چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هفتم

هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!

آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!

اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا‌ که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.

حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!

بناز،‌ در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!

می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟

می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!

من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.

کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!

می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟

می گوید: پسر من؟!

می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟

می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!

می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!

می گویم: پسر ساراست؟

می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟

لحظه ای شک می کنم...

می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟

می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.

می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!

دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!

_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!

سکوت می کند...

_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.

سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!

و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!

من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!

می گفت:خدا!...

می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...

بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!

_یعنی چی؟

_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.

برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_نهم

گیجم!

_یعنی طاها، هیچ‌نسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟

بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...

اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.

مادرم، خبرو که شنید، دووم‌ نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...

سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...

من با اون‌ نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟

فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم‌ سارا رو آزاد کنه، هم‌ این‌ بچه، یه جای امن بزرگ شه!

شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!

طاها، در خطر بود، حالا تک‌ پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.

می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که‌ من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!

نفس کشیدنم سخت شده است...

می پرسم: کیا می دونن؟

_الان‌ فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!

می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!

داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست‌ و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!

می لرزم...

می گوید: تب داری بچه!
بخواب!

گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟

_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
با‌کسی حرف نمی زد...

مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه‌ نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.

دمشق، قوم‌ و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...

ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟

چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...

فرمانده و سارا، در گودالی‌ عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...

فرمانده‌ می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این‌ عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو‌ چیکار کنم؟!

سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!

خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم‌ می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این‌ تنها کاریه که برام مونده!

فرمانده می گوید: تو این‌ گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!

سارا می گوید: من زخمی شدم!

فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...

فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه‌!
دردش زیاده طفلی! می دونم...

ببین، من‌ نه دکترم‌، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!

سارا می گوید: خودم، انجام میدم.

فرمانده لبخند تلخی می زند...

_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهلم

بناز، با گیسوان طلایش، از میان آینه، راه می رود و آنسوی آینه، منم و همه چیز را، می بینم!

و می بینم که فرمانده، از سوریه به لبنان، از آنجا به غزه، از غزه به فلسطین، افغانستان...

و هر جا می رود، سارا مثل سایه، حواسش به اوست...
دنبالش نمی رود، ولی ردش را، همه جا تعقیب می کند و درباره اش فکر می کند.

سارا فکر می کند:
من عاشق خودش نیستم!
یک سال زندانیش بودم، حتی یه بارم‌، تنهایی سراغم نیامد!

زنشو دوست داره و بهش، حق میدم، ولی من عاشق زندگیشم!
کاش می شد زندگی بعضی آدمارو، دزدید!

جنگو، دوست ندارم...
اون‌ مردِ جنگه، وگرنه، همه ی عمرشو نمی ذاشت تو جبهه!
از یه کشور، به کشورِ دیگه!

این‌ کاریه که‌ خوب بلده، یه جورایی معنای زندگیش شده!
مثل من، که فقط، موقعی که سر درس پزشکی هستم، حس می کنم زنده ام، اما اون، هدف بزرگتری داره!

اون، دلش می خواد، دینشو، تو تمام منطقه و شاید، همه ی جهان، گسترش بده...
یه آرزوی محال!

اون‌ تک نفره، زندگیشو، وقف این‌ آرزو کرده!
خُب، مَردم در برابرش، مقاومت می کنن!

اما اینکه یه نفر، تمام زندگیش، یه مسیر رو، با سر سختی، دنبال کنه، باید حس عظیمی باشه!

من، عاشقش‌ نیستم، حالا دیگه‌ نه!چون بچه نیستم...
یک سال زندانیش بودم و مدام طردم‌ کرد، کافیه!
من‌ فقط، دلم یه زندگی، شبیه مالِ اون‌ می خواد!

فرمانده می گوید: خب سارا، محرمیت رو بخونم؟

_چرا آقا؟

فرمانده سریع می گوید:
چون باید کولت کنم و شاید بغلت‌ کنم!
باید مسیر طولانی، ببرمت و بعد، زخمتو بشورم، ضدعفونی کنم، بخیه بزنم و باید، به قوزک پات، ساق پات و چه می دونم تنت، دست بزنم...
می فهمی؟!

