#یک_قسمت_از_یک_کتاب
👪آرزوی مادر و پدرم این بود که به مشهد بروم، آنجا بمانم و آنجا از همه زائرانی که به زیارت ضامن آهو میآیند، عکس بیندازم.
من از فیروزه میآیم. من، مهربان فیروزهای. اشکهایم ریخت...
👴🏻پیرمرد گیوهدوز که مغازه گیوهفروشیاش سر بازار سرشور بود، مرا کنار خود نشاند، با پیالهای چای آرامم کرد. گیوهها جفت جفت روی دیوار آویزان شده بود. گیوه نذری میدوخت برای زائران امام غریب. او شده بود درد دل و بغض تنهایی یک غریب.
👞توی حجرهاش بوی چرم و دوخت و دوز، حال خوشی به هوا داده بود. دستهای پینهپینهاش را روی دستانم گذاشت. هر چه بیشتر میگفت، بیشتر احساس میکردم که اصلا قصه آشنایی ما خود سلطان خراسان است. آنقدر با هم عیاق شدیم که انگار شده بودم یکی مثل خود او! خادم امام غریب...
📚 #مردمان_قصه_کنند 📚
👈81 قصه از قیام مسجد گوهرشاد👉
🖊گردآوری: #سعید_تشکری 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 180 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
#حرم_مطهر_رضوي
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/x307_1.jpg
👪آرزوی مادر و پدرم این بود که به مشهد بروم، آنجا بمانم و آنجا از همه زائرانی که به زیارت ضامن آهو میآیند، عکس بیندازم.
من از فیروزه میآیم. من، مهربان فیروزهای. اشکهایم ریخت...
👴🏻پیرمرد گیوهدوز که مغازه گیوهفروشیاش سر بازار سرشور بود، مرا کنار خود نشاند، با پیالهای چای آرامم کرد. گیوهها جفت جفت روی دیوار آویزان شده بود. گیوه نذری میدوخت برای زائران امام غریب. او شده بود درد دل و بغض تنهایی یک غریب.
👞توی حجرهاش بوی چرم و دوخت و دوز، حال خوشی به هوا داده بود. دستهای پینهپینهاش را روی دستانم گذاشت. هر چه بیشتر میگفت، بیشتر احساس میکردم که اصلا قصه آشنایی ما خود سلطان خراسان است. آنقدر با هم عیاق شدیم که انگار شده بودم یکی مثل خود او! خادم امام غریب...
📚 #مردمان_قصه_کنند 📚
👈81 قصه از قیام مسجد گوهرشاد👉
🖊گردآوری: #سعید_تشکری 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 180 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
#حرم_مطهر_رضوي
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/x307_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
🐍روزی و روزگاری مردی و ماری در سرزمین افسانهها با هم دوست شدند. دوستی مرد ومار مدتها ادامه داشت. هر گاه مرد بیرون از خانه از کنار خرابهای میگذشت، دور از چشم این و آن، سر به لانه مار نزدیک میکرد و حال مار را میپرسید. مار هم از این دوستی خوشحال بود و از این که میان آدمها دوستی داشت و همزبانی، راضی و خرسند بود.
🐍در یکی از روزهای خلوت و بیسر و صدا که مرد به لانه مار رفت و با او احوالپرسی کرد، مار گفت: «صبر کن! برایت چیزی دارم.» بعد از توی لانهاش سکه طلایی آورد و به مرد داد. مرد پرسید« برای چی به من سکه دادی؟»
مار گفت: «در این چند وقت، تو را دوست مهربان و وفاداری دیدم. از این به بعد هر وقت که توانستم به تو سکهای میدهم فقط این ماجرا بین خودمان بماند.»
👴🏼مرد خوشحال شد و سکه را گرفت و رفت. روزهای بعد هم دوباره و سه باره مرد سراغ مار آمد و از او سکه گرفت. یک روز پسر جوان مرد از پدرش پرسید: «پدر چند وقت است که وضع زندگی ما خوب شده، چطور صاحب پول و پَله شدهای؟»
پدر نگاه تندی به پسرش انداخت و گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش، اگر لازم بود، خودم به تو میگفتم.»
