Forwarded from عکس نگار
▪️ #همسرشهید:
از همان روز که با او #ازدواج کردم، فهمیدم محمدصادق با همه مردم متفاوت است، به همین علت به ایشان گفتم:«نگران من و بچه ها نباشید،من تربیت این بچه ها را بر عهده می گیرم».
احساس می کردم او #شهید خواهد شد، هر روز با خودم می گفتم:«او فقط یک روز دیگر پیش ماست».
وقتی #نماز_شب می خواند حال عجیبی داشت، انگار در این دنیا نبود.
مدام از خدا می خواست تا شهادت را روزیش نماید.
@Bisimchi1
#شهید_محمدصادق_اسلامی
#شهدای_ترور
#7تیر
از همان روز که با او #ازدواج کردم، فهمیدم محمدصادق با همه مردم متفاوت است، به همین علت به ایشان گفتم:«نگران من و بچه ها نباشید،من تربیت این بچه ها را بر عهده می گیرم».
احساس می کردم او #شهید خواهد شد، هر روز با خودم می گفتم:«او فقط یک روز دیگر پیش ماست».
وقتی #نماز_شب می خواند حال عجیبی داشت، انگار در این دنیا نبود.
مدام از خدا می خواست تا شهادت را روزیش نماید.
@Bisimchi1
#شهید_محمدصادق_اسلامی
#شهدای_ترور
#7تیر
#ازدواج_آسمانی
کارت عروسی زوج خوش ذوق گیلانی مزین به عکس شهدا ، که زندگی مشترکشان را با گرامیداشت یاد شهدای مدافع حرم آغاز خواهند کرد .
مراسم جشن واقع در گلزار شهدای رشت
@bisimchi1
کارت عروسی زوج خوش ذوق گیلانی مزین به عکس شهدا ، که زندگی مشترکشان را با گرامیداشت یاد شهدای مدافع حرم آغاز خواهند کرد .
مراسم جشن واقع در گلزار شهدای رشت
@bisimchi1
سفره عقد زیبای زوج گیلانی
مزین به تمثال شهدای مدافع حرم که با یاد شهیدان در مزار شهدای رشت زندگی مشترکشان را آغاز کردند .
تبریک ما را هم پذیرا باشید .
#ازدواج_آسان
@bisimchi1
مزین به تمثال شهدای مدافع حرم که با یاد شهیدان در مزار شهدای رشت زندگی مشترکشان را آغاز کردند .
تبریک ما را هم پذیرا باشید .
#ازدواج_آسان
@bisimchi1
آغاز زندگی مشترک زوج محسن آبادی جوار مزار شهید مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان
#ازدواج_آسان
#زندگی_شهدا_پسند
@bisimchi1
#ازدواج_آسان
#زندگی_شهدا_پسند
@bisimchi1
یک عروس و داماد همدانی در هفته دفاع مقدس با حضور در کنار مزار سردار "شهید همدانی" و غبار روبی و عطرافشانی مزار این شهید بزرگوار زندگی خود را شروع کردن
#شهید_حسین_همدانی
#ازدواج_به_یاد_شهدا
@bisimchi1
#شهید_حسین_همدانی
#ازدواج_به_یاد_شهدا
@bisimchi1
#جانباز ۹۹% که با ویلچر به#خواستگاری رفت.
سحرگاه ۱۷ دیماه ۸۵ این فرمانده شجاع به همراه تعدادی از نیروهایش در منطقه میل فرهاد جیرفت_ایرانشهر با گروهک موسوم به #جیش_الشیطان به سرکردگی #عبدالمالک_ریگی ملعون که قصد عملیات خرابکارانه داشتند درگیر که در این درگیری سر دسته اشرار به هلاکت رسیده و تعدادی دیگر دستگیر می شوند و جانباز کریمی از ناحیه #کمر ، #ستون_فقرات، #ریه و #قفسه_سینه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و از ناحیه کمر دچار قطع نخاع شده و به علت اصابت گلوله به قفسه سینه قسمتی از ریه سمت چپ شان نیز برداشته شده است.
و اما .....
