سلام فرمانده
1401/05/05
#مترو #بسیجی
سلام دوستان
این داستان یه داستان واقعیه و من فقط اسما رو عوض کردم
اسم من زینب هستش 19 سالمه و اسم مامانم هم زهرا.
خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به چندماه قبل که یک سرود خیلی زیبا به اسم سلام فرمانده که در وصف امام زمان بود خیلی فراگیر شده بود و موجب شادی قبل آقام سید علی شد. 😍 😍 😍 😍
مدتی از منتشر شدن سرود گذشته بود که یه روز وقتی مامانم داشت با یکی از فامیلای ضد انقلاب و معاندمون بحث میکرد و میگفت استادیوم جای خوبی واسه خانوما نیست و خوبه که ممنوع کردن،
یهو از طرف فرمانده بسیج محله مون یه پیام واسه مامانم اومد که قراره فرداش توی استادیوم آزادی یه جشن برگزار شه که بریم سرود سلام فرمانده رو توش بخونیم و دل آقا رو شاد کنیم
راستش مامانم مسئول واحد فرهنگیه و منم تو همون واحد کمکش می کنم
مامانم گفت به همه خانوما پیام بدم و بگم فردا بیان بریم استادیوم ولی خب ممکن بود خیابونا شلوغ شه چون همه مردم به عشق فرمانده سیدعلی میومدن استادیوم پس ما هم تصمیم گرفتیم با هم حرکت نکنیم و اونجا همو ببینیم
قرار شد همه دم گیت 4 بمونن تا ساعت 3 بریم تو
برنامه رو چیندیم و همه خانومای بسیجی هم اعلام حضور کردن و گفتن میان.
صبح روز موعود فرا رسید و ما هم با شوق از خواب بیدار شدیم که بریم دینمون رو به آقا امیرالمومنین ادا کنیم تا شاید بتونیم تو بهشت یکی از حوری های ایشون باشیم یا حداقل بهمون توفیق بدن که تو همین دنیا یکی از حوریای آقام سید علی باشیم. ما مسیرمون طوری بود که باید با مترو میرفتیم. حاضر شدیم و با هم رفتیم توی ایستگاه مترو. ایستگاه مترو خیلی شلوغ بود و مامانم بهم گفت کنارش باشم که تو شلوغی همو گم نکنیم. ولی خب من نمیخاستم پیش مامانم باشم. دلم هوس یکم شیطونی کرده بود.مترو که داشت نزدیکش میشد یهو خیلی طبیعی از مادرم دور شدم و خودمو بین جمعیت گم کردم تا مامانم منو نبینه مترو که رسید دویدم توی کوپه ی مردانه. اتفاقا خیلی از دخترا هم توی همون کوپه بودن چون جا به اندازه کافی نبود البته بیشتر که دقت کردم دیدم زنونه هم شلوغه اما خلوت تره. شاید اوناهم مث من میخاستن شیطونی کنن
تو این شلوغی اتوبوس همینطور بیشتر به هم میچسبیدیم که ناگهان حس کردم یه نفر خودشو از پشت چسبوند بهم. اولش فکر کردم اتفاقیه و سعی کردم بهش نخورم ولی از اونطرف ته دلم میخاستم خودمو بچسبونم بهش. اما خب روم نمیشد و منتظر موندم تا اتوبوس شلوغتر شه و خوشبختانه زود این اتفاق افتاد و حین این شلوغی چسبیدم بهش
وقتی خوردم بهش کیرشو محکم چسبوند به کونم. مشخص بود کیرش سفت سفت شده و اونم از اون موقع تو فکر کون من بود. راستش من کونم نسبتا بزرگ و خیلی خوش فرمه احتمالا به مامانم رفتم البته خب پدرمم همینطوره
یکم سخت بود که کونمو خوب بمالم به کیرش با اینکه کون من بزرگ بود ولی اونم شکمش بزرگ بود. کیرشم مشخص بود خیلی بزرگ بود ولی چون تو شلوار بود جلو نمیومد ولی اگه زیپ اون شلوار سبز خوشگلش رو باز میکرد کیرش خیلی راحت تو کونم فرو میرفت.کیرشو به کونم میمالوندو تو اون شلوغی هیشکی متوجه نشد خیلی عادی بود چون همه به هم چسبیده بودن شاید حتی بقیه هم داشتن همو میمالیدن. کونمو بیشتر مالیدم به کیرش
دستمو بردم زیر چادرم و آروم چاک کونمو واسش باز کردم اونم کیرشو گذاشت لای چاک کونم. نبض کیرشو با کونم حس میکردم. کاملا با نبض قلبم یکی شده بود. کصم خیس خیس شده بود و داشتم کصمو با دستم میمالوندم دیگه خیلی حشری شدم و تصمیم گرفتم که بچرخم تا کیرشو راحت بمالونه به کسم.چرخیدم و به صورتش نگاه کردم
یه مرد جاافتاده حدودا 45 ساله قد مت
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/05/05
#مترو #بسیجی
سلام دوستان
این داستان یه داستان واقعیه و من فقط اسما رو عوض کردم
اسم من زینب هستش 19 سالمه و اسم مامانم هم زهرا.
خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به چندماه قبل که یک سرود خیلی زیبا به اسم سلام فرمانده که در وصف امام زمان بود خیلی فراگیر شده بود و موجب شادی قبل آقام سید علی شد. 😍 😍 😍 😍
مدتی از منتشر شدن سرود گذشته بود که یه روز وقتی مامانم داشت با یکی از فامیلای ضد انقلاب و معاندمون بحث میکرد و میگفت استادیوم جای خوبی واسه خانوما نیست و خوبه که ممنوع کردن،
یهو از طرف فرمانده بسیج محله مون یه پیام واسه مامانم اومد که قراره فرداش توی استادیوم آزادی یه جشن برگزار شه که بریم سرود سلام فرمانده رو توش بخونیم و دل آقا رو شاد کنیم
راستش مامانم مسئول واحد فرهنگیه و منم تو همون واحد کمکش می کنم
مامانم گفت به همه خانوما پیام بدم و بگم فردا بیان بریم استادیوم ولی خب ممکن بود خیابونا شلوغ شه چون همه مردم به عشق فرمانده سیدعلی میومدن استادیوم پس ما هم تصمیم گرفتیم با هم حرکت نکنیم و اونجا همو ببینیم
قرار شد همه دم گیت 4 بمونن تا ساعت 3 بریم تو
برنامه رو چیندیم و همه خانومای بسیجی هم اعلام حضور کردن و گفتن میان.
صبح روز موعود فرا رسید و ما هم با شوق از خواب بیدار شدیم که بریم دینمون رو به آقا امیرالمومنین ادا کنیم تا شاید بتونیم تو بهشت یکی از حوری های ایشون باشیم یا حداقل بهمون توفیق بدن که تو همین دنیا یکی از حوریای آقام سید علی باشیم. ما مسیرمون طوری بود که باید با مترو میرفتیم. حاضر شدیم و با هم رفتیم توی ایستگاه مترو. ایستگاه مترو خیلی شلوغ بود و مامانم بهم گفت کنارش باشم که تو شلوغی همو گم نکنیم. ولی خب من نمیخاستم پیش مامانم باشم. دلم هوس یکم شیطونی کرده بود.مترو که داشت نزدیکش میشد یهو خیلی طبیعی از مادرم دور شدم و خودمو بین جمعیت گم کردم تا مامانم منو نبینه مترو که رسید دویدم توی کوپه ی مردانه. اتفاقا خیلی از دخترا هم توی همون کوپه بودن چون جا به اندازه کافی نبود البته بیشتر که دقت کردم دیدم زنونه هم شلوغه اما خلوت تره. شاید اوناهم مث من میخاستن شیطونی کنن
تو این شلوغی اتوبوس همینطور بیشتر به هم میچسبیدیم که ناگهان حس کردم یه نفر خودشو از پشت چسبوند بهم. اولش فکر کردم اتفاقیه و سعی کردم بهش نخورم ولی از اونطرف ته دلم میخاستم خودمو بچسبونم بهش. اما خب روم نمیشد و منتظر موندم تا اتوبوس شلوغتر شه و خوشبختانه زود این اتفاق افتاد و حین این شلوغی چسبیدم بهش
وقتی خوردم بهش کیرشو محکم چسبوند به کونم. مشخص بود کیرش سفت سفت شده و اونم از اون موقع تو فکر کون من بود. راستش من کونم نسبتا بزرگ و خیلی خوش فرمه احتمالا به مامانم رفتم البته خب پدرمم همینطوره
یکم سخت بود که کونمو خوب بمالم به کیرش با اینکه کون من بزرگ بود ولی اونم شکمش بزرگ بود. کیرشم مشخص بود خیلی بزرگ بود ولی چون تو شلوار بود جلو نمیومد ولی اگه زیپ اون شلوار سبز خوشگلش رو باز میکرد کیرش خیلی راحت تو کونم فرو میرفت.کیرشو به کونم میمالوندو تو اون شلوغی هیشکی متوجه نشد خیلی عادی بود چون همه به هم چسبیده بودن شاید حتی بقیه هم داشتن همو میمالیدن. کونمو بیشتر مالیدم به کیرش
دستمو بردم زیر چادرم و آروم چاک کونمو واسش باز کردم اونم کیرشو گذاشت لای چاک کونم. نبض کیرشو با کونم حس میکردم. کاملا با نبض قلبم یکی شده بود. کصم خیس خیس شده بود و داشتم کصمو با دستم میمالوندم دیگه خیلی حشری شدم و تصمیم گرفتم که بچرخم تا کیرشو راحت بمالونه به کسم.چرخیدم و به صورتش نگاه کردم
یه مرد جاافتاده حدودا 45 ساله قد مت
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
آمر به معروف
1401/07/23
#زن_شوهردار #زن_همسایه #بسیجی
وارد پارکینگ شدم و داشتم میرفتم به سمت ماشین که یک صدای زنانهای از پشت سرم بلند شد:
آقا ببخشید! برگشتم، یک خانم حدودا سی ساله با چادری که جلوش هم بسته بود لبخند به لب کنار یک النود ایستاده بود: سلام ببخشید، شما میدونید پارکینگ ما کدومه؟
با تعجب خیره شدم بهش چون اولین بار بود میدیدیمش. این دیگه کیه؟ چطور اومده داخل؟ در حالیکه هنوز جوابی نداده بودم، ادامه داد: ببخشید ما امروز تازه اسباب کشی کردیم، نمیدونم پارکینگمون کدومه!