👱🏼پسر فهمید که خبرهایی هست؛ ولی کجا و چطور نمیدانست. برای همین تصمیم گرفت مواظب پدر باشد تا خبردار شود که آن همه پول از کجا میآید. این بود که یک روز سایه به سایه پدر به راه افتاد...
📖ادامه داستان در👇
📚 #قصه_ما_مثل_شد 📚
👈جلد دوم 👉
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #محمد_میرکیانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 2000 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
#داستان_نوجوان
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/h5pe_1.jpg
🐍روزی و روزگاری مردی و ماری در سرزمین افسانهها با هم دوست شدند. دوستی مرد ومار مدتها ادامه داشت. هر گاه مرد بیرون از خانه از کنار خرابهای میگذشت، دور از چشم این و آن، سر به لانه مار نزدیک میکرد و حال مار را میپرسید. مار هم از این دوستی خوشحال بود و از این که میان آدمها دوستی داشت و همزبانی، راضی و خرسند بود.
🐍در یکی از روزهای خلوت و بیسر و صدا که مرد به لانه مار رفت و با او احوالپرسی کرد، مار گفت: «صبر کن! برایت چیزی دارم.» بعد از توی لانهاش سکه طلایی آورد و به مرد داد. مرد پرسید« برای چی به من سکه دادی؟»
مار گفت: «در این چند وقت، تو را دوست مهربان و وفاداری دیدم. از این به بعد هر وقت که توانستم به تو سکهای میدهم فقط این ماجرا بین خودمان بماند.»
👴🏼مرد خوشحال شد و سکه را گرفت و رفت. روزهای بعد هم دوباره و سه باره مرد سراغ مار آمد و از او سکه گرفت. یک روز پسر جوان مرد از پدرش پرسید: «پدر چند وقت است که وضع زندگی ما خوب شده، چطور صاحب پول و پَله شدهای؟»
پدر نگاه تندی به پسرش انداخت و گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش، اگر لازم بود، خودم به تو میگفتم.»
👱🏼پسر فهمید که خبرهایی هست؛ ولی کجا و چطور نمیدانست. برای همین تصمیم گرفت مواظب پدر باشد تا خبردار شود که آن همه پول از کجا میآید. این بود که یک روز سایه به سایه پدر به راه افتاد...
📖ادامه داستان در👇
📚 #قصه_ما_مثل_شد 📚
👈جلد دوم 👉
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #محمد_میرکیانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 2000 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
#داستان_نوجوان
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/h5pe_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
🔸رستم به مناجات درآمد که ناگاه از دور باغی نمایان شد و چون نزدیک آمد، خوشباغی به هوای لطیف و حوض آبی دید و چهار درخت دید که سایه افکنده و بر لب حوض فرشهای پاکیزه گسترانیده و صراحی می ناب نهاده، سفره نیز نهاده و تنبوری بر شاخه درخت آویخته بود.
🔸رستم شکر باری تعالی را به جا آورد و از رخش فرود آمد، بر کنارحوض نشسته و از آن مرغهای بریان تناول نموده، بعد از آن تنبور را از شاخ درخت برداشت و پیاله چندی درکشید، گفت: «بار خدایا! همه چیزی مهیا کردی و یک ساقی گلچهره نیز برسان.»
🔸و در این سخن بود که نازنینی چون سرو خرامان از کنار باغ نمودار شد. به نزد رستم آمد؛ سلام کرد و گفت: «ای جوان! خوش آمدی و کلبه ما را منور ساختی»...
📚 #طومار_جامع_نقالی_شاهنامه 📚
🖊نویسنده: #محمدشریف_نایگلی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 500 نسخه📙
💰قیمت: 250 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/4yds_1.jpg
🔸رستم به مناجات درآمد که ناگاه از دور باغی نمایان شد و چون نزدیک آمد، خوشباغی به هوای لطیف و حوض آبی دید و چهار درخت دید که سایه افکنده و بر لب حوض فرشهای پاکیزه گسترانیده و صراحی می ناب نهاده، سفره نیز نهاده و تنبوری بر شاخه درخت آویخته بود.
