از : تهمینه میلانی
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم
🌹🌹
@chaparpublishing
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم
🌹🌹
@chaparpublishing
بنویس عارف!
كودكان و نوجوانها تخيل قوی و ذهن تمیزی دارند؛پر از ایدههای خلاق و افکار بکر.
کافی است شروع کنند به نوشتن از اطراف و گوشه های ذهنشان که نور علی نور شود.
عارف یکی از این بچه ها است ؛
از همه چیز مینویسد و اینقدر تخیل خوبی دارد که وقتی داستانهای کوتاهش را میخوانی وارد فضای جادویی عجیبی می شوی، مسیر و انتهای داستان طبق پیش بینی تو از آب در نمیآید و همیشه چیزی برای تعجب زده کردن تو در چنته دارد.
داستان را که می خوانی بخاطر روانی و بکری آن دیگر آدم قبل داستان نیستی .آدمی میشوی سرشار از حس زندگی و امید و به معنی واقعی کلمه دماغت چاق میشود.
امسال شعار هفته ملی کودک «ساختن آینده» توسط کودکان است.
ای کاش در فضای قصهها تکراری ما بزرگترها ،کودکان خوش ذهنمان برایمان از زمین و آسمان و آفتاب و مهتاب و آدمها و... بنویسند و هزار و یکشب هایی خلق کنند که هزار یک شب در برابرشان سپر بیندازد و دست تسلیم بالا ببرد.
ای کاش والدین کودکانشان را به نوشتن از ذهنهای خلاقشان دعوت میکردند.
بنویس عارف!
بنویسید عارف ها!
بنویسید ای جگرگوشگان خوش قریحه!
که فردا روز را شما باید بسازید و ما به شمایان امیدهای بسیار بستهایم
بابک خطی
طبیب کودکان
#روز_بزرگداشت_کودک
@chaparpublishing
كودكان و نوجوانها تخيل قوی و ذهن تمیزی دارند؛پر از ایدههای خلاق و افکار بکر.
کافی است شروع کنند به نوشتن از اطراف و گوشه های ذهنشان که نور علی نور شود.
عارف یکی از این بچه ها است ؛
از همه چیز مینویسد و اینقدر تخیل خوبی دارد که وقتی داستانهای کوتاهش را میخوانی وارد فضای جادویی عجیبی می شوی، مسیر و انتهای داستان طبق پیش بینی تو از آب در نمیآید و همیشه چیزی برای تعجب زده کردن تو در چنته دارد.
داستان را که می خوانی بخاطر روانی و بکری آن دیگر آدم قبل داستان نیستی .آدمی میشوی سرشار از حس زندگی و امید و به معنی واقعی کلمه دماغت چاق میشود.
امسال شعار هفته ملی کودک «ساختن آینده» توسط کودکان است.
ای کاش در فضای قصهها تکراری ما بزرگترها ،کودکان خوش ذهنمان برایمان از زمین و آسمان و آفتاب و مهتاب و آدمها و... بنویسند و هزار و یکشب هایی خلق کنند که هزار یک شب در برابرشان سپر بیندازد و دست تسلیم بالا ببرد.
ای کاش والدین کودکانشان را به نوشتن از ذهنهای خلاقشان دعوت میکردند.
بنویس عارف!
بنویسید عارف ها!
بنویسید ای جگرگوشگان خوش قریحه!
که فردا روز را شما باید بسازید و ما به شمایان امیدهای بسیار بستهایم
بابک خطی
طبیب کودکان
#روز_بزرگداشت_کودک
@chaparpublishing
چرا کتاب خواندنمان نمی آید؟📚
.....یعنی اگر داغ و درفش مان کنند و به میخ و سیخ مان بکشند و از دروازه ی شهر آویزانمان فرمایند و... اگر سر به سر تن به کشتن دهیم عمرا" که کتاب بخوانیم.!!!
ما اصلا یک جور مقاومت عجیبی در برابر کتاب خواندن داریم که تفلون در برابر چسبیدن غذا به ماهیتابه ندارد.
چنان نسبت به کتاب خواندن نفوذ ناپذیریم که ایزولاسیون هیچ پشت بامی نسبت به باران و برف چنین عایق نیست.
یعنی حاضریم وقتمان را با خاراندن پسِ سر و شمردن شوره های روی شانه مان تلف کنیم اما دو صفحه یا چهار خط کتاب نخوانیم.
یکی از بارزترین خصوصیات ما ایرانیان که دیگر دارد به شناسنامه مان تبدیل می شود و اوراق هویتی و شاخصه ی ممیزه ی ماست همین کتاب نخواندن است.
جالب این است که تمام دک و پُزمان به گذشته ی مکتوبمان است که بع له... اما به حال و گذشته و آینده ی مکتوب خود به اندازه ی یه تخم گشنیز (مودب برخورد کردم) هم اعتنا نداریم.
عملا" و علنا" به کسانی که کتاب می خوانند می خندیم. آشکارا اگر کسی کتاب خوان باشد جزو قوم یاجوج و ماجوج می دانیمش. معتقدیم تا وقتی می شود رفت جُردن یا خیابان اندرزگو یا... (هر شهری، محلی) دور دور کرد ، خربودن محض است وقتت را حرام کنی و کتاب بخوانی.
اگر کسی در خانه اش کتابخانه دارد انگار در توالت منزلش بند رخت کشیده و رویش پیژامه آویزان کرده باشد.
در اثاث کشی یخچال سایدبای ساید و حمل و نقل آن برای مان از بدیهیات است اما چهارتا کارتن کتاب را بدبارترین، سنگین ترین و مزاحم ترین اثاثیه می دانیم (جالب این است که عزیزانی که شغل شریف شان همین جابجایی بار و اثاثیه و اسباب کشی است هم از یخچال فریزر و لباسشویی و گاز و کمد... کمتر گله دارند تا از کارتن های کتاب!)
مملکتی که تیراژ کتاب در آن شده پانصد ششصد جلد، مردمانش نباید دکتر بروند؟ یعنی صفا می کنیم برای خودمان. کتاب فروشی ها می شود پیتزافروشی، کتابخانه ها حداکثر شده قرائت خانه ی پشت کنکوری ها، تیراژ کتاب لای باقالی، کتاب خوان ها (اگر بیابیم) اهالی مریخ اند، ما هم که باحالیم! همه هم که شیرین زبان و طناز و بذله گو، از طرف می پرسی آخرین کتابی که خوانده ای کی بوده؟ می گوید می خواستم آخرین درسم را پاس کنم... بعد هم هرهر می خندد طوری که بیست و یک دندان خراب از مجموع سی و دو دندانش را می شود شمرد. خب کتاب نمی خوانی که مسواک هم نمی زنی بعد می شود این و نق می زنی به قیمت دندانپزشکی!
