Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قسمت_ششم#چیستایثربی#قصه#داستان#کلیپ وقتی آدم نمیداند چه بگوید،بیهوده ترین چیزها رامیگوید!وقتی آدم حالش بداست،بد است دیگر! بچه ای که از یکسالگی مادرش را ندیده،ودر خانواده دیگری بزرگ شده،بچه ای که همیشه بابقیه بچه های خانواده فرق داشته.طاهای من…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!
جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!
چند روز گذشته؟
نمی دانم!
دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...
برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!
به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!
فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.
استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...
من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!
لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...
پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!
سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!
گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.
می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!
گفتم: باشه، بهش میگم.
پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!
گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!
پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!
ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.
عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!
اتاق، آینه، دفترخانه...
صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...
صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.
ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!
"و در آن غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."
گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!
گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.
گفتم: من نمی خوام!
عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!
رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!
ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!
و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!
مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!
طاها آرام گفت: آقا می خونید؟
آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!
https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6
#قسمت9
#چیستا_یثربی
#قصه
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد!
جرات نمی کردم فشار دستش را جواب دهم، اما خودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه می دارم!
انگار با دست او نفس می کشیدم!
چند روز گذشته؟
نمی دانم!
دلم نمی خواهد به پدرم بگویم، ولی باید بگویم!
پاسخ من بله است...
برایم مهم نیست پدرش یا مادرش کیست و چه کرده اند!
خودش مهم است، او که اکنون برای من همه چیز است و همه کس!
شکل همه ی خوبی هاست که من در یک انسان خواب دیده بودم!
به ما صادقانه گفت که پسر یک سردار است...
مطمئنم این را گفت تا ما حق داشته باشیم که تحقیق کنیم و جواب منفی دهیم، ولی جواب من منفی نبود!
فقط علاقه نبود که پاسخ مرا مثبت می کرد، از همان روز اول که او را در راهروی مدرسه دیدم، محبتی به مردم، در چهره اش، او را از همه، متمایز می کرد.
استقلال، اعتماد به نفس، توجه به دیگران...
من این ویژگی ها را در یک انسان دوست داشتم.
به پدرم گفتم!
لبخند زد: می دونستم جوابت مثبته، من معیارای دخترمو می شناسم، فقط خواهش می کنم زودتر عقد کنید!
بعد از عقد، دست تو دست هم، راه برید...
پس دیده بود؟!
از آشپزخانه؟!
چطور؟!
پشتش به ما بود!
سرخ شدم و گفتم: یه لحظه بود!
گفت: حالا، از این لحظه ها، زیاد پیش میاد.
کلا من چیزی نمیگم!
تو عاقل تر از این حرفایی.
می دونی تو شهر، ممکنه هزار تا حرف بپیچه، معلمه!
برای خودش بده، اول برای شما، بعد برای ما!
گفتم: باشه، بهش میگم.
پدر خندید و گفت: تو که نباید بگی، بیا منو عقد کن!
من میگم دخترم!
گفتم: چه فرقی داره؟ اگه بخواید بش میگم خب...
کار سختی نیست که!
پدرم نیشگونی از لپم گرفت و گفت: برو اذیت نکن دختر!
ولی به نظرمن، کار عجیبی نبود.
عقد!؟
این کلمه مرا می ترساند!
یک کلمه سه حرفه عربی!
حتما او معنی اش را بهتر می دانست، برای من چندان ملموس نبود!
اتاق، آینه، دفترخانه...
صدای عاقد از دور، به گوشم می رسید...
باز هم بادها، در گوش من زمزمه کردن را شروع کرده بودند!
آوازهای نامفهومی می خواندند!
انگار یک مراسم آیینی بود...
صدای او، مرا، از دنیایم بیرون کشید.
ببین قرآن باز کردم سوره کهف اومد.
آیه ی قشنگیه!
"و در آن غار، سالیانی چند، بر گوش هایشان پرده زدیم..."
گفتم: دوست ندارم، خوب نیست که آدم همه ی عمرش خواب باشه!
گفت: خب این انتخاب اونا بوده، اینم یه جور زندگیه.
گفتم: من نمی خوام!
عاقد فکر کرد، مرا به زور برای ازدواج آورده اند!
فقط کلمه ی آخر را شنید که بلندتر گفته بودم!
رو به پدرم کرد و گفت: آقا بچه مدرسه ای رو آوردین به زور عقد کنین؟
خب بچه نمی خواد!