🔸رستم شکر باری تعالی را به جا آورد و از رخش فرود آمد، بر کنارحوض نشسته و از آن مرغهای بریان تناول نموده، بعد از آن تنبور را از شاخ درخت برداشت و پیاله چندی درکشید، گفت: «بار خدایا! همه چیزی مهیا کردی و یک ساقی گلچهره نیز برسان.»
🔸و در این سخن بود که نازنینی چون سرو خرامان از کنار باغ نمودار شد. به نزد رستم آمد؛ سلام کرد و گفت: «ای جوان! خوش آمدی و کلبه ما را منور ساختی»...
📚 #طومار_جامع_نقالی_شاهنامه 📚
🖊نویسنده: #محمدشریف_نایگلی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 500 نسخه📙
💰قیمت: 250 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/4yds_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
🕌اینجا حرم هشتمین امام مهربان ماست. فرشتهها روز و شب، از آسمان به زمین میآیند و گنبد، گلدستهها و صحنهای این حرم را از بوی بهشت پر میکنند. زائران هم یا مشغول خواندن قرآن و نماز میشوند یا زیارتنامه و دعا میخوانند.
📖من یک زیارتنامه هستم؛ زیارتنامه کوچکی که برای تو نوشته شده است. تو اینجا مهمان امام رضا(ع) شدهای و میخواهی با خواندن من، از او بخواهی دستهای کوچکت را به خدای بزرگ برساند و قلب مهربانت را از نور ایمان و دانایی پر کند.
🙂سلام دوست عزیز،
من از دیدن تو چقدر خوشحالم!
به حرم باصفای امام غریبان خوش آمدی!
📚 #گل_نجمه 📚
👈زیارتنامه امام رضا(ع) برای کودکان👉
🖊نویسنده: #مجید_ملامحمدی 🖊
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
#امام_رضا (ع)
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/m6pp_1.jpg
🕌اینجا حرم هشتمین امام مهربان ماست. فرشتهها روز و شب، از آسمان به زمین میآیند و گنبد، گلدستهها و صحنهای این حرم را از بوی بهشت پر میکنند. زائران هم یا مشغول خواندن قرآن و نماز میشوند یا زیارتنامه و دعا میخوانند.
📖من یک زیارتنامه هستم؛ زیارتنامه کوچکی که برای تو نوشته شده است. تو اینجا مهمان امام رضا(ع) شدهای و میخواهی با خواندن من، از او بخواهی دستهای کوچکت را به خدای بزرگ برساند و قلب مهربانت را از نور ایمان و دانایی پر کند.
🙂سلام دوست عزیز،
من از دیدن تو چقدر خوشحالم!
به حرم باصفای امام غریبان خوش آمدی!
📚 #گل_نجمه 📚
👈زیارتنامه امام رضا(ع) برای کودکان👉
🖊نویسنده: #مجید_ملامحمدی 🖊
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
#امام_رضا (ع)
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/m6pp_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
💔نارضایتی زناشویی، سلامت ازدواج را چنان در معرض خطر قرار میدهد که تکرار ناسازگاریها و حل نشدن اختلاف، نه تنها رضایت، بلکه ثبات رابطه زوجها را نیز تهدید میکند؛ علاوه بر این، طبق نتایج گزارشهای متعدد، بسیاری از ازدواجهای ناموفق و ناسالم نیز وجود دارند که همسران به دلایل گوناگون طلاق نمیگیرند و زندگی دشواری را بر خود و شبکه خانوادهای خود تحمیل میکنند.
📝نتایج پژوهشها نشان میدهد که حتی تعدادی از زوجهایی که از روابط فعلیشان راضی هستند، انتظارات غیرواقعبینانهای از روابطشان دارند تا جایی که چهل درصد افرادی که رضایت زناشویی بالایی را مطرح کردهاند، گزارش دادهاند که گاهی به ترک همسرشان نیز فکر کردهاند.