خوشبختانه تنها مسئله ای که بین تمام صنوف از پزشک و داروساز دندانپزشک تا کارمند و راننده و حسابدار و مکانیک و باغبان و... مشترک است همین کتاب نخواندن است! یعنی اصلا می شود آن را میثاق جمعی ما دانست و یقین داشت همه تا همیشه بر آن وفادار خواهند ماند. کُرد و ترک و فارس و گیلک و مازنی و ... هم ندارد. شکر خدا تمام اقوام و طوایف مختلف ما نیز در یک اتحاد ملی-میهنی بر سر کتاب نخواندن به توافق و تفاهمی چنان سترگ دست یازیده اند که بی آن که جایی ثبت اش کنند از هر قانون مثبوت و مضبوطی گرانقدرتر می شمارندش و در پاسداشت آن به جد و به جان می کوشند!
آن طرف دنیا تیراژ کتاب هایشان میلیونی است و یک دهه ای می شود ای بوک را هم فراگیر کرده اند اما ما توانسته ایم طی یک دهه ی اخیر تیراژ کتاب هایمان را به یک سوم کاهش دهیم و از شوق این امر همگی لامبادا برقصیم و احساس شعف کلیه ی منافذمان را پر کند...
عنوان کتاب: چقدر خوبیم ما، تالیف: ابراهیم رها
@chaparpublishing
.....یعنی اگر داغ و درفش مان کنند و به میخ و سیخ مان بکشند و از دروازه ی شهر آویزانمان فرمایند و... اگر سر به سر تن به کشتن دهیم عمرا" که کتاب بخوانیم.!!!
ما اصلا یک جور مقاومت عجیبی در برابر کتاب خواندن داریم که تفلون در برابر چسبیدن غذا به ماهیتابه ندارد.
چنان نسبت به کتاب خواندن نفوذ ناپذیریم که ایزولاسیون هیچ پشت بامی نسبت به باران و برف چنین عایق نیست.
یعنی حاضریم وقتمان را با خاراندن پسِ سر و شمردن شوره های روی شانه مان تلف کنیم اما دو صفحه یا چهار خط کتاب نخوانیم.
یکی از بارزترین خصوصیات ما ایرانیان که دیگر دارد به شناسنامه مان تبدیل می شود و اوراق هویتی و شاخصه ی ممیزه ی ماست همین کتاب نخواندن است.
جالب این است که تمام دک و پُزمان به گذشته ی مکتوبمان است که بع له... اما به حال و گذشته و آینده ی مکتوب خود به اندازه ی یه تخم گشنیز (مودب برخورد کردم) هم اعتنا نداریم.
عملا" و علنا" به کسانی که کتاب می خوانند می خندیم. آشکارا اگر کسی کتاب خوان باشد جزو قوم یاجوج و ماجوج می دانیمش. معتقدیم تا وقتی می شود رفت جُردن یا خیابان اندرزگو یا... (هر شهری، محلی) دور دور کرد ، خربودن محض است وقتت را حرام کنی و کتاب بخوانی.
اگر کسی در خانه اش کتابخانه دارد انگار در توالت منزلش بند رخت کشیده و رویش پیژامه آویزان کرده باشد.
در اثاث کشی یخچال سایدبای ساید و حمل و نقل آن برای مان از بدیهیات است اما چهارتا کارتن کتاب را بدبارترین، سنگین ترین و مزاحم ترین اثاثیه می دانیم (جالب این است که عزیزانی که شغل شریف شان همین جابجایی بار و اثاثیه و اسباب کشی است هم از یخچال فریزر و لباسشویی و گاز و کمد... کمتر گله دارند تا از کارتن های کتاب!)
مملکتی که تیراژ کتاب در آن شده پانصد ششصد جلد، مردمانش نباید دکتر بروند؟ یعنی صفا می کنیم برای خودمان. کتاب فروشی ها می شود پیتزافروشی، کتابخانه ها حداکثر شده قرائت خانه ی پشت کنکوری ها، تیراژ کتاب لای باقالی، کتاب خوان ها (اگر بیابیم) اهالی مریخ اند، ما هم که باحالیم! همه هم که شیرین زبان و طناز و بذله گو، از طرف می پرسی آخرین کتابی که خوانده ای کی بوده؟ می گوید می خواستم آخرین درسم را پاس کنم... بعد هم هرهر می خندد طوری که بیست و یک دندان خراب از مجموع سی و دو دندانش را می شود شمرد. خب کتاب نمی خوانی که مسواک هم نمی زنی بعد می شود این و نق می زنی به قیمت دندانپزشکی!
خوشبختانه تنها مسئله ای که بین تمام صنوف از پزشک و داروساز دندانپزشک تا کارمند و راننده و حسابدار و مکانیک و باغبان و... مشترک است همین کتاب نخواندن است! یعنی اصلا می شود آن را میثاق جمعی ما دانست و یقین داشت همه تا همیشه بر آن وفادار خواهند ماند. کُرد و ترک و فارس و گیلک و مازنی و ... هم ندارد. شکر خدا تمام اقوام و طوایف مختلف ما نیز در یک اتحاد ملی-میهنی بر سر کتاب نخواندن به توافق و تفاهمی چنان سترگ دست یازیده اند که بی آن که جایی ثبت اش کنند از هر قانون مثبوت و مضبوطی گرانقدرتر می شمارندش و در پاسداشت آن به جد و به جان می کوشند!
آن طرف دنیا تیراژ کتاب هایشان میلیونی است و یک دهه ای می شود ای بوک را هم فراگیر کرده اند اما ما توانسته ایم طی یک دهه ی اخیر تیراژ کتاب هایمان را به یک سوم کاهش دهیم و از شوق این امر همگی لامبادا برقصیم و احساس شعف کلیه ی منافذمان را پر کند...
عنوان کتاب: چقدر خوبیم ما، تالیف: ابراهیم رها
@chaparpublishing
دید موسی یک شبانی را
داستان موسی و شبان، خلاصۀ مثنوی است. این حکایت که در دفتر دوم آمده است، همۀ مختصات زبانی و فکری مولانا را دارا است و شاید زیباترین داستان مثنوی باشد. اگر کسی تنها همین داستان را از مثنوی بخواند، مهمترین و محبوبترین آموزۀ عرفانی مولانا را دانسته و نیز با بیشتر مهارتهای زبانی آن سلطان شگرف آشنا شده است. مولانا در این داستان، هم طنز آورده و هم تغزل کرده و هم پرده از راز دین برداشته و هم مرامنامۀ ايمان وجودی را در داستانی دلکش به نظم کشیده است. دکتر سروش در کتاب قمار عاشقانه، این داستان را احسن القصص مثنوی خوانده و شرحی نیکو بر آن نوشته است.
داستان موسی و شبان مثنوی، از جهتی دیگر نیز سزاوار درنگ است: مخالفان مولوی، این داستان را فراوان نکوهیدهاند. من نخست گمان میکردم که تنها دلیل مخالفتها، تقابل قهرمان داستان(چوپان) با پیامبری بزرگ(موسی) است. اگر هر داستانی، قهرمانی داشته باشد، بیشک قهرمان این داستان چوپان سادهدل است، نه موسی. در نهایت نیز خدا طرف شبان را میگیرد و موسی را سرزنش میکند که چرا «بندۀ ما را ز ما کردی جدا؟» دوستداران مولوی میگویند: اولا ارادت و علاقۀ مولانا به حضرت موسی زبانزد است(نام هیچ پیامبری در آثار او به اندازۀ موسی نیامده است). ثانیا شبیه این تقابل را در قرآن(در داستان موسی و خضر) و در روایات و حکایات اسلامی میتوان دید. ثالثا شیوۀ داستانسرایی مولوی بهگونهای است که جایی برای اینگونه خردهگیریها نمیگذارد.