فکر می کنم تو خودتم، حاضر نباشی بدون محرمیت...

سارا میان حرفش می پرد...

_نه! من مشکلی ندارم سردار!
وقتی عشقی نباشه، بقیه ی چیزا رو، مثل وضعیت جنگی می پذیرم!

شما هم، مثل یه درمانگر، مثل یه همرزم، منو، کول می کنید و از اینجا می برید، مثل رفقای دیگه تون!

و منم فکر می کنم شما، درمانگر منید!مگه دکتر، مَحرمیت می خونه؟

فرمانده می گوید: من همیشه فکر می کردم...

سارا می گوید: فکر می کردید عاشقتونم؟
برای همین، سرنماز، گریه می کردید و از خدا می خواستید که منو به راه راست هدایت کنه؟!

یک سالی‌ که زندانیتون بودم، بعضی وقتا، موقع نماز می دیدمتون، بغض داشتید و اون‌ نمازای طولانی!

شما می ترسیدید!
از عشق من می ترسیدید...
من چیزی رو که توش خواهش و التماس باشه، نمی خوام!

اگه این عشق، دوطرفه ست، خودشو نشون میده!
آدم پاش وایمیسه...

اصلا به زنِ رسمیشم میگه!
چرا صیغه ی یک ساعته؟!
اصلا معشوقو، به عنوان زنِ دومش، انتخاب می کنه، اگر عشق، دوطرفه باشه!

ولی اگه یه طرفه ست، من ترحم دوست ندارم!
و دزدیدن مردِ یه نفر دیگه رو!

من نمی خوام واردِ زندگی مردی بشم که منو فقط، برای یک ساعت می خواد!
تو یک ساعت، اتفاقی نمی افته آقا!

لطفا خم شید، می خوام بیام پشتتون، بی صیغه محرمیت!
نترسید!
من بی خطرم!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#قسمت_چهل
#قسمت_چهل_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_یکم

سارا حرف هایش را تمام کرد...
من همه را شنیدم.
سردار هم، آنجا بود، ولی آیا، او هم شنید؟
نمی دانم!

ذهن زنانه، ذهن مردانه!
واقعا ما با هم فرق داریم؟
تلقی ما از مسائل به خاطر نوع ذهنیت ما، متفاوت است؟

سردار می گوید: چی فکر کردی دختر؟فکر کردی من تمام این مدت، تو رو چی دیدم که الان، این جوری، با من حرف می زنی؟!

همیشه اول، تو رو، یه انسانِ‌ درست دیدم، و بعد، یه عاشق!
عشقت برام، قابل احترام بود، که نزدیکت نشدم!
حرمت عشق پاک، مقدسه، هر کسی، مبتلا نمیشه!

_شاید آقا، اما اینا فقط حَرفه!
من حرف نمی خوام!
و انقدر پزشکی خوندم که بدونم قوزک پام شکسته!
درد، واقعا شدیده و من هیچ مُسَکنی ندارم....

باید خم شید و منو کول بگیرید!ببخشید!
ولی نمی تونم یه قدم هم راه بیام!البته می تونید منو اینجا بذارید، اونا حتما، جامونو پیدا می کنن.

شما باید، این تونلو، تا آخرش برید...
اگه منو اینجا بذارید، تندتر می تونید برسید، نگران منم نباشید، چون...

سردار می گوید: ساکت!
پشتمو محکم بگیر‌ دختر، نیفتی!

سارا، او را محکم‌ می گیرد و راه میافتند.

_می دونید به چی فکر می کردم آقا؟
به شبایی که تو زندان بودم، هر شب از شما یه اسطوره می ساختم.
اسطوره ی آرش، کاوه ی آهنگر، سهراب، رستم...
هر چی که فکر کنید!
همه ی قصه هایی که از شاهنامه، به کردی‌ خونده‌ بودم!

اینجوری زندانو، تحمل می کردم!
اما یه چیز عجیب!
حالا که از نزدیک، لمستون می کنم، چرا اون حسا، برام انقدر ناآشناست؟!

فکر می کنم شما، در تمامِ این سال ها، منو فقط یه دختر، دیدید، با حس کودکانه!
و یه بدن زنانه، که توی سلول منتظرتونه!