#سبك_زندگی
📚 #سلامت_و_تداوم_ازدواج 📚
👈الگویی بومی اسلامی👉
🖊نویسنده: #منصوره_سادات_صادقی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 150 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/eta_2.jpg
💔نارضایتی زناشویی، سلامت ازدواج را چنان در معرض خطر قرار میدهد که تکرار ناسازگاریها و حل نشدن اختلاف، نه تنها رضایت، بلکه ثبات رابطه زوجها را نیز تهدید میکند؛ علاوه بر این، طبق نتایج گزارشهای متعدد، بسیاری از ازدواجهای ناموفق و ناسالم نیز وجود دارند که همسران به دلایل گوناگون طلاق نمیگیرند و زندگی دشواری را بر خود و شبکه خانوادهای خود تحمیل میکنند.
📝نتایج پژوهشها نشان میدهد که حتی تعدادی از زوجهایی که از روابط فعلیشان راضی هستند، انتظارات غیرواقعبینانهای از روابطشان دارند تا جایی که چهل درصد افرادی که رضایت زناشویی بالایی را مطرح کردهاند، گزارش دادهاند که گاهی به ترک همسرشان نیز فکر کردهاند.
#سبك_زندگی
📚 #سلامت_و_تداوم_ازدواج 📚
👈الگویی بومی اسلامی👉
🖊نویسنده: #منصوره_سادات_صادقی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 150 هزار ریال💰
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/eta_2.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
🌱میشمارم سبزههای دشت را
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم سیبها را بر درخت
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
🌊میشمارم رودها را یک به یک
میشمارم کوهها را در جهان
میشمارم چشمههای آب را
میشمارم خندهها را بر لبان
👀میشمارم چشمهای باز را
میشمارم چشمهای خواب را
میشمارم شاعران را در جهان
میشمارم شعرهای ناب را
👶🏻میشمارم شهرها را یک به یک
میشمارم روستاها را تمام
میشمارم بچههای ماه را
شب که میخوابم به روی پشت بام
❇️میشمارم نامهایت را، خدا
تا بدانم مهربانی چندتاست!
مهربانی، بینهایت، بیشمار
از شمارش خارج و بیانتهاست
📚 #می_شمارم_برگهای_باغ_را📚
از #کتاب_های_پروانه
🖊شاعر: #جعفر_ابراهیمی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری کوتاه📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
#كتاب_كودك
#شعر_كودك
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/tjgm_1.jpg
🌱میشمارم سبزههای دشت را
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم سیبها را بر درخت
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
🌊میشمارم رودها را یک به یک
میشمارم کوهها را در جهان
میشمارم چشمههای آب را
میشمارم خندهها را بر لبان
👀میشمارم چشمهای باز را
میشمارم چشمهای خواب را
میشمارم شاعران را در جهان
میشمارم شعرهای ناب را
👶🏻میشمارم شهرها را یک به یک
میشمارم روستاها را تمام
میشمارم بچههای ماه را
شب که میخوابم به روی پشت بام
❇️میشمارم نامهایت را، خدا
تا بدانم مهربانی چندتاست!
مهربانی، بینهایت، بیشمار
از شمارش خارج و بیانتهاست
📚 #می_شمارم_برگهای_باغ_را📚
از #کتاب_های_پروانه
🖊شاعر: #جعفر_ابراهیمی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: وزیری کوتاه📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 70 هزار ریال💰
#كتاب_كودك
#شعر_كودك
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/tjgm_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
📖پاسی از شب گذشته بود. حضرت علی(ع) همراه کمیل در مسجد کوفه بودند. از آنجا بیرون آمدند و به سوی خانه رهسپار شدند. درمسیر راه در کنار خانهای، صدای دلنشین قرآن شنیدند. معلوم شد در یکی از آن خانهها، مردی در دل شب برخاسته و دل به خدا بسته و آیات قرآن را با قلبی پر اندوه میخواند.