اما گویا علتی مهمتر، منتقدان مولوی و مثنوی را بر ضد این داستان برانگیخته است، و آن، ستایش نوعی از دینداری در این داستان است که قرائت رسمی از دین و خداپرستی را آچمز میکند. مولوی میگوید: ایمان رابطهای وجودی با خدا است و این رابطه، در گرو دانستنیهای بسیار و افعال و اذکار خاص نیست. بسا کسانی که هیچ تعلق خاطری به هیچ آیین و مناسکی ندارند، اما خدا را چنان میپرستند که فرهاد، شیرین را، و بسا کسانی که آن دانستنیها و آن افعال و اقوال را دارند، اما هیچ نشانی از خداباوری در سراپای وجودشان نیست:
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
مولوی در این داستان، کنایاتی نیز دارد که شرح و بسط آنها، پشت پردۀ کینهورزیها را با مولوی آشکارتر میکند. مثلا وقتی میگوید «جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟»، طعنهای است به کسانی که شغلشان رفوگری است. یا آنجا که از زبان خدا میگوید: «چند از این الفاظ و اضمار و مجاز/ سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز»، لفاظان و صاحبان علوم رسمی را در مرتبهای بس فروتر مینشاند؛ مرتبهای که آنان به هیچ روی به آن رضایت نمیدهند. مولوی در همین داستان، باورمندان را به دو گروه «آدابدان» و «سوختهجان» تقسیم میکند و در کل مثنوی، وفاداریاش به این تقسیم، بیش از دوگانههایی است که فقه و کلام میسازند. در مثنوی، فاصلۀ آدابدانان تا سوختهجان و روانان، بیش از فاصلۀ کافر تا مسلمان است.
موسیا آدابدانان دیگرند
سوختهجان و روانان دیگرند
مولوی به واکنشهایی که چنین داستانی برمیانگیزد آگاه بود. به همین دلیل در همین داستان بارها عنان سخن میکشد و بر خود نهیب میزند که «بیش ازین گر شرح گویم ابلهی است.»
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
چندی پیش، سخنرانی یکی از واعظان نامدار را دیدم و شنیدم که میگفت: «داستان موسی و شبان جایی برای دین باقی نمیگذارد.» بله؛ اگر دین، همین بساط و دستگاهی باشد که بر حفظ ظواهر استوار است، داستان موسی و شبان، وقعی به آن نمینهد؛ زیرا این داستان از نوعی دینداری سخن میگوید که اولا متولی و نانخور ندارد و ثانیا قهرمان آن، انسانهای دلسوخته و پاکباخته است، نه سخندانان و ظاهرسازان. داستان موسی و شبان، هدف را و مقصود را چنان عریان میکند که آبرویی برای مدعیان باقی نمیماند. داستان موسی و شبان، راهی را نشان میدهد که با پای ادعا و سخن پیمودنی نیست. در این راه، دانش دینی و ظاهرسازی و حتی زهد و تقوا کسی را واجد ایمان نمیکند.
تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت، کافری است
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
دینی که مولانا از آن سخن میگوید، از جنس احکام و عقاید و حتی اخلاق و افعال نیست؛ از مقولۀ حس درونی است. فروداشت عقاید و احکام در آثار مولانا تنها در جایی است که با آن حس درونی مقایسه میشوند. مولوی خود در شمار ملتزمان به شریعت بود؛ اما میدانست که مغز دین ایمان است، و حقیقت ایمان در احوال انسان است، نه در اقوال و افعال و باورهای او. این، همان درسی است که خدا به موسی آموخت.
بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت
رازهایی کان نمیآید به گفت
رضا بابایی
@chaparpublishing
داستان موسی و شبان، خلاصۀ مثنوی است. این حکایت که در دفتر دوم آمده است، همۀ مختصات زبانی و فکری مولانا را دارا است و شاید زیباترین داستان مثنوی باشد. اگر کسی تنها همین داستان را از مثنوی بخواند، مهمترین و محبوبترین آموزۀ عرفانی مولانا را دانسته و نیز با بیشتر مهارتهای زبانی آن سلطان شگرف آشنا شده است. مولانا در این داستان، هم طنز آورده و هم تغزل کرده و هم پرده از راز دین برداشته و هم مرامنامۀ ايمان وجودی را در داستانی دلکش به نظم کشیده است. دکتر سروش در کتاب قمار عاشقانه، این داستان را احسن القصص مثنوی خوانده و شرحی نیکو بر آن نوشته است.
داستان موسی و شبان مثنوی، از جهتی دیگر نیز سزاوار درنگ است: مخالفان مولوی، این داستان را فراوان نکوهیدهاند. من نخست گمان میکردم که تنها دلیل مخالفتها، تقابل قهرمان داستان(چوپان) با پیامبری بزرگ(موسی) است. اگر هر داستانی، قهرمانی داشته باشد، بیشک قهرمان این داستان چوپان سادهدل است، نه موسی. در نهایت نیز خدا طرف شبان را میگیرد و موسی را سرزنش میکند که چرا «بندۀ ما را ز ما کردی جدا؟» دوستداران مولوی میگویند: اولا ارادت و علاقۀ مولانا به حضرت موسی زبانزد است(نام هیچ پیامبری در آثار او به اندازۀ موسی نیامده است). ثانیا شبیه این تقابل را در قرآن(در داستان موسی و خضر) و در روایات و حکایات اسلامی میتوان دید. ثالثا شیوۀ داستانسرایی مولوی بهگونهای است که جایی برای اینگونه خردهگیریها نمیگذارد.
اما گویا علتی مهمتر، منتقدان مولوی و مثنوی را بر ضد این داستان برانگیخته است، و آن، ستایش نوعی از دینداری در این داستان است که قرائت رسمی از دین و خداپرستی را آچمز میکند. مولوی میگوید: ایمان رابطهای وجودی با خدا است و این رابطه، در گرو دانستنیهای بسیار و افعال و اذکار خاص نیست. بسا کسانی که هیچ تعلق خاطری به هیچ آیین و مناسکی ندارند، اما خدا را چنان میپرستند که فرهاد، شیرین را، و بسا کسانی که آن دانستنیها و آن افعال و اقوال را دارند، اما هیچ نشانی از خداباوری در سراپای وجودشان نیست:
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
مولوی در این داستان، کنایاتی نیز دارد که شرح و بسط آنها، پشت پردۀ کینهورزیها را با مولوی آشکارتر میکند. مثلا وقتی میگوید «جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟»، طعنهای است به کسانی که شغلشان رفوگری است. یا آنجا که از زبان خدا میگوید: «چند از این الفاظ و اضمار و مجاز/ سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز»، لفاظان و صاحبان علوم رسمی را در مرتبهای بس فروتر مینشاند؛ مرتبهای که آنان به هیچ روی به آن رضایت نمیدهند. مولوی در همین داستان، باورمندان را به دو گروه «آدابدان» و «سوختهجان» تقسیم میکند و در کل مثنوی، وفاداریاش به این تقسیم، بیش از دوگانههایی است که فقه و کلام میسازند. در مثنوی، فاصلۀ آدابدانان تا سوختهجان و روانان، بیش از فاصلۀ کافر تا مسلمان است.
