بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
31.5K subscribers
2.6K photos
1.66K videos
91 files
2.43K links
مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین

88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi
Download Telegram
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_شانزدهم

اشکان که تحقیرشدگی از چهره اش می بارید، گفت:
" و من اگه یا پدرت رقابت نکنم، چطور می تونم دل تو رو بدست بیارم "!؟
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
" با قبول اینکه برام مثل اون باشی ".
صورت اشکان قرمز شد؛با کلماتی بریده بریده گفت:
" یعنی نازت رو بخرم؛ هر موقع بیراه میگی، تآیید کنم، انتظارات بچه گونه ات رو به حساب بچگیت بزارم و برآورده کنم؛ در مورد خرج کردن پول هیچ سوالی نکنم و نگذارم آب تو دلت تکون بخوره، نه "!؟
با شعف گفتم:
" دقیقا ".
اشکان در سکوت به من خیره شد. تازه از اشتیاق من برای زدن مهریه بالا خبر نداشت؛ من نیاز داشتم که امنیت خودم را با شوهری که جایگزین پدرم می شد، برای ابد تضمین کنم. در صورتش نشانی از صمیمت نبود. ساکت ماندن او دیوانه ام می کرد؛ من همیشه می توانستم در مقابل دیگران به مدت طولانی سکوت کنم، اما خودم سکوت دیگران را نمی توانستم تحمل کنم، جون اطمینان داشتم در معرض خطر هستم. نگاهش کم کم سردتر و سنگی تر شد. از جیبش یک تراول چک پنجاه هزار تومانی بیرون آورد و روی میز زیر لبه بطری گذاشت. بدون هیچ ملاحظه ای گفت:
" من دیگه نمی خوام سعی کنم کپی بابات باشم؛ بهتره تظاهر کردن به چیزی رو که نیستم همین الان تموم کنم ".
دلم هری ریخت.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_هفدهم

سعی کردم این وحشت را از اشکان پنهان کنم. او داشت مرا ترک می کرد، در حالی که تا چند لحظه قبل، این من بودم که داشتم رابطه را کات می کردم. متوجه شدم که تند و تند دارم پلک میزنم؛ اشکان نیز تغییر حالت مرا حتما می دید؛ لبخندی مصنوعی زدم و سعی کردم بحث را از لبه ی دره جدایی به عقب تر ببرم. گفتم:
" اوهو حالا چرا بهت برخورد شازده "!
اشکان گفت:
" برنخورده؛ یه دفعه دیدم که هفت ماهه دارم با تو برخلاف شخصیت خودم شنا می کنم ".
برای آنکه فکر کند جمله ی او را نشنیده ام، گفتم:
" این تراول رو بردار اشکان؛ امروز با این حس اومده بودم که خودم حساب کنم ".
گیج شد. ساکت ماند؛ ادامه دادم:
" تو که مثل مردای سنتی فکر نمی کنی که زنها نباید دست تو جیبشون کنن، نه عزیزم "!؟
کلمه ی عزیزم صورتش را مثل ژله نرم کرد. بر عکس من که فکر می کردم تابو ترین کلمه ی عمرم را به کار برده ام، و از خجالت گر گرفته بودم. اشکان با تردید به من می نگریست. در یک لحظه تراول را از روی میز برداشت و با عجله در جیبش گذاشت. نمی دانست بعد از شنیدن این کلمه باید چه کار کند؛ ولی من خوب می دانستم که باید او را به رابطه برگردانم و سپس در اولین فرصت، خودم او را از رابطه اخراج کنم.
م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_هجدهم