ناگهان فریاد زدم: من نمی خوام؟!
و بی اختیار دست طاها را گرفتم و گفتم: من ایشونو می خوام!
مادرم آهسته گفت: دستشو ول کن!
طاها آرام گفت: آقا می خونید؟
آقا با خشم گفت: شما بی پدر مادر و شاهد آمدی، بلبل زبونی نکن دیگه لطفا!
https://www.instagram.co/p/Bra6gguAWh8mb12wQ_dzK1aJKEe3PONxi6Ufbo0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1xru0xg8xyaq6
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#9#چیستا_یثربی#قصه دستش راجلوآورد.پسر فرمانده، دستم را گرفت وفشار داد!جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم،اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم! انگار با دست او نفس میکشیدم! چند روزگذشته؟نمیدانم! دلم نمیخواهد به پدرم بگویم،ولی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت10
#قصه
سکوت معنا نداشت...
با طاها اینطوری حرف می زد؟
اگر همان روز اول به همسرت بگویند، بی پدر و مادر، بعدها چه خواهند گفت؟
صدایی در گوشم گفت: بلند شو آوا!
تو که می دونی اون بی پدر و مادر نیست، پس سکوت نکن!
روز عقدم بود...
پیراهن سپیدی بر تنم بود که مادرم برایم خریده بود، دوستش داشتم.
تل سفید مروارید نشانی، بر سرم بود که خواهرم برایم دوخته بود، دوستش داشتم.
با این همه بلند شدم و گفتم:
شما به همسر من گفتی بی پدر و مادر آمدی؟
به چه حقی توهین می کنی آقا؟
هیچ می دونی اون کیه؟
وقتی پدر اون، از جوونی داشت واسه تو و امثال تو می جنگید، تو کجا بودی؟ زیر لحاف؟ یا تو حوزه، خطبه خوندن یاد می گرفتی؟
اصلا جنگ رفتی؟
می دونی یه عمر رو خط آتیش بودن، یعنی چی؟
به چه حق، وقتی شرایط آدما رو نمی دونی، به خودت اجازه بی ادبی میدی؟
چقدر گستاخ آخه؟
کی این اجازه رو بهت داده؟
انسانیتت کجاست!
شاید، الان که تو داری چاییتو می خوری، خطبه می خونی و پولتو می گیری
، پدر یکی ، توی غربت یا مرز ، وسط سرما، داره می جنگه!
شاید برای بعضی آدما، این فرمول زندگی مسخره ی شما، جواب نده! فقط بخور و بخواب ... من احترام میخوام.
عاقد گذاشت حرف من، تمام شود.
بعد با پوزخندی فاتحانه گفت : خب که چی؟!
مثلا منو له کردی که شاه دامادت رو بالاببری؟
شاه دامادی در کار نیست!
من خطبه ای نمی خونم!
پدرم گفت: یعنی چی آقا؟
ما با هم، قرار داشتیم!
وقت و زندگی مردم که از سر راه نیامده!
طاها گفت : آرام باشین پدر جان، حالا مگه همین یه عاقده؟
این همه عاقد توی این شهر!
عاقد گفت: بفرمایید برید، هری!
هیچ کدوم، عقدتون نمی کنن!
همون فرمانده ی بزرگی که این خانم گفت، با یه تلفن هماهنگ کرده!
دو ساعت پیش!
دستور از بالاست، به همه ی دفترخونه ها ابلاغ شده!
اسم خانم، تو شناسنامه ت نمیره!
عقد زبونی رو که تو امامزاده و مسجدم می خونن!
برین براتون بخونن، خلاص!
طاها، با خشم و ناباوری گفت: کی دستور داده؟
چی میگی مردک؟
عاقد گفت: مردک باباته، درست حرف بزن!
بابات دستور داده!
همون که عروست میگه، داره توی سرما، می جنگه!
کنار جنگیدن، لابد، حواسش اینجام هست!
ایشون، دستور داده!
خوندن خطبه ایراد نداره، اما اسمی تو شناسنامه نیاد، کتبی هیچی ! ...
طاها داد زد: غیر ممکنه!
چطور به خودم نگفت؟
دیشب، باهاش حرف زدم!
عاقد گفت: از خودش بپرس، باباته!
به قول عروستون، من حکم فرمانده ای رو اجرا می کنم که از من، خیلی بالاتره!
آوا متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی را میخوانید
رنگ پدرم پریده بود...
مادرم در آستانه ی غش کردن بود!
به مادرم گفتم: چیزی نیست!
