Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
مرا عزیز نداشتی و عزیز داشتمت اما
برو که دوست نداشتی و دوست داشتمت اما
هزار جهد بکردم که یار تو باشم و دلدار
تو یار نبودی و گرفتار بودمت اما
نشست خون به دیده و سپید شد گیسوی
به جاده ای که نیامدی چشم دوختمت اما
بسان بهار بوییدمت درون جسمم و جانم
بسان خریف پرپر شدی و ندیدمت اما
کنون ستاره می نشانم به جای خالی تو
سکوت می کنی و به دل شنیدمت اما
شعر و خوانش : #مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
برو که دوست نداشتی و دوست داشتمت اما
هزار جهد بکردم که یار تو باشم و دلدار
تو یار نبودی و گرفتار بودمت اما
نشست خون به دیده و سپید شد گیسوی
به جاده ای که نیامدی چشم دوختمت اما
بسان بهار بوییدمت درون جسمم و جانم
بسان خریف پرپر شدی و ندیدمت اما
کنون ستاره می نشانم به جای خالی تو
سکوت می کنی و به دل شنیدمت اما
شعر و خوانش : #مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تو را دیدم
طواف واجب بود
به دور کعبهی چشمانت
کوک زدم
لحظههایم را
به دور پیراهن سیاهت
مرا بردی
روی لبانت
به دور خندهی زیبایت
بیا با من
بیا تا من
بگردم دور آن جانت...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
طواف واجب بود
به دور کعبهی چشمانت
کوک زدم
لحظههایم را
به دور پیراهن سیاهت
مرا بردی
روی لبانت
به دور خندهی زیبایت
بیا با من
بیا تا من
بگردم دور آن جانت...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
اشکهایش
برکت نداشت
غزال در بند!
و قربانی عشق است
آنکه نام را به ننگ
هبه کرد
و خونش
جاده ی نبودن معشوق را
آراست
سرخ و بیتاب!
چون اولین کنایه های فلق...!
شعر از : #مرجانه_جعفریان
خوانش از : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
برکت نداشت
غزال در بند!
و قربانی عشق است
آنکه نام را به ننگ
هبه کرد
و خونش
جاده ی نبودن معشوق را
آراست
سرخ و بیتاب!
چون اولین کنایه های فلق...!
شعر از : #مرجانه_جعفریان
خوانش از : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
Forwarded from عکس نگار
تمام روز در این اندیشه بودم
من شبیه چه کسی هستم ، ساعت ۷ بعداز ظهر است روی صندلی اتاق انتظار کلینیک پرتو درمانی نشسته ام ، سالن شلوغ است ، مردمی خسته و بیمار در انتظارند ،صدای نازک منشی در سالن میپیچد ،شماره ی ۴۳ ،سرم را بلند میکنم و نگاهم را از زمین کنده و آه بلندی میکشم ،نوبت من رسید ،با تانی و کرختی بسمت پله های زیر زمین میروم ،پای رفتنم نیست باز هم فکر میکنم من شبیه چه کسی هستم ، اصلا بیخیال مگر چقدر مهم است وای که چقدر این مسیر طولانی شده انتهای پله ها یک راه روی کوچک است با یک میز نسبتا بزرگ و زن و مردی با روپوشی سفید روی صندلی ها نشسته اند ، لبخندی اجباری میزنم و آرام میگویم سلام ، بی حوصله تر از آنم که منتظر پاسخ باشم ، وارد اتاقک کوچک تعویض لباس میشوم ،لباس از تن در می آورم با قدمهایی سست به اتاق اشعه وارد میشوم بی اعتنا به صحبتهای پزشک روی تخت باریک دراز میکشم ، پلکهایم روی هم میفتند ،چقدر تصویر انبار شده درون چشمهایم دارم ، حالت تهوع دارم ، اصلا دلم میخواهد تمام زندگی را یکجا بالا بیاورم ، دوباره سوال تکراریِ امروز در کاسه ی استخوانی سرم میپیچد ! من شبیه چه کسی هستم ، در تاریکی اتاق بی حس و کرخت روی تختی فلزی و سرد به گذشته سفر میکنم ، دخترکی میبینم با طنابی در دست مشغول بازیست و چقدر شبیه زنیست که بارها درآیینه دیده ام ، صدای آژیری که از تابش اشعه بر تن خسته ام بگوش میرسد مرا باز میگرداند به اتاق ، هنوز هم چشمهایم را باز نکرده ام ،زندگی وسعت کوچکی دارد از پشت نگاه یک بیمار ، تمام من اینک یک کالبد ناتوان است روی تختی فلزی و نوری که از آفتاب نیست از دستگاهیست که قرار است سلولهای عصیانگر جانم را به قتل برساند ، صدای پزشک را میشنوم : لطفا حرکت نکنید اما من فقط یک نفس عمیق کشیدم و به سفری در زمان رفتم چه میدانم شاید از روی تخت برخواسته ام و بیخبرم ، لبخند مسخره ای میزنم و به کوچه ها ، خیابانها و آدمهایی فکر میکنم که اصلا به مرگ فکر نمیکنند ، به پاییز که بزودی باز خواهد گشت ، به مردی که روزی تمامِ من بود و حالا نیست.....
