؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.69K subscribers
2.86K photos
828 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_558
#آمــــال
_آمال؟

با شیطنت نوک انگشتم را روی گردنش حرکت دادم:

_نمی تونستم صبر کنم. کارمون برعکس شده. همیشه پسرا این مواقع می پیچونن حالا من باید به فکر یه خلوت باشم.
نفس عمیقی کشید، دستش را روی لبم گذاشت و حین نوازشش، سر جلو آورد. چشمانش لبخند داشتند.
_چطور واقعا تونستی همچین چیزی جلوشون بگی؟

خودم هم خنده ام گرفته بود، دستم را تا پشت گردنش امتداد دادم:

_خب دلم تنگت شده بود. بعد کلی گریه باید شارژ می شدم.

پشت انگشتش گونه ام را لمس کرد، چشم بست و عمیق بو کشید. هردو به عطر تن هم معتاد بودیم.

_با یه بوسه که رفع نمی شه این دلتنگی!

هینی کشیدم و با لحن بامزه ای نجوا کردم:


_خاک برسرم این جا؟

خندید، سرم را محکم به طرف سینه اش کشید و وقتی در آغوشش قرار گرفتم لحنش حرص و دوست داشتن را ادغام کرده و به خورد گوش هایم داد:

_لعنتیه شیرین زبون.

آرامشم را در آغوشش پیدا کرده بودم. دست هایم را دور کمرش قفل کرده و عمیق نفس کشیدم. انگار بعد ساعت ها بارش باران، با یک رنگین کمان روبرو شده و قلبم داشت زیر نور دلنشین خورشید آب می شد. او هم در سکوت چانه روی سرم قرار داد و با محکم تر کردن دستانش من را در خودش حل کرد.

تقه ی آرامی که به در خورد، باعث شد در همان حالت لبخندی بزنم و آرکان نجوا کند{خواهر و برادر شبیه همین. }

_می گم اگه درست و حسابی همه جای شوهرت و دیدی بیا بیرون سوغاتی من و بده خواهر خانم.

همه جای شوهرت را با لحن بامزه ای گفته بود، این پسر عالی بود. عقب کشیدم و با طنازی لب زدم:

_ما یه خانواده ی باحالیم.
سری تکان داد، البته با خنده ای معنی دار:

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_559
#آمــــال
_حق باتوا.

دست میان موهایش فرو بردم و به او جای اعتراض چشم بست. زندگی ام را یک آدم، به نام خودش زده بود. درست با همین صبوری هایش.

_و تو خیلی خوشحالی من و داری!

با همان چشمان بسته پرانتز لب هایش انحنا گرفتند، دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت، محکم و سنگین می تپید:

_خوشحالم.
دست آزادم را روی دکمه ی پیراهنش نشاندم. چشمانش باز و قفل نگاه پر شیطنتم شد:

_و نظرت چیه همین جا...

به زور خنده اش را کنترل کرد و اسمم را با هشدار صدا زد. چشم و ابرویم را برایش کج کردم و او با نگاهش نازم را کشید. چشمانش مردادماه بودند، گرم و پر از عشق. دوست داشتن از تکامل به وجود می آمد، آدم ها هم را کامل می کردند و بعد...وقتی تکه های پازل شخصیتشان درهم قفل می شد، حسی پدید می آمد که هم در نگاه، هم در کلام و هم در صدا رخنه می کرد. بیش تر ماندمان در این اتاق، هم حرارت او بالاتر می برد و هم بی تابی من دلتنگ را.

دستم را روی دستگیره ی در نشاندم تا با باز کردنش، هردویمان را از این خلوتی وسوسه کننده نجات بدهم اما بازویم را آرام گرفت و با نگه داشتنم، باعث شد به طرفش بچرخم. با انگشت اطراف لبم را لمس و بعد یقه ی لباسم را مرتب کرد:

_خانم قشنگم... رژت پخش شده بود.

صدای بهزاد از پشت در، چشمان هردویمان را گرد کرد. این نشان می داد مردم آزاری را یادنگرفته ام بلکه در ژن هایم داشته ام.