اشکان پس از مکثی طولانی گفت:
" معذرت می خوام، من نمیتونم آرزوهای تو رو برآورده کنم ".
بسیار به هم ریخته بودم. چرا نمی توانستم از هیچ مردی توقع داشته باشم که آرزوهای مرا برآورده سازد!؟ در سکوت و با تبسمی مصنوعی بر لب، به او نگاه می کردم. فقط دعا می کردم میز را ترک نکند. اشکان ادامه داد:
" در واقع احساس می کنم که برآورده کردن آرزوهای تو یه جوری به آرزوهای پدرت گره خورده؛ یا شاید توقعی که از پدرت داشتی که بدون چون و چرا خواسته هات رو عملی کنه، به من منتقل شده ".
دیگر داشت شورش را در می آورد؛ گفتم:
" از کی تا حالا روانشناس شدی "!؟
سرش را پایین انداخت؛ سپس دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت:
" من بعد از تماس پدرت، خیلی آشفته شدم؛ دو جلسه پیش مشاور رفتم ".
در صندلی ام جابجا شدم. پس اشکان کاملا مصمم شده بود که از رابطه کنار بکشد؛ و این تصمیم به آن مشاور لعنتی مربوط می شد. با این حال خودم را کنترل کردم و گفتم:
" چه جالب؛ اون چه نظری داشت "؟
گلویش را صاف کرد و گفت:
" نظر اون خانم این بود که .... ".
مکث کرد. با لبخندی به او اطمینان خاطر دادم که آماده ی یادگیری هستم. ادامه داد:
" نظر ایشون این بود که رابطه ی تو و بابات یه رابطه ی خاصه ".
خنده عصبی ای کردم و گفتم:
" خاص "!؟

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_نوزدهم

ترسید. ادامه دادم:
" پس اون خانم هم درک کرد که من آدم خاصی هستم "؟
گفت:
" و این که اصطلاحا تو یه "دختر بابا " هستی ".
هاج و واج نگاهش کردم. تا حالا این کلمات را به صورت شفاف از کسی نشنیده بودم. تا آن موقع فکر می کردم که "دختر بابا " به دخترانی اطلاق می شود که بسیار ناز پرورده و متکی به ثروت پدر هستند. اشکان طوری به من نگاه می کرد که برای ادامه ی گفتگوی مشاور، تآثیر حرفهایش را در من ببیند. من از ترس آنکه مبادا این دختر بابا در ادامه منجر به محکومیت من شود، گفتم:
" اشکان جایی رو میشناسی که تتوی خوشگل کنند "؟
کمی ساکت ماند، سپس آستین کتش را بالا برد و ساعدش را به من نشان داد. روی ساعدش با کلمات انگلیسی کوچک املایی، اسم مرا- فریبا- حک کرده بود. در چهره اش شادی و اقتدار موج می زد. چرا از این تتو با خبر نشده بودم!؟ پرسیدم:
" چرا تا حالا اینو نشونم نداده بودی "!؟
در حالی که آستینش را پایین می آورد، گفت:
" من هیچ وقت آستین کوتاه نمی پوشم. ولی راستش اینه که همون روزی تتو کردم که بعد از خروج از سالن، پدرت بهم زنگ زد ".
با لبخندی گرم پرسیدم:
" و تو پشیمون شدی "!؟

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیستم

سرش را پایین انداخت و گفت:
" تو چرا آدرس تتو کار رو پرسیدی "؟
مکث کردم و سپس به آرامی گفتم:
" میخوام این جمله را روی ساعدم حک کنم ".
روان نویسم را در آوردم و روی دستمال کاغذی کنار فنجان قهوه ام به انگلیس کلمه ی
" دختر بابا "را نوشتم. دستمال را با انگشتان دو دستم روبروی او گرفتم. چهره اش منقلب و سرخ شد. جرعه ای آب خورد و با صورتی که انگار از پشت شیشه حرف می زد، گفت:
" این یعنی دیگه راجع به نظر روانشناس حرف نزنم "!
به شتاب دستمال را در کیفم گذاشتم و در همان حال گفتم:
" نه اتفاقا دوست دارم بشنوم ".
اشکان با تردید ادامه داد:
" می گفت که این خطر وجود داره که دختر بابا هر حسرتی که از اجابت نشدن خواسته هاش از باباش داشته، روی مرد ها پروجکت کنه؛ هم پارتنرش، هم رییسش " .
" حسرت "!؟
این کلمه را در حالی پرسیدم که از خشم منفجر میشدم، ولی با حالت یک دانشجو که مشتاق شنیدن نظرات استادش می باشد، ادا کردم. در همان حال به یاد آوردم که اولین روزهای آشنایی من با اشکان، یک بار که می خواستم شیفت کاری را از او تحویل بگیرم، وقتی با لبخند خداحافظی کرد و رفت، همکارم مینو که هم زمان با او شیفت بود، وقتی متوجه ی رفتنش شد، به من گفت:
" از اون پسرای آماده به خدمته؛ خیلی دوست دارم مخش رو بزنم ".