#ستواندوم_عبدالعزیز_کریمی_جانباز ۹۹% که ۹ سال بعد از مجروحیتش با ویلچر به خواستگاری رفت.
#زهرا_نیک_اقبال هدف از این #ازدواج عشق به اهل بیت علیهم السلام و ایثارگران و #جانبازان 8 سال دفاع مقدس دانست و میگوید پرستاری از فردی که جانش را در برابر امنیت سرزمینش می دهد لیاقت هر کسی نمی شود. و #مهریه آنها یک جلد کلام الله مجید، یک پلاک جبهه به همراه دفتر خاطرات زمان خدمت و یک زنجیر طلا است.
و در آخر #جانباز_کریمی اگر خدا بخواهد و سلامتی ام را دوباره به دست بیاورم گرچه در سن ۶۰ سالگی هم باشم مجدد به #عشق_رهبر و کشورم به شرق کشور بازگشته و با اشرار می جنگم
#جانباز_عبدالعزیز_کریمی
#مدافع_وطن
#عاشقانه_های_مذهبی
سحرگاه ۱۷ دیماه ۸۵ این فرمانده شجاع به همراه تعدادی از نیروهایش در منطقه میل فرهاد جیرفت_ایرانشهر با گروهک موسوم به #جیش_الشیطان به سرکردگی #عبدالمالک_ریگی ملعون که قصد عملیات خرابکارانه داشتند درگیر که در این درگیری سر دسته اشرار به هلاکت رسیده و تعدادی دیگر دستگیر می شوند و جانباز کریمی از ناحیه #کمر ، #ستون_فقرات، #ریه و #قفسه_سینه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و از ناحیه کمر دچار قطع نخاع شده و به علت اصابت گلوله به قفسه سینه قسمتی از ریه سمت چپ شان نیز برداشته شده است.
و اما .....
#ستواندوم_عبدالعزیز_کریمی_جانباز ۹۹% که ۹ سال بعد از مجروحیتش با ویلچر به خواستگاری رفت.
#زهرا_نیک_اقبال هدف از این #ازدواج عشق به اهل بیت علیهم السلام و ایثارگران و #جانبازان 8 سال دفاع مقدس دانست و میگوید پرستاری از فردی که جانش را در برابر امنیت سرزمینش می دهد لیاقت هر کسی نمی شود. و #مهریه آنها یک جلد کلام الله مجید، یک پلاک جبهه به همراه دفتر خاطرات زمان خدمت و یک زنجیر طلا است.
و در آخر #جانباز_کریمی اگر خدا بخواهد و سلامتی ام را دوباره به دست بیاورم گرچه در سن ۶۰ سالگی هم باشم مجدد به #عشق_رهبر و کشورم به شرق کشور بازگشته و با اشرار می جنگم
#جانباز_عبدالعزیز_کریمی
#مدافع_وطن
#عاشقانه_های_مذهبی
🖍#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.»👇
قسمت ششم💌
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش#اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من #علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون.
می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس.
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم.
منوچهر شروع کرد به حرف زدن« اگر قرار باشد این #انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.» گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود.
طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید
باورش نمی شد.
قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید«از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند.
خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید #خوشحال تر از خودم. شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود.
مادرم بیست سالگی #ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی #خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان!
و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود.
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.»👇
قسمت ششم💌
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش#اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من #علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون.
می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس.
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم.
منوچهر شروع کرد به حرف زدن« اگر قرار باشد این #انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.» گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود.
طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید
باورش نمی شد.
قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید«از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند.
خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید #خوشحال تر از خودم. شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود.
مادرم بیست سالگی #ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی #خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان!
و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود.
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق
قسمت بیست و هفتم💌
سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر. گفت:«این ها تازه #ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها. توی #جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد
.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که #تنها نیستیم، می رفت. آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم.
یا #مسجد بودیم یا #بسیج یا #حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم .
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا. یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان. دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند.
وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان.
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت بیست و هفتم💌
سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر. گفت:«این ها تازه #ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها. توی #جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد
.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که #تنها نیستیم، می رفت. آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم.