حتما اشتباه شده!
تازه اینجا نشد، یه جای دیگه!
عاقد، موذیانه خندید و گفت: خبر نداری قدرت سردار رو؟
دستورش، حکمه!
همه ی دفترخونه ها، مشخصات آقا داماد رو دارن!
وقت تلف نکن!
نمی دونم چرا گفته، ولی به ما چه؟
حالا شیرینی ما رو بدین خلاص!
طاها گفت: شما لطفا خفه!
گوشی اش را روشن کرد...
https://www.instagram.com/p/BreD1YCAvqr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dyjvp7or63de
#چیستایثربی
#قسمت10
#قصه
سکوت معنا نداشت...
با طاها اینطوری حرف می زد؟
اگر همان روز اول به همسرت بگویند، بی پدر و مادر، بعدها چه خواهند گفت؟
صدایی در گوشم گفت: بلند شو آوا!
تو که می دونی اون بی پدر و مادر نیست، پس سکوت نکن!
روز عقدم بود...
پیراهن سپیدی بر تنم بود که مادرم برایم خریده بود، دوستش داشتم.
تل سفید مروارید نشانی، بر سرم بود که خواهرم برایم دوخته بود، دوستش داشتم.
با این همه بلند شدم و گفتم:
شما به همسر من گفتی بی پدر و مادر آمدی؟
به چه حقی توهین می کنی آقا؟
هیچ می دونی اون کیه؟
وقتی پدر اون، از جوونی داشت واسه تو و امثال تو می جنگید، تو کجا بودی؟ زیر لحاف؟ یا تو حوزه، خطبه خوندن یاد می گرفتی؟
اصلا جنگ رفتی؟
می دونی یه عمر رو خط آتیش بودن، یعنی چی؟
به چه حق، وقتی شرایط آدما رو نمی دونی، به خودت اجازه بی ادبی میدی؟
چقدر گستاخ آخه؟
کی این اجازه رو بهت داده؟
انسانیتت کجاست!
شاید، الان که تو داری چاییتو می خوری، خطبه می خونی و پولتو می گیری
، پدر یکی ، توی غربت یا مرز ، وسط سرما، داره می جنگه!
شاید برای بعضی آدما، این فرمول زندگی مسخره ی شما، جواب نده! فقط بخور و بخواب ... من احترام میخوام.
عاقد گذاشت حرف من، تمام شود.
بعد با پوزخندی فاتحانه گفت : خب که چی؟!
مثلا منو له کردی که شاه دامادت رو بالاببری؟
شاه دامادی در کار نیست!
من خطبه ای نمی خونم!
پدرم گفت: یعنی چی آقا؟
ما با هم، قرار داشتیم!
وقت و زندگی مردم که از سر راه نیامده!
طاها گفت : آرام باشین پدر جان، حالا مگه همین یه عاقده؟
این همه عاقد توی این شهر!
عاقد گفت: بفرمایید برید، هری!
هیچ کدوم، عقدتون نمی کنن!
همون فرمانده ی بزرگی که این خانم گفت، با یه تلفن هماهنگ کرده!
دو ساعت پیش!
دستور از بالاست، به همه ی دفترخونه ها ابلاغ شده!
اسم خانم، تو شناسنامه ت نمیره!
عقد زبونی رو که تو امامزاده و مسجدم می خونن!
برین براتون بخونن، خلاص!
طاها، با خشم و ناباوری گفت: کی دستور داده؟
چی میگی مردک؟
عاقد گفت: مردک باباته، درست حرف بزن!
بابات دستور داده!
همون که عروست میگه، داره توی سرما، می جنگه!
کنار جنگیدن، لابد، حواسش اینجام هست!
ایشون، دستور داده!
خوندن خطبه ایراد نداره، اما اسمی تو شناسنامه نیاد، کتبی هیچی ! ...
طاها داد زد: غیر ممکنه!
چطور به خودم نگفت؟
دیشب، باهاش حرف زدم!
عاقد گفت: از خودش بپرس، باباته!
به قول عروستون، من حکم فرمانده ای رو اجرا می کنم که از من، خیلی بالاتره!
آوا متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی را میخوانید
رنگ پدرم پریده بود...
مادرم در آستانه ی غش کردن بود!
به مادرم گفتم: چیزی نیست!
حتما اشتباه شده!
تازه اینجا نشد، یه جای دیگه!
عاقد، موذیانه خندید و گفت: خبر نداری قدرت سردار رو؟
دستورش، حکمه!