من از شما، یه اسطوره ساختم و شما از من، یه زنِ ضعیف، که فقط، منتظر بودنو، بلده!
یه زن‌ عاشقِ احمق...
فقط با اندام زنانه!

سردار می گوید: زیاد حرف می زنی دختر...
اینجوری، نفس کم میارم!

_من حرف می زنم، شما نفس کم میارید؟!

سردار می گوید: حرف نزن، همین!

و نفس کشیدنش واقعا مشکل شده!

سارا تعجب می کند، اما زود، به خود می گوید:
نه سارا... شک نکن!
به مردم، بیهوده شک نکن!

چند قدم جلوتر، سقف تونل، کوتاه می شود...

سارا می گوید: منو بذارید زمین، اینجوری که نمی تونید!

_هیس! باید بغلت کنم، حرف نزن!

_باشه...

سردار، سارا را، روی زمین می گذارد و مثل یک کودک، روی‌ سینه، بغلش می کند.

_چشمات رو ببند سارا!

_برای چی آقا؟

_فقط چشمای لعنتیتو ببند، دختر، همین! بگو چشم!

سارا، چشمانش را می بندد...

چند قدم جلوتر، سردار می گوید:
یکم استراحت می کنیم!

سارا را زمین می گذارد...
آن مکان، جای استراحت‌ نیست!
پر است از گِل و لجن!

سردار عصبی است...

_انقدر به خودت اطمینان نداشتی دختر، که یه محرمیت بخونیم؟
مگه چی می شد؟

_اگه نخونیم، چی میشه؟

سردار، نفس عمیقی می کشد:
من نمی تونم!
حس گناه می کنم!

_چرا؟

_ نمی تونم بگم!

_ولی من می دونم...
شما هم، منو دوست دارید آقا...
الان فهمیدم!

و بی اختیار مقابل سردار، به گریه می افتد.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#قسمت_چهل_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_دوم

"من خوابم، خاطره ام، رویایی ناتمامم که به یاد نمی مانم...
خستگی منم، تشنگی منم، جنگجو منم، اسیر منم، تسلیم‌ نمی شوم."

فرمانده می گوید:
_بلندشو سارا!
نخواب، داری هذیون میگی!

درد پایش شدید است، خوابش می آید...

_آقا، موهامو نوازش کن، تا خوابم بره، مثل پدرم که هیچوقت نتونست این کارو کنه...
همه ی عمرشو، داشت می جنگید.

فرمانده، اسلحه گرفتن را با دست هایش، خوب بلد است، ولی برای نوازش، دستش می لرزد، نمی تواند!

سارا، سرش را روی زانوی مرد گذاشته...
برای او، اکنون، فقط مردی اینجاست که دوستش دارد!
نه فرمانده، نه جنگجو و نه دشمن!فقط‌ مردی، که دختری تبدار، از نوجوانی، عاشق اوست!

و مرد می داند که قلبش، بارها برای این دختر، لرزیده...
از همان بار اولی که بدن نیمه جان بناز را بدوش گرفته و با سنگ، سرِ سرباز بعثی را برای نجات‌ خواهرش شکسته...
چنین لطیف و چنین شجاع!

مرد، همیشه دلش می خواست به او کمک کند...

در بازداشتگاه، به او گفته بود:
بعد از آزادی، از قومش، دور شود...
برود در کشوری دیگر، پزشکی بخواند!
چه کسی فکر می کرد خدا، یک روز، مچش را با او، تنها، در این تونل تنگ و تاریک بگیرد؟

دست هایش را، جلو می آورد...
خرمن شب گیسوانِ سارا، او را، یاد تمام شب های زندگیش‌ می اندازد...
تیراندازی، عملیات، دوری از خانواده...

می گوید: اگه الان، جای زن من بودی، چی می گفتی سارا؟

_می گفتم: نوازشش کن!
اون دختر، چیزی بیشتر از این، نمی خواد و بعد، برای ابد، میره!

_نه! هیچ عاشقی برای ابد، نمیره و هیچ نوازشی...

_ چی؟

مرد، ادامه نمی دهد...

می ترسد بگوید:
هیچ نوازشی، فقط یه نوازش ساده نیست!
وقتی بین دو نفر، چنین حسی وجود داره، هزار آرزو، هزار خواسته، هزار تجسم، پشت هر نوازشه!