یا #مسجد بودیم یا #بسیج یا #حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم .
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا. یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان. دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند.
وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان.
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق"
قسمت بیست و نهم💌
اما #هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به#دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است#ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد #عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات #کربلای_پنج حاج عبادیان هم #شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران #جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز #شهادت حاج عبادیان.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت بیست و نهم💌
اما #هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به#دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است#ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد #عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات #کربلای_پنج حاج عبادیان هم #شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران #جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز #شهادت حاج عبادیان.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و"منوچهر"
💕قسمت پنجاه و هشتم
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت:«#فرشته وقت وداع است.» گفتم: حرفش را نزن.
گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی #شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود.
گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن.
بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»
اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: قرار ما این نبود.
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند.
باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد بهم . گفتم: می خواهی دوباره #خواستگاری کنی؟ گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من #ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی#زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت:«نه» گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.
او هم قول داد صبر کند
ادامه دارد.....
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
💕قسمت پنجاه و هشتم
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت:«#فرشته وقت وداع است.» گفتم: حرفش را نزن.
گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی #شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود.
گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن.
بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»
اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: قرار ما این نبود.
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند.
باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد بهم . گفتم: می خواهی دوباره #خواستگاری کنی؟ گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من #ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی#زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت:«نه» گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.
او هم قول داد صبر کند
ادامه دارد.....
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
دی ماه 64 #ازدواج کرد و بهمن ماه باز به #جبهه برگشت.
و باز #اسلحه به دست و #شمشیر به کمر و این بار با گردان #علی_اصغر(ع) به فرماندهی #شهید_حسین_اسکندرلو خط شکن شد.
هدف ضربه زدن به دشمن در جزیره ام الرصاص و آن سوی #اروندرود بود. کار طاقت فرسایی بود و احتمال درگیری تن به تن با دشمن میرفت.
امکان داشت که این بار #شمشیر او به کار آید.حمله به جزیره #ام_الرصاص در روبروی #خرمشهر برای فریب دشمن بود تا سایر یگانها بتوانند وارد #فاو شوند و حماسه #والفجر8 رقم بخورد
ادامه دارد...
@bisimchi1
و باز #اسلحه به دست و #شمشیر به کمر و این بار با گردان #علی_اصغر(ع) به فرماندهی #شهید_حسین_اسکندرلو خط شکن شد.
هدف ضربه زدن به دشمن در جزیره ام الرصاص و آن سوی #اروندرود بود. کار طاقت فرسایی بود و احتمال درگیری تن به تن با دشمن میرفت.
امکان داشت که این بار #شمشیر او به کار آید.حمله به جزیره #ام_الرصاص در روبروی #خرمشهر برای فریب دشمن بود تا سایر یگانها بتوانند وارد #فاو شوند و حماسه #والفجر8 رقم بخورد
ادامه دارد...
