بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
31.5K subscribers
2.6K photos
1.66K videos
91 files
2.43K links
مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین

88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi
Download Telegram
#درون_آباد #قسمت ۵۸

#داستان_روز

با تاکسی به دفتر باز گشتیم .
چند دقیقه ای در سکوت گذشت . مشاور پای پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کرد . در همان حال گفت :
« با توجه به تعارض های شما ، پیشنهادم اینه که به یه سفر چند روزه ، بدون بچه ها برین » !

با تعجب نگاهش کردم . زنم به او گفت :
« الان فصل امتحانای پسرمه ! نمیتونم اونو بدون غذا تنها بزارم » !
مشاور گفت :
« با این وضعیت ، شاید نتونی هیچ وقت با پسرت زندگی کنی » !
زنم با تعجب نگاهی به من انداخت !

مشاور ادامه داد :
« تو این سفر دونفره ، سعی کنین وجه اشتراکی واسه ی ادامه ی ازدواج تون پیدا کنین ! در غیر این صورت ، بعد از سفر بیایین و برگه ی عدم سازش رو از من بگیرین » !
از جایش بلند شد و با این حرکت ، مارا به خروج از دفتر دعوت کرد . از جایم با بی میلی برخاستم . مشاور گفت :
« توصیه می‌کنم ، موبایل تون رو همراه نبرین » !

از دفتر بیرون آمدیم . حسی از پراکندگی و بی کنترلی داشتم . آیا این سفر لازم بود !؟ من که تصمیمم را برای جدایی گرفته بودم . خودم را چنین توجیه کردم که در واقع برای گرفتن برگه ی عدم سازش ، وارد یک ماجرای تشریفاتی دیگر شده ام .

به خود گفتم :
« از این مانع هم عبور خواهم کرد ! شاید بدون هیچ بهانه ای برای بازگشت ، بهتر بتوانم با درد طبیعی جدایی ، روبرو شوم » !
مشاور گفت :
" هرچه خیر است " !
ولبخندزد .

روز بعد در راه شمال بودیم . بدون پیش فرضی برای مقصد ، و یا برنامه ای منسجم برای رزرو هتل یا شهری خاص ! چقدر آرزو میکردم مثل قدیم ها ، به اینگونه سفرهای بدون نقشه بروم . البته ، همیشه ، صندوق عقب ماشینم ، وسایل ضروری اولیه برای آشپزی ، و یک چادر شش نفره به همراه داشتم . چون اواسط هفته بود ، جاده خلوت به نظر می آمد .

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #ازدواج_رنج_مقدس
نویسنده #داریل_شارپ
انتشارات #بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/V3mg3L
#درون_آباد #قسمت ۵۹

#داستان_روز

با سرعت پایین رانندگی می کردم . هیچ موضوع مشترکی برای گفتگو با زنم نداشتم . قبل از این بحران ، هر موقع همراه زنم در ماشین بودم ، چنین سکوتی را تجربه می کردم . هر وقت راجع به علایقم صحبت میکردم ، با سرکوب ظریف زنم روبرو میشدم .
اوایل متوجه ی این انحراف از سخن نمی شدم .

تا همین اواخر که پی بردم اصلا برای مطرح نشدن بخش هایی از وجودم که برای ارکان خانواده ، غیر ضروری به حساب می آمد ، جهت صحبت توسط زنم ، عوض میشود ! وقتی هم که او برای شکستن سکوت ، شروع به بیان تجاربش از بچه ها یا دیگران می‌کرد ، من با روشن کردن پخش صوت ماشین ، او را از ادامه ی سخن گفتن ، دلسرد میکردم .

الان نیز هیچ وجه مشترکی برای صحبت کردن ، با او نداشتم . بنابراین پخش را روشن کردم .سی دی آهنگ را پسرم در پخش گذاشته بود . هر بار که من مجموع آهنگ هایی را می خریدم ، با عدم علاقه ی زنم روبرو میشدم . این بار پسرم سلیقه ی خودش را به ما تحمیل کرده بود . وقتی با فرزندانمان در ماشین بودیم ، هیچ کدام آهنگ های در حال پخش را دوست نداشتند !