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_یک

او نمی دانست که من و اشکان چند روزی هست که با هم آشنا شده و یک بار بیرون رفته ایم؛ پرسیدم:
" چطور مگه "!؟
گفت:
" امروز داشت از خوبی و نظم آهنین مادرش تعریف می کرد؛ لابلای سوال و جواب، متوجه شدم از بچگی تا حالا مادرش یه بار هم بغلش نکرده ".
با تعجب از مینو پرسیدم:
" این چه ربطی به آماده به خدمت بودنش داره "؟
مینو در حالی که کیفش را روی شانه اش می گذاشت که برود، گفت:
" مادرش همیشه مشغول به زندگی خودش بوده؛ این پسر دست هیچ زنی رو لمس نکرده و دنبال دخترایی می گرده که بهش بی توجهی کنن ".
با تعجب پرسیدم:
" بی توجهی "!؟
کارت شیفت را دستم داد و گفت:
" هر چی بیشتر طردش کنی، بیشتر خرجت می کنه؛ شاید برم تو کارش ".
خداحافظی کرد و رفت. بعد از آن، من جرئت نکردم از رابطه ی خودم با اشکان خبری به او بدهم. حالا دلم می خواست مینو آنجا بود و لگد زدن این گاو ده من شیرده را با چشم خود می دید.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_دو

اشکان ادامه داد:
" دکتر می گفت که چون تو همیشه با تحکم و زور از پدرت مطالبه می کردی و پدرت جلوی انتظارات تو از خودش نمی ایستاده، و در حرف به تو جواب رد نمی داده، گمون کردی یه فرد خاص هستی ".
لبخندی از روی تمسخر زدم. ولی تمام صحنه هایی که پدرم در مقابل درخواست های من برای تایید خلاقیتم بی جواب می ماند، جلوی چشمانم ظاهر شد. او هر نوع استقلال رای و اختلاف نظر یا تفاوت جسمانی را با گفتن اینکه من جای مادرش هستم، انکار می کرد. درخواست امکانات درسی، نقاشی، لباس و ... همیشه فقط با بغل کردن و وعده دادن او ماست مالی می شد. قلبم از تصور این صحنه ها تیر می کشید. کیفم را بغل کردم. دیگر نمی توانستم حرف های صد من یک غاز اشکان را گوش بدهم. به او گفتم:
" شماره و آدرس مشاور رو برام وات ساپ کن "!
اشکان خوشحال شد؛ گفت:
" حتما؛ مرسی که اقدام می کنی ".
به سرعت شماره و آدرس را برایم ارسال کرد. میز را حساب کردم و با عجله از اشکان خداحافظی و او را ترک کردم. از داخل ماشین او را می دیدم که گیج و پریشان به دور شدن من نگاه می کرد.

در جاده ساحلی، گوشه ی بلوار توقف کردم. ساعت ماشین نزدیک هفت غروب را نشان می داد. به شماره ی مطب مشاور زنگ زدم. منشی جواب داد؛ گفتم که از همسایگان منزل خانم دکتر هستم و برای یک امر بسیار مهم خصوصی و فوری باید با خود او حرف بزنم. پس از کمی سکوت، منشی مرا به گوشی دکتر وصل کرد. از شدت خشم نفس نفس می زدم.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_سه

صدای دکتر به گوشم رسید:
" بله، بفرمایین "!
با کلمات جویده و رگباری گفتم:
" آشغال عوضی از کی تا حالا به مردها دستور میدی کدوم دختر به دردت نمی خوره و باید باهاش کات کنی "!؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
" ببخشین شما کی هستید "!؟
داد زدم:
" من همون کسی هستم که فردا از تو به سازمان نظام روانشناسی شکایت می کنم؛ آبروت رو می برم که با مراجعین مرد لاس می زنی و اونا رو از نامزداشون جدا می کنی؛ زنیکه ی هوس باز ".
سپس گوشی را قطع کردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. صورتم را مالیدم و ماشین پدرم را استارت زدم. در آینه نگاه کردم، چهره ی پدرم ظاهر شد که لبخند می زد. خشکم زد. من من کنان زیر لب گفتم:
" بابا ".
گفت:
" جان بابا؛ آفرین دخترم؛ خوب حالشو گرفتی ".
اشک از چشمانم سرازیر شد. هق هق کنان گفتم:
" ولی ، ولی به نظرم حق داشت ".