_شنیدم چی گفتی بهش، خجالت نمی کشی خواهر من و می بری اتاق رژش پخش بشه؟

چشمان آرکان که با بیچارگی بسته شد، بلند خندیدم و دلم ضعف رفت برای این لحظه..همین لحظه که انقدر قلبم سر می خورد برایشان.
برای تک تکشان!
*******************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_560
#آمــــال
***********************************************************
آرکان با اصرار لیلا، به خانه ی کوهیار و دنبال آلما رفته بود. قرار بود همه شام را کنار هم باشیم. وقتی کوچک تپل دوست داشتنی رسید، طوری در آغوشش کشیدم که با زبان کودکانه اش لب به اعتراض باز کرد.

دلتنگی ام برایش خیلی خالصانه بود. انگار که واقعا بخشی از وجود خودم درون این دختر نهادینه شده بود. وقتی آن طور آما جون گویان، خواهش می کرد لهش نکنم دیگر نمی شد خوددار ماند. گونه هایش را طوری بوسیدم که با دستش سعی داشت پسم بزند.

آلما، یکی از نقاط اتصال من و آرکان بود. نقطه ی خوشبختی رابطه مان...نمی دانم اگر نبود، اگر مربی اش نمی شدم و اگر هیچ وقت مادر آرکان من را در جشن تولد او نمی دید و تن به آن خواستگاری نمی داد کجای سرنوشتم می ایستادم.

بهزاد بعد از آن جملات فاجعه بار پشت در اتاق، باز هم سوزنش روی سوغاتی ها گیر کرده بود. متوجه بودم که از وقتی از اتاق بیرون آمده بودیم آرکان مستقیم نگاهش نمی کرد و سعی داشت خیلی عادی رفتار کند.

رابطه ی ما، رابطه ی بامزه ای بود. خجالت و شرم و حیایش برای او بود و پررو گری هایش برای من!

آلما را روی پایم نشاندم و اول از هرچیز عروسک بافتنی بالرین را به دستش دادم. از دیدنش به حدی ذوق زده شد که جیغی کشیده و خودش را بیش تر به بدنم چسباند. محکم گونه اش را بوسیدم و بعد به سراغ آب نبات ها رفتم. نصفشان را دست آلما دادم و نصف دیگر را به طرف بهزاد گرفتم:
_کم بخور، واسه دندونات خوب نیست.

آب نبات هارا با بهت و چهره ای وا رفته گرفت، در همان حال هم زمزمه کرد:
_دندونام جنسشون خوبه، اینا سوغاتیه منن؟

همه خنده اشان گرفته بود اما بروزش نمی دادند، عین کسی که از مکه آمده همان وسط ساکم را باز کرده و یک به یک داشتم هدیه هارا در می آوردم. نگاهش نکردم تا خنده ی نگاهم را نبیند:

_همش که نه، به اون داداش یخمکت و بهارکم بده!

باراد اخم آلود نگاهم کرد و بهزاد، چینی به بینی اش داد. چهره هایشان دوست داشتنی بود.

_اولا که آباجی خانم، من فقط نوشابه ای و توت فرنگی دوست دارم. نصف اینا طعمشون یه چیز دیگست. دوما، تو خجالت نمی کشی بعد این همه سال پیدا شدی و به جای هدیه می خوای آب نبات بچپونی توی دهنم؟ سوما، ببخشیدا...اگه سوغاتی درست و درمون بهم ندی مجبور می شم بگم پشت در اتاق...

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_561
#آمــــال
با سرفه ی آرکان، حرفش را خورد و من چشمانم را برایش تنگ کردم. برخلاف آرکان، من ترسی از گفتنش نداشتم:
_تهدیدم می کنی؟ حالا که این طور شد اون عطری که خریدم و عمرا بهت بدم!
سریعا خودش را به طرفم کشید و با لبخند، دست دور گردنم حلقه کرد. از این تماس بدنی لرز کوتاهی گرفتم و او، محکم گونه ام را بوسید، شوخی و خنده را فراموش کردم. چقدر سال ها حسرت این نوع آغوش را داشتم.