هر تِرَکی که پخش می‌شد ، یکی از بچه ها ، تِرَک را جلو می برد تا به موسیقی دلخواهش می‌رسید . سپس اعتراض نفر بعدی شروع میشد و به تعویض تِرَک منجر می گشت ! بعد از همه نوبت به زنم می‌رسید که از خواننده های رَپ جدید بیزار بود . اعتراض به آهنگها همیشه به من اعلام می‌شد که راننده بودم .

اوایل خود را موظف به تأمین رضایت همه میدیدم . سپس به آنها گفتم که من فقط وظیفه ی رانندگی را به عهده دارم ؛ و خودم را از سر تعویض تِرَک نجات می دادم . پس از چند بار اختلاف ، یک نفر پخش صوت را خاموش می کرد . در حالیکه با من قهر میکرد ، به تماشای جاده می پرداخت .

من در این جو خودم را بابت پخش آهنگ های غیر دلخواه همه ، گناه کار میدانستم ! حال نیز که با زنم تنها بودم ، پخش را روشن کردم و در همان حال گفتم :
هر آهنگی میخوای ، انتخاب کن ! من مسئول پخش صوت نیستم » !

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #مرد_ایده_آل
نویسنده #رابرت_الکس_جانسون
انتشارات #بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/1nDzfo
#درون_آباد #قسمت ۶۰

#داستان_روز

✍️ زنم ساکت ماند . میدانستم که علیرغم تمرین های متناوب ، کار با پخش را بلد نیست . کمی بعد گفت :
« این چه آهنگ غمگینیه ، عوضش کن » !
خونم به جوش آمد . گفتم :
« خودت یاد بگیر تِرَک رو جلو ببری » !چند دگمه را فشار داد . بالاخره کل فولدر عوض شد . از آهنگهای پخش شده راضی نبود . گفت :
« خاموشش کن ! ضبط نمی‌خوایم » !

✍️گفتم :
« اون دگمه ی سمت چپ خاموشش می کنه » !
به چند دگمه دست زد و گفت :
« کاری به ضبط کردی که فقط خودت بلدی خاموشش کنی » !
از شدت خشم می لرزیدم . همیشه مرا بابت کارهایی که بلد نبود ، مقصر جلوه می‌داد ! پخش را خاموش کردم . به خودم گفتم ؛ این چند روز هم میگذره !

✍️ خودش را برای یاد گرفتن تکنولوژی های جدید ، به زحمت نمی انداخت . وقتی دستگاه ویدئو به بازار آمد ، مرا از خرید آن منع کرد . وقتی همه ی اقوام داشتند ویدئوی نوار بزرگ خود را دور می انداختند تا دستگاه نوار کوچک بخرند ، ما هنوز در حال مشاجره برای خرید یا عدم خرید مدل قبلی بودیم !

✍️سالها خواسته هایم را در زندگی زناشویی انکار کرده بوده ام تا چه چیزی نصیبم شود !؟ حالا نیز در بحبوبه ی طلاق همان روال از جانب زنم ادامه داشت و من دیگر در حال تحمل یا حتی بحث کردن بی پایان با او نبودم . فقط در حال مکاشفه ی این وضعیت بودم .

✍️ وضعیتی که به من می گفت ؛ وقتی یار تو با تو هم قصد نباشد ، چگونه میخواهی گفتگوی مشترکی را با او پیش ببری !؟ وقتی فان های تو با او یکی نیست ، چگونه لذتی مشترک را تدارک خواهی دید !؟

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #شفا_از_عقده
با تدریس #سهیل_رضایی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی دکمه ی شیشه ای بزنید 👇👇
#درون_آباد #قسمت ۶۱

#داستان_روز


اینکه من از درون خودم یک یار زنانه ی حامی برای خودم بسازم ، و با او گفتگو کنم ، و از او جنبه ی زنانه ی خودم را بازسازی کنم ، چقدر می تواند در دنیای واقعی ، و روبرو شدن با شخصی غیر هم قصد ، دوام بیاورد و دچار رعشه نشود !؟ من تمام سعی خود را کرده بودم تا با پیمودن راهی به سوی مقصدم ، ولو به تنهایی ، معنایی به زیستنم در جهان بدهم !

