#پارت_240
#آمـــال
من همراه آلما صبح به حمام رفته بودیم.کاری نداشتم جز درست کردن موهایم که حوصله اش را در خودم نمی دیدم!حالا که خیالم از انتخاب لباس راحت شده بودکمی در شبکه های مجازی چرخ زدم.فالوورهایم درخواست پست جدید داشتند و من هرچه فکر می کردم این چندوقت فرصت مناسبی برای گرفتن عکس های درست و حسابی نداشتم.یکی از عکس های قدیمی اما منتشر نشده ام را پست کردم و به کامنت هایی که تند و تند زیرش ردیف می شد نگاهی انداختم!
قبلا ها از القابی که نثارم می کردند کیف می کردم ، اصلا انگار تمام روزم را همین کامنت ها شارژ می کردند.حالا اما...چشمم روی آخرین کامنتم ماند ، متعلق به یک پسر بود " عاشق اون هیکلتم"
به عکس نگاهی انداختم.نشسته بودم روی تاتمی های سالن و پاهایم را دراز کرده بودم.شرتک تنم اجازه ی نمایش کامل بدنم را می داد! زیبا بودم..کشیدگی پاهایم و عضلاتی که رقص برایم ساخته بود کامل نمایان بودند.متن آن کامنت اما چرا مثل همیشه خوشحالم نکرده بود؟به جایش حس مزخرفی اطرافم را پر کرده بود....از اینستا خارج شدم و موبایل را به گوشه ای پرتاب کردم.به جای شادی و اعتماد به نفس درگیر نوعی تشویش شده بودم . سمت لباس هایی که برای شب آماده کرده بودم نگاهی انداختم و برای اتو کردنشان بلند شدم!خوشبختانه این یک کار را بلد بودم...
لباس ها که اتو شدند آرکان هم رسید.صبح قبل رفتن اطلاع داده بود که زودتر برمی گردد!بیرون نرفتم و به جایش جلوی آینه ایستادم.وقتی می آمد اول دقایقی را با آلما می گذراند و بعد به یاد من می افتاد.دوساعتی وقت برای اماده شدن داشتم!دستی میان موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم لختشان کنم.همین که اتوی مو را از کشو خارج کردم وارد اتاق شد و لبخند خسته ای روی لب هایش نشست: سلام!
از داخل آینه براندازش کردم : سلوم دکی!
لوس حرف زدنم باعث نگاه چپش شد ، نیم نگاهی به لباس های اتو شده ی روی تخت انداخت و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد : می رم دوش بگیرم ، حالا که دونفری قراره ست کنین ببین می تونی چیزی هم برای من پیدا کنی؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم : می خوای زرشکی بپوشی؟
-ایرادش کجاست؟
با لبخندی سری بالا انداختم ، باید جالب می شد : دلم می خواد چهره ی مامانت و بعدش ببینم!
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و پیراهنش را کامل درآورد: قرارمون چی بود؟
رو به آینه چشمانم را در کاسه چرخاندم : احترام..احترام..احترام!
لبخند محوی زد و بعد برداشتن حوله اش نجوا کرد : نکن چشمات چپ می شه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمـــال
من همراه آلما صبح به حمام رفته بودیم.کاری نداشتم جز درست کردن موهایم که حوصله اش را در خودم نمی دیدم!حالا که خیالم از انتخاب لباس راحت شده بودکمی در شبکه های مجازی چرخ زدم.فالوورهایم درخواست پست جدید داشتند و من هرچه فکر می کردم این چندوقت فرصت مناسبی برای گرفتن عکس های درست و حسابی نداشتم.یکی از عکس های قدیمی اما منتشر نشده ام را پست کردم و به کامنت هایی که تند و تند زیرش ردیف می شد نگاهی انداختم!
قبلا ها از القابی که نثارم می کردند کیف می کردم ، اصلا انگار تمام روزم را همین کامنت ها شارژ می کردند.حالا اما...چشمم روی آخرین کامنتم ماند ، متعلق به یک پسر بود " عاشق اون هیکلتم"
به عکس نگاهی انداختم.نشسته بودم روی تاتمی های سالن و پاهایم را دراز کرده بودم.شرتک تنم اجازه ی نمایش کامل بدنم را می داد! زیبا بودم..کشیدگی پاهایم و عضلاتی که رقص برایم ساخته بود کامل نمایان بودند.متن آن کامنت اما چرا مثل همیشه خوشحالم نکرده بود؟به جایش حس مزخرفی اطرافم را پر کرده بود....از اینستا خارج شدم و موبایل را به گوشه ای پرتاب کردم.به جای شادی و اعتماد به نفس درگیر نوعی تشویش شده بودم . سمت لباس هایی که برای شب آماده کرده بودم نگاهی انداختم و برای اتو کردنشان بلند شدم!خوشبختانه این یک کار را بلد بودم...
لباس ها که اتو شدند آرکان هم رسید.صبح قبل رفتن اطلاع داده بود که زودتر برمی گردد!بیرون نرفتم و به جایش جلوی آینه ایستادم.وقتی می آمد اول دقایقی را با آلما می گذراند و بعد به یاد من می افتاد.دوساعتی وقت برای اماده شدن داشتم!دستی میان موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم لختشان کنم.همین که اتوی مو را از کشو خارج کردم وارد اتاق شد و لبخند خسته ای روی لب هایش نشست: سلام!
از داخل آینه براندازش کردم : سلوم دکی!
لوس حرف زدنم باعث نگاه چپش شد ، نیم نگاهی به لباس های اتو شده ی روی تخت انداخت و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد : می رم دوش بگیرم ، حالا که دونفری قراره ست کنین ببین می تونی چیزی هم برای من پیدا کنی؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم : می خوای زرشکی بپوشی؟
-ایرادش کجاست؟
با لبخندی سری بالا انداختم ، باید جالب می شد : دلم می خواد چهره ی مامانت و بعدش ببینم!
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و پیراهنش را کامل درآورد: قرارمون چی بود؟
رو به آینه چشمانم را در کاسه چرخاندم : احترام..احترام..احترام!
لبخند محوی زد و بعد برداشتن حوله اش نجوا کرد : نکن چشمات چپ می شه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