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#مهریه
سال ۵۸ تصمیم به عقد رسمی گرفتیم، مادرم مهر مرا بالا گرفته بود تا حداقل یک چیز این #ازدواج که از دید آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه مردم شود گرچه هیچ کدام از ما موافق نبودیم، ولی #اسماعیل گفت تا اینجا به اندازه کافی دل مادرت را شکسته ایم، برای من چه فرقی دارد، من چه زیاد و چه کم ندارم راستی نکند یک بار مهرت را بخواهی، شرمنده ام کنی؟ من هم که نمی خواستم به مادرم بی احترامی شده باشد، مهریه پیشنهادی را قبول کردم، اما همانجا قبل از آنکه وارد سند ازدواج کنند به اسماعیل بخشیدم...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
@bisimchi1
سال ۵۸ تصمیم به عقد رسمی گرفتیم، مادرم مهر مرا بالا گرفته بود تا حداقل یک چیز این #ازدواج که از دید آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه مردم شود گرچه هیچ کدام از ما موافق نبودیم، ولی #اسماعیل گفت تا اینجا به اندازه کافی دل مادرت را شکسته ایم، برای من چه فرقی دارد، من چه زیاد و چه کم ندارم راستی نکند یک بار مهرت را بخواهی، شرمنده ام کنی؟ من هم که نمی خواستم به مادرم بی احترامی شده باشد، مهریه پیشنهادی را قبول کردم، اما همانجا قبل از آنکه وارد سند ازدواج کنند به اسماعیل بخشیدم...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#ماجرای_ازدواج_حضرت_آیه_الله_خامنهای
مدتی از بازگشت #سیدعلی خامنهای از قم به مشهد نمیگذشت بانو خدیجه که در اندیشه #ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانوادهای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد
همو پا پیش گذاشت و مقدمات #خواستگاری را فراهم نمود همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود
حاج محمداسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دیندار و باسواد #مشهد بود او پذیرفت که دخترش به عقد طلبه تازه از قم برگشتهای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیتالله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را میشناسند و تأیید میکنند و به او علاقه دارند
هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیتالله حاج #سیدجواد خامنهای تأمین شد که مبلغ قابل توجهی نبود مخارج #عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتماً قابل توجه بود «آنها مرفه بودند، میتوانستند و کردند » اوایل پاییز ۱۳۴۳ سیدعلی خامنهای و دوشیزه خجسته پیوند زناشویی بستند خطبه عقد توسط آیتالله میلانی خوانده شد
از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که شانزده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنهای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی #سیاسی و شاید تکفرازهای آن در آن روزگار، یاری غمخوار و دوستی مهربان بود
کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار میشد، تعیین کردند آن شب آقای خامنهای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از #میهمانان استقبال میکرد مراسم، آن طور که مرسوم خانوادههای مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد
پ.ن:انتشار به مناسبت ١ ذیالحجه؛ سالروز ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
@bisimchi1
مدتی از بازگشت #سیدعلی خامنهای از قم به مشهد نمیگذشت بانو خدیجه که در اندیشه #ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانوادهای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد
همو پا پیش گذاشت و مقدمات #خواستگاری را فراهم نمود همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود
حاج محمداسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دیندار و باسواد #مشهد بود او پذیرفت که دخترش به عقد طلبه تازه از قم برگشتهای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیتالله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را میشناسند و تأیید میکنند و به او علاقه دارند
هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیتالله حاج #سیدجواد خامنهای تأمین شد که مبلغ قابل توجهی نبود مخارج #عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتماً قابل توجه بود «آنها مرفه بودند، میتوانستند و کردند » اوایل پاییز ۱۳۴۳ سیدعلی خامنهای و دوشیزه خجسته پیوند زناشویی بستند خطبه عقد توسط آیتالله میلانی خوانده شد
از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که شانزده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنهای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی #سیاسی و شاید تکفرازهای آن در آن روزگار، یاری غمخوار و دوستی مهربان بود
کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار میشد، تعیین کردند آن شب آقای خامنهای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از #میهمانان استقبال میکرد مراسم، آن طور که مرسوم خانوادههای مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد
پ.ن:انتشار به مناسبت ١ ذیالحجه؛ سالروز ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#شهیدی_که_امام_حسین(ع)رو در آغوش گرفت
نام: محمد زمان ولی پور
محل تولد: شمال کشور شهادت:خرداد ۱۳۶۷
محل شهادت: کربلای ۱۰ نحوه شهادت: اصابت ترکش به پهلویش و همانند مادرش زهرا به شهادت رسید
داماد #شهید_محمد_زمان_ و#لی_پور تعریف می کند فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از #ازدواج ما می گذشت به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد گفت؛ شما تحمل نداری وقتی تابوت رو باز کردم، دیدم شهید دست به سینه دارد و با حالت تبسم، #لبخند می زند تعجب کردم که دست بر سینه ،چرا لبخند می زند؟
شب شهید بزرگوار رو در خواب دیدم که گفت می دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین ع را دیدم و گفتم ؛ السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و او را در #بغل گرفتم و لبخند زدم
شادی روحش صلوات
#شب_خوش
@bisimchi1
نام: محمد زمان ولی پور
محل تولد: شمال کشور شهادت:خرداد ۱۳۶۷
محل شهادت: کربلای ۱۰ نحوه شهادت: اصابت ترکش به پهلویش و همانند مادرش زهرا به شهادت رسید
داماد #شهید_محمد_زمان_ و#لی_پور تعریف می کند فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از #ازدواج ما می گذشت به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد گفت؛ شما تحمل نداری وقتی تابوت رو باز کردم، دیدم شهید دست به سینه دارد و با حالت تبسم، #لبخند می زند تعجب کردم که دست بر سینه ،چرا لبخند می زند؟
شب شهید بزرگوار رو در خواب دیدم که گفت می دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین ع را دیدم و گفتم ؛ السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و او را در #بغل گرفتم و لبخند زدم
شادی روحش صلوات
#شب_خوش
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
به من گفته بود: فکر نکن
من میخوام فقط #ازدواج کنم
من برای تکمیل #نصف_دینم
تصمیم به ازدواج گرفتم
به عنوان همسرم هیچ وقت
نباید انتظار داشته باشی که
همیشه کنارت باشم.