ولی وقتی شریکی با دیدگاه حق به جانب از زندگی مشترک ، با من هم قصد نباشد ، تا کجا می توانم خود را دور از بحث و سوتفاهم ، به سمت تکامل فردی بکشانم !؟چه ضرورتی دارد که با شخصی بدون قصد مشترک در یک رابطه بمانم !؟ چرا اینقدر از پیمودن مسیرم به تنهایی دچار فشار میشوم !؟

مگر می توانم به شریک زندگیم بگویم قصد من از زیستن فلان تجربه ربطی به قصد تو ندارد !؟ چرا برای ماندن در وضعیت هنجار اجتماعی ، این همه جدال را به جان بخرم !؟ چرا قوانینی که برای تجلی بهترین حالت خود واقعی مان ، وضع کرده ایم ، بلای جان خودمان گشته است !؟ چرا از اینکه چهار چوب های نامناسب را زیر سوال ببرم ، اینهمه واهمه دارم !؟
چقدر ساده به ازدواج تن دادم و چقدر دشوارسعی دارم از آن خارج شوم !؟

چه موانعی جلوی پایم وجود دارد که ساخته ی ذهنم است !؟ وچقدر موانع بیرونی برای انتخاب جدایی وجود دارد که ناشی از عملکرد اجتناب ناپذیر خودم هست !؟ و چقدر از این موانع ساخته ی ذهنی قدرت مدار بوده است که باعث این وضعیت های غیر مفید و پایدار شده اند !؟

همه چیز برایم مثل یک تقدیربیرونی جلوه میکرد که قادر به شکستن آن نبودم ! انگار در این تقدیر شوم ، زنم نیز رنج می کشید و راهی برای برون رفتن از آن پیدا نمی کرد . ما که بودیم !؟ شاید مردی در فاصله ای خیلی نزدیک از ما وجود داشت که می توانست زنم را خوشبخت کند ! چرا که او با زنم هم قصد بود ! شاید زنی بیرون از این تقدیر ، منتظر من بود که با عزمی راسخ ، مرا به سمت مقصدم کمک کند ! چرا که او با جنس من ، و انرژی من ، هم قصد بود !
با الهام از پکیج صوتی " معنای نیمه دوم عمر "

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #یافتن_معنا_در_نیمه_دوم_عمر
با تدریس #سهیل_رضایی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/NGawQn
#درون_آباد #قسمت ۶۲

#داستان_روز

جلوی یک رستوران بین راهی توقف کردم . گرسنه ام شده بود . به ساعت نگاه کردم ، وقت ناهار بود . زنم گفت :
« میخوای چکار کنی » ؟
گفتم :
« گرسنه مه ، میخوام ناهار بخورم » .
گفت :
« تو بخور ! من از رستورانای بین راهی غذا نمی خورم » !
به گوشت و جگر تازه ای که جلوی رستوران آویزان بود ، اشاره کردم و گفتم :
« نگاه کن ، کشتارش تازه ست ! می‌تونیم چند سیخ جگر بخوریم » !
گفت :
« تو بخور ، من نون پنیر خودم رو میارم داخل می‌خورم » !

حس یک بچه ی لجباز را پیدا کردم که غذای ممنوعه ای از مادرش طلب کرده است ! سعی کردم به خودم مسلط بشوم . قبلاً برایم عیبی نداشت که در چنین اختلاف نظری ، من هم پنیر بخورم ولی الان ترجیح می‌دادم غذای دلخواهم را سفارش بدهم ! تازه از اینکه زنم مرا همراهی نمی کرد ، ناراحت بودم . چرا من باید جلوی کسی که نان و پنیر میخورد ، تیکه های جگر را به دندان بکشم !؟ انگار مجبور بودم جلوی راهبه ی قدیسی ، شراب بخورم !