......
..........
چراغهای اتاق روشن میشوند ،
جلسه ی امروز هم تمام شد ، چشم باز میکنم و با کمک دستانم از روی این تخت لعنتی بر میخیزم ، انگشت دوم دست چپم به لبه ی تخت گیر میکند وناخن لاک زده ام میشکند ناخود آگاه شبیه کودکی بغض کرده انگشتم را داخل دهانم میبرم ،آرام که شدم پایین می آیم و بسمت اتاقک رختکن میروم .
.........
....
خیابان چقدر پر ازدحام شده آدمهایی گیج و حیران از سمتی به سویی دیگر میروند ، سر گیجه دارم ، سوار اولین تاکسی میشوم هوای گرم با صدای موسیقی شلوغی در هم می آمیزند و حال من بدتر میشود ،راننده با چشمهایی گستاخ از آیینه نگاهم میکند؛ بی توجه سرم را روی پنجره تکیه میدهم ،دوباره سوال پشت سوال ، آن دخترک شبیه کدام زن درون آیینه بود ؟؟!!! آیا فردا من آفتاب را خواهم دید؟؟؟ باید امشب شعری که پر باشد از خودم بنویسم .
پلکهایم روی هم میفتند چقدر خسته ام ، تا خانه راه درازیست باید کمی بخوابم.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
من شبیه چه کسی هستم ، ساعت ۷ بعداز ظهر است روی صندلی اتاق انتظار کلینیک پرتو درمانی نشسته ام ، سالن شلوغ است ، مردمی خسته و بیمار در انتظارند ،صدای نازک منشی در سالن میپیچد ،شماره ی ۴۳ ،سرم را بلند میکنم و نگاهم را از زمین کنده و آه بلندی میکشم ،نوبت من رسید ،با تانی و کرختی بسمت پله های زیر زمین میروم ،پای رفتنم نیست باز هم فکر میکنم من شبیه چه کسی هستم ، اصلا بیخیال مگر چقدر مهم است وای که چقدر این مسیر طولانی شده انتهای پله ها یک راه روی کوچک است با یک میز نسبتا بزرگ و زن و مردی با روپوشی سفید روی صندلی ها نشسته اند ، لبخندی اجباری میزنم و آرام میگویم سلام ، بی حوصله تر از آنم که منتظر پاسخ باشم ، وارد اتاقک کوچک تعویض لباس میشوم ،لباس از تن در می آورم با قدمهایی سست به اتاق اشعه وارد میشوم بی اعتنا به صحبتهای پزشک روی تخت باریک دراز میکشم ، پلکهایم روی هم میفتند ،چقدر تصویر انبار شده درون چشمهایم دارم ، حالت تهوع دارم ، اصلا دلم میخواهد تمام زندگی را یکجا بالا بیاورم ، دوباره سوال تکراریِ امروز در کاسه ی استخوانی سرم میپیچد ! من شبیه چه کسی هستم ، در تاریکی اتاق بی حس و کرخت روی تختی فلزی و سرد به گذشته سفر میکنم ، دخترکی میبینم با طنابی در دست مشغول بازیست و چقدر شبیه زنیست که بارها درآیینه دیده ام ، صدای آژیری که از تابش اشعه بر تن خسته ام بگوش میرسد مرا باز میگرداند به اتاق ، هنوز هم چشمهایم را باز نکرده ام ،زندگی وسعت کوچکی دارد از پشت نگاه یک بیمار ، تمام من اینک یک کالبد ناتوان است روی تختی فلزی و نوری که از آفتاب نیست از دستگاهیست که قرار است سلولهای عصیانگر جانم را به قتل برساند ، صدای پزشک را میشنوم : لطفا حرکت نکنید اما من فقط یک نفس عمیق کشیدم و به سفری در زمان رفتم چه میدانم شاید از روی تخت برخواسته ام و بیخبرم ، لبخند مسخره ای میزنم و به کوچه ها ، خیابانها و آدمهایی فکر میکنم که اصلا به مرگ فکر نمیکنند ، به پاییز که بزودی باز خواهد گشت ، به مردی که روزی تمامِ من بود و حالا نیست.....