📖کمیل شنید که او این آیه را میخواند: «آیا کسی که در دل شب به اطاعت خدا و سجده و قیام به سر میبرد و از آخرت ترسان و به رحمت خدا امیدوار است، با کسی که با گناه و کفر زندگی میکند، یکسان است؟!»
📖کمیل که سخت تحت تأثیر قرآن و قاری قرآن واقع شده بود، در دل آهی کشید و دگرگون شد ولی به زبان چیزی نگفت. امیرمؤمنان علی(ع) دریافت که کمیل، فریب آن قاری کجفهم را خورده است. پس به او روی کرد و فرمود: «نغمههای این مرد تو را شگفتزده و فریفته نکند چراکه این مرد از دوزخیان است...»
📚 #حبیب_و_کمیل_بن_مظاهر 📚
👈از مجموعه #زندگی_پرافتخار 👉
🖊نویسنده: #محمد_محمدی_اشتهاردی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 125 هزار ریال💰
#داستان_مذهبي
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/9txo_img_20180317_211642_742.jpg
📖پاسی از شب گذشته بود. حضرت علی(ع) همراه کمیل در مسجد کوفه بودند. از آنجا بیرون آمدند و به سوی خانه رهسپار شدند. درمسیر راه در کنار خانهای، صدای دلنشین قرآن شنیدند. معلوم شد در یکی از آن خانهها، مردی در دل شب برخاسته و دل به خدا بسته و آیات قرآن را با قلبی پر اندوه میخواند.
📖کمیل شنید که او این آیه را میخواند: «آیا کسی که در دل شب به اطاعت خدا و سجده و قیام به سر میبرد و از آخرت ترسان و به رحمت خدا امیدوار است، با کسی که با گناه و کفر زندگی میکند، یکسان است؟!»
📖کمیل که سخت تحت تأثیر قرآن و قاری قرآن واقع شده بود، در دل آهی کشید و دگرگون شد ولی به زبان چیزی نگفت. امیرمؤمنان علی(ع) دریافت که کمیل، فریب آن قاری کجفهم را خورده است. پس به او روی کرد و فرمود: «نغمههای این مرد تو را شگفتزده و فریفته نکند چراکه این مرد از دوزخیان است...»
📚 #حبیب_و_کمیل_بن_مظاهر 📚
👈از مجموعه #زندگی_پرافتخار 👉
🖊نویسنده: #محمد_محمدی_اشتهاردی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 125 هزار ریال💰
#داستان_مذهبي
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/9txo_img_20180317_211642_742.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
👵🏻در باز شد. خاله خانم از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. خاله خانم پیرزن مهربانی بود که چند کوچه بالاتر از آنها زندگی میکرد. چند سال پیش که حنانه یک بچه کوچک تپل مپلی بود، همسایه دیوار به دیوار خاله خانم بودند. خاله خانم خیاط خیلی خوبی بود. حالا که حنانه به سن تکلیف رسیده بود، مادرش میخواست یک چادر نماز گلدار برای حنانه بدوزد.
👧🏻حنانه کنار مادرش نشست. خاله خانم به حنانه نگاه کرد و گفت: «ماشالله حنانه خانم، بزرگ شدی ها.»
حنانه خودش را چسباند به مادرش و آرام گفت: ممنونم.
مادر پارچه گلدار را کنار خودش گذاشت و شروع کردند به حرف زدن و حال و احوال با خاله خانم.... از گذشته تعریف کردند. از وقتی که حنانه هنوز زبان باز نکرده بود. آنها باز هم گفتند و خندیدند. حنانه دیگر داشت کلافه میشد. خودش را به مادر نزدیک کرد و یواش گفت: «مامان... چادر...»
📚 #هدیه_جشن_تکلیف 📚
👈از مجموعه #قصه_های_حنانه 👉
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_باباجانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: خشتی📘
📙شمارگان: 2000 نسخه📙
💰قیمت: 35 هزار ریال💰
#داستان_كودك
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/aa5z_2.jpg
👵🏻در باز شد. خاله خانم از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. خاله خانم پیرزن مهربانی بود که چند کوچه بالاتر از آنها زندگی میکرد. چند سال پیش که حنانه یک بچه کوچک تپل مپلی بود، همسایه دیوار به دیوار خاله خانم بودند. خاله خانم خیاط خیلی خوبی بود. حالا که حنانه به سن تکلیف رسیده بود، مادرش میخواست یک چادر نماز گلدار برای حنانه بدوزد.