همه ی دفترخونه ها، مشخصات آقا داماد رو دارن!
وقت تلف نکن!
نمی دونم چرا گفته، ولی به ما چه؟
حالا شیرینی ما رو بدین خلاص!
طاها گفت: شما لطفا خفه!
گوشی اش را روشن کرد...
https://www.instagram.com/p/BreD1YCAvqr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dyjvp7or63de
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستایثربی#قسمت10#قصه سکوت معنا نداشت،با طاها اینطوری حرف میزد؟اگر همان روز اول به همسرت بگویند، بی پدر و مادر، بعدهاچه خواهند گفت؟صدایی در گوشم گفت:بلند شو آوا!تو که میدونی اون بی پدر و مادر نیست!پس سکوت نکن! روز عقدم بود.پیراهن سپیدی برتنم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت: گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت: گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستایثربی#11#قصه عاقد میخندید وزیرلب میگفت:خوشم میاد خداضایع میکنه آدمای مغرور رو!باخشم نگاهش کردم!چه کسی مغروربود؟!طاهای طفلی که حتی خودش رامعرفی هم نکرد! اولین حمله ازسمت عاقد بود،شاید دنبال بهانه ای میگشت که دعواشود وماراعقد نکند! تانگوید…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی
پرونده های اجدادی...
پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!
به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟
من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم...
آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.
مردی که مرا دوست دارد، انگار، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟
قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!
پیام را به من نشان می دهد...
از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!
رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.
طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟
می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟
سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!
انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!
باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!
انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!
شش روز گذشت...
هیچ خبری، از پدر طاها نشد!
می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه
روز هفتم، طاها پیام داد:
گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!
با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!
ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!
می خواست بزند توی گوشم!
طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...
اشک مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک کرد.
سرم را چرخاندم، نبینمش!
داد زد: من پای حرفم هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟
نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟
باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!
گفتم: بی ادبی نیست؟
گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !
و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!
گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...
گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!
من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!
در چشم هایم خیره شد!
یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!
طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.
مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...
از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟
پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه
مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!
طاها زنگ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...
https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی
پرونده های اجدادی...
پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!
به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟
من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم...
آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.
مردی که مرا دوست دارد، انگار، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟
قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!
پیام را به من نشان می دهد...
از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!
رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.
طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟
می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟
سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!
انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!
باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!
انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!
شش روز گذشت...
هیچ خبری، از پدر طاها نشد!
می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه
روز هفتم، طاها پیام داد:
گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!
با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!
ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!
می خواست بزند توی گوشم!
طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...
اشک مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک کرد.
سرم را چرخاندم، نبینمش!
داد زد: من پای حرفم هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟
نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟
باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!
گفتم: بی ادبی نیست؟
گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !
و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!
گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...
گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!
من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!
در چشم هایم خیره شد!
یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!
طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.
مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...
از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟
پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه
مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!
طاها زنگ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...
https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#14#چیستا_یثربی#قصه#چیستایثربی جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود،اگر تو نبودی! چهخوب شدکه لیلی،خودش فهمید وگفت:خوابش میاید،گفت:آوا که تابستانها اینجابوده،همه جا رو بلده! باهم راه میرویم، باورنمیکنم همسرت هستم!خستگی یادم میرود،در طول خیابانها انقدر قدم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#16 _الان سرما میخوری،بیابیرون عزیزم! خودش را از آبگیر بیرون میکشد،از چیزی میگریزدکهحس کرده ام وحس زنانه ام،اشتباه نمیکند! یکدستم،در دستش است،دست دیگرم،برلب آبگیر!مجبورمیشودلب آبگیر بنشیند،تا من هم بیرونبیایم،همانگونه داخل آب میمانم!لباسم،چون حریر،به…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#17#چیستایثربی#چیستا_یثربی#قصه#داستان طاها به سمت خشکی میرفت. من به دنبال او ،آب به دنبال من! گویی که رودی میخواست، مرا عروس خودکند. آبهای جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله پاییزی بودند! دادزدم:طاها،آب داره منو میبره! طاها برگشت، موج بلندی،صورتش…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت18
#چیستا_یثربی
مگر می شود هم عاشق باشی، هم وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!
زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!
آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!
زلزله شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!
طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه، دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...
از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.
نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!
شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!
پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!
از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...
در سکوت...
دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!
باید چهل شب، چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!