......
..........
چراغهای اتاق روشن میشوند ،
جلسه ی امروز هم تمام شد ، چشم باز میکنم و با کمک دستانم از روی این تخت لعنتی بر میخیزم ، انگشت دوم دست چپم به لبه ی تخت گیر میکند وناخن لاک زده ام میشکند ناخود آگاه شبیه کودکی بغض کرده انگشتم را داخل دهانم میبرم ،آرام که شدم پایین می آیم و بسمت اتاقک رختکن میروم .
.........
....
خیابان چقدر پر ازدحام شده آدمهایی گیج و حیران از سمتی به سویی دیگر میروند ، سر گیجه دارم ، سوار اولین تاکسی میشوم هوای گرم با صدای موسیقی شلوغی در هم می آمیزند و حال من بدتر میشود ،راننده با چشمهایی گستاخ از آیینه نگاهم میکند؛ بی توجه سرم را روی پنجره تکیه میدهم ،دوباره سوال پشت سوال ، آن دخترک شبیه کدام زن درون آیینه بود ؟؟!!! آیا فردا من آفتاب را خواهم دید؟؟؟ باید امشب شعری که پر باشد از خودم بنویسم .
پلکهایم روی هم میفتند چقدر خسته ام ، تا خانه راه درازیست باید کمی بخوابم.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
محبوبم ؛
اگر روزی از تو درباره من پرسیدند
زیاد فکر نکن !
مغرور به ایشان بگو :
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد ...
#نزار_قبانی
@chekamehsabz🍀
اگر روزی از تو درباره من پرسیدند
زیاد فکر نکن !
مغرور به ایشان بگو :
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد ...
#نزار_قبانی
@chekamehsabz🍀
تصویرت
در ذهنم
چونان سایه انداخته
که نمیتوانم
هیچ واژهای را به شعر
برایت بچینم..
من لالِ سایه نشینِ
سرزمینِ نگاهت هستم..
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
در ذهنم
چونان سایه انداخته
که نمیتوانم
هیچ واژهای را به شعر
برایت بچینم..
من لالِ سایه نشینِ
سرزمینِ نگاهت هستم..
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
خنده بر لب , آه بر دل
صبح را روشن کنم
تا که چشمان شبت
مستم کند بار دگر
از ازل خانه خرابی
سهم عاشق بوده است
تا ابد گر آسمان
خورشید را جار دگر
سالها از عشق خواندیم و
دریغش داشتیم
حالِ ما کشتی شکسته
حالِ او یار دگر
نیست در دنیا
ورای هستِ ما افسانه ای
می نوازد بخت, تار خود
و ما , تار دگر
روز و شب سر می زنم
بر یادهای کهنه ات
می نشاند بر دو چشمم
اشک چون نار دگر
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
صبح را روشن کنم
تا که چشمان شبت
مستم کند بار دگر
از ازل خانه خرابی
سهم عاشق بوده است
تا ابد گر آسمان
خورشید را جار دگر
سالها از عشق خواندیم و
دریغش داشتیم
حالِ ما کشتی شکسته
حالِ او یار دگر
نیست در دنیا
ورای هستِ ما افسانه ای
می نوازد بخت, تار خود
و ما , تار دگر
روز و شب سر می زنم
بر یادهای کهنه ات
می نشاند بر دو چشمم
اشک چون نار دگر
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
خسته ام!
و کلمات
با داغیِ بیمارگونه ای
در سرم می کوبند
تن لخت بی هویتشان را....
و من!
خسته ام از نگاشتنِ
آنچه که رستگار نمی کند
مرا
تو را
هیچکس را....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
و کلمات
با داغیِ بیمارگونه ای
در سرم می کوبند
تن لخت بی هویتشان را....
و من!