موسیا آدابدانان دیگرند
سوختهجان و روانان دیگرند
مولوی به واکنشهایی که چنین داستانی برمیانگیزد آگاه بود. به همین دلیل در همین داستان بارها عنان سخن میکشد و بر خود نهیب میزند که «بیش ازین گر شرح گویم ابلهی است.»
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
چندی پیش، سخنرانی یکی از واعظان نامدار را دیدم و شنیدم که میگفت: «داستان موسی و شبان جایی برای دین باقی نمیگذارد.» بله؛ اگر دین، همین بساط و دستگاهی باشد که بر حفظ ظواهر استوار است، داستان موسی و شبان، وقعی به آن نمینهد؛ زیرا این داستان از نوعی دینداری سخن میگوید که اولا متولی و نانخور ندارد و ثانیا قهرمان آن، انسانهای دلسوخته و پاکباخته است، نه سخندانان و ظاهرسازان. داستان موسی و شبان، هدف را و مقصود را چنان عریان میکند که آبرویی برای مدعیان باقی نمیماند. داستان موسی و شبان، راهی را نشان میدهد که با پای ادعا و سخن پیمودنی نیست. در این راه، دانش دینی و ظاهرسازی و حتی زهد و تقوا کسی را واجد ایمان نمیکند.
تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت، کافری است
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
دینی که مولانا از آن سخن میگوید، از جنس احکام و عقاید و حتی اخلاق و افعال نیست؛ از مقولۀ حس درونی است. فروداشت عقاید و احکام در آثار مولانا تنها در جایی است که با آن حس درونی مقایسه میشوند. مولوی خود در شمار ملتزمان به شریعت بود؛ اما میدانست که مغز دین ایمان است، و حقیقت ایمان در احوال انسان است، نه در اقوال و افعال و باورهای او. این، همان درسی است که خدا به موسی آموخت.
بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت
رازهایی کان نمیآید به گفت
رضا بابایی
@chaparpublishing
Forwarded from طربستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از دکتر #شفیعی_کدکنی با آن جايگاه والا
درباره #محمدرضا_شجریان میپرسند.
میگوید: «حق و حد خودم نمیدانم درباره استاد شجریان صحبت کنم، چون من در موسیقی شنونده مبتدی و بیفرهنگی هستم و شجریان در موسیقی، جایگاه حافظ در شعر را دارد»
کانال موسیقی #طربستان اینجاست
🌸🍀👇
🎼 @tarabesstaan 🎼
درباره #محمدرضا_شجریان میپرسند.
میگوید: «حق و حد خودم نمیدانم درباره استاد شجریان صحبت کنم، چون من در موسیقی شنونده مبتدی و بیفرهنگی هستم و شجریان در موسیقی، جایگاه حافظ در شعر را دارد»
کانال موسیقی #طربستان اینجاست
🌸🍀👇
🎼 @tarabesstaan 🎼
درجستجوی معنا راهبردی آینده نگر برای سازمان ها/امیر هوشنگ حیدری - مرتضی توکل/انتشارات چاپار/۲۵۰۰۰تومان
@chaparpublishing
@chaparpublishing
من یار مهربانم دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان با آن که بیزبانم
هر مشکلی که داری، مشکلگشای آنم
پندت دهم فراوان من یار پند دانم
من دوستی هنرمند با سود و بیزیانم
از من مباش غافل من یار مهربانم
#عباس_یمینی_شریف
@chaparpublishing
من یار مهربانم دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان با آن که بیزبانم
هر مشکلی که داری، مشکلگشای آنم
پندت دهم فراوان من یار پند دانم
من دوستی هنرمند با سود و بیزیانم
از من مباش غافل من یار مهربانم
#عباس_یمینی_شریف
@chaparpublishing
Forwarded from طراحی و فناوری اطلاعات سرور | soroor graphic & IT
طراحی #جلد_کتاب
سفارش دهنده: انتشارات اساطیر پارسی
💠استودیو طراحی و فناوری سرور
📱09127112393
@soroorgraphic ✏️
سفارش دهنده: انتشارات اساطیر پارسی
💠استودیو طراحی و فناوری سرور
📱09127112393
@soroorgraphic ✏️
📙📙📙📙📙
بايد به ياد داشت كه «دانش»، « #خرد» نيست و نمی تواند باشد. دانش عليه خرد است و مانع بيداری خرد می شود. دانش، سكه ای تقلبی است؛ تظاهر می كند كه می داند. در حاليكه هيچ چيز نمی داند؛ ولی می تواند انسان را فريب دهد. اين موضوع چنان ظريف و نهان است كه اگر فرد واقعا هوشمند نباشد، نمی تواند حقيقت آن را تشخيص دهد. در عين حال، اين فريب بسيار ريشه دار است و از دوران كودكی٬ در ما شرطی شده است. دانستن يعنی اندوختن؛ گردآوردن اطلاعات و جزييات. دانستن شما را تغيير نمی دهد. شما همان كه بوديد، باقی می مانيد و فقط مجموعه اطلاعات تان بزرگ و بزرگتر می شود. خرد، شما را متحول می كند و درون شما را به شيوه ای تازه شكل می دهد. خرد، تحول است و ديدن. دانستن و بودن تازه ای را ايجاد می كند. در نتيجه، ممكن است شخصی اصلا مطلع و دانشور نباشد، ولی خردمند باشد. همچنين امكان دارد كه فرد دانشور باشد، اما بسيار بی خرد هم باشد. در حقيقت، اين چيزی است كه در دنيا اتفاق افتاده است؛ مردم تحصيل كرده تر و باسوادتر شده اند. تحصيل در سطح جهان در دسترس همه است. پس همه دانش كسب كرده اند، اما خرد گم شده است. دانش را می توان از صفحات كاغذ، به راحتی كسب كرد. چه كسی به خرد اهميت می دهد؟ خرد، زمان، انرژی، ايثار و سرسپردگی می طلبد.
کارل گوستاو یونگ
@chaparpublishing
بايد به ياد داشت كه «دانش»، « #خرد» نيست و نمی تواند باشد. دانش عليه خرد است و مانع بيداری خرد می شود. دانش، سكه ای تقلبی است؛ تظاهر می كند كه می داند. در حاليكه هيچ چيز نمی داند؛ ولی می تواند انسان را فريب دهد. اين موضوع چنان ظريف و نهان است كه اگر فرد واقعا هوشمند نباشد، نمی تواند حقيقت آن را تشخيص دهد. در عين حال، اين فريب بسيار ريشه دار است و از دوران كودكی٬ در ما شرطی شده است. دانستن يعنی اندوختن؛ گردآوردن اطلاعات و جزييات. دانستن شما را تغيير نمی دهد. شما همان كه بوديد، باقی می مانيد و فقط مجموعه اطلاعات تان بزرگ و بزرگتر می شود. خرد، شما را متحول می كند و درون شما را به شيوه ای تازه شكل می دهد. خرد، تحول است و ديدن. دانستن و بودن تازه ای را ايجاد می كند. در نتيجه، ممكن است شخصی اصلا مطلع و دانشور نباشد، ولی خردمند باشد. همچنين امكان دارد كه فرد دانشور باشد، اما بسيار بی خرد هم باشد. در حقيقت، اين چيزی است كه در دنيا اتفاق افتاده است؛ مردم تحصيل كرده تر و باسوادتر شده اند. تحصيل در سطح جهان در دسترس همه است. پس همه دانش كسب كرده اند، اما خرد گم شده است. دانش را می توان از صفحات كاغذ، به راحتی كسب كرد. چه كسی به خرد اهميت می دهد؟ خرد، زمان، انرژی، ايثار و سرسپردگی می طلبد.
