؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.74K subscribers
2.79K photos
812 videos
1 file
1.2K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_۲۳۸
#آمــــال
بودم؟در تمام این چندشب سفر با مراعات زیادی من را قدم به قدم جلو برده بود و حالا...افت دمای بدنم را کاملا حس کردم.با این حال ته دلم جسارتی وجود داشت که این آدم خودش جایگزین آن ترس لعنتی کرده بود : خواستی به مامانت بگو برامون صبحونه بیاره ، من اهل خجالت کشیدن نیستم!
مردانه لبخندی زد و چهره اش آرام شد :کاملا معلومه عزیزم!
******************************************************
لباس هایش را زی
رو رو کردم و کلافه به طرفش که داخل کلبه ی بادی اش چپیده بود چرخیدم : بیا بیرون از اون تو بگو ببینم کدومشون و می خوای بپوشی؟
سرش را نصفه و نیمه از در پارچه ای کلبه ی بازی اش خارج کرد : قلمزه!
خم شدم تا بهتر ببینمش ، خودش که بیرون نمی آمد : ده تا لباس قرمز داری.کدومش دقیقا؟
نچی گفت و چهارزانو از کلبه بالاخره بیرون زد.ناز و ادایش حیرانم می کرد.به طرف کمدش رفت و پیراهن زرشکی رنگش را با دست نشان داد و با چشمان درشتش طلبکارانه به من زل زد .نفس کلافه ای کشیدم و چشمانم را در کاسه چرخاندم: بابات دلش خوشه دختر تربیت کرده ، اون زرشکیه نه قرمز..
خندید و دوباره مثل موشی که از تله آزاد شده باشد داخل کلبه اش رفت.داخل کلبه جا نمی شدم وگرنه بدم نمی آمد من هم داخل بروم و ببینم آن تو چه دارد که سیر نمی شد از بازی کردن درونش.آویز لباسش را از کمد خارج کردم و با لرزیدن موبایلم در جیب شلوارک جینم ، ایستادم و به سختی آن را خارج کردم.اسم و عکس نغمه باعث شد سریع تر جواب بدهم : چیه؟
-ادبت من و کشته ، دکی هم نتونست تورو ادب کنه؟
از اتاق آلما بیرون امدم و همراه لباسش به طرف اتاق مشترکمان رفتم.می خواستم ببینم کدام لباسم را می توانم با لباس آن تربچه ست کنم : خونه ی قوم شوهر دعوتم نغمه ، حال و حوصله هم ندارم.پس زودتر شر و کم کن!
بلند خندید و من موبایل را از گوشم فاصله دادم تا کر نشوم : تو روحت آمال.زنگ زده بودم دعوتت کنم برای مهمونی فردا شب سامی ، گفتم شاید بیای!دلمون برات لک زده.بچه ها هوای رقص عربیت و کردن!
دستم میان لباس ها ایستاد.با شنیدن اسم مهمانی به شکل عجیبی دلتنگی به جان خودم هم افتاد.از کی بود مهمانی نرفته بودم؟برای منی که هفته ای دوشب وسط مهمانی بودم زمان زیادی بود . دلم هوای جیرینگ جیرینگ آویزهای لباس عربی ام و محو شدن اطرافیانم روی بدنم را کرد و کلافه روی تخت نشستم : آرکان و چیکار کنم؟
-بگو میری خونه ی مارال شب بمونی پیش..بعد بپیچون بیا!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_۲۳۹
#آمــــال
فکر بدی هم نبود.گوشی به دست در حال سنجیدن شرایط بودم که زمزمه کرد: طرف پخ پخت کرد؟
یاد دوشب پیش افتادم ، وقتی که با میل خودم اجازه ی پیش روی را صادر کردم و درست همان لحظه با درد عادت ماهیانه ضدحالی عجیبی به هردویمان وارد شد.یاد چهره ی وارفته مان که می افتادم دلم می خواست از خنده زمین را گاز بزنم!به جای گفتن این حرف ها اما فقط زمزمه کردم :به تو ربطی نداره...خبرت می دم.فعلا!
موبایل را روی روتختی پرتاب کردم و با لبخندی از که از یاد اتفاق افتاده روی لبم نقش بسته بود دوباره ایستادم تا لباس مهمانی پاگشای امشب را انتخاب کنم!مارال سفارش کرده بود رسمی بپوشم و من هم قول داده بودم به حرفش عمل کنم!هرچند قول سختی بود.در کنارش باید بهانه ی فردا شب را جور می کردم.نمی شد این مهمانی را هم از دست بدهم و قطعا آقای روان شناس آن قدری به مرتبه ی روشن فکری نرسیده بود که بی قیل و قال راهی ام کند.
نفسی بیرون فرستادم و با بیرون کشیدم شومیز زرشکی و دامن مشکی ام ، پر از فکر لباس هارا کنار لباس تربچه روی تخت پرتاب کردم.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_240
#آمـــال
من همراه آلما صبح به حمام رفته بودیم.کاری نداشتم جز درست کردن موهایم که حوصله اش را در خودم نمی دیدم!حالا که خیالم از انتخاب لباس راحت شده بودکمی در شبکه های مجازی چرخ زدم.فالوورهایم درخواست پست جدید داشتند و من هرچه فکر می کردم این چندوقت فرصت مناسبی برای گرفتن عکس های درست و حسابی نداشتم.یکی از عکس های قدیمی اما منتشر نشده ام را پست کردم و به کامنت هایی که تند و تند زیرش ردیف می شد نگاهی انداختم!
قبلا ها از القابی که نثارم می کردند کیف می کردم ، اصلا انگار تمام روزم را همین کامنت ها شارژ می کردند.حالا اما...چشمم روی آخرین کامنتم ماند ، متعلق به یک پسر بود " عاشق اون هیکلتم"
به عکس نگاهی انداختم.نشسته بودم روی تاتمی های سالن و پاهایم را دراز کرده بودم.شرتک تنم اجازه ی نمایش کامل بدنم را می داد! زیبا بودم..کشیدگی پاهایم و عضلاتی که رقص برایم ساخته بود کامل نمایان بودند.متن آن کامنت اما چرا مثل همیشه خوشحالم نکرده بود؟به جایش حس مزخرفی اطرافم را پر کرده بود....از اینستا خارج شدم و موبایل را به گوشه ای پرتاب کردم.به جای شادی و اعتماد به نفس درگیر نوعی تشویش شده بودم . سمت لباس هایی که برای شب آماده کرده بودم نگاهی انداختم و برای اتو کردنشان بلند شدم!خوشبختانه این یک کار را بلد بودم...
لباس ها که اتو شدند آرکان هم رسید.صبح قبل رفتن اطلاع داده بود که زودتر برمی گردد!بیرون نرفتم و به جایش جلوی آینه ایستادم.وقتی می آمد اول دقایقی را با آلما می گذراند و بعد به یاد من می افتاد.دوساعتی وقت برای اماده شدن داشتم!دستی میان موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم لختشان کنم.همین که اتوی مو را از کشو خارج کردم وارد اتاق شد و لبخند خسته ای روی لب هایش نشست: سلام!
از داخل آینه براندازش کردم : سلوم دکی!
لوس حرف زدنم باعث نگاه چپش شد ، نیم نگاهی به لباس های اتو شده ی روی تخت انداخت و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد : می رم دوش بگیرم ، حالا که دونفری قراره ست کنین ببین می تونی چیزی هم برای من پیدا کنی؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم : می خوای زرشکی بپوشی؟
-ایرادش کجاست؟
با لبخندی سری بالا انداختم ، باید جالب می شد : دلم می خواد چهره ی مامانت و بعدش ببینم!
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و پیراهنش را کامل درآورد: قرارمون چی بود؟
رو به آینه چشمانم را در کاسه چرخاندم : احترام..احترام..احترام!
لبخند محوی زد و بعد برداشتن حوله اش نجوا کرد : نکن چشمات چپ می شه!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
برتخت ملک دل نشین،تاکه شوی سلطان من...





