سوییچ گم شده
1401/12/21
#پارتی #مستی
سلام به خوانندگان خوب شهوانی
من امیرم 27ساله قدم 194وزنم 65 کیلو یه ویلا نزدیک دریا داریم که تابستون عیدا اجاره میدیم پاییز و زمستون هم چون مسافر کمه اجاره برای تولد و دورهمی میدیم
این داستان چند روز پیش اتفاق افتاد خواستم براتون بنویسمش
ویلا رو برای یه مراسم 30نفره اجاره دادم که تولده یه دختره بود که دوستان میخواستن سوپرایزش کنن ساعت 5عصر اومدن دیزاین و چیدن صندلی ها رو انجام دادن رفتن به خودشون برسن که ساعت 8 اینجا باشن
کم کم مهمونا اومدن منم طبق روال همیشه میگفتم ماشینا رو تو حیاط جوری بذارن که همه جا بشن
مراسمشون شروع شد زدن رقصیدن کیک خوردن اخرای مراسم بود دیدم دارن دعوا میکنند رفتم ببینم چی شده که فهمیدم یکی از پسرا به دوست دختر یکی دیگه نظر داشته انگولک کردتش برای همین دعوا بالا گرفته اینم که مست بودن حالیش نبود چی شده خلاصه یه بزن بزن شد که تاحالا ندیده بودم. دیدم اینجوری پیش بره یا یکی طوریش میشه یا یه کسی زنگ میزنه مامور بازار میشه که رفتم وسط گفتم جمعش کنید زنگ زدن مامور تا ده دقیقه دیگه اینجان بزنید به چاک اینو که گفتم همه لخت نشستن تو ماشین هاشون گاز گرفتن جیم شدن دوسه تا ماشین اخر بودن یادم اومد یکم از پول مراسم مونده کارت ملی دستم بود ولی ارزشی نداره کار هزار تا کارت مونده پیشم رفتم پیش صاحب مجلس پول گرفتم اینم چون مست بود از ترس کل پول دارد رفت گفت لوازم فردا میام میبرم اخرین ماشین دیدم نمیره رفتم گفتم چی شده چرا نمیری گفت ماشینم روشن نمیشه از ترس داشت به خودش میلرزید که بعد خا فهمیدم اسمش النازه یه دختر 25 ساله با قد 187وزن 70کیلو دانشجوی کارشناسی رشته پزشکی
گفتم بذار یه نگاه بندازم دیدم ولی سر در نیاوردم یه 207خشک داشت که چند روزی بود تحویل گرفته بود.
گفت به کاری بکن الان مامور ها بیان منو میگیرن من مستم تورو خدا ابروم میره گفتم نترس الکی گفتم اول فک کرد دروغ میگم بعدش. که گفتم برای چی اینجوری گفتم خیالش راحت شد چند جا زنگ زد ولی ساعت 2صبح کسی جوابشو نداد خلاصه گفت بذار من برم فردا میام. میبرم ماشینمو منم چون میدونستم احتمال داره دردسر بشه قبول نکردم گفتم یا خودت پیش ماشینت وایستا یا ماشبنتم ببر حوصله دردسر ندارم اینم از مجبوری موند نسشت تو ماشینش گفت پس همینجا میمونم من باشه گفتم اومدم تو اتاق خودم که یه سوییت 50متریه وایه وقتایی که میخوام ویلا بمونم اونجا میمونم اون لحظه بخاطر دعوای اینا اعصابم خورد بود گفتم بدرک هرجا میخواد بمونه بعد نیم ساعت دیدم داره در میزنه درو باز کردم دیدم میگه داخل ماشین سرده بخاریشم که نمیشه روشن کرد میشه تو ویلا بمونم تا فردا گفتم اخه تو ویلا فرشی نداره که همه صندلی کفش هم سرامیکه نمیتونی بمونی بیا اینجا تو اتاق من بمون گفت ن مرسی ممنون خلاصه گفتم هر طور راحتی هنوز چند قدم نرفته بود که دیدم سرشو گرفت داشت تلو تلو میخورد میخواست بیوفته که از پشت گرفتمش
+چی شد
-هیچی سرم گیج رفت
+بیاتو تو ماشین سرما میخوری
-نه خوبم
اینو گفت حالش بد شد بردمش یه گوشه یکم که بالا اورد حالش بهتر شد ولی لباس هاش همه کثیف شده بود
زیر بغلش و گرفتم آوردمش تو
میخواستم لباساشو در بیارم بذارم دم در که تو اتاقمو کثیف نکنه (اخه من رو تمیزی اتاقم خیلی حساسم )که نمیذاشت گفتم لباسات کثیف شده گفت لباس ندارم
رفتم تو اتاقم یه پیراهن و یه شلوارک از لباسای خودم ور داشتم گفتم بیا لباسم اوردم همونجا لباساشو در اورد که عوض کنه وای خدای من چی میدیدم یه دخترسفید خوش تراش با سینه های ۷۵و باسن خوش فرمش داشت دیوونم میکرد یهو به خودم اومدم دیدم داره منو نگاه میکنه سرمو انداختم پایین و اومد تو کنار بخاری نشست تا گرم بشه همش سرشو گرفته بود که از اثرات مشروب های اشغال بود که خورده بود یکم ماست اوردم خورد که حالش خوب بشه ولی سردرده امونشو بریده بود گفتم اگه معذبی تو تو اتاق باش من میرم سمت ویلا اونجا رو صندلی ها میخوابم که گفت نه تو ببخشو من مزاحمت شدمو از این حرفا که گفتم چی شد ماشینت روشن نشد گفت وسط دعوا خوردن بهش کلیدش افتاد زمین که ورداشته بود درستش کرده بود و هرکار کرده بود ماشینش روشن نشد پرسیدم کجا کلید افتا گفت دم در فهمیدم چرا ماشینش روشن نمیشه ولی چیزی نگفتم
همیشه وقتی رفیقام میان پیشم نعشه کنن یا با دوست دختر هاشون میان یه مقدار تریاک یا شیره میذارن پیشم واسه روز مبادا که نیاز شد بدم بهشون
بهش گفتم یکم تریاک هست میکشی اولش محکم گفت نه و این حرفا گفت مشروب خورده میکشتش ولی وقتی گفتم چند ساعت گذشته و توهم بالا اوردی ماست هم خوردی چیزی نمیشه و برا سردردت یکی دوتا دود بگیر
1401/12/21
#پارتی #مستی
سلام به خوانندگان خوب شهوانی
من امیرم 27ساله قدم 194وزنم 65 کیلو یه ویلا نزدیک دریا داریم که تابستون عیدا اجاره میدیم پاییز و زمستون هم چون مسافر کمه اجاره برای تولد و دورهمی میدیم
این داستان چند روز پیش اتفاق افتاد خواستم براتون بنویسمش
ویلا رو برای یه مراسم 30نفره اجاره دادم که تولده یه دختره بود که دوستان میخواستن سوپرایزش کنن ساعت 5عصر اومدن دیزاین و چیدن صندلی ها رو انجام دادن رفتن به خودشون برسن که ساعت 8 اینجا باشن
کم کم مهمونا اومدن منم طبق روال همیشه میگفتم ماشینا رو تو حیاط جوری بذارن که همه جا بشن
مراسمشون شروع شد زدن رقصیدن کیک خوردن اخرای مراسم بود دیدم دارن دعوا میکنند رفتم ببینم چی شده که فهمیدم یکی از پسرا به دوست دختر یکی دیگه نظر داشته انگولک کردتش برای همین دعوا بالا گرفته اینم که مست بودن حالیش نبود چی شده خلاصه یه بزن بزن شد که تاحالا ندیده بودم. دیدم اینجوری پیش بره یا یکی طوریش میشه یا یه کسی زنگ میزنه مامور بازار میشه که رفتم وسط گفتم جمعش کنید زنگ زدن مامور تا ده دقیقه دیگه اینجان بزنید به چاک اینو که گفتم همه لخت نشستن تو ماشین هاشون گاز گرفتن جیم شدن دوسه تا ماشین اخر بودن یادم اومد یکم از پول مراسم مونده کارت ملی دستم بود ولی ارزشی نداره کار هزار تا کارت مونده پیشم رفتم پیش صاحب مجلس پول گرفتم اینم چون مست بود از ترس کل پول دارد رفت گفت لوازم فردا میام میبرم اخرین ماشین دیدم نمیره رفتم گفتم چی شده چرا نمیری گفت ماشینم روشن نمیشه از ترس داشت به خودش میلرزید که بعد خا فهمیدم اسمش النازه یه دختر 25 ساله با قد 187وزن 70کیلو دانشجوی کارشناسی رشته پزشکی
گفتم بذار یه نگاه بندازم دیدم ولی سر در نیاوردم یه 207خشک داشت که چند روزی بود تحویل گرفته بود.
گفت به کاری بکن الان مامور ها بیان منو میگیرن من مستم تورو خدا ابروم میره گفتم نترس الکی گفتم اول فک کرد دروغ میگم بعدش. که گفتم برای چی اینجوری گفتم خیالش راحت شد چند جا زنگ زد ولی ساعت 2صبح کسی جوابشو نداد خلاصه گفت بذار من برم فردا میام. میبرم ماشینمو منم چون میدونستم احتمال داره دردسر بشه قبول نکردم گفتم یا خودت پیش ماشینت وایستا یا ماشبنتم ببر حوصله دردسر ندارم اینم از مجبوری موند نسشت تو ماشینش گفت پس همینجا میمونم من باشه گفتم اومدم تو اتاق خودم که یه سوییت 50متریه وایه وقتایی که میخوام ویلا بمونم اونجا میمونم اون لحظه بخاطر دعوای اینا اعصابم خورد بود گفتم بدرک هرجا میخواد بمونه بعد نیم ساعت دیدم داره در میزنه درو باز کردم دیدم میگه داخل ماشین سرده بخاریشم که نمیشه روشن کرد میشه تو ویلا بمونم تا فردا گفتم اخه تو ویلا فرشی نداره که همه صندلی کفش هم سرامیکه نمیتونی بمونی بیا اینجا تو اتاق من بمون گفت ن مرسی ممنون خلاصه گفتم هر طور راحتی هنوز چند قدم نرفته بود که دیدم سرشو گرفت داشت تلو تلو میخورد میخواست بیوفته که از پشت گرفتمش
+چی شد
-هیچی سرم گیج رفت
+بیاتو تو ماشین سرما میخوری
-نه خوبم
اینو گفت حالش بد شد بردمش یه گوشه یکم که بالا اورد حالش بهتر شد ولی لباس هاش همه کثیف شده بود
زیر بغلش و گرفتم آوردمش تو
میخواستم لباساشو در بیارم بذارم دم در که تو اتاقمو کثیف نکنه (اخه من رو تمیزی اتاقم خیلی حساسم )که نمیذاشت گفتم لباسات کثیف شده گفت لباس ندارم
رفتم تو اتاقم یه پیراهن و یه شلوارک از لباسای خودم ور داشتم گفتم بیا لباسم اوردم همونجا لباساشو در اورد که عوض کنه وای خدای من چی میدیدم یه دخترسفید خوش تراش با سینه های ۷۵و باسن خوش فرمش داشت دیوونم میکرد یهو به خودم اومدم دیدم داره منو نگاه میکنه سرمو انداختم پایین و اومد تو کنار بخاری نشست تا گرم بشه همش سرشو گرفته بود که از اثرات مشروب های اشغال بود که خورده بود یکم ماست اوردم خورد که حالش خوب بشه ولی سردرده امونشو بریده بود گفتم اگه معذبی تو تو اتاق باش من میرم سمت ویلا اونجا رو صندلی ها میخوابم که گفت نه تو ببخشو من مزاحمت شدمو از این حرفا که گفتم چی شد ماشینت روشن نشد گفت وسط دعوا خوردن بهش کلیدش افتاد زمین که ورداشته بود درستش کرده بود و هرکار کرده بود ماشینش روشن نشد پرسیدم کجا کلید افتا گفت دم در فهمیدم چرا ماشینش روشن نمیشه ولی چیزی نگفتم
همیشه وقتی رفیقام میان پیشم نعشه کنن یا با دوست دختر هاشون میان یه مقدار تریاک یا شیره میذارن پیشم واسه روز مبادا که نیاز شد بدم بهشون
بهش گفتم یکم تریاک هست میکشی اولش محکم گفت نه و این حرفا گفت مشروب خورده میکشتش ولی وقتی گفتم چند ساعت گذشته و توهم بالا اوردی ماست هم خوردی چیزی نمیشه و برا سردردت یکی دوتا دود بگیر
خیانت بهناز
1401/12/29
#پارتی #خیانت #بیغیرتی
وقتی ۲۱-۲۲ساله بودم یه دوست دختر داشتم اسمش بهناز بود، قد بلند و سکسی، انقدر خوشگل بود که وقتی تو خیابون راه میرفتیم به هرکی دقت میکردم در حال زل زدن به بهناز بود، یه خال خوشگل روی گلو داشت که من همیشه موقع سکس میبوسیدمش، بهناز خیلی شهوتی بود همیشه دوست داشت تیپای سکسی بزنه تو مهمونیا شورتک یا دامن کوتاه میپوشید و نگاه ها رو به خودش جلب میکرد، حس میکردم همه بمن حسودی میکردن بخاطر داشتن همچین دافی. ماجرا از اونجا شروع شد که ما به یه مهمونی دعوت شدیم تو لواسون، بهناز هم طبق معمول یه لباس کاملا سکسی و کوتاه پوشیده بود، وقتی رسیدیم همه نگاه ها رو بهناز بود، شلوار هرکی رو نگاه میکردی مشخص بود که سیخ کرده، خلاصه مراسم شروع شد کلی زدیم رقصیدیم و مشروب خوردیم من حس کردم بهناز داره با یه پسره به اسم سهیل لاس میزنه باهم میگن و میخندن، نزدیک که شدم شنیدم سهیل میگه اگه دوست داشته باشی من ماساژورم بریم تو اتاق یه ماساژت بدم، من به روی خودم نیاوردم و به مشروب خوردن ادامه دادم این رو هم بگم که ویلای سهیل اینا درست ویلا بغلیه ما بود. من مشغول خوش گذرونی بودم که فهمیدم بهناز نیست بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خاموشه باز به روی خودم نیاوردم یکی دو ساعتی گذشت که دیدم با سهیل دوتایی خنده کنان از در اومدن تو، عصبانی شده بودم اما انقدر خورده بودم که نای حرف زدن نداشتم، بهناز اومد و بهم توضیح داد که با سهیل رفتن تو حیاط و ازش کلی عکس انداخته منم باور کردم و تاحدودی خیالم راحت شد، ساعت فکر میکنم حول و حوش ۱۱بود که من انقدر مست بودم نفهمیدم چیشد و وسط یکی از اتاقا بیهوش شدم و خوابم برد.وقتی به خودم اومدم خیلی تشنم شده بود ساعت نزدیک ۳ بود تعجب کردم که چرا من تنهام، بهناز کجاست؟ رفتم که آب بخورم شنیدم صدای آه و اوه و ناله داره از اتاق طبقه بالا میاد گفتم اوه اوه اینا کین چه سکسی میکنن، کنجکاو شدم رفتم بالا که یهو صدا رو شناختم فهمیدم بهنازه، راستش ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم، دیدم لای در یکم بازه یواشی از لای در نگاه کردم دیدم بله سهیل با کیر بزرگی که ۲برابر مال من بود داره روی بهناز تلمبه میزنه تا بحال صدای بهناز رو اینجوری نشنیده بودم یه حس بین غیرت و شهوت بهم دست داده بود، میخواستم برم تو اما جرات نمیکردم میترسیدم درو باز کنم، همینجوری تلمبه میزد و پوزیشن رو عوض میکرد، نمیدونستم باید چیکار کنم تموم نمیشد، این دقیقا همون چیزی بود که بهناز میخواست و من نمیتونستم براش انجام بدم،آخر تصمیممو گرفتم و برگشتم برم که بخوابم، همین که برمیگشتم صدای ناله های بهناز تو گوشم بود وقتی دراز کشیدم صداشو میشنیدم، تا یک ساعت خوابم نمیبرد دپرس شده بودم نمیدونم کار درستی کرده بودم یا نه، فردا صبح که پاشدم بهناز با شلوارک کوتاه پیش سهیل نشسته بود و صبحانه میخورد و میخندید و من باز به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقی افتاده انگار هیچی ندیده بودم و به رابطه با بهناز ادامه دادم