کارل گوستاو یونگ
@chaparpublishing
۱۶ آبان سالروز درگذشت پوری سلطانی
( زاده ۱ شهریور ۱۳۱۰ تهران -- درگذشته ۱۶ آبان ۱۳۹۴ تهران ) مادر کتابداری نوین
پوراندخت سلطانی شیرازی از پیشگامان توسعه و آموزش کتابداری نوین در ایران بود که در ۵۰ سال فعالیت خود نقشی تعیین کننده در تربیت نیروی انسانی و تهیه ابزارهای فهرستنویسی در ایران ایفا کرد.
او در خانوادهای دانشور بهدنیا آمد. مادرش دختر عبداله حائری مازندرانی، ملقب به رحمت علیشاه، قطب سلسله درویشان نعمتاللهی گنابادی و پدرش مهدی سلطانی، قاضی دادگستری بود. او نخستین مرحله تحصیل دانشگاهی را در رشته ادبیات فارسی در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران بهپایان رساند (۱۳۳۱) و بلافاصله به استخدام وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمد و مأمور تدریس در دبیرستانهای ساری شد. پس از ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ به تهران منتقل شد و در سال ۱۳۳۳ با عشقی وافر با مرتضی کیوان، روزنامهنگار و منتقد ادبی، ازدواج کرد. مرتضی کیوان نوۀ ملاعباسعلی کیوان قزوینی، روحانی و مفسر قرآن و از درویشان گنابادی بود.
کامیابی زوج جوان بیش از سه ماه دوام نیافت. پوری و همسرش به اتهام فعالیتهای سیاسی دستگیر شدند و همسرش به خاطر عدم افشای مخفیگاه افسران عضو سازمان حزب توده به حکم دادگاه نظامی اعدام شد.
پوری با آسیب روحی و جسمی، در دیماه همانسال از زندان آزاد شد و پس از دو سال درمان، به توصیه پزشک معالج برای دور شدن از ایران، راهی انگلستان شد. در آنجا پس از فراگیری مقدماتی زبان انگلیسی، به توصیه محمدجعفر محجوب و با کمک پروفسور والتر برونوهِنینگ، ایرانشناس نامدار انگلیسی، تحصیل در رشتۀ زبانهای آرامی ( شامل سریانی، عبری، و ییدیش) را آغاز کرد اما بهدلیل مشکلات مالی به فراگیری زبان و ادبیات انگلیسی رو آورد و آن را تا دریافت گواهینامه «دیپلم کمبریج» ادامه داد و در سال ۱۳۴۳ به ایران بازگشت و به تدریس زبان انگلیسی پرداخت. در همان زمان کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم را ترجمه کرد. اما سرانجام، پس از موفقیت در آزمون استخدامی بانک مرکزی به استخدام کتابخانه آن بانک درآمد.
پوری سلطانی در تأسیس انجمن کتابداران ایران (۱۳۴۵) تأسیس نخستین دورۀ کارشناسی ارشد کتابداری در دانشگاه تهران (۱۳۴۵) و تاسیس مرکز مدارک علمی و مرکز خدمات کتابداری (۱۳۴۷) نقش مستقیم و مهم داشت.
او یکی از نخستین پذیرفتهشدگان دورۀ کارشناسی ارشد کتابداری در دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران بود که بلافاصله در همان دانشکده، تدریس درس «فهرستنویسی و ردهبندی» را آغاز کرد. در سال ۱۳۴۶ وزارت تازه تأسیس علوم و آموزش عالی، بهدنبال استخدام متخصص خارجی علوم کتابداری بود تا از مشورت او در تأسیس یک مرکز اطلاعرسانی علمی برای کمک به مراکز تحقیقات علمی و آموزشی بهرهمند شود. پوری سلطانی، جان هاروی استاد مدعو بنیاد فولبرایت در دانشگاه تهران و از متخصصان برجستۀ علوم کتابداری و اطلاعرسانی را به مجید رهنما، وزیر علوم و آموزش عالی و از بستگان نزدیک خود، معرفی کرد.
او از سال ۵۲ تا ۵۶ در مطالعات و طراحی ساختمان کتابخانۀ ملی پهلوی نقشی چشمگیر داشت و مشارکت خود را در مطالعات و طراحی ساختمان جدید کتابخانه ملی ایران در دهه ۱۳۷۰ ادامه داد.
وی از سال ۴۹ تا ۵۷ سرپرست کمیتۀ انتشارات و سردبیر نامۀ انجمن کتابداران ایران بود و پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۰ همکاری خود را با کتابخانۀ ملی، در مقام مشاور ادامه داد.
پوری سلطانی، در آبان ۱۳۹۲ پشت میز کارش بیهوش شد و دو ماه در بیمارستان بستری بود. او دیگر قادر بهکار در کتابخانه نبود و در ۸۴ سالگی درگذشت و در قطعۀ نامآوران بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
آثار :
ترجمه هنرعشق ورزیدن (اریک فروم)؛ تألیف کتابخدمات فنی؛ راهنمای مجله ها و روزنامههای ایران (با همکاری رضا اقتدار)؛ فرصت حضور: مجموعۀمقالات کتابداری؛ نشانۀمولف : برای استفاده در ردهبندی کتابخانۀ کنگره (باهمکاری زهره علوی)؛ ادبیات فارسی در ردهبندی دهدهی دیوئی(با همکاری زهره علوی)؛ سرعنوانهای موضوعی فارسی، ویرایش دوم و سوم (با همکاری کامران فانی)؛ و کتابشناسی ایرانشناسی و اسلامشناسی (به سرپرستی پوری سلطانی و کامران فانی)
بزرگداشت
در اسفند ۱۳۹۳ کتابخانه ملی ایران از بیش از نیم قرن خدمات کتابداری پوری سلطانی تجلیل کرد و به او لقب «مادر کتابداری مدرن ایران» را داد. همچنین نشریۀ بخارا در ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ با برگزاری «شب پوری سلطانی» از او تجلیل کرد.هماره نام ویاداش جاودانه وگرامی🙏❤️🙏
@chaparpublishing
( زاده ۱ شهریور ۱۳۱۰ تهران -- درگذشته ۱۶ آبان ۱۳۹۴ تهران ) مادر کتابداری نوین
پوراندخت سلطانی شیرازی از پیشگامان توسعه و آموزش کتابداری نوین در ایران بود که در ۵۰ سال فعالیت خود نقشی تعیین کننده در تربیت نیروی انسانی و تهیه ابزارهای فهرستنویسی در ایران ایفا کرد.
