#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…