چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی


نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !...انسانه!

#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی



دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم داشته باشند....

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !

حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !

به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!

فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!

می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...


و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟

حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !

محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!

گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!

گفت : دو تاش یکیه !

خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !

مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !

خب شروع کنیم ؟!...

از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !

مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.

اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !

حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.

مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!

فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!


گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.

روز مسابقه رسید !

محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!

فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!

محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!

زانو بندش را با خشم بست.

گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!

می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی!... انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !

حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !

به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!

فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!

می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...


و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟

حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !

محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!

گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!

گفت : دو تاش یکیه !

خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !

مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !

خب شروع کنیم ؟!...

از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !

مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.

اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !

حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.

مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!

فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!


گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.

روز مسابقه رسید !

محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!

فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!

محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!

زانو بندش را با خشم بست.

گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!

می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی!... انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !

حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !

به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!

فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!

می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...


و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟

حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !

محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!

گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!

گفت : دو تاش یکیه !

خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !

مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !

خب شروع کنیم ؟!...

از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !

مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.

اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !

حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.

مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!

فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!


گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.

روز مسابقه رسید !

محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!

فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!

محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!

زانو بندش را با خشم بست.

گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!

می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی!... انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !

حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !

به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!

فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!

می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...


و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟

حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !

محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!

گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!

گفت : دو تاش یکیه !

خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !

مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !

خب شروع کنیم ؟!...

از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !

مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.

اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !

حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.

مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!

فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!


گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم

روز مسابقه رسید !

محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!

فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!

محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!

زانو بندش را با خشم بست.

گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!

می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !

حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !

به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!

فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!

می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...


و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟

حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !

محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!

گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!

گفت : دو تاش یکیه !

خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !

مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !

خب شروع کنیم ؟!...

از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !

مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.

اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !

حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.

مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!

فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!


گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم

روز مسابقه رسید !

محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!

فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!

محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!

زانو بندش را با خشم بست.

گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!

می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35