آن فرمانده ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما دور نمی شود...
درویشی زمین گیر و خواهر پیرش، مرا از صخره، جدا کردند!
بیمارم...
صدایی نمی شنوم!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!
نمی دانم کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...
نمی شود! صدایم رفته!
تمام صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.
درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟
اینجا، دشت ذهاب نیست!
من پیری نیمه افلیجم و خواهرم از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!
طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!
درویش می گوید: خواب می بینی!
_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را می بینم، لحظه به لحظه...
مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!
آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.
با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"
سخت، نا امید است...
در آینه، نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!
به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک بطری آب.
چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!
سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!
آرزو، لال می شود...
سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم... با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!
آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...
https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr
#قسمت18
#چیستا_یثربی
مگر می شود هم عاشق باشی، هم وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!
زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!
آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!
زلزله شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!
طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه، دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...
از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.
نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!
شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!
پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!
از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...
در سکوت...
دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!
باید چهل شب، چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!
آن فرمانده ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما دور نمی شود...
درویشی زمین گیر و خواهر پیرش، مرا از صخره، جدا کردند!
بیمارم...
صدایی نمی شنوم!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!
نمی دانم کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...
نمی شود! صدایم رفته!
تمام صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.
درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟
اینجا، دشت ذهاب نیست!
من پیری نیمه افلیجم و خواهرم از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!
طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!
درویش می گوید: خواب می بینی!
_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را می بینم، لحظه به لحظه...
مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!
آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.
با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"
سخت، نا امید است...
در آینه، نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!
به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک بطری آب.
چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!
سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!
آرزو، لال می شود...
سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم... با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!
آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...
https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#18#چیستا_یثربی#پاشایی#موزیک#قصه مگر میشود هم عاشق باشی،هموقت مرگ،به معشوقت فکر نکنی؟و به تنهاییش،بعداز تو! زمان برمن،نمیگذرد! گویی که قرنهاست،آن شوهر اساطیری،هرصبح،موی مرا میبافد وشب،دوباره بازمیکند! آب،خود راشوهر من میداند!همان آب لعنتی که…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور
می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!
چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...
گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...
پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟
آیا آن موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟
آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...
دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!
می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!
سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.
آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!
سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!
راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.
همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!
و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!
آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.
ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!
انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!
سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!
راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...
آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:
اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!
باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...
سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!
آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!
قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!
و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!
اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !
من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!
نمیخوام تو ماشین شما باشم!
سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.
حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.
آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.
سردار، فقط یک جمله می گوید:
زود قضاوت نکن دختر !
و دیگر سکوت...
https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور
می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!
چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...
گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...
پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟
آیا آن موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟
آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...
دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!
می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!
سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.
آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!
سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!
راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.
همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!
و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!
آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.
ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!
انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!
سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!
راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...
آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:
اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!
باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...
سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!
آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!
قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!
و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!
اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !
من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!
نمیخوام تو ماشین شما باشم!
سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.
حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.
آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.
سردار، فقط یک جمله می گوید:
زود قضاوت نکن دختر !
و دیگر سکوت...
https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#19#چیستایثربی#دریا_دادور میتوان به زندگی ادامه داد.در روزهای برفی هم میتوان زنده بود.در باد،میتوان نفس کشید.درنبودخورشید،میتوان هنوز امیدوار بود،امابدون عشق،زندگی ناممکن است!چشمانم رامیبندم،دوباره بازمیکنم... گیسوانم،مثل روزهایم،پریشان است.پیرزن…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#20#چیستا_یثربی#قصه مگر آدمچند بار به دنیا میاید؟چند بار میمیرد؟و چندبار،میتوانددل ببندد؟ دوست داشتنت،هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود.سبب طلوع آفتاب است هر روز. مگر آدم ،چند بار میتواند ،اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟عطرموهایت…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب
یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!
همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...
پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.
سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...
آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!
سارا تخته سنگ را، بالا برد...
گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم، کثافتا!
حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این دوستتون میمیره!
اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!
یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!
دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.
_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟
مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!
سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین!
هر دوتون!
راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!
هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین گذاشتند و دور شدند...
سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...
از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...
دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان دلم، بنازم!
از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...
صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!
سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.
_این بچه داره می میره!
کار اون مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من، مال شما!
مردی را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!
روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!