نوشته: محمد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/12/29
#پارتی #خیانت #بیغیرتی
وقتی ۲۱-۲۲ساله بودم یه دوست دختر داشتم اسمش بهناز بود، قد بلند و سکسی، انقدر خوشگل بود که وقتی تو خیابون راه میرفتیم به هرکی دقت میکردم در حال زل زدن به بهناز بود، یه خال خوشگل روی گلو داشت که من همیشه موقع سکس میبوسیدمش، بهناز خیلی شهوتی بود همیشه دوست داشت تیپای سکسی بزنه تو مهمونیا شورتک یا دامن کوتاه میپوشید و نگاه ها رو به خودش جلب میکرد، حس میکردم همه بمن حسودی میکردن بخاطر داشتن همچین دافی. ماجرا از اونجا شروع شد که ما به یه مهمونی دعوت شدیم تو لواسون، بهناز هم طبق معمول یه لباس کاملا سکسی و کوتاه پوشیده بود، وقتی رسیدیم همه نگاه ها رو بهناز بود، شلوار هرکی رو نگاه میکردی مشخص بود که سیخ کرده، خلاصه مراسم شروع شد کلی زدیم رقصیدیم و مشروب خوردیم من حس کردم بهناز داره با یه پسره به اسم سهیل لاس میزنه باهم میگن و میخندن، نزدیک که شدم شنیدم سهیل میگه اگه دوست داشته باشی من ماساژورم بریم تو اتاق یه ماساژت بدم، من به روی خودم نیاوردم و به مشروب خوردن ادامه دادم این رو هم بگم که ویلای سهیل اینا درست ویلا بغلیه ما بود. من مشغول خوش گذرونی بودم که فهمیدم بهناز نیست بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خاموشه باز به روی خودم نیاوردم یکی دو ساعتی گذشت که دیدم با سهیل دوتایی خنده کنان از در اومدن تو، عصبانی شده بودم اما انقدر خورده بودم که نای حرف زدن نداشتم، بهناز اومد و بهم توضیح داد که با سهیل رفتن تو حیاط و ازش کلی عکس انداخته منم باور کردم و تاحدودی خیالم راحت شد، ساعت فکر میکنم حول و حوش ۱۱بود که من انقدر مست بودم نفهمیدم چیشد و وسط یکی از اتاقا بیهوش شدم و خوابم برد.وقتی به خودم اومدم خیلی تشنم شده بود ساعت نزدیک ۳ بود تعجب کردم که چرا من تنهام، بهناز کجاست؟ رفتم که آب بخورم شنیدم صدای آه و اوه و ناله داره از اتاق طبقه بالا میاد گفتم اوه اوه اینا کین چه سکسی میکنن، کنجکاو شدم رفتم بالا که یهو صدا رو شناختم فهمیدم بهنازه، راستش ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم، دیدم لای در یکم بازه یواشی از لای در نگاه کردم دیدم بله سهیل با کیر بزرگی که ۲برابر مال من بود داره روی بهناز تلمبه میزنه تا بحال صدای بهناز رو اینجوری نشنیده بودم یه حس بین غیرت و شهوت بهم دست داده بود، میخواستم برم تو اما جرات نمیکردم میترسیدم درو باز کنم، همینجوری تلمبه میزد و پوزیشن رو عوض میکرد، نمیدونستم باید چیکار کنم تموم نمیشد، این دقیقا همون چیزی بود که بهناز میخواست و من نمیتونستم براش انجام بدم،آخر تصمیممو گرفتم و برگشتم برم که بخوابم، همین که برمیگشتم صدای ناله های بهناز تو گوشم بود وقتی دراز کشیدم صداشو میشنیدم، تا یک ساعت خوابم نمیبرد دپرس شده بودم نمیدونم کار درستی کرده بودم یا نه، فردا صبح که پاشدم بهناز با شلوارک کوتاه پیش سهیل نشسته بود و صبحانه میخورد و میخندید و من باز به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقی افتاده انگار هیچی ندیده بودم و به رابطه با بهناز ادامه دادم
نوشته: محمد
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
تشخیص هویت (۱)
1401/12/29
#معمایی #پارتی
چند ماه از ازدواجمون میگذشت…
رابطه سکسمون افتضاح بود و خاطره همیشه زمان سکس به پشت میخوابید و اجازه میداد من هر کاری میخوام انجام بدم. بارها بعد از کلی بحث و جدال در همین باره لقب کتلت بهش دادم. توی ذهنم دوس داشتم یکبار اون بیاد بالا و بشینه روش. بمن تسلط داشته باشه و کنترل گر باشه ولی هر بار باهاش حرف میزدم امتناع میکرد و در حالیکه دراز میکشید بمن اجازه میداد کار خودمو بکنم. با اینحال بشدت تحت فشار بودم چون نمیتونستم ارضا بشم و مشکلات و اعصاب خوردی ها در طول روز هم بیشتر میشد. بجایی رسیده بودیم که سر کوچک ترین چیزها بهم میپریدیم و شبها هم دیگر انگیزه ای برای نزدیکی بهش نداشتم.
سینا یکی از همکارانم بخاطر تولد خانمش چندتا از همکارا و خانماشون دعوت کرده بود. کلا توی محل کار شاید ۵ یا ۶ نفر بودیم که بیرون هم باهم قرار میزاشتیم و شاید بخاطر همسن بودنمون من هم جزوی از این اکیپ شده بودم والا حتی در زمان دانشجویی هم بخاطر درونگرایی زیادم با اینجور جمع ها زیاد جوش نمیخوردم و اکثرا بعد از کلاس یک سیگار با بچه ها دود میکردیم پشت کافه تریا و از هم جدا میشدیم و مستقیم به سمت خونه. زمانیکه با خاطره آشنا شدم اون برعکس من یک دختر شاد و پرانرژی بود. شاید دلیل جذب شدنمون بهم همین بود. دو قطب مثبت و منفی همدیگرو جذب کرده بودن. با خاطره سه سال توی ارتباط بودم قبل ازدواجمون و هیچوقت توی این سه سال از بوسیدن لباش فراتر نرفته بودم. وقتی شب اول باهم آمیزش کردیم و متوجه شدم باکره نیست یکجورایی بابت سه سال صبر کردنم به خودم نفرین فرستادم. توی اداره سینا یکجورایی تمثیل مذکر خاطره بود و حتی ورژن مردونه خاطره میدیدمش. به خاطره زنگ زدم و بهش دعوت سینا اطلاع دادم. به کارتش هم پول انتقال دادم برای خرید هدیه و بهش گفتم عصر یکم دیرتر میام چون توی اداره کارهام بیشتر از بقیه روزها زمان میبره. در واقع بعضی روزها بیشتر بخاطر خلوت بودن محل کار بعد از ساعت کاری از عمد کارهامو نگه میداشتم تا بتونم در آرامش خودم انجامشون بدم. ساعت ۶ عصر بود که به خونه رسیدم و یک کادو پیچ روی میز قرار داشت. میدونستم که سلیقه خوبی داره و برای همین ازش نپرسیدم چی خریده. فقط ازش خواستم شام زودتر آماده کنه چون بشدت خسته بودم. بعد از دوش گرفتنم سوپ در بشقاب کنار سینی به همراه یک لیوان آب برام آورد. ازش تشکر کردم و بعد از صرف غذا به خاطره که جلوی تلویزیون لمیده بود و برنامه مورد علاقش میدید نگاهی کردم و شب بخیر گفتم.نگاهی که معناش به خوبی میدونستم به من انداخت و گفت : واقعا از الان میخوابی؟
لباسهامون روی زمین ولو و خاطره مثل همیشه زیر من. کمی با سینه هاش بازی کردم و صدای ناله خفیفی ازش بلند شد. با تمام تلاشی که همیشه انجام میداد ولی تونایی کنترل کردن ناله هاشو نداشت و فقط باعث میشد شبیه یک خرناس باشه تا یک ناله سکسی.چون به سینه هاش بیشتر از هر جایی حساس بود و واقعا دوس نداشتم دیگه اون صدای خرناس مانند بشنوم به سمت لباش هجوم بردم و لبای خشمزشو خوردم. بوسه هاش بشدت برام تحریک پذیر بود و واقعا نمیدونم چرا ولی تنها کسی بود که از بوسیدنش تحریک میشدم. روبروی تلویزیون برنامه مورد علاقشو دیگه بیخیال شده بود و فقط شهوت بهش مستولی شده بود. وقتی حس کردم به اندازه کافی خیس شده با یک فشار دادم داخل. با یک ناله جوابمو داد. کاش هیچوقت سعی نمیکرد جلوی خودشو بگیره چون صدای ناله هاشو وقتی آزادانه رها میکرد دوس داشتم. با شروع ریتم گرفتن من پاهاشو دورم حلقه کرد. لبهامو روی لبهاش گذاشتم و در همین حال ریتم تلمبه هام تندتر شدن. دوبا
1401/12/29
#معمایی #پارتی
چند ماه از ازدواجمون میگذشت…
رابطه سکسمون افتضاح بود و خاطره همیشه زمان سکس به پشت میخوابید و اجازه میداد من هر کاری میخوام انجام بدم. بارها بعد از کلی بحث و جدال در همین باره لقب کتلت بهش دادم. توی ذهنم دوس داشتم یکبار اون بیاد بالا و بشینه روش. بمن تسلط داشته باشه و کنترل گر باشه ولی هر بار باهاش حرف میزدم امتناع میکرد و در حالیکه دراز میکشید بمن اجازه میداد کار خودمو بکنم. با اینحال بشدت تحت فشار بودم چون نمیتونستم ارضا بشم و مشکلات و اعصاب خوردی ها در طول روز هم بیشتر میشد. بجایی رسیده بودیم که سر کوچک ترین چیزها بهم میپریدیم و شبها هم دیگر انگیزه ای برای نزدیکی بهش نداشتم.
سینا یکی از همکارانم بخاطر تولد خانمش چندتا از همکارا و خانماشون دعوت کرده بود. کلا توی محل کار شاید ۵ یا ۶ نفر بودیم که بیرون هم باهم قرار میزاشتیم و شاید بخاطر همسن بودنمون من هم جزوی از این اکیپ شده بودم والا حتی در زمان دانشجویی هم بخاطر درونگرایی زیادم با اینجور جمع ها زیاد جوش نمیخوردم و اکثرا بعد از کلاس یک سیگار با بچه ها دود میکردیم پشت کافه تریا و از هم جدا میشدیم و مستقیم به سمت خونه. زمانیکه با خاطره آشنا شدم اون برعکس من یک دختر شاد و پرانرژی بود. شاید دلیل جذب شدنمون بهم همین بود. دو قطب مثبت و منفی همدیگرو جذب کرده بودن. با خاطره سه سال توی ارتباط بودم قبل ازدواجمون و هیچوقت توی این سه سال از بوسیدن لباش فراتر نرفته بودم. وقتی شب اول باهم آمیزش کردیم و متوجه شدم باکره نیست یکجورایی بابت سه سال صبر کردنم به خودم نفرین فرستادم. توی اداره سینا یکجورایی تمثیل مذکر خاطره بود و حتی ورژن مردونه خاطره میدیدمش. به خاطره زنگ زدم و بهش دعوت سینا اطلاع دادم. به کارتش هم پول انتقال دادم برای خرید هدیه و بهش گفتم عصر یکم دیرتر میام چون توی اداره کارهام بیشتر از بقیه روزها زمان میبره. در واقع بعضی روزها بیشتر بخاطر خلوت بودن محل کار بعد از ساعت کاری از عمد کارهامو نگه میداشتم تا بتونم در آرامش خودم انجامشون بدم. ساعت ۶ عصر بود که به خونه رسیدم و یک کادو پیچ روی میز قرار داشت. میدونستم که سلیقه خوبی داره و برای همین ازش نپرسیدم چی خریده. فقط ازش خواستم شام زودتر آماده کنه چون بشدت خسته بودم. بعد از دوش گرفتنم سوپ در بشقاب کنار سینی به همراه یک لیوان آب برام آورد. ازش تشکر کردم و بعد از صرف غذا به خاطره که جلوی تلویزیون لمیده بود و برنامه مورد علاقش میدید نگاهی کردم و شب بخیر گفتم.نگاهی که معناش به خوبی میدونستم به من انداخت و گفت : واقعا از الان میخوابی؟
لباسهامون روی زمین ولو و خاطره مثل همیشه زیر من. کمی با سینه هاش بازی کردم و صدای ناله خفیفی ازش بلند شد. با تمام تلاشی که همیشه انجام میداد ولی تونایی کنترل کردن ناله هاشو نداشت و فقط باعث میشد شبیه یک خرناس باشه تا یک ناله سکسی.چون به سینه هاش بیشتر از هر جایی حساس بود و واقعا دوس نداشتم دیگه اون صدای خرناس مانند بشنوم به سمت لباش هجوم بردم و لبای خشمزشو خوردم. بوسه هاش بشدت برام تحریک پذیر بود و واقعا نمیدونم چرا ولی تنها کسی بود که از بوسیدنش تحریک میشدم. روبروی تلویزیون برنامه مورد علاقشو دیگه بیخیال شده بود و فقط شهوت بهش مستولی شده بود. وقتی حس کردم به اندازه کافی خیس شده با یک فشار دادم داخل. با یک ناله جوابمو داد. کاش هیچوقت سعی نمیکرد جلوی خودشو بگیره چون صدای ناله هاشو وقتی آزادانه رها میکرد دوس داشتم. با شروع ریتم گرفتن من پاهاشو دورم حلقه کرد. لبهامو روی لبهاش گذاشتم و در همین حال ریتم تلمبه هام تندتر شدن. دوبا
نوید (۲)
1402/01/10
#پارتی #سکس_پولی #سکس_گروهی
بعد از سفر چین یکم دیدم به جنس مونث تغییر کرده بود و بیشتر کلاسای زبان رو دنبال میکردم چون بکارم میومد و به سطح خوبی رسیده بودم
و یکم دنبال شیطونی بودم احساس میکردم هم نیاز دارم هم هیچی بلد نیستم
یکی از بچه ها قصد فروختن ماشینش رو داشت که به حاجی گفتم و برام اوکی کرد و پولش دادم و عصر رفتیم در خونش و ماشین گرفتم حقیقتا تو کونم عروسی بود آره شاید خنده دار باشه یه ۲۰۶ این همه ذوق برای من آره منی که چند سال پیش پول غذا نداشتم و گوشه انبار تو یه اتاق کثافت میخوابیدم خونه اجاره ای و ماشین کلی ذوق داشت ماشین گرفتم و رفتم تو خیابونا چرخیدم و نمیدونم از کجا سر در آوردم فقط چرخیدم دم یه فست فود وایسادم و شیرینی ماشین به خودم دادم و یه پیتزا و سیب گرفتم خوردم ساعتای ۹ بود که داشتم میچرخیدم تا خونه رو پیدا کنم دیدم یه دختر کنار خیابونه به نیت آدرس پرسیدن رفتم کنارش شیشه رو دادم پایین گف ۳۰۰ ساک گفتم چی گف ۳۰۰ ساک میزنم بریم؟
نمیدونم چرا پاهام شروع کرد لرزیدن گاز دادم و رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم براش چنتا ماشین وایسادن و یکی سوارش کرد ۲ ساعت بعد رسیدم خونه
فرداش رفتم سرکار و تو دفتر به حاجی گفتم:حاجی شیرینی ماشین نهار همه مهمون من
حاجی:ورشکست نشی نهار مهمونتیم شبم میای شام مهمونتیم
آخ که به دلم چسبید که یاد پریسا افتادم
من:به روی چشم
حاجی لحن جدی گرفت و گف:نوید از این منطقه هم خونت عوض کن خوب نیس اینجایی محله داغونی شده
من:چشم میگردم کجا باید برم آخه بلد نیستم
حاجی:به علی میگم باهات بیاد اطراف خودمون یجا پیدا کن بگیر کم کمم تو فکر باش تشکیل خونواده بدی خوب نی مجردی دیگه ۲۷،۲۸ سالته
سرمو انداختم پایین چشم گفتم
شب شد به دستور حاجی رفتم در خونشون
حاجی یه بنز داشت که آرزوم بود باهاش یبار بوق بزنم اومد بیرون و خانمش و پریسا تو ماشین بودن و پریسا انگار ناراحت بود