این نامقصود بودن را چرا باید تحمل میکردم !؟ مگر من با یک همکار در مأموریت شغلی بودم که به ناهمگونی سلایق او با خودم ، اهمیتی ندهم !؟ این اختلافات ، فانتزی های مرا دچار اختلال می کرد . پیاده شدیم . زنم از داخل سبد ، نان و پنیر را با خود آورد . روی میز نشستیم . وقتی سفارش غذایم آمد ، زنم مشغول خوردن غذای سالم خودش شد . کافه چی که انگار دچار اهانت شده بود به او گفت :
« خانم ، به خدا جلوی پای شما گوسفند رو سر بریدم » !

زنم زیر چشمی نگاهی از روی بی اعتمادی به او انداخت . به او گفت :
« البته شاید تازه باشه ! ولی از کجا معلوم ، گوسفند مریض نبوده ، یا به صورت درست ذبح شده باشه » !؟
مرد با چشمان از حدقه در آمده گفت :
« دست شما درد نکنه خانم ! ما یه عمر اینجا اعتبار جمع کردیم ! اگه اینطوری فکر می کنین ، چرا همین چند سیخ رو هم می‌ذارین شوهرتون بخوره !؟ راننده که مسموم بشه ، شما هم تو بیابون علاف میشین » !؟

من خجالت زده شدم . زنم سکوت کرد و به خوردن غذای خودش ادامه داد . به مرد گفتم :
« سخت نگیر داداش ! جیگر تازه است ! من که عشق می‌کنم » !
در حالیکه چشم از زنم بر نمی داشت و سبیل هایش را می جوید ، از کنار ما دور شد .


نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #یافتن_معنا_در_نیمه_دوم_عمر
با تدریس #سهیل_رضایی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/NGawQn
#درون_آباد #قسمت ۶۳

#داستان_روز

وقتی راه افتادیم ، نم نم بارانی شروع شده بود . روی کوه های پوشیده از گیاهان و درختان سرسبز مهی غلیظ تا عمق دره ها را می پوشاند . جنگل در رطوبت مطبوعی غلطیده بود . فضایی که سالها قبل ، مرا مجذوب خود میکرد ، اکنون حسی از اضطراب و سردرگمی به من می‌داد .

از سالها پیش ، هر وقت به شمال می آمدم ، میتوانستم حس دقیق خودم را پیدا کنم . انگار در پیشگاه خدا ایستاده بودم ! اگر حالم خوب بود ، حس میکردم در مسیر درستی قرار دارم . اگر حس خوبی در طول سفر نداشتم ، پس از بازگشت تغییری اساسی در زندگیم میدادم . و سال بعد ، پس از حضور در جنگل ، تأیید یا عدم تایید تغییراتم را در درونم ، کشف می کردم .

این بار حس افسردگی عمیقی را تجربه میکردم ! چیزی در زندگیم نیاز به تغییر اساسی داشت . ولی هنوز جنس تغییر را کشف نکرده بودم . جاده را مهی غلیظ پوشانده بود . دید من کاملاً از بین رفته بود . یک ساعتی با همان محدودیت رانندگی کردم . زنم در سکوت کامل فقط به جاده می‌نگریست و مرا از ماشین های روبرو به زعم خود با خبر میکرد ! تا چراغی روشن می دید ، می گفت :
« مواظب باش ، داری با کارهات مارو به کشتن میدی » !

