکردم تا اینکه فهمیدم ۳ تا بچه داره که ازدواج کردن و خودشو شوهرشن منم همش براش استیکرای سکسی و گیفت و فیلم میفرستادم اونم یسری گل میفرستاد شوهرش صبح میرفت سر کار شب میومد یه شب یه شب بهش گفتم میخوای بیام ببینیم همو هیچ حرفی از سکس نزدم گفت باشه فردا زنگ میزنم بیا ببینم چی میگی تو منم صبح بیدار شدم رفتم دوش گرفتم شیو کردم و لباس هم پوشیدم من همیشه لباس رسمی میپوشم و به همین خاطر یخورده سنم بیشتر میزنه بیشتر که یعنی ۳۲ یا ۳۳ میخوره ولی ۲۶ سالمه اندامم قدم ۱۷۸ و وزنم ۸۰ قبلا باشگاه چندسالی میرفتم و به خاطر همون بدنم میخوره ورزشکار بودم و رو فرمه آماده شدم یه نیم ساعت گذشت منم رفتم ماشینو روشن کردم و سوار شدم گفتم این زنگ نمیزنه رفتم که برم سر کار شغلم آزاده و میتونم بپیچونم حالا شغلمو نمیگم اینجوری بهتره تو مسیر بودم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم بله خودشه سلام و احوال پرسی صداش میلرزید یه خورده گفت که میتونم برم آدرس هم برام اس ام اس کرد رفتم ماشینو پارک کردم و دلشوره داشتم برا این که اولین بار بود اینکارو میکردم
1401/10/12
#زن_شوهردار #زن_میانسال
سلام من ۲۶ سالمه اسمم فرزاد(مستعار)
اين داستان کاملا واقعیه و از روی فانتزی هام نیست
من دنبال یه خط موبایل ۰۹۱۲ میگشتم تا اینکه یه خط
پیدا کردم از شمارش خوشم اومد قیمت هم مناسب بود ولی کارکرده بود
خط رو خریدم و انداختم تو گوشیم برنامه هارو نصب کردم واتس اپ و تلگرام و …
اسنپ هم نصب کردم که دیدم یه اسم سیو بود مهناز(مستعار) بود خلاصه عوض کردم اسمه خودمو زدم یه روز بعد اینکه خط رو گوشیم بود یه زنگ خورد البته خط من رو کسی نداشت غیر طبیعی بود کسی زنگ بزنه گوشی رو جواب دادم یه خانم بود سلام کرد و گفت تماس گرفته ببینه خط رو میفروشم یا نه
منم گفتم نه شمارشو سیو کردم تو واتس اپ عکسشو دید یه خانم سن بالای عینکی به چهره اش میخورد ۴۷ یا ۴۸ سالش باشه منم که کلا دوست داشتم با یه خانم سن بالا سکس داشته باشم البته داشتم ولی نه دیگه با این سن و سال پیام دادم بهش سلام خوبین و احوال پرسی و این حرفا گفتم قبلا خط مال شما بوده گفت اره منم گفتم قابله شمارو ندارم تعارفای الکی اونم گفت ممنون و چیزی نگفت تا شب شد زد به سرم پیام دادم بهش کنجکاو شدم که چرا فروخته میخواد بخره حتما یه چیزی هست
یه استیکر براش فرستادم سریع جواب داد
سلام خوبی گفتم حالا که فروختی چرا میخوای بخری
گفت یه دوستی داره که شمارشو داشته والان نمیتونه پیدا کنه اگه رنگ زد بهش بگم گفتم باشه منم گفتم بزار یه چیزی بگم یا بلاکم میکنه یا به مرادم میرسم
گفتم شما مایلین باهم باشیم و رابطه داشته باشیم
جواب نداد یه چند دیقه بعد اومد گفت چند سالته گفتم ۲۶ گفت من متاهلم و بچه دارم و حتی نوه ام دارم گفتم مگه چند سالتونه و این حرفا بهتون نمیخوره یخورده تعریف کردن گفتم خوب پس هیچی دیگه متاهلین گفت بله گفتم ببخشید مزاحم شدم خداحافظی کردم تا اینکه فردا شب که شب جمعه بود دیدم یه پیام داده یه استیکر گل بود منم براش یه کل فرستادم گفتم سلام خوبی و اینا منم دیدم متاهله نمیشه رابطه برقرار کرد پرسیدم مگه الان نباید تو تخت باشی کنار شوهرت گفت هرچی به ذهنت میرسه رک میگی گفتم مگه بده گفت نه یه خورده پررویی فقط گفت این خیلی وقته نمیتونه هیچ کاری بکنه منم تحریک شدم من دوست نداشتم با کسی که متاهله رابطه برقرار کنم تا این که رسیده بودم به یکی از فانتزیام پرسیدم چند سالته گفت ۵۵ سالمه تعجب کردم گفتم اصلا نمیخوره مگه میشه و این حرفا گفت نظره لطفته گفتم حالا تو حسی داری یعنی حسی به سکس کردن داری کفتم به خاطر سنش شاید اصلا براش سکس مهم نباشه گفت مگه من آدم نیستم گفتم منظورم این نبود به خاطر سن گفتم گفت من اتفاقا دوست دارم ولی این نمیتونه(شوهرش) گفتم پس چیکار میکنی گفت هیچی حسرت میکشم منم دیگه پرو شده بودم گفتم خودتو ارضا میکنی گفت نه براش یه فیلم سکسی فرستادم یه پسر کم سن با یه میلف خوب بود دید
جواب داد عالی بود گفتم فیلم سکسی چی میبینی گفت بعضی وقتا ولی چون میزنه بالا کسی نیست اعصبی میشم گفتم میشه بدنتو ببینم منم تحریک شده بودم راست کرده بودم گفت دیدی گفتم پررویی
گفتم من راستش دوست دارم با یکی همسن و سال شما باشم و رابطه داشته باشم کفت تو اخه جونی
مگه دوست دوختر نداری گفتم چرا دارم گفت پس چی میخوای گفتم یکی از فانتزی هام این که با یکی همسن شما باشم دوست دخترم یخرده چس میکنه و تا حرف سکس میشه همش میپیچونه گر چه چندبارم با هم سکس داشتیم ولی سخته میخوام با شما باشم اگر مایلین چند دیقه بعد جواب داد من برم بخوابم فعلا شب خوش منم راست کرده بودم خلاصه خوابیدم دوباره فرداشب پیام دادم همینجوری باهاش چت میکردم تا اینکه فهمیدم ۳ تا بچه داره که ازدواج کردن و خودشو شوهرشن منم همش براش استیکرای سکسی و گیفت و فیلم میفرستادم اونم یسری گل میفرستاد شوهرش صبح میرفت سر کار شب میومد یه شب یه شب بهش گفتم میخوای بیام ببینیم همو هیچ حرفی از سکس نزدم گفت باشه فردا زنگ میزنم بیا ببینم چی میگی تو منم صبح بیدار شدم رفتم دوش گرفتم شیو کردم و لباس هم پوشیدم من همیشه لباس رسمی میپوشم و به همین خاطر یخورده سنم بیشتر میزنه بیشتر که یعنی ۳۲ یا ۳۳ میخوره ولی ۲۶ سالمه اندامم قدم ۱۷۸ و وزنم ۸۰ قبلا باشگاه چندسالی میرفتم و به خاطر همون بدنم میخوره ورزشکار بودم و رو فرمه آماده شدم یه نیم ساعت گذشت منم رفتم ماشینو روشن کردم و سوار شدم گفتم این زنگ نمیزنه رفتم که برم سر کار شغلم آزاده و میتونم بپیچونم حالا شغلمو نمیگم اینجوری بهتره تو مسیر بودم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم بله خودشه سلام و احوال پرسی صداش میلرزید یه خورده گفت که میتونم برم آدرس هم برام اس ام اس کرد رفتم ماشینو پارک کردم و دلشوره داشتم برا این که اولین بار بود اینکارو میکردم
گاییدن کس و کون خواهرزنم ندا
1401/10/22
#خواهرزن #زن_میانسال
من ابراهیم ۳۸ سالمه،ی خواهر زن دارم به اسم ندا ۴۴ سالشه،ازاون زنهای حشری،با سینه های ۸۵. کون خوش فرم. رونای پر، چندسالی بود که تو نخش بودم. خودشم میفهمید،اونم از قصد،فرصت پیش میومد. سروسینه وگل وگردن نشونم میداد،دیگه هردومون میدونستیم چی میخایم.
ولی میترسیدیم واحتیاط میکردیم،تا اینکه نزدیکای عید سال پیش باجناغم رفته بود مرند. خواهرزنم. ندا. اس داد میخاد چوب پرده بزنه. اما نمیتونه،ازم خاست برم براش بزنم،منم زود حاظر شدم رفتم. دروکه بازکرد دیدم ی لگ مشکی پوشیده. تموم رون وکونش قلمبه شده توش،جای کسش قد ی پیراشکی تپل بود،وایییییی، یه تیشرت قرمزم پوشیده بود که سینه ها و پک و پهلوهاش خودنمایی میکرد،یه روسری نصفه نیمه هم سرش بود،رفتم تو و بعد از سلام واحوالپرسی. رفتم واسه زدن چوب پرده، نسرینم توی آشپزخونه بود. داشت چایی دم میکرد. بعدش اومد کمک من و به هر سختی ای بود چوب پرده رونصب کردم و اومدم پایین،ندا هم پرده رو آماده کرد و رفت بالای چارپایه،همینجوری که از پشت رونا و کونشو دید میزدم. بی اختیاردستم روکیرم بود،اونم با تکون خوردنا و کش و قوسای پرده زدن بیشتر منو هلاک میکرد،پرده رو زد واومد پایین،دوسه بار دیگه هم روی چارپایه بالا وپایین کرد،تا رفع ایراد شد و پرده کامل شد. ندا اومد مبل کناریم نشست و،به فاصله دسته مبل کنارهم بودیم. ازش آمار بچه هاشو گرفتم گفت مدرسه ان، تا عصر نمیان،دلو زدم به دریا و بلند شدم رفتم کنارش نشستم،تقریبا بهش چسبیده بودم،دستمو بردم سینشو مالیدم،اکراه داشت مثلا،هی میگفت ابراهیم نکن زشته. خودشو سمت مخالف میکشید،منم همزمان سینه هاشو میمالیدم،آروم آروم شل شد،نقطه حساسش سینه هاشه،شروع کردیم لب بازی کردن،مثه وحشیا افتاده بود بجون لبای من،محکم لبامو میک میزد و زبونشو توی دهنم میچرخوند. از پایین تیشرتش دستمو رسوندم به ممه هاش،تپل ونرم بودن،مثه بالشت پرقو، اونم دستش از روی شلوارم کیر شق شدمو میمالید و هی جون جون میگفت،تیشرتشو دراوردم و ممه های سفیدش توی سوتین توری مشکیش دیوونم کرده بود،سوتینشو دراوردم و با میکهای ملایم نوک سینه هاشو نوازش میکردم،بلندشدم لگشو دراوردم. کس وکون و رونای تپلش کنارشورت توری مشکیش آب از لب ولوچم راه انداخته بود،با کمک خودش شورتشم دراوردم وباسررفتم لای پاش،کس تپل و داغشو به نیش کشیدم و چندلحظه به چندلحظه زبونمو فشارمیدادم توکسش،دستامو بردم زیرکمرش. تاکسش بیاد بالاتر،کون تپل وسفیدش. با سوراخ تیره رنگش دیوونم میکرد،زبونمو از کسش میکشیدم میاوردم دم سوراخ کونش. نوک زبونمو میکردم تو کونش،با ناله ها وآه آه کردناش و تکون تکون دادنای ریز بدنش،دیوونم کرده بود،یکم که گذشت بلندشد تندتند با کمک خودم بلوز شلوارمو دراورد،شورتمم کشید پایین. توی یه چشم بهم زدن کیرم توی دهنش بود. ساک میزد،لیس میزد،میک میزد،دیگه ترسیدم با کیر خوردنش آبمو بیاره،خودمو جدا کردم و خابوندمش روی تخت رفتم لای پاهاش و جلوش زانو زدم،کیرمو میمالیدم به کسش. هی التماس میکرد بکنم تو کسش،سرکیرمو در کسش تنظیم کردم،آروم آروم فشارش دادم،تا تهش رفته بود تو کسش،همینجوری که تو کسش تلمبه میزدم،سینه هاشم میخورد. آه وناله هاش اتاقو پرکرده بود،کشس خیس خیس شده بود. آب کسش کیرمو خیس کرده بود واضافی آباش رفته بود لای چاک کونش،دستمو بردم ازبغل زیرکونش وبا آبای کسش انگشتمو خیس کردم وبا سوراخ کونش وررفتم،یه انگشتم توکونش بود کیرمو توکسش عقب جلو میکردم،سینه هاشم نوبتی توی دهنم بود،یه انگشت دیگه به انگشت اول اضافه کردم ودوانگشتی توی کونش تلمبه میزدم،دیگه داشت نعره میزد از لذت،همونجوری یورش کردم ولب تولب شدیم،بهش گفتم میخام کونت بذارم اولش قبول نکرد. با کلی خواهش تمنا حاضر شد کون بده،به روی شکم خوابید کونشو داد هوا،رفتم روی روناش نشستم وکیرمو به کونش میمالیدم،یه تف گنده انداختم روی کیرم وگذاشتمش دم سوراخ کونش،حسابی لیزشده بود،آروم آروم بسختی کلش رفت توش،یکم که گذشت دردش کمترشده بود الباقیشو تا نصفه کردم توش. کونش تپل وتنگ وداغ بود. ناله هاش هم ازدرد بود هم ازشهوت،درازکشیدم روش وسرشونه هاشو محکم گرفتم وبا ریتم آروم وشهوت کیرمو توی کونش عقب جلو میکردم، دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. آبم داشت میومد. بهش گفتم کجابریزم؟گفت همشو بریز توکونم ولی کیرتو درنیار تا آب منم بیاد،با چند تا تلمبه محکم تو کونش آبمو خالی کردم و کیرمو تو کونش نگهداشتم. یکم تکون تکون خورد و آبش اومد،کیرمو از کونش دراوردم و گذاشتم لای کونش و سرشو برگردوندم یه لب مشتی گرفتیم، بلندشدیم خودمونو با دستمال تمیز کردیم و لباسامونو پوشیدیم.
1401/10/22
#خواهرزن #زن_میانسال
من ابراهیم ۳۸ سالمه،ی خواهر زن دارم به اسم ندا ۴۴ سالشه،ازاون زنهای حشری،با سینه های ۸۵. کون خوش فرم. رونای پر، چندسالی بود که تو نخش بودم. خودشم میفهمید،اونم از قصد،فرصت پیش میومد. سروسینه وگل وگردن نشونم میداد،دیگه هردومون میدونستیم چی میخایم.