لبخندی زدم: سلام خانم، خوشبختم، خیلی خوش اومدید! شما جای آقای زرباف اومدید درسته؟
با همون لبخند: ممنون از لطفتون، بله!
با اشاره به جای پارک گفتم: همینجا کنار ماشین من، فقط خواهشا مراقب ماشین منم باشید!
خنده کوچیکی کرد: چشم! بدون حرف اضافهای سوار شدم از پارکینگ بیرون رفتم.
بعد از چند وقت، غروبی که از سر کار بر میگشتم توی پارکینگ، آقای بهزادی همسایه طبقه دوم رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: وحید، این خایماله، سیفی رو دیدی؟
خنده کنان گفتم: نه سیفی دیگه کیه؟
با حرص: همین کُسکشه که اومده جای زرباف!
همچنان با خنده گفتم: نه، چطور؟
مادر جنده هنوز نیومده گفته یا ماهواره ها رو جمع کنید یا من پول ایزوگام نمیدم!
خندهام محو شد: کُس خواهرش، به اون چه ربطی داره، مگه دست خودشه که نمیده؟
حدسم این بود که یک چیزی پرونده پس خیلی اهمیت ندادم تا اینکه فهمیدیم مدیر چندباری برای پول ایزوگام رفته بود در خونهاش ولی حریف نشده بود و در نهایت تصمیم به برگزاری جلسه گرفته بودند! وارد جلسه که شد تیپ و قیافه اش کاملا داد میزد که از ایادی حکومته! یکساعتی توی پارکینگ بحث و دعوای کلامی کردیم ولی نمیخواست کوتاه بیاد و میگفت اگر جمع نکنید زنگ میزنم بیان جمع کنند! من و یکی دو نفر دیگه جبهه گرفتیم و حسابی بهش پریدیم. اما روز بعد وقتی رسیدم جلو در انگار توی حیاط میدان جنگ بود و بعد از پیگیری فهمیدم کُسکش خان کار خودش رو کرده و از نیروی انتظامی اومدن دیش ها رو جمع کردهاند! خوب دیگه اعلان جنگ کرده بود. هرچند شب و روز بعد دوباره دیشها رو نصب کردیم ولی دو ماه بعد دوباره پلیس ریخت و بازم دیشها رو جمع کرد. میان عصبانیت و دلخوری ما هر روز پاش رو از گیلمش درازتر میکرد و یک روز گیر میداد به دختر بچه ها که روسری سر کنید و یک روز هم اینکه پسر بچه ها رو دعوا میکرد که با دخترا بازی نکنند و به قول خودش امر به معروف میکرد. اما نکته حائز اهمیت این بود که خانمش کماکان با همه گرم رفتار میکرد و انگار میخواست حسابش رو جدا کنه، ولی هیچکس توی ساختمون چشم دیدن خودش رو نداشت.
یک روز وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم در جلویی ماشین رفته تو و رد سپر ماشینی که زده روی در هست! عصبی داشتم نگاه میکردم و زیر لب فحش میدادم، که در همین حین درب پارکینگ باز شد و ماشینشون اومد توی پارکینگ. خانمش تنها بود. قبل از اینکه بیاد سر جاش، ایستاد و پیاده شد و با لبخندی اعصاب خورد کن: سلام همسایه، شرمنده من یکم عجله داشتم فکر کنم خوردم به ماشین شما!
عصبی و با اخم نگاهش کردم وگفتم: البته نخوردی! بلکه ماشین رو گاییدی!
خودش رو زد به نشنیدن و شروع کرد توجیه کردن علت عجلهاش و اینکه ببرم درست کنم هرچی خسارتش باشه میده! خوب وقتی خودش اومده اعتراف میکنه و خسارتش رو قبول میکنه دیگه دعوا و ادامه عصبانیت عقلانی نبود! داشتیم صحبت میکردیم ولی یهو شوهرش اومد توی پارکینگ و از زنش پرسید چی شده؟ خانمش هم توضیح داد، اما به جای عذر خواهی یا حداقل میانه روی، بادی به غبغب انداخت: زده که زده، تصادفه پیش میاد، خسارتش رو میدم! معرکه گیری نداره! انگار یک نفر چنگ انداخت توی صورتم و عصبی شدم و منم با لحنی تندترگفتم: کاش حداقل نصف خانمت فهم و شعور داشتی که یک عذر خواهی کنی! کلا عادت کردی به دریده بودن، نه؟ به چی خودت مینازی اُزگَل! حرکت کردیم به سمت همدیگر ولی هنوز نرسیده به هم، خانمش بینمون قرار گرفت و در حالیکه رو به همسرش سعی داشت از دعوا جلوگیری کنه، با فشار همسرش کاملا چسبید به من! با وجودی که دلم میخواست دندوناش رو بریزم توی دهنش ولی به خاطر خانمش، عقب رفتم وکمی فاصله گرفتم.
جالب بود که در کنار دعوا و عصبانیت من خانمش هم شروع کرد باهاش دعوا کردن و تلا ش برای بیرون بردنش از پارکینگ! با اعصابی داغون سوار شدم و رفتم بیرون، اما حسابی از دست یارو کفری بودم. چند روزی از این موضوع گذشته بود و همچنان عصبی بودم. حین پایین رفتن آسانسور توی طبقه اونا ایستاد و خانمش سوار شد. انگار نمیخواست مثل شوهرش باشه.
1401/07/23
#زن_شوهردار #زن_همسایه #بسیجی
وارد پارکینگ شدم و داشتم میرفتم به سمت ماشین که یک صدای زنانهای از پشت سرم بلند شد:
آقا ببخشید! برگشتم، یک خانم حدودا سی ساله با چادری که جلوش هم بسته بود لبخند به لب کنار یک النود ایستاده بود: سلام ببخشید، شما میدونید پارکینگ ما کدومه؟
با تعجب خیره شدم بهش چون اولین بار بود میدیدیمش. این دیگه کیه؟ چطور اومده داخل؟ در حالیکه هنوز جوابی نداده بودم، ادامه داد: ببخشید ما امروز تازه اسباب کشی کردیم، نمیدونم پارکینگمون کدومه!
لبخندی زدم: سلام خانم، خوشبختم، خیلی خوش اومدید! شما جای آقای زرباف اومدید درسته؟
با همون لبخند: ممنون از لطفتون، بله!
با اشاره به جای پارک گفتم: همینجا کنار ماشین من، فقط خواهشا مراقب ماشین منم باشید!
خنده کوچیکی کرد: چشم! بدون حرف اضافهای سوار شدم از پارکینگ بیرون رفتم.
بعد از چند وقت، غروبی که از سر کار بر میگشتم توی پارکینگ، آقای بهزادی همسایه طبقه دوم رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: وحید، این خایماله، سیفی رو دیدی؟
خنده کنان گفتم: نه سیفی دیگه کیه؟
با حرص: همین کُسکشه که اومده جای زرباف!
همچنان با خنده گفتم: نه، چطور؟
مادر جنده هنوز نیومده گفته یا ماهواره ها رو جمع کنید یا من پول ایزوگام نمیدم!
خندهام محو شد: کُس خواهرش، به اون چه ربطی داره، مگه دست خودشه که نمیده؟
حدسم این بود که یک چیزی پرونده پس خیلی اهمیت ندادم تا اینکه فهمیدیم مدیر چندباری برای پول ایزوگام رفته بود در خونهاش ولی حریف نشده بود و در نهایت تصمیم به برگزاری جلسه گرفته بودند! وارد جلسه که شد تیپ و قیافه اش کاملا داد میزد که از ایادی حکومته! یکساعتی توی پارکینگ بحث و دعوای کلامی کردیم ولی نمیخواست کوتاه بیاد و میگفت اگر جمع نکنید زنگ میزنم بیان جمع کنند! من و یکی دو نفر دیگه جبهه گرفتیم و حسابی بهش پریدیم. اما روز بعد وقتی رسیدم جلو در انگار توی حیاط میدان جنگ بود و بعد از پیگیری فهمیدم کُسکش خان کار خودش رو کرده و از نیروی انتظامی اومدن دیش ها رو جمع کردهاند! خوب دیگه اعلان جنگ کرده بود. هرچند شب و روز بعد دوباره دیشها رو نصب کردیم ولی دو ماه بعد دوباره پلیس ریخت و بازم دیشها رو جمع کرد. میان عصبانیت و دلخوری ما هر روز پاش رو از گیلمش درازتر میکرد و یک روز گیر میداد به دختر بچه ها که روسری سر کنید و یک روز هم اینکه پسر بچه ها رو دعوا میکرد که با دخترا بازی نکنند و به قول خودش امر به معروف میکرد. اما نکته حائز اهمیت این بود که خانمش کماکان با همه گرم رفتار میکرد و انگار میخواست حسابش رو جدا کنه، ولی هیچکس توی ساختمون چشم دیدن خودش رو نداشت.
یک روز وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم در جلویی ماشین رفته تو و رد سپر ماشینی که زده روی در هست! عصبی داشتم نگاه میکردم و زیر لب فحش میدادم، که در همین حین درب پارکینگ باز شد و ماشینشون اومد توی پارکینگ. خانمش تنها بود. قبل از اینکه بیاد سر جاش، ایستاد و پیاده شد و با لبخندی اعصاب خورد کن: سلام همسایه، شرمنده من یکم عجله داشتم فکر کنم خوردم به ماشین شما!