_شوخی کردم، بده عطرم و ببینم سلیقه ی آبجی خانم چیه!

عطر را درآوردم. بیش تر از این دل اذیت کردنش را نداشتم. وقتی به دستش دادم باز هم روی گونه ام بوسه ای کاشت و این بار، لحن او هم دیگر شوخ نبود:
_مرسی عزیزدلم!

محبت کلامش و این جمله ی عمیق، قلبم را سراند. حس عجیبی بود. حس وصف نشدنی و بدون تکراری که سال ها در زندگی کمش داشتم. همه شاید منقلب شدند برای لحظه ای که آن طور سکوت میانمان حاکم شد. باز هم خودم بودم و تلاش برای نشاندن لبخند روی لب های خانواده ای که برای من بودند.
_خب، برای بهارکم این ست نقره رو خریدم. امیدوارم دوست داشته باشی.

با ذوق گرفت و بعد تشکر، او هم محکم بوسیدم. آلما را که سرش گرم عروسکش شده بود روی زمین گذاشته و بلند شدم. پارچه ی سنگین مجلسی ای که برای لیلا خریده بودم جان می داد برای یک پیراهن بلند و زیبا.

قبل از گرفتنش بازهم اشکش سرازیر شد وبا گرفتن سرم، چندبار پی در پی غرق بوسه ام کرد. تشکر کردن هایش آن قدر محبت آمیز بود که حس کردم خستگی گشتن بازار برای آن پارچه کامل از تنم خارج شد. فقط مانده بود یک هدیه...پیراهن مردانه ای که برای برادر سردم گرفته بودم و اصلا دلم نمی خواست تقدیمش کنم. خم شدم طرف ساکم و بعد دراوردن جعبه ی پیراهن و گذاشتنش روی میز ساک را گوشه ای قراره داده و نشستم. بهزاد آرام گردن کشید و جعبه را برداشت:

_این برای شوهرته؟

سری تکان دادم و به ارکان نگاهی انداختم. او هم داشت نگاهم می کرد:

_مال شوهرم و خونه ی خودمون بهش می دم. شاید روش نشه جلوی شما ازم تشکر کنه.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_562
#آمــــال
منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید:

_پس برای کیه؟

نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما کردم و کوتاه جوابش را دادم:

_برای یخچال خونتون.

آب نبات را فرستاد کنج دهانش و با لبخند خفته ای به باراد زل زد:

_گمونم تورو می گه!

باراد نتوانست جواب بدهد، فقط همان نگاهش را روی من ثابت کرد و من با زنگ خوردن تلفن همراهم به طرف بالکن خانه قدم برداشتم. انتظار تشکر کردن نداشتم اما واقعا به نظرم رفتارش خارج از محدوده ی ادب تلقی می شد. تماس از جانب مادر ارکان بود. می خواست زیارت قبول بگوید و حال مارال را بپرسد. کوتاه باهم صحبت کردیم و وقتی تماس را قطع کرده و خواستم بچرخم و داخل خانه شوم با دیدن باراد درست پشت سرم جا خورده ایستادم:
_بسم ا...!

نیشخندی به ترس و دستی که روی قلبم گذاشتم زد و قدمی جلو آمد:
_باید حرف بزنیم.

دست هایم را روی سینه گره زدم، از این پسر دل خوشی نداشتم و در عین حال...دوست داشتنی هم برایم بود. پارادوکس نخواستن و خواستن.
_اوکی، بگو..الان لابد می خوای بگی نتیجه ی آزمایشم قبول نداری.

اما حرفش، جمله اش و اصلا لحنش...چیزی نبود که انتظارش را داشتم.