هدف من هم همین بود
#یوسف_لشکر۲۵کربلا
#شهیداحمدنیکجو
@bisimchi1
من میخوام فقط #ازدواج کنم
من برای تکمیل #نصف_دینم
تصمیم به ازدواج گرفتم
به عنوان همسرم هیچ وقت
نباید انتظار داشته باشی که
همیشه کنارت باشم.
هدف من هم همین بود
#یوسف_لشکر۲۵کربلا
#شهیداحمدنیکجو
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
#شهید_فرامرزی اردت خاصی به امام رضا(ع) داشت وقتی به کاظمین رفتیم، به من میگفت: «بخواه از این خاندان که کرم خاندان موسی ابن جعفر(س) بسیار زیاده مهربانی امام موسی کاظم(ع) امام رضا(ع) و جواد الائمه(ع) متفاوت است و اگر کسی از آنها درخواستی داشته باشد تا به اجابت نرسانند، راضی نمیشوند »
شهید مدافع حرم محسن فرامرزی
متولد نه تیر ۱۳۶۰ تهران
شهادت سی آذر ۱۳۹۴ سوریه
گلزار شهدا یافت آباد
#یادگاران شهید: آقا محمدرضا سیزده ساله
فاطمه محیا خانم نه ساله
و آقا محمد طاها پنج ساله
همسر شهید محسن فرامرزی: شروع زندگی ما در یک اتاق ۱۲ متری بود این مسائل حتی برایم آنقدر مهم نبود که قبل از #ازدواج بپرسم چه چیز داری یا نداری یادم هست که کار پر درآمدی هم نداشت و باید زندگی معمولی را آغاز میکردیم #محسن دانشجو بود و همزمان با درس، کار هم میکرد، من هم مشکلی نداشتم با این سختیها واقعاً برایم این موارد مطرح نبود اما باید بنیههای #ولایت مداری؛ فکری و اعتقادی او برایم قطعی میشد که شد
چهارده سال زندگی مان پر از خاطرات قشنگ بود، لحظات خوب یادم هست وقتی خرید میرفتیم، لباسهای محسن را من انتخاب میکردم و لباسهای من را او حتی یکبار که با بچهها و مادرشوهرم به یکی از فروشگاهها رفتیم، آنقدر مشغول خرید و انتخاب بودیم، متوجه نشدیم که #محمدطه از بالای پلهبرقی به پایین افتاده است مادرشوهرم میگفت: معلوم نیست شما دو نفر چه کاری انجام میدهید و تا کی میخواهید این نحوه خرید کردن را ادامه دهید؟
@bisimchi1
شهید مدافع حرم محسن فرامرزی
متولد نه تیر ۱۳۶۰ تهران
شهادت سی آذر ۱۳۹۴ سوریه
گلزار شهدا یافت آباد
#یادگاران شهید: آقا محمدرضا سیزده ساله
فاطمه محیا خانم نه ساله
و آقا محمد طاها پنج ساله
همسر شهید محسن فرامرزی: شروع زندگی ما در یک اتاق ۱۲ متری بود این مسائل حتی برایم آنقدر مهم نبود که قبل از #ازدواج بپرسم چه چیز داری یا نداری یادم هست که کار پر درآمدی هم نداشت و باید زندگی معمولی را آغاز میکردیم #محسن دانشجو بود و همزمان با درس، کار هم میکرد، من هم مشکلی نداشتم با این سختیها واقعاً برایم این موارد مطرح نبود اما باید بنیههای #ولایت مداری؛ فکری و اعتقادی او برایم قطعی میشد که شد