عصبی و با اخم نگاهش کردم وگفتم: البته نخوردی! بلکه ماشین رو گاییدی!
خودش رو زد به نشنیدن و شروع کرد توجیه کردن علت عجلهاش و اینکه ببرم درست کنم هرچی خسارتش باشه میده! خوب وقتی خودش اومده اعتراف میکنه و خسارتش رو قبول میکنه دیگه دعوا و ادامه عصبانیت عقلانی نبود! داشتیم صحبت میکردیم ولی یهو شوهرش اومد توی پارکینگ و از زنش پرسید چی شده؟ خانمش هم توضیح داد، اما به جای عذر خواهی یا حداقل میانه روی، بادی به غبغب انداخت: زده که زده، تصادفه پیش میاد، خسارتش رو میدم! معرکه گیری نداره! انگار یک نفر چنگ انداخت توی صورتم و عصبی شدم و منم با لحنی تندترگفتم: کاش حداقل نصف خانمت فهم و شعور داشتی که یک عذر خواهی کنی! کلا عادت کردی به دریده بودن، نه؟ به چی خودت مینازی اُزگَل! حرکت کردیم به سمت همدیگر ولی هنوز نرسیده به هم، خانمش بینمون قرار گرفت و در حالیکه رو به همسرش سعی داشت از دعوا جلوگیری کنه، با فشار همسرش کاملا چسبید به من! با وجودی که دلم میخواست دندوناش رو بریزم توی دهنش ولی به خاطر خانمش، عقب رفتم وکمی فاصله گرفتم.
جالب بود که در کنار دعوا و عصبانیت من خانمش هم شروع کرد باهاش دعوا کردن و تلا ش برای بیرون بردنش از پارکینگ! با اعصابی داغون سوار شدم و رفتم بیرون، اما حسابی از دست یارو کفری بودم. چند روزی از این موضوع گذشته بود و همچنان عصبی بودم. حین پایین رفتن آسانسور توی طبقه اونا ایستاد و خانمش سوار شد. انگار نمیخواست مثل شوهرش باشه.
مادر وقت توبه رسیده
1401/07/25
#مامان #خیانت #بسیجی
من مهدی 18 ساله طلبه حوزه و با افتخار یک بسیجی هستم. ماجرا از اونجا شروع شد که پدرم برای ماموریت از سپاه منطقه شهرمون برای اغتشاشات اعزام شد و منو مادرم تنها شدیم تا اینکه یک روز مادرم که مسئول طرح صالحین تو محل بود نذری داشت و قرار شد امام جماعت مسجد محل هم برای خوندن روضه به خونه ما بیاد بعد از اینکه همه همسایه ها رفتند و فقط حاج اقا مونده بود خونه و منم از پایگاه بسیج اومدم خونه و سلام و حال احوال گرمی با حاج آقا سید کردمو خسته بودم رفتم تو اتاقم که شنیدم حاج آقا با مادرم آروم صحبت میکنند من که میدونستم کارم اشتباهه ولی فال گوش پشت در اتاق ایستادم و شنیدم که حاج آقا داره قربون صدقه مادرم میره تعجب کردم حاج آقا به مادرم گفت کلید بهش بده تا آخر شب نیاز نباشه مادرم بره درو باز کنه منم که شب قرار بود پایگاه باشم فهمیدم که قراره امشب مادرم صیغه حاج آقا بشه ولی سوال شرعی من اینجا بود که پدر من هنوز تو اعتشاشات شهید نشده! پس قرار بود گناه کبیره رقم بخوره پس بیخیال پایگاه شدم و گفتم گور پدر بقیه شاید کولتوف مولوتوف حاج اقا رو مهار کنم ثوابش بیشتره. پس تو اتاقم موندم تا شب و بعد از شام به مادرم گفتم من میرم پایگاه و رفتم طبقه بالا منتظر موندم حاج آقا بیاد خونمون ساعتای 3 بامداد بود بعد از نماز شب صدای در خونه رو شنیدم از تو پله ها نگاه کردم دیدم بله حاجاقا با لباس غربی (کت و شلوار) اومد و بوی عطر مشدی که همیشه باعث میشد موقعی که مُکَبر بودم سردرد بشم از بوش فضای خونه رو پر کرد مادرم رو دیدم با چادر به استقبال حاجاقا اومد و حاجاقا مادرم رو بغل کرد و بوسید چادر از سر مادرم افتاد و برای اولین بار من یک زن لخت دیدم و اون مادرم بود گویی شیطان به وجودم نفوذ کرده باشد شهوت بر من غلبه کرد و عقلم پرید من با دیدن اندام لخت مادرم شهوتم برانگیخته بود. یادم افتاد کلیپی دیدم که پدرم با باتوم بیگانگان رو کتک میزد احساس کردم به پدرم خیانت میشود. جماع مادرم با حاجاقا نامشروع بود پس بعد از اینکه حاجاقا عمل دخول رو انجام داد من به قصد مچ گیری به پایین رفتم و به داخل اتاق خواب پدرمادرم شدم اما بجای پدرم که مشغول کتک زدن اغتشاشگران بود من حاج اقا رو دیدم که با انبوهی از پشم مقدس بر روی مادر لختم بالا پایین میشه وقتی من هم از شهوت زیاد اب از دهانم راه افتاد مادرم رو صدا کردم و حاج اقا با دیدن من از روی مادرم کنار رفتو فریاد زد الله اکبر تو اینجا چه میکنی مادرم نیز پتو روی خودش کشید. حاج اقا عورتش بواسطه شهوت و دخول به مادرم همچون منار مسجد شده بود گفتم حاج اقا رابطه نامشروع داشتید من به پدرم گزارش میدهم ولی حاج اقا گفت جایز نیست به پدرت تماس بگیری او در حال جهلد اکبر است من به تو میگویم اول کار تو گناه است باید توبه کنی که ما را در این حال دیدی و باید فراموش کنی اقامهدی و بعد اینکه نه من ارضا شدم نه مادرت پس رابطه کامل نبوده که نامشروع بشه پس صلوات بفرست و فراموش کن سرم رو بوسید لباسشو پوشید و از خونه رفت من همچنان داشتم به مادرم نگاه میکردم که زیر پتوست منتظر بودم دوباره او رو ببینم چون من اولین بارم بود یک زن رو لخت میدیم و اون مادرم بود با دوربین گوشیم از مادرم و حاج اقا فیلم گرفته بودم رفتم و به مادرم گفتم که ببیند فیلمشان رو گرفتم. مادرم گریه میکرد گفت توبه میکنم گفتم از توچه پنهان مادر من نیز با دیدن شما شهوت رو حس کردم
شیطان به سراغم آمد نمیتوانستم توکل کنم من حتی یکبار هم خودارضایی نکردم داشتم از کنترل شهوت میمردم مادرم پیشنهادداد تا با او عمخوابی کنم و بیامیزم و شتر دیدم ندیدم من نیز پذیرفتم لکن بسیار شهوت بر من غلبه کرده بود خودم را بر روی مادرم یافتم که در حال دخول و جماع نامشروع با او بودم ولی لذت داشت مادرم نیز داشت فیلمش با حاج اقا رو ازگوشی من پاک میکرد من زمانی فهمیدم گناه کبیره کردم که خودم رو لخت در کنار مادرم یافتم که او نیزلخت بود و خوابیده بود آب منی من هم بر روی سینه هایش پاک نکرده بود من با دستمال ابم را از روی سینه هایش پاک کردم و رفتم غسل کنم برای نماز صبح ولی مادرم خواب ماند من نیز زیردوش توبه کردم اما لذت همخوابی با مادرم فراموش نشدنی بود داشتم تصور میکردم زیردوش با مادرم… استغفر… صبح در حوزه کلاس فلسفه داشتیم ولی من تمام مدت بیاد دیشب بودم.
