از بدو پیدایش #آرامشم را #جنگ ربود.
از همان آغاز #مادرم سختیهای زیادی را متحمل شد. زمان #آژیر_قرمز به خاطر شرایط فیزیکیش که به من آبستن بود قادر نبود به زیر تختخواب پناه ببرد پس ناگزیر، باید دستان #کودک سه سالهاش را میگرفت و دواندوان یک طبقه از آپارتمان را به سمت پایین طی میکرد تا بتواند در پاگردِ راه پله ، زیر پلهها پنهان شود مبادا که سقفِ خانه بر سرش آوار شود.
#کودکیام را #جنگ ربود.
بیخبر از همهجا به دنبال جنگندههایی که با سرعت از روی سرمان میگذشتند و #آااا_آاااا کنان بر دهان میکوبیدیم و در انتظار بایبای خلبان جنگندهی عراقی ، حسرت بهدل تا تهِ کوچه میدویدیم. ما خوشحال از دیدن میگ و جنگنده بودیم و مادرم در آتش ترسهای متعدد و بیپایان #جنگی میسوخت . در نهایت من ماندم و یک پای آسیبدیده از #جنایتهای_جنگی.
#نوجوانیام را #جنگ ربود.
روپوشهای مدرسهایی که متشکل از چهار رنگ اصلی( بر خلاف منشور رنگهای اصلی دنیا ) بود. #مشکی ، #سورمهایی، #قهوهایی و #طوسی.
شلوارهایمان آنقدر بلند بود که نه تنها روی کفش را میپوشاند بلکه از پشت ، پایین شلوار زیر پاشنههای کفش میرفت اما باز ناظمِ مدرسه ، پاچهی شلوارمان را بالا میزد ببیند جوراب پوشیدهایم یا نه؟
#یادش_بخیر!
خانم ناظم با آن مدل چادر پوشیدن و راه رفتنش به #خفاش_شب شبیهتر بود تا ناظمِ مدرسه ( آخه آن زمان #خفاش_شب تازه مد شده بود) و ذهن ما در مدرسه با یک #خفاش_شب و در راه مدرسه با یک #خفاش_شب دیگر درگیر بود.
راستی!
خانم ناظم همیشه یک دستمال کاغذی هم در دستانش بود و آن را چنان محکم به لبهایمان میکشید تا ببیند #ماتیکی میشود یا نه؟ لبهای من به خاطر حساسیتهای پاییزیی ، همیشه دچار خشکی و به رنگ قرمز بود و من از ترسِ خانمِ ناظم حتی جراتِ زدنِ " پمادِ ویتامینِ آ " را هم نداشتم (چون قرمزی لبهایم را دو چندان و براق میکرد) هر سری که دستمالش را به لبهایم میکشید دستمالش #خونی میشد و باز جرات اعتراض نداشتم.
خانمِ ناظم ، کارهای اعجابانگیز بسیار دیگری را هم بلد بود که شاید در آینده از آنها نیز سخن بگویم.
#جوانیام را #جنگ ربود.
اما اینبار روشهایش فرق میکرد.
مثلا #گشت_ارشاد و #ارشادهای_متفاوتش.
تصمیم داشتم آیندهی #کودکم را بسازم.
اما #دریغ و صد #افسوس....
#کودکیش را #جنگ ربود.
استرسهای شبانهروزی زلزلهی نود و شش ، سیلِ نود و هشت ، گرسنگی بیامان مردمان شهرم و در پی آن #کودکهای زبالهگردی که آویزانِ سطلهای زباله هستند ، کنجکاوی #کودکم را دو چندان کرده ، خبرهای بد و ناگوار از شروع #جنگهای (سرد و نرم و سخت ) که ذهن #کودکم را مشوش کرده ، کرونای نود و نه که وسواس به نظافت را در #کودکم چند برابر کرد و قطعا در آینده او را دچار مشکل خواهد کرد.
در تلاشم که آیندهاش #جنگزده نشود.
#پسرم را تسلیم تصمیمهای #غلط مسئولین نخواهم کرد.