چهارده سال زندگی مان پر از خاطرات قشنگ بود، لحظات خوب یادم هست وقتی خرید میرفتیم، لباسهای محسن را من انتخاب میکردم و لباسهای من را او حتی یکبار که با بچهها و مادرشوهرم به یکی از فروشگاهها رفتیم، آنقدر مشغول خرید و انتخاب بودیم، متوجه نشدیم که #محمدطه از بالای پلهبرقی به پایین افتاده است مادرشوهرم میگفت: معلوم نیست شما دو نفر چه کاری انجام میدهید و تا کی میخواهید این نحوه خرید کردن را ادامه دهید؟
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
#شهید_سرلشکر_علی_تجلایی
#سکانس_اول
بعد از ملاقات گفت: "خواهشاً زحمت نکشید و برای من همسر انتخاب نکنین" گفتم: "قصد بدی نداشتم فکر کردم این خواهر خیلی باتقواست، برای شما مناسبه " گفت: "نمیخوام خودم یک نفر رو انتخاب کردم و قصد دارم تا آخر پیش برم." گفتم: "پس ببخشید" گفت: "نمی خواهید بدونید کیه؟" گفتم: "به من ربطی نداره" گفت: "اگه خود شما باشید چی؟" از حرفش جا خوردم.
زدم زیر گریه اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد #تجلایی به من فکر کرده باشد، آن هم به عنوان همسر؛ در عالم خودم بودم و اصلاً به #ازدواج فکر نمی کردم فکر و ذکرم کمک به جبهه و رزمنده ها و خودسازی و نزدیک شدن به خدا بود
#سکانس_دوم
یه شب به علی گفتم: "از شلمچه برام بگو" اشک توی چشمهایش جمع شد گفت: "چی بگم از شلمچه؟" گفتم: "هر چی دیدی و کشیدی؟" گفت: "نمیدونم طاقتش رو داری یا نه؟ توی #شلمچه بچه ها روی زمین ریخته بودن همه عزیزان من بچه های گروه خودم هر طرف می رفتم صدای ناله یک نفر را می شنیدم که علی ما این جاییم همه کمک میخواستند و من کاری از دستم برنمی آمد، نسیبه بچه ها قتل عام شدند میخواستم به زخمی ها کمک کنم ولی نمیتونستم...
#سکانس_آخر
سرانجام #علی_تجلایی در عملیات بدر به عنوان تک تیرانداز حضور پیدا میکند، و در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت میرسد و پیکرش بعد از گذشت ۳۳ سال، هنوز پیدا نشده است...
#عملیات_بدر
#عاشقانهها
#سردار_شهید_علی_تجلایی
#لشکر۳۱عاشورا
@bisimchi1
#سکانس_اول
بعد از ملاقات گفت: "خواهشاً زحمت نکشید و برای من همسر انتخاب نکنین" گفتم: "قصد بدی نداشتم فکر کردم این خواهر خیلی باتقواست، برای شما مناسبه " گفت: "نمیخوام خودم یک نفر رو انتخاب کردم و قصد دارم تا آخر پیش برم." گفتم: "پس ببخشید" گفت: "نمی خواهید بدونید کیه؟" گفتم: "به من ربطی نداره" گفت: "اگه خود شما باشید چی؟" از حرفش جا خوردم.