علی پرید بیرون گف: به به مبارکه این بابای مام قول ماشین داده ها حالا کی بخره معلوم نی
حاجی پیاده شد گف:بشین علی کنارش انقدر حرف نزن درست تموم کن خدمتت برو میخرم برات
علی:نمیخوای بخری دیگه تا اون موقع من پیر شدم دیگه ماشین میخوام چیکار
حاجی:بشین ببینم بچه بشین دیر شد
علی نشست و حرکت کردیم و چشمم به پریسا بود
من:علی خواهرته چش بود انگار عصبانی بود
علی:میخواست با ما بیاد بابام نزاشت پکر شد
من:عه چرا
علی:نمیدونم دیگه بعضیا وقتا بابام میگه موذب میشن و فلان
رفتین تا به یه رستوران رسیدیم پارک کردیم با پریسا و مادرش سلام کردم رفتیم داخل
به پریسا حس شهوت نداشتم اما جلوم راه میرفت چشمم ناخودآگاه رفت رو باسنش
نشستیم سر یه میز و سفارش دادیم و خوردیم خندیدیم
موقع رفتن شد حاجی گف :علی بیا تو ماشین بریم دیگه مزاحم نوید نشو
من:نه حاجی میام تا در خونه مسیرم درست بلد نیستم
رو به پریسا گفتم:بی ادبی نباشه میخواید شمام بیاید باهم بریم
پریسا من منی کرد و حاجی گف:برو برو باهم بیاید
سوار شدیم و چشمم تو آینه به پریسا بود
پریسا:نوید به ضبط وصل شم آهنگ بزارم
من:آره بزار من بلد نیستم علی ردیف کن
آهنگ گذاشت و کلی دست زدن و خندیدیم توی راه
تا در خونه
علی:راستی فردا بیا بابا گف ببرمت دنبال خونه بگردی
من:چشم صبح ۹ جلو درم
علی:اوه کله پزی میری مگه بعدم جمعه س تک و توک میان ۱۱ اینا بیا
خدافظی کردم و رفتم
تو راه یکم چرخ زدم اون خیابون پیدا کنم شاید اون دختره باشه
خیابون پیدا شد ولی دختره نبود داشتم میرفتم که یکی دیگه رو گوشه خیابون دیدم رفتم سمتش گف:۳۰۰ ساک بیام
من:اوم کجا آخه می نی
دختر:تو ماشین دیگه نا واردیا
من:بیا بالا
دختر:نقد می
1402/01/10
#پارتی #سکس_پولی #سکس_گروهی
بعد از سفر چین یکم دیدم به جنس مونث تغییر کرده بود و بیشتر کلاسای زبان رو دنبال میکردم چون بکارم میومد و به سطح خوبی رسیده بودم
و یکم دنبال شیطونی بودم احساس میکردم هم نیاز دارم هم هیچی بلد نیستم
یکی از بچه ها قصد فروختن ماشینش رو داشت که به حاجی گفتم و برام اوکی کرد و پولش دادم و عصر رفتیم در خونش و ماشین گرفتم حقیقتا تو کونم عروسی بود آره شاید خنده دار باشه یه ۲۰۶ این همه ذوق برای من آره منی که چند سال پیش پول غذا نداشتم و گوشه انبار تو یه اتاق کثافت میخوابیدم خونه اجاره ای و ماشین کلی ذوق داشت ماشین گرفتم و رفتم تو خیابونا چرخیدم و نمیدونم از کجا سر در آوردم فقط چرخیدم دم یه فست فود وایسادم و شیرینی ماشین به خودم دادم و یه پیتزا و سیب گرفتم خوردم ساعتای ۹ بود که داشتم میچرخیدم تا خونه رو پیدا کنم دیدم یه دختر کنار خیابونه به نیت آدرس پرسیدن رفتم کنارش شیشه رو دادم پایین گف ۳۰۰ ساک گفتم چی گف ۳۰۰ ساک میزنم بریم؟
نمیدونم چرا پاهام شروع کرد لرزیدن گاز دادم و رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم براش چنتا ماشین وایسادن و یکی سوارش کرد ۲ ساعت بعد رسیدم خونه
فرداش رفتم سرکار و تو دفتر به حاجی گفتم:حاجی شیرینی ماشین نهار همه مهمون من
حاجی:ورشکست نشی نهار مهمونتیم شبم میای شام مهمونتیم
آخ که به دلم چسبید که یاد پریسا افتادم
من:به روی چشم
حاجی لحن جدی گرفت و گف:نوید از این منطقه هم خونت عوض کن خوب نیس اینجایی محله داغونی شده
من:چشم میگردم کجا باید برم آخه بلد نیستم
حاجی:به علی میگم باهات بیاد اطراف خودمون یجا پیدا کن بگیر کم کمم تو فکر باش تشکیل خونواده بدی خوب نی مجردی دیگه ۲۷،۲۸ سالته
سرمو انداختم پایین چشم گفتم
شب شد به دستور حاجی رفتم در خونشون
حاجی یه بنز داشت که آرزوم بود باهاش یبار بوق بزنم اومد بیرون و خانمش و پریسا تو ماشین بودن و پریسا انگار ناراحت بود
علی پرید بیرون گف: به به مبارکه این بابای مام قول ماشین داده ها حالا کی بخره معلوم نی
حاجی پیاده شد گف:بشین علی کنارش انقدر حرف نزن درست تموم کن خدمتت برو میخرم برات
علی:نمیخوای بخری دیگه تا اون موقع من پیر شدم دیگه ماشین میخوام چیکار
حاجی:بشین ببینم بچه بشین دیر شد
علی نشست و حرکت کردیم و چشمم به پریسا بود
من:علی خواهرته چش بود انگار عصبانی بود
علی:میخواست با ما بیاد بابام نزاشت پکر شد
من:عه چرا
علی:نمیدونم دیگه بعضیا وقتا بابام میگه موذب میشن و فلان
رفتین تا به یه رستوران رسیدیم پارک کردیم با پریسا و مادرش سلام کردم رفتیم داخل
به پریسا حس شهوت نداشتم اما جلوم راه میرفت چشمم ناخودآگاه رفت رو باسنش
نشستیم سر یه میز و سفارش دادیم و خوردیم خندیدیم
موقع رفتن شد حاجی گف :علی بیا تو ماشین بریم دیگه مزاحم نوید نشو
من:نه حاجی میام تا در خونه مسیرم درست بلد نیستم
رو به پریسا گفتم:بی ادبی نباشه میخواید شمام بیاید باهم بریم
پریسا من منی کرد و حاجی گف:برو برو باهم بیاید
سوار شدیم و چشمم تو آینه به پریسا بود
پریسا:نوید به ضبط وصل شم آهنگ بزارم
من:آره بزار من بلد نیستم علی ردیف کن
آهنگ گذاشت و کلی دست زدن و خندیدیم توی راه
تا در خونه
علی:راستی فردا بیا بابا گف ببرمت دنبال خونه بگردی
من:چشم صبح ۹ جلو درم
علی:اوه کله پزی میری مگه بعدم جمعه س تک و توک میان ۱۱ اینا بیا
خدافظی کردم و رفتم
تو راه یکم چرخ زدم اون خیابون پیدا کنم شاید اون دختره باشه
خیابون پیدا شد ولی دختره نبود داشتم میرفتم که یکی دیگه رو گوشه خیابون دیدم رفتم سمتش گف:۳۰۰ ساک بیام
من:اوم کجا آخه می نی
دختر:تو ماشین دیگه نا واردیا
من:بیا بالا
دختر:نقد می
تشخیص هویت (۲)
1402/01/24
#معمایی #پارتی
مقدمه:
این مقدمه برای کامنت عزیزانی که در قسمت اول گذاشته بودند و از روند داستان راضی نبودند قرار داده شده پس لطفا اگر به جریان ورود وقایع در لحظه و غافلگیری علاقه دارید این متن نخونید.
در قسمت اول به معرفی سه شخصیت اصلی داستان و روابط بینشون پرداختیم. شخصیت اصلی داستان و همینطور راوی اسمی در طول داستان ندارد تا به دلخواه خواننده بتواند راحت تر خودش را در این شخصیت قرار دهد. این شخصیت دچار نامطمئن بودن درباره گرایش جنسیتی خودش هست و همچنین بخاطر تابوهایی که در جامعه وجود دارد حتی به همسر و شریک جنسی زندگی خودش هم نمیتواند درباره این فانتزی ها و تمایلاتش حرفی بزند. شخصیت دوم داستان خاطره به عنوان همسر و ناتوان در ارضای همسر بخاطر حس علاقه شدید حاضر میشود تا بستری فراهم کند برای ملاقات زن مرموز داستان با همسرش تا او هم بتواند از سکس لذت ببرد ولی در این میان اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورند.
رنگ رژ تند بشدت توجه منو بخودش جلب کرده بود و برای چند لحظه قفل روی نوشته شدم. در پاهایم احساس سستی میکردم و کمی رخوت در سراسر بدنم پخش شده بود. تلفن از دستانم به سمت زمین سر خورد و در لحظه ای که میدانستم دیگر توانایی ایستادن در پاهایم نمانده فقط توانستم کمی به جلو خم شوم تا جاذبه مرا با خودش به تخت ببرد.
چشمانم بسختی باز شدند و نور اتاق چشمامو میزد. درد شدیدز توی مچ دستام حس کردم و با سختی کش و قوسی به خودم دادم و در همین لحظه با تعجب متوجه شدم دستام به بالای تخت بسته شدن. متوجه حضور کسی کنارم روی تخت شدم ولی چون چشمام هنوز به نور عادت نکرده بودن با صدای خفه ای بخاطر گلوی خشک شده ام صدا زدم: خاطره تویی؟ این چه کاریه.
صدای قهقهه بلند شد و چشمامو کامل باز کردم. زنی کاملا متفاوت از همسرم روی تخت با من بود. بی اختیار با خاطره مقایسه اش کردم. لاغرتر و قدبلندتر بود و همچنین پوست کشیده و بدن عضلانی داشت و کاملا مشخص بود که بصورت حرفه ای ورزش میکند. سینه های گرد پروتزی اش هم جلب توجه میکرد.
لباسی پوشیده بود که تمام اندام زنانه اش در معرض تماشا باشد. یک بیکینی یک تکه که چاک جلوی آن در حدی پایین بود که سینه ها فقط در لای بند لباس پنهان میشدند.
تن صدا و فرم بدنش منو یاد زنی که در مهمانی در کنار خاطره دیدم انداخت با این تفاوت که این زن کاملا پوست سفیدی داشت و موهای بور. با اینکه نقاب زده بود بصورت کامل می تونستم شباهت های بینشون نام ببرم.
شروع کردم به داد وبیداد که کی هستی و چرا منو بستی؟
حرکت دست راستش که بالای سرش رفت و صدای برخورد چرم ضخیم به پوستم باهم هماهنگ شدن و لحظه ای بعد سوزش شدید در رون پام حس کردم. دستش دوباره بالا رفت و با فرود مجددش صدای آخی از گلوم دراومد.
چند بار دیگر روی رونم فرود آمد تا توانستم درک کنم فعلا دست بالا داره و باید حواسم جمع بشه. توی ذهنم داشتم فکر میکردم چطور باید خودمو خلاص کنم از دست این زن و چه بلایی سر خاطره اومده. در همین لحظه با صدای زن که داشت میپرسید فهمیدی بخودم اومدم و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاش متوجه نشده بودم با سر به علامت بعله اشاره کردم.
خیلی نرم تر شد و با دستش موها و گوشم نوازش کرد و نجواکنان میگفت آفرین توله خوبم.
با دست دیگرش بیسکوییتی بالاتر از دهانم گرفته بود که باید به سختی بهش میرسیدم ولی گرسنگی امانی برای حفظ غرور بهم نمیداد پس با تمام نیرو خودمو جمع کردم تا بتوانم دهانم به بیسکوییت برسانم.
خورده های بیسکوییت از کنار لبم روی ریشهام میریخت. با دست راستش از روی شرت تنها پوششی که به تن داشتم، کیرم گرفت و شروع به مالیدن
1402/01/24
#معمایی #پارتی
مقدمه:
این مقدمه برای کامنت عزیزانی که در قسمت اول گذاشته بودند و از روند داستان راضی نبودند قرار داده شده پس لطفا اگر به جریان ورود وقایع در لحظه و غافلگیری علاقه دارید این متن نخونید.
در قسمت اول به معرفی سه شخصیت اصلی داستان و روابط بینشون پرداختیم. شخصیت اصلی داستان و همینطور راوی اسمی در طول داستان ندارد تا به دلخواه خواننده بتواند راحت تر خودش را در این شخصیت قرار دهد. این شخصیت دچار نامطمئن بودن درباره گرایش جنسیتی خودش هست و همچنین بخاطر تابوهایی که در جامعه وجود دارد حتی به همسر و شریک جنسی زندگی خودش هم نمیتواند درباره این فانتزی ها و تمایلاتش حرفی بزند. شخصیت دوم داستان خاطره به عنوان همسر و ناتوان در ارضای همسر بخاطر حس علاقه شدید حاضر میشود تا بستری فراهم کند برای ملاقات زن مرموز داستان با همسرش تا او هم بتواند از سکس لذت ببرد ولی در این میان اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورند.
رنگ رژ تند بشدت توجه منو بخودش جلب کرده بود و برای چند لحظه قفل روی نوشته شدم. در پاهایم احساس سستی میکردم و کمی رخوت در سراسر بدنم پخش شده بود. تلفن از دستانم به سمت زمین سر خورد و در لحظه ای که میدانستم دیگر توانایی ایستادن در پاهایم نمانده فقط توانستم کمی به جلو خم شوم تا جاذبه مرا با خودش به تخت ببرد.
چشمانم بسختی باز شدند و نور اتاق چشمامو میزد. درد شدیدز توی مچ دستام حس کردم و با سختی کش و قوسی به خودم دادم و در همین لحظه با تعجب متوجه شدم دستام به بالای تخت بسته شدن. متوجه حضور کسی کنارم روی تخت شدم ولی چون چشمام هنوز به نور عادت نکرده بودن با صدای خفه ای بخاطر گلوی خشک شده ام صدا زدم: خاطره تویی؟ این چه کاریه.
صدای قهقهه بلند شد و چشمامو کامل باز کردم. زنی کاملا متفاوت از همسرم روی تخت با من بود. بی اختیار با خاطره مقایسه اش کردم. لاغرتر و قدبلندتر بود و همچنین پوست کشیده و بدن عضلانی داشت و کاملا مشخص بود که بصورت حرفه ای ورزش میکند. سینه های گرد پروتزی اش هم جلب توجه میکرد.
لباسی پوشیده بود که تمام اندام زنانه اش در معرض تماشا باشد. یک بیکینی یک تکه که چاک جلوی آن در حدی پایین بود که سینه ها فقط در لای بند لباس پنهان میشدند.
تن صدا و فرم بدنش منو یاد زنی که در مهمانی در کنار خاطره دیدم انداخت با این تفاوت که این زن کاملا پوست سفیدی داشت و موهای بور. با اینکه نقاب زده بود بصورت کامل می تونستم شباهت های بینشون نام ببرم.
شروع کردم به داد وبیداد که کی هستی و چرا منو بستی؟
حرکت دست راستش که بالای سرش رفت و صدای برخورد چرم ضخیم به پوستم باهم هماهنگ شدن و لحظه ای بعد سوزش شدید در رون پام حس کردم. دستش دوباره بالا رفت و با فرود مجددش صدای آخی از گلوم دراومد.
چند بار دیگر روی رونم فرود آمد تا توانستم درک کنم فعلا دست بالا داره و باید حواسم جمع بشه. توی ذهنم داشتم فکر میکردم چطور باید خودمو خلاص کنم از دست این زن و چه بلایی سر خاطره اومده. در همین لحظه با صدای زن که داشت میپرسید فهمیدی بخودم اومدم و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاش متوجه نشده بودم با سر به علامت بعله اشاره کردم.
خیلی نرم تر شد و با دستش موها و گوشم نوازش کرد و نجواکنان میگفت آفرین توله خوبم.