او در خانوادهای دانشور بهدنیا آمد. مادرش دختر عبداله حائری مازندرانی، ملقب به رحمت علیشاه، قطب سلسله درویشان نعمتاللهی گنابادی و پدرش مهدی سلطانی، قاضی دادگستری بود. او نخستین مرحله تحصیل دانشگاهی را در رشته ادبیات فارسی در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران بهپایان رساند (۱۳۳۱) و بلافاصله به استخدام وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمد و مأمور تدریس در دبیرستانهای ساری شد. پس از ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ به تهران منتقل شد و در سال ۱۳۳۳ با عشقی وافر با مرتضی کیوان، روزنامهنگار و منتقد ادبی، ازدواج کرد. مرتضی کیوان نوۀ ملاعباسعلی کیوان قزوینی، روحانی و مفسر قرآن و از درویشان گنابادی بود.
کامیابی زوج جوان بیش از سه ماه دوام نیافت. پوری و همسرش به اتهام فعالیتهای سیاسی دستگیر شدند و همسرش به خاطر عدم افشای مخفیگاه افسران عضو سازمان حزب توده به حکم دادگاه نظامی اعدام شد.
پوری با آسیب روحی و جسمی، در دیماه همانسال از زندان آزاد شد و پس از دو سال درمان، به توصیه پزشک معالج برای دور شدن از ایران، راهی انگلستان شد. در آنجا پس از فراگیری مقدماتی زبان انگلیسی، به توصیه محمدجعفر محجوب و با کمک پروفسور والتر برونوهِنینگ، ایرانشناس نامدار انگلیسی، تحصیل در رشتۀ زبانهای آرامی ( شامل سریانی، عبری، و ییدیش) را آغاز کرد اما بهدلیل مشکلات مالی به فراگیری زبان و ادبیات انگلیسی رو آورد و آن را تا دریافت گواهینامه «دیپلم کمبریج» ادامه داد و در سال ۱۳۴۳ به ایران بازگشت و به تدریس زبان انگلیسی پرداخت. در همان زمان کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم را ترجمه کرد. اما سرانجام، پس از موفقیت در آزمون استخدامی بانک مرکزی به استخدام کتابخانه آن بانک درآمد.
پوری سلطانی در تأسیس انجمن کتابداران ایران (۱۳۴۵) تأسیس نخستین دورۀ کارشناسی ارشد کتابداری در دانشگاه تهران (۱۳۴۵) و تاسیس مرکز مدارک علمی و مرکز خدمات کتابداری (۱۳۴۷) نقش مستقیم و مهم داشت.
او یکی از نخستین پذیرفتهشدگان دورۀ کارشناسی ارشد کتابداری در دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران بود که بلافاصله در همان دانشکده، تدریس درس «فهرستنویسی و ردهبندی» را آغاز کرد. در سال ۱۳۴۶ وزارت تازه تأسیس علوم و آموزش عالی، بهدنبال استخدام متخصص خارجی علوم کتابداری بود تا از مشورت او در تأسیس یک مرکز اطلاعرسانی علمی برای کمک به مراکز تحقیقات علمی و آموزشی بهرهمند شود. پوری سلطانی، جان هاروی استاد مدعو بنیاد فولبرایت در دانشگاه تهران و از متخصصان برجستۀ علوم کتابداری و اطلاعرسانی را به مجید رهنما، وزیر علوم و آموزش عالی و از بستگان نزدیک خود، معرفی کرد.
او از سال ۵۲ تا ۵۶ در مطالعات و طراحی ساختمان کتابخانۀ ملی پهلوی نقشی چشمگیر داشت و مشارکت خود را در مطالعات و طراحی ساختمان جدید کتابخانه ملی ایران در دهه ۱۳۷۰ ادامه داد.
وی از سال ۴۹ تا ۵۷ سرپرست کمیتۀ انتشارات و سردبیر نامۀ انجمن کتابداران ایران بود و پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۰ همکاری خود را با کتابخانۀ ملی، در مقام مشاور ادامه داد.
پوری سلطانی، در آبان ۱۳۹۲ پشت میز کارش بیهوش شد و دو ماه در بیمارستان بستری بود. او دیگر قادر بهکار در کتابخانه نبود و در ۸۴ سالگی درگذشت و در قطعۀ نامآوران بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
آثار :
ترجمه هنرعشق ورزیدن (اریک فروم)؛ تألیف کتابخدمات فنی؛ راهنمای مجله ها و روزنامههای ایران (با همکاری رضا اقتدار)؛ فرصت حضور: مجموعۀمقالات کتابداری؛ نشانۀمولف : برای استفاده در ردهبندی کتابخانۀ کنگره (باهمکاری زهره علوی)؛ ادبیات فارسی در ردهبندی دهدهی دیوئی(با همکاری زهره علوی)؛ سرعنوانهای موضوعی فارسی، ویرایش دوم و سوم (با همکاری کامران فانی)؛ و کتابشناسی ایرانشناسی و اسلامشناسی (به سرپرستی پوری سلطانی و کامران فانی)
بزرگداشت
در اسفند ۱۳۹۳ کتابخانه ملی ایران از بیش از نیم قرن خدمات کتابداری پوری سلطانی تجلیل کرد و به او لقب «مادر کتابداری مدرن ایران» را داد. همچنین نشریۀ بخارا در ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ با برگزاری «شب پوری سلطانی» از او تجلیل کرد.هماره نام ویاداش جاودانه وگرامی🙏❤️🙏
@chaparpublishing
Forwarded from کلینیک اطلاعات
پوری سلطانی، مادر کتابداری نوین ایران، سرو سربلندی است که نامش از ماندگارترین نامها در تاریخ علم اطلاعات و دانششناسی (کتابداری) ایران است. ۱۶ آبان سالگرد اوست.
#پوری_سلطانی
#اینفوگرافیک_سرگذشتنامه
#زندگینامه_مصور
🆔 @informetrix
🆔 @venusinfographics
#پوری_سلطانی
#اینفوگرافیک_سرگذشتنامه
#زندگینامه_مصور
🆔 @informetrix
🆔 @venusinfographics
Forwarded from Armook
📢آنلاین در پنجمین کنگره متخصصان علوم اطلاعات شرکت کنید!
🔸ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
🌐 congress.armook.info
🆔 @armook
🔸ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
🌐 congress.armook.info
🆔 @armook
Forwarded from زلف سخن(ادبیات و فرهنگ)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اهمیت عادت به کتاب خواندن.
روشهای عادت به #کتابخوانی.
در این کلیپ به آسانی با این موضوع و روشهای اجرای آن آشنا شوید.
https://t.me/zolfesokhan2/3235
#زلف_سخن
(#ادبیات_فرهنگ)
روشهای عادت به #کتابخوانی.