من با شنیدن صدایش ، احساس بی کفایتی می کردم ! یک مرتبه یادم آمد که اوایل آشنایی مان ، تمام معلومات و پیچیدگی های خود را برای شنیدن سادگی او نفی کرده بودم ! آنقدر از آموزش های خودم ، در سن کم ، ترسیده بودم که وقتی نتوانستم آنها را در محیط اطرافم ، به کار بگیرم ، ترجیح می‌دادم ، همه ی آنها را نفی کنم ! آن موقع ها نیاز داشتم کسی مرا ابله بخواند ! چطور ممکن است کسی در برهه ای از زندگیش ، نیاز به اردنگی بابت توانایی هایش داشته باشد !؟

زنم گفت :
« من از رانندگیت می ترسم ! بزن کنار تا مه بره » !
با خشم گفتم :
« مه که به این زودی ها نمیره » !
گفت :
« جلوی یه پاسگاه توقف کن ، شب تو چادر بخوابیم » !
گفتم :
« چرا پاسگاه !؟ الان تو « مرزن آباد » ، یه ویلا کرایه می کنیم !

گفت :
« امنیت ندارن ! جلوی پاسگاه می‌خوابیم » !
سکوت کردم . از جلوی پاسگاه رد شدیم . گفت :
« همین جا خوبه . چرا واینمیستی » !؟
سکوت کردم . گفت :
« من می ترسم . الان پیاده میشم » !
در ماشین را در حال حرکت باز کرد . کاری که همیشه موقع اختلاف انجام میداد .


نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #عقده_مادرخواهی
با تدریس #سهیل_رضایی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇
https://goo.gl/wg5Lbo
#درون_آباد #قسمت ۶۴

#داستان_روز

به حرکت ادامه دادم . چند لحظه بعد صدای آژیر پلیس به گوش رسید . زنم در را بست . ماشین پلیس راه از من سبقت گرفت . پشت او حرکت کردم . ده دقیقه بعد تابلوی نئون چشمک زن متل ، دور از جاده توجهم را جلب کرد . از جاده بیرون رفتم . جلوی متل توقف کردم .

زنم گفت :
« چکار میخوای بکنی !؟ من اینجا نمیام . وسط بیابون ، جاش امن نیست » !
سعی کردم خودم را کنترل کنم . گفتم :
« اینجا متله ، نزدیک به جاده ی اصلی هم هست ! این مه تا فردا ازبین نمیره » .
پیاده شدم . زنم از ماشین خارج نشد و در همان حال از پنجره گفت :
« جلوی پلیس راه تو چادر می‌خوابیم » !

در حالیکه قلبم از شدت خشم تند تند می‌زد ، به سمت متل رفتم . جلوی میز پذیرش ایستادم . کسی آنجا نبود . چند دقیقه بعد یک خانم مسن وچاق با لباس محلی از اتاقی خارج شد . در حال آمدن پشت میز پذیرش گفت :
« آقا جان ما اتاق نداریم » !

سلام کردم و گفتم :
« ببخشین ، قصد من توقف در این جا نبوده ، ولی با وجود این مه شدید ، نمیتونم رانندگی کنم » !
پشت میز ایستاد . قدش کوتاه بود و به زور به سطح میز می رسید . گفت :
« همه ی اتاقای ما رزرو یه گروه روانپزشکیه ! امشب سرو کله شون پیدا میشه » .

گفتم :
« حق با شماست . اگه یه انباری هم بهمون بدین ، هوا که خوب بشه ، رفع زحمت میکنیم » !
گفت :
« شرمنده ام ، ولی جا ندارم » !
با ناامیدی به طرف در خروج برگشتم . ناگهان صدای مردی با لهجه ی محلی از اتاق مجاور بلند شد :
« اکرم ، اون اتاق پشت ساختمون رو بهشون بده » !
زن داد زد :
« اونو نمی پسندن که ! هنوز تمیزش نکردم » !

‌ برگشتم و گفتم :
« اشکال نداره . خودم تمیزش میکنم » !
با اکراه کلیدی را از قفسه برداشت و از دری خارج شد . دنبالش راه افتادم . به فضای باز پشت هتل وارد شدیم . جنگل در فضایی از مه غلیظ به چشم میخورد . در اتاقی را باز کرد . مرا به دیدن داخل آن دعوت کرد . گفت :
« یه دقیقه تمیزش میکنم . فقط ممکنه فردا گروه بخوادش » !
داخل رفتم . بد نبود . انگار اول تمایلی به نشان دادن آن نداشت . گفتم :
« ما فردا رفع زحمت می کنیم » .



نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #ازدواج_رنج_مقدس
با تدریس #سهیل_رضایی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇
https://goo.gl/kiVwSX
#درون_آباد #قسمت ۶۵

#داستان_روز

پرسید :
« چند نفرین » !؟
گفتم : دو نفر . من و زنم » !
با نگاه معنی داری گفت :
« مدرک همراهتون دارین » !؟
گفتم :
« بله ، شناسنامه باهامونه » .
پرسید :
« زن و شوهرین » !؟
با تعجب گفتم :
« البته » .
به سمت سالن برگشتیم . گفت :
« شناسنامه تون رو بیارین . شبی صد هزار تومن هم کرایه اینجاست » !

دیگر وقت مناسبی برای چانه زدن هم نمی دیدم . به طرف ماشینم رفتم . به زنم گفتم :
« به زور تونستم واسه امشب ، اتاقی بگیرم » !
با دلخوری گفت :
« نظر من هم که اصلا مهم نیست » !
وقتی زنم وارد اتاق شد ، بینی اش را گرفت . از اتاق بیرون آمد . گفت :
« بو می‌ده » !

بارها با این صحنه روبرو شده بودم . گفتم :
« هیچ بویی در کار نیست . ما مجبوریم شب رو اینجا بمونیم » !
داخل اتاق رفتم . او در ایوان جلوی اتاق ایستاد . از داخل اتاق گفتم :
« یه راه دیگه هم داریم . اینکه تا شهر بعدی ، تو رانندگی کنی » !

جوابم را نداد . چون رانندگی را یاد نگرفته بود . به باز کردن چمدان و پوشیدن پیژامه مبادرت کردم . صدای زن صاحب مُتل را شنیدم که با زنم حرف می‌زد . زنم به او گفت :
« این اتاق بوی تریاک می‌ده » !
اکرم خانم - آن مرد این طور خطابش کرده بود - گفت :
« واه ! نگو خواهر ! مشمول ذمه ی ما میشی » !

زنم گفت :
« اقلا یه جای دیگه بهمون بده » !
اکرم خانم گفت :
« همه ی اتاق ها رو به یه دکتر اجاره دادیم . امشب میان ؛ تا سه روز هم اینجان » .

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کلاس_صوتی #ازدواج_رنج_مقدس
با تدریس #سهیل_رضایی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇
https://goo.gl/kiVwSX
#درون_آباد #قسمت ۶۶
#داستان_روز

زنم از او پرسید :
« یه دکتر واسه چی همه ی اتاقها رو اجاره کرده » !؟
اکرم خانم پاسخ داد :
« سالی چند بار میان اینجا ، یه گروه ده نفری هم با خودشون میارن ؛ از مریض هاشون » !
زنم پرسید :
« مریض هاشون » !؟
اکرم خانم گفت :
« مریض که نه ، ولی یه عده زن و شوهرای در حال طلاقن ! میان اینجا و چند روز توی جنگل با هم حرف میزنن ، بعضی هاشون خوب میشن ، بعضی هاشون هم نه » !

زنم با لحنی خواهرانه به او گفت :
« یعنی حالشون خوب میشه یا برمیگردن به ازدواج شون » !؟
اکرم خانم گفت :
« بر میگردن به ازدواجشون ؛ والا اگه حالشون تنها خوب بشه که شاید طلاق بگیرن خواهر » !
هر دو خندیدند . زنم به او گفت :
« اسم شما چیه عزیزم » ؟
« اکرم » .
زنم به او گفت :
« یه دقیقه وایسا اکرم جون » !

به سرعت داخل اتاق آمد . از توی ساک خودش ، یک روسری گلدار بیرون آورد و خارج شد . به اکرم خانم گفت :
« اکرم جونم ، اینو از من یادگاری قبول کن ! تو منو یاد خواهرم میندازی » !
صدای خنده ی اکرم خانم بلند شد . گفت :
« ممنون عزیزم . هر چی لازم داشتی خبرم کن » !
زنم گفت :
« چشم خواهر » !
وداخل اتاق آمد . خودش راعبوس گرفت . به باز کردن چمدانش پرداخت .