ولی میترسیدیم واحتیاط میکردیم،تا اینکه نزدیکای عید سال پیش باجناغم رفته بود مرند. خواهرزنم. ندا. اس داد میخاد چوب پرده بزنه. اما نمیتونه،ازم خاست برم براش بزنم،منم زود حاظر شدم رفتم. دروکه بازکرد دیدم ی لگ مشکی پوشیده. تموم رون وکونش قلمبه شده توش،جای کسش قد ی پیراشکی تپل بود،وایییییی، یه تیشرت قرمزم پوشیده بود که سینه ها و پک و پهلوهاش خودنمایی میکرد،یه روسری نصفه نیمه هم سرش بود،رفتم تو و بعد از سلام واحوالپرسی. رفتم واسه زدن چوب پرده، نسرینم توی آشپزخونه بود. داشت چایی دم میکرد. بعدش اومد کمک من و به هر سختی ای بود چوب پرده رونصب کردم و اومدم پایین،ندا هم پرده رو آماده کرد و رفت بالای چارپایه،همینجوری که از پشت رونا و کونشو دید میزدم. بی اختیاردستم روکیرم بود،اونم با تکون خوردنا و کش و قوسای پرده زدن بیشتر منو هلاک میکرد،پرده رو زد واومد پایین،دوسه بار دیگه هم روی چارپایه بالا وپایین کرد،تا رفع ایراد شد و پرده کامل شد. ندا اومد مبل کناریم نشست و،به فاصله دسته مبل کنارهم بودیم. ازش آمار بچه هاشو گرفتم گفت مدرسه ان، تا عصر نمیان،دلو زدم به دریا و بلند شدم رفتم کنارش نشستم،تقریبا بهش چسبیده بودم،دستمو بردم سینشو مالیدم،اکراه داشت مثلا،هی میگفت ابراهیم نکن زشته. خودشو سمت مخالف میکشید،منم همزمان سینه هاشو میمالیدم،آروم آروم شل شد،نقطه حساسش سینه هاشه،شروع کردیم لب بازی کردن،مثه وحشیا افتاده بود بجون لبای من،محکم لبامو میک میزد و زبونشو توی دهنم میچرخوند. از پایین تیشرتش دستمو رسوندم به ممه هاش،تپل ونرم بودن،مثه بالشت پرقو، اونم دستش از روی شلوارم کیر شق شدمو میمالید و هی جون جون میگفت،تیشرتشو دراوردم و ممه های سفیدش توی سوتین توری مشکیش دیوونم کرده بود،سوتینشو دراوردم و با میکهای ملایم نوک سینه هاشو نوازش میکردم،بلندشدم لگشو دراوردم. کس وکون و رونای تپلش کنارشورت توری مشکیش آب از لب ولوچم راه انداخته بود،با کمک خودش شورتشم دراوردم وباسررفتم لای پاش،کس تپل و داغشو به نیش کشیدم و چندلحظه به چندلحظه زبونمو فشارمیدادم توکسش،دستامو بردم زیرکمرش. تاکسش بیاد بالاتر،کون تپل وسفیدش. با سوراخ تیره رنگش دیوونم میکرد،زبونمو از کسش میکشیدم میاوردم دم سوراخ کونش. نوک زبونمو میکردم تو کونش،با ناله ها وآه آه کردناش و تکون تکون دادنای ریز بدنش،دیوونم کرده بود،یکم که گذشت بلندشد تندتند با کمک خودم بلوز شلوارمو دراورد،شورتمم کشید پایین. توی یه چشم بهم زدن کیرم توی دهنش بود. ساک میزد،لیس میزد،میک میزد،دیگه ترسیدم با کیر خوردنش آبمو بیاره،خودمو جدا کردم و خابوندمش روی تخت رفتم لای پاهاش و جلوش زانو زدم،کیرمو میمالیدم به کسش. هی التماس میکرد بکنم تو کسش،سرکیرمو در کسش تنظیم کردم،آروم آروم فشارش دادم،تا تهش رفته بود تو کسش،همینجوری که تو کسش تلمبه میزدم،سینه هاشم میخورد. آه وناله هاش اتاقو پرکرده بود،کشس خیس خیس شده بود. آب کسش کیرمو خیس کرده بود واضافی آباش رفته بود لای چاک کونش،دستمو بردم ازبغل زیرکونش وبا آبای کسش انگشتمو خیس کردم وبا سوراخ کونش وررفتم،یه انگشتم توکونش بود کیرمو توکسش عقب جلو میکردم،سینه هاشم نوبتی توی دهنم بود،یه انگشت دیگه به انگشت اول اضافه کردم ودوانگشتی توی کونش تلمبه میزدم،دیگه داشت نعره میزد از لذت،همونجوری یورش کردم ولب تولب شدیم،بهش گفتم میخام کونت بذارم اولش قبول نکرد. با کلی خواهش تمنا حاضر شد کون بده،به روی شکم خوابید کونشو داد هوا،رفتم روی روناش نشستم وکیرمو به کونش میمالیدم،یه تف گنده انداختم روی کیرم وگذاشتمش دم سوراخ کونش،حسابی لیزشده بود،آروم آروم بسختی کلش رفت توش،یکم که گذشت دردش کمترشده بود الباقیشو تا نصفه کردم توش. کونش تپل وتنگ وداغ بود. ناله هاش هم ازدرد بود هم ازشهوت،درازکشیدم روش وسرشونه هاشو محکم گرفتم وبا ریتم آروم وشهوت کیرمو توی کونش عقب جلو میکردم، دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. آبم داشت میومد. بهش گفتم کجابریزم؟گفت همشو بریز توکونم ولی کیرتو درنیار تا آب منم بیاد،با چند تا تلمبه محکم تو کونش آبمو خالی کردم و کیرمو تو کونش نگهداشتم. یکم تکون تکون خورد و آبش اومد،کیرمو از کونش دراوردم و گذاشتم لای کونش و سرشو برگردوندم یه لب مشتی گرفتیم، بلندشدیم خودمونو با دستمال تمیز کردیم و لباسامونو پوشیدیم.
با من برقص
1401/11/12
#کسلیسی #زن_همسایه #زن_میانسال
تیپ شبنم دیدنی بود. من مثلاً مهمونی بودم، اون با ی دامن و پیراهن که بدنشو سکسی کرده بود داشت ازم پذیرایی میکرد.
شبنم همسایمون هست و چند روز پیش تو یه مشکلی بهش کمک کردم و بعد اون سلام و احوالپرسی ما گرم شد.
شبنم و من تو خونه تنها بودیم.
شربت آورد منم از رو سینی برداشتم و اونم لیوان شربت خودشو دستش گرفت در حالی که از مامان و بابا من که چند روزی رفته بودن تهران خونه خواهرم سئوال میپرسید و سر صحبت رو باز میکرد.
شبنم رو مبل روبروی من نشست و درحالی که مراقب لیوان بود تا شربت رو لباسش نریزه خواست پاشو روی پاش بندازه که من یه لحظه چشمم به زیر دامنش افتاد.
خدای من یه لحظه دیدم زیر دامن چیزی نپوشیده و کوسش دیده شد و لحظه ای ضربان قلبم بالا رفت و سرم داغ شد، متوجه حرفاش نشدم و اونهم درحالی که لیوان شربت تو دستش بود به حرفاش ادامه میداد.
منم به خاطر اینکه متوجه نگاه من نشه به میز جلوی مبل نگاه کردم و خم شدم یه دونه از شیرینیها رو برداشتم.
دامنش کوتاه بود تا بالای رونش عقب رفته بود و پاهای کشیده و گوشتیش چشممو گرفته بود،
شوهرش تو یکی از شرکتهای مهندسی کار میکنه و اکثرا خونه نیست و با پسر هشت سالش تنها هستن و خودش هم مغزه جلوی حیاتشون آرایشگاه زده، چند روز پیش داشتم بیرون میرفتم که متوجه شدم داخل مغازه آب بیرون میاد زنگ درشونو زدم اومد درو باز کرد دیدیم شلنگ رابط زیر روشویی ترکیده و آب داره میره…خلاصه بهش کمک کردم و مشکلشو براش حل کردم و از او لحظه به بعد سلام احوالپرسی مون گرمتر شد و منم کرم ریزیم گل کرده بود و شبنم هم متوجه شده بود ولی به روم نمیاور تا اینکه امشب پسرشو به بهانه اینکه سرش تو آرایشگاه شلوغه فرستاده بود خونه مادر بزرگش و منم شام دعوت بودم… .
یه چند لحظه از این پذیرایی کردن گذشته بود که شبنم پاشد و بساط شام رو روی میز چیده و در این میان از خودش و کارش برام صحبت میکرد.
شام رو خوردیم و هر چند گاهی یاد صحنه زیر دامنش میافتادم و شام تموم شد شبنم یه فیلم گذاشت باهم ببینیم.
اسم فیلم با من برقص بود بعد فهمیدم عمدا این فیلم رو انتخاب کرده… و باهم داشتیم این فیلم رو میدیدیم که حرف از رقص و اینجور مزخرفات که معمولا میزنن… چرا ما ها اینجور هستیم و خارجیها راحت هستن… منم داشتم باهاش حرف میزدم که حرفمون به روابط زنو مرد کشید و شبنم پا شد با موزیکی که در فیلم پخش میشد شروع به رقصیدن کرد و منم داشتم از دیدن اندام سکسی و جذابش لذت میبردم، به خودم گفتم پاشو الان باهاش برقص که اگه بشینه ممکنه دیگه فرصتی نباشه.
منم با کمی فاصله ازش شروع به رقصیدن کردم.
فاز موزیک طوری بود که تنهایی نمیشد و باید زن و مرد مثلاً تصویر داخل فیلم همدیگه رو بغل می کردن…
من یه لحظه دیدم شبنم هماهنگ با موزیک یه دستشو آورد جلو و منم دستشو گرفتم یکم تاب تاب خوردیم بعدش شبنم درحالی که دستمو گرفته بود خودشو ازم دور کرد و دستشو با دستم پیچوندن دور خودش و اومد تو بغلم صورتشو گرفت جلوی صورتم منم بلافاصله یه بوسه از لبش گرفتم سریع دوباره ازم دور شو اومد جلو دیگه روم باز شد وبغلش کردم و با موزیک به رقصیدن ادامه دادیم.
بعدش واقعا جذاب و خوشبو بود داشتم لذت میبردم بدست که به پشتش بود و شبنم رو بیشتر به خودم فشار میدادم. شهوت کل وجودمو گرفته بود و با اینکه موزیک قطع شده بودداشتیم به رقصیدنمون ادامه میدایم و دستمو آروم آروم بردم سمت کون قلمبش. یه لحظه چشممون به هفتاد ومنم یه بوسه از لبش گرفتم.
اونم حشری شده بود خودشو بهم میمالید.
کیرم سفت شده بود و از اونجا که قدش یکم ازم کوتاه بود تقریبا روی نافش سفتی کیرم رو حس میکرد که بهش چسبیده بود.
دستشو آورد پایین پدر حالی که صورتشوبالا گرفته بود و بهم زل زده بود بهم گفت اینو واسه من بلندش کردی.
بدون اینکه جوابشو بدم محکم لباشو شروع کردم به خوردن و دیگه رفتیم تو فاز سکس…
لب و گردنشو داشتم میخوردم اونم داشت از روی شلوار کیرمو میمالید.
آروم عقب عقب بردم و نشوندمش رو کاناپه و شروع و لمس بدش کردم و اومدم پایید دامنشو دادم بالا و کوس تپل و تمیزشو که یه مقدار از پشمشو بالاش نگه داشته بود رو نگاه میکردم.
من تو فیلمهای پورن از کوس لیسی خوشم نیومد ولی وقتی این کپسول دیدم به خودم گفتم این کوس خوردن داره … سریع بدون درنگ شروع کردم به خوردن کوس شبنم.اونم رو مبل لم دادن قشم پاهاشو باز کرد و آخ و اوخش رفت بالا…
آخ عزیزم بخورش… دیونم کردی…
کوسش آب انداخته بود و منم داشتم باولع میخوردمش.
کیک میزدمو با زبونم سوراخ کوسشو بازی میدادم.
1401/11/12
#کسلیسی #زن_همسایه #زن_میانسال
تیپ شبنم دیدنی بود. من مثلاً مهمونی بودم، اون با ی دامن و پیراهن که بدنشو سکسی کرده بود داشت ازم پذیرایی میکرد.
شبنم همسایمون هست و چند روز پیش تو یه مشکلی بهش کمک کردم و بعد اون سلام و احوالپرسی ما گرم شد.
شبنم و من تو خونه تنها بودیم.
شربت آورد منم از رو سینی برداشتم و اونم لیوان شربت خودشو دستش گرفت در حالی که از مامان و بابا من که چند روزی رفته بودن تهران خونه خواهرم سئوال میپرسید و سر صحبت رو باز میکرد.
شبنم رو مبل روبروی من نشست و درحالی که مراقب لیوان بود تا شربت رو لباسش نریزه خواست پاشو روی پاش بندازه که من یه لحظه چشمم به زیر دامنش افتاد.
خدای من یه لحظه دیدم زیر دامن چیزی نپوشیده و کوسش دیده شد و لحظه ای ضربان قلبم بالا رفت و سرم داغ شد، متوجه حرفاش نشدم و اونهم درحالی که لیوان شربت تو دستش بود به حرفاش ادامه میداد.
منم به خاطر اینکه متوجه نگاه من نشه به میز جلوی مبل نگاه کردم و خم شدم یه دونه از شیرینیها رو برداشتم.
دامنش کوتاه بود تا بالای رونش عقب رفته بود و پاهای کشیده و گوشتیش چشممو گرفته بود،
شوهرش تو یکی از شرکتهای مهندسی کار میکنه و اکثرا خونه نیست و با پسر هشت سالش تنها هستن و خودش هم مغزه جلوی حیاتشون آرایشگاه زده، چند روز پیش داشتم بیرون میرفتم که متوجه شدم داخل مغازه آب بیرون میاد زنگ درشونو زدم اومد درو باز کرد دیدیم شلنگ رابط زیر روشویی ترکیده و آب داره میره…خلاصه بهش کمک کردم و مشکلشو براش حل کردم و از او لحظه به بعد سلام احوالپرسی مون گرمتر شد و منم کرم ریزیم گل کرده بود و شبنم هم متوجه شده بود ولی به روم نمیاور تا اینکه امشب پسرشو به بهانه اینکه سرش تو آرایشگاه شلوغه فرستاده بود خونه مادر بزرگش و منم شام دعوت بودم… .
یه چند لحظه از این پذیرایی کردن گذشته بود که شبنم پاشد و بساط شام رو روی میز چیده و در این میان از خودش و کارش برام صحبت میکرد.
شام رو خوردیم و هر چند گاهی یاد صحنه زیر دامنش میافتادم و شام تموم شد شبنم یه فیلم گذاشت باهم ببینیم.
اسم فیلم با من برقص بود بعد فهمیدم عمدا این فیلم رو انتخاب کرده… و باهم داشتیم این فیلم رو میدیدیم که حرف از رقص و اینجور مزخرفات که معمولا میزنن… چرا ما ها اینجور هستیم و خارجیها راحت هستن… منم داشتم باهاش حرف میزدم که حرفمون به روابط زنو مرد کشید و شبنم پا شد با موزیکی که در فیلم پخش میشد شروع به رقصیدن کرد و منم داشتم از دیدن اندام سکسی و جذابش لذت میبردم، به خودم گفتم پاشو الان باهاش برقص که اگه بشینه ممکنه دیگه فرصتی نباشه.
منم با کمی فاصله ازش شروع به رقصیدن کردم.
فاز موزیک طوری بود که تنهایی نمیشد و باید زن و مرد مثلاً تصویر داخل فیلم همدیگه رو بغل می کردن…
من یه لحظه دیدم شبنم هماهنگ با موزیک یه دستشو آورد جلو و منم دستشو گرفتم یکم تاب تاب خوردیم بعدش شبنم درحالی که دستمو گرفته بود خودشو ازم دور کرد و دستشو با دستم پیچوندن دور خودش و اومد تو بغلم صورتشو گرفت جلوی صورتم منم بلافاصله یه بوسه از لبش گرفتم سریع دوباره ازم دور شو اومد جلو دیگه روم باز شد وبغلش کردم و با موزیک به رقصیدن ادامه دادیم.
بعدش واقعا جذاب و خوشبو بود داشتم لذت میبردم بدست که به پشتش بود و شبنم رو بیشتر به خودم فشار میدادم. شهوت کل وجودمو گرفته بود و با اینکه موزیک قطع شده بودداشتیم به رقصیدنمون ادامه میدایم و دستمو آروم آروم بردم سمت کون قلمبش. یه لحظه چشممون به هفتاد ومنم یه بوسه از لبش گرفتم.
اونم حشری شده بود خودشو بهم میمالید.
کیرم سفت شده بود و از اونجا که قدش یکم ازم کوتاه بود تقریبا روی نافش سفتی کیرم رو حس میکرد که بهش چسبیده بود.
دستشو آورد پایین پدر حالی که صورتشوبالا گرفته بود و بهم زل زده بود بهم گفت اینو واسه من بلندش کردی.
بدون اینکه جوابشو بدم محکم لباشو شروع کردم به خوردن و دیگه رفتیم تو فاز سکس…
لب و گردنشو داشتم میخوردم اونم داشت از روی شلوار کیرمو میمالید.
آروم عقب عقب بردم و نشوندمش رو کاناپه و شروع و لمس بدش کردم و اومدم پایید دامنشو دادم بالا و کوس تپل و تمیزشو که یه مقدار از پشمشو بالاش نگه داشته بود رو نگاه میکردم.
من تو فیلمهای پورن از کوس لیسی خوشم نیومد ولی وقتی این کپسول دیدم به خودم گفتم این کوس خوردن داره … سریع بدون درنگ شروع کردم به خوردن کوس شبنم.اونم رو مبل لم دادن قشم پاهاشو باز کرد و آخ و اوخش رفت بالا…
آخ عزیزم بخورش… دیونم کردی…
کوسش آب انداخته بود و منم داشتم باولع میخوردمش.
کیک میزدمو با زبونم سوراخ کوسشو بازی میدادم.
سکینه و دختران
1402/01/18
#زن_میانسال #زن_همسایه
ما یه همسایه به اسم سکینه داریم ۶۵ سالشه که گرچه خیلی خوشگل نیست، یعنی قیافش معمولیه، ولی خدای کس و کونه. از بچگی همیشه عاشق کونش بودم و حتی از زیر چادر هم همیشه کونش رو از زیر چادر وقتی بالا و پایین میشد تجسم میکردم. دوتا دختر هم دارن که بزرگه رقیه ۴۳ سالشه و کوچیکه سمیه ۴۰ سالشه زن همسایمون با اینکه ۶۵ ولی سبزه و گوشتی و لوند و تقریبا قد کوتاه و با سینههای درشت و کونی درشت ترخلاصه از اون زن حاجیهای چرب و چیلی و لوند ایرونی هست که دهن هر کسی رو آب میندازه.هرچند شوهرش دیگه حالی نداره و نمیتونه این کس رو بکنه همیشه هم با چادر اهل مسجد و نماز روزس که من از بچگی خیلی تو کفش بودم و به خاطر سکینه همیشه میرم مسجد چون سکینه مذهبیه بچه های مذهبی رو هم دوست داره منم همیشه تو چشمش ی بچه هیئتی و مسجدی ام ولی نمیدونست که اینا همه نقشس واسه این که کسو کونش رو جر بدم به خاطر همین به من میگه بیشتر کارهاش چه از خرید چه از کمک و این چیزارو انجام بدم در عوضش ی پولی بهم میده منم هم برای ثوابش هم برای دید زدنش هم برای پولش کارهاش رو میکنم. چند روز پیش اومد در خونمون گفت که شیر حمامون خراب شده و حموم رو آب برداشته حاجی هم نیستش با رفیقاش رفتن بیرون اگر هم بودش نمیتونست درست کنه خلاصه رفتم وسایلش رو گرفتم و اومدم درست کردم بعد اتمام کار گفت بیا ی خستگی در کن برام ی شربت آلبالو خونگی تگری ریخت تا بخورم.
