لیبراسیون/لیبرالیسم
🎥سی سال پیش در همین روزها و در نهم نوامبر ۱۹۸۹ دیوار برلین فروریخت. فروریختن دیوار برلین برافتادن نماد «پرده آهنین» در اروپا بود. به همین بهانه قصد دارم فیلمی دیدنی و در واقع اولین فیلم بلند «فلوریان هنکل»، کارگردان و فیلمنامهنویس آلمانی را معرفی کنم با…
🎥زندگی دیگران: روزگارِ سخت روشنفکران در آلمانِ شرقی کمونیستی
#توتالیتاریسم_کمونیستی
#فیلم_زندگی_دیگران
📍برادرِ بزرگ تو را میپاید(جُمله مشهوری است از رمان 1984، نوشته جرج اورول)
«… هیچکس نمیدانست که پلیسِ افکار، هر چند وقت یکبار، یا براساس چه روشی، به تماشای زندگیِ داخلیِ کسی مینشیند. حتّی میشد این گمان را هم پذیرفت که آنها، در تمامِ احوال، مشغولِ مراقبت و تفتیشِ زندگانیِ همگان بودند. بههرحال، برایِ آنها این امکان وجود داشت که هر لحظه تصمیم میگرفتند، سیمِ گیرنده خود را به برق بزنند و گذرانِ زندگیِ هرکسی را، درونِ خانهاش، تماشا کنند…»
🔺این تکّه از فصلِ اوّلِ رُمانِ «1984»، مشهورترین داستانِ «جرج اورول»، تفاوتِ چندانی با فیلمِ «زندگی دیگران» ندارد؛ در نخستین ساخته سینمایی «فلوریان هنکل فون دونرسمارک» بهجایِ «پلیسِ افکار» با «اشتازی» سروکار داریم؛ همان سازمانِ مخوفی که کمونیستها در آلمانِ شرقی بهراه انداختند تا آدمها را، در همه ساعتهایِ شبانهروز، زیرِ نظر بگیرند. و اصلاً عجیب و دور از ذهن نیست که ابتدایِ داستانِ «زندگی دیگران»، در 1984 است؛ در همانسالی که نامش را به داستانِ مشهورِ «جرج اورول» بخشیده است. در «زندگی دیگران»، چیزی بهنام «زندگیِ خصوصی»، چیزی بهنامِ «حریمِ شخصی» و همه چیزهایِ شبیه به این، بیمعنا است. همهچیز عمومی است و به دولت و حزبِ کمونیست ربط پیدا میکند. کسی حق ندارد به چیزی جُز آینده «حزبِ کمونیست» فکر کند و هیچ «ایدهآل»ی، مهمتر و بهتر از «ایدهآل»ی نیست که به فکرِ «رُفقا» رسیده است. زندگی در چُنین جامعهای، مُصیبت است و سایه سنگینِ این مُصیبت، سالها رویِ سرِ مردمِ آلمانِ شرقی بود تا بالأخره «دیوارِ بلندِ حادثه» ریخت و همهچیز مثلِ روزِ اوّل شد…
🎥زندگی دیگران» را میشود چندجور دید؛ یکبار از دیدِ «گئورگ دریمن» که علاقهای به کمونیسم و حزب و رُفقا ندارد و از بختِ بد در کشوری زندگی میکند که قدرت به دستِ کمونیستها افتاده است. امّا دریمن، علاقهای به مخالفت با رُفقایِ کمونیست هم ندارد؛ همه «خواسته» او، یک زندگیِ معمولی است، اینکه نمایشنامه بنویسد و نوشتهاش رویِ صحنه اجرا شود. خواسته زیادی است؟ او حتّی حاضر نیست مُخالفتِ قلبیاش را با رُفقایِ کمونیست به زبان بیاورد، چون میداند عاقبتِ مُخالفت و نپذیرفتنِ «ایدهآل»هایی که آنها برایِ مردم در نظر گرفتهاند، چیزی جُز کشتهشدن نیست. راهِ دیگری هم که برایش باقی میماند، «خودکُشی» است؛ یعنی همان کاری که دوستش انجام میدهد. و اتّفاقاً، خودکشیِ همین دوستِ به «تهِخط» رسیده است که چشمهایِ «دریمن» را باز میکند. «مرگ»ی لازم است تا او «زندگی» را بیش از پیش جدی بگیرد. «چسلاو میلوش» شاعرِ مشهورِ لهستان، كتابی دارد بهنامِ «ذهنِ در بند» که به «روشنفكری» و «خودكامگی» میپردازد و همزمان با توصیف زندگی شخصی خودش در لهستانِ سالهایِ دور، به گذرانِ زندگی و احوالِ سیاسی در آن سرزمین میپردازد. [برای خواندن سه فصل اوّلِ این كتاب، نگاه كنید به «چند گفتار درباره توتالیتاریسم»، ترجمه دکتر عباس میلانی، انتشارات اختران] میلوش مینویسد که هرکسی مینویسد تا نوشتهاش را به دیگران عرضه کند و روشنفكر، اصلاً، نمیتواند برای بایگانی كشوی میزش چیزی بنویسد. درعینحال، میلوش، اضافه میكند كه گاهی شرایط سیاسی و اجتماعی نویسنده روشنفکر را وامیدارد تا فقط درباره آنچه ضروری است بیندیشد و بنویسد. امّا این ضرورت، لزوماً آنچیزی نیست كه خودِ نویسنده به آن باور دارد، بلكه ضرورتی است تحمیلشده و اجباری. او آنچه را كه ضروری است مینویسد، امّا نه بهخاطرِ جان، كه بهخاطرِ چیزی «عزیز»تر، و این همان چیزی است كه شاعرِ مشهورِ لهستان آن را «ارزش اثر» میخواند. در فصلهایِ میانیِ «زندگی دیگران»، صحنهای هست که نمیشود بیاعتنا از کنارش گذشت؛ جایی که همان دوستِ به «تهِخط» رسیده، میگوید که چرا باید از مملکتِ خودش برود و دلیل میآورد که همه نوشتههایِ او، از دلِ همان مملکت بیرون آمدهاند. شخصیتهایی که آفریده است، گفتوگوهایی که در دهانِ شخصیتها گذاشته است، همه به همان کشور تعلّق دارند و اینهمه، در حالی است که «رُفقایِ کمونیست» آزادی را از او گرفتهاند و اجازه نمیدهند کاری را که دوست دارد، انجام بدهد.
@cafe_andishe95
#توتالیتاریسم_کمونیستی
#فیلم_زندگی_دیگران
📍برادرِ بزرگ تو را میپاید(جُمله مشهوری است از رمان 1984، نوشته جرج اورول)
«… هیچکس نمیدانست که پلیسِ افکار، هر چند وقت یکبار، یا براساس چه روشی، به تماشای زندگیِ داخلیِ کسی مینشیند. حتّی میشد این گمان را هم پذیرفت که آنها، در تمامِ احوال، مشغولِ مراقبت و تفتیشِ زندگانیِ همگان بودند. بههرحال، برایِ آنها این امکان وجود داشت که هر لحظه تصمیم میگرفتند، سیمِ گیرنده خود را به برق بزنند و گذرانِ زندگیِ هرکسی را، درونِ خانهاش، تماشا کنند…»
🔺این تکّه از فصلِ اوّلِ رُمانِ «1984»، مشهورترین داستانِ «جرج اورول»، تفاوتِ چندانی با فیلمِ «زندگی دیگران» ندارد؛ در نخستین ساخته سینمایی «فلوریان هنکل فون دونرسمارک» بهجایِ «پلیسِ افکار» با «اشتازی» سروکار داریم؛ همان سازمانِ مخوفی که کمونیستها در آلمانِ شرقی بهراه انداختند تا آدمها را، در همه ساعتهایِ شبانهروز، زیرِ نظر بگیرند. و اصلاً عجیب و دور از ذهن نیست که ابتدایِ داستانِ «زندگی دیگران»، در 1984 است؛ در همانسالی که نامش را به داستانِ مشهورِ «جرج اورول» بخشیده است. در «زندگی دیگران»، چیزی بهنام «زندگیِ خصوصی»، چیزی بهنامِ «حریمِ شخصی» و همه چیزهایِ شبیه به