1401/07/25
#مامان #خیانت #بسیجی
من مهدی 18 ساله طلبه حوزه و با افتخار یک بسیجی هستم. ماجرا از اونجا شروع شد که پدرم برای ماموریت از سپاه منطقه شهرمون برای اغتشاشات اعزام شد و منو مادرم تنها شدیم تا اینکه یک روز مادرم که مسئول طرح صالحین تو محل بود نذری داشت و قرار شد امام جماعت مسجد محل هم برای خوندن روضه به خونه ما بیاد بعد از اینکه همه همسایه ها رفتند و فقط حاج اقا مونده بود خونه و منم از پایگاه بسیج اومدم خونه و سلام و حال احوال گرمی با حاج آقا سید کردمو خسته بودم رفتم تو اتاقم که شنیدم حاج آقا با مادرم آروم صحبت میکنند من که میدونستم کارم اشتباهه ولی فال گوش پشت در اتاق ایستادم و شنیدم که حاج آقا داره قربون صدقه مادرم میره تعجب کردم حاج آقا به مادرم گفت کلید بهش بده تا آخر شب نیاز نباشه مادرم بره درو باز کنه منم که شب قرار بود پایگاه باشم فهمیدم که قراره امشب مادرم صیغه حاج آقا بشه ولی سوال شرعی من اینجا بود که پدر من هنوز تو اعتشاشات شهید نشده! پس قرار بود گناه کبیره رقم بخوره پس بیخیال پایگاه شدم و گفتم گور پدر بقیه شاید کولتوف مولوتوف حاج اقا رو مهار کنم ثوابش بیشتره. پس تو اتاقم موندم تا شب و بعد از شام به مادرم گفتم من میرم پایگاه و رفتم طبقه بالا منتظر موندم حاج آقا بیاد خونمون ساعتای 3 بامداد بود بعد از نماز شب صدای در خونه رو شنیدم از تو پله ها نگاه کردم دیدم بله حاجاقا با لباس غربی (کت و شلوار) اومد و بوی عطر مشدی که همیشه باعث میشد موقعی که مُکَبر بودم سردرد بشم از بوش فضای خونه رو پر کرد مادرم رو دیدم با چادر به استقبال حاجاقا اومد و حاجاقا مادرم رو بغل کرد و بوسید چادر از سر مادرم افتاد و برای اولین بار من یک زن لخت دیدم و اون مادرم بود گویی شیطان به وجودم نفوذ کرده باشد شهوت بر من غلبه کرد و عقلم پرید من با دیدن اندام لخت مادرم شهوتم برانگیخته بود. یادم افتاد کلیپی دیدم که پدرم با باتوم بیگانگان رو کتک میزد احساس کردم به پدرم خیانت میشود. جماع مادرم با حاجاقا نامشروع بود پس بعد از اینکه حاجاقا عمل دخول رو انجام داد من به قصد مچ گیری به پایین رفتم و به داخل اتاق خواب پدرمادرم شدم اما بجای پدرم که مشغول کتک زدن اغتشاشگران بود من حاج اقا رو دیدم که با انبوهی از پشم مقدس بر روی مادر لختم بالا پایین میشه وقتی من هم از شهوت زیاد اب از دهانم راه افتاد مادرم رو صدا کردم و حاج اقا با دیدن من از روی مادرم کنار رفتو فریاد زد الله اکبر تو اینجا چه میکنی مادرم نیز پتو روی خودش کشید. حاج اقا عورتش بواسطه شهوت و دخول به مادرم همچون منار مسجد شده بود گفتم حاج اقا رابطه نامشروع داشتید من به پدرم گزارش میدهم ولی حاج اقا گفت جایز نیست به پدرت تماس بگیری او در حال جهلد اکبر است من به تو میگویم اول کار تو گناه است باید توبه کنی که ما را در این حال دیدی و باید فراموش کنی اقامهدی و بعد اینکه نه من ارضا شدم نه مادرت پس رابطه کامل نبوده که نامشروع بشه پس صلوات بفرست و فراموش کن سرم رو بوسید لباسشو پوشید و از خونه رفت من همچنان داشتم به مادرم نگاه میکردم که زیر پتوست منتظر بودم دوباره او رو ببینم چون من اولین بارم بود یک زن رو لخت میدیم و اون مادرم بود با دوربین گوشیم از مادرم و حاج اقا فیلم گرفته بودم رفتم و به مادرم گفتم که ببیند فیلمشان رو گرفتم. مادرم گریه میکرد گفت توبه میکنم گفتم از توچه پنهان مادر من نیز با دیدن شما شهوت رو حس کردم
شیطان به سراغم آمد نمیتوانستم توکل کنم من حتی یکبار هم خودارضایی نکردم داشتم از کنترل شهوت میمردم مادرم پیشنهادداد تا با او عمخوابی کنم و بیامیزم و شتر دیدم ندیدم من نیز پذیرفتم لکن بسیار شهوت بر من غلبه کرده بود خودم را بر روی مادرم یافتم که در حال دخول و جماع نامشروع با او بودم ولی لذت داشت مادرم نیز داشت فیلمش با حاج اقا رو ازگوشی من پاک میکرد من زمانی فهمیدم گناه کبیره کردم که خودم رو لخت در کنار مادرم یافتم که او نیزلخت بود و خوابیده بود آب منی من هم بر روی سینه هایش پاک نکرده بود من با دستمال ابم را از روی سینه هایش پاک کردم و رفتم غسل کنم برای نماز صبح ولی مادرم خواب ماند من نیز زیردوش توبه کردم اما لذت همخوابی با مادرم فراموش نشدنی بود داشتم تصور میکردم زیردوش با مادرم… استغفر… صبح در حوزه کلاس فلسفه داشتیم ولی من تمام مدت بیاد دیشب بودم.
دوستان عرزشی من
1401/10/06
#زن_شوهردار #مستی #بسیجی
تو تراس نشسته بودیم. من با دو تا از دوستای جدید و دوس دختراشون. دو دوست کاری مذهبی که سعی میکردن بگن مثل باقی عرزشیا خشک و متعصب نیستن بلکه خیلی هم آپدیت هستن. هیلدا که با امین بود و ملودی خانم کوچولو هم با فربد. این آدما که وصل به بالا بودن برخلاف ظاهر محیط کار خیلی هم راحت و عادی مثل خودمون بودن. من دعوت شده بودم که باهام رفیق بشن و کل خریدهای شرکت ما از شرکت اونا انجام بشه. رقم خرید بالا بود و منتظر بودم بهم پیشنهاد رشوه بدن که رد کنم. تقریباً سه چهار ماه بود که دوست شده بودیم و چند تا خرید کوچیک هم از اونا کرده بودم. به من گفته بودن با خانومت بیا ولی من مجرد بودم و دوست دختر فابریک هم نداشتم. ملودی سبزه و بامزه بود ولی خیلی کوچولو و لاغر بود. اصلاً جلب توجه نمیکرد اما هیلدا، یه نمه تو پُر، قد متوسط، پوست سفید. مثل برف سفید بود بیشرف و سینههای درشتی داشت. خوش صحبت هم بود. لباساشون پوشیده بود. بلوز بلند و شلوار. پیک زدن شروع شد و ملودی خانوم بعد از حدوداً یک ساعت با خوردن دو پیک پلکاش سنگین شد و رفت که بخوابه. چند دقیقه بعد میزبان یعنی فربد پاشد رفت داخل. من یه سیگار کشیدم و پاشدم که برم دستشویی. صدای ناله شنیدم. نالههای ضعیف که لای سر و صدای موزیک تلویزیون به سختی شنیده میشد. در اتاق نیمه باز بود و چون چراغ خاموش بود چیزی معلوم نبود. فهمیدم که مست کرده و شبیخون زده به دختره. رفتم تو دستشویی و کارمو کردم و آروم اومدم بیرون که ببینم هنوز داره میکنه یا نه. اما صدای خنده بچهها از تراس اومد. تو حالت مستی زد به سرم یهو. با فکرش کیرم شق شد. رفتم سمت اتاق. به زور از لای در توی تاریکی دیدم که دمر خوابیده و یه پتوی نازک روشه. خیلی ظریف و لاغر بود. اما قلمبگی کونش مشخص بود. اصلاً حالیم نبود دارم چیکار میکنم. با خودم فکر کردم اگر فربد برگرده میزنم به مستی و خنده میگم دفعه بعد تو دوست دختر منو بکن و… در همین حد کصشعر تو ذهنم بود… خیلی راحت به خودم قبولوندم که این الان فکر میکنه فربد دوباره برگشته که دوتا تلمبه دیگه بزنه. دلم خواست این صحنه رو ثبت کنم و فیلم هم بگیرم ازش. رفته بودم تو یه فاز شدیداً سکسی و حشری. دوربینو با فلاش روشن کردم. رفتم رو تخت. ملودی یه ناله غرغر مانند کرد. شلوار و شورتشو کشیدم پایین. سر کیرمو با تُف خیس کردم و از پشت فرو کردم تو کصش. هنوز کصش از سکس با فربد خیس بود من آروم تلمبه میزدم و اون بازم ناله میکرد فقط. همینطور ادامه دادم. کارم که تموم شد کیرمو کشیدم بیرون و انداختم تو شورتمو پاشدم. گیج تر از قبل شده بودم. سریع خارج شدم از اتاق. دم در هیلدا رو دیدم که داشت میرفت تو دستشویی. هیلدا یهو برگشت منو دید که از اتاق خواب اومدم بیرون. نگاه متعجبش نشون میداد که فهمیده چی شده. پس نباید توضیحی میدادم. رفتم سمتش کشیدم این طرف که از تراس دید نداشته باشه. چسبوندمش به دیوار میخواستم بگم که چیزی به کسی نگه ولی جمله بندیش تو ذهنم یه ذره طول کشید. اون گفت: اینجا نمیشه!!! باورم نمیشد اینو بگه. دیگه کیرم بلند نمیشد وگرنه همونجا میکردمش. خودمو بهش چسبوندم. رون پای راستم رفت لای پاش و چسبید به پف کصش. لبشو آورد جلو و گفت من نمیخوام که … جمله ناتموم موند و لب گرفتیم. زبونمو وحشیانه میخورد. من هنوز هیچی نگفته بودم. دو دستی سینههاشو چنگ زدم. اما زمان نداشتیم برای اینکارا. فقط خیلی سریع برای اینکه یه کاری کرده باشم، دستمو کردم تو شلوارش و کصشو گرفتم تو دستم و فشار دادم. از لحظهای که یهو دیدمش شاید بیست ثانیه هم نگذشته بود. بعدش سریع دستمو کشیدم بیرون و گفتم برو. صدایی از سمت تراس گفت، هیلدا آقا رضا دستشوییه. اون رفت تو و درو بست و من مثلاً در حال خشک کردن دستام با داخل تیشرتم جواب دادم من اومدم بیرون بابا.
رفتم و نشستیم و پیک بعدی… هیلدا که برگشت فکر کردم عصبانی و پشیمون و نچسب رفتار کنه. اما پررو و رک شده بود. یه لحظه که امین رفت دستشویی و فربد هم پشت به ما مشغول باربیکیو بود، از زیر میز کف پامو فشار دادم رو کصش اما اون خیلی عادی و حرفهای به حرف زدنش ادامه داد. با خودم فکر کردم این دیوثا احتمالاً با این همه مایه هر شب دو تا از این جندههای آس میارن.
اون شب گذشت. صبح وقتی بیدار شدم. یهو یه چیزی اومد تو ذهنم. ملودی!!! کصشو گاییده بودم ولی اصلاً یادم نمیومد آبمو کجا ریختم؟!!! اون جنده ازم بچهدار نشه به گا برم. سریع پاشدم رفتم تو جیب لباسای دیشبم دنبال دستمال کاغذی گشتم. چندتایی گوله شده بود ولی همهشون کبابی بودن. قبل ظهر سکرت چت تلگرام از هیلدا اومد. نوشته بود. دیشب تو اتاق ملودی چیکار میکردی؟ شاید براش جای سوال بود که کن چیکار میکردم اما پیام دادنش دلیل دیگهای داشت و من فهمیده بودم که چرا پیام داده. جواب دادم دیشب خیلی حشری بودی. الانم هستی؟ اون جواب نداد.