تو همین موقع بود که کم کم اون فکر شیطانی اومد تو ذهنم… سکینه مپ با چادر خونه و یه دامن زرشکی و جوراب شیشه ای مشکی که هر از گاهی چادرش رو که باز و بسته میکرد جلوم، میدیدمش، هوسی ام کرده بود… دیگه حرفای سکینه رو نمی شنیدم، تو دلم غوغایی بود… چیکار کنم؟ من همیشه اعتقاد دارم که همه رو میشه کرد، هیچ استثنائی هم نداره، فقط و فقط باید جاش و زمانش درست باشه، اونش دیگه دست خودته که چیکار کنی
امروز عصر زن همسایمون تا شب تنها بود تو خونه و حاجی هم نبودنش…باید یه جوری هر کاری میخواستم بکنم، اون روز عصر وقتش بود. به فکرم رسید که موبایلم رو یواشکی جا بذارم و به بهانهٔ برداشتنش دوباره برگردم اونجا، که گفتم موبایلم رو لازم دارم، نمیشه…بهترین چیز کیف پولم بود.کارت بانکیمو از تو کیفم برداشتم و یواشکی کیف پولم رو گذشتم کناره مبلی که روش نشسته بودم. دل تو دلم نبود، ی زنگ زدم خونه حاجی و زن حاجی که گوشی رو برداشت ماجرای کیفم رو بهش گفتم که گمش کرده ام و احتمالاً اونجا جاش گذاشتم، رفت چک کرد گفت آره، کیفت جا مونده… یه فکر دیگه به ذهنم رسید، بهش گفتم الان یه کار کوچیک دارم، اگر مزاحم نباشم ساعتهای پنج و نیم تا شش میام کیفم رو میبرم که گفت اشکالی نداره. تصمیم خودم رو گرفته بودم، و باید هر جور شده سکینه رو میکردم، وحالا هم که میخوام اینکارو بکنم، باید درست و حسابی این کارو بکنم بعد ۲ ساعت شماره زن حاجی رو گرفتم سکینه گوشی رو برداشت گفتم دارم میام هم کیفمو ببرم هم شیر رو ی چکی بکنم مشکلی نداشته باشه با اکراه قبول کرد، چارهای نداشت. در رو که باز کرد با اولین بفرما بی معطلی رفتم تو. نمیدونستم چطوری و از کجا باید شروع کنم. اهل حرف و مخ زدن و این حرفا هم نبود، پس باید وقت رو تلف نمیکردم و میرفتم سر اصل مطلب. وقتی که رفت چای رو بیاره، رفتم پشت سرش. توی هال و پذیرایی نمیشد، چون ممکن بود سر و صدا کنه و همسایهها بفهمن. باید می بردمش تو یکی از اتاقها یه اتاقی بود که چسبیده به آشپز خونه بود بهترین جا بود. جلو در اتاق که رسیدم چک کردم درش باز بود، یه خرده در رو باز کردم و اومد
1402/01/18
#زن_میانسال #زن_همسایه
ما یه همسایه به اسم سکینه داریم ۶۵ سالشه که گرچه خیلی خوشگل نیست، یعنی قیافش معمولیه، ولی خدای کس و کونه. از بچگی همیشه عاشق کونش بودم و حتی از زیر چادر هم همیشه کونش رو از زیر چادر وقتی بالا و پایین میشد تجسم میکردم. دوتا دختر هم دارن که بزرگه رقیه ۴۳ سالشه و کوچیکه سمیه ۴۰ سالشه زن همسایمون با اینکه ۶۵ ولی سبزه و گوشتی و لوند و تقریبا قد کوتاه و با سینههای درشت و کونی درشت ترخلاصه از اون زن حاجیهای چرب و چیلی و لوند ایرونی هست که دهن هر کسی رو آب میندازه.هرچند شوهرش دیگه حالی نداره و نمیتونه این کس رو بکنه همیشه هم با چادر اهل مسجد و نماز روزس که من از بچگی خیلی تو کفش بودم و به خاطر سکینه همیشه میرم مسجد چون سکینه مذهبیه بچه های مذهبی رو هم دوست داره منم همیشه تو چشمش ی بچه هیئتی و مسجدی ام ولی نمیدونست که اینا همه نقشس واسه این که کسو کونش رو جر بدم به خاطر همین به من میگه بیشتر کارهاش چه از خرید چه از کمک و این چیزارو انجام بدم در عوضش ی پولی بهم میده منم هم برای ثوابش هم برای دید زدنش هم برای پولش کارهاش رو میکنم. چند روز پیش اومد در خونمون گفت که شیر حمامون خراب شده و حموم رو آب برداشته حاجی هم نیستش با رفیقاش رفتن بیرون اگر هم بودش نمیتونست درست کنه خلاصه رفتم وسایلش رو گرفتم و اومدم درست کردم بعد اتمام کار گفت بیا ی خستگی در کن برام ی شربت آلبالو خونگی تگری ریخت تا بخورم.
تو همین موقع بود که کم کم اون فکر شیطانی اومد تو ذهنم… سکینه مپ با چادر خونه و یه دامن زرشکی و جوراب شیشه ای مشکی که هر از گاهی چادرش رو که باز و بسته میکرد جلوم، میدیدمش، هوسی ام کرده بود… دیگه حرفای سکینه رو نمی شنیدم، تو دلم غوغایی بود… چیکار کنم؟ من همیشه اعتقاد دارم که همه رو میشه کرد، هیچ استثنائی هم نداره، فقط و فقط باید جاش و زمانش درست باشه، اونش دیگه دست خودته که چیکار کنی
امروز عصر زن همسایمون تا شب تنها بود تو خونه و حاجی هم نبودنش…باید یه جوری هر کاری میخواستم بکنم، اون روز عصر وقتش بود. به فکرم رسید که موبایلم رو یواشکی جا بذارم و به بهانهٔ برداشتنش دوباره برگردم اونجا، که گفتم موبایلم رو لازم دارم، نمیشه…بهترین چیز کیف پولم بود.کارت بانکیمو از تو کیفم برداشتم و یواشکی کیف پولم رو گذشتم کناره مبلی که روش نشسته بودم. دل تو دلم نبود، ی زنگ زدم خونه حاجی و زن حاجی که گوشی رو برداشت ماجرای کیفم رو بهش گفتم که گمش کرده ام و احتمالاً اونجا جاش گذاشتم، رفت چک کرد گفت آره، کیفت جا مونده… یه فکر دیگه به ذهنم رسید، بهش گفتم الان یه کار کوچیک دارم، اگر مزاحم نباشم ساعتهای پنج و نیم تا شش میام کیفم رو میبرم که گفت اشکالی نداره. تصمیم خودم رو گرفته بودم، و باید هر جور شده سکینه رو میکردم، وحالا هم که میخوام اینکارو بکنم، باید درست و حسابی این کارو بکنم بعد ۲ ساعت شماره زن حاجی رو گرفتم سکینه گوشی رو برداشت گفتم دارم میام هم کیفمو ببرم هم شیر رو ی چکی بکنم مشکلی نداشته باشه با اکراه قبول کرد، چارهای نداشت. در رو که باز کرد با اولین بفرما بی معطلی رفتم تو. نمیدونستم چطوری و از کجا باید شروع کنم. اهل حرف و مخ زدن و این حرفا هم نبود، پس باید وقت رو تلف نمیکردم و میرفتم سر اصل مطلب. وقتی که رفت چای رو بیاره، رفتم پشت سرش. توی هال و پذیرایی نمیشد، چون ممکن بود سر و صدا کنه و همسایهها بفهمن. باید می بردمش تو یکی از اتاقها یه اتاقی بود که چسبیده به آشپز خونه بود بهترین جا بود. جلو در اتاق که رسیدم چک کردم درش باز بود، یه خرده در رو باز کردم و اومد
عقده های من و فاطمه زن صیغه ای
1402/04/22
#صیغه #زن_میانسال
چیزی به تولد 35 سالگیم نمونده بود و هیچوقت تجربه سکس نداشتم همش هم بخاطر وضعیت مالیم بود اما تا دلتون بخواد پورن دیده بودم و عکسای اینو و اون جلق زده بودم و هزارجور فانتزی تو سرم داشتم حدودا ده سال پیش زمان دانشگاه یکی از دوستام پدرش فوت کرد اونموقع 300هزارتومن بهش پول قرض دادم که بتونه هزینه کفن و دفن پدرش رو بده کل داراییم بود بعد رفیقم بود اما بعد از یه مدت غیبش زد خبری ازش نداشتم تا شیش ماه پیش که یهو پیداش شد خودش میگفت نزدیک یکسال بود که دنبالم میگرده با یه موتور تو خیابون جلوم وایساد و تا وقتی که خودشو معرفی نکرده بود نمیشناختمش بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن و منم دل خوشی ازش نداشتم و فک میکردم دوباره اومده بگه بدبختم و بی پولم و دوباره تیغم بزنه و یا اینکه اتفاقی منو دیده و خلاصه به اصرار اون رفتیم تو یه کافه نشستیم و من هی بهونه میاوردم که برم ولی دیدم بدجور پاپیچم شده که قبول کردم شروع کرد به سوال کردن که چیکار میکنم و وضعم چجوریه منم جون فکر میکردم میخواد تیغم بزنه و بچاپه منو شرایطم رو صدبرابر بدتر از واقعیت شرح دادم طوریکه واقعا داشت دلم به حال خودم میسوخت برگشت بهم گفت که دیگه لازم نیست کار کنم و اونقدری داره که تا آخر عمر باید فقط عشق و حال کنم و گفت هرچی بخوای برات فراهم میکنم خونه ماشین پول ویلا هرچی که بخوای برات میخرم من بازم فکر میکردم میخواد منو تیغ بزنه و بیشتر از بدبختیام می گفتم و زدم زیر گریه و گفتم میخوام برم کلیه امو بفروشم و صد میلیون به یکی بدهکارم برام حکم جلب گرفته اونم شروع کرد به گریه و زاری و من حس کردم فهمیده من چیزی ندارم و خیالم راحت شد اما گفت همین الان صدمیلیون بهت میدم که حسابتو صاف کنی اصلا دویست میلیون میدم شماره حساب ازم خواست فک کردم میخواد از حسابم دزدی یا سو استفاده کنه و به دروغ گفتم حسابام مسدوده و من میگم جلب سیار برام گرفتن تو میگی شماره حساب بده همون لحظه هم یه ماشین گشت وایساد جلو کافه و منم زود بلند شدم و گفتم زودباش باید بریم و اونم هی میگفت مشکلی نیست و من زدم بیرون که و باورش شد که آره تو بد وضعیتیم بیرون بهش گفتم کاری نداری من برم که دیدم ول کن نیست با هزار بدبختی از دستش فرار کردم روز بعدش زنگ زد و اومد دنبالم با یه بنز کلاس ای اومده بود همون ماشینی که من عاشقش بود دیگه کم کم داشت باورم میشد خرپوله خلاصه صدملیون ازش گرفتم و چندصدملیون هم خودش به بزور و به بهانه های مختلف بهم داد و برام ماشین خرید و رفاقت رو از حد گذروند و زندگیم از این رو به اون رو شد هیچوقت درست حسابی بهم نگفت چجوری پولدار شده یه بار میگفت تو کار نفته یه بار از برج سازی تو کشورای دیگه حرف میزد و منم زیادی بهش گیر ندادم در عرض چندماه زندگیم زیر و رو شد من که آرزوی یه پراید رو داشتم حالا مزدا3 صفر زیرپام بود تو بالا شهر آپارتمان داشتم یه ویلای خریده بودم و لباس و گوشی و ساعت برند میپوشیدم انگار ده سال جوونتر شده بودم باورش برام سخت بود اما پولای بادآورده داشت همه این کارا رو میکرد البته دوستم هم برام نقشه هایی داشت و با احتیاط باهاش رفتار میکردم که الان خدا رو شکر فهمیدم نقشه بدی هم برام نکشیده الان تو یکی از کشورای دیگه مدیریت یه مجموعه ای از شرکتها دست منه و دوستم چون به کسی اعتماد نداشت و از طرفی میخواست بره نیوزلند کاراش رو تو این کشور سپرده به من ومنی که تا خرخره تو قرض و بدهی و عقده و حسرت غرق بودم الان همه چی دارم به لطف پولایی که رسیده بود میخواستم برم تایلند و عشق و حال کنم اما آخرش به این نتیجه رسیدم که پول تای
1402/04/22
#صیغه #زن_میانسال
چیزی به تولد 35 سالگیم نمونده بود و هیچوقت تجربه سکس نداشتم همش هم بخاطر وضعیت مالیم بود اما تا دلتون بخواد پورن دیده بودم و عکسای اینو و اون جلق زده بودم و هزارجور فانتزی تو سرم داشتم حدودا ده سال پیش زمان دانشگاه یکی از دوستام پدرش فوت کرد اونموقع 300هزارتومن بهش پول قرض دادم که بتونه هزینه کفن و دفن پدرش رو بده کل داراییم بود بعد رفیقم بود اما بعد از یه مدت غیبش زد خبری ازش نداشتم تا شیش ماه پیش که یهو پیداش شد خودش میگفت نزدیک یکسال بود که دنبالم میگرده با یه موتور تو خیابون جلوم وایساد و تا وقتی که خودشو معرفی نکرده بود نمیشناختمش بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن و منم دل خوشی ازش نداشتم و فک میکردم دوباره اومده بگه بدبختم و بی پولم و دوباره تیغم بزنه و یا اینکه اتفاقی منو دیده و خلاصه به اصرار اون رفتیم تو یه کافه نشستیم و من هی بهونه میاوردم که برم ولی دیدم بدجور پاپیچم شده که قبول کردم شروع کرد به سوال کردن که چیکار میکنم و وضعم چجوریه منم جون فکر میکردم میخواد تیغم بزنه و بچاپه منو شرایطم رو صدبرابر بدتر از واقعیت شرح دادم طوریکه واقعا داشت دلم به حال خودم میسوخت برگشت بهم گفت که دیگه لازم نیست کار کنم و اونقدری داره که تا آخر عمر باید فقط عشق و حال کنم و گفت هرچی بخوای برات فراهم میکنم خونه ماشین پول ویلا هرچی که بخوای برات میخرم من بازم فکر میکردم میخواد منو تیغ بزنه و بیشتر از بدبختیام می گفتم و زدم زیر گریه و گفتم میخوام برم کلیه امو بفروشم و صد میلیون به یکی بدهکارم برام حکم جلب گرفته اونم شروع کرد به گریه و زاری و من حس کردم فهمیده من چیزی ندارم و خیالم راحت شد اما گفت همین الان صدمیلیون بهت میدم که حسابتو صاف کنی اصلا دویست میلیون میدم شماره حساب ازم خواست فک کردم میخواد از حسابم دزدی یا سو استفاده کنه و به دروغ گفتم حسابام مسدوده و من میگم جلب سیار برام گرفتن تو میگی شماره حساب بده همون لحظه هم یه ماشین گشت وایساد جلو کافه و منم زود بلند شدم و گفتم زودباش باید بریم و اونم هی میگفت مشکلی نیست و من زدم بیرون که و باورش شد که آره تو بد وضعیتیم بیرون بهش گفتم کاری نداری من برم که دیدم ول کن نیست با هزار بدبختی از دستش فرار کردم روز بعدش زنگ زد و اومد دنبالم با یه بنز کلاس ای اومده بود همون ماشینی که من عاشقش بود دیگه کم کم داشت باورم میشد خرپوله خلاصه صدملیون ازش گرفتم و چندصدملیون هم خودش به بزور و به بهانه های مختلف بهم داد و برام ماشین خرید و رفاقت رو از حد گذروند و زندگیم از این رو به اون رو شد هیچوقت درست حسابی بهم نگفت چجوری پولدار شده یه بار میگفت تو کار نفته یه بار از برج سازی تو کشورای دیگه حرف میزد و منم زیادی بهش گیر ندادم در عرض چندماه زندگیم زیر و رو شد من که آرزوی یه پراید رو داشتم حالا مزدا3 صفر زیرپام بود تو بالا شهر آپارتمان داشتم یه ویلای خریده بودم و لباس و گوشی و ساعت برند میپوشیدم انگار ده سال جوونتر شده بودم باورش برام سخت بود اما پولای بادآورده داشت همه این کارا رو میکرد البته دوستم هم برام نقشه هایی داشت و با احتیاط باهاش رفتار میکردم که الان خدا رو شکر فهمیدم نقشه بدی هم برام نکشیده الان تو یکی از کشورای دیگه مدیریت یه مجموعه ای از شرکتها دست منه و دوستم چون به کسی اعتماد نداشت و از طرفی میخواست بره نیوزلند کاراش رو تو این کشور سپرده به من ومنی که تا خرخره تو قرض و بدهی و عقده و حسرت غرق بودم الان همه چی دارم به لطف پولایی که رسیده بود میخواستم برم تایلند و عشق و حال کنم اما آخرش به این نتیجه رسیدم که پول تای
رازی که سر به مهر ماند (۱)
1402/05/03
#زن_میانسال #خاطرات_نوجوانی #خاله
خب خیلی وقت عضو شهوانیم داستانهای خیلی از کاربرا رو شنیدم فارغ از واقعی یا تخیلات بودن بعضیاش جذاب بود پس تصمیم گرفتم منم بنویسم
سال ۸۸ بود ۱۷ ساله بودم یادم میاد بخاطر تعرضی که یک زن سن بالا که اگه استقبال شد براتون اون رو هم میزارم خیلی به زنای سن بالا گرایش داشتم پشت کنکوری بودم و همش خونه مشغول درس خوندن، یه روز گرم تابستون مامانم رفته بود خونه ی پدربزرگم، سر ظهر بود منم طبق معمول خونه بودم اما بجای درس خوندن مشغول بازی با کامپیوترم بودم که زنگ اف اف به صدا دراومد؛
من:بله
خاله:باز کن خاله جان
درو باز کردم
(خاله لیلا، دختر خاله مامانم بود که به تازگی از همسرش جدا شده بود خیلی با مامانم دوست بود اما همیشه حس میکردم زیاد از من خوشش نمیاد زیاد رو بهم نمیداد یا میزد تو ذوقم اکثرا…)
خونه ی ما یه خونه ویلایی بود شمالی که از حیاط وارد میشدی طبقه پایین که اجاره می دادند اون موقع خالی بود بعد از پله ها که بالا میومدی یه بالکن بزرگ بود که از اونجا وارد خونه میشدی اتاق منم بهار خواب محسوب میشد و از وسط هال پله میخورد میومدی پشت بوم که حیاط مانند بودو وارد اتاق من میشدی
طفره نریم فقط خواستم یه ذهنیتی داشته باشید.