👧🏻حنانه کنار مادرش نشست. خاله خانم به حنانه نگاه کرد و گفت: «ماشالله حنانه خانم، بزرگ شدی ها.»
حنانه خودش را چسباند به مادرش و آرام گفت: ممنونم.
مادر پارچه گلدار را کنار خودش گذاشت و شروع کردند به حرف زدن و حال و احوال با خاله خانم.... از گذشته تعریف کردند. از وقتی که حنانه هنوز زبان باز نکرده بود. آنها باز هم گفتند و خندیدند. حنانه دیگر داشت کلافه میشد. خودش را به مادر نزدیک کرد و یواش گفت: «مامان... چادر...»
📚 #هدیه_جشن_تکلیف 📚
👈از مجموعه #قصه_های_حنانه 👉
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_باباجانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: خشتی📘
📙شمارگان: 2000 نسخه📙
💰قیمت: 35 هزار ریال💰
#داستان_كودك
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/aa5z_2.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
📖هنگامی که بلال حبشی مسلمان شد، امیّه هنوز اطلاع نداشت. امیّه و فرزندان و همه بستگانش به بتخانه شخصی خود میآمدند و در برابر بتها به سجده میافتادند. در همین بین، امیّه دریافت که بلال در برابر بتها سجده نمیکند بلکه در بتخانه به عبادت خدایی که محمد(ص) آن را معرفی کرده است، اشتغال دارد؛ لذا با خشونت و تندی به بلال گفت: «آیا تو پروردگار محمد(ص) را سجده میکند؟»
📖بلال با قاطعیت در پاسخ گفت: «خداوند بزرگی را که برتر از همه چیز است، سجده میکنم.»
امیّه آنچنان از سخن بلال برآشفت که تصمیم گرفت با شدیدترین مجازاتها و شکنجهها، بلال را بیازارد؛ هنگامی که در مکه خورشید به وسط آسمان میآمد و هوا داغ میشد و زمین همچون تنور شعلهور میشد، بلال را به بیابان سوزان «بطحاء» میآورد، برهنه میکرد، روی ریگهای داغ میخوابانید و سنگهای داغ را که گوشت را بریان میکرد، بر شکم و پهلو و سینه او مینهاد و ریگهای تفتیده و گداخته را روی پیکر او میریخت و در این تنگنای شدید به بلال میگفت: «از دین اسلام برگرد و به دو بت لات و عُزّی ایمان بیاور!»...
📚 #بلال_حبشی 📚
👈از مجموعه #زندگی_پرافتخار
🖊نویسنده: #محمد_محمدی_اشتهاردی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 165 هزار ریال💰
#داستان_مذهبي
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/w4e_1.jpg
📖هنگامی که بلال حبشی مسلمان شد، امیّه هنوز اطلاع نداشت. امیّه و فرزندان و همه بستگانش به بتخانه شخصی خود میآمدند و در برابر بتها به سجده میافتادند. در همین بین، امیّه دریافت که بلال در برابر بتها سجده نمیکند بلکه در بتخانه به عبادت خدایی که محمد(ص) آن را معرفی کرده است، اشتغال دارد؛ لذا با خشونت و تندی به بلال گفت: «آیا تو پروردگار محمد(ص) را سجده میکند؟»
📖بلال با قاطعیت در پاسخ گفت: «خداوند بزرگی را که برتر از همه چیز است، سجده میکنم.»