این، بیمعنا است. همهچیز عمومی است و به دولت و حزبِ کمونیست ربط پیدا میکند. کسی حق ندارد به چیزی جُز آینده «حزبِ کمونیست» فکر کند و هیچ «ایدهآل»ی، مهمتر و بهتر از «ایدهآل»ی نیست که به فکرِ «رُفقا» رسیده است. زندگی در چُنین جامعهای، مُصیبت است و سایه سنگینِ این مُصیبت، سالها رویِ سرِ مردمِ آلمانِ شرقی بود تا بالأخره «دیوارِ بلندِ حادثه» ریخت و همهچیز مثلِ روزِ اوّل شد…
🎥زندگی دیگران» را میشود چندجور دید؛ یکبار از دیدِ «گئورگ دریمن» که علاقهای به کمونیسم و حزب و رُفقا ندارد و از بختِ بد در کشوری زندگی میکند که قدرت به دستِ کمونیستها افتاده است. امّا دریمن، علاقهای به مخالفت با رُفقایِ کمونیست هم ندارد؛ همه «خواسته» او، یک زندگیِ معمولی است، اینکه نمایشنامه بنویسد و نوشتهاش رویِ صحنه اجرا شود. خواسته زیادی است؟ او حتّی حاضر نیست مُخالفتِ قلبیاش را با رُفقایِ کمونیست به زبان بیاورد، چون میداند عاقبتِ مُخالفت و نپذیرفتنِ «ایدهآل»هایی که آنها برایِ مردم در نظر گرفتهاند، چیزی جُز کشتهشدن نیست. راهِ دیگری هم که برایش باقی میماند، «خودکُشی» است؛ یعنی همان کاری که دوستش انجام میدهد. و اتّفاقاً، خودکشیِ همین دوستِ به «تهِخط» رسیده است که چشمهایِ «دریمن» را باز میکند. «مرگ»ی لازم است تا او «زندگی» را بیش از پیش جدی بگیرد. «چسلاو میلوش» شاعرِ مشهورِ لهستان، كتابی دارد بهنامِ «ذهنِ در بند» که به «روشنفكری» و «خودكامگی» میپردازد و همزمان با توصیف زندگی شخصی خودش در لهستانِ سالهایِ دور، به گذرانِ زندگی و احوالِ سیاسی در آن سرزمین میپردازد. [برای خواندن سه فصل اوّلِ این كتاب، نگاه كنید به «چند گفتار درباره توتالیتاریسم»، ترجمه دکتر عباس میلانی، انتشارات اختران] میلوش مینویسد که هرکسی مینویسد تا نوشتهاش را به دیگران عرضه کند و روشنفكر، اصلاً، نمیتواند برای بایگانی كشوی میزش چیزی بنویسد. درعینحال، میلوش، اضافه میكند كه گاهی شرایط سیاسی و اجتماعی نویسنده روشنفکر را وامیدارد تا فقط درباره آنچه ضروری است بیندیشد و بنویسد. امّا این ضرورت، لزوماً آنچیزی نیست كه خودِ نویسنده به آن باور دارد، بلكه ضرورتی است تحمیلشده و اجباری. او آنچه را كه ضروری است مینویسد، امّا نه بهخاطرِ جان، كه بهخاطرِ چیزی «عزیز»تر، و این همان چیزی است كه شاعرِ مشهورِ لهستان آن را «ارزش اثر» میخواند. در فصلهایِ میانیِ «زندگی دیگران»، صحنهای هست که نمیشود بیاعتنا از کنارش گذشت؛ جایی که همان دوستِ به «تهِخط» رسیده، میگوید که چرا باید از مملکتِ خودش برود و دلیل میآورد که همه نوشتههایِ او، از دلِ همان مملکت بیرون آمدهاند. شخصیتهایی که آفریده است، گفتوگوهایی که در دهانِ شخصیتها گذاشته است، همه به همان کشور تعلّق دارند و اینهمه، در حالی است که «رُفقایِ کمونیست» آزادی را از او گرفتهاند و اجازه نمیدهند کاری را که دوست دارد، انجام بدهد.
@cafe_andishe95