داد زد: اسمش چیه؟
_بناز!
مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟
سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!
سارا، زار می زد و نام بناز، در دشت ها می پیچید...
بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!
سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...
_تنهام نذار خواهرکم!
مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!
سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم مادرم، برمی گردم، مال تو میشم!
مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.
سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟
مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!
سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...
نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب
یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!
همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...
پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.
سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...
آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!
سارا تخته سنگ را، بالا برد...
گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم، کثافتا!
حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این دوستتون میمیره!
اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!
یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!
دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.
_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟
مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!
سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین!
هر دوتون!
راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!
هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین گذاشتند و دور شدند...
سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...
از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...
دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان دلم، بنازم!
از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...
صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!
سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.
_این بچه داره می میره!
کار اون مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من، مال شما!
مردی را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!
روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!
داد زد: اسمش چیه؟
_بناز!
مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟
سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!
سارا، زار می زد و نام بناز، در دشت ها می پیچید...
بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!
سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...
_تنهام نذار خواهرکم!
مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!
سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم مادرم، برمی گردم، مال تو میشم!
مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.
سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟
مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!
سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...
نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#24#چیستا_یثربی#قصه زندگی مثل یک رویا است. ممکن است جای خوب آن ازخواب بپری یابیدارت کنند! گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنارآبگیر،با همسرم طاها،میدیدم که کسی مرا ازآن خواب خوش بیدار کرد! وقتی چشمانم را میبندم و به پسردایی طفلی،زن و چهار…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#25#چیستا_یثربی#قصه من حالم خوب نیست! آرزو به سردار گفت، میشه یه ساعت اینجا بمونم؟خونه دایی،همه عزادارن،آقاطاها رو هم که نمیشه دید!همه ش این ور،اون وره!صبح یه نوزاد،بغلش دیدم ،دنبال زنی میگشت به نوزاده،شیر بده!انقدر غرق بدبختی مردم شده ،بدبختی…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_ششم
چیزی که می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن می ترسیم رخ می دهد.
صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...
سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!
و گوشی را به من داد...
شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!
سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...
با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم به هوا بازی کنیم!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...
با گریه، خنده ام گرفت!
به سارا گفتم: چی داره میگه؟
سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات میشه!
چه می دونم!
اینا رو که نمیشه من بگم!
زشته بچه...
خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم خوب میشه، پرده گوشت سالمه!
هر دو خنده مان می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.
طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!
از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.
منتظر ماشین است...
ماشین پدرش، مقابلش توقف می کند:
_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟
الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!
طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟
همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!
من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!
سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!
پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟
طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟
سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!
و من دیدم که طاها سوار شد!
سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...
گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم به گوشی تو زنگ می زنه!
_نشونیتو دادم، میاد!
نگران نباش!
اون عاشقی که من دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!
خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!
با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی؟
مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!
متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟
میگن عاشق شیدایی بودی!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟
سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!
عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...
نفسم گرفت!
https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_ششم
چیزی که می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن می ترسیم رخ می دهد.
صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...
سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!
و گوشی را به من داد...
شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!
سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...
با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم به هوا بازی کنیم!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...
با گریه، خنده ام گرفت!
به سارا گفتم: چی داره میگه؟
سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات میشه!
چه می دونم!
اینا رو که نمیشه من بگم!
زشته بچه...
خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم خوب میشه، پرده گوشت سالمه!
هر دو خنده مان می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.
طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!
از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.
منتظر ماشین است...
ماشین پدرش، مقابلش توقف می کند:
_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟
الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!
طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟
همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!
من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!
سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!
پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟
طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟
سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!
و من دیدم که طاها سوار شد!
سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...
گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم به گوشی تو زنگ می زنه!
_نشونیتو دادم، میاد!
نگران نباش!
اون عاشقی که من دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!
خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!
با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی؟
مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!
متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟
میگن عاشق شیدایی بودی!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟
سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!
عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...
نفسم گرفت!
https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#26#چیستا_یثربی چیزی که میخواهیم اتفاق نمیافتد،چیزی که از آنمیترسیم رخ میدهد.صدای گوشی، سارا رابیدار کرد،روی زمین خوابش رفته بود،طاها بود...سارا گفت:آره،اینجاست!بیا باش حرف بزن!وگوشی رابه منداد، شوکه شدم..نمیتوانستم کلمه ای بگویم!ساراگفت:داره…