به رسم احترام رفتم تو بالکن برای استقبال؛
من:سلام خاله لیلا
خاله که داشت از پله ها بالا میومد جوابمو سلام داد
خب تعجب کردم چون خاله هیچوقت اتفاقی بدونه مامانم نیست نیومده بود سریع و با عجله گفتم خاله مامان نیستش
خاله:ای بابا پس کجاست من از خرید برگشتم پیشش خسته ام کارش داشتم
من:خاله رفته خونه مامان خانوم
خاله:براش یکم خرید کردم خواستم بیارم براش
سریع گفتم خب خاله بیا تو الان زنگ میزنم بیاد
خاله اومد تو تعارف کردم نشست رو مبلا، خیلی خسته بود.
رفتم سمت تلفن که خالم گفت چیکار میکنی گفتم زنگ بزنم مامانم که شما اومدی زود برگرده
گفت نه خاله جان لازم نیست خودش نگفت کی برمیگرده؟ گفتم خاله گفتش شب میاد برا منم نهار گذاشته، گفت خب ولش کن بزار به مهمونیش برسه منم یکم خستگیم در بره میرم
-: یکم برام آب خنک میاری؟
چشم خاله جان شربت بیارم
-:زحمت میشه
رفتمو با یه لیوان شربت اومدم شربتو که داشت جرعه جرعه می خورد گفت تو چرا نرفتی؟
گفتم آخه بابام گفته حق نداری این هفته بیرون بری(آزمون قلم چی مو ریده بودم اون هفته)
کمی نگاهم کرد شربتش که تموم شد گفت نمیدونم زانوهام چشونه؟ بلدی یکم ماساژش بدی ورزشکار؟
(تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود) گفتم چشم شروع کردم راستش خیلی برانگیخته بودم یه میلف جذاب که جلوش رو زمین نشسته بودم زانوهاشو میمالیدم بردم تو فکر نمیدونم چقدر گذشت که با صدای خالم تلفن زنگ میخوره به خودم اومدم؛
هااا یعنی بله
-:ببین کیه مهندس اگه مامانت بود نگو من اینجام که بخاطر من نیاد من میرم دیگه
الو… مامان… سلام نه هنوز راستی خاله اومد باهات کار داشت گفتم نیستی رفت( خالم داشت با چشماش که شیطنت ازش میبارید نگام میکرد) باشه مامان مشغولم… گفتم که باشه…نه بابا بازیم کجا بوده…باشه… خداحافظ
گوشی رو گذاشتم خاله داشت خریداشو نگاه میکرد
-:خاله جان تو همیشه انقدر دروغگویی؟
نه خاله خودتون گفتید بگم نیستید گفت برا بازی کردنت میگم(بخاطر من کامپیوتر رو گوشه هال گذاشته بودن که صفحشم روشن رو بازی بود خاله میدید)
یه لحظه جا خوردم که گفت عیب نداره این یه راز میمونه بین ما و خندید( من یه آدمیم که کسی بروم بخنده پررو میشم)
رفتم پیشش الکی گفتم واییی خاله این تاب که خریدی خیلی قشنگه میشه ببینم؟
گفتش اینارو خریدم مامانت نظر بده کدومشو بپوشم گفتم خب خاله مامانمو میخوایی چیکار بپوش من
1402/05/03
#زن_میانسال #خاطرات_نوجوانی #خاله
خب خیلی وقت عضو شهوانیم داستانهای خیلی از کاربرا رو شنیدم فارغ از واقعی یا تخیلات بودن بعضیاش جذاب بود پس تصمیم گرفتم منم بنویسم
سال ۸۸ بود ۱۷ ساله بودم یادم میاد بخاطر تعرضی که یک زن سن بالا که اگه استقبال شد براتون اون رو هم میزارم خیلی به زنای سن بالا گرایش داشتم پشت کنکوری بودم و همش خونه مشغول درس خوندن، یه روز گرم تابستون مامانم رفته بود خونه ی پدربزرگم، سر ظهر بود منم طبق معمول خونه بودم اما بجای درس خوندن مشغول بازی با کامپیوترم بودم که زنگ اف اف به صدا دراومد؛
من:بله
خاله:باز کن خاله جان
درو باز کردم
(خاله لیلا، دختر خاله مامانم بود که به تازگی از همسرش جدا شده بود خیلی با مامانم دوست بود اما همیشه حس میکردم زیاد از من خوشش نمیاد زیاد رو بهم نمیداد یا میزد تو ذوقم اکثرا…)
خونه ی ما یه خونه ویلایی بود شمالی که از حیاط وارد میشدی طبقه پایین که اجاره می دادند اون موقع خالی بود بعد از پله ها که بالا میومدی یه بالکن بزرگ بود که از اونجا وارد خونه میشدی اتاق منم بهار خواب محسوب میشد و از وسط هال پله میخورد میومدی پشت بوم که حیاط مانند بودو وارد اتاق من میشدی
طفره نریم فقط خواستم یه ذهنیتی داشته باشید.
به رسم احترام رفتم تو بالکن برای استقبال؛
من:سلام خاله لیلا
خاله که داشت از پله ها بالا میومد جوابمو سلام داد
خب تعجب کردم چون خاله هیچوقت اتفاقی بدونه مامانم نیست نیومده بود سریع و با عجله گفتم خاله مامان نیستش
خاله:ای بابا پس کجاست من از خرید برگشتم پیشش خسته ام کارش داشتم
من:خاله رفته خونه مامان خانوم
خاله:براش یکم خرید کردم خواستم بیارم براش
سریع گفتم خب خاله بیا تو الان زنگ میزنم بیاد
خاله اومد تو تعارف کردم نشست رو مبلا، خیلی خسته بود.
رفتم سمت تلفن که خالم گفت چیکار میکنی گفتم زنگ بزنم مامانم که شما اومدی زود برگرده
گفت نه خاله جان لازم نیست خودش نگفت کی برمیگرده؟ گفتم خاله گفتش شب میاد برا منم نهار گذاشته، گفت خب ولش کن بزار به مهمونیش برسه منم یکم خستگیم در بره میرم
-: یکم برام آب خنک میاری؟
چشم خاله جان شربت بیارم
-:زحمت میشه
رفتمو با یه لیوان شربت اومدم شربتو که داشت جرعه جرعه می خورد گفت تو چرا نرفتی؟
گفتم آخه بابام گفته حق نداری این هفته بیرون بری(آزمون قلم چی مو ریده بودم اون هفته)
کمی نگاهم کرد شربتش که تموم شد گفت نمیدونم زانوهام چشونه؟ بلدی یکم ماساژش بدی ورزشکار؟
(تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود) گفتم چشم شروع کردم راستش خیلی برانگیخته بودم یه میلف جذاب که جلوش رو زمین نشسته بودم زانوهاشو میمالیدم بردم تو فکر نمیدونم چقدر گذشت که با صدای خالم تلفن زنگ میخوره به خودم اومدم؛
هااا یعنی بله
-:ببین کیه مهندس اگه مامانت بود نگو من اینجام که بخاطر من نیاد من میرم دیگه
الو… مامان… سلام نه هنوز راستی خاله اومد باهات کار داشت گفتم نیستی رفت( خالم داشت با چشماش که شیطنت ازش میبارید نگام میکرد) باشه مامان مشغولم… گفتم که باشه…نه بابا بازیم کجا بوده…باشه… خداحافظ
گوشی رو گذاشتم خاله داشت خریداشو نگاه میکرد
-:خاله جان تو همیشه انقدر دروغگویی؟
نه خاله خودتون گفتید بگم نیستید گفت برا بازی کردنت میگم(بخاطر من کامپیوتر رو گوشه هال گذاشته بودن که صفحشم روشن رو بازی بود خاله میدید)
یه لحظه جا خوردم که گفت عیب نداره این یه راز میمونه بین ما و خندید( من یه آدمیم که کسی بروم بخنده پررو میشم)
رفتم پیشش الکی گفتم واییی خاله این تاب که خریدی خیلی قشنگه میشه ببینم؟
گفتش اینارو خریدم مامانت نظر بده کدومشو بپوشم گفتم خب خاله مامانمو میخوایی چیکار بپوش من
رازی که سر به مهر ماند (۲)
1402/05/25
#زن_میانسال #خاله #خاطرات_نوجوانی
فکر نمیکردم بازدید انقدر زیاد باشه پس میخوام ادامه داستانو براتون بگم
راستش من دیر به بلوغ رسیدم البته نسبت به هم سن و سالام اینارو میگم که قابل تصور باشه قیافه و هیکلم (من از بچگی تا اونجایی که یادمه همش رشته های مختلف ورزشی رو دو و سه سال دنبال کردم ولی به دلیل مخالفت بابام که عقیده داشت ورزش آدمو از درس خوندن دور میکنه منم مجبور میشدم به مدت یه بار کنارش بزارم) بد نیست…
سرمو با دستاش بلند کرد موهای خاله لیلا بهم ریخته بود دور لبم نوکه دماغم میسوخت تو چشام نگاه کرد
-:وای عزیزم خیلی خوب بود …
صورتمو گرفت برد جلو لبامو میبوسید بوسهای ریز رو لپم رو گونم رو چشمم و من بیشترو بیشتر سعی میکردم خودمو از رو شلوار به خالم بچسبونم
-:عزیزم خالتو دوست داری؟ دوس داری منم برات بخورم؟
راستش من تا اون زمان رابطه ای به اون صورت نداشتم یه چندبار مالیدنای بچگی اما فیلم دیده بودم گفتم:
خاله میشه بزارم توش
-: تو چی؟
تو اینجا
-:عزیزم تو که کارتو خوب بلد بودی اسمشو بلد نیستی؟
چرا
-:پس چیزی میخوای درست درخواست کن
گفتم خاله میشه بکنم (آرومتر گفتم)کصت
یهویی خاله ذوق کرد وایی عزیزم آره میشه قربونت برم
(تا حالا خالمو اینقدر مهربون ندیده بودم احساس میکردم همش یه خوابه)
برای اولین بار کیرم داشت به کس یه زن می خورد فشار میدادم که لیز میخوردو میرفت تو خیلی خیس بود کصش خیلی
-:آخخخ عزیزم سپهر بکن خاله لیلا رو بکن توووشش
چشم خاله جون مرسی خیلی دوست دارم و لباشو بوسیدم
-:آییی آره فشار بده بره تا ته خاله آره همینجوری اوووفففف فشار بده عزیزم…… دوست داری ممه های خاله رو میک بزنی؟
همینجوری که روش بودم داشتم تلمبه میزدم با دستش یکی از ممه هاشو گرفت گذاشت تو دهنم
-:بخور سپهرم …بخوووررر عزیزززم … آاااخخخخ…سسسپپپهررر آییی… سپهر تا حالا با کسی سکس داشتی؟
آره خاله جون
-:آه آیی… با کی عزیزم؟
با دختر همسایمون
-: یعنی کردیش؟
نه خاله جون در حد خوردنو اینا
-: آخخخ …. ممممم. …کس خالتو خوشگل تر بود یا اون؟
راستش من از سوالاش خجالت میکشیدم ولی انگار خاله دوست داشت حرف بزنیم گفتم مال شما خاله جون
-: آه… اوووههه … دوسش داری؟ دوست داشتی خوردیش؟ خوشمزه بود؟….آههممممم… بزن آییی … جرم بده… محکمتررر … آاااخخخ فدات بشم سپهرمم… عزیزم؟… کص خاله داغهه ؟… آره ؟
باهام حرف بزن عزیزم
ولی من تنها جمله ای که ازم دراومد همین بود
خوبه خاله جون دوس داری؟
-:واااییی آره خاله جون بزززننن … محکمتررر … آره بیشششتررر… سپهر وحشی شووو … آیییی نوک سینه مو بککککنننن … اوووویییی… بیششششتتتررر …
آییییی
خاله جون دارم میشم
-:اووففف بریزز رو ممه هام عززیییزممم
اومدم پاشم که همه آبم ریخت رو کص و شکم خالم
یعنی میلرزیدم خالمم با دست تلاش میکرد همه آبم تخلیه شه یهو همونجوری بغلم کرد و به خودش فشارم میداد
-:شدی عزیز؟ خوب بود؟ آره دوست داشتی
راستش ارضا شده بودم ولی سر تا پام پر پشیمونی بود انگار روم نمیشد دیگه سرمو بلند کنم
که خالم یهویی دستمو گرفت گذاشت رو کصش
-:هنوز کارم باهات تموم نشده بمالش عزیزممم بمال … آره اینجوری… انگشتتو بکن توشش… آره سپهرم همینجوری یواشششش… آاهههه … آررررههه عزیییزززم… ممه هامو بخور
منم که فقط دوست داشتم زودتر تموم بشه سعی میکردم هر چی که میگه به بهترین شکل ممکن انجام بدم داشتم ممه هاشو میخوردم تند تند همزمان با انگشتم نقطه جی شو میمالیدم که خودش یادم داد
که یهویی صدای خاله بالا رفت
-:آه آییی … ههههمممممم… هاااییی… جوووون … بخور پسر … بخور دارم میشممم… ممممم… وااایییی
که یهو با دستش دستمو گذاشت رو چوچولش و با دس
1402/05/25
#زن_میانسال #خاله #خاطرات_نوجوانی
فکر نمیکردم بازدید انقدر زیاد باشه پس میخوام ادامه داستانو براتون بگم
راستش من دیر به بلوغ رسیدم البته نسبت به هم سن و سالام اینارو میگم که قابل تصور باشه قیافه و هیکلم (من از بچگی تا اونجایی که یادمه همش رشته های مختلف ورزشی رو دو و سه سال دنبال کردم ولی به دلیل مخالفت بابام که عقیده داشت ورزش آدمو از درس خوندن دور میکنه منم مجبور میشدم به مدت یه بار کنارش بزارم) بد نیست…
سرمو با دستاش بلند کرد موهای خاله لیلا بهم ریخته بود دور لبم نوکه دماغم میسوخت تو چشام نگاه کرد
-:وای عزیزم خیلی خوب بود …
صورتمو گرفت برد جلو لبامو میبوسید بوسهای ریز رو لپم رو گونم رو چشمم و من بیشترو بیشتر سعی میکردم خودمو از رو شلوار به خالم بچسبونم
-:عزیزم خالتو دوست داری؟ دوس داری منم برات بخورم؟
راستش من تا اون زمان رابطه ای به اون صورت نداشتم یه چندبار مالیدنای بچگی اما فیلم دیده بودم گفتم:
خاله میشه بزارم توش
-: تو چی؟
تو اینجا
-:عزیزم تو که کارتو خوب بلد بودی اسمشو بلد نیستی؟
چرا
-:پس چیزی میخوای درست درخواست کن
گفتم خاله میشه بکنم (آرومتر گفتم)کصت
یهویی خاله ذوق کرد وایی عزیزم آره میشه قربونت برم
(تا حالا خالمو اینقدر مهربون ندیده بودم احساس میکردم همش یه خوابه)
برای اولین بار کیرم داشت به کس یه زن می خورد فشار میدادم که لیز میخوردو میرفت تو خیلی خیس بود کصش خیلی
-:آخخخ عزیزم سپهر بکن خاله لیلا رو بکن توووشش
چشم خاله جون مرسی خیلی دوست دارم و لباشو بوسیدم
-:آییی آره فشار بده بره تا ته خاله آره همینجوری اوووفففف فشار بده عزیزم…… دوست داری ممه های خاله رو میک بزنی؟
همینجوری که روش بودم داشتم تلمبه میزدم با دستش یکی از ممه هاشو گرفت گذاشت تو دهنم
-:بخور سپهرم …بخوووررر عزیزززم … آاااخخخخ…سسسپپپهررر آییی… سپهر تا حالا با کسی سکس داشتی؟
آره خاله جون
-:آه آیی… با کی عزیزم؟
با دختر همسایمون
-: یعنی کردیش؟
نه خاله جون در حد خوردنو اینا
-: آخخخ …. ممممم. …کس خالتو خوشگل تر بود یا اون؟
راستش من از سوالاش خجالت میکشیدم ولی انگار خاله دوست داشت حرف بزنیم گفتم مال شما خاله جون
-: آه… اوووههه … دوسش داری؟ دوست داشتی خوردیش؟ خوشمزه بود؟….آههممممم… بزن آییی … جرم بده… محکمتررر … آاااخخخ فدات بشم سپهرمم… عزیزم؟… کص خاله داغهه ؟… آره ؟
باهام حرف بزن عزیزم
ولی من تنها جمله ای که ازم دراومد همین بود
خوبه خاله جون دوس داری؟
-:واااییی آره خاله جون بزززننن … محکمتررر … آره بیشششتررر… سپهر وحشی شووو … آیییی نوک سینه مو بککککنننن … اوووویییی… بیششششتتتررر …
آییییی
خاله جون دارم میشم
-:اووففف بریزز رو ممه هام عززیییزممم
اومدم پاشم که همه آبم ریخت رو کص و شکم خالم