_شب قبل از این که اون زن تورو بدزده، خیلی گریه می کردی..تمام شب با صدای گریه هات نذاشتی بخوابم. بهزاد خوابش برد اما من نتونستم. انقدر از دست گریه هات و جیغات اذیت شده بودم که با همون لحن بچگونه، به خدا گفتم کاش خواهری مثل تو نداشتم...فردا عصرش تو دیگه نبودی و من، گیر کرده بودم وسط یه برزخ که خدا، به خاطر دعای من تورو ازمون گرفت.

چرخید، درست مقابلم ایستاد و نفس عمیقی کشید:

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_562 #آمــــال منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید: _پس برای کیه؟ نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما…
#پارت_563
#آمــــال
_من بیش تر از همه ی دنیا دوست داشتم. فقط اون شب، خب بچه بودم و خوابم می اومد. برای همین اون دعا رو کردم. دنیای بچگیم، همش به این گذشت که تقصیر من و دعامه. طول کشید تا بزرگ شم و بفهمم مصلحت و قسمت، ربطی به اون دعای من نداشت.

نمی دانم در چهره ام دنبال چه چیزی می گشت، چشمانش که سرخ شد، واقعا شوکه و مبهوت شدم. دستش را جلو آورد و روی موهایم نشاند. صدایش لرز داشت:

_بی ما بزرگ شدی، انقدر که عروس شی، برای یه بچه مادری کنی، بری برام لباس بخری و من دلم توی هرلحظه برات بریزه که این خانم دوست داشتنی همون خواهر کوچولومه!

چشم بست، بعد بدون مکث دست دور گردنم انداخت و با کشیدنم به طرف خودش، محکم در آغوشم کشید:
_بمیرم اگه دلت و شکوندم.

انقدر از ته دل گفت که بی اراده بغض چسبید به گلویم، دستم را دور کمر پهنش حلقه کرده و با یک دم عمیق، بازدمم زمزمه ی خدانکنه ای بود که من را بیش تر به آغوشش چسباند.

قضاوت هایم را بهم زده بود.

خیلی راحت و فقط با یک جمله...
**********************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_564
#آمــــال
******************************************************
_آرکان، لباس صور
تی من کجاست؟

داخل اتاق شد و در حال باز کردن بند ساعتش، نیم نگاهی به من آشفته در مرکز اتاق انداخت:

_عزیزم، چرا باید من باید این و بدونم؟

ابرویی بالا انداختم، تازه به خانه برگشته بودیم و هرچه لیلا و بهارک، خواستند یک شب لااقل آن جا بمانم به بهانه ی دلتنگی و دوری این مدت از آرکان زیر بار نرفتم. به نظرم طول می کشید تا روابطمان، دقیقا مثل آدن های عادی شود.


_گفتم شاید عین فیلما توی نبودم لباس صورتیم و بغل کردی و باهاش خوابیدی!
با تأسف نگاهم کرد و من، سمت وسایل پخش و پلای روی تخت رفتم. انگشتر مردانه ای که خریده بودم را پیدا کردم و بعد کمی چرخیدم:

_بیا بببین برات چی خریدم عشقم!

کمی جلو آمد، من هم قدم های باقیمانده را پر کردم و کنارش ایستادم، جعبه ی چوبی انگشتر را باز کرده و بعد دراوردنش دستان بزرگش را گرفتم، دستانی که همیشه حس یک حامی قدرتمند را به من می داد. انگشتر را که داخل انگشتش کردم از زیبایی تلفیق رنگ پوست با نگین مشکی رنگ...لبخند روی لبم نشست.

_چقدر...

حرفم در گلویم ماند، نصفه و نیمه...نفسم درون سینه ام برگشت و آرامش، تمام گلبول های خونی ام را پر کرد. دست انگشتر نشانش را دور سرم پیچاند، دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ام قرار داد که تند و تند بالا و پایین می شد و مثل همیشه اش، بدون عجله اما عمیقا به بوسه اش ادامه داد.
نفسم دیگر تمام شده بود که سر عقب کشید و من، با یک لبخند عمیق هردو دستم را پشت گردنش پیوند زده و خودم را جلو کشیدم:

_خوشم اومد.