1401/10/06
#زن_شوهردار #مستی #بسیجی
تو تراس نشسته بودیم. من با دو تا از دوستای جدید و دوس دختراشون. دو دوست کاری مذهبی که سعی میکردن بگن مثل باقی عرزشیا خشک و متعصب نیستن بلکه خیلی هم آپدیت هستن. هیلدا که با امین بود و ملودی خانم کوچولو هم با فربد. این آدما که وصل به بالا بودن برخلاف ظاهر محیط کار خیلی هم راحت و عادی مثل خودمون بودن. من دعوت شده بودم که باهام رفیق بشن و کل خریدهای شرکت ما از شرکت اونا انجام بشه. رقم خرید بالا بود و منتظر بودم بهم پیشنهاد رشوه بدن که رد کنم. تقریباً سه چهار ماه بود که دوست شده بودیم و چند تا خرید کوچیک هم از اونا کرده بودم. به من گفته بودن با خانومت بیا ولی من مجرد بودم و دوست دختر فابریک هم نداشتم. ملودی سبزه و بامزه بود ولی خیلی کوچولو و لاغر بود. اصلاً جلب توجه نمیکرد اما هیلدا، یه نمه تو پُر، قد متوسط، پوست سفید. مثل برف سفید بود بیشرف و سینههای درشتی داشت. خوش صحبت هم بود. لباساشون پوشیده بود. بلوز بلند و شلوار. پیک زدن شروع شد و ملودی خانوم بعد از حدوداً یک ساعت با خوردن دو پیک پلکاش سنگین شد و رفت که بخوابه. چند دقیقه بعد میزبان یعنی فربد پاشد رفت داخل. من یه سیگار کشیدم و پاشدم که برم دستشویی. صدای ناله شنیدم. نالههای ضعیف که لای سر و صدای موزیک تلویزیون به سختی شنیده میشد. در اتاق نیمه باز بود و چون چراغ خاموش بود چیزی معلوم نبود. فهمیدم که مست کرده و شبیخون زده به دختره. رفتم تو دستشویی و کارمو کردم و آروم اومدم بیرون که ببینم هنوز داره میکنه یا نه. اما صدای خنده بچهها از تراس اومد. تو حالت مستی زد به سرم یهو. با فکرش کیرم شق شد. رفتم سمت اتاق. به زور از لای در توی تاریکی دیدم که دمر خوابیده و یه پتوی نازک روشه. خیلی ظریف و لاغر بود. اما قلمبگی کونش مشخص بود. اصلاً حالیم نبود دارم چیکار میکنم. با خودم فکر کردم اگر فربد برگرده میزنم به مستی و خنده میگم دفعه بعد تو دوست دختر منو بکن و… در همین حد کصشعر تو ذهنم بود… خیلی راحت به خودم قبولوندم که این الان فکر میکنه فربد دوباره برگشته که دوتا تلمبه دیگه بزنه. دلم خواست این صحنه رو ثبت کنم و فیلم هم بگیرم ازش. رفته بودم تو یه فاز شدیداً سکسی و حشری. دوربینو با فلاش روشن کردم. رفتم رو تخت. ملودی یه ناله غرغر مانند کرد. شلوار و شورتشو کشیدم پایین. سر کیرمو با تُف خیس کردم و از پشت فرو کردم تو کصش. هنوز کصش از سکس با فربد خیس بود من آروم تلمبه میزدم و اون بازم ناله میکرد فقط. همینطور ادامه دادم. کارم که تموم شد کیرمو کشیدم بیرون و انداختم تو شورتمو پاشدم. گیج تر از قبل شده بودم. سریع خارج شدم از اتاق. دم در هیلدا رو دیدم که داشت میرفت تو دستشویی. هیلدا یهو برگشت منو دید که از اتاق خواب اومدم بیرون. نگاه متعجبش نشون میداد که فهمیده چی شده. پس نباید توضیحی میدادم. رفتم سمتش کشیدم این طرف که از تراس دید نداشته باشه. چسبوندمش به دیوار میخواستم بگم که چیزی به کسی نگه ولی جمله بندیش تو ذهنم یه ذره طول کشید. اون گفت: اینجا نمیشه!!! باورم نمیشد اینو بگه. دیگه کیرم بلند نمیشد وگرنه همونجا میکردمش. خودمو بهش چسبوندم. رون پای راستم رفت لای پاش و چسبید به پف کصش. لبشو آورد جلو و گفت من نمیخوام که … جمله ناتموم موند و لب گرفتیم. زبونمو وحشیانه میخورد. من هنوز هیچی نگفته بودم. دو دستی سینههاشو چنگ زدم. اما زمان نداشتیم برای اینکارا. فقط خیلی سریع برای اینکه یه کاری کرده باشم، دستمو کردم تو شلوارش و کصشو گرفتم تو دستم و فشار دادم. از لحظهای که یهو دیدمش شاید بیست ثانیه هم نگذشته بود. بعدش سریع دستمو کشیدم بیرون و گفتم برو. صدایی از سمت تراس گفت، هیلدا آقا رضا دستشوییه. اون رفت تو و درو بست و من مثلاً در حال خشک کردن دستام با داخل تیشرتم جواب دادم من اومدم بیرون بابا.
رفتم و نشستیم و پیک بعدی… هیلدا که برگشت فکر کردم عصبانی و پشیمون و نچسب رفتار کنه. اما پررو و رک شده بود. یه لحظه که امین رفت دستشویی و فربد هم پشت به ما مشغول باربیکیو بود، از زیر میز کف پامو فشار دادم رو کصش اما اون خیلی عادی و حرفهای به حرف زدنش ادامه داد. با خودم فکر کردم این دیوثا احتمالاً با این همه مایه هر شب دو تا از این جندههای آس میارن.
اون شب گذشت. صبح وقتی بیدار شدم. یهو یه چیزی اومد تو ذهنم. ملودی!!! کصشو گاییده بودم ولی اصلاً یادم نمیومد آبمو کجا ریختم؟!!! اون جنده ازم بچهدار نشه به گا برم. سریع پاشدم رفتم تو جیب لباسای دیشبم دنبال دستمال کاغذی گشتم. چندتایی گوله شده بود ولی همهشون کبابی بودن. قبل ظهر سکرت چت تلگرام از هیلدا اومد. نوشته بود. دیشب تو اتاق ملودی چیکار میکردی؟ شاید براش جای سوال بود که کن چیکار میکردم اما پیام دادنش دلیل دیگهای داشت و من فهمیده بودم که چرا پیام داده. جواب دادم دیشب خیلی حشری بودی. الانم هستی؟ اون جواب نداد.
شهره ، فرمانده بسیج (۱)
1401/12/29
#لز #بسیجی #بکارت
تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز
1401/12/29
#لز #بسیجی #بکارت
تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز
شهره ، فرمانده بسیج (۲)
1402/01/05
#لز #بکارت #بسیجی
خونش قشنگ بود ،فکر کنم 80 متری بود
مبلمان و فرش شده
روی دیوارها هم تابلوهایی از طبیعت گذاشته شده بود
آشپزخانه اوپن بود دو تا اتاق در کناره ها بود و دستشویی و حمامش هم بین دو اتاق بود
از سقف هم دوتا لوستر آویزان بود
شهره درحالیکه لباسهاشو در می آورد پرسید : خونم چجوریه ؟
-خیلی قشنگه شهره جون
-قابلتو نداره عزیزم ، چایی میخوری ؟
-بله
-تو هم لباساتو در بیار و راحت باش
تعجب کردم :مگه قرار نیست بریم قم ؟
-نه بابا ،میخواموچند روز بدور از هیاهو پیش هم باشیم و حال کنیم
رفت سمت آشپزخانه و گفت :
لباساتو دربیار ،تا چایی آماده بشه برو یه دوش بگیر ،برات یه ژیلت نو گذاشتم کصتو تمیز کن حوله هم هست
پس فکر همه جا رو کرده بود غیر شورت و کورستم لباسهامو درآوردم و رفتم حمام
تو حمامش دستشویی فرنگی داشت دوش کمی جلوتر و در انتهای حمام هم یه وان بود
روی وان انواع شامپوهای خارجی به چشم میخورد
بعد حمام و تمیز کاری یه حوله پالتویی آبی پوشیدم و اومدم بیرون
شهره نگاهی بهم کرد عافیتی گفت بعد تو یه لیوان چینی برام چایی ریخت
کنترل تلویزیون رو برداشت و بعد روشن کردن با ماهواره یه آهنگ گذاشت
داشتم تعجب میکردم مگه آهنگ ماهواره و ویدیو جرم نیست پس چرا شهره استفاده میکرد ؟
بعد چایی یه لوسیون برام آورد و گفت بمالمش به بدنم
ماهواره رو خاموش کرد و برام وسایل آرایش آورد و گفت که خودمو آرایش کنم
یه فیلم هم آورد و گفت با دقت ببینم تا بره حمام و بیاد
بعد لوسیون و آرایش فیلمو تو ویدیو گذاشتم
کمی که جلو رفت نشون میداد یه زن تو خونش بود که زنگ در به صدا در اومد
یه زن دیگه اومد تو و باهم نشستن صحبت کردن
بعد بلند شدن و رفتن تو اتاق خواب
زن مهمان شروع کرد به لخت کردن زن صاحبخونه و خودش هم غیر شورتش لباساشو در آورد و شروع کرد به خوردن کص زن صاحبخونه که زن صاحبخونه بلند شد و شورت زن مهمان رو کشید پایین که یه چیزی مثل کیر از جلوش در اومد و زنه شروع کرد به خوردن کیر زن مهمان
تعجب کردم که چرا شهره این فیلمو بهم نشون داده ؟
یعنی شهره هم کیر داشت و میخواست منو بکنه ؟
شهره از حمام اومد بیرون
-دیدی فیلمو ؟
-بله ، ببخشید شهره خانم ؟
-بگو عزیزم ؟
-شما هم مثل این خانمه هستید ؟
-یعنی چجوری ؟