زدم زیر گریه اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد #تجلایی به من فکر کرده باشد، آن هم به عنوان همسر؛ در عالم خودم بودم و اصلاً به #ازدواج فکر نمی کردم فکر و ذکرم کمک به جبهه و رزمنده ها و خودسازی و نزدیک شدن به خدا بود
#سکانس_دوم
یه شب به علی گفتم: "از شلمچه برام بگو" اشک توی چشمهایش جمع شد گفت: "چی بگم از شلمچه؟" گفتم: "هر چی دیدی و کشیدی؟" گفت: "نمیدونم طاقتش رو داری یا نه؟ توی #شلمچه بچه ها روی زمین ریخته بودن همه عزیزان من بچه های گروه خودم هر طرف می رفتم صدای ناله یک نفر را می شنیدم که علی ما این جاییم همه کمک میخواستند و من کاری از دستم برنمی آمد، نسیبه بچه ها قتل عام شدند میخواستم به زخمی ها کمک کنم ولی نمیتونستم...
#سکانس_آخر
سرانجام #علی_تجلایی در عملیات بدر به عنوان تک تیرانداز حضور پیدا میکند، و در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت میرسد و پیکرش بعد از گذشت ۳۳ سال، هنوز پیدا نشده است...
#عملیات_بدر
#عاشقانهها
#سردار_شهید_علی_تجلایی
#لشکر۳۱عاشورا
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
#وصیت_نامه
#شهید_محمدرضا_عسگری
سلام علیکم! بهتر است در آغاز، سخنی چند با پدرم، رهبر کبیر انقلاب بگویم
به نام خدا و یاد رهبر کبیر انقلاب و به نام خدای آن امام بزرگوار، خمینی بت شکن
پدرِ ما یتیمان! ای امام عزیز! سلام بر تو این سلامِ یک پاسدار کوچک و غرق گناه این مرز و بوم است ک به سویت می فرستد ای که توانستی ما را از گناهان نجات دهی، ای کسی که توانستی راه انسان بودن و رفتن به سوی خدا را به من بیاموزی، با عمل خود...
این سلام پاسدار تو را که از راه دور از میان توپ و خمپاره های دشمنان، ولی با قلبی بسیار نزدیک سرچشمه می گیرد، پذیرا باش ای امام! آرزو دارم که هزار بار بمیرم و دوباره زنده بشوم، در را تو که همان راه اسلام است و باز کشته شوم ما می جنگیم و حمله بر کافران می بریم و با گلوله های خونین، کمر صدام و کافران و جنایتکاران را می شکنیم و با خون خود که خون ما از توپ آنها انفجارش بیشتر است امت ما پیام رسان خون ما هستند در جهان و امت ما پیام رسان جنگ ما هستند در جهان اگر ما بکشیم پیروز و اگر بمیریم باز هم پیروزیم... حسین مگر کشته نشد اما پیروز شد ای ملت قهرمان همیشه در گوش من ندای هل من ناصر ینصرنی طنین انداز بود و همیشه سعی داشتم به این ندا پاسخ دهم ای حسین! لبیک! لبیک! و امروز توانستم...
ای ملت ایران من نرفتم که شما اشک بریزید ما رفتیم که با خون خود شما را بیدار کنیم و شهادت دهیم امروز زمان حسین و یزید است همین حسین زمان خمینی است و صدام نیز یزید زمان، انتخاب کنید و راهتان را مشخص کنید من جوانی بودم ۲۳ ساله از همان کودکی فقر بر خانواده ما حاکم بود و من تازه سه ماه است که #ازدواج کردم، مگر برای ما جای زندگی نبود، مگر ما احتیاج به زن و بچه نداشتیم مشکل بود که در سه ماه زندگی دختر جوانی را رها کنم و مرگ را انتخاب کنم در صورتی که زندگی بسیار لذت بخش بود و ما هم می توانستیم با خیال راحت خوش و خرم زندگی کنیم ولی خداوند از ما چه می خواهد، باید آن را انجام دهیم مگر خدا در قرآن نگفته: "ای کسانی که ایمان آورده اید سلاحتان را بر گیرید و به میدان نبرد بروید" مگر ایمان تو سلاح تو نیست کافران بدانند که تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست ما با تمام سختی می جنگیم و برای ما نام و نان مهم نیست، اسلام مهم است و مانند جباران از دور شاهد این جنایتها نخواهیم بود و تا آخرین قطره خون خویش ایستاده ایم...