در این کلیپ به آسانی با این موضوع و روشهای اجرای آن آشنا شوید.
https://t.me/zolfesokhan2/3235
#زلف_سخن
(#ادبیات_فرهنگ)
🔴 ایماژ رقص
🦋 هر انسانی یک ایماژ (تصویر) از زندگی در ذهن دارد که این تصویر بر رفتار او شدیدا تاثیر می گذارد. یکی زندگی را قفس می بیند: عرفا عموما چنین نگاهی به زندگی داشتند.
مرغ باغ ملکوتم، نیَم از عالم خاک ...دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم، یکی آن را صحنه تئاتر می داند و تصورش این است که نمایشنامه زندگی قبلا نوشته شده و او تنها یک بازیگر است. قرآن زندگی را در بسیاری از آیات، به بازار تشبیه می کند، که در آن در حال معامله هستیم.
🦋 تصویر من از زندگی، یک رقص است. این ذات رقصیدن است که لذت بخش است و ما با رقصیدن نمی خواهیم به جایی برسیم. موقع رقصیدن، به گذشته و آینده فکر نمی کنیم، بلکه فقط در زمان حال هستیم. کسی که می رقصد، لزوما نیازی به همراه و تماشاگر ندارد و به تنهایی هم از این کار لذت می برد و در رقصیدن، به دنبال هیچ پاداشی نیستیم و فقط بخاطر لذت بردن، آن را انجام می دهیم. اگر به زندگی مثل یک رقص نگاه کنیم، از تنهایی مان لذت خواهیم برد. به دنبال بهشت یا جهنم نیستیم، چون از زندگی به اندازه کافی لذت برده ایم.
اگر مانند زمان رقصیدن، فقط به آن لحظه فکر کنیم و در فکر اتفاقات گذشته و نگرانی های آینده نباشیم، لذت بردن ما از آن، دو چندان خواهد شد.
🦋 رقص زمانی زیباست که در آن هماهنگی وجود داشته باشد. زندگی نیز همین گونه است. یکی سلامتی را فدای کار می کند. یکی خانواده را فدای قدرت و ثروت می کند. دیگری جایی برای تفریح در زندگی نمی گذارد. همه اینها عدم هماهنگی است، اما اگر زندگی مان رقص گونه باشد، همه چیز را در هماهنگی و تعادل نگه می داریم.
#استاد_ملکیان
آبان ماه نود و هشت
@chaparpublishing
🦋 هر انسانی یک ایماژ (تصویر) از زندگی در ذهن دارد که این تصویر بر رفتار او شدیدا تاثیر می گذارد. یکی زندگی را قفس می بیند: عرفا عموما چنین نگاهی به زندگی داشتند.
مرغ باغ ملکوتم، نیَم از عالم خاک ...دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم، یکی آن را صحنه تئاتر می داند و تصورش این است که نمایشنامه زندگی قبلا نوشته شده و او تنها یک بازیگر است. قرآن زندگی را در بسیاری از آیات، به بازار تشبیه می کند، که در آن در حال معامله هستیم.
🦋 تصویر من از زندگی، یک رقص است. این ذات رقصیدن است که لذت بخش است و ما با رقصیدن نمی خواهیم به جایی برسیم. موقع رقصیدن، به گذشته و آینده فکر نمی کنیم، بلکه فقط در زمان حال هستیم. کسی که می رقصد، لزوما نیازی به همراه و تماشاگر ندارد و به تنهایی هم از این کار لذت می برد و در رقصیدن، به دنبال هیچ پاداشی نیستیم و فقط بخاطر لذت بردن، آن را انجام می دهیم. اگر به زندگی مثل یک رقص نگاه کنیم، از تنهایی مان لذت خواهیم برد. به دنبال بهشت یا جهنم نیستیم، چون از زندگی به اندازه کافی لذت برده ایم.
اگر مانند زمان رقصیدن، فقط به آن لحظه فکر کنیم و در فکر اتفاقات گذشته و نگرانی های آینده نباشیم، لذت بردن ما از آن، دو چندان خواهد شد.
🦋 رقص زمانی زیباست که در آن هماهنگی وجود داشته باشد. زندگی نیز همین گونه است. یکی سلامتی را فدای کار می کند. یکی خانواده را فدای قدرت و ثروت می کند. دیگری جایی برای تفریح در زندگی نمی گذارد. همه اینها عدم هماهنگی است، اما اگر زندگی مان رقص گونه باشد، همه چیز را در هماهنگی و تعادل نگه می داریم.
#استاد_ملکیان
آبان ماه نود و هشت
@chaparpublishing
به بهانهی زادروز نیما یوشیج
«از پس پنجاهی و اندی ز عُمر،
نعره برمیآیدم از هر رگی:
کاش بودم، باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی.»
شاید این شعر #نیما_یوشیج به گونهای خواستهی نیما برای بازگشت به دوران کودکی باشد. کودکی نیما در بین شبانان و اسبچرانان گذشت. او خواندن و نوشتن را نزد ملای ده آموخت و در دوازدهسالگی به همراه خانوادهاش به تهران رفت. او در مدرسهی سنلویی در تهران شروع به تحصیل کرد.
نیما در نامهای به صادق هدایت در سال ۱۳۱۵ یعنی یک سال پیش از انتشار ققنوس که اولین شعر نو محسوب میشود اینگونه مینویسد:
«کاری که تو در نثر انجام دادهای من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجهی زحمت آنها را رام کردهام. اما در این کار من مخالفت زیاد است زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه است و سوسکها بالا می روند و ضجه میکشند.»
نیما یوشیج، بیستویکم آبانماه در دهکدهی یوش، بخش بلده از توابع شهرستان نور استان مازندران به دنیا آمد. او را پدر شعر نوی فارسی و بنیانگذار شعر نو میشناسند. نام اصلی نیما، علی اسفندیاری بود که بعدها نام خود را به نیما یوشیج تغییر داد.
نما یوشیج در معرفی خود چنین میآورد:
«در سال ۱۳۱۵ هجری ابراهیم نوری مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب می شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقطالراس ییلاقی خود یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جّده به گرجی های متواری از دیر زمانی دراین سرزمین می رسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق می کنند و شب بالای کوه ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند.»
دوران تحصیل نیما از مدرسهی کاتولیک سنلویی آغاز شد. نیما میگوید که سالهای اولیهی زندگی مدرسهای او به زد و خورد با بچهها گذشت. هنرش نیز خوب پریدن و فرار از مدرسه به همراه دوستش حسین پژمان بود. او در مدرسه آنگونه که خود میگوید شاگرد خوبی نبود و فقط نمرات نقاشی به دادش میرسید.
آشناییاش با «نظام وفا» که معلم خوشرفتاری بود موجب شد که نیا به شعرگفتن رو بیاورد. نیما به تدریج در همین مدرسه با زبان فرانسه آشنا میشود و از طریق آشناییاش با #ادبیات غرب آغاز میشود. او همزمان درس طلبگی و زبان عربی را نیز میآموخت.
نیما یوشبج شعر بلند افسانه را به نظام وفا معلم خود تقدیم کرده است.
انقلاب نیما در شعر فارسی با دو شعر «ققنوس» در بهمنماه ۱۳۱۶ و «غراب» در سال ۱۳۱۷ آغاز میشود. این دو شعر در مجلهی «موسیقی» که یک مجلهی دولتی بود منتشر میشود. نیما از افسانه تا ققنوس راهی پانزده ساله را آمده است.