-مثل این خانمه آلت مردانه دارید ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-آخه شما تو مسجد نمیذارید به جلوتون دست بزنم
اون روز هم اون مجله و الانم که این فیلمو دیدم…
-آره عزیزم من دوجنسه هستم، مدتی هست که ازت خوشم اومده
-خوب میخواهید پردمو پاره کنید ؟ بابام بفهمه منو میکشه
-مگه قراره کسی بفهمه ؟پاشو بیا ،تلویزیون رو هم خاموش کن
بلند شدم و رفتیم تو اتاق خوابش
یه تخت دو نفره ، آینه و میز توالت روی دیوارها چند تا عکس از شهره با لباس عروس بود ، در مجموع اتاق خواب زیبایی بود
-یکی از دوستام آتلیه داره ، اونجا با لباس عروس عکس انداختم
شهره هنوز حولشو در نیاورده بود ، شروع کرد به آرایش کردن
کنار تخت نشستم . شهره کارش که تموم شد بهم گفت حاضری ؟
و بعد کمربند حولشو باز کرد
حولشو که در آورد کیر شو دیدم
اومد پیشم و بلندم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن
کیرش به بدنم برخورد میکرد
منو انداخت رو تخت و افتاد روم
توی لب بازی کیرشو روم فشار میداد ، کیرش از کیر زن توی فیلم هم بزرگتر بود
بعد لب بازی شهره خوابید کنارم و پرسید :
-خب ، کیرم چجوریه ؟
-خوبه
-دوست داری پردتو بزنم ؟
-آخه خانوادم…
-نگران اونا نباش
سری به عنوان رضایت تکان دادم
شهره شروع کرد به لیسیدن بدنم و پستانهام
اینقدر وارد بود که معلوم نبود تاحالا بکارت چندتا دخترو ازشون گرفته
به خودم که اومدم شهره داشت کص
1402/01/05
#لز #بکارت #بسیجی
خونش قشنگ بود ،فکر کنم 80 متری بود
مبلمان و فرش شده
روی دیوارها هم تابلوهایی از طبیعت گذاشته شده بود
آشپزخانه اوپن بود دو تا اتاق در کناره ها بود و دستشویی و حمامش هم بین دو اتاق بود
از سقف هم دوتا لوستر آویزان بود
شهره درحالیکه لباسهاشو در می آورد پرسید : خونم چجوریه ؟
-خیلی قشنگه شهره جون
-قابلتو نداره عزیزم ، چایی میخوری ؟
-بله
-تو هم لباساتو در بیار و راحت باش
تعجب کردم :مگه قرار نیست بریم قم ؟
-نه بابا ،میخواموچند روز بدور از هیاهو پیش هم باشیم و حال کنیم
رفت سمت آشپزخانه و گفت :
لباساتو دربیار ،تا چایی آماده بشه برو یه دوش بگیر ،برات یه ژیلت نو گذاشتم کصتو تمیز کن حوله هم هست
پس فکر همه جا رو کرده بود غیر شورت و کورستم لباسهامو درآوردم و رفتم حمام
تو حمامش دستشویی فرنگی داشت دوش کمی جلوتر و در انتهای حمام هم یه وان بود
روی وان انواع شامپوهای خارجی به چشم میخورد
بعد حمام و تمیز کاری یه حوله پالتویی آبی پوشیدم و اومدم بیرون
شهره نگاهی بهم کرد عافیتی گفت بعد تو یه لیوان چینی برام چایی ریخت
کنترل تلویزیون رو برداشت و بعد روشن کردن با ماهواره یه آهنگ گذاشت
داشتم تعجب میکردم مگه آهنگ ماهواره و ویدیو جرم نیست پس چرا شهره استفاده میکرد ؟
بعد چایی یه لوسیون برام آورد و گفت بمالمش به بدنم
ماهواره رو خاموش کرد و برام وسایل آرایش آورد و گفت که خودمو آرایش کنم
یه فیلم هم آورد و گفت با دقت ببینم تا بره حمام و بیاد
بعد لوسیون و آرایش فیلمو تو ویدیو گذاشتم
کمی که جلو رفت نشون میداد یه زن تو خونش بود که زنگ در به صدا در اومد
یه زن دیگه اومد تو و باهم نشستن صحبت کردن
بعد بلند شدن و رفتن تو اتاق خواب
زن مهمان شروع کرد به لخت کردن زن صاحبخونه و خودش هم غیر شورتش لباساشو در آورد و شروع کرد به خوردن کص زن صاحبخونه که زن صاحبخونه بلند شد و شورت زن مهمان رو کشید پایین که یه چیزی مثل کیر از جلوش در اومد و زنه شروع کرد به خوردن کیر زن مهمان
تعجب کردم که چرا شهره این فیلمو بهم نشون داده ؟
یعنی شهره هم کیر داشت و میخواست منو بکنه ؟
شهره از حمام اومد بیرون
-دیدی فیلمو ؟
-بله ، ببخشید شهره خانم ؟
-بگو عزیزم ؟
-شما هم مثل این خانمه هستید ؟
-یعنی چجوری ؟
-مثل این خانمه آلت مردانه دارید ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-آخه شما تو مسجد نمیذارید به جلوتون دست بزنم
اون روز هم اون مجله و الانم که این فیلمو دیدم…
-آره عزیزم من دوجنسه هستم، مدتی هست که ازت خوشم اومده
-خوب میخواهید پردمو پاره کنید ؟ بابام بفهمه منو میکشه
-مگه قراره کسی بفهمه ؟پاشو بیا ،تلویزیون رو هم خاموش کن
بلند شدم و رفتیم تو اتاق خوابش
یه تخت دو نفره ، آینه و میز توالت روی دیوارها چند تا عکس از شهره با لباس عروس بود ، در مجموع اتاق خواب زیبایی بود
-یکی از دوستام آتلیه داره ، اونجا با لباس عروس عکس انداختم
شهره هنوز حولشو در نیاورده بود ، شروع کرد به آرایش کردن
کنار تخت نشستم . شهره کارش که تموم شد بهم گفت حاضری ؟
و بعد کمربند حولشو باز کرد
حولشو که در آورد کیر شو دیدم
اومد پیشم و بلندم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن
کیرش به بدنم برخورد میکرد
منو انداخت رو تخت و افتاد روم
توی لب بازی کیرشو روم فشار میداد ، کیرش از کیر زن توی فیلم هم بزرگتر بود
بعد لب بازی شهره خوابید کنارم و پرسید :
-خب ، کیرم چجوریه ؟
-خوبه
-دوست داری پردتو بزنم ؟
-آخه خانوادم…
-نگران اونا نباش
سری به عنوان رضایت تکان دادم
شهره شروع کرد به لیسیدن بدنم و پستانهام
اینقدر وارد بود که معلوم نبود تاحالا بکارت چندتا دخترو ازشون گرفته
به خودم که اومدم شهره داشت کص
انتقام با چاشنی شهوت
1402/08/24
#انتقام #بسیجی #زن_شوهردار
آبان ۱۴۰۱ بود چند روزی میشد که از بازداشتگاهی که بابت خیزش دستگیر شده بودیم و بدترین توهین و تحقیری که تو عمرتون ندیدین و نشنیدین رو ازش آزاد شده بودم داخل رونهام و پشت بازوهام پشت و کمرم ساق پاهام پر از کبودی بودکه از همشون عکس گرفته بودم جلو پدر و مادرم لباس عوض نمیکردم که اینها رو نبینن و غصه نخورن صبح رفتم مغازه و کرکره که رفت بالا همسایه ها چند دقیقه ایی اومدن. و رفتن منم مشغول زنگ زدن به سفارشات شدم که ببینم تو این بیست و چند روزی که نبودم کدوما کنسل شد و کدوما اوکی هستن نهایتا سه تا کار اوکی شد چون بقیه واقعا دیرشون شده بود و نباید معطل من میموندن از اون سه هفته یعنی فقط و فقط یه چیز تو ذهنم بود انتقام از بازجویی که چشم بندم بر اثر چکی که بهم زد کنار رفت و شناختمش قاسم کسکش محله ما بسیجی کون نشور با اون قیافه کیری و البته زنی بسیار قشنگ مشغول دوخت پرده ها شدم چند روزی درگیر بودم و تو این مدت به انواع و اقسام انتقام ها فکر کردم از زیر گرفتن با ماشین تا فرو کردن تیزی به قلبش اما من مثل اونا نبودم من جانی و قاتل نبودم بخاطر بچه هایی که هنوز تو اون زندان بودن لحظه ایی فکر انتقام از سرم کنار نمیرفت
سه چهار روزی گذشت که دیدم قاسم با زنش اول از جلو مغازه رد شد از توی دوربین داشتم میدیدمشون فکر انتقام شعله ور تر شد یه لحظه زنش که اسمش فاطمه بود چادرش رو باز کرد تا مرتبش کنه فکر انتقام جدیدی به سرم زد که اونو بکنم از قاسم بگم یه مرد ۵-۳۴ ساله که حدود ۸ سال بود ازدواج کرده بود و بچه ایی هم نداشت فاطمه هم یه زن واقعا زیبا صورت سفید و مژه بلند و چشم عسلی و درشت و تا زمانی که چادرش رو باز نکرده بود هیکلش مشخص نبود زیر اون چادر و تنها چیزی که مشخص بود کون و سینه درشتش بود و این هم ارثی بود چون هم مادرش سینه و کون درشتی داشت و هم خواهرش به طوری که کیر مرده رو بلند میکرد اونها منو نمیشناختن چون زیاد با محلی هامون دمخور نبودم اما شمارشون رو داشتم
با به صدا در اومدن زنگوله در و کلمه سلام به خودم اومدم
+سلام چه خدمتی از من ساخته اس
×شما مگه جز پرده دوزی کار دیگه ایی هم بلدین؟