یعنی میلرزیدم خالمم با دست تلاش میکرد همه آبم تخلیه شه یهو همونجوری بغلم کرد و به خودش فشارم میداد
-:شدی عزیز؟ خوب بود؟ آره دوست داشتی
راستش ارضا شده بودم ولی سر تا پام پر پشیمونی بود انگار روم نمیشد دیگه سرمو بلند کنم
که خالم یهویی دستمو گرفت گذاشت رو کصش
-:هنوز کارم باهات تموم نشده بمالش عزیزممم بمال … آره اینجوری… انگشتتو بکن توشش… آره سپهرم همینجوری یواشششش… آاهههه … آررررههه عزیییزززم… ممه هامو بخور
منم که فقط دوست داشتم زودتر تموم بشه سعی میکردم هر چی که میگه به بهترین شکل ممکن انجام بدم داشتم ممه هاشو میخوردم تند تند همزمان با انگشتم نقطه جی شو میمالیدم که خودش یادم داد
که یهویی صدای خاله بالا رفت
-:آه آییی … ههههمممممم… هاااییی… جوووون … بخور پسر … بخور دارم میشممم… ممممم… وااایییی
که یهو با دستش دستمو گذاشت رو چوچولش و با دس
من و اکرم خانم دوست مامانم که...(۲)
1402/07/22
#همسایه #زن_میانسال
سکس با اکرم جون حسابی حالمو از هر چی کوس و کون بود بهم زده بود اصلا وقتی مامانم نبود دوست نداشتم برم خونه، بعد دانشگاه یه سر رفتم خونه خالم اینا پیش مصطفی پسر خالم که هم رشته ام بود اما اون دانشگاه آزاد میرفت، خالم گفت مصطفی همش توی اتاقشه به زور برای شام و ناهار میاد بیرون رفتم توی اتاق مصطفی گفتم چه غلطی میکنی؟ تو درس بخون نیستی پس چه غلطی میکنی توی اتاق؟ گفت فیلم میبینم گفتم چه فیلمی؟ گفت یه فیلم خارجیه یه دختره است با دوست پسر مادرش میخوابه گفتم ببینم، یکمشو گذاشت کلا چند تا صحنه بیشتر نداشت گفتم خاک تو سرت جقی بدبخت، گفت گوزو یه جور میگی انگار خودت هر روز کوس میکنی؟ گفتم آره هر روز دارم کوس میکنم، گفت منم هستم گفتم نمیدونم به تو میده یا نه گفت زر نزن کثافت دروغگو گفتم امشب ساعت 7 مامانم شیفته بیمارستان تا فردا 7 صبح میای بریم خونمون میگم اونم بیاد دیگه خودت میدونی و اون، گفت واقعا؟ داری مسخره میکنی؟ گفتم نه به خدا جدی گفتم، گفت کیه؟ چند سالشه؟ خوشگله؟ چاقه؟ لاغره؟ عکسشو نداری؟ گفتم امشب ساعت 7 میریم خونمون میبینی…
گفتم پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم تا ساعت 7 بعدشم میریم خونمون، با مصطفی رفتیم بیرون،ساندویچ خوردیم و مجبورش کردم برام یه موهیتو بخره، میگفت اگر سر کاری باشه به خدا یه جوری حالتو میگیرم که تو کتابها بنویسن گفتم خودت باید راضیش کنی تو می تونی، هر چی به ساعت 7عصر بیشتر نزدیک میشدیم میگفت آرش خدا وکیلی راست میگی یا داری سرکارم میذاری؟ اگر سرکاریه بذار برم خونه، گفتم نه سرکاری نیست خودتو آماده کن امشب باید تا می تونی بکنی، گفت مگه کیه؟ گفتم حالا میریم می بینی دیگه، 7و ربع و اینا بود رسیدیم خونه بهش گفتم میریم داخل تو توی حیاط بمون من در ورودی رو باز میذارم هر وقت بهت تک زدم آروم بیا توی اتاقم گفت باشه، رفتم داخل خونه اکرم جون سلام کرد بغلش کردم بوسیدمش در گوشش گفتم بریم توی اتاق برام میخوری؟ گفت جونم بریم رفتیم توی اتاق من وسط اتاق شلوارمو دراوردم و اکرم شروع کرد خوردن و پشتش به در اتاق بود یادم رفت یهو مصطفی بهم تک زد منم بهش یه تک زدم بعد از چند دقیقه مصطفی اومد دم در اتاق شوکه شده بود کیرم تو دهن اکرم بود و اکرم داشت میخوردش و جون جون میگفت، یهو مصطفی گفت ای کوسکشا اکرم ترسید کیرمو ول کرد و بلند شد و برگشت مصطفی رو که دید رنگش پریده بود گفت شما چطوری اومدید داخل، گفتم اکرم جون خیلی می خواستی، منم تنهایی نمی تونستم یار کمکی آوردم مصطفی دهنش قرصه نترس یه چشمک زدم به مصطفی اومد نزدیک اکرم بهش گفت منم مثله آرش دهنم قرصه قول میدم کسی نفهمه اکرم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد، رفتم جلو اکرم ایستادم گفتم بخورش اکرم جون با یه اخمی نشست و شروع کرد خوردن و مصطفی هم التماسش میکرد گفتم به جای التماس لخت شو بیا الان آبم میاد تا اکرم جون برات بخوره، مصطفی لخت شده بود و با کیر شق اش ایستاده بود کنار ما اکرم یه نگاهی به کیر مصطفی انداخت و با سرعت بیشتری کیرمو خورد منم آبم اومد و ریختم توی دهن اکرم، همه آبمو خورد و بدون اینکه کسی چیزی بگه شروع کرد خوردن کیر مصطفی، مصطفی هم قربون صدقه اش میرفت من رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم اکرم مجبورش کرده کوسشو بخوره و اکرم لخت روی تخت بود وسر مصطفی توی کوس اکرم بود خواستم برم اما دوست داشتم نگاه کنم اکرم میگفت زبونت رو محکم توش فرو کن و مک بزن فرو کن مک بزن خودشم میگفت جونم بهش گفت بسه پاشو که دلم میخواد این کیرتو توی کوسم حس کنم اکرم پاهاشو داد بالا و مصطفی کیرشو کرد توی کوسش و شرپع کرد تلمبه زدن میگفت کوس چه حالی
1402/07/22
#همسایه #زن_میانسال
سکس با اکرم جون حسابی حالمو از هر چی کوس و کون بود بهم زده بود اصلا وقتی مامانم نبود دوست نداشتم برم خونه، بعد دانشگاه یه سر رفتم خونه خالم اینا پیش مصطفی پسر خالم که هم رشته ام بود اما اون دانشگاه آزاد میرفت، خالم گفت مصطفی همش توی اتاقشه به زور برای شام و ناهار میاد بیرون رفتم توی اتاق مصطفی گفتم چه غلطی میکنی؟ تو درس بخون نیستی پس چه غلطی میکنی توی اتاق؟ گفت فیلم میبینم گفتم چه فیلمی؟ گفت یه فیلم خارجیه یه دختره است با دوست پسر مادرش میخوابه گفتم ببینم، یکمشو گذاشت کلا چند تا صحنه بیشتر نداشت گفتم خاک تو سرت جقی بدبخت، گفت گوزو یه جور میگی انگار خودت هر روز کوس میکنی؟ گفتم آره هر روز دارم کوس میکنم، گفت منم هستم گفتم نمیدونم به تو میده یا نه گفت زر نزن کثافت دروغگو گفتم امشب ساعت 7 مامانم شیفته بیمارستان تا فردا 7 صبح میای بریم خونمون میگم اونم بیاد دیگه خودت میدونی و اون، گفت واقعا؟ داری مسخره میکنی؟ گفتم نه به خدا جدی گفتم، گفت کیه؟ چند سالشه؟ خوشگله؟ چاقه؟ لاغره؟ عکسشو نداری؟ گفتم امشب ساعت 7 میریم خونمون میبینی…
گفتم پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم تا ساعت 7 بعدشم میریم خونمون، با مصطفی رفتیم بیرون،ساندویچ خوردیم و مجبورش کردم برام یه موهیتو بخره، میگفت اگر سر کاری باشه به خدا یه جوری حالتو میگیرم که تو کتابها بنویسن گفتم خودت باید راضیش کنی تو می تونی، هر چی به ساعت 7عصر بیشتر نزدیک میشدیم میگفت آرش خدا وکیلی راست میگی یا داری سرکارم میذاری؟ اگر سرکاریه بذار برم خونه، گفتم نه سرکاری نیست خودتو آماده کن امشب باید تا می تونی بکنی، گفت مگه کیه؟ گفتم حالا میریم می بینی دیگه، 7و ربع و اینا بود رسیدیم خونه بهش گفتم میریم داخل تو توی حیاط بمون من در ورودی رو باز میذارم هر وقت بهت تک زدم آروم بیا توی اتاقم گفت باشه، رفتم داخل خونه اکرم جون سلام کرد بغلش کردم بوسیدمش در گوشش گفتم بریم توی اتاق برام میخوری؟ گفت جونم بریم رفتیم توی اتاق من وسط اتاق شلوارمو دراوردم و اکرم شروع کرد خوردن و پشتش به در اتاق بود یادم رفت یهو مصطفی بهم تک زد منم بهش یه تک زدم بعد از چند دقیقه مصطفی اومد دم در اتاق شوکه شده بود کیرم تو دهن اکرم بود و اکرم داشت میخوردش و جون جون میگفت، یهو مصطفی گفت ای کوسکشا اکرم ترسید کیرمو ول کرد و بلند شد و برگشت مصطفی رو که دید رنگش پریده بود گفت شما چطوری اومدید داخل، گفتم اکرم جون خیلی می خواستی، منم تنهایی نمی تونستم یار کمکی آوردم مصطفی دهنش قرصه نترس یه چشمک زدم به مصطفی اومد نزدیک اکرم بهش گفت منم مثله آرش دهنم قرصه قول میدم کسی نفهمه اکرم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد، رفتم جلو اکرم ایستادم گفتم بخورش اکرم جون با یه اخمی نشست و شروع کرد خوردن و مصطفی هم التماسش میکرد گفتم به جای التماس لخت شو بیا الان آبم میاد تا اکرم جون برات بخوره، مصطفی لخت شده بود و با کیر شق اش ایستاده بود کنار ما اکرم یه نگاهی به کیر مصطفی انداخت و با سرعت بیشتری کیرمو خورد منم آبم اومد و ریختم توی دهن اکرم، همه آبمو خورد و بدون اینکه کسی چیزی بگه شروع کرد خوردن کیر مصطفی، مصطفی هم قربون صدقه اش میرفت من رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم اکرم مجبورش کرده کوسشو بخوره و اکرم لخت روی تخت بود وسر مصطفی توی کوس اکرم بود خواستم برم اما دوست داشتم نگاه کنم اکرم میگفت زبونت رو محکم توش فرو کن و مک بزن فرو کن مک بزن خودشم میگفت جونم بهش گفت بسه پاشو که دلم میخواد این کیرتو توی کوسم حس کنم اکرم پاهاشو داد بالا و مصطفی کیرشو کرد توی کوسش و شرپع کرد تلمبه زدن میگفت کوس چه حالی
طعم گس گناه (۳)
1402/07/27
#همکار #زن_میانسال
… همینطور که زیر گلوم را می مکید کمی سرش را پایینتر برد و بالای سینه ام پایینتر از استخوان ترقوه را آروم گاز گرفت. از شدت تحریک محکم تو سینه ام فشارش می دادم و مثل وقتی که می خواهی یک چیز سنگین را بلند کنی زوزه می کشیدم. جوری تو سینه ام فشارش داده بودم که نفس هر دومون گرفت. سرش را آورد بالا در حالی که نمیتونست نفس بکشه ازم لب گرفت تا آرومم کنه. باز رفت پایین و اینبار طرف چپ سینه ام را گاز گرفت. ترکیبی از قلقلک و تحریک جنسی بود. دیگه داشتم فریاد می زدم. اصلا دوست نداشتم این وضعیت تمام بشه. انگار که اصل کار یادم رفته بود. اینبار وقتی سرش را آورد بالا که لب بگیره با یک فن آفتاب مهتاب برگشتم روش و بی مقدمه پاهاش را از هم باز کردم و مثل گرگ گرسنه که به شکار رسیده به جون کصش افتادم! اما نه با دندون، با لب. چوچوله اش را مکیدم تا بین لبهام قرار گرفت و در حالتی شبیه لب گرفتن زبونم را از پائین چاک کصش تا نوک چوچوله اش کشیدم. از بس سگ حشر شده بودم آب کصش برام مزه عسل می داد. وقتی برای اولین بار زبونم را روی چوچوله اش حرکت دادم یک وای غلیظ گفت و تمام صورتش از اخم پر از چروک شد. لب پایینش را گاز گرفت و سرش افتاد روی بالش. با دست راستش سرم را به کصش فشار می داد و به شکلی دورانی لگنش را حرکت می داد. کمی طول کشید تا منم حرکات سرم را با لگنش هماهنگ کنم. خیلی تند تند کمرش را حرکت می داد طوری که چوچوله اش از دهنم خارج می شد. ناله های خفیفش را از دماغش می تونستم بشنوم. دستم را از دو طرف دراز کردم و زانوهایش را بسمت سینه اش هل دادم تا کصش بالاتر بیاد. تا می تونست پاهاش را باز کرده بود. دست راستم را به سینه اش رسوندم و تو دستم فشار می دادم. لامصب خیلی سفت بود. سینه هاش مثل دخترهای تازه بالغ شده تو مشت می یومد به همون اندازه سفت و به همون اندازه خوردنی. با دست چپش مچ دستم را گرفت و از سینه اش جدا کرد. انگشت سبابه ام را تو دهانش کرد و ملایم میک می زد. خیلی سکسی بود. تصور می کردم اگه کیرم را اینطوری میک بزنه تو 3 ثانیه تمام شیره جونم را خالی می کنه. از بس به تقلاها و لذت بردنش توجه می کردم خودم را فراموش کرده بودم. انگار که یادم نبود برای چی دارم این کار را می کنم. اینقدر از لذت بردنش کیف می کردم که اگر ارضا می شد و دیگه نمی خواست ادامه بده منم راضی بودم. حس قشنگی بود. مدام کمرش را بالا پایین می کرد و به لگنش حرکت دورانی می داد. تمام دهن و چونه ام خیس آبش شده بود. صداش عوض شده بود. ناله هاش دیگه داشت شبیه فریاد می شد. هر بار که باسنش را می آورد بالا با شدت زیادی به تخت میکوبید و با شدت نفسش را با حالتی شبیه جیغ تخلیه می کرد. تا اینکه سر من را محکم به کصش چسبوند و نزدیک به 10 ثانیه باسنش حرکتی شبیه تلمبه زدن موقع ارضا پیدا کرد. محکم و منقطع لگنش را عقب و جلو می کرد و در همزمان در حالی که بالش را با دندوناش گرفته بود ناله هایی شبیه جیغ می زد. تا اینکه حرکت لگنش آروم تر شد و سعی کرد که روی دنده راست بچرخه. من هم همزمان در حالی که هنوز کصش تو دهنم بود چرخیدم و به لیسیدن چوچوله اش ادامه دادم. دیگه لیس های آروم، ادامه دار و طولانی می زدم و اون هم سعی می کرد که کصش را از دهنم در بیاره چون خیلی تحریک شده بود. نفس هاش تا چند ثانیه ادامه دار بود. انگار دلش می خواست باز هم ادامه بدم اما واژنش دیگه تحمل نداشت و تحریک پذیر شده بود. آمدم بالا و در حالی که هنوز روی دنده بود بغلش کردم. حس قدرتمند بودن داشتم. انگار که کنترل همه چیز دست خودمه. بازوش را بوسیدم. به
1402/07/27
#همکار #زن_میانسال