روی تخت خودم دراز کشیدم . از بودن در آنجا حس نا امیدی داشتم . این سفر با وجود همه ی تفاوت های آزار دهنده بین من و زنم ، چه دستاوردی می توانست داشته باشد !؟ برای آنکه دوباره به همان جهنم قبلی در سفرهای مشابه نیفتم ، تصمیم گرفتم که هر چه احساس می کنم ، به زبان بیاورم . دیگر دلیلی برای نمایش بازی کردن مرد خوب نداشتم . بنابراین چرا باید زنم را بازهم به وجود اشتراک در زندگیمان ، بیخودی ، امیدوار کنم !؟

بنابراین شروع به صحبت کردم :
« الان ما با هم اینجا چه میکنیم !؟ وقتی که تو در طول سفر نمی تونی راجع به تصمیم‌های ضروری من اعتماد کنی » !؟
زنم ساکت به درآوردن وسایل داخل چمدان پرداخت . زیرلبی شروع به زمزمه کرد . انگار ذکر می گفت ! یا شاید داشت پرهیز خود را از سخن گفتن به من نشان می داد ! من ادامه دادم :
« تو حتی دلیلی برای صحبت با من پیدا نمی کنی ؛ مبادا بین مان بحثی ایجاد بشه . بحثی که شاید نکته های اساسی ای را واسه مون روشن کنه » !

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #انواع_عشق
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇
https://goo.gl/MRhwNA
#درون_آباد #قسمت ۶۷

#داستان_روز


زنم بی آنکه نگاهم کند ، گفت :
« چه فایده ای داره » !؟
از جایم نیم خیز شدم . گفتم :
« اگه فکر می‌کنی صحبت کردن فایده ای نداره ، پس رو چه چیزی واسه تغییر حساب کردی !؟ روی تسلیم شدن من به این نقش یه طرفه » !؟
گفت :
« تو عوض شدی ! تو دیگه منو دوست نداری ! هر چی هم بگذره ، حست به من بدتر میشه » !

گفتم :
« پس راه حل چیه » !؟
خونسرد لباس راحتی را از داخل چمدان بیرون آورد و گفت :
« روتو بکن اونور ! میخوام لباس عوض کنم » !
رویم را به دیوار کردم . با خودم فکر میکردم چرا همه ی این فاصله های به وجود آمده را به رسمیت می شناسد ولی برای از بین بردنش ، کاری نمی کند !؟

دیواری را که من برای تنبیه او ایجاد کرده بودم ، بالاتر می برد . بی آنکه برایش مهم باشد که سرانجام این جدایی روحی ، به جدایی کامل منجر خواهد شد !؟ گفت :
« من دوسال دیگه تو زندگیت هستم تا پسرم سرو سامون بگیره ، بعدش میرم یه گوشه ای زندگی خودمو می‌کنم » !
خواستم از دیوار رو برگردانم ، داد زد :
« هنوز آماده نشدم » !

با خود فکر میکردم ، حتی در این متارکه نیز ، او ساماندهی خودش را انجام میدهد .با غیظ گفتم :
« چرا من باید این دوسال رو با این وجود تحمل کنم » !؟
گفت :
« این خواسته ی خودته ! من سر زندگی و جای خودم هستم . اگه تو ناراحتی برو زن دوم بگیر ! من که با این وضع مشکلی ندارم » !

احساس کردم دوباره به همان جلسه ی اول مشاوره برگشته ایم ! یا این زن نمی‌داند چه می گوید ، یا برای حرف من ارزشی قائل نیست ! و در هر صورت دچاربی ارزشی شدم . از اینکه حرفم و خواسته ام اهمیتی برای او نداشت ، به خودم می‌لرزیدم . اهرم او در کنترل زندگی من براستی چه بود !؟

نویسنده : م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #انواع_عشق
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی
برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇
https://goo.gl/MRhwNA