+بعله پیرزن خفه میکنیم زن طلاق میدیم زن عقد میکنیم و وو
با گفتن این جملات فاطمه خنده ایی کرد و گفت پس همه فن حریفین
+بعله چجورم بهرحال من درخدمتم
-نرخ پرده و پارچه چجوریه
+بسته به مدل و طرحتون داره
-میشه طرحاتون رو ببینم
+البته این کاغذو خودکار اینم کاتالوگها فقط شماره طرح های انتخابیتون ر. بنویسین تا از روی لپتاپ کارهای اجرا شده رو نشونتون بدم
کاتالوگ و کاغذ رو دادم دستش و خودمم سه استکان چایی ریختم از تو فلاسک و تعارفشون کردم
×ممنون من نمیخورم
+نمک نداره
این کسکشا مگه نون و نمک حالیشون بود
+تا خانوم انتخاب کنه شما گلویی تازه کنین
×ممنون
×اوضاع و احوال چطوره
متوجه شدم کسکش منو شناخت و میخواست از زبونم حرف بکشه مجبور شدم بر خلاف عقیده و تفکرم تعریف کنمو بگم
+والا چندتا جوون با کله شقی و تحریک بیگانه ها کشور رو به آشوب کشیدن
با تک تک جملاتی که گفتم از خودم هر لحظه بیشتر و بیشتر بدم اومد چون دیدم چطور زجر میکشیدن زیر باتوم و شلاق و کتک اما خم به ابرو نمیاوردن
×اره والا
-انتخاب ها تموم شد میشه از تو لپ تاپ نشون بدین
واقعا خوش سلیقه بود اما مونده بودم فاطی با این سلیقه چطور زن این نکبت بی همه چیز شده
+چشم ،به به بهترین طرح ها رو انتخاب کردین
از تو لپتاپم طرح های انتخابی رو نشونشون دادم
×قیمتهاش چجوریه
+درست میکنیم
×تو مگه رایگان کار میکنی
+نه ولی برام مقدوره که باهاتون راه بیام از هر پنجره
1402/08/24
#انتقام #بسیجی #زن_شوهردار
آبان ۱۴۰۱ بود چند روزی میشد که از بازداشتگاهی که بابت خیزش دستگیر شده بودیم و بدترین توهین و تحقیری که تو عمرتون ندیدین و نشنیدین رو ازش آزاد شده بودم داخل رونهام و پشت بازوهام پشت و کمرم ساق پاهام پر از کبودی بودکه از همشون عکس گرفته بودم جلو پدر و مادرم لباس عوض نمیکردم که اینها رو نبینن و غصه نخورن صبح رفتم مغازه و کرکره که رفت بالا همسایه ها چند دقیقه ایی اومدن. و رفتن منم مشغول زنگ زدن به سفارشات شدم که ببینم تو این بیست و چند روزی که نبودم کدوما کنسل شد و کدوما اوکی هستن نهایتا سه تا کار اوکی شد چون بقیه واقعا دیرشون شده بود و نباید معطل من میموندن از اون سه هفته یعنی فقط و فقط یه چیز تو ذهنم بود انتقام از بازجویی که چشم بندم بر اثر چکی که بهم زد کنار رفت و شناختمش قاسم کسکش محله ما بسیجی کون نشور با اون قیافه کیری و البته زنی بسیار قشنگ مشغول دوخت پرده ها شدم چند روزی درگیر بودم و تو این مدت به انواع و اقسام انتقام ها فکر کردم از زیر گرفتن با ماشین تا فرو کردن تیزی به قلبش اما من مثل اونا نبودم من جانی و قاتل نبودم بخاطر بچه هایی که هنوز تو اون زندان بودن لحظه ایی فکر انتقام از سرم کنار نمیرفت
سه چهار روزی گذشت که دیدم قاسم با زنش اول از جلو مغازه رد شد از توی دوربین داشتم میدیدمشون فکر انتقام شعله ور تر شد یه لحظه زنش که اسمش فاطمه بود چادرش رو باز کرد تا مرتبش کنه فکر انتقام جدیدی به سرم زد که اونو بکنم از قاسم بگم یه مرد ۵-۳۴ ساله که حدود ۸ سال بود ازدواج کرده بود و بچه ایی هم نداشت فاطمه هم یه زن واقعا زیبا صورت سفید و مژه بلند و چشم عسلی و درشت و تا زمانی که چادرش رو باز نکرده بود هیکلش مشخص نبود زیر اون چادر و تنها چیزی که مشخص بود کون و سینه درشتش بود و این هم ارثی بود چون هم مادرش سینه و کون درشتی داشت و هم خواهرش به طوری که کیر مرده رو بلند میکرد اونها منو نمیشناختن چون زیاد با محلی هامون دمخور نبودم اما شمارشون رو داشتم
با به صدا در اومدن زنگوله در و کلمه سلام به خودم اومدم
+سلام چه خدمتی از من ساخته اس
×شما مگه جز پرده دوزی کار دیگه ایی هم بلدین؟
+بعله پیرزن خفه میکنیم زن طلاق میدیم زن عقد میکنیم و وو
با گفتن این جملات فاطمه خنده ایی کرد و گفت پس همه فن حریفین
+بعله چجورم بهرحال من درخدمتم
-نرخ پرده و پارچه چجوریه
+بسته به مدل و طرحتون داره
-میشه طرحاتون رو ببینم
+البته این کاغذو خودکار اینم کاتالوگها فقط شماره طرح های انتخابیتون ر. بنویسین تا از روی لپتاپ کارهای اجرا شده رو نشونتون بدم
کاتالوگ و کاغذ رو دادم دستش و خودمم سه استکان چایی ریختم از تو فلاسک و تعارفشون کردم
×ممنون من نمیخورم
+نمک نداره
این کسکشا مگه نون و نمک حالیشون بود
+تا خانوم انتخاب کنه شما گلویی تازه کنین
×ممنون
×اوضاع و احوال چطوره
متوجه شدم کسکش منو شناخت و میخواست از زبونم حرف بکشه مجبور شدم بر خلاف عقیده و تفکرم تعریف کنمو بگم
+والا چندتا جوون با کله شقی و تحریک بیگانه ها کشور رو به آشوب کشیدن
با تک تک جملاتی که گفتم از خودم هر لحظه بیشتر و بیشتر بدم اومد چون دیدم چطور زجر میکشیدن زیر باتوم و شلاق و کتک اما خم به ابرو نمیاوردن
×اره والا
-انتخاب ها تموم شد میشه از تو لپ تاپ نشون بدین
واقعا خوش سلیقه بود اما مونده بودم فاطی با این سلیقه چطور زن این نکبت بی همه چیز شده
+چشم ،به به بهترین طرح ها رو انتخاب کردین
از تو لپتاپم طرح های انتخابی رو نشونشون دادم
×قیمتهاش چجوریه
+درست میکنیم
×تو مگه رایگان کار میکنی
+نه ولی برام مقدوره که باهاتون راه بیام از هر پنجره
سکس و فوت فتیش با دختر بسیجی سکسی
#بسیجی #فوت_فتیش
مقدمه: سلام به همه اسم من احسان هست این داستان من با دختر همسایمون هست واسه قبل اینه که باهم ازدواج کنیم این داستان مال ۶ سال پیش هست اون موقع ۲۲ سالم بود بعد از دیپلمم رفتم تو کارگاه دوستم باهاشون کار میکردم کار می کردم که البته مال عموش بود کارگاه تزریق پلاستیک بود و پول خوبی درمیوردیم. ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم اون موقع طبقه پایینمون یه همسایه داشتیم به اسم خانواده فاطمی و یه دختر داشتن به اسم زینب دختر همسایمون ما چند سال بود باهاشون همسایه بودیم یعنی از موقعی که من بچه بودم. چون قبلا رشتم ریاضی بود قرار بود با زینب یه هفته درمیون ریاضی کار کنم. زینب بگم ۶ سال از من کوچیک تر بود یعنی اون موقع ۱۶ سالش بود. و ظاهرش با چشمای قهوه ای درشت و ابرو های کشیده با قد ۱.۷۰ و وزن ۵۸ کیلو یه دختر لاغر ولی خوش هیکل و کشیده و محجبه همیشه با چادر و مقنعه ساق بند و پیرهن شلوار بلند و حتی جورابای مشکی ساق بلند میپوشید خانواده زینب خیلی مذهبی بودن به طوری که هم خودش هم مادرش همیشه چادر سرشونه حتی زینب از بچگی یادمه همیشه محجبه بود و بزرگ تر هم که شد همیشه هروقت میدیدمش چادر و مقنعه و ساعد بند داشت و خیلی با حجب و حیا هم بود و همیشه همه جا حواسش به رفتارش و پوشش بود و راستش من از از بچگی شیفته همین نجابتش شده بودم و از بچگی عاشقش بودم و چشمام جز زینب هیچکی رو نمیدید منو زینب همیشه از بچگی باهم بازی میکردیم و من بعضی وقتا یا زینب رو میمالیدم یا کیرمو از شلوار میمالیدم بهش و اون بیشتر وقتا واکنشی نشون نمیداد یا حرفی نمیزد حتی بعضی موقعه ها همکاری میکرد و خودشو حالا چه خواسته چه ناخواسته بهم یا به کیرم از رو شلوار میمالید البته فقط با من اینطوری راحت بود مطمئن باشید هر کی جز من اینکارو میکرد دهنش سرویس بود چون میرفت و یکراست میذاشت کف دست مامان یا باباش اولین لبمون رو هم موفعه ای که ۲۱ سالم بود و زینب ۱۵ سالش بود از هم گرفتیم و بادمه زینب سرخ سرخ شده بود. اما از اون طرف خانواده ما نه خیلی مذهبی نبودیم معمولی بجز مادرم غیر از اینا هم زینب یه عضو ثابت بسیجشون بود کمک خانم قاسمی رییس بخش خواهران موقعه ای که خانوم قاسمی نبود اونوقت زینب میشد همه کاره یه جورایی دست راست بود