… همینطور که زیر گلوم را می مکید کمی سرش را پایینتر برد و بالای سینه ام پایینتر از استخوان ترقوه را آروم گاز گرفت. از شدت تحریک محکم تو سینه ام فشارش می دادم و مثل وقتی که می خواهی یک چیز سنگین را بلند کنی زوزه می کشیدم. جوری تو سینه ام فشارش داده بودم که نفس هر دومون گرفت. سرش را آورد بالا در حالی که نمیتونست نفس بکشه ازم لب گرفت تا آرومم کنه. باز رفت پایین و اینبار طرف چپ سینه ام را گاز گرفت. ترکیبی از قلقلک و تحریک جنسی بود. دیگه داشتم فریاد می زدم. اصلا دوست نداشتم این وضعیت تمام بشه. انگار که اصل کار یادم رفته بود. اینبار وقتی سرش را آورد بالا که لب بگیره با یک فن آفتاب مهتاب برگشتم روش و بی مقدمه پاهاش را از هم باز کردم و مثل گرگ گرسنه که به شکار رسیده به جون کصش افتادم! اما نه با دندون، با لب. چوچوله اش را مکیدم تا بین لبهام قرار گرفت و در حالتی شبیه لب گرفتن زبونم را از پائین چاک کصش تا نوک چوچوله اش کشیدم. از بس سگ حشر شده بودم آب کصش برام مزه عسل می داد. وقتی برای اولین بار زبونم را روی چوچوله اش حرکت دادم یک وای غلیظ گفت و تمام صورتش از اخم پر از چروک شد. لب پایینش را گاز گرفت و سرش افتاد روی بالش. با دست راستش سرم را به کصش فشار می داد و به شکلی دورانی لگنش را حرکت می داد. کمی طول کشید تا منم حرکات سرم را با لگنش هماهنگ کنم. خیلی تند تند کمرش را حرکت می داد طوری که چوچوله اش از دهنم خارج می شد. ناله های خفیفش را از دماغش می تونستم بشنوم. دستم را از دو طرف دراز کردم و زانوهایش را بسمت سینه اش هل دادم تا کصش بالاتر بیاد. تا می تونست پاهاش را باز کرده بود. دست راستم را به سینه اش رسوندم و تو دستم فشار می دادم. لامصب خیلی سفت بود. سینه هاش مثل دخترهای تازه بالغ شده تو مشت می یومد به همون اندازه سفت و به همون اندازه خوردنی. با دست چپش مچ دستم را گرفت و از سینه اش جدا کرد. انگشت سبابه ام را تو دهانش کرد و ملایم میک می زد. خیلی سکسی بود. تصور می کردم اگه کیرم را اینطوری میک بزنه تو 3 ثانیه تمام شیره جونم را خالی می کنه. از بس به تقلاها و لذت بردنش توجه می کردم خودم را فراموش کرده بودم. انگار که یادم نبود برای چی دارم این کار را می کنم. اینقدر از لذت بردنش کیف می کردم که اگر ارضا می شد و دیگه نمی خواست ادامه بده منم راضی بودم. حس قشنگی بود. مدام کمرش را بالا پایین می کرد و به لگنش حرکت دورانی می داد. تمام دهن و چونه ام خیس آبش شده بود. صداش عوض شده بود. ناله هاش دیگه داشت شبیه فریاد می شد. هر بار که باسنش را می آورد بالا با شدت زیادی به تخت میکوبید و با شدت نفسش را با حالتی شبیه جیغ تخلیه می کرد. تا اینکه سر من را محکم به کصش چسبوند و نزدیک به 10 ثانیه باسنش حرکتی شبیه تلمبه زدن موقع ارضا پیدا کرد. محکم و منقطع لگنش را عقب و جلو می کرد و در همزمان در حالی که بالش را با دندوناش گرفته بود ناله هایی شبیه جیغ می زد. تا اینکه حرکت لگنش آروم تر شد و سعی کرد که روی دنده راست بچرخه. من هم همزمان در حالی که هنوز کصش تو دهنم بود چرخیدم و به لیسیدن چوچوله اش ادامه دادم. دیگه لیس های آروم، ادامه دار و طولانی می زدم و اون هم سعی می کرد که کصش را از دهنم در بیاره چون خیلی تحریک شده بود. نفس هاش تا چند ثانیه ادامه دار بود. انگار دلش می خواست باز هم ادامه بدم اما واژنش دیگه تحمل نداشت و تحریک پذیر شده بود. آمدم بالا و در حالی که هنوز روی دنده بود بغلش کردم. حس قدرتمند بودن داشتم. انگار که کنترل همه چیز دست خودمه. بازوش را بوسیدم. به
گاییدن کون دوست دختر سن بالا
1402/07/30
#آنال #زن_میانسال
سلام دوستان امیدوارم حال دلتون خوب باشه، راستش خیلی بلد نیستم داستان بنویسم،،بهرحال اگر اشتباه تایپی دارم ببخشید،پس عزیزان احترام همو نگهه داریم و توهین نکنیم و خصوصیات خودمون به دیگران نسبت ندیم،،
من سعید هستم،خاطره ی که میگم برای سال ۹۷هستش که۴۵سالم بود،تازه برنامه اینستاگرام نصب کرده بودم، بیشترین تصاویر طبیعت و جنگل و کوه بود جاهایی که خودم رفته بودم تصویربرداری کرده بودم، فقط یه تصویر از خودم بود که بالای کوه بلندی گرفته بودم همه اینا داخل برنامه اینستاگرامم بود،۱۵آبان ماه۹۷پیامی اومد،،سلام چوپانی؟
اهمیت ندادم چند ساعتی گذشت پیام داد،روکار هستی یا زبون نداری،فکر کردم پسره، بهش گفتم لطفاً مودب باشه، گفت چقدر بداخلاقی، گفتم اتفاقا خیلی هم خوش اخلاقم ولی بستگی داره طرف مقابلم کیه!؟ گفت این تصویرلاله واژگون گلش کجاس میتونی ازش برام بیاری، گفتم مال کوه های دالاهوهست،حالا که فصلش نیست هروقت فصلش بشه باهم میریم میاریم، گفت من ازاون دخترای نیستم که توفکر میکنی،بخوام باهرکی برم بیرون،گفتم اتفاقا من درموردشماهیچ فکری نمیکنم،خلاصه پرسیدمجردی یامتاهل،چندسالته و…چندوقتی گذشته درگیرکارای روزمره بوده پیام داد مثل اینکه خیلی دلت نمیخوادباهم دوست باشیم،راستش چون شهرمون خیلی بزرگ نیست وهمدیگروتاحدودی میشناسیم میترسیدم نکنه آشناباشه یایه وقت آشنادربیاد،بهش گفتم میدونستم اگه بهت پیشنهادبدم قبول نمیکنی، گفت ازکجامیدونستی مگه علم غیب داری، گفتم شما احتمالا سن وسالتون کمه ولی من۴۵سالمه، گفت سن مهم نیست اصل نظرودل خودمونه، خلاصه خیلی بااحتیاط پیش رفتم تاباکلی اصرارشماره همراه ایرانسلش بهم داد، گفتم بیاببینمت گفت اصلا حرفشم نزن، گفتم خوب دوستی که همو نبینیم بدرد نمیخوره، پس من نیستم،گفت باشه ولی ازفاصله۲۰۰متری هموببینیم من ساعت۳/۵کلاس آموزش دکراسیون داخلی دارم بیانزدیک آموزشگاه،بامشخصاتی که داد، یه دخترسن بالا حدو۳۶ساله قدنه خیلی بلندحدود۱/۷۰ولی بدنی گوشتی وتوپروچهره سبزه تیره، تارسیدم سرکوچه آموزشگاه رفتن داخل منم رفتم سراغ ماشین سمندم که واشرسرسیلندرسوزونده بود،پیش مکانیکی بودم پیام داد دیدی منوچطوربودم،،گفتم ازجلوخوب ندیدم ولی ازپشت واااقعاحرف نداری😋😋گفت بی ادب 🥵گفتم چرا مگه چی گفتم، گفت ازین حرفا خوشم نمیاد،چندروزی گذشته زنگ زد میای دنبالم باماشینت باهم یه دوربزنیم، گفتم باشه، ولی ترسیدم نکنه آشنایی کسی ببینه، گفت از خیابون ته کوچه آموزشگاه بیامنو میبینی، رفتم جلوش سوارش کردم،بوی کرم ضدآفتاب باکرم های دیگه توماشین پیچید،سلام کرددستش آوردجلو گفت میتراهستم منم به بهانه دنده عوض کردن باهاش دست ندادم،یادحرفش افتادم گفت من ازاون دخترای نیستم که فکر میکنی، گفتم سلام منم سعیدهستم، کجاربرم گفت فقط خارج از شهرنری، دم غروب کل خیابوناشلوغ وترافیک بود، دوتا خیابون رفتم برگشتم گفت پیاده میشم،،چندروزبعد زنگ زدتاشروع کلاس دوسه ساعتی وقت دارم بریم جایی خارج ازشهر ساعت۲/۵بعدظهربود،رفتم سوارش کردم رفتیم اطراف شهر دامنه تپه،پیش خودم گفتم حتی سرانگشت بهش نمیزنم،،چندتامیوه، نارنگی، پرتغال وسیب براش پوست کنم بهش دادم،،روسریش برداشت دکمه مانتوش بازکرد،بهم زل زده بودنگام میکرد،منم خودم زدم به بیخیالی،خلاصه گفت برگردیم من کلاس دارم، شب بهم پیام داد فکر نمیکردم اینقدربی عرض باشی حتی جرات نکنی یه بوس خشک خالی ازم بکنی😁😁خلاصه دوروزبعد گفت بریم جایی گفتم باشه ساعت۲/۵رفتم دنبالش سوارشود گفت اجازه هست دستتوبگیرم گفتم دستم مال تو😁دستم گرفت تودوتادستاش باسرانگشتش لای انگشتام میکشید، هرزگاهی دند
1402/07/30
#آنال #زن_میانسال
سلام دوستان امیدوارم حال دلتون خوب باشه، راستش خیلی بلد نیستم داستان بنویسم،،بهرحال اگر اشتباه تایپی دارم ببخشید،پس عزیزان احترام همو نگهه داریم و توهین نکنیم و خصوصیات خودمون به دیگران نسبت ندیم،،
من سعید هستم،خاطره ی که میگم برای سال ۹۷هستش که۴۵سالم بود،تازه برنامه اینستاگرام نصب کرده بودم، بیشترین تصاویر طبیعت و جنگل و کوه بود جاهایی که خودم رفته بودم تصویربرداری کرده بودم، فقط یه تصویر از خودم بود که بالای کوه بلندی گرفته بودم همه اینا داخل برنامه اینستاگرامم بود،۱۵آبان ماه۹۷پیامی اومد،،سلام چوپانی؟
اهمیت ندادم چند ساعتی گذشت پیام داد،روکار هستی یا زبون نداری،فکر کردم پسره، بهش گفتم لطفاً مودب باشه، گفت چقدر بداخلاقی، گفتم اتفاقا خیلی هم خوش اخلاقم ولی بستگی داره طرف مقابلم کیه!؟ گفت این تصویرلاله واژگون گلش کجاس میتونی ازش برام بیاری، گفتم مال کوه های دالاهوهست،حالا که فصلش نیست هروقت فصلش بشه باهم میریم میاریم، گفت من ازاون دخترای نیستم که توفکر میکنی،بخوام باهرکی برم بیرون،گفتم اتفاقا من درموردشماهیچ فکری نمیکنم،خلاصه پرسیدمجردی یامتاهل،چندسالته و…چندوقتی گذشته درگیرکارای روزمره بوده پیام داد مثل اینکه خیلی دلت نمیخوادباهم دوست باشیم،راستش چون شهرمون خیلی بزرگ نیست وهمدیگروتاحدودی میشناسیم میترسیدم نکنه آشناباشه یایه وقت آشنادربیاد،بهش گفتم میدونستم اگه بهت پیشنهادبدم قبول نمیکنی، گفت ازکجامیدونستی مگه علم غیب داری، گفتم شما احتمالا سن وسالتون کمه ولی من۴۵سالمه، گفت سن مهم نیست اصل نظرودل خودمونه، خلاصه خیلی بااحتیاط پیش رفتم تاباکلی اصرارشماره همراه ایرانسلش بهم داد، گفتم بیاببینمت گفت اصلا حرفشم نزن، گفتم خوب دوستی که همو نبینیم بدرد نمیخوره، پس من نیستم،گفت باشه ولی ازفاصله۲۰۰متری هموببینیم من ساعت۳/۵کلاس آموزش دکراسیون داخلی دارم بیانزدیک آموزشگاه،بامشخصاتی که داد، یه دخترسن بالا حدو۳۶ساله قدنه خیلی بلندحدود۱/۷۰ولی بدنی گوشتی وتوپروچهره سبزه تیره، تارسیدم سرکوچه آموزشگاه رفتن داخل منم رفتم سراغ ماشین سمندم که واشرسرسیلندرسوزونده بود،پیش مکانیکی بودم پیام داد دیدی منوچطوربودم،،گفتم ازجلوخوب ندیدم ولی ازپشت واااقعاحرف نداری😋😋گفت بی ادب 🥵گفتم چرا مگه چی گفتم، گفت ازین حرفا خوشم نمیاد،چندروزی گذشته زنگ زد میای دنبالم باماشینت باهم یه دوربزنیم، گفتم باشه، ولی ترسیدم نکنه آشنایی کسی ببینه، گفت از خیابون ته کوچه آموزشگاه بیامنو میبینی، رفتم جلوش سوارش کردم،بوی کرم ضدآفتاب باکرم های دیگه توماشین پیچید،سلام کرددستش آوردجلو گفت میتراهستم منم به بهانه دنده عوض کردن باهاش دست ندادم،یادحرفش افتادم گفت من ازاون دخترای نیستم که فکر میکنی، گفتم سلام منم سعیدهستم، کجاربرم گفت فقط خارج از شهرنری، دم غروب کل خیابوناشلوغ وترافیک بود، دوتا خیابون رفتم برگشتم گفت پیاده میشم،،چندروزبعد زنگ زدتاشروع کلاس دوسه ساعتی وقت دارم بریم جایی خارج ازشهر ساعت۲/۵بعدظهربود،رفتم سوارش کردم رفتیم اطراف شهر دامنه تپه،پیش خودم گفتم حتی سرانگشت بهش نمیزنم،،چندتامیوه، نارنگی، پرتغال وسیب براش پوست کنم بهش دادم،،روسریش برداشت دکمه مانتوش بازکرد،بهم زل زده بودنگام میکرد،منم خودم زدم به بیخیالی،خلاصه گفت برگردیم من کلاس دارم، شب بهم پیام داد فکر نمیکردم اینقدربی عرض باشی حتی جرات نکنی یه بوس خشک خالی ازم بکنی😁😁خلاصه دوروزبعد گفت بریم جایی گفتم باشه ساعت۲/۵رفتم دنبالش سوارشود گفت اجازه هست دستتوبگیرم گفتم دستم مال تو😁دستم گرفت تودوتادستاش باسرانگشتش لای انگشتام میکشید، هرزگاهی دند
زندایی که عاشقشمو بالاخره کردمش
1402/11/12
#زن_میانسال #زندایی
سلام من علیم 19 ساله از اردبیل…با قد 186 و وزن 79 و با موهای حالت دار…زن داییم هم یه زن 35 ساله سکسی که فیس زیاد خوبی نداره (میتونم بگم از 100 نمره 55 رو بدم بهش) ولی از اندام نگم بهتون که دیوونم کردن با ممه های 80 و باسن های گنده قمبل (که شلوار تنگ میپوشه پوست کونش هم معلوم میشه) خلاصه کنم براتون که دل از من برده
داییم اینا با بابابزرگم اینا یه ساختمون میمونن من وقتی هم میرفتم خونه بابابزرگم زیاد نمیتونستم برم خونه داییم و زن داییمو دید بزنم ولی هر بهونه ای که میوفتاد دستم میرفتم خونشونو نگاش میکردم اون ممه های بزرگش اون اندام سکسیش حتی چند باری هم از ممه و کونش عکس گرفتمو جق زدم کلی من از سن 15 16 سالگی تو کف زنداییم بودم و هی میخواستم باهاش رابطه برقرار کنمو آرزوم بود طوری که وقتی هم جق میزدم به هیشکی جز اون فکر نمیکردمو به عشقش جق میزدم و اینم بگم که داییم به زمین و زمان مشکوکه و خیلی حساس ینی یکم دم به تله بدی به چوخ میری