با دست دیگرش بیسکوییتی بالاتر از دهانم گرفته بود که باید به سختی بهش میرسیدم ولی گرسنگی امانی برای حفظ غرور بهم نمیداد پس با تمام نیرو خودمو جمع کردم تا بتوانم دهانم به بیسکوییت برسانم.
خورده های بیسکوییت از کنار لبم روی ریشهام میریخت. با دست راستش از روی شرت تنها پوششی که به تن داشتم، کیرم گرفت و شروع به مالیدن
استاد عینکی من...!
1402/04/21
#پارتی #میلف #استاد
(توجه: در این داستان از نویسنده ی پسر هم استفاده شده تا داستان بتونه مناسبت هر دو جنس باشه…)
رها :
باز هم یه روز دیگه رسیده بود و من درگیر درس هام شده بودم و حال عجیبی داشتم
کلا امسال سال عجیبی بود متاسفانه شروع درس ها استارت سکوت رو تو خونه میزد جوری که رضا حتی یادش نبود من وجود دارم میدونستم درس های حقوق خیلی سنگینه ولی راستش دلم گاهی از رضا میشکست اون خیلی با من فرق داشت مامان میگفت به دایی حسین رفته بابا میگفت مثل کسی نیست و شخصیت خاص خودشو داره اما در کل باید بهتون بگم که داداشم رضا با اینکه ما خانواده با خدایی هستیم و قوانین خاص خودمون رو داشتیم همیشه ، کاملا آدم تابو شکنی بوده برای همین علاقه به وکالت پیدا کرد و اون بهترین دروغگویی که تا حالا دیدم چون با اینکه بلده بدترین دروغ هارو بگه به من دروغ نمیگه! توی حیاط نشسته بودم و به همه جا نگاه میکردم به جز صفحه جزوه ام و این یه فاجعه بود که جدیدا درگیرش شده بودم که ناراحتم میکرد! نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد و چه بلایی سرم اومده ولی خیلی زیاد ذهنم درگیر شخصیت عجیب استاد دیبا بود انگار که هزاران راز رو با خودش به دوش میکشه و من عین یک کاراگاه تشنه ی پیدا کردن اون راز هام… اون تنها استادی بود که حس امنیت خاصی بهم میداد خیلی خوب بود و بهترین شکل توضیح میداد با اینکه تنفر از کارش از نگاهش پیدا بود اما تو وظیفه اش کم کاری نمی کرد و به بهترین شکل وقت میذاشت برای همه ماها به ویژه من…امروز غروب باهاش کلاس داشتم دل تو دلم نبود من کودکانه و معصوم از احساسات واقعی خودم ناآگاه بودم! و این گناه هیچ کسی نبود جز خودم
شایدم تربیتی که شده بودم اینجوری بود. من تو خانواده ی فوق العاده با شخصیت و با حیایی بزرگ شدم پدر و مادرم آدم های آرام و مودبی بودن و منو با شرف بزرگ کردن ، اما خب من تا اون روز هیچ وقت حتی درست احساسات خودم رو درک نکرده بودم. رضا رو کاناپه خوابش برده بود پتویی رو تنش انداختم و عینکش رو از چشمش درآوردم و یواش لباس هامو پوشیدم. من عادت به پوشیدن لباس های ضخیم زمستونی نداشتم زیر پیرهن هام یه لباس زمستونی ضخیم می پوشیدم و روش پیرهن. اون روز با تیپ سفید رفتم دانشگاه…
وارد کلاس شدم و نشستم ردیف اول ؛ کاملا تو دماغ استاد دیبا بودم!
استاد دیبا وارد کلاس شد ، باز هم سرد و جدی بود و بعدش لبخند سردی زد و سلام کرد منم جای تمام اون دانشجوهای بی خیال مودبانه بلند شدم و سلام کردم بهش و اون هم مودبانه جواب داد و رفت سر درس. کلاس کمی ساکت شد ، من درس رو امروز نخونده بودم و خیلی ناگهانی استاد گفت : خب خانم زنگنه! شما به من بگید که…
یهو گفتم : استاد! من امروز نخوندم من رو ببخشید… با لبخند گفتم: اشکالی نداره خانم زنگنه دفعه بعدی جبران بفرمایید
یهو پچ پچ بچه ها بلند شد!! یه پسری رو صدا زد و اون هم گفت درس رو نخونده ولی با لحن بدی گفت اینو ، استاد با جدیت گفت : پس من براتون صفر رد میکنم بفرمایید
همونجوری که انتظار داشتم پسره گفت : آهان! اونوقت استاد جون این خانم زنگنه چون خانومه اینقدر راحته تو کلاس؟ فقط ما پسرا میخ داریم؟! استاد با جدیت بلند شد و گفت : ببینید آقای احمدی مقدم من گفته بودم درس جواب ندادن گناه نیست ولی بی ادبی واقعا به خورد من نمیره سن و سالی از من گذشته ، در نهایت وقاحت تا اینو گفت گوشام تیز شد بفهمم چند سالشه…! تو همون خشم و جدیتش هم آروم و سرد و بی خیال صحبت می کرد ، ادامه داد : شما چند سالته؟پسره گفت ۱۸ گفت من حداقل ۲۰ سال از تو بزرگترم پسر جون من دشمن تو نیستم ولی تو شاید بخوای سر به تن من نباشه پس خواهشا تحمل کن تا ترم تموم شه ترم بعدی با من برندار عزیز من . پسره با کلافگی نشست و لوازمش رو جمع کرد. استاد بی خیال درس رو شروع کرد ولی
من اندر خیال این بودم که چرا اگر استاد حدودا ۴۰ سالشه اینقدر چهره اش خسته و حدودا ۴۵ سالی نشون میداد؟!
دیگه حواسم به هر چیزی بود جز درس :) دختر درسخوان و باهوش کلاس داشت به چیز جدیدی تبدیل میشد… من نقاشی هم تا حدود خوبی بلد بودم. استاد بهمون وقت داد از یه سایتی یه مقاله بیاریم یکم خلاصه کنیم بنویسیم و خودش نشست و کتابی باز کرد و مطالعه کرد و منه احمق جای اینکه وظیفه امو انجام بدم شروع کردم با یه اتود هفت دهم عادی و یه پاک کن رو برگه نقاشی استاد دیبا رو کشیدم… با دقت چشم هامو ریز کردم
خدا رو شکر اون هم عین مجسمه بود این مرد حتی تکون نمیخورد انگار ربات بود…
به اجزای صورتش نگاه کردم! برای اولین بار تو زندگیم افکار عجیبی به ذهنم رسید که حالمو بهم ریخت…
1402/04/21
#پارتی #میلف #استاد
(توجه: در این داستان از نویسنده ی پسر هم استفاده شده تا داستان بتونه مناسبت هر دو جنس باشه…)
رها :
باز هم یه روز دیگه رسیده بود و من درگیر درس هام شده بودم و حال عجیبی داشتم
کلا امسال سال عجیبی بود متاسفانه شروع درس ها استارت سکوت رو تو خونه میزد جوری که رضا حتی یادش نبود من وجود دارم میدونستم درس های حقوق خیلی سنگینه ولی راستش دلم گاهی از رضا میشکست اون خیلی با من فرق داشت مامان میگفت به دایی حسین رفته بابا میگفت مثل کسی نیست و شخصیت خاص خودشو داره اما در کل باید بهتون بگم که داداشم رضا با اینکه ما خانواده با خدایی هستیم و قوانین خاص خودمون رو داشتیم همیشه ، کاملا آدم تابو شکنی بوده برای همین علاقه به وکالت پیدا کرد و اون بهترین دروغگویی که تا حالا دیدم چون با اینکه بلده بدترین دروغ هارو بگه به من دروغ نمیگه! توی حیاط نشسته بودم و به همه جا نگاه میکردم به جز صفحه جزوه ام و این یه فاجعه بود که جدیدا درگیرش شده بودم که ناراحتم میکرد! نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد و چه بلایی سرم اومده ولی خیلی زیاد ذهنم درگیر شخصیت عجیب استاد دیبا بود انگار که هزاران راز رو با خودش به دوش میکشه و من عین یک کاراگاه تشنه ی پیدا کردن اون راز هام… اون تنها استادی بود که حس امنیت خاصی بهم میداد خیلی خوب بود و بهترین شکل توضیح میداد با اینکه تنفر از کارش از نگاهش پیدا بود اما تو وظیفه اش کم کاری نمی کرد و به بهترین شکل وقت میذاشت برای همه ماها به ویژه من…امروز غروب باهاش کلاس داشتم دل تو دلم نبود من کودکانه و معصوم از احساسات واقعی خودم ناآگاه بودم! و این گناه هیچ کسی نبود جز خودم
شایدم تربیتی که شده بودم اینجوری بود. من تو خانواده ی فوق العاده با شخصیت و با حیایی بزرگ شدم پدر و مادرم آدم های آرام و مودبی بودن و منو با شرف بزرگ کردن ، اما خب من تا اون روز هیچ وقت حتی درست احساسات خودم رو درک نکرده بودم. رضا رو کاناپه خوابش برده بود پتویی رو تنش انداختم و عینکش رو از چشمش درآوردم و یواش لباس هامو پوشیدم. من عادت به پوشیدن لباس های ضخیم زمستونی نداشتم زیر پیرهن هام یه لباس زمستونی ضخیم می پوشیدم و روش پیرهن. اون روز با تیپ سفید رفتم دانشگاه…
وارد کلاس شدم و نشستم ردیف اول ؛ کاملا تو دماغ استاد دیبا بودم!
استاد دیبا وارد کلاس شد ، باز هم سرد و جدی بود و بعدش لبخند سردی زد و سلام کرد منم جای تمام اون دانشجوهای بی خیال مودبانه بلند شدم و سلام کردم بهش و اون هم مودبانه جواب داد و رفت سر درس. کلاس کمی ساکت شد ، من درس رو امروز نخونده بودم و خیلی ناگهانی استاد گفت : خب خانم زنگنه! شما به من بگید که…
یهو گفتم : استاد! من امروز نخوندم من رو ببخشید… با لبخند گفتم: اشکالی نداره خانم زنگنه دفعه بعدی جبران بفرمایید
یهو پچ پچ بچه ها بلند شد!! یه پسری رو صدا زد و اون هم گفت درس رو نخونده ولی با لحن بدی گفت اینو ، استاد با جدیت گفت : پس من براتون صفر رد میکنم بفرمایید
همونجوری که انتظار داشتم پسره گفت : آهان! اونوقت استاد جون این خانم زنگنه چون خانومه اینقدر راحته تو کلاس؟ فقط ما پسرا میخ داریم؟! استاد با جدیت بلند شد و گفت : ببینید آقای احمدی مقدم من گفته بودم درس جواب ندادن گناه نیست ولی بی ادبی واقعا به خورد من نمیره سن و سالی از من گذشته ، در نهایت وقاحت تا اینو گفت گوشام تیز شد بفهمم چند سالشه…! تو همون خشم و جدیتش هم آروم و سرد و بی خیال صحبت می کرد ، ادامه داد : شما چند سالته؟پسره گفت ۱۸ گفت من حداقل ۲۰ سال از تو بزرگترم پسر جون من دشمن تو نیستم ولی تو شاید بخوای سر به تن من نباشه پس خواهشا تحمل کن تا ترم تموم شه ترم بعدی با من برندار عزیز من . پسره با کلافگی نشست و لوازمش رو جمع کرد. استاد بی خیال درس رو شروع کرد ولی
من اندر خیال این بودم که چرا اگر استاد حدودا ۴۰ سالشه اینقدر چهره اش خسته و حدودا ۴۵ سالی نشون میداد؟!
دیگه حواسم به هر چیزی بود جز درس :) دختر درسخوان و باهوش کلاس داشت به چیز جدیدی تبدیل میشد… من نقاشی هم تا حدود خوبی بلد بودم. استاد بهمون وقت داد از یه سایتی یه مقاله بیاریم یکم خلاصه کنیم بنویسیم و خودش نشست و کتابی باز کرد و مطالعه کرد و منه احمق جای اینکه وظیفه امو انجام بدم شروع کردم با یه اتود هفت دهم عادی و یه پاک کن رو برگه نقاشی استاد دیبا رو کشیدم… با دقت چشم هامو ریز کردم
خدا رو شکر اون هم عین مجسمه بود این مرد حتی تکون نمیخورد انگار ربات بود…
به اجزای صورتش نگاه کردم! برای اولین بار تو زندگیم افکار عجیبی به ذهنم رسید که حالمو بهم ریخت…
سکس پارتی با شیمیل های بیزنسی و یک دختر
1402/05/30
#شیمیل #سکس_گروهی #پارتی
یه رابطه deep throat رو داشتم با یک شیمیلی به اسم آیدا
بزارید مقدمه کوتاه بگم
داستان قبلیشم رو تو دو سایت گذاشتم که که یکیش همین سایت ایرانی خودمونه
ولی تایتلش بود ته حلقی و آشنایی با شیمیل بیزنسی
من تو داستان قبل تونستم یک شیمیل بیزنسی پیدا کنم
اما تو این داستان قراره ادامه قبلی رو بگم میخواید اول و اخر اون داستان قبلو بخونید
سعی کنید از قوه تخیلتون درست استفاده کنید برای درک موضوع ها
و سعی کنید وقتی داستانو بخونید شرایط جوری باشه که تا آخرشو بخونید و چیزیو از دست ندین
داستان فتیشیه و خاصه و برخی نکات مورد پسند همه نیست اون
تیکه هارو جوری روایت میکنم
که بتونید رد شید اگه خوشتون نیومد و برید خط بعدی
اون روز با آیدا دوستای شیمیل رفتیم برای ناهار
اول خواستم اشنا بشم باهاشون
آیدا صورت استخونی داشت ممه های خوش فرمی داشت و کیر بلندی داشت اما نه باریک بود نه کلفت
من تو اون لحظه ارضا شده بودم اما بازم کنجکاو بودم ببینم لاپای دوستاش چه خبره
اسم یکیشون آریل بود این یکی صورت گردی داشت و تو پر به نظر می رسید و صدای خیلی دخترونه تری داشت ولی خیلی پلنگ نبود که عملی باشه یا دماغش اندازه نخود باشه. انگار فقط گونه هاش و ممه هاش عملی بود اما چهره دلنشینی داشت
داشتن باهام شوخی میکردن که یهو رسیدن به بحث اسلیوا اما بزارید قبل از اینکه بخوام مکالمه رو براتون باز گو کنم نفر سوم رو هم معرفی کنم
اگه بخوام بگم این یکی ترسناک بود . صورت لاغری داشت اما همه جاش عملی بود . گونه ها لب ها. لنز گذاشته بود و چشماش عسلی شده بود
قدش بلند تر بود اما میدونم دیشب هرکی باهاش بوده لنگ لنگ رفته خونشون. مطمئن بودم بزرگ ترین کیر مال اینه.