نفس هایش هنوز آرام نگرفته بودند. چشمانش شبیه یک دریا بود. دریایی تیره اما مهربان. همه ی امواجش انگار، به من می رسیدند. درست به آغوش من!
_وقتی نبودی، از سر دلتنگی لباست وبغل نکردم اما...

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_565
#آمــــال
سرم را کمی عقب کشیدم، گره ی دستش از روی سینه به کمرم منتقل شده بود. هردو چشمم را از نظر گذراند و بعد، ادامه داد:

_خیلی بهت فکر کردم!


دوباره بوسه اش را از سر گرفت، بی تابی و دلتنگی..هردویمان را بیچاره کرده بود. نفسمان باز هم رفیق نیمه راه شد و با کم آوردن، مارا از هم جدا کرد.
-افکارت منحرفم شدن!

لبخند محوی زد:

_تا دلت بخواد!

خندیدم، طوری که دوست داشت. دلبرانه و با چشمان نیمه باز، طوری که فقط یک ردیف دندان هایم مشخص شدند. همان طور که دستم دور گردنش بود، خودم را کمی تاب دادم.

_منم بهت فکر می کردم.

_منحرفانه؟

پلک روی هم گذاشتم و او با همان لبخند، باز سر جلو کشید. باز نفس هایمان به شماره افتاد و دستانمان روی موهایمان چنگ شد. این بار طولانی تر از دوبار قبل. قلبش زیر دستم تند می کوبید!

_برای همین دخترت و زود خوابوندی؟

نفس نفس زنان نگاهم کرد و من، پیشانی ام را به سینه اش چسباندم:
_برای پیاده کردن افکار منحرفانت!

بلند خندید، محکم من را به خودش چسباند، فشار دستش روی شانه اش طوری بود که انگار می خواست من را در خودش حل کند:

_من قبل تو چطور زندگی می کردم و نمی دونم اما...دلم برای این شیطنت هات دنیایی تنگ بود.

سری تکان دادم، روی پنجه ی پا بلند شدم و صورتم را مقابل صورتش قرار دادم و دستم را به لبه های تیشرتم رساندم:

_حرفات تأثیر گذار بود..بریم شروع کنیم؟

گیج و گنگ نگاهم کرد و من بعد بوسیدن کوتاه گونه اش، لب زدم:

_افکار منحرفانه رو!
***********************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_566
#آمــــال
*********************************************************

آرام پتو را کنار زده و نشستم. میان تاریک و روشن اتاق، نگاهم گیر کرد روی تصویر غرق خواب اویی که کنارم، با نیم تنه ی برهنه روی شکم خوابیده و موهایش، روی پیشانی اش ریخته بودند.

لبخند محوی زدم، لبخندی که شاید تنها فقط مغزم تشخیصش می داد و از این بابت شاد بود. کمی خم شدم، عطرش زیر بینی ام بالا زد و من در فاصله ی کمی از صورتش نفسی گرفته و بعد، گونه اش را بوسیدم.

پاهایم را از تخت آویزان کرده و با برداشتن تیشرتش از زمین و پوشیدنش، تلفن همراهم را هم برداشته و از اتاق خارج شدم.نور مهتاب، فقط کمی داخل پذیرایی نفوذ کرده بود. دکمه های پیراهن را در تنم یکی یکی بسته و در کشویی تراس را باز کرده و پا به بیرون گذاشتم. خیالم راحت بود داخل تراس به خاطر شیشه های رفلکس محافظ اصلا دیدی ندارد.

روی یکی از صندلی های فلزی نشسته و پاهایم را بهم چسباندم. قد تیشرتش فقط تا اواسط رانم را پوشش می داد. نفسی بیرون فرستادم و موبایلم را جلوی صورتم گرفتم، ویس کوهیار را باز کرده و بعد، حین گوش کردنش خیره شدم به شهری که خاموشی، آن قدرها هم درونش رسوخ نکرده بود!

"سلام...