#مولانـــــا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دلا، آلوده به عشقی درمان نشوی هرگز...






#لیلا_مقربی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
یک نفَر،یک خَبر از عشق نَدارد بِدهد...






#حامد_نیازی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌دل فارغ زِ دردِ عشق، دل نیست...






#جامی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ولی دل را تو آسان بردی از من...






#حافظ

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
♥️♥️:♥️♥️
و‌ من اڪَر عشق #تو‌
در دلــم نباشد
پس براے چہ
ادامہ دهم
نفس‌ڪشیدنم را...






#محسن‌دعاوے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب از
برابر چشمم...
چو دود مے گذرد...
شبی ڪه یاد تو هستم...
چه زود مے گذرد...






#عمران_صالحی
#شبتون_بخیر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
صبح الماس خدا ...
پروانه ها در پیچ و تاب ...

روزتان باشد ...
پراز طعم محبتهای ناب ...


#پروانه_زنگنه
#صبحتان_بخیر_و_نشاط

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
صبح یعنی از تو‌: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ» 






از خداوندِ طلوعِ عشق، «دَحو اَلأَرض»ها ...

#محـــمد_بــــزاز

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
گفتی خیال ڪن که برای تو مرده ام







این وقت صبح در دل من پس چه میڪنی ؟

#شهناز_امیرمجاهدی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
باخش خش بــرگ ونم نم بـوسه ی ابر







یادتو دراین صبح دل انگیز خوش است

#شهراد_میدری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‏وقتی تنهاییم ؛
دنـبـال دوسـت می‌گـردیم ...!
پیدایش که کردیم ؛
دنبال عیب‌هایش می‌گردیم ...!
از دستش که دادیم ؛
دنبال خاطره‌هایش می‌گردیم !






#ژان_پل_سارتر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
گریزانم از این مردم که با من
‏به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
‏ولی در باطن از فرط حقارت
‏به دامانم دو صد پیرایه بستند






#فروغ_فرخزاد

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دلتنـــگے
جاده ے دوطـــرفه اے ست
ڪه از یڪ سمت،
صداے پاے آمدنش بگوش میرســد
و از سـمتِ دیگر
صــداے پــاے رفتنــش...
لعــنتے تمام نمیـــشود..ڪه نمیــشود






#شیوامیثاقی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
کنار بۍ کسۍهایم نماندی
و شکستۍ شیشه ی دل را
ولۍ مݩ همچناݩ با
قلݕ_زخمۍمینویسم‌
دوستٺ دارم






#مجتبۍخوش_زباݩ

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