موهاش رنگ استخونی بود و خیلی زیبا بود
ازش اسمشو پرسیدم
گفت اسمش ماریاست
هم ازش میترسیدم هم عاشق ابهتش شده بودم
یک گروه همه چی تموم بودن
اما مکالمه سکسی جایی شروع شد که آیدا رو به اریل و ماریا گفت مثل یک اسلیو داشتم براش ساک میزدم و تو حلقم میکرد
اونا برگشتن نگاه من کردن بحث اسلیو باز شد
هنوز ناهار نیاورده بودن
آریل : منم یک اسلیو داشتم که دوست داشت برام بخوره اما بلد نبود
آیدا : ولی این کارش درست بود و من کلی حال کردم
آریل : اما بردم تو اتاق اسلیو مو تا جایی که میشد زدمش چون خودش دوست داشت بزنمش منم اول بدم میومد اما قبلش بهم گفته بود دوست داره یکی بزنه اونو و جوری بزنه که غافلگیر بشه و بزنه تو صورتش
آیدا: اون رو کلا میگی اسلیو؟
آریل : آره خوش گفت هر هفته میاد تا بردم بشه. گفت اسمشو اسلیو ذخیره کنم
هر وقت زنگ میزنه بهم میگه میسترس
منم باهاش بد صحبت میکنم و برنامه رو بهش میگم
آیدا : دیشب با همین اسلیوت بودی
آریل : نه اما هر هفته همین روز بهم زنگ میزنه تا فردا یا امشب بهش تایم بدم بیاد
آیدا : من مشتری اسلیو خیلی داشتم اما ثابت نبودن
راستی ماریا دیشب چطور بود اوضاع
ماریا: پسره دنبال من میگشته تا بکنمش اما اصلا به دلم نبود
خیلی چندش بود
آریل : چندش بود؟ چرا؟
ماریا : کثیف بود وقتی داشتم میکردمش از بس گشاد بود
فقط لم داده بود بکنم منم تا ته که میکردم خوشش میومد
من: میتونم سایزاتونو بپرسم؟
همشون نگاهم کردن خندیدن
آیدا لیوان نوشیدنیشو ورداشت که بخوره و گوش میداد
اریل میگه من 17 سانته ضخامتش عادیه
گفتم ماریا میشه بگی چند سانته؟
ماریا: دوست داری بدونی؟
من : آره
ماریا :به نظرت چند سانتیمتر
دیدم اریل و آیدا هردوشون با لبخند دارن نوشیدنی شون رو میخورن منتظر ری اکش منن
خود ماریانا وقتی مستقیم نگام میکرد تخم کرده بودم
خیلی ابهت داشت
منم گفتم 20 سانته کلفت
ماریا : خوبه
1402/05/30
#شیمیل #سکس_گروهی #پارتی
یه رابطه deep throat رو داشتم با یک شیمیلی به اسم آیدا
بزارید مقدمه کوتاه بگم
داستان قبلیشم رو تو دو سایت گذاشتم که که یکیش همین سایت ایرانی خودمونه
ولی تایتلش بود ته حلقی و آشنایی با شیمیل بیزنسی
من تو داستان قبل تونستم یک شیمیل بیزنسی پیدا کنم
اما تو این داستان قراره ادامه قبلی رو بگم میخواید اول و اخر اون داستان قبلو بخونید
سعی کنید از قوه تخیلتون درست استفاده کنید برای درک موضوع ها
و سعی کنید وقتی داستانو بخونید شرایط جوری باشه که تا آخرشو بخونید و چیزیو از دست ندین
داستان فتیشیه و خاصه و برخی نکات مورد پسند همه نیست اون
تیکه هارو جوری روایت میکنم
که بتونید رد شید اگه خوشتون نیومد و برید خط بعدی
اون روز با آیدا دوستای شیمیل رفتیم برای ناهار
اول خواستم اشنا بشم باهاشون
آیدا صورت استخونی داشت ممه های خوش فرمی داشت و کیر بلندی داشت اما نه باریک بود نه کلفت
من تو اون لحظه ارضا شده بودم اما بازم کنجکاو بودم ببینم لاپای دوستاش چه خبره
اسم یکیشون آریل بود این یکی صورت گردی داشت و تو پر به نظر می رسید و صدای خیلی دخترونه تری داشت ولی خیلی پلنگ نبود که عملی باشه یا دماغش اندازه نخود باشه. انگار فقط گونه هاش و ممه هاش عملی بود اما چهره دلنشینی داشت
داشتن باهام شوخی میکردن که یهو رسیدن به بحث اسلیوا اما بزارید قبل از اینکه بخوام مکالمه رو براتون باز گو کنم نفر سوم رو هم معرفی کنم
اگه بخوام بگم این یکی ترسناک بود . صورت لاغری داشت اما همه جاش عملی بود . گونه ها لب ها. لنز گذاشته بود و چشماش عسلی شده بود
قدش بلند تر بود اما میدونم دیشب هرکی باهاش بوده لنگ لنگ رفته خونشون. مطمئن بودم بزرگ ترین کیر مال اینه.
موهاش رنگ استخونی بود و خیلی زیبا بود
ازش اسمشو پرسیدم
گفت اسمش ماریاست
هم ازش میترسیدم هم عاشق ابهتش شده بودم
یک گروه همه چی تموم بودن
اما مکالمه سکسی جایی شروع شد که آیدا رو به اریل و ماریا گفت مثل یک اسلیو داشتم براش ساک میزدم و تو حلقم میکرد
اونا برگشتن نگاه من کردن بحث اسلیو باز شد
هنوز ناهار نیاورده بودن
آریل : منم یک اسلیو داشتم که دوست داشت برام بخوره اما بلد نبود
آیدا : ولی این کارش درست بود و من کلی حال کردم
آریل : اما بردم تو اتاق اسلیو مو تا جایی که میشد زدمش چون خودش دوست داشت بزنمش منم اول بدم میومد اما قبلش بهم گفته بود دوست داره یکی بزنه اونو و جوری بزنه که غافلگیر بشه و بزنه تو صورتش
آیدا: اون رو کلا میگی اسلیو؟
آریل : آره خوش گفت هر هفته میاد تا بردم بشه. گفت اسمشو اسلیو ذخیره کنم
هر وقت زنگ میزنه بهم میگه میسترس
منم باهاش بد صحبت میکنم و برنامه رو بهش میگم
آیدا : دیشب با همین اسلیوت بودی
آریل : نه اما هر هفته همین روز بهم زنگ میزنه تا فردا یا امشب بهش تایم بدم بیاد
آیدا : من مشتری اسلیو خیلی داشتم اما ثابت نبودن
راستی ماریا دیشب چطور بود اوضاع
ماریا: پسره دنبال من میگشته تا بکنمش اما اصلا به دلم نبود
خیلی چندش بود
آریل : چندش بود؟ چرا؟
ماریا : کثیف بود وقتی داشتم میکردمش از بس گشاد بود
فقط لم داده بود بکنم منم تا ته که میکردم خوشش میومد
من: میتونم سایزاتونو بپرسم؟
همشون نگاهم کردن خندیدن
آیدا لیوان نوشیدنیشو ورداشت که بخوره و گوش میداد
اریل میگه من 17 سانته ضخامتش عادیه
گفتم ماریا میشه بگی چند سانته؟
ماریا: دوست داری بدونی؟
من : آره
ماریا :به نظرت چند سانتیمتر
دیدم اریل و آیدا هردوشون با لبخند دارن نوشیدنی شون رو میخورن منتظر ری اکش منن
خود ماریانا وقتی مستقیم نگام میکرد تخم کرده بودم
خیلی ابهت داشت
منم گفتم 20 سانته کلفت
ماریا : خوبه
زن شدن رها
1402/08/29
#پارتی #بکارت #دانشجویی
۱۹ سالم بود. یه دختر دانشجو یاغی بودم که آروم و قرار نداشتم. انگار همه چی برام یه قفس تنگ بود، خانواده، دانشگاه، عرف و فرهنگ و قانونای جامعه. درست نمی دونستم دنبال چی ام اما بی تاب بودم. موهای پرپشت قهوه ای روشنم تا کمرم میرسید، معمولا می بافتمش و از مقنعم میومد بیرون. هیکلم ظریف بود و بیبی فیس بودم، با سینه های متوسط سفت و باسن گرد که به نسبت ظرافت بقیه ی بدنم بزرگ بود. یه دوست پسر فاب داشتم که همکلاسیم بود و همه جا با هم بودیم. فکر می کردم عاشقشم، با هم حرفای عاشقانه میزدیم و کتاب و موزیک رد و بدل می کردیم، ولی هنوز کاری باهام نکرده بود. با خیلی اکیپا دوست بودیم و خیلی اهل بیرون و مهمونی رفتن بودیم، بیشتر هم به خاطر دوست پسرم که اجتماعی بود و کاریزما داشت و اهل شوخی کردن بود با همه. منم از همین چیزاش خوشم اومده بود ولی یه وقتایی وقتی دخترا خیلی باهاش گرم می گرفتن اذیت میشدم.
ما با هم مهمونی و دورهمی کوچیک زیاد می رفتیم، ولی اون شب برای اولین بار از طریق یکی از اکیپ هایی که باهاشون خارج از دانشگاه دوست بود و یکم از ماها بزرگ تر بودن یه پارتی بزرگ دعوت شدیم تو یه باغ خارج از شهر. من خیلی هیجان داشتم واسه اون شب. سامان بهم گفته بود واسم خوشگل کن میخوام مستت کنم باهات برقصم، با یه نگاه شیطون. منم بهش گفتم گمشو ولی تو دلم قند آب شد انگار. معمولا تیپم اسپرت بود ولی واسه پارتی سعی کردم تیپ رسمی بزنم. یه تاپ و دامن کوتاه مشکی پوشیدم با کفشای پاشنه بلند کرم که انگشتای پامو خیلی ظریف نشون میداد. لباس و کفشم پاهامو خیلی کشیده و زنونه نشون میداد. یه آرایش ملایم کردم با سایه ی یکم براق ولی ماتیک قرمز که بهم میومد، موهامم باز گذاشتم. وایستادم جلوی آیینه خودمو نگاه کردم، حس کردم از حالت تین ایجری در اومدم و بزرگتر نشون میدم.
سوار ماشین سامان که شدم یهو سورپرایز رو تو چشماش دیدم، یکم مکث کرد و نگاهم کرد، با یه لبخند معنی دار گفت خیلی خوشگل شدی دختر. چیزی نگفتم خندیدم. خودش هم خوش تیپ و پسرونه بود. پیرهن مردونه ی اسپورت چهارخونه تنش بود با جین رسمی. تو ماشین آهنگ گذاشتیم و حسابی داشتیم حال میکردیم، همینطوری که رانندگی میکرد دستشو آورد سمتم و دست همو گرفتیم. بعد وقتی رسیدیم دم در باغ من یهو استرس گرفتم. باغ بزرگ بود و صدای موزیک خیلی بلند بود و به نظر میومد مهمون زیاده. ماشینو که پارک کردیم رفتیم تو من یکم استرسم بیشتر شد. از یه باغ که استخر داشت رد شدیم و وارد ساختمون اصلی باغ شدیم. ساختمون چند طبقه بود ولی موزیک و پارتی اصلی تو همون سالن طبقه ی پایین بود. یه سری میز بلند واسه نوشیدنی و مزه اطراف سالن بود و بقیش دنس فلور بود و موزیک با صدای بلند. فضا نا آشنا بود برام. یه سری مهمونا خیلی از ما بزرگتر بودن، دور و بر سی سال. بعضی دخترا آرایشهای خیلی غلیظ داشتن و لباس های خیلی باز تنشون بود. یه نگاه به سامان کردم و واسه اولین بار حس کردم تو یه جمعی اونم زیاد راحت نیست، انگار استرس داره. به روی خودم نیاوردم، اونم به روی خودش نمیاورد و می خواست خودشو از تک و تا نندازه و نشون بده خیلی بزرگه. چند دقیقه تو این حال بودیم که دور یکی از میزا اکیپ خودمونو دیدیم، دور میز وایستاده بودن درینک می خوردن و میخندیدن. یکم انگار سبک شدیم و رفتیم سمتشون. نگار، یکی از دخترای اکیپ که مث سامان خیلی اجتماعی و اهل شوخی بود قبل از بقیه ما رو دید. شروع کرد بالا پایین پریدن و با جیغ جیغ سلام کردن و اول سامانو بغل کرد. اومد سمت من و بهم گفت وای چه خوشگل شدی! بچه ها مث همیشه شروع کردن شیطنت و مسخره بازی و تو اون صدای موزیک بلند نصف حرفای همو نمی شنیدیم. برامون درینک ریختن. من درینکو که خوردم سرم یکم سنگین شد و راحت تر شدم. رفتم درینک دوم و حس کردم داره بهم خوش میگذره. ریتم آهنگو گرفتم و کم کم هممون رفتیم وسط برقصیم. ما جمعی تو یه دایره می رقصیدیم. نگار از همه بیشتر بالا پایین میپرید و انگار یکم می خواست جلب توجه کنه. رفتاراش برام زیادی بود. با حالت مسخره بازی رقصای سکسی می کرد و سامان هم که پایه ی مسخره بازی بود همراهیش می کرد یا ادای پول ریختن سرشو در میاورد. منم بیخیال بودم و می رقصیدم، تا یه لحظه حس کردم انگار سرم داره زیادی گیج میره از درینک دوم. حس کردم حالم خوب نیست. سرمو بردم نزدیک گوش سامان بهش بگم، اصن حواسش نبود. اول هی می گفت نمی شنوم صداتو، بعد که شنید گفت اکیه عزیزم چیزی نیست مشروب خوردی. برقص اکی میشی. اینطوری که کرد اضطراب گرفتم، حس کردم سامان حواسش بهم نیست. ترسیدم حالم بدتر شه. پارتی شلوغ بود و بقیه ی کسایی که وسط می رقصیدن و اکیپای دیگه خیلی فازای عجیب داشتن. باز سرم گیج رفت. از وسط دنس فلور اومدم سر میز خودمون و وایستادم یه گوشه. حس کردم سرگیجم بیشتر میشه.
1402/08/29
#پارتی #بکارت #دانشجویی
۱۹ سالم بود. یه دختر دانشجو یاغی بودم که آروم و قرار نداشتم. انگار همه چی برام یه قفس تنگ بود، خانواده، دانشگاه، عرف و فرهنگ و قانونای جامعه. درست نمی دونستم دنبال چی ام اما بی تاب بودم. موهای پرپشت قهوه ای روشنم تا کمرم میرسید، معمولا می بافتمش و از مقنعم میومد بیرون. هیکلم ظریف بود و بیبی فیس بودم، با سینه های متوسط سفت و باسن گرد که به نسبت ظرافت بقیه ی بدنم بزرگ بود. یه دوست پسر فاب داشتم که همکلاسیم بود و همه جا با هم بودیم. فکر می کردم عاشقشم، با هم حرفای عاشقانه میزدیم و کتاب و موزیک رد و بدل می کردیم، ولی هنوز کاری باهام نکرده بود. با خیلی اکیپا دوست بودیم و خیلی اهل بیرون و مهمونی رفتن بودیم، بیشتر هم به خاطر دوست پسرم که اجتماعی بود و کاریزما داشت و اهل شوخی کردن بود با همه. منم از همین چیزاش خوشم اومده بود ولی یه وقتایی وقتی دخترا خیلی باهاش گرم می گرفتن اذیت میشدم.
ما با هم مهمونی و دورهمی کوچیک زیاد می رفتیم، ولی اون شب برای اولین بار از طریق یکی از اکیپ هایی که باهاشون خارج از دانشگاه دوست بود و یکم از ماها بزرگ تر بودن یه پارتی بزرگ دعوت شدیم تو یه باغ خارج از شهر. من خیلی هیجان داشتم واسه اون شب. سامان بهم گفته بود واسم خوشگل کن میخوام مستت کنم باهات برقصم، با یه نگاه شیطون. منم بهش گفتم گمشو ولی تو دلم قند آب شد انگار. معمولا تیپم اسپرت بود ولی واسه پارتی سعی کردم تیپ رسمی بزنم. یه تاپ و دامن کوتاه مشکی پوشیدم با کفشای پاشنه بلند کرم که انگشتای پامو خیلی ظریف نشون میداد. لباس و کفشم پاهامو خیلی کشیده و زنونه نشون میداد. یه آرایش ملایم کردم با سایه ی یکم براق ولی ماتیک قرمز که بهم میومد، موهامم باز گذاشتم. وایستادم جلوی آیینه خودمو نگاه کردم، حس کردم از حالت تین ایجری در اومدم و بزرگتر نشون میدم.