داستان: خب حالا بریم سر اصل مطلب دی ماه نزدیک بود کم کم داشت امتحانات ترم اول شروع می شد و زینب چون درسش انسانی بود بقیه رو اوکی بود فقط ریاضی رو مشکل داشت. پنج شنبه ها و جمعه ها قرار بود باهاش کار کنم نگو زد و سه شنبه شب مادر بزرگ زینب فوت کرد همه چهارشنبه بعد ظهر رفتیم مراسم خاکسپاریش بعدش رفتیم برای مراسم خونشون رفتم پیش زینب گفتم زینب پنجشنبه رو چیکار کنیم کجا برگزار کنیم خونه شما که نمیشه خونه ماهم که نمیشه چون مردونه رو انداخته بودن خونه ما و زنونه افتاده بود خونه زینب اینا زینب گفت پایگاه ما خالیه خانوم فاطمی رفته شهرستان یه دو هفته ای نمیاد گفت کلید زاپاس هم دارم میخوای این دو هفته تا موقع امتحانات رو اونجا تمرین کنیم دیدم داره درست میگه و تا ۱ ماه قرار بود خونشون مراسم باشه و جا اصلا برای درس خوندن یا اموزش مناسب نبود گفتم باشه قرار گذاشتیم واسه فردا ساعت ۲:۳۰ بهش فردا شد نهار رو خوردم با زینب راه افتادیم سمت پایگاهشون خیلی دور نبود دوتا کوچه بالاتر بود رسیدیم دم دره پایگاشون البته یه جای کوچیک تقریبا ۲۰ متری بود بیشتر برای آموزش قرآن و کلاسای حفاف و درس شریعت یا همون دین بگذریم زینب کلید انداخت درو باز کرد بله درست میگفت هیچکی نبود رفتیم داخل زینب درو بست و قفلش کرد بزارید یه تصویر داخلی از اون پایگاه بهتون بدم یه فضا مربع که گفتم ۲۰ متر سمت راست ۳ تا سرویس بهداشتی بود سمت چپ یه اتاق کوچیک بود برای وسابلا مثل قرآن ها مهر ها تسبیح ها جانماز ها و فرش ها و بقیه وسایلا یه ۱۵ متر هم حال پایگاه بود برای جمع شدن بچه ها یا نشستن و نماز خوندن و غیره و مستقیم سمت چپ پایگاه یه اتاق ۵ متری بود که اونجا اتاق خانم قاسمی بود منو زینب راه افتادیم سمت اتاق چون کف پایگاه هیچ فرشی نبود و همرو جمع کرده بودن ما با کفش بودین و کفشامونو در نیاوردیم رسیدیم دم دره اتاقه زینب کلید انداخت بازش کردیم و رفتیم داخل یه اتاق کوچیک و جم و جور با یه میز و چهار تا صندلی مهمان و یه صندلی چرخدار هم برای خود صاحب اتاق ابن اتاق هم فرش نداشت و ما با کفش بودیم زینب نشت رو صندلی چرخداره منم نشستم رو صندلی اولیه مهمان سمت راستی و شروع کردیم یه نیم ساعت یه ساعتی تمرین کردن بعدش زینب پاشد از رو صندلی که دفترو کتابارو بزاره رو کمد من هم پشت سرش حرکت کردم و تا نزدیک کمد شد خودمو بهش نزدیک کردم و از پشت از رو شلوار خودمو میمالیدم بهش یکی دو دفعه اول زینب چیزی نگفت دفعه سوم زینب گفت احسان نکن زشته گناه دار
#بسیجی #فوت_فتیش
مقدمه: سلام به همه اسم من احسان هست این داستان من با دختر همسایمون هست واسه قبل اینه که باهم ازدواج کنیم این داستان مال ۶ سال پیش هست اون موقع ۲۲ سالم بود بعد از دیپلمم رفتم تو کارگاه دوستم باهاشون کار میکردم کار می کردم که البته مال عموش بود کارگاه تزریق پلاستیک بود و پول خوبی درمیوردیم. ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم اون موقع طبقه پایینمون یه همسایه داشتیم به اسم خانواده فاطمی و یه دختر داشتن به اسم زینب دختر همسایمون ما چند سال بود باهاشون همسایه بودیم یعنی از موقعی که من بچه بودم. چون قبلا رشتم ریاضی بود قرار بود با زینب یه هفته درمیون ریاضی کار کنم. زینب بگم ۶ سال از من کوچیک تر بود یعنی اون موقع ۱۶ سالش بود. و ظاهرش با چشمای قهوه ای درشت و ابرو های کشیده با قد ۱.۷۰ و وزن ۵۸ کیلو یه دختر لاغر ولی خوش هیکل و کشیده و محجبه همیشه با چادر و مقنعه ساق بند و پیرهن شلوار بلند و حتی جورابای مشکی ساق بلند میپوشید خانواده زینب خیلی مذهبی بودن به طوری که هم خودش هم مادرش همیشه چادر سرشونه حتی زینب از بچگی یادمه همیشه محجبه بود و بزرگ تر هم که شد همیشه هروقت میدیدمش چادر و مقنعه و ساعد بند داشت و خیلی با حجب و حیا هم بود و همیشه همه جا حواسش به رفتارش و پوشش بود و راستش من از از بچگی شیفته همین نجابتش شده بودم و از بچگی عاشقش بودم و چشمام جز زینب هیچکی رو نمیدید منو زینب همیشه از بچگی باهم بازی میکردیم و من بعضی وقتا یا زینب رو میمالیدم یا کیرمو از شلوار میمالیدم بهش و اون بیشتر وقتا واکنشی نشون نمیداد یا حرفی نمیزد حتی بعضی موقعه ها همکاری میکرد و خودشو حالا چه خواسته چه ناخواسته بهم یا به کیرم از رو شلوار میمالید البته فقط با من اینطوری راحت بود مطمئن باشید هر کی جز من اینکارو میکرد دهنش سرویس بود چون میرفت و یکراست میذاشت کف دست مامان یا باباش اولین لبمون رو هم موفعه ای که ۲۱ سالم بود و زینب ۱۵ سالش بود از هم گرفتیم و بادمه زینب سرخ سرخ شده بود. اما از اون طرف خانواده ما نه خیلی مذهبی نبودیم معمولی بجز مادرم غیر از اینا هم زینب یه عضو ثابت بسیجشون بود کمک خانم قاسمی رییس بخش خواهران موقعه ای که خانوم قاسمی نبود اونوقت زینب میشد همه کاره یه جورایی دست راست بود
داستان: خب حالا بریم سر اصل مطلب دی ماه نزدیک بود کم کم داشت امتحانات ترم اول شروع می شد و زینب چون درسش انسانی بود بقیه رو اوکی بود فقط ریاضی رو مشکل داشت. پنج شنبه ها و جمعه ها قرار بود باهاش کار کنم نگو زد و سه شنبه شب مادر بزرگ زینب فوت کرد همه چهارشنبه بعد ظهر رفتیم مراسم خاکسپاریش بعدش رفتیم برای مراسم خونشون رفتم پیش زینب گفتم زینب پنجشنبه رو چیکار کنیم کجا برگزار کنیم خونه شما که نمیشه خونه ماهم که نمیشه چون مردونه رو انداخته بودن خونه ما و زنونه افتاده بود خونه زینب اینا زینب گفت پایگاه ما خالیه خانوم فاطمی رفته شهرستان یه دو هفته ای نمیاد گفت کلید زاپاس هم دارم میخوای این دو هفته تا موقع امتحانات رو اونجا تمرین کنیم دیدم داره درست میگه و تا ۱ ماه قرار بود خونشون مراسم باشه و جا اصلا برای درس خوندن یا اموزش مناسب نبود گفتم باشه قرار گذاشتیم واسه فردا ساعت ۲:۳۰ بهش فردا شد نهار رو خوردم با زینب راه افتادیم سمت پایگاهشون خیلی دور نبود دوتا کوچه بالاتر بود رسیدیم دم دره پایگاشون البته یه جای کوچیک تقریبا ۲۰ متری بود بیشتر برای آموزش قرآن و کلاسای حفاف و درس شریعت یا همون دین بگذریم زینب کلید انداخت درو باز کرد بله درست میگفت هیچکی نبود رفتیم داخل زینب درو بست و قفلش کرد بزارید یه تصویر داخلی از اون پایگاه بهتون بدم یه فضا مربع که گفتم ۲۰ متر سمت راست ۳ تا سرویس بهداشتی بود سمت چپ یه اتاق کوچیک بود برای وسابلا مثل قرآن ها مهر ها تسبیح ها جانماز ها و فرش ها و بقیه وسایلا یه ۱۵ متر هم حال پایگاه بود برای جمع شدن بچه ها یا نشستن و نماز خوندن و غیره و مستقیم سمت چپ پایگاه یه اتاق ۵ متری بود که اونجا اتاق خانم قاسمی بود منو زینب راه افتادیم سمت اتاق چون کف پایگاه هیچ فرشی نبود و همرو جمع کرده بودن ما با کفش بودین و کفشامونو در نیاوردیم رسیدیم دم دره اتاقه زینب کلید انداخت بازش کردیم و رفتیم داخل یه اتاق کوچیک و جم و جور با یه میز و چهار تا صندلی مهمان و یه صندلی چرخدار هم برای خود صاحب اتاق ابن اتاق هم فرش نداشت و ما با کفش بودیم زینب نشت رو صندلی چرخداره منم نشستم رو صندلی اولیه مهمان سمت راستی و شروع کردیم یه نیم ساعت یه ساعتی تمرین کردن بعدش زینب پاشد از رو صندلی که دفترو کتابارو بزاره رو کمد من هم پشت سرش حرکت کردم و تا نزدیک کمد شد خودمو بهش نزدیک کردم و از پشت از رو شلوار خودمو میمالیدم بهش یکی دو دفعه اول زینب چیزی نگفت دفعه سوم زینب گفت احسان نکن زشته گناه دار