خسته ام از نگاشتنِ
آنچه که رستگار نمی کند
مرا
تو را
هیچکس را....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
بگذار این درد همیشه با من بماند
درد سکوت و دوست داشتن
درد نداشتن
درد یخ زده در سایه نشستن و به خورشید چشم دوختن
درد مادر بودن
و نبودن
بگذار این درد با من بماند
آنچنان که حتی
پس از مرگم
تمام ذره های خاکم فریاد برکشند
اینجا
مادری خوابیده
که هرگز نزاییده بود
و به بزرگ ترین عصیان جهان
عاشق کودکی بود
که حتی
اجازه نداشت
مادر صدایش کند
بگذار این درد با من بماند
بگذار این درد با من بمیرد
اما زنهار
مبادا لحظه ای در این خیال باشی
که عشق به کودکی را که نزاییده ام
از قلب من بگیری
تو می توانی درد تمام جهان را بر سرم آوار کنی
اما
نمی توانی
او را از قلبم بگیری
حتی اگر مادر بودن برای کودکی که نزاییدم
ممنوع ترین قانون جهان مردانه ی تو باشد
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
درد سکوت و دوست داشتن
درد نداشتن
درد یخ زده در سایه نشستن و به خورشید چشم دوختن
درد مادر بودن
و نبودن
بگذار این درد با من بماند
آنچنان که حتی
پس از مرگم
تمام ذره های خاکم فریاد برکشند
اینجا
مادری خوابیده
که هرگز نزاییده بود
و به بزرگ ترین عصیان جهان
عاشق کودکی بود
که حتی
اجازه نداشت
مادر صدایش کند
بگذار این درد با من بماند
بگذار این درد با من بمیرد
اما زنهار
مبادا لحظه ای در این خیال باشی
که عشق به کودکی را که نزاییده ام
از قلب من بگیری
تو می توانی درد تمام جهان را بر سرم آوار کنی
اما
نمی توانی
او را از قلبم بگیری
حتی اگر مادر بودن برای کودکی که نزاییدم
ممنوع ترین قانون جهان مردانه ی تو باشد
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#داستان
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
چه پلهایی
در این دنیاست
میان کوهها
دریاها
من اما
بر پلی خواهم رفت
که آنسویش
تو باشی...!
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
در این دنیاست
میان کوهها
دریاها
من اما
بر پلی خواهم رفت
که آنسویش
تو باشی...!
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
ایستاده در داغی مرداد ماهی عجیب
در حیرت آواز کلاغان تشنه
روی درختهایی پیر
چمبره زده در بطن حادثه ای بنام زندگی
خودم را به تماشا نشسته ام
من که از مرزهای ترس عبور کرده ام
در یک وادی بدون چشمه ای زلال
من یک باورم در خیال دنیایی پوچ
چه کسی از آیینه ها گذشت و
مرا صدا زد
فریاد زدم باران باش بر من ببار
تو که از ابرها زاده شدی
ببار ، خیسم کن از رطوبت دستهایت
....
فریاد زدم و آنگه دانستم
صدا تنها انعکاس من بود
که مرا میخواند
باران بودم ، زاده شده از ابر
در فصل سرد زندگی
ایستاده در مردادی داغ
متولد یک زمستان سرد و دور
به بوسه ای دعوتم کن
تو ای همیشه غایب
سخت دلتنگم
مرا به میهمانی مهتاب و دریا
به لمس حریر لباسِ حضور
مرا به انعکاس چشمهای پسری عاشق در کوچه های کودکیهایم ببر
دعوتم کن به تمام روزهای شیشه ای عاشقانه هایم
.......
اینجا ایستاده ام
در داغی مرداد ماهی عجیب
در حیرت آواز کلاغان تشنه
صدایم بزن
تو ای همیشه غایب
که من روی دستهای زمین جا مانده ام
#ترنم
@chekamehsabz🍀
در حیرت آواز کلاغان تشنه
روی درختهایی پیر
چمبره زده در بطن حادثه ای بنام زندگی
خودم را به تماشا نشسته ام
من که از مرزهای ترس عبور کرده ام
در یک وادی بدون چشمه ای زلال
من یک باورم در خیال دنیایی پوچ
چه کسی از آیینه ها گذشت و
مرا صدا زد
فریاد زدم باران باش بر من ببار
تو که از ابرها زاده شدی
ببار ، خیسم کن از رطوبت دستهایت
....
فریاد زدم و آنگه دانستم
صدا تنها انعکاس من بود
که مرا میخواند
باران بودم ، زاده شده از ابر
در فصل سرد زندگی
ایستاده در مردادی داغ
متولد یک زمستان سرد و دور
به بوسه ای دعوتم کن
تو ای همیشه غایب
سخت دلتنگم
مرا به میهمانی مهتاب و دریا
به لمس حریر لباسِ حضور
مرا به انعکاس چشمهای پسری عاشق در کوچه های کودکیهایم ببر
دعوتم کن به تمام روزهای شیشه ای عاشقانه هایم
.......
اینجا ایستاده ام
در داغی مرداد ماهی عجیب
در حیرت آواز کلاغان تشنه
صدایم بزن
تو ای همیشه غایب
که من روی دستهای زمین جا مانده ام
#ترنم
@chekamehsabz🍀
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
#سعدی
@chekamehsabz🍀
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
#سعدی
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
#احمدشاملو
@chekamehsabz🍀
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
#احمدشاملو
@chekamehsabz🍀