سوار ماشین سامان که شدم یهو سورپرایز رو تو چشماش دیدم، یکم مکث کرد و نگاهم کرد، با یه لبخند معنی دار گفت خیلی خوشگل شدی دختر. چیزی نگفتم خندیدم. خودش هم خوش تیپ و پسرونه بود. پیرهن مردونه ی اسپورت چهارخونه تنش بود با جین رسمی. تو ماشین آهنگ گذاشتیم و حسابی داشتیم حال میکردیم، همینطوری که رانندگی میکرد دستشو آورد سمتم و دست همو گرفتیم. بعد وقتی رسیدیم دم در باغ من یهو استرس گرفتم. باغ بزرگ بود و صدای موزیک خیلی بلند بود و به نظر میومد مهمون زیاده. ماشینو که پارک کردیم رفتیم تو من یکم استرسم بیشتر شد. از یه باغ که استخر داشت رد شدیم و وارد ساختمون اصلی باغ شدیم. ساختمون چند طبقه بود ولی موزیک و پارتی اصلی تو همون سالن طبقه ی پایین بود. یه سری میز بلند واسه نوشیدنی و مزه اطراف سالن بود و بقیش دنس فلور بود و موزیک با صدای بلند. فضا نا آشنا بود برام. یه سری مهمونا خیلی از ما بزرگتر بودن، دور و بر سی سال. بعضی دخترا آرایشهای خیلی غلیظ داشتن و لباس های خیلی باز تنشون بود. یه نگاه به سامان کردم و واسه اولین بار حس کردم تو یه جمعی اونم زیاد راحت نیست، انگار استرس داره. به روی خودم نیاوردم، اونم به روی خودش نمیاورد و می خواست خودشو از تک و تا نندازه و نشون بده خیلی بزرگه. چند دقیقه تو این حال بودیم که دور یکی از میزا اکیپ خودمونو دیدیم، دور میز وایستاده بودن درینک می خوردن و میخندیدن. یکم انگار سبک شدیم و رفتیم سمتشون. نگار، یکی از دخترای اکیپ که مث سامان خیلی اجتماعی و اهل شوخی بود قبل از بقیه ما رو دید. شروع کرد بالا پایین پریدن و با جیغ جیغ سلام کردن و اول سامانو بغل کرد. اومد سمت من و بهم گفت وای چه خوشگل شدی! بچه ها مث همیشه شروع کردن شیطنت و مسخره بازی و تو اون صدای موزیک بلند نصف حرفای همو نمی شنیدیم. برامون درینک ریختن. من درینکو که خوردم سرم یکم سنگین شد و راحت تر شدم. رفتم درینک دوم و حس کردم داره بهم خوش میگذره. ریتم آهنگو گرفتم و کم کم هممون رفتیم وسط برقصیم. ما جمعی تو یه دایره می رقصیدیم. نگار از همه بیشتر بالا پایین میپرید و انگار یکم می خواست جلب توجه کنه. رفتاراش برام زیادی بود. با حالت مسخره بازی رقصای سکسی می کرد و سامان هم که پایه ی مسخره بازی بود همراهیش می کرد یا ادای پول ریختن سرشو در میاورد. منم بیخیال بودم و می رقصیدم، تا یه لحظه حس کردم انگار سرم داره زیادی گیج میره از درینک دوم. حس کردم حالم خوب نیست. سرمو بردم نزدیک گوش سامان بهش بگم، اصن حواسش نبود. اول هی می گفت نمی شنوم صداتو، بعد که شنید گفت اکیه عزیزم چیزی نیست مشروب خوردی. برقص اکی میشی. اینطوری که کرد اضطراب گرفتم، حس کردم سامان حواسش بهم نیست. ترسیدم حالم بدتر شه. پارتی شلوغ بود و بقیه ی کسایی که وسط می رقصیدن و اکیپای دیگه خیلی فازای عجیب داشتن. باز سرم گیج رفت. از وسط دنس فلور اومدم سر میز خودمون و وایستادم یه گوشه. حس کردم سرگیجم بیشتر میشه.
اصل مطلب
1402/10/12
#مستی #پارتی
داستانی که تازه از تنور بیرون اومده
اشکان کسی که همه یه پسر آروم میشناسنش و خانواده بهش اعتماد دارن
۱.قرار بود بعد از کلاب بریم خونه که مامانش بهش زنگ زد گفت میاد دنبالش
عسل یه سال ازم بزرگتره و هشت ساله همسایه ایم توی کل مجتمع ما که شبیه خانه ی سالمندان منو عسل فقط سنمون زیره بیسته ما همیشه تو حیاط با هم بازی میکردیم همیشه یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما
۲.وقتی تنها شدم که همسایه ی بالایی مونم رفت و من موندم و بازی های انلاین زندگیم از هر روز کلاب رسیده بود به سیستم و اینستا
۳. بعد از سه ماه عسل بهم پیام داد که تولد پیمانه تو باید بیای کلی تعریفو کردم و باید باشی و کلی اصرار
۴.شب تولد رسید اماده شدم یه لباس رسمی پوشیدم کت تک . ورنی . تیشرت سفید ماشین بابا رو برداشتمو.
۵.فضا خیلی سنگین بود خیلی سخت ارتباط میگرفتم تا سلام کردن تموم میشد فقط سکوت بعد از چه خبر و سلامتی مونده بود تو تمام زندگیم اولین باری بود مهمونی میرفتم خیلی از پسرا خوشو بش و با دخترا لاس میزدن
من لیوانو بر می داشتم میرفتم بیرون سرد میشد میومدم داخل دوباره همین
۶.زمانی که اومدم داخل عسل دویید سمتم بغلم کرد و منو به پیمان معرفی کرد خیلی به هم میومدن دوتا ادم خوش خنده و پر انرژی
۷. آخر شب موزیک و آوردن تو حیاط اتیش روشن کردن همه نشسته بودن دور اتیش خیلیا حالشون بهم خورد و آروم آروم دونه دونه رفتن داخل یکی دو ساعت بعد از کلی تعریف و حرف ها و درد و دل یخ منم شکست و دو تا تیکه خوب پروندم و بلند شدم رفتم سمت ماشین که علاوه بر کادوی پیمان یه گیفت کوچیک برا عسل بیارم
۸.چند قدم دور شدم یکی صدام زد گفت میرید سمت ماشین گفتم آره گفت منم با شما بیام سرمو به سمت راست پایین مایل کردم لبخند زد منم راهمو گرفتم و
۹اول یه قدم ازم فاصله داشت قدم هاشو تند براشت رسید بهم گفت چرا میدوویی منم ببر با خودت خب ترسناکه شونه به شونه باهام اومدیم هیچی نگفتیم تا رسیدم به ماشین کادو رو برداشتم وایسادم تا بیاد از شاسی بلندش پیاده شد دورش پتو بود پاهاش لخت دامنش اومد بالا رفتم سمتش گفت دیگه خسته شدم لباس مجلسی رو عوض کنم چیه این اشغالا صندوق عقبو با ریموت زد تا کمر رفت تو کیفشو بیاره من ۱۸۰ دارم میخورد زیره ۱۷۰ باشه اندام اسکینی ولی باسن عالی تو پر نه بادکنک مست بودم نتونستم نگاهو جمع کنم تا اومد بالا یه لبخند زد گفت کجایی گفتم بخدا که نمیدونم گفت من میرم تو ماشین لباس عوض کنم تو اگه دوس داری برو من میام گفتم نه من وایسادم تا تو بیای گفت اوکی و رفت تو ماشین دو قدم دور شدم داشت لباسشو در میاورد مو های فر و کوتاه داشت دستای کشیده شونه های سفید تیشرت صورتی ای پوشید تا برگشت چشم تو چشم شدیم گفت بیا بدبخت یخ زدی بیرون منم رفتم نشستم صندلی راننده نگاهم که رون پاش افتاد کیرم شروع کرد سر تا پاشو دید زدم ناخون پاش کاشت مشکی بود براق قد کشیده تا به خودم اومدم دیده داره نگام میکنه منم دارم پاهاشو میبینم سرشو کج کرد تو چرا تنها اومدی باغ گفتم مامانم باهام نیومد خندید گفت منم با یه الدنگ اومدم مرتیکه بد مست بمیره الهی گفتم اره دیدمتون گفت پس داشتی اول مجلس منو دید میزدی گفتم نه دقیقا. اولش گفت اون ماشینه توئه؟ رومو کردم سمت پنجره تا برگشتم صورتشو اورده بود کنار صورتم جا خوردم ازم خندید با انگشت اشاره به نشونه ی تهدید گذاشت وسط قفسه ی سینم گفت دفه ی اخرت باشه منو دید میزنیا منم کاملا جدی گفتم با دست با من صحبت نکن تا جمله ام تموم شد لبخند زدم گفت دیوونه کشیدم سمت خودش لبامون تو هم قفل شد
۱۰.اولین بوسه سی ثانیه طول کشید
1402/10/12
#مستی #پارتی
داستانی که تازه از تنور بیرون اومده
اشکان کسی که همه یه پسر آروم میشناسنش و خانواده بهش اعتماد دارن
۱.قرار بود بعد از کلاب بریم خونه که مامانش بهش زنگ زد گفت میاد دنبالش
عسل یه سال ازم بزرگتره و هشت ساله همسایه ایم توی کل مجتمع ما که شبیه خانه ی سالمندان منو عسل فقط سنمون زیره بیسته ما همیشه تو حیاط با هم بازی میکردیم همیشه یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما
۲.وقتی تنها شدم که همسایه ی بالایی مونم رفت و من موندم و بازی های انلاین زندگیم از هر روز کلاب رسیده بود به سیستم و اینستا
۳. بعد از سه ماه عسل بهم پیام داد که تولد پیمانه تو باید بیای کلی تعریفو کردم و باید باشی و کلی اصرار
۴.شب تولد رسید اماده شدم یه لباس رسمی پوشیدم کت تک . ورنی . تیشرت سفید ماشین بابا رو برداشتمو.
۵.فضا خیلی سنگین بود خیلی سخت ارتباط میگرفتم تا سلام کردن تموم میشد فقط سکوت بعد از چه خبر و سلامتی مونده بود تو تمام زندگیم اولین باری بود مهمونی میرفتم خیلی از پسرا خوشو بش و با دخترا لاس میزدن
من لیوانو بر می داشتم میرفتم بیرون سرد میشد میومدم داخل دوباره همین
۶.زمانی که اومدم داخل عسل دویید سمتم بغلم کرد و منو به پیمان معرفی کرد خیلی به هم میومدن دوتا ادم خوش خنده و پر انرژی
۷. آخر شب موزیک و آوردن تو حیاط اتیش روشن کردن همه نشسته بودن دور اتیش خیلیا حالشون بهم خورد و آروم آروم دونه دونه رفتن داخل یکی دو ساعت بعد از کلی تعریف و حرف ها و درد و دل یخ منم شکست و دو تا تیکه خوب پروندم و بلند شدم رفتم سمت ماشین که علاوه بر کادوی پیمان یه گیفت کوچیک برا عسل بیارم
۸.چند قدم دور شدم یکی صدام زد گفت میرید سمت ماشین گفتم آره گفت منم با شما بیام سرمو به سمت راست پایین مایل کردم لبخند زد منم راهمو گرفتم و
۹اول یه قدم ازم فاصله داشت قدم هاشو تند براشت رسید بهم گفت چرا میدوویی منم ببر با خودت خب ترسناکه شونه به شونه باهام اومدیم هیچی نگفتیم تا رسیدم به ماشین کادو رو برداشتم وایسادم تا بیاد از شاسی بلندش پیاده شد دورش پتو بود پاهاش لخت دامنش اومد بالا رفتم سمتش گفت دیگه خسته شدم لباس مجلسی رو عوض کنم چیه این اشغالا صندوق عقبو با ریموت زد تا کمر رفت تو کیفشو بیاره من ۱۸۰ دارم میخورد زیره ۱۷۰ باشه اندام اسکینی ولی باسن عالی تو پر نه بادکنک مست بودم نتونستم نگاهو جمع کنم تا اومد بالا یه لبخند زد گفت کجایی گفتم بخدا که نمیدونم گفت من میرم تو ماشین لباس عوض کنم تو اگه دوس داری برو من میام گفتم نه من وایسادم تا تو بیای گفت اوکی و رفت تو ماشین دو قدم دور شدم داشت لباسشو در میاورد مو های فر و کوتاه داشت دستای کشیده شونه های سفید تیشرت صورتی ای پوشید تا برگشت چشم تو چشم شدیم گفت بیا بدبخت یخ زدی بیرون منم رفتم نشستم صندلی راننده نگاهم که رون پاش افتاد کیرم شروع کرد سر تا پاشو دید زدم ناخون پاش کاشت مشکی بود براق قد کشیده تا به خودم اومدم دیده داره نگام میکنه منم دارم پاهاشو میبینم سرشو کج کرد تو چرا تنها اومدی باغ گفتم مامانم باهام نیومد خندید گفت منم با یه الدنگ اومدم مرتیکه بد مست بمیره الهی گفتم اره دیدمتون گفت پس داشتی اول مجلس منو دید میزدی گفتم نه دقیقا. اولش گفت اون ماشینه توئه؟ رومو کردم سمت پنجره تا برگشتم صورتشو اورده بود کنار صورتم جا خوردم ازم خندید با انگشت اشاره به نشونه ی تهدید گذاشت وسط قفسه ی سینم گفت دفه ی اخرت باشه منو دید میزنیا منم کاملا جدی گفتم با دست با من صحبت نکن تا جمله ام تموم شد لبخند زدم گفت دیوونه کشیدم سمت خودش لبامون تو هم قفل شد
۱۰.اولین بوسه سی ثانیه طول کشید
تولد رفیقم
1402/12/15
#دوست_دختر #پارتی
سلام من محمدم ۱۹ سالمه قدم ۱۹۰ و وزنم ۹۵ بدنسازم فیس خیلی خوبی دارم چشم ابرو مشکی کیرمم ۱۶ سانته
چهارشنبه بود و تولد علی رفیقم بود رفته بودیم ویلا فرداش پنج شنبه قرار بود کل رفیقامون بیان تولد بگیریم ما یه روز قبل اومدیم تنها صفا کنیم
من دوست دخترم اومده بود دوست دختر علی هم بو
شب بود خلاصه رفتیم استخر اونجا لب بازی میکردیم رفتیم داخل خلاصه عشق و حال کردیم شب شد ۳ خواب بود با ۳ تا تخت ۲ نفره تو اتاق منو دوست دخترم بودیم سکس کردیم فرداش دوست دخترم گفت باید برم نمیتونم پیشت باشم منم اعصابم خیلی خیلی خراب شد رسوندمش برگشتم ویلا بعد از ظهر همه اومدن ساعت ۸ شب مشروب رو چیدم خوردیم همه ۴ تاپیک خوردن مست شدن اتی دوست دختر یکی از بچه ها بود کون تپل کمر باریک خوشگل مو پسرونه سینه ۸۰ سفید خیلی باحال بود منو اون با جنبه جمع بودیم داشتیم پیک میزدیم مست شدیم منو اونم بعد خیلی میخندیدیم هی بغل میکرد منو بعد گفت خیلی دوست دارم منم مست اونم مست همه دارن میرقصن مست پاره
گفتم عشق منی تو بعد منم مست میشم ولی اگاهم همه چی یادم میمونه بعد دستمو گرفت گفت بیا بریم طبقه بالا رفتیم بالا تو بالکن سیگارو در اوردم روشن کردیم بعد حرف میزدیم چسبیده بودیم به هم بعد اون دستشو گذاشت رو شونه من منم کمرشو گرفتم لب گرفتم ازش حدود یه ربع پشت سرهم لب میگرفتم ازش بعد کونشو فشار دادم کیرمو مالید از رو شلوار بعد گفت کجا بریم گفتم یه راه داریم اونم اینه بریم ویلای ما نزدیکه الکی بگو باید برم
منم میگم میبرمش خودمم باید برم رفتیم پایین ۲۰ دقیقه بعد اینا ساعت ۱۱:۳۰ گفتش به بچه باید بره خانوادش گفتن بعد منم به ایمان دوست پسرش گفتم من میرسونمش باید برم خونه منم گفت دمت گرم داداش گفتم فداتشم آقا من ماشینم ماکسیما کلاسیکه سوار شد رفتیم قهوه خریدم و کاندوم و تاخیری روان کننده هزار تا تنقلات رفتیم ویلا رسیدیم رفتیم داخل وسایلو چیدم مایو پوشیدیم استخر از داخل راه داره و سر پوشیده بود رفتیم باهم استخر قهوه هم خوردیم قشنگ پرید بعد تو جکوزی بغلم بود لب بازی عشق بازی میکردیم بعد لخت شدیم برام ساک زد بعد لای سینه هاش گذاشت میمالید بعد ۲۰ دقیقه اینا بهش لاپایی زدم دوباره ساک زد برام ابم اومد ریختم رو صورتش دوش گرفتیم رفتیم داخل تنقلات چیدم فیلم گذاشتم ساعت ۲ اینا بود دیدیم خوردیم گفتیم خندیدیم بعد فیلمو قطع کردیم رفتیم بخوابیم اتاق لخت شد منم لخت رو تخت دراز کشیدیم دو نفره بود تختش