سارا‌ می گوید:
تو برو!
تقصیر من بود که افتادیم تو این گودال!
من تبم‌ بالاست.

مرد می گوید:
نمی تونم اینجا تنهات بذارم!
اینجوری!

_نترس آقا!
عاشق تر از اینکه هستم، نمیشم...
ولی من اگه‌ جای تو بودم، از نوازش یه دخترِ زخمی نمی ترسیدم، حلال و حرامش نمی کردم!
حیف که من، جای تو نیستم!

گوش کن‌ آقا، تو نباید دست اونا بیفتی.‌‌..
دنبال توان! با من‌ کاری ندارن!
شایدم، یه زن پزشکو، لازم داشته باشن!

چشمان سارا، کم‌کم بسته می شود...

سردار، محکم، به او سیلی می زند...

_نخواب سارا!

و ته مانده ی آب قمقمه اش را، روی صورت او، می ریزد...

نخواب!

سارا بیشتر می لرزد...
فرمانده، بغلش می کند.
باید از آب بگذرند...
آب سیاه!

سارا می گوید:
تنها برو!

مرد می گوید:
ولت نمی کنم!

به میانه ی آب رسیده اند، که صدای تیری، شنیده می شود...
پیدایشان کرده اند!

مرد می گوید:
نترس!

و با سارا، زیر آب می روند!
زیر آب، نفس کشیدن، سخت است...

سارا، چیزی به یاد نمی آورد، جز آغوش مردی که او را، زیر آب، محکم می بوسد...

سارا را، روی سنگی، در خشکی می خواباند...
موهایش را، نوازش می کند، چفیه اش را به پای سارا می بندد،
و شناکنان، به سمت تیراندازان می رود!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#قسمت_چهل_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت43
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_سوم

جهان بی شکل است، تو که می رسی، شکلِ تو می شود، اکنون دوری...
دیگر نمی بینمت!

آب سیاه‌ و سایه ی مردانی که به خون تو تشنه اند...

به بناز می گویم:
سارا خیلی عاشق بود... مگه نه؟خوشبحالش!

بناز می گوید:‌
هیچوقت، درباره ی کسی نگو، خوشبحالش!

_بعدش، چی شد؟...

_خوشت اومده بچه؟!
تو مثل اینکه اصلا از آب، خوشت میاد، اونم آب های سیاه و تیره!
میگن، خودتم تو آب تاریک، رفته بودی، بغل طاهای من!

_طاهای شما؟
طاها، مال منه! عشق منه!

_طاها، مردِ همه ی ماست دختر... اینو یادت نره!

_خب، بعدش چی شد؟!

نگاه بناز، جدی می شود، در آینه نگاه می کند...

حالا من، جای او می بینم!

فرمانده با تمام وجودش می جنگد...
یک بازویش تیر خورده، ولی گویی، درد را حس نمی کند.

در پنهان شدن، کمین کردن و هدف گیری استاد است.
هیچ تیرش، خطا نمی رود.
چهارتایشان را زده، دو نفر دیگر مانده اند...

چند لحظه ناپدید می شود...
سارا، نگران سرک می کشد.

از پشت فرد پنجم، فرمانده ظاهر می شود، اسلحه را روی شقیقه‌ی او می گذارد و می گوید:
اسلحه ها زمین!
وگرنه اینو می کُشم...

هر دو نفری که باقی مانده اند، اسلحه ها را می اندازند...

سارا همه‌ چیز را از دور، می بیند...

فرمانده می گوید:
شما دوتا رو زنده می ذارم، برید، هرچقدر دلتون می خواد، آدم بیارید.
فقط به همه بگید من یه تنه، چهارتاتونو، خلاص کردم...
دیگه سراغ من نیاید!
از کشتن خسته ام...

و داد می زند:
سارا تکون نخور!
دارم میام دنبالت...

سارا، نگران است...

فرمانده با طنابی که از کوله پشتی یکی از آن ها پیداکرده، آن دونفر را به هم می بندد، و تمام اسلحه هایشان را در آب می ریزد، و بعد، به آب می زند.

معلوم است که درد می کشد، به‌ سارا می رسد...

سارا می گوید:
با این بازوی تیرخورده، منو که نمی تونید بغل کنید آقا...

