انتشارات چاپار
215 subscribers
799 photos
80 videos
135 files
503 links
تهران - خیابان ولیعصر- بالاتر از تقاطع زرتشت - کوچه نوربخش - پلاک 40
www.chaparlib.com

@tafazoli_chapar :ارتباط با ادمین

تلفن : 88899680 و 88903798 و 88911621
Download Telegram
📝 ساداکو و هزار درنای کاغذی

▫️⁩ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده می‌کرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامتهای سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانه‌ی قدیمی مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزارتا درنای کاغذی باعث می‌شود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریده‌بود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشمهایش را بست و دیگر آنها را باز نکرد. همکلاسی‌هایش بقیه‌ی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک.

▫️⁩من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یکبار بیست و چهار سال قبل و یکبار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیش چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شبهای عید را توی خانه‌ی مادربزرگ به صدای باران گوش می‌داد که از توی شیروانی می‌ریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه می‌شد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری می‌شست و می‌برد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلی‌ها را به چشم دیده. از جبر روزگار و اسیر مرزهای جغرافیا، سه سال می‌شود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانی‌ست که پدرش روی شانه‌اش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا می‌توانم بپذیرم که گاهی به اندازه‌ی ساختن هزارتا درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع می‌شود را باید به چشم یک سرمایه‌ی بی‌نهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت می‌کردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشته‌ای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی می‌کنی. برو دنبال چیزی که خوشحال‌ترت می‌کند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال ساده‌ای‌ست که شبها قبل از خواب فراموش می‌کنیم از خودمان بپرسیم: آیا امروز آنقدر که می‌شد شاد بودم و آنقدر که باید، لبخند زدم؟

#روزنوشت
#مهدی_معارف
@chaparpublishing