بعد لب بازی کردیم بغلش کرده بودم قرص خوردم کیرم شق شده بود تاخیری زدم بعد روان کننده رو اوردم شروع کردم کصشو مالیدم تند تند میمالیدم حدود ۲۰ ۳۰ دقیقه مالیدم ارضا شد آبش پاشید بعد کاندوم گذاشتم داگی شد کردم توش تلمبه میزدم اه اه میکرد هی اسپنک میزدم تلمبه میزدم بعد دراز کشیدم نشست رو کیرم بپر بپر میکرد بعد بلند شد دستاشو گذاشت رو دیوار سرپا کردمش اخرم خوابید رو تخت من خوابیدم رو تلمبه میزدم جیغ میزد عاشقم شده بود انقدر خوب ارضا شده بود بعد نیم ساعت ابم داشت میومد کاندومو دراوردم ریختم رو لپ کونش بلند شد رفتیم حموم با هم زیر دوش شستیم همو در اومدیم خوابیدیم فرداش صبح بلند شد خیلی حال داده بود بهمون صبحانه خوردیم جمع و جور کردیم رفتیم کرج کردان بودیم بعد رفتیم رستوران برای ناهار با هم
غذا خوردیم قلیون زدیم باهم بردمش خونشون رسوندمش الان یه ماهه باهاش تو رابطم و خیلی راضیم با اون ایمانم هم کات کرده و خیلی اوکیههفته پیش چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم شمال شب بود رفتم غذا خریدم تنقلات همه چی ساعت ۴ صبح زنگ زدم رفتم دنبالش سوارش کردم ر
1402/12/15
#دوست_دختر #پارتی
سلام من محمدم ۱۹ سالمه قدم ۱۹۰ و وزنم ۹۵ بدنسازم فیس خیلی خوبی دارم چشم ابرو مشکی کیرمم ۱۶ سانته
چهارشنبه بود و تولد علی رفیقم بود رفته بودیم ویلا فرداش پنج شنبه قرار بود کل رفیقامون بیان تولد بگیریم ما یه روز قبل اومدیم تنها صفا کنیم
من دوست دخترم اومده بود دوست دختر علی هم بو
شب بود خلاصه رفتیم استخر اونجا لب بازی میکردیم رفتیم داخل خلاصه عشق و حال کردیم شب شد ۳ خواب بود با ۳ تا تخت ۲ نفره تو اتاق منو دوست دخترم بودیم سکس کردیم فرداش دوست دخترم گفت باید برم نمیتونم پیشت باشم منم اعصابم خیلی خیلی خراب شد رسوندمش برگشتم ویلا بعد از ظهر همه اومدن ساعت ۸ شب مشروب رو چیدم خوردیم همه ۴ تاپیک خوردن مست شدن اتی دوست دختر یکی از بچه ها بود کون تپل کمر باریک خوشگل مو پسرونه سینه ۸۰ سفید خیلی باحال بود منو اون با جنبه جمع بودیم داشتیم پیک میزدیم مست شدیم منو اونم بعد خیلی میخندیدیم هی بغل میکرد منو بعد گفت خیلی دوست دارم منم مست اونم مست همه دارن میرقصن مست پاره
گفتم عشق منی تو بعد منم مست میشم ولی اگاهم همه چی یادم میمونه بعد دستمو گرفت گفت بیا بریم طبقه بالا رفتیم بالا تو بالکن سیگارو در اوردم روشن کردیم بعد حرف میزدیم چسبیده بودیم به هم بعد اون دستشو گذاشت رو شونه من منم کمرشو گرفتم لب گرفتم ازش حدود یه ربع پشت سرهم لب میگرفتم ازش بعد کونشو فشار دادم کیرمو مالید از رو شلوار بعد گفت کجا بریم گفتم یه راه داریم اونم اینه بریم ویلای ما نزدیکه الکی بگو باید برم
منم میگم میبرمش خودمم باید برم رفتیم پایین ۲۰ دقیقه بعد اینا ساعت ۱۱:۳۰ گفتش به بچه باید بره خانوادش گفتن بعد منم به ایمان دوست پسرش گفتم من میرسونمش باید برم خونه منم گفت دمت گرم داداش گفتم فداتشم آقا من ماشینم ماکسیما کلاسیکه سوار شد رفتیم قهوه خریدم و کاندوم و تاخیری روان کننده هزار تا تنقلات رفتیم ویلا رسیدیم رفتیم داخل وسایلو چیدم مایو پوشیدیم استخر از داخل راه داره و سر پوشیده بود رفتیم باهم استخر قهوه هم خوردیم قشنگ پرید بعد تو جکوزی بغلم بود لب بازی عشق بازی میکردیم بعد لخت شدیم برام ساک زد بعد لای سینه هاش گذاشت میمالید بعد ۲۰ دقیقه اینا بهش لاپایی زدم دوباره ساک زد برام ابم اومد ریختم رو صورتش دوش گرفتیم رفتیم داخل تنقلات چیدم فیلم گذاشتم ساعت ۲ اینا بود دیدیم خوردیم گفتیم خندیدیم بعد فیلمو قطع کردیم رفتیم بخوابیم اتاق لخت شد منم لخت رو تخت دراز کشیدیم دو نفره بود تختش
بعد لب بازی کردیم بغلش کرده بودم قرص خوردم کیرم شق شده بود تاخیری زدم بعد روان کننده رو اوردم شروع کردم کصشو مالیدم تند تند میمالیدم حدود ۲۰ ۳۰ دقیقه مالیدم ارضا شد آبش پاشید بعد کاندوم گذاشتم داگی شد کردم توش تلمبه میزدم اه اه میکرد هی اسپنک میزدم تلمبه میزدم بعد دراز کشیدم نشست رو کیرم بپر بپر میکرد بعد بلند شد دستاشو گذاشت رو دیوار سرپا کردمش اخرم خوابید رو تخت من خوابیدم رو تلمبه میزدم جیغ میزد عاشقم شده بود انقدر خوب ارضا شده بود بعد نیم ساعت ابم داشت میومد کاندومو دراوردم ریختم رو لپ کونش بلند شد رفتیم حموم با هم زیر دوش شستیم همو در اومدیم خوابیدیم فرداش صبح بلند شد خیلی حال داده بود بهمون صبحانه خوردیم جمع و جور کردیم رفتیم کرج کردان بودیم بعد رفتیم رستوران برای ناهار با هم
غذا خوردیم قلیون زدیم باهم بردمش خونشون رسوندمش الان یه ماهه باهاش تو رابطم و خیلی راضیم با اون ایمانم هم کات کرده و خیلی اوکیههفته پیش چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم شمال شب بود رفتم غذا خریدم تنقلات همه چی ساعت ۴ صبح زنگ زدم رفتم دنبالش سوارش کردم ر
تکهای از ماه، زیر نور ماه
#پارتی #عاشقی #گی
اسم من آریوئه، 25 ساله و دانشجوی ارشد مهندسی کامپیوتر
داستان برمیگرده به تابستون به پارسال و تولد یکی ازهمکلاسیهام، جایی که کسرا رو دیدم. من یه پسر فیتی با قد 178 و کسرا یه پسر با قد حدود 185 و پوست سبزه و چشمهایی که تو همون نگاه اول عاشقش میشی. جرقهی آتیش بین من و کسرا همونجا خورده شد؛
یکی از روزهای گرم مرداد بود، تولد مهسا، یه ویلای استخر دار تو محدوده کردان. از اونجایی که مهسا دوست نزدیکم بود، خیلی زودتر از ساعت شروع پارتی به ویلا رفته بودم تا توی چیدن میز و آماده کردن وسایلا بهش کمک کنم. تدارکات تموم شد وقتی تموم شد که هنوز یه ساعتی مونده بود مهمونا بیان؛ واسه همین، سه شات ودکا زدم، رفتم تو اتاق، تیشرت و شلوارک و شورتم رو کندم و یه مایوی خوشگلی که واقعا وقتی میپوشیدمش باعث میشد بیاختیار نگاها سمتش دزدیده شه، تنم کردم و تنی به آب زدم.
ودکا کم کم داشت سرمو گرم میکرد که دو تا از مهمونا که یکیشونم کسرا خوشگلهی داستانمونه رسیدن. از آب زدم بیرون و با هم سلام علیک گرمی کردیم، از همون لحظه اول برق چشاش منو گرفت و باعث شد یه حسی داشته باشم که هم خوشحالم میکرد هم ناراحت؛ حس این فکر که:" آریو فکر کن! فکر کن کسرا پارتنرت بود و دوتایی این مهمونی رو شرکت میکردین؛ به سلامتی هم شات میزدین، با هم میرقصیدین، میرفتین تو استخر و شنا میکردین و تهش با بوسههای آتشین و یه سکس دلچسب، شب شادتونو به پایان میرسوندین." ولی خب به احتمال زیاد کسرا استریت بود و امروز قرار نیست مثل فیلمهای هالییودی اتفاق خاصی بیفته. سناریو سازی رو تموم کردم و خواستم برم تو اتاق که دوباره لباسامو بپوشم و دیگه آماده شم چون مهمونا کم کم داشتن میاومدن و پارتی در شرف شروع شدن بود.
کسی تو حیاط نبود، واسه همین مایومو در اوردم و یه حولهی خیس دور کون، و کیرم که از خیالپردازیم با کسرا نیمخیز شده بود پیچیدم؛ مایوی خیسمو چلوندم و یه گوشه گذاشتم تا خشک شه. راهمو به سمت داخل ویلا کج کردم و وارد اتاق شدم. کسرا و دوستش تو اتاق بودن ولی دوستش دیگه داشت میرفت بیرون. کسرا هنوز داشت جلو آینه آماده میشد گرچه که اگه از من میپرسیدی اصلا نیازی به اینا کارا نداشت و خوشگلترین پسری بود که دیده بودم؛ بهم گفت:
اگه نیازه از اتاق برم بیرون که راحت باشی
-نه عزیزم، تو به کارت برس، کار من فقط یه لباس پوشیدنه
به کار دیگه نیازی هم نداری آخه، همینجوریش خوشگلی.
نمیدونستم فقط مهربون و صمیمی و گرمه و یا داره سعی میکنه یه چیزی بهم بگه؛ هر چی که بود شنیدنش حس خوبی بهم داد و در جواب یه لبخند گرم تحویلش دادم. کمی مست بودم و سرم گرم؛ دلم میخواست همونجا بگیرم ببوسمش و بگم امشب مال من باش! ولی خب احتمالا مغزم باز داشت برای ترشح دوپامین واسه خودش تصمیم میگرفت. حواسم نبود که حوله رو خیلی محکم نبسته بودم، پشت به کسرا خم شدم از تو کیفم یه شرت تمیز درارم که یهو حوله از دور تنم افتاد. حالا کسرا تو اتاق بود و آریو با یه بدن لخت مادرزاد و کیر نیمخیزش. دستپاچه شدم و سریع حوله رو پیچیدم دورم.
-ببخشید من یکم مستم و مغزم تو رعایت کردن تعادل داره اذیتم میکنه
کسرا جوابی به جز یه لبخند گرم نداد و از اتاق رفت بیرون که راحت باشم.
خودمو کامل خشک کردم و لباسامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. از اونجایی که هنوز دوستای نزدیک خودم نیومده بودن یه ساعتی رو هنگام مستی با اسکرول کردن توییتر و اینستاگرام و پیام دادن به یکی دو تا از دوستام گذروندم؛ این وسط هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهم به کسرا میافتاد که داشت شات میزد و با دو سه نفر بگو بخند میکرد.
یکی دو ساعتی گذشت، با دوستام کلی میرقصیدیم و خوش میگذروندیم. کمی خسته شدم و خواستم که بشینم و مدتی به عنوان تماشاگر مهمونا رو همراهی کنم. یه سیگار روشن کردم و نگاهم رو حرکات پای رقص مهمونا دوختم. متوجه شدم کسرا با یه لیوان تو دستش داره میاد سمتم.
+هی پسری که اسمتم نمیدونم!
-هی! آریو ام
منم کسرا، خوشوقتم
مشخص بود جفتمون مستیم، کمی از خودمون پرسیدیم و من تمام مدت به زیبایی چشمها و لبهاش که به ظرافت تکون میخوردن خیره شده بودم و بیشتر از اینکه حواسم به کلمهها و جملهها باشه، دلم میخواست سرشو بین دستا بگیرم و چشمها و لبهاشو ببوسم
+چند سالته آریو؟
-25
منم 23 ام، البته بیست روز دیگه میشم 24. از اونجایی که دوست مهسایی فکر کنم تو یه دانشگاه باشیم، نه؟ کدوم دانشگاه بودی تو اگه هنوز درس میخونی؟
-دانشگاه تهران
+پشمام، منم اونجام، پس چرا تا حالا تو رو ندیدمت تو دانشگاه؟
-کم سعادتی بوده هه هه
+واقعا بوده! واقعا! راستی آریو، یه سیگار داری بهم بدی؟
-آره پسر
و یه سیگار دادم بهش
-میخوای واست روشنش کنم؟
+عین این فیلما؟
-بستگی داره چه فیلمی باشه :))
+آره ممنون میشم
فندکو
#پارتی #عاشقی #گی
اسم من آریوئه، 25 ساله و دانشجوی ارشد مهندسی کامپیوتر
داستان برمیگرده به تابستون به پارسال و تولد یکی ازهمکلاسیهام، جایی که کسرا رو دیدم. من یه پسر فیتی با قد 178 و کسرا یه پسر با قد حدود 185 و پوست سبزه و چشمهایی که تو همون نگاه اول عاشقش میشی. جرقهی آتیش بین من و کسرا همونجا خورده شد؛
یکی از روزهای گرم مرداد بود، تولد مهسا، یه ویلای استخر دار تو محدوده کردان. از اونجایی که مهسا دوست نزدیکم بود، خیلی زودتر از ساعت شروع پارتی به ویلا رفته بودم تا توی چیدن میز و آماده کردن وسایلا بهش کمک کنم. تدارکات تموم شد وقتی تموم شد که هنوز یه ساعتی مونده بود مهمونا بیان؛ واسه همین، سه شات ودکا زدم، رفتم تو اتاق، تیشرت و شلوارک و شورتم رو کندم و یه مایوی خوشگلی که واقعا وقتی میپوشیدمش باعث میشد بیاختیار نگاها سمتش دزدیده شه، تنم کردم و تنی به آب زدم.
ودکا کم کم داشت سرمو گرم میکرد که دو تا از مهمونا که یکیشونم کسرا خوشگلهی داستانمونه رسیدن. از آب زدم بیرون و با هم سلام علیک گرمی کردیم، از همون لحظه اول برق چشاش منو گرفت و باعث شد یه حسی داشته باشم که هم خوشحالم میکرد هم ناراحت؛ حس این فکر که:" آریو فکر کن! فکر کن کسرا پارتنرت بود و دوتایی این مهمونی رو شرکت میکردین؛ به سلامتی هم شات میزدین، با هم میرقصیدین، میرفتین تو استخر و شنا میکردین و تهش با بوسههای آتشین و یه سکس دلچسب، شب شادتونو به پایان میرسوندین." ولی خب به احتمال زیاد کسرا استریت بود و امروز قرار نیست مثل فیلمهای هالییودی اتفاق خاصی بیفته. سناریو سازی رو تموم کردم و خواستم برم تو اتاق که دوباره لباسامو بپوشم و دیگه آماده شم چون مهمونا کم کم داشتن میاومدن و پارتی در شرف شروع شدن بود.
کسی تو حیاط نبود، واسه همین مایومو در اوردم و یه حولهی خیس دور کون، و کیرم که از خیالپردازیم با کسرا نیمخیز شده بود پیچیدم؛ مایوی خیسمو چلوندم و یه گوشه گذاشتم تا خشک شه. راهمو به سمت داخل ویلا کج کردم و وارد اتاق شدم. کسرا و دوستش تو اتاق بودن ولی دوستش دیگه داشت میرفت بیرون. کسرا هنوز داشت جلو آینه آماده میشد گرچه که اگه از من میپرسیدی اصلا نیازی به اینا کارا نداشت و خوشگلترین پسری بود که دیده بودم؛ بهم گفت:
اگه نیازه از اتاق برم بیرون که راحت باشی
-نه عزیزم، تو به کارت برس، کار من فقط یه لباس پوشیدنه
به کار دیگه نیازی هم نداری آخه، همینجوریش خوشگلی.