و بوی خونِ مرد را حس می کند که در آب می ریزد!
بوی گل یاس می آید...

و سارا، دلش می خواهد آن لحظه، فقط بر زخم مرد، مرهم بگذارد، ولی نمی تواند...

می گوید: من دلم‌ نمیاد با این زخم، سنگینیمو بندازم رو پشت شما!

فرمانده می گوید:
محکم‌ منو بگیر دختر!
آفرین!

سارا، محکم‌ او راگرفته!
فرمانده، انگار، با آب می جنگد و جلو می رود...
به خشکی می رسند...

یکی از آن دو نفر، می گوید:
ما رو آزاد کن بریم، به کسی نمیگیم، تو با سارا آل طاها، اینجا بودی!

فرمانده برمی گردد، نگاهش تمام چاقوهای جهان را، کُند می کند!

با خشم می گوید:
چی گفتی؟!

سرباز می گوید:
این، سارا آل طاهاست، می شناسیمش! پزشکه...
خواهرش رزمنده ست.
ما همه چیزو دیدیم...

چفیه تم بستی به پاش!
دوست داری همه بدونن؟!
سارا با فرمانده ی ایرانی؟!
اگه بذاری بریم، به هیچکس نمیگیم!

فرمانده، اسلحه اش را، در می آورد...

سارا می گوید:
خواهش می کنم‌ نه!
تو بهشون مهلت دادی، ولشون‌ کن!

فرمانده، نفس عمیقی می کشد:
_بله! من با دکتر سارا، اینجا بودم و فریاد می زند:
من عاشقشم...
حالا برید به همه بگید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_چهارم

طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!

داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!

دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...

فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم‌ همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!

یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.

_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک‌ مرد!
بعد ولت می کنم بری!

خودش پشت آن‌ دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...

فرمانده می گوید:
حالا خانم‌ دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!

مرد می دود‌ و دور می شود...

فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!

_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.

_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!

_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!

فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...

یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.

فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...

فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:‌
درسته‌ خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون‌ تونل...

دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.

سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.

سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!

دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم‌!

سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!

پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.

دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!

سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.

نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...

آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...

مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست‌ اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟

_ببخشید، فرمانده نیستن؟

_نه عملیاتن، خوبید شما؟

_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!

_بهشون میگم!

گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_پنجم

نه می تونم‌ حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!

می خواستم بگم: این‌ همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟

اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...

گفت: زنشو دوست داشت، وقتی‌ با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه‌ پاسدارِ‌‌ ساده بود، وقتی طاهارو دادم‌ اونا بزرگ‌ کنن...

می دونستم زن‌ خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...

زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!

زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!

می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!

می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.

می خواست بهشون‌ خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون‌ میشه!

قایقران، یه دخترو، نجات‌ میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...

می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...

طاهارو، نیمه جون میاره‌ بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!

طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست‌!

دخترشو، آب برده بود‌...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشو‌رکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!

مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!

روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!

با بغض‌ می گویم:
سکته کرده بود؟

_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون‌ موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!

وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه‌ نمی مونه!

خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.

شنیدم اون‌ مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...

_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟

_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم‌، درگیر حزب بودم...

اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه‌ چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم‌ و گناه، دوام بیاره!

_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!

بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت‌ نخواست‌ باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر‌ بود، شهید بشه...

سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_ششم

با مرگ‌ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!

بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...

همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...

تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!

خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!

می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟

_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!

در آینه، نگاه می کند...

سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...

یک سال از ماجرای تونل می گذرد...

سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.

سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک‌ مبارز!
اما زورگو...

سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!

_مگر به من‌ کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم‌ دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟

یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!

ماشین آخر، ماشین سردار است...

آن ها می خواهند مسئول را ببینند...

سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح ‌می دهد...

ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین‌ انگشترش.

سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!

جلسه تمام می شود...

سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!

درآب گریستن!

آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!

سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!

_کاش، من‌ کر بودم‌ اون روز، توی تونل!

سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...

_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...

_من‌ مراقب بودم کسی به تو نگه!

_چرا؟
برای اینکه‌ نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!

_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!

ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی