قسمت بیست و یکم
#قسمت21
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج
#اینستاگرام
#چیستایثربی
منتشر شد
هم اکنون
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت21
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج
#اینستاگرام
#چیستایثربی
منتشر شد
هم اکنون
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…