نمیدونستم فقط مهربون و صمیمی و گرمه و یا داره سعی میکنه یه چیزی بهم بگه؛ هر چی که بود شنیدنش حس خوبی بهم داد و در جواب یه لبخند گرم تحویلش دادم. کمی مست بودم و سرم گرم؛ دلم میخواست همونجا بگیرم ببوسمش و بگم امشب مال من باش! ولی خب احتمالا مغزم باز داشت برای ترشح دوپامین واسه خودش تصمیم میگرفت. حواسم نبود که حوله رو خیلی محکم نبسته بودم، پشت به کسرا خم شدم از تو کیفم یه شرت تمیز درارم که یهو حوله از دور تنم افتاد. حالا کسرا تو اتاق بود و آریو با یه بدن لخت مادرزاد و کیر نیمخیزش. دستپاچه شدم و سریع حوله رو پیچیدم دورم.
-ببخشید من یکم مستم و مغزم تو رعایت کردن تعادل داره اذیتم میکنه
کسرا جوابی به جز یه لبخند گرم نداد و از اتاق رفت بیرون که راحت باشم.
خودمو کامل خشک کردم و لباسامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. از اونجایی که هنوز دوستای نزدیک خودم نیومده بودن یه ساعتی رو هنگام مستی با اسکرول کردن توییتر و اینستاگرام و پیام دادن به یکی دو تا از دوستام گذروندم؛ این وسط هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهم به کسرا میافتاد که داشت شات میزد و با دو سه نفر بگو بخند میکرد.
یکی دو ساعتی گذشت، با دوستام کلی میرقصیدیم و خوش میگذروندیم. کمی خسته شدم و خواستم که بشینم و مدتی به عنوان تماشاگر مهمونا رو همراهی کنم. یه سیگار روشن کردم و نگاهم رو حرکات پای رقص مهمونا دوختم. متوجه شدم کسرا با یه لیوان تو دستش داره میاد سمتم.
+هی پسری که اسمتم نمیدونم!
-هی! آریو ام
منم کسرا، خوشوقتم
مشخص بود جفتمون مستیم، کمی از خودمون پرسیدیم و من تمام مدت به زیبایی چشمها و لبهاش که به ظرافت تکون میخوردن خیره شده بودم و بیشتر از اینکه حواسم به کلمهها و جملهها باشه، دلم میخواست سرشو بین دستا بگیرم و چشمها و لبهاشو ببوسم
+چند سالته آریو؟
-25
منم 23 ام، البته بیست روز دیگه میشم 24. از اونجایی که دوست مهسایی فکر کنم تو یه دانشگاه باشیم، نه؟ کدوم دانشگاه بودی تو اگه هنوز درس میخونی؟
-دانشگاه تهران
+پشمام، منم اونجام، پس چرا تا حالا تو رو ندیدمت تو دانشگاه؟
-کم سعادتی بوده هه هه
+واقعا بوده! واقعا! راستی آریو، یه سیگار داری بهم بدی؟
-آره پسر
و یه سیگار دادم بهش
-میخوای واست روشنش کنم؟
+عین این فیلما؟
-بستگی داره چه فیلمی باشه :))
+آره ممنون میشم
فندکو
اولین تجربه سکس خشن با دختر نوجوان
#پارتی
سلام اسمم محسن ۳۴ سالمه مجردم و مستقل زندگی میکنم از خودم بگم ۱۸۴ قدمه و ۹۰ کیلو وزنم ظاهر خوبی دارم داستانی که میخوام بگم برا دو ماه پیشه هنوز برام قابل هضم نیست دوست دختر زیاد داشتم سکس ام زیاد کردم همه مدلی ولی این یکی برام خیلی جالب بود زیاد کشش نمیدم اگه داستان نویسیم بده ببخشید دیگه من معلم ادبیات نیستم من اهل یزدم چند وقت پیش یه مهمانی دعوت بودم ده بالا که یکی از ییلاقات نزدیک یزده تولد یکی از رفیق هام بود وسط مهمانی رسیدم بقیه شروع کرده بودن منم رفتم جلو اپن چندتا پیک به رسم عادت پشت سرهم زدم این شگرد یاد بگیرین واسه تازه کارها تو مهمانی سه چهارتا پیک سنگین و پشت هم بزنین بعد بکشید کنار بیست دقیقه ای ی سبک بزنین که بفهمید چند چندین من زیاد اهل رقص نیستم برعکس بقیه که رسمی پوشیده بودن اسپرت تنم بود چندتا پیک زدم رفتم رو بالکن سیگار کشیدن یکی از پشت سرم گفت ببخشید سیگار دارین منم همیشه تو مهمانی دو سه تا پاکت میگیرم میبرم برگشتم دیدم یه دختر نسبتا لاغر با قد حدودا ۱۷۰ موهاش رنگ کرده بود رو به قرمز سنش هم فکر نکنم بیشتر ۱۸ سالش بود با ی چهره بانمک نمیشناختمش قبلا تو این جمع ها ندیده بودشم برگشتم گفتم نداشته باشمم برات از زیر سنگ جور میکنم شما جون بخواه پاکت سیگارو تعارف اش کردم امد ی نخ برداره گفتم پاکت اش پیشت باشه تشکر کرد و رفت برگشتم تو ببینم با کی امده کسی داره یا بی صاحاب دیدم بغل الهام وایساده ی چشمک به الهام زدم گفتم بیا کارت دارم این الهام پایه ثابت مهمانی هاست هرجا هم میره ی گله از رفیقاش با خودش میبره مجلس گرم کنه امد گفت چیه گفتم این دختره رو میشناسی گفت آره دوستمه تازه آشنا شدم باهاش تو ارایشگاه گفتم کسی که مخش کار نگرفته گفت نه تازه رسیدیم خوشت امده ازش گفتم آره اگه فایده داره برام اوکی اش کن اینم رفت بهش ی چیزی گفت اینم زیر چشمی ی نگاه من کرد و خندید خلاصه دیگه همه بالا بودن و بزن و برقص که دیدم یکی از پشت دستش انداخت دور کمرم برگشتم دیدم همون دختره است که بعدا فهمیدم اسمش مهسا است مست هزار بود منم باهاش رقصیدم و بغل و در حدی که تابلو نباشه بمال بمال دیگه آخر مهمانی بود اون دختری که الهام و این دخترها باهاش امده بودن وسط مهمانی پاشده بود رفته بود هرکدام با یکی داشتن برمیگشتن سمت شهر به مهسا گفتم افتخار میدی برسونم ات گفت زشته با دوستم امدم جاش بذارم گفتمش زشت پیرزنی که ساپورت صورتی بپوشه وایسا ببینم الهام چیکار میکنه گفتمش الهام با کی میروی گفت من شبی همینجا میمونم یکم کمک بدم جمع جور کنن میخواد باهات بیاد هر جور خودش میدونه خلاصه نشستیم برگردیم گفتم شبی تا کی اوکی هستی بیرون باشی گفت فرقی نمیکنه خانه گفتم میروم مهمانی خانه دوستم شاید شب نیام بهش گفتم ما اینجا باغ داریم اگه اوکی هستی بیا بریم باغ ما تو مستی رانندگی تو جاده خطرناکه میخواستم ببرمش باغ اینجور گفتم آخه خیلی مست بود ی ساعت میگذشت بیهوش بود اوکی داد گفت بریم فقط من لباس ندارم گفتمش اشکال نداره اینجا همه چی هست رسیدیم درو زدم و رفتیم تو پدر و مادر من سنشان بالاست به زور سالی چند بار میان اینجا هواش براشون سنگینه بقیه خواهر و برادرم ام ازدواج کردن هرکدام سی خودشانن اکثرا اینجا خالیه رفتیم تو دیدم این خیلی حالش خرابه الان که خراب کاری کنه بردمش تو حمام یه چهارپایه گذاشتم گفتم بشین میخوای بالا بیاری همینجا بیار یکم اوق زد و … ایناش دیگه هرکی تجربه حال خرابی مستی داره میدونه چطوره من آدم حالم بد بشه ای نیستم ی شب درمیان دارم رفیقام جمع میکنم خلاصه گفتم لباسهات کثیف شده دربیار یه دوش بگیر حالت بهتر میشه کمکش کردم لباس هاش در اورد ولی شرت و سوتین اش باز نکردم معذب نشه کردمش زیر دوش لباساش انداختم تو ماشین لباس ها خودمم کثیف شده بود انداختم تو ماشین رفتم دم حمام ببینم چطوره دیدم گوشه دیوار تکیه داده گفتمش میخوام لباسها رو بشورم اون لباس زیرت هم بده باهم بندازم تو ماشین کثیف شده برات لباس تمیز میارم یکم خجالت میکشید خودم رفتم اول سوتین اش باز کردم بعدم شرتش از پاش در آوردم از اندامش بگم یه ممه ۷۰ با پوست سفید که نوک نداشت هنوز خوب نرسیده بود کال بود 😅 با یه کون خوشگل و جمع جور لباساش گرفتم رفتم بیرون انداختم تو ماشین شرت خودمم انداختم و ماشین روشن کردم ی حوله داشتم انجا واسه مهمان با حوله خودم چندتا تیشرت و شلوارک رفتم تو حمام وقتی دید منم لخت امدم هیچی نگفت روشا برگرداند رفت زیر دوش رفتم از پشت کیرم گذاشتم لا چاک کونش در گوشش گفتم بهتری قربانت بروم گفت آره خیلی بهترم یکم شامپو زدم به سرش و بدنش شروع کردم به مالیدن سینه هاش همینجوری که کیرم لا کونش بود با دوتا دستم ممه هاشو میمالید راستش نمیدونستم دختره یا اپن از ی طرف اینقدر راحت با من امده بود با کسی
#پارتی
سلام اسمم محسن ۳۴ سالمه مجردم و مستقل زندگی میکنم از خودم بگم ۱۸۴ قدمه و ۹۰ کیلو وزنم ظاهر خوبی دارم داستانی که میخوام بگم برا دو ماه پیشه هنوز برام قابل هضم نیست دوست دختر زیاد داشتم سکس ام زیاد کردم همه مدلی ولی این یکی برام خیلی جالب بود زیاد کشش نمیدم اگه داستان نویسیم بده ببخشید دیگه من معلم ادبیات نیستم من اهل یزدم چند وقت پیش یه مهمانی دعوت بودم ده بالا که یکی از ییلاقات نزدیک یزده تولد یکی از رفیق هام بود وسط مهمانی رسیدم بقیه شروع کرده بودن منم رفتم جلو اپن چندتا پیک به رسم عادت پشت سرهم زدم این شگرد یاد بگیرین واسه تازه کارها تو مهمانی سه چهارتا پیک سنگین و پشت هم بزنین بعد بکشید کنار بیست دقیقه ای ی سبک بزنین که بفهمید چند چندین من زیاد اهل رقص نیستم برعکس بقیه که رسمی پوشیده بودن اسپرت تنم بود چندتا پیک زدم رفتم رو بالکن سیگار کشیدن یکی از پشت سرم گفت ببخشید سیگار دارین منم همیشه تو مهمانی دو سه تا پاکت میگیرم میبرم برگشتم دیدم یه دختر نسبتا لاغر با قد حدودا ۱۷۰ موهاش رنگ کرده بود رو به قرمز سنش هم فکر نکنم بیشتر ۱۸ سالش بود با ی چهره بانمک نمیشناختمش قبلا تو این جمع ها ندیده بودشم برگشتم گفتم نداشته باشمم برات از زیر سنگ جور میکنم شما جون بخواه پاکت سیگارو تعارف اش کردم امد ی نخ برداره گفتم پاکت اش پیشت باشه تشکر کرد و رفت برگشتم تو ببینم با کی امده کسی داره یا بی صاحاب دیدم بغل الهام وایساده ی چشمک به الهام زدم گفتم بیا کارت دارم این الهام پایه ثابت مهمانی هاست هرجا هم میره ی گله از رفیقاش با خودش میبره مجلس گرم کنه امد گفت چیه گفتم این دختره رو میشناسی گفت آره دوستمه تازه آشنا شدم باهاش تو ارایشگاه گفتم کسی که مخش کار نگرفته گفت نه تازه رسیدیم خوشت امده ازش گفتم آره اگه فایده داره برام اوکی اش کن اینم رفت بهش ی چیزی گفت اینم زیر چشمی ی نگاه من کرد و خندید خلاصه دیگه همه بالا بودن و بزن و برقص که دیدم یکی از پشت دستش انداخت دور کمرم برگشتم دیدم همون دختره است که بعدا فهمیدم اسمش مهسا است مست هزار بود منم باهاش رقصیدم و بغل و در حدی که تابلو نباشه بمال بمال دیگه آخر مهمانی بود اون دختری که الهام و این دخترها باهاش امده بودن وسط مهمانی پاشده بود رفته بود هرکدام با یکی داشتن برمیگشتن سمت شهر به مهسا گفتم افتخار میدی برسونم ات گفت زشته با دوستم امدم جاش بذارم گفتمش زشت پیرزنی که ساپورت صورتی بپوشه وایسا ببینم الهام چیکار میکنه گفتمش الهام با کی میروی گفت من شبی همینجا میمونم یکم کمک بدم جمع جور کنن میخواد باهات بیاد هر جور خودش میدونه خلاصه نشستیم برگردیم گفتم شبی تا کی اوکی هستی بیرون باشی گفت فرقی نمیکنه خانه گفتم میروم مهمانی خانه دوستم شاید شب نیام بهش گفتم ما اینجا باغ داریم اگه اوکی هستی بیا بریم باغ ما تو مستی رانندگی تو جاده خطرناکه میخواستم ببرمش باغ اینجور گفتم آخه خیلی مست بود ی ساعت میگذشت بیهوش بود اوکی داد گفت بریم فقط من لباس ندارم گفتمش اشکال نداره اینجا همه چی هست رسیدیم درو زدم و رفتیم تو پدر و مادر من سنشان بالاست به زور سالی چند بار میان اینجا هواش براشون سنگینه بقیه خواهر و برادرم ام ازدواج کردن هرکدام سی خودشانن اکثرا اینجا خالیه رفتیم تو دیدم این خیلی حالش خرابه الان که خراب کاری کنه بردمش تو حمام یه چهارپایه گذاشتم گفتم بشین میخوای بالا بیاری همینجا بیار یکم اوق زد و … ایناش دیگه هرکی تجربه حال خرابی مستی داره میدونه چطوره من آدم حالم بد بشه ای نیستم ی شب درمیان دارم رفیقام جمع میکنم خلاصه گفتم لباسهات کثیف شده دربیار یه دوش بگیر حالت بهتر میشه کمکش کردم لباس هاش در اورد ولی شرت و سوتین اش باز نکردم معذب نشه کردمش زیر دوش لباساش انداختم تو ماشین لباس ها خودمم کثیف شده بود انداختم تو ماشین رفتم دم حمام ببینم چطوره دیدم گوشه دیوار تکیه داده گفتمش میخوام لباسها رو بشورم اون لباس زیرت هم بده باهم بندازم تو ماشین کثیف شده برات لباس تمیز میارم یکم خجالت میکشید خودم رفتم اول سوتین اش باز کردم بعدم شرتش از پاش در آوردم از اندامش بگم یه ممه ۷۰ با پوست سفید که نوک نداشت هنوز خوب نرسیده بود کال بود 😅 با یه کون خوشگل و جمع جور لباساش گرفتم رفتم بیرون انداختم تو ماشین شرت خودمم انداختم و ماشین روشن کردم ی حوله داشتم انجا واسه مهمان با حوله خودم چندتا تیشرت و شلوارک رفتم تو حمام وقتی دید منم لخت امدم هیچی نگفت روشا برگرداند رفت زیر دوش رفتم از پشت کیرم گذاشتم لا چاک کونش در گوشش گفتم بهتری قربانت بروم گفت آره خیلی بهترم یکم شامپو زدم به سرش و بدنش شروع کردم به مالیدن سینه هاش همینجوری که کیرم لا کونش بود با دوتا دستم ممه هاشو میمالید راستش نمیدونستم دختره یا اپن از ی طرف اینقدر راحت با من امده بود با کسی