م . ی ادامه دارد ...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_چهار

" هیچکس به جز دختر ملوسم، فریبا، حق نداره؛ اینو همیشه به یاد داشته باش ".
گریه ام بند نمی آمد. گفتم:
" بابا اشکان حق داشت؛ من ..من همیشه تو رو فقط توی آینه عقب ماشین نگاه کردم. همونجور که تو فقط از توی آینه عقب منو گول می زدی که حضور داری؛ ولی ... ولی هیچ وقت توی زندگیم نبودی؛ می فهمی هیچ وقت نبودی ".
پدر لبخندش را تکرار کرد و گفت:
" من همیشه واسه ی زندگی شما در حال رانندگی بودم بابا. به جز وقتایی که روی صندلی عقب میشستی و تو رو به مدرسه رسوندم، وقتی واسه ی دیدن سیر تو نداشتم ".
بغضم بیشتر ترکید. خاطرات غایب بودن پدرم مثل یک چاقوی تیز جراحی سینه ام را شکافت؛ او همیشه بیرون از خانه بود و هر گاه از مادرم سوال می کردم که پدر کجاست؛ با خشم می گفت:
" رفته براتون کار کنه؛ رفته پول خرج زندگی رو در بیاره."
پدر مثل یک شبح سرگردان در خانه بود؛ نه حاضر بود و نه غایب؛ چرا که برای غیبتش همیشه دلیل قانع کننده ای وجود داشت که اگر نیست به خاطر حمایت از ماست که نیست!
هر گاه در مورد مردان رویابافی می کردم، مردی را مجسم می کردم که چهره نداشت و به صورت شبح در کنار من بود. انگار پذیرفته بودم که مرد واقعی، مرد غایب و شبح گونه است. بنابراین هر مردی که در دوره ی دانشکده می خواست به من نزدیک تر شود، و ایجاد صمیمیت کند، مرا دچار پس زدن او می کرد. شاید چون از مردی که می شناختم، فرسنگ ها فاصله داشت. در مورد غیبت اشکان هم خیلی ناراحت نبودم، بلکه فقط دلیلی رضایت بخش برای در دسترس نبودن او احتیاج داشتم تا خودم را مجاب کنم هنوز هم مورد توجه او هستم؛ درست مثل شبح موجه بابا.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_پنج

گفتم:
" پس چرا من از اشکان میخوام که مثل تو باشه؛ هااا؟ اگه تو در دسترس نبودی، من چرا مردایی مثل تو رو جذب می کنم، ولی ازشون میخوام که مثل بابام در دسترس باشن و فقط منو نگاه کنن "!؟
گریه امانم نمی داد. کمی بعد سرم را بلند کردم و در آینه نگاه کردم. پدر در حال گریستن بود؛ با لحنی شرمسار گفت:
" بابا، تو از مردا انتظار نداری که در دسترست باشن؛ فقط می خوای مطمئن بشی هواتو دارن ".
فریاد زدم:
" حتی اگه نزدیکم نباشن "!؟
سرش را تکان داد و گفت:
" حتی اگه همه ی عمرشون در جبهه ی جنگ باشن "!
صورتم را با دست پوشاندم که پدر ضجه زدن مرا نبیند. چند دقیقه بعد در آینه نگاه کردم، صورت مادرم بود که با چشمانی پر از شماتت به من خیره شده بود. خودم را جمع و جور کردم. نمی خواستم مادرم ضعف مرا ببیند. گفت:
" به جای تکیه به پدرت یا هر مرد دیگه، درس بخون، کار بکن، تا هیچ وقت اسیر یه مرد نشی ".
با خشم گفتم:
" بسه مامان، تو که تا دکترا درس خوندی، پس چرا هنوز مستقل نشدی، هاا "!؟

م . ی ادامه دارد...