قضیه برمیگرده به 5 ماه پیش یعنی 5/22 بهترین روز زندگیم داییم که میخواست با باباش و مادرش برن شهرستان برا کاراشون به من زنگ زد که بیا باهم چندتا خرت و پرت بخریمو آخر سر هم ماشین اینارو بشوریم از بس نشستی خونه پوکیدی بیا بیرون از اون خراب شده منم خندیدمو گفتم باشه دایی میام خونتون گف منتظرم منم نمیدونم میخوان برن چون در حالت های عادی هم داییم همیشه منو اینور اونور میبرد با خودش حتی برا کار های کوچیک و ساده خلاصه رفتم خونشون در و زدم دختر داییم درو باز کرد رفتم تو دیدم زنداییم با یه ست نارنجی رنگ که ممه هاش و لمبرای کونش قشنگ تابلو بود سلام احوال پرسی کردیمو رو بوسی کرد باهام و گف خوش اومدی زن داییمو اینطوری ندیده بودم آرایش ملایمی کرده بود یه بو عطر زنانه خاصی میداد که شهوتمو زیاد کرد و کیرم نیم خیز شد داییم اولش نبود منم فرصت افتاده بود دستم داشتم قشنگ دید میزدمش وای تا خط کصش هم تابلو بود و منو دیوونه میکرد دلم میخواست همونجا تو آشپزخونه کصشو به دهنم بگیرم و لیسش بزنم زندایی یهو گف علی شربت میخوری برات بیارم شربت شلیله خودم ساختم خوشمزس با یه آن به خودم اومدمو گفتم ممنون زحمت نکش گف تعارف میکنی بابا وایسا بیارم برات بخور گرمه هوا بعد دو سه دقیقه که نشسته بودمو داشتم دید میزدمش یهو داییم از حیاط پشتی اومد داخل و منم چشامو از زندایی برداشتمو پاشدم باهاش سلام و احوال پرسی کردم بعد زن دایی هم که میدونست دایی حساسه زودی یه شال بلند داشت که انداخت سرش ولی من حواسم پرت اون ستی بود که تنش بود یه تیشرت با شلوارک که پایین زانو هاش بود اینکه شالو انداخت گرفتم که حتما خیس کرده برام دلم گرم شد که میتونم به آرزوی چند سالم برسمو بتونم بکنم تو اون کص تپلش که از روی شلوارک معلوم بود…دایی نشستو گف شربتو بخور بریم بازار بیایم بعد به زندایی گف که براش شربت بیاره اونم یکی گرفتو آورد وقتی که دید اون ست تنشه و پاهاشو ممه هاش تابلوئن دیگه کونش که داد میزد اخماش رف تو هم و چپ چپ نگاش کرد بعد شربتو خوردیمو پاشد که بریم رفتیم داشتم کفشمو میپوشیدم که گفت به دخترا بگو گوشیمو بیارن نیازش دارم بعد من که برگشتم به بگم که گوشی داییمو بیارین دیدم که زن دایی خم شده که لیوان های شربتو که خوردیم برداره و اون کون بزرگش قشنگ قمبل شده و کیرمو شق کرد یه حسی داد که نمیتونم توصیفش کنم گفتم گوشیی داییم مونده و برگشتو بهم نگاه کرد گفت وایسا بیارم برات بعد که آورد گرفتنی از قصد دستمو به دستش زدم یه پوزخندی زد برام بعد منم امیدوار شدم خلاصه با داییم رفتیمو وسیله ها رو گ
1402/11/12
#زن_میانسال #زندایی
سلام من علیم 19 ساله از اردبیل…با قد 186 و وزن 79 و با موهای حالت دار…زن داییم هم یه زن 35 ساله سکسی که فیس زیاد خوبی نداره (میتونم بگم از 100 نمره 55 رو بدم بهش) ولی از اندام نگم بهتون که دیوونم کردن با ممه های 80 و باسن های گنده قمبل (که شلوار تنگ میپوشه پوست کونش هم معلوم میشه) خلاصه کنم براتون که دل از من برده
داییم اینا با بابابزرگم اینا یه ساختمون میمونن من وقتی هم میرفتم خونه بابابزرگم زیاد نمیتونستم برم خونه داییم و زن داییمو دید بزنم ولی هر بهونه ای که میوفتاد دستم میرفتم خونشونو نگاش میکردم اون ممه های بزرگش اون اندام سکسیش حتی چند باری هم از ممه و کونش عکس گرفتمو جق زدم کلی من از سن 15 16 سالگی تو کف زنداییم بودم و هی میخواستم باهاش رابطه برقرار کنمو آرزوم بود طوری که وقتی هم جق میزدم به هیشکی جز اون فکر نمیکردمو به عشقش جق میزدم و اینم بگم که داییم به زمین و زمان مشکوکه و خیلی حساس ینی یکم دم به تله بدی به چوخ میری
قضیه برمیگرده به 5 ماه پیش یعنی 5/22 بهترین روز زندگیم داییم که میخواست با باباش و مادرش برن شهرستان برا کاراشون به من زنگ زد که بیا باهم چندتا خرت و پرت بخریمو آخر سر هم ماشین اینارو بشوریم از بس نشستی خونه پوکیدی بیا بیرون از اون خراب شده منم خندیدمو گفتم باشه دایی میام خونتون گف منتظرم منم نمیدونم میخوان برن چون در حالت های عادی هم داییم همیشه منو اینور اونور میبرد با خودش حتی برا کار های کوچیک و ساده خلاصه رفتم خونشون در و زدم دختر داییم درو باز کرد رفتم تو دیدم زنداییم با یه ست نارنجی رنگ که ممه هاش و لمبرای کونش قشنگ تابلو بود سلام احوال پرسی کردیمو رو بوسی کرد باهام و گف خوش اومدی زن داییمو اینطوری ندیده بودم آرایش ملایمی کرده بود یه بو عطر زنانه خاصی میداد که شهوتمو زیاد کرد و کیرم نیم خیز شد داییم اولش نبود منم فرصت افتاده بود دستم داشتم قشنگ دید میزدمش وای تا خط کصش هم تابلو بود و منو دیوونه میکرد دلم میخواست همونجا تو آشپزخونه کصشو به دهنم بگیرم و لیسش بزنم زندایی یهو گف علی شربت میخوری برات بیارم شربت شلیله خودم ساختم خوشمزس با یه آن به خودم اومدمو گفتم ممنون زحمت نکش گف تعارف میکنی بابا وایسا بیارم برات بخور گرمه هوا بعد دو سه دقیقه که نشسته بودمو داشتم دید میزدمش یهو داییم از حیاط پشتی اومد داخل و منم چشامو از زندایی برداشتمو پاشدم باهاش سلام و احوال پرسی کردم بعد زن دایی هم که میدونست دایی حساسه زودی یه شال بلند داشت که انداخت سرش ولی من حواسم پرت اون ستی بود که تنش بود یه تیشرت با شلوارک که پایین زانو هاش بود اینکه شالو انداخت گرفتم که حتما خیس کرده برام دلم گرم شد که میتونم به آرزوی چند سالم برسمو بتونم بکنم تو اون کص تپلش که از روی شلوارک معلوم بود…دایی نشستو گف شربتو بخور بریم بازار بیایم بعد به زندایی گف که براش شربت بیاره اونم یکی گرفتو آورد وقتی که دید اون ست تنشه و پاهاشو ممه هاش تابلوئن دیگه کونش که داد میزد اخماش رف تو هم و چپ چپ نگاش کرد بعد شربتو خوردیمو پاشد که بریم رفتیم داشتم کفشمو میپوشیدم که گفت به دخترا بگو گوشیمو بیارن نیازش دارم بعد من که برگشتم به بگم که گوشی داییمو بیارین دیدم که زن دایی خم شده که لیوان های شربتو که خوردیم برداره و اون کون بزرگش قشنگ قمبل شده و کیرمو شق کرد یه حسی داد که نمیتونم توصیفش کنم گفتم گوشیی داییم مونده و برگشتو بهم نگاه کرد گفت وایسا بیارم برات بعد که آورد گرفتنی از قصد دستمو به دستش زدم یه پوزخندی زد برام بعد منم امیدوار شدم خلاصه با داییم رفتیمو وسیله ها رو گ
همسایه فضول
1402/11/25
#سن_بالا #زن_میانسال #زن_همسایه
سلام رفقا سینا هستم ۲۳ سالمه حدودا ۱۸۰ قد و ۷۰وزنمه
این خاطره حدودا برا ۵ سال پیشه زمانی که پشت کنکور بودم و تو خونه مثلا درس میخوندم
شیوا خانوم که شوهرش فوت شده بود چند سالی بود که مستاجر طبقه پایین مون بود ی خانوم حدودا ۵۰ ساله با قد ۱۶۰ حدودا(دیگه ازش نپرسیدم قد و سنت چنده!) برگ برنده این خانوم کون و رون قلبه اش بود درکنار اینکه اصلا شکم و پهلو نداشت و آویزون نبود.
داستان از یک سال قبل اینکه بمونم پشت کنکور شروع شد که متوجه شدیم مثل اینکه وقتایی که خونه نیستیم بعضی چیزا تو خونه جابجا یا گم میشن (خونه دو طبقه بود و در واحد ها با ی کارت بانکی باز میشدن البته اگه قفل نبود)
من به مادرم میگفتم کار شیوا خانومه اون میگفت همچین زنی نیست
من تو این مدت سعی میکردم بفهمم کار خودشه یا نه که فهمیدم اینطوری نمیشه و یارو خر نیست که وقتی ما حواسمون هست،حرکتی بزنه خلاصه یکسال گذشت و اون روز رسید مادرم میخواست مادربزرگم رو که مریض بود ببره دکتر و منم با چند تا از رفیقام میخواستیم ی چند روز بریم شهر دیگه ی حالی کنیم و از اونجایی که این شیوا کون گنده با مادر من خیلی رفت و آمد داشتن و بازار میرفتن و زیاد با هم صحبت میکردن، از همه اینا خبر داشت.
خلاصه ما ساعت ۴صبح میخواستیم بریم که من رفتم ولی به دلایلی این مسافرته کنسل شد و من زود برگشتم خونه
مادرمم ساعت ۶صبح مادربزرگمو برد بیمارستان(وقت گرفته بودن و برای اینکه به اون نوبت برسن زود رفتن و همینطور یه مقدار فاصله داشت با منطقه ما )
اما قضیه اونجایی جالب میشد که شیوا جون خبر نداشت من برگشتم و من اینو یادم بود و سعی کردم سر و صدا یا سوتی ندم که بفهمه کسی خونه اس.
من تصمیمو گرفته بودم و میخواستم ی حالی کنم(تو نخش بودم) و بهش بفهمونم دیگه از این گها نخوره و چون اون وارد خونه ما شده بود مطمئن بودم که غلطی نمیتونه بکنه.
در بسته بود ولی قفل نبود خودمم لخت تو یکی از اتاق ها منتظر بودم ببینم چی میشه
چند ساعتی گذشت ساعت حدودا ۹ ۹ونیم بود دیدم داره کارت میندازه لای در سریع قایم شدم تو اتاق
شیوا جونم درو باز کرد و مستقیم رفت آشپز خونه
منم درحالی که قلبم داشت میومد تو دهنم به خودم گفتم یا الان یا هیچوقت رفت از پشت با ی داد که چه گهی میخوری اینجا از پشت گرفت رو شکم خوابوندمش رو زمین و با ی دستم سرشو فشار میدادم زمین با ی دستمم داشتم دامنشو میدادم پایین اونم میگفت غلط کردم اشتباه کردم بزار برم که همون لحظه دامنشو تا زیر کونش داده بودم پایین دو تا اسپنک محکم زدم کونش گفتم خفه شو جنده اینه جواب خوبی و اعتماد؟ بعدش شورت گل گلی بنفشی که پاش بود و میخواستم بدم پایین که با دستاش مانع میشد منم باز اسپنک میزدم که ول کرد وقتی دادم پایین دو تا کون تپل و تمیز وقتی لاشو باز کردم ی سوراخ کون تنگ ی مقدار تیره دیدم فهمیدم یا تا حالا از کون نداده یا کم داده.
ی طرفشو با دستم باز کردم و با دست دیگم تف زدم سر کیرم که زیاد بزرگ نیست و حدودا ۱۴ سانته ولی کلفت مخصوصا سرش که اندازه مچ دست میشه گذاشتم رو سوراخش و فشار دادم و میدونستم به این راحتیا نمیره باز تلاش کردم ی مقدار داشت سرش میرفت تو که پرید جلو منم از سر عصبانیت و هیجان چند تا ضربه زدم بهش گفتم نمیخوای که وضعیت تو از اینم بدتر کنی؟ اونم با گریه میگفت نه. ی تف دیگه زدم سر کیرم و فشار دادم وقتی سرش رفت شروع به ناله کرد که دهنشو گرفتم و داشتم داغی و لذتشو هضم می کردم مطمئن شدم انگشتم نرفته تو این کون. بعدش تمام وزنمو انداختم روش و همه کیرم رفت توش دیدم صورتش قرمز شد و از زیر زارت و زورت میگوزه.
1402/11/25
#سن_بالا #زن_میانسال #زن_همسایه
سلام رفقا سینا هستم ۲۳ سالمه حدودا ۱۸۰ قد و ۷۰وزنمه
این خاطره حدودا برا ۵ سال پیشه زمانی که پشت کنکور بودم و تو خونه مثلا درس میخوندم
شیوا خانوم که شوهرش فوت شده بود چند سالی بود که مستاجر طبقه پایین مون بود ی خانوم حدودا ۵۰ ساله با قد ۱۶۰ حدودا(دیگه ازش نپرسیدم قد و سنت چنده!) برگ برنده این خانوم کون و رون قلبه اش بود درکنار اینکه اصلا شکم و پهلو نداشت و آویزون نبود.
داستان از یک سال قبل اینکه بمونم پشت کنکور شروع شد که متوجه شدیم مثل اینکه وقتایی که خونه نیستیم بعضی چیزا تو خونه جابجا یا گم میشن (خونه دو طبقه بود و در واحد ها با ی کارت بانکی باز میشدن البته اگه قفل نبود)
من به مادرم میگفتم کار شیوا خانومه اون میگفت همچین زنی نیست
من تو این مدت سعی میکردم بفهمم کار خودشه یا نه که فهمیدم اینطوری نمیشه و یارو خر نیست که وقتی ما حواسمون هست،حرکتی بزنه خلاصه یکسال گذشت و اون روز رسید مادرم میخواست مادربزرگم رو که مریض بود ببره دکتر و منم با چند تا از رفیقام میخواستیم ی چند روز بریم شهر دیگه ی حالی کنیم و از اونجایی که این شیوا کون گنده با مادر من خیلی رفت و آمد داشتن و بازار میرفتن و زیاد با هم صحبت میکردن، از همه اینا خبر داشت.
خلاصه ما ساعت ۴صبح میخواستیم بریم که من رفتم ولی به دلایلی این مسافرته کنسل شد و من زود برگشتم خونه
مادرمم ساعت ۶صبح مادربزرگمو برد بیمارستان(وقت گرفته بودن و برای اینکه به اون نوبت برسن زود رفتن و همینطور یه مقدار فاصله داشت با منطقه ما )
اما قضیه اونجایی جالب میشد که شیوا جون خبر نداشت من برگشتم و من اینو یادم بود و سعی کردم سر و صدا یا سوتی ندم که بفهمه کسی خونه اس.
من تصمیمو گرفته بودم و میخواستم ی حالی کنم(تو نخش بودم) و بهش بفهمونم دیگه از این گها نخوره و چون اون وارد خونه ما شده بود مطمئن بودم که غلطی نمیتونه بکنه.
در بسته بود ولی قفل نبود خودمم لخت تو یکی از اتاق ها منتظر بودم ببینم چی میشه
چند ساعتی گذشت ساعت حدودا ۹ ۹ونیم بود دیدم داره کارت میندازه لای در سریع قایم شدم تو اتاق
شیوا جونم درو باز کرد و مستقیم رفت آشپز خونه
منم درحالی که قلبم داشت میومد تو دهنم به خودم گفتم یا الان یا هیچوقت رفت از پشت با ی داد که چه گهی میخوری اینجا از پشت گرفت رو شکم خوابوندمش رو زمین و با ی دستم سرشو فشار میدادم زمین با ی دستمم داشتم دامنشو میدادم پایین اونم میگفت غلط کردم اشتباه کردم بزار برم که همون لحظه دامنشو تا زیر کونش داده بودم پایین دو تا اسپنک محکم زدم کونش گفتم خفه شو جنده اینه جواب خوبی و اعتماد؟ بعدش شورت گل گلی بنفشی که پاش بود و میخواستم بدم پایین که با دستاش مانع میشد منم باز اسپنک میزدم که ول کرد وقتی دادم پایین دو تا کون تپل و تمیز وقتی لاشو باز کردم ی سوراخ کون تنگ ی مقدار تیره دیدم فهمیدم یا تا حالا از کون نداده یا کم داده.
ی طرفشو با دستم باز کردم و با دست دیگم تف زدم سر کیرم که زیاد بزرگ نیست و حدودا ۱۴ سانته ولی کلفت مخصوصا سرش که اندازه مچ دست میشه گذاشتم رو سوراخش و فشار دادم و میدونستم به این راحتیا نمیره باز تلاش کردم ی مقدار داشت سرش میرفت تو که پرید جلو منم از سر عصبانیت و هیجان چند تا ضربه زدم بهش گفتم نمیخوای که وضعیت تو از اینم بدتر کنی؟ اونم با گریه میگفت نه. ی تف دیگه زدم سر کیرم و فشار دادم وقتی سرش رفت شروع به ناله کرد که دهنشو گرفتم و داشتم داغی و لذتشو هضم می کردم مطمئن شدم انگشتم نرفته تو این کون. بعدش تمام وزنمو انداختم روش و همه کیرم رفت توش دیدم صورتش قرمز شد و از زیر زارت و زورت میگوزه.