@chaparpublishing
«از پس پنجاهی و اندی ز عُمر،
نعره برمیآیدم از هر رگی:
کاش بودم، باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی.»
شاید این شعر #نیما_یوشیج به گونهای خواستهی نیما برای بازگشت به دوران کودکی باشد. کودکی نیما در بین شبانان و اسبچرانان گذشت. او خواندن و نوشتن را نزد ملای ده آموخت و در دوازدهسالگی به همراه خانوادهاش به تهران رفت. او در مدرسهی سنلویی در تهران شروع به تحصیل کرد.
نیما در نامهای به صادق هدایت در سال ۱۳۱۵ یعنی یک سال پیش از انتشار ققنوس که اولین شعر نو محسوب میشود اینگونه مینویسد:
«کاری که تو در نثر انجام دادهای من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجهی زحمت آنها را رام کردهام. اما در این کار من مخالفت زیاد است زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه است و سوسکها بالا می روند و ضجه میکشند.»
نیما یوشیج، بیستویکم آبانماه در دهکدهی یوش، بخش بلده از توابع شهرستان نور استان مازندران به دنیا آمد. او را پدر شعر نوی فارسی و بنیانگذار شعر نو میشناسند. نام اصلی نیما، علی اسفندیاری بود که بعدها نام خود را به نیما یوشیج تغییر داد.
نما یوشیج در معرفی خود چنین میآورد:
«در سال ۱۳۱۵ هجری ابراهیم نوری مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب می شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقطالراس ییلاقی خود یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جّده به گرجی های متواری از دیر زمانی دراین سرزمین می رسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق می کنند و شب بالای کوه ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند.»
دوران تحصیل نیما از مدرسهی کاتولیک سنلویی آغاز شد. نیما میگوید که سالهای اولیهی زندگی مدرسهای او به زد و خورد با بچهها گذشت. هنرش نیز خوب پریدن و فرار از مدرسه به همراه دوستش حسین پژمان بود. او در مدرسه آنگونه که خود میگوید شاگرد خوبی نبود و فقط نمرات نقاشی به دادش میرسید.
آشناییاش با «نظام وفا» که معلم خوشرفتاری بود موجب شد که نیا به شعرگفتن رو بیاورد. نیما به تدریج در همین مدرسه با زبان فرانسه آشنا میشود و از طریق آشناییاش با #ادبیات غرب آغاز میشود. او همزمان درس طلبگی و زبان عربی را نیز میآموخت.
نیما یوشبج شعر بلند افسانه را به نظام وفا معلم خود تقدیم کرده است.
انقلاب نیما در شعر فارسی با دو شعر «ققنوس» در بهمنماه ۱۳۱۶ و «غراب» در سال ۱۳۱۷ آغاز میشود. این دو شعر در مجلهی «موسیقی» که یک مجلهی دولتی بود منتشر میشود. نیما از افسانه تا ققنوس راهی پانزده ساله را آمده است.
@chaparpublishing
📝 ساداکو و هزار درنای کاغذی
▫️ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده میکرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامتهای سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانهی قدیمی مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزارتا درنای کاغذی باعث میشود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریدهبود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشمهایش را بست و دیگر آنها را باز نکرد. همکلاسیهایش بقیهی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک.
▫️من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یکبار بیست و چهار سال قبل و یکبار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیش چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شبهای عید را توی خانهی مادربزرگ به صدای باران گوش میداد که از توی شیروانی میریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه میشد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری میشست و میبرد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلیها را به چشم دیده. از جبر روزگار و اسیر مرزهای جغرافیا، سه سال میشود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانیست که پدرش روی شانهاش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا میتوانم بپذیرم که گاهی به اندازهی ساختن هزارتا درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع میشود را باید به چشم یک سرمایهی بینهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت میکردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشتهای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی میکنی. برو دنبال چیزی که خوشحالترت میکند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال سادهایست که شبها قبل از خواب فراموش میکنیم از خودمان بپرسیم: آیا امروز آنقدر که میشد شاد بودم و آنقدر که باید، لبخند زدم؟
#روزنوشت
#مهدی_معارف
@chaparpublishing
▫️ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده میکرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامتهای سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانهی قدیمی مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزارتا درنای کاغذی باعث میشود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریدهبود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشمهایش را بست و دیگر آنها را باز نکرد. همکلاسیهایش بقیهی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک.
▫️من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یکبار بیست و چهار سال قبل و یکبار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیش چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شبهای عید را توی خانهی مادربزرگ به صدای باران گوش میداد که از توی شیروانی میریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه میشد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری میشست و میبرد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلیها را به چشم دیده. از جبر روزگار و اسیر مرزهای جغرافیا، سه سال میشود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانیست که پدرش روی شانهاش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا میتوانم بپذیرم که گاهی به اندازهی ساختن هزارتا درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع میشود را باید به چشم یک سرمایهی بینهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت میکردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشتهای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی میکنی. برو دنبال چیزی که خوشحالترت میکند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال سادهایست که شبها قبل از خواب فراموش میکنیم از خودمان بپرسیم: آیا امروز آنقدر که میشد شاد بودم و آنقدر که باید، لبخند زدم؟
#روزنوشت
#مهدی_معارف
@chaparpublishing
درک خطای آماری سرآغازی برای بیولوژیست ها/مهدی ابراهیم زاده /چاپار-اساطیرپارسی
به طور کلی ارائه نتایج تحلیل های آماری بدون گزارش سطح خطا یا عدم اطمینان در مقالات و متون علمی بی معناست. بنابراین شناخت عوامل موثر بر بروز خطا و در صورت امکان پیشگیری و نیز نحوه محاسبه آن مورد نظر این کتاب است. این کتاب با استفاده از مثالهایی در زمینه بیولوژی، ضمن ارائه زمینه های نظری، نحوه صحیح محاسبه و گزارش خطاهای آماری در متون علمی و توصیه های لازم را در سطحی بسیار ساده و روان و قابل استفاده برای کلیه افرادی که در رشته های مختلف تحقیق آماری انجام می دهند را فراهم می کند.
@chaparpublishing
به طور کلی ارائه نتایج تحلیل های آماری بدون گزارش سطح خطا یا عدم اطمینان در مقالات و متون علمی بی معناست. بنابراین شناخت عوامل موثر بر بروز خطا و در صورت امکان پیشگیری و نیز نحوه محاسبه آن مورد نظر این کتاب است. این کتاب با استفاده از مثالهایی در زمینه بیولوژی، ضمن ارائه زمینه های نظری، نحوه صحیح محاسبه و گزارش خطاهای آماری در متون علمی و توصیه های لازم را در سطحی بسیار ساده و روان و قابل استفاده برای کلیه افرادی که در رشته های مختلف تحقیق آماری انجام می دهند را فراهم می کند.
@chaparpublishing
درک خطای آماری/مهدی ابراهیم زاده/۴۱۰۰۰تومان/چاپار-اساطیر پارسی
@chaparpublishing
@chaparpublishing