امیّه آنچنان از سخن بلال برآشفت که تصمیم گرفت با شدیدترین مجازاتها و شکنجهها، بلال را بیازارد؛ هنگامی که در مکه خورشید به وسط آسمان میآمد و هوا داغ میشد و زمین همچون تنور شعلهور میشد، بلال را به بیابان سوزان «بطحاء» میآورد، برهنه میکرد، روی ریگهای داغ میخوابانید و سنگهای داغ را که گوشت را بریان میکرد، بر شکم و پهلو و سینه او مینهاد و ریگهای تفتیده و گداخته را روی پیکر او میریخت و در این تنگنای شدید به بلال میگفت: «از دین اسلام برگرد و به دو بت لات و عُزّی ایمان بیاور!»...
📚 #بلال_حبشی 📚
👈از مجموعه #زندگی_پرافتخار
🖊نویسنده: #محمد_محمدی_اشتهاردی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 165 هزار ریال💰
#داستان_مذهبي
👈این #کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/w4e_1.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
💭راضیه در اتاق را میبندد و در خیالهایش غرق میشود. مینشیند؛ اما توان نشستن ندارد. بلند میشود. در طول و عرض اتاق قدم میزند. میاندیشد: «کاش مادربزرگ را نبرده بودیم. راحله و نریمان هم گفتند که نبریم.» خانواده همه بچهها در سالن مدرسه نریمان جمع بودند.
💭گروه سرود که اجرایش تمام شد، مجری برنامه اسم مادربزرگ را اعلام کرد. مادربزرگ لنگان لنگان به طرف پلهها رفت. راحله و نریمان دویدند به او کمک کنند. راضیه هم شتابان خود را به او رساند. مادربزرگ نفسنفسزنان فاصله پلهها تا روی سن را به کندی طی کرد. وقتی رسید، قدری سکوت کرد. ایستاد و جمعیت را نگاه کرد. دل توی دل بچهها مخصوصا راضیه نبود. همه منتظر بودند او حرف بزند. راضیه میگوید: «همه منتظر بودند مادربزرگ حرف بزند..» با مشت به کف آن یکی دستش میزند و دوباره بلندتر از قبل میگوید: «حرف بزند! حرف بزند! حرف بزند!»
💭راضیه بیخیال به مقابل آینه کشیده میشود. در آینه به روی خود داد میزند: «ولی نشد!»...
ادامه داستان در👇
📚 #کسی_در_آینه 📚
👈از مجموعه #گنجینه_رمان_نوجوان
🦋از سری #کتاب_های_پروانه
🖊نویسنده: #حسن_احمدی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 75 هزار ریال💰
#داستان_نوجوان
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/d0qa_3.jpg
💭راضیه در اتاق را میبندد و در خیالهایش غرق میشود. مینشیند؛ اما توان نشستن ندارد. بلند میشود. در طول و عرض اتاق قدم میزند. میاندیشد: «کاش مادربزرگ را نبرده بودیم. راحله و نریمان هم گفتند که نبریم.» خانواده همه بچهها در سالن مدرسه نریمان جمع بودند.
💭گروه سرود که اجرایش تمام شد، مجری برنامه اسم مادربزرگ را اعلام کرد. مادربزرگ لنگان لنگان به طرف پلهها رفت. راحله و نریمان دویدند به او کمک کنند. راضیه هم شتابان خود را به او رساند. مادربزرگ نفسنفسزنان فاصله پلهها تا روی سن را به کندی طی کرد. وقتی رسید، قدری سکوت کرد. ایستاد و جمعیت را نگاه کرد. دل توی دل بچهها مخصوصا راضیه نبود. همه منتظر بودند او حرف بزند. راضیه میگوید: «همه منتظر بودند مادربزرگ حرف بزند..» با مشت به کف آن یکی دستش میزند و دوباره بلندتر از قبل میگوید: «حرف بزند! حرف بزند! حرف بزند!»
💭راضیه بیخیال به مقابل آینه کشیده میشود. در آینه به روی خود داد میزند: «ولی نشد!»...
ادامه داستان در👇
📚 #کسی_در_آینه 📚
👈از مجموعه #گنجینه_رمان_نوجوان
🦋از سری #کتاب_های_پروانه
🖊نویسنده: #حسن_احمدی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1000 نسخه📙
💰قیمت: 75 هزار ریال💰
#داستان_نوجوان
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/d0qa_3.jpg