یادمه یه روز، بهت گفتم تو ضعیفی..اون روز اشتباه نکردم!

امشب که این ویس و می دم اما، می تونم بگم روم و کم کردی دختر! از من هروقت بپرسن آمال یعنی چی نمی گم یعنی آرزو، بلکه می گم آمال یعنی سخت بجنگی و تهش...روی آدما رو کم کنی!

توی زندگیم، توی تمام سال هایی که برای آوا، تکیه گاه بودم و دلم لرزیده برای حالش، در کنار تمام روزهایی که شبیه تو و آوا، دور و برم دیدم و مشاورشون بودم....کم پیش اومده که کسی بتونه روی من و کم کنه، با کاراش، رفتارش و عکس العملش بهم بگه کوهیار...اشتباه پیش بینی کردیا!

تمام ویس هایی که توی سفرت برام فرستادی رو بدون گوش کردن از گوشیم پاک کردم، تو هم بشین و امشب همشون و پاک کن. همشون و....چه از توی ذهنت و چه از توی زندگیت. گفتم ویس بفرستی و از افکار اذیت کنندت بگی. از نقاط دردناک ذهنت..از عفونت های پنهان روحت. حالا تو با همشون روبرو شدی، چه خواسته و چه ناخواسته! الان وقتشه که یه دکمه ی دلیت توی ذهنت بسازی، همزمان با پاک کردن همه ی اون ویس های پردرد، از ذهنتم چیزهایی رو پاک کنی.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_567
#آمــــال
قضیه ی دفترچه اما فرق داره. تو، توی دفترچه از آرزوهات برای روزهای خوب نوشتی..تک به تک اون برگ ها لازمن که بهت یادآوری کنن چه روزهایی رو گذروندی و چطور از پسشون براومدی. این طوری هروقت زندگیت به چالش دچار شد با خوندن اون خطوط یاد این روزها میفتی. می فهمی که از پس سخت ترین ها برمیای و این، بهت انگیزه می ده.

از حالا و این لحظه...این تویی که باید جلو بری، مسافت زیادی رو اشتباه رفتی و حالا دنده عقب برگشتی، از این جا به بعد اما هم راه و بلدی، هم موانع و می شناسی. این جای زندگی، برات راحت تر جلو می ره. برو...انقدر جلو برو که وقتی به این روزها برگشتی، با خنده توی چشمام زل بزنی و بگی، دیدی کوهیار که من نه ضیعف بودم و نه ترسو؟ منم با لبخند بگم بله...

تو...یکی از عجیب ترین، آدم هایی هستی که دیدم و بابت این آشنایی خوشحالم.

کار من با شما تمامه سرکار خانم.

موفق باشی!"

ویس قطع شد و من، هنوز خیره بودم به شهر. به تاریکی، به مهتاب و ذهنم درگیر صحبت های مرد قد بلند بود! کوهیار اصراری برای ایفای نقش یک مشاور نداشت اما حالا، می فهمیدم حضور کوتاهش در زندگی من، سراسر کمک برای بهبود وضعیتم بوده.

چشمانم را آرام بستم و سرم را بالا گرفتم، پاک کردن آن ویس ها از ذهنم، آن قدرها هم سخت نبود. لااقل برای من سخت نبود. شنیدن حرف هایش شبیه یک نفس عمیق بود. یک نفس عمیق پر از راحتی خیال! لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و با صدای خواب آلود آرکان، چشمانم را باز کردم.
_چرا پا شدی؟

نگاهش کردم، دلم می خواست به خدا بگویم دمت گرم! مرسی که وسط این هرج و مرج زندگی، این یک قلم بنده ات را نصیب دل من کردی. خیرگی نگاهم، تنها جوابش بود. تکیه داد به چهارچوب در، موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب کرد و چشمانش را فشرد، هنوز بالا تنه اش برهنه بود:
_نصفه شبی انقدر قشنگ نگاهم نکن!

دستانم را شبیه آلمایش باز کردم. وقتی هایی که می خواست خودش را لوس کند:

_بغلم کن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