#شهید_محمدرضا_عسگری
#همسر_شهید
#گرگان_لشکر_۲۵_کربلا
#استان_گلستان
@bisimchi1
https://eitaa.com/bicimchi1
#شهید_محمدرضا_عسگری
سلام علیکم! بهتر است در آغاز، سخنی چند با پدرم، رهبر کبیر انقلاب بگویم
به نام خدا و یاد رهبر کبیر انقلاب و به نام خدای آن امام بزرگوار، خمینی بت شکن
پدرِ ما یتیمان! ای امام عزیز! سلام بر تو این سلامِ یک پاسدار کوچک و غرق گناه این مرز و بوم است ک به سویت می فرستد ای که توانستی ما را از گناهان نجات دهی، ای کسی که توانستی راه انسان بودن و رفتن به سوی خدا را به من بیاموزی، با عمل خود...
این سلام پاسدار تو را که از راه دور از میان توپ و خمپاره های دشمنان، ولی با قلبی بسیار نزدیک سرچشمه می گیرد، پذیرا باش ای امام! آرزو دارم که هزار بار بمیرم و دوباره زنده بشوم، در را تو که همان راه اسلام است و باز کشته شوم ما می جنگیم و حمله بر کافران می بریم و با گلوله های خونین، کمر صدام و کافران و جنایتکاران را می شکنیم و با خون خود که خون ما از توپ آنها انفجارش بیشتر است امت ما پیام رسان خون ما هستند در جهان و امت ما پیام رسان جنگ ما هستند در جهان اگر ما بکشیم پیروز و اگر بمیریم باز هم پیروزیم... حسین مگر کشته نشد اما پیروز شد ای ملت قهرمان همیشه در گوش من ندای هل من ناصر ینصرنی طنین انداز بود و همیشه سعی داشتم به این ندا پاسخ دهم ای حسین! لبیک! لبیک! و امروز توانستم...
ای ملت ایران من نرفتم که شما اشک بریزید ما رفتیم که با خون خود شما را بیدار کنیم و شهادت دهیم امروز زمان حسین و یزید است همین حسین زمان خمینی است و صدام نیز یزید زمان، انتخاب کنید و راهتان را مشخص کنید من جوانی بودم ۲۳ ساله از همان کودکی فقر بر خانواده ما حاکم بود و من تازه سه ماه است که #ازدواج کردم، مگر برای ما جای زندگی نبود، مگر ما احتیاج به زن و بچه نداشتیم مشکل بود که در سه ماه زندگی دختر جوانی را رها کنم و مرگ را انتخاب کنم در صورتی که زندگی بسیار لذت بخش بود و ما هم می توانستیم با خیال راحت خوش و خرم زندگی کنیم ولی خداوند از ما چه می خواهد، باید آن را انجام دهیم مگر خدا در قرآن نگفته: "ای کسانی که ایمان آورده اید سلاحتان را بر گیرید و به میدان نبرد بروید" مگر ایمان تو سلاح تو نیست کافران بدانند که تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست ما با تمام سختی می جنگیم و برای ما نام و نان مهم نیست، اسلام مهم است و مانند جباران از دور شاهد این جنایتها نخواهیم بود و تا آخرین قطره خون خویش ایستاده ایم...
#شهید_محمدرضا_عسگری
#همسر_شهید
#گرگان_لشکر_۲۵_کربلا
#استان_گلستان
@bisimchi1
https://eitaa.com/bicimchi1
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مراسم عروسی شهید مدافع حرم!
حضور شهیدان محمدتقی سالخورده، عبدالرحیم فیروزآبادی وسیدرضا طاهر
در مراسم ازدواج شهید #میثم_علیجانی
🌸 سالروز #ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا(س)
@bisimchi1
حضور شهیدان محمدتقی سالخورده، عبدالرحیم فیروزآبادی وسیدرضا طاهر
در مراسم ازدواج شهید #میثم_علیجانی
🌸 سالروز #ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا(س)
@bisimchi1