#کودک_من_موش_آزمایشگاهی_نیست
#شهر_من_آزمایشگاه_نیست
#نفرین_بر_تمام_جنگهای_دنیا
#نسترن_رستمی
#انجمن_چهره_سان_مشیانه
@chehrehsanmashianehart
از همان آغاز #مادرم سختیهای زیادی را متحمل شد. زمان #آژیر_قرمز به خاطر شرایط فیزیکیش که به من آبستن بود قادر نبود به زیر تختخواب پناه ببرد پس ناگزیر، باید دستان #کودک سه سالهاش را میگرفت و دواندوان یک طبقه از آپارتمان را به سمت پایین طی میکرد تا بتواند در پاگردِ راه پله ، زیر پلهها پنهان شود مبادا که سقفِ خانه بر سرش آوار شود.
#کودکیام را #جنگ ربود.
بیخبر از همهجا به دنبال جنگندههایی که با سرعت از روی سرمان میگذشتند و #آااا_آاااا کنان بر دهان میکوبیدیم و در انتظار بایبای خلبان جنگندهی عراقی ، حسرت بهدل تا تهِ کوچه میدویدیم. ما خوشحال از دیدن میگ و جنگنده بودیم و مادرم در آتش ترسهای متعدد و بیپایان #جنگی میسوخت . در نهایت من ماندم و یک پای آسیبدیده از #جنایتهای_جنگی.
#نوجوانیام را #جنگ ربود.
روپوشهای مدرسهایی که متشکل از چهار رنگ اصلی( بر خلاف منشور رنگهای اصلی دنیا ) بود. #مشکی ، #سورمهایی، #قهوهایی و #طوسی.
شلوارهایمان آنقدر بلند بود که نه تنها روی کفش را میپوشاند بلکه از پشت ، پایین شلوار زیر پاشنههای کفش میرفت اما باز ناظمِ مدرسه ، پاچهی شلوارمان را بالا میزد ببیند جوراب پوشیدهایم یا نه؟
#یادش_بخیر!
خانم ناظم با آن مدل چادر پوشیدن و راه رفتنش به #خفاش_شب شبیهتر بود تا ناظمِ مدرسه ( آخه آن زمان #خفاش_شب تازه مد شده بود) و ذهن ما در مدرسه با یک #خفاش_شب و در راه مدرسه با یک #خفاش_شب دیگر درگیر بود.
راستی!
خانم ناظم همیشه یک دستمال کاغذی هم در دستانش بود و آن را چنان محکم به لبهایمان میکشید تا ببیند #ماتیکی میشود یا نه؟ لبهای من به خاطر حساسیتهای پاییزیی ، همیشه دچار خشکی و به رنگ قرمز بود و من از ترسِ خانمِ ناظم حتی جراتِ زدنِ " پمادِ ویتامینِ آ " را هم نداشتم (چون قرمزی لبهایم را دو چندان و براق میکرد) هر سری که دستمالش را به لبهایم میکشید دستمالش #خونی میشد و باز جرات اعتراض نداشتم.
خانمِ ناظم ، کارهای اعجابانگیز بسیار دیگری را هم بلد بود که شاید در آینده از آنها نیز سخن بگویم.
#جوانیام را #جنگ ربود.
اما اینبار روشهایش فرق میکرد.
مثلا #گشت_ارشاد و #ارشادهای_متفاوتش.
تصمیم داشتم آیندهی #کودکم را بسازم.
اما #دریغ و صد #افسوس....
#کودکیش را #جنگ ربود.
استرسهای شبانهروزی زلزلهی نود و شش ، سیلِ نود و هشت ، گرسنگی بیامان مردمان شهرم و در پی آن #کودکهای زبالهگردی که آویزانِ سطلهای زباله هستند ، کنجکاوی #کودکم را دو چندان کرده ، خبرهای بد و ناگوار از شروع #جنگهای (سرد و نرم و سخت ) که ذهن #کودکم را مشوش کرده ، کرونای نود و نه که وسواس به نظافت را در #کودکم چند برابر کرد و قطعا در آینده او را دچار مشکل خواهد کرد.
در تلاشم که آیندهاش #جنگزده نشود.
#پسرم را تسلیم تصمیمهای #غلط مسئولین نخواهم کرد.
#کودک_من_موش_آزمایشگاهی_نیست
#شهر_من_آزمایشگاه_نیست
#نفرین_بر_تمام_جنگهای_دنیا
#نسترن_رستمی
#انجمن_چهره_سان_مشیانه
@chehrehsanmashianehart