کص نطلبیده
#اقوام #زن_میانسال
سلام دوستان من برا اولین بار تو چند سال که عضو گروهم داستان نوشتم
داستان ما برمیگرده به چند سال پیش که در فروشگاه بودم که یه خانم تقریبا چهل ساله اومد فروشگاه برای خرید لوازم
که خیلی با کلاس شیک پوش خوش اندام بود ماهم اصلا تو فکر مخ زنی و اینا نبودیم خلاصه قرار شد جنس جدید بیارم و گفتم برا بازدید کانال تلگرام ببین با من هماهنگ کنید شماره مون بهش دادیم که سفارش داشت بزنه
گذشت چندین ماهه نزدیک یکسال
دیدیم تلگرام چک میکردیم یه س خالی پی ام داد و سلام ماهم ج دادیم سلام رفت چند روز توش خورد فکرمون مشغولش بود دوباره پی دادم سلام امری داشتین
البته اینم بگم براتون از خودم من بشدت به لباس و تیپم اهمیت میدم و خوش فرم هستم
و چند ماهی بود رابطه نداشتم کات کرده بودم؛حشری بودم ولی بهش فکر زیاد نمیکردم
دم ظهر بود دیدیم ج داد تل گفت نه عرضی نیست
ما پی دادیم خودتون معرفی میکنید گفت بنده برا اجناس پی دادم منصرف شدم ما هم بیخیال تا فردا ظهر دیدیم دم در پی اومد دوباره سلام گفتم من که امری هست خلاصه بماند چندتا پی رد و بدل شد گفت من فلانی هستم اسمش لیلا بود ماهم سریع هم تو کف بودیم هم حشری بشدت گفتم بفرمایید دیگه فکرم رفت رو سکس یکم درد دل کرد و گفتم من تنهام خونه دوستداری بیا پیشم گفت نه من اصلا نمیرم و چس کلاس گذاشت ماهم گفتیم اشکالی نداره کیر ما شانس نداره نیم ساعت بعدش پی داد قسم بخور تنهایی گفتم والا تنهام رو مبل لم داده بودم عکس دادم با یه شورتک منم پوست سفیدی دارم بدنمم کم مو ولی بیشتر شیو میکنم نوشت اوه چقد سفیدی باید زن میشدی رفت تا فاز مسخره بازی و ادرس خونش که داد تا خونه من چهل دقیقه ای طول داشت ولی یکساعت رد شد دیدم گوشی زنگ خورد رسید خلاصه اومد نشست رو مبل منم پذیرایی یه اهنگ لایت سیخ کرده بودم چون سایزم بدک نیس یکم چه عرض کنم پیدا بود سیخ کردم هی نشون نمیدادم تا یهو گفتم چه عجب یسالی گذشت گفت دست رو دلم نزار خونه شروع کرد تعریف با اه ناله یکم گریه فهمیدیم خانم یه سال پیش از پیش ما رفته چندتا مغازه بالاتر با صاحب مغازه جیک تو جیک شده و رل شدن گفتم پس چرا اینجایی گفت لاشی بود زن داشت دروغ گفت بد گویی من تو مخم گفتم کص دادی سیر شدی حالا بد میگی که یهو گفت سرد. مزاج بود منو خوب نمیکرد
ماهم دیگه افسار پاره کردیم گفت من نمیتونم خیلی هاتم که دست مالی شروع شد گفت نه نمیتونم گفتم چرا گفت ستمه به اون نامردیه گفت نامرد امروز قرار داشتیم پیچونده بله کس تشنه بود اومده بود پیش ما کس نطلبیده مراده برا اینه ماهم سریع کیر نمایان کردیم سیخ زیر شورتک ورم کرده لیلا جوونم نگاه خیره کننده داشت دیونه میشد گفت تو هم بدجوری هاتی گفتم چند ماهه گشنس دست گذاشت روش یه جوووان از اعماق کصش گفت و دست برد زیر شورت گفت من لباس تنمه بریم اتاق خواب رو تخت لامپم خاموش کن خجالت میکشم و…
بقیه داستان براتون بگم ابتون میاد چه اتفاقات عجیبی افتاد تو قسمت دو میگم دوستداران شما مانی سرباز امریکایی که خوده اینم داستان داره 😂
نوشته: مانی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#اقوام #زن_میانسال
سلام دوستان من برا اولین بار تو چند سال که عضو گروهم داستان نوشتم
داستان ما برمیگرده به چند سال پیش که در فروشگاه بودم که یه خانم تقریبا چهل ساله اومد فروشگاه برای خرید لوازم
که خیلی با کلاس شیک پوش خوش اندام بود ماهم اصلا تو فکر مخ زنی و اینا نبودیم خلاصه قرار شد جنس جدید بیارم و گفتم برا بازدید کانال تلگرام ببین با من هماهنگ کنید شماره مون بهش دادیم که سفارش داشت بزنه
گذشت چندین ماهه نزدیک یکسال
دیدیم تلگرام چک میکردیم یه س خالی پی ام داد و سلام ماهم ج دادیم سلام رفت چند روز توش خورد فکرمون مشغولش بود دوباره پی دادم سلام امری داشتین
البته اینم بگم براتون از خودم من بشدت به لباس و تیپم اهمیت میدم و خوش فرم هستم
و چند ماهی بود رابطه نداشتم کات کرده بودم؛حشری بودم ولی بهش فکر زیاد نمیکردم
دم ظهر بود دیدیم ج داد تل گفت نه عرضی نیست
ما پی دادیم خودتون معرفی میکنید گفت بنده برا اجناس پی دادم منصرف شدم ما هم بیخیال تا فردا ظهر دیدیم دم در پی اومد دوباره سلام گفتم من که امری هست خلاصه بماند چندتا پی رد و بدل شد گفت من فلانی هستم اسمش لیلا بود ماهم سریع هم تو کف بودیم هم حشری بشدت گفتم بفرمایید دیگه فکرم رفت رو سکس یکم درد دل کرد و گفتم من تنهام خونه دوستداری بیا پیشم گفت نه من اصلا نمیرم و چس کلاس گذاشت ماهم گفتیم اشکالی نداره کیر ما شانس نداره نیم ساعت بعدش پی داد قسم بخور تنهایی گفتم والا تنهام رو مبل لم داده بودم عکس دادم با یه شورتک منم پوست سفیدی دارم بدنمم کم مو ولی بیشتر شیو میکنم نوشت اوه چقد سفیدی باید زن میشدی رفت تا فاز مسخره بازی و ادرس خونش که داد تا خونه من چهل دقیقه ای طول داشت ولی یکساعت رد شد دیدم گوشی زنگ خورد رسید خلاصه اومد نشست رو مبل منم پذیرایی یه اهنگ لایت سیخ کرده بودم چون سایزم بدک نیس یکم چه عرض کنم پیدا بود سیخ کردم هی نشون نمیدادم تا یهو گفتم چه عجب یسالی گذشت گفت دست رو دلم نزار خونه شروع کرد تعریف با اه ناله یکم گریه فهمیدیم خانم یه سال پیش از پیش ما رفته چندتا مغازه بالاتر با صاحب مغازه جیک تو جیک شده و رل شدن گفتم پس چرا اینجایی گفت لاشی بود زن داشت دروغ گفت بد گویی من تو مخم گفتم کص دادی سیر شدی حالا بد میگی که یهو گفت سرد. مزاج بود منو خوب نمیکرد
ماهم دیگه افسار پاره کردیم گفت من نمیتونم خیلی هاتم که دست مالی شروع شد گفت نه نمیتونم گفتم چرا گفت ستمه به اون نامردیه گفت نامرد امروز قرار داشتیم پیچونده بله کس تشنه بود اومده بود پیش ما کس نطلبیده مراده برا اینه ماهم سریع کیر نمایان کردیم سیخ زیر شورتک ورم کرده لیلا جوونم نگاه خیره کننده داشت دیونه میشد گفت تو هم بدجوری هاتی گفتم چند ماهه گشنس دست گذاشت روش یه جوووان از اعماق کصش گفت و دست برد زیر شورت گفت من لباس تنمه بریم اتاق خواب رو تخت لامپم خاموش کن خجالت میکشم و…
بقیه داستان براتون بگم ابتون میاد چه اتفاقات عجیبی افتاد تو قسمت دو میگم دوستداران شما مانی سرباز امریکایی که خوده اینم داستان داره 😂
نوشته: مانی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با عمه مدینه ۵۸ ساله
#زن_میانسال #عمه
سلام دوستان
اسمم نوید هست۳۳ساله هستم متاهل ۲تا بچه دارم قد متوسط یکم لاغر
تو یکی از شهر های خوزستان زندگی میکنیم
من یه عمه دارم به اسم مدینه که خیلی خیلی عاشقش هستم پوست سبزه سینه های ۸۰ قد ۱متر ۷۰
قضیه مال همین اردیبهشت ۱۴۰۳هست ولی احساس سکسیم نسبت به عمه ام از سال ۹۷ شروع شد تو یه مغازه ای کار میکردم زیاد شلوغ نبود همینجوری تو بیکاریم به عمه ام پیام دادم و احساس دلتنگی کردم
اونم مثل همیشه که قربون صدقه ام میرفت.
شروع کرد به قربون صدقه رفتن به من و منم خیلی نمکش رو زیاد کردم و خیلی دروغ ها گفتم از زندگی خودم گله مندی از زنم و شروع درد دل کردن عمه جونم که بین حرف هاش متوجه شدم که نزدیک به ۱۵سال هست که با شوهرش رابطه ای نداره چون خرجی نمیده بهش خودش با خیاطی خرجش رو در میاره .
یه مدت ۲ یا ۳ماه گذشت من و عمه خیلی به هم پیامک میدادیم رومون نمیشد زنگ بزنیم صحبت کنیم یه روز پیام دادم خیلی دوست دارم بغلت کنم بوست کنم ولی روم نمیشه اونم گفت مگه آدم بخواد خواهرشو بغل کنه بوس کنه رو میخواد آخه به من میگفت داداشی منم گفتم آخه خیلی دوست دارم لباتو بوس کنم .
اونم دیگه چیزی نگفت خداحافظی کرد فهمیدم ناراحت شده ولی چیزی نگفت یه روز تنها خونه بودم زنم رفته بود پیش مادرش مادرم با داداشم رفته بودن اصفهان.
دیدم زنگ خونه زده شد در رو که باز کردم عمه جونم بود سلام و احوال پرسی گذشت تا رفتیم داخل رو مبل که نشستیم چون روم نمیشد چیزی بگم خود عمه گفت داداشی مگه نمی خواستی بغلم کنی بوسم کنی خوب بیا عزیزم منم گفتم آخه گفت بیا تا پشیمون نشدم عشقم داداش گلم منم رفتم پیشش بغلش کردم لباشو بوسیدم اول همراهیم نمیکرد بعد یواش یواش لباشو باز کرد زبون همو لیس میزدیم بعد ۲دیقه خودشو کشید عقب گفت دیگه بسه زندگیم منم چون تازه کیرم شق شده بود و مدینه جونم فهمیده بود بیخیالش نشدم دوباره بغلش کردم خواستم ببوسمش گفت نوید جان بسه زیادیش خوب نیست من حالم خراب میشه با یکم زبون ریختن بهش فهموندم که میخوام بکنمش دستش رو گرفتم بردم اتاق خواب بوسش کردم یواش یواش دستم رسوندم به سینهاش لمسش کردم چیزی نگفت دکمه های مانتوش رو باز کردم مانتوش رو در آوردم تیشرت خودم رو خواستم در بیارم گفت نوید من میدونستم حس داری بهم اومدم چون میدونستم تنهایی ولی فکرش رو نمیکردم اینقدر سری اتفاق بیفته گفتم میخوام کاری کنم جبران این ۱۵سال بشه لختش کردم سینه هاشو اینقدر لیس زدم تا دادش در اومد آه نوید جونم عشقم داداش گلم مرسی منم رفتم کسش که خیلی هم خس شده بود رو خوردم چند دیقه از کس لیسی من نگذشته بود که با فشار زیاد آبش اومد ریخت تو دهنم کلا بی حال شد .
لباسام رو کامل در آوردم رفتم بغلش کردم و دوباره لب گرفتیم سینهاش رو خوردم تا دوباره آماده شه وقتی آه کشید فهمیدم باید شروع کنم کیر ۱۸سانتی کلفت و گوشتیم رو تنظیم کردم با کسش گفت نوید جونم یواش من خیلی تنگم یواش یواش شروع کردم اول سر کیرم بعد نصفه بعد ۵دیقه کامل کردمش توش مدینه جونم فقط آه و قربون صدقه میرفت زمانی که صبر کردم کسش به کیرم عادت کنه لرزید و دوباره ارضا شد منم شروع کردم تلمبه زدن اینقدر کردم که داشتیم عرق می کردیم مدینه جونم هم چشاش بسته بود و فقط داد میزد میگفت قربون کیر کلفتت بشم زندگیم بعد ۲۰دیقه دیگه تحمل نداشتم خواستم ارضا شم بهش گفتم اونم گفت بریز توش آبم با فشار تو کسش خالی کردم یه دو سه ساعتی کنار هم دراز کشیدیم بعد عمه لباساشو پوشید و با یه لب جانانه خداحافظی کرد تو این ۴و۵ ماه هفته ای یک با کلید انبار مغازه دوستمو میگیرم میریم اونجا سکس می کنیم بهم قول داده دختر عمه ام رو جور کنه باهاش سکس کنم
مرسی
نوید
نوشته: نوید
#زن_میانسال #عمه
سلام دوستان
اسمم نوید هست۳۳ساله هستم متاهل ۲تا بچه دارم قد متوسط یکم لاغر
تو یکی از شهر های خوزستان زندگی میکنیم
من یه عمه دارم به اسم مدینه که خیلی خیلی عاشقش هستم پوست سبزه سینه های ۸۰ قد ۱متر ۷۰
قضیه مال همین اردیبهشت ۱۴۰۳هست ولی احساس سکسیم نسبت به عمه ام از سال ۹۷ شروع شد تو یه مغازه ای کار میکردم زیاد شلوغ نبود همینجوری تو بیکاریم به عمه ام پیام دادم و احساس دلتنگی کردم
اونم مثل همیشه که قربون صدقه ام میرفت.
شروع کرد به قربون صدقه رفتن به من و منم خیلی نمکش رو زیاد کردم و خیلی دروغ ها گفتم از زندگی خودم گله مندی از زنم و شروع درد دل کردن عمه جونم که بین حرف هاش متوجه شدم که نزدیک به ۱۵سال هست که با شوهرش رابطه ای نداره چون خرجی نمیده بهش خودش با خیاطی خرجش رو در میاره .
یه مدت ۲ یا ۳ماه گذشت من و عمه خیلی به هم پیامک میدادیم رومون نمیشد زنگ بزنیم صحبت کنیم یه روز پیام دادم خیلی دوست دارم بغلت کنم بوست کنم ولی روم نمیشه اونم گفت مگه آدم بخواد خواهرشو بغل کنه بوس کنه رو میخواد آخه به من میگفت داداشی منم گفتم آخه خیلی دوست دارم لباتو بوس کنم .
اونم دیگه چیزی نگفت خداحافظی کرد فهمیدم ناراحت شده ولی چیزی نگفت یه روز تنها خونه بودم زنم رفته بود پیش مادرش مادرم با داداشم رفته بودن اصفهان.
دیدم زنگ خونه زده شد در رو که باز کردم عمه جونم بود سلام و احوال پرسی گذشت تا رفتیم داخل رو مبل که نشستیم چون روم نمیشد چیزی بگم خود عمه گفت داداشی مگه نمی خواستی بغلم کنی بوسم کنی خوب بیا عزیزم منم گفتم آخه گفت بیا تا پشیمون نشدم عشقم داداش گلم منم رفتم پیشش بغلش کردم لباشو بوسیدم اول همراهیم نمیکرد بعد یواش یواش لباشو باز کرد زبون همو لیس میزدیم بعد ۲دیقه خودشو کشید عقب گفت دیگه بسه زندگیم منم چون تازه کیرم شق شده بود و مدینه جونم فهمیده بود بیخیالش نشدم دوباره بغلش کردم خواستم ببوسمش گفت نوید جان بسه زیادیش خوب نیست من حالم خراب میشه با یکم زبون ریختن بهش فهموندم که میخوام بکنمش دستش رو گرفتم بردم اتاق خواب بوسش کردم یواش یواش دستم رسوندم به سینهاش لمسش کردم چیزی نگفت دکمه های مانتوش رو باز کردم مانتوش رو در آوردم تیشرت خودم رو خواستم در بیارم گفت نوید من میدونستم حس داری بهم اومدم چون میدونستم تنهایی ولی فکرش رو نمیکردم اینقدر سری اتفاق بیفته گفتم میخوام کاری کنم جبران این ۱۵سال بشه لختش کردم سینه هاشو اینقدر لیس زدم تا دادش در اومد آه نوید جونم عشقم داداش گلم مرسی منم رفتم کسش که خیلی هم خس شده بود رو خوردم چند دیقه از کس لیسی من نگذشته بود که با فشار زیاد آبش اومد ریخت تو دهنم کلا بی حال شد .
لباسام رو کامل در آوردم رفتم بغلش کردم و دوباره لب گرفتیم سینهاش رو خوردم تا دوباره آماده شه وقتی آه کشید فهمیدم باید شروع کنم کیر ۱۸سانتی کلفت و گوشتیم رو تنظیم کردم با کسش گفت نوید جونم یواش من خیلی تنگم یواش یواش شروع کردم اول سر کیرم بعد نصفه بعد ۵دیقه کامل کردمش توش مدینه جونم فقط آه و قربون صدقه میرفت زمانی که صبر کردم کسش به کیرم عادت کنه لرزید و دوباره ارضا شد منم شروع کردم تلمبه زدن اینقدر کردم که داشتیم عرق می کردیم مدینه جونم هم چشاش بسته بود و فقط داد میزد میگفت قربون کیر کلفتت بشم زندگیم بعد ۲۰دیقه دیگه تحمل نداشتم خواستم ارضا شم بهش گفتم اونم گفت بریز توش آبم با فشار تو کسش خالی کردم یه دو سه ساعتی کنار هم دراز کشیدیم بعد عمه لباساشو پوشید و با یه لب جانانه خداحافظی کرد تو این ۴و۵ ماه هفته ای یک با کلید انبار مغازه دوستمو میگیرم میریم اونجا سکس می کنیم بهم قول داده دختر عمه ام رو جور کنه باهاش سکس کنم
مرسی
نوید
نوشته: نوید