This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد..
#ایلهان_برک
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
که در نهایت دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد..
#ایلهان_برک
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
Forwarded from ؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_235 #آمــــال مهم تر پاکت پاکت سیگار دود کردن تنگ شده بود.دقیقا وقتی پایم به خلیج باز شد این دلتنگی رخ نشان داد.پنجشنبه بود و قطعا بچه ها در مهمانی بودند .از این لحظه و این تصمیم پشیمان نبودم اما این دلتنگی را هم طبیعی می دانستم : اون موقع دوست داشتم.الان…
#پارت_۲۳۶
#آمــــال
_آلما خوابید؟
سری برایم تکان داد و بند ساعت مچی اش را باز کرد.نگاه از استایل خاصش گرفتم ، روی تخت خوابمان نشستم و حین دست کشیدن میان موهایم پرسیدم : گفتم بهت مامانت زنگ زده بود؟
پشت پاراون قرار گرفت تا لباس های بیرونش را عوض کند.آلما با پاهای شنی اش لباس هارا نابود کرده بود: نه..چی می گفتن؟
-دعوتمون کرد پاگشا ، برای پس فردا شب!
نیم تنه اش را از پشت پاراون بیرون کشید :شما چی گفتی؟
شانه ای بالا انداختم ، مادرش خیلی مجال حرف زدن به من نداده بود : گفتم باشه..اومدنی اون کرم مرطوب کننده ی من و هم بیار!
از پشت پاراون خارج شد و حین برداشتن کرم مرطوب کننده به طرف تخت آمد.کرم را به دستم داد و روی قسمت چپ تخت نشست : نگفت به کیا گفته؟
با خنده در تیوپ را باز کردم و مقداری کرم پشت دست هایم مالیدم.کمی خشک شده بودند و برای من سلامت پوستم آن قدری مهم بود که دوازده نصفه شب کرم به دستانم بزنم: نیست روابط من و مادر گرام خیلی حسنست ، برای همین توضیحات مفصل داد.دلت خوشه توام!
خیلی جدی نگاهم کرد ، زیادی کاریزما داشت: هردو باید برای بهتر شدن رابطتتون تلاش کنین آمال خانم..این و می دونی؟
در تیوپ را بستم.بوی معطر کرم فضای بینمان را پر کرده بود : مامان تو از من خوشش نمیاد!
کرم را از من گرفت و روی پاتختی قرار داد،جمله ام باعث اخم کمرنگش شده بود : مامان من آدم سختی نیست!
-منم نیستم!
سری تکان داد.شب ها که موهایش شانه نداشت و شلخته بودبیش تر به چشمم جذاب می امد.از آن مردهایی بود که شلخته اش هم دوست داشتنی به نظر می رسید.کلا بلد بود چطور با آرامشش آدم هارا جذب خودش کند: پس نباید حسنه شدنه روابطتتون مشکل باشه!
چیزی برای گفتن نداشتم.برعکس از این بدجنسی عروس و مادرشوهری لذت هم می بردم . وقتی دید حرفی ندارم تا بزنم دستان کرم خورده ام را میان دستانش گرفت و فشرد: حالا برسیم به مبحث کبریت بی خطر!
خندیدم ، در عین جدی بودن ته چشمانش حس و حال شوخی موج می زد.خودم را جلو کشیدم تا از اذیت کردنش کم نیاورم: چه مبحث شیرینی.
با فشار دستش روی قفسه ی سینه ام روی تخت دراز کشیدم و او هم دستش را تکیه گاه سرش کرد : تو در عین بلا بودنت خیلی بی تجربه ای دختر!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
_آلما خوابید؟
سری برایم تکان داد و بند ساعت مچی اش را باز کرد.نگاه از استایل خاصش گرفتم ، روی تخت خوابمان نشستم و حین دست کشیدن میان موهایم پرسیدم : گفتم بهت مامانت زنگ زده بود؟
پشت پاراون قرار گرفت تا لباس های بیرونش را عوض کند.آلما با پاهای شنی اش لباس هارا نابود کرده بود: نه..چی می گفتن؟
-دعوتمون کرد پاگشا ، برای پس فردا شب!
نیم تنه اش را از پشت پاراون بیرون کشید :شما چی گفتی؟
شانه ای بالا انداختم ، مادرش خیلی مجال حرف زدن به من نداده بود : گفتم باشه..اومدنی اون کرم مرطوب کننده ی من و هم بیار!
از پشت پاراون خارج شد و حین برداشتن کرم مرطوب کننده به طرف تخت آمد.کرم را به دستم داد و روی قسمت چپ تخت نشست : نگفت به کیا گفته؟
با خنده در تیوپ را باز کردم و مقداری کرم پشت دست هایم مالیدم.کمی خشک شده بودند و برای من سلامت پوستم آن قدری مهم بود که دوازده نصفه شب کرم به دستانم بزنم: نیست روابط من و مادر گرام خیلی حسنست ، برای همین توضیحات مفصل داد.دلت خوشه توام!
خیلی جدی نگاهم کرد ، زیادی کاریزما داشت: هردو باید برای بهتر شدن رابطتتون تلاش کنین آمال خانم..این و می دونی؟
در تیوپ را بستم.بوی معطر کرم فضای بینمان را پر کرده بود : مامان تو از من خوشش نمیاد!
کرم را از من گرفت و روی پاتختی قرار داد،جمله ام باعث اخم کمرنگش شده بود : مامان من آدم سختی نیست!
-منم نیستم!
سری تکان داد.شب ها که موهایش شانه نداشت و شلخته بودبیش تر به چشمم جذاب می امد.از آن مردهایی بود که شلخته اش هم دوست داشتنی به نظر می رسید.کلا بلد بود چطور با آرامشش آدم هارا جذب خودش کند: پس نباید حسنه شدنه روابطتتون مشکل باشه!
چیزی برای گفتن نداشتم.برعکس از این بدجنسی عروس و مادرشوهری لذت هم می بردم . وقتی دید حرفی ندارم تا بزنم دستان کرم خورده ام را میان دستانش گرفت و فشرد: حالا برسیم به مبحث کبریت بی خطر!
خندیدم ، در عین جدی بودن ته چشمانش حس و حال شوخی موج می زد.خودم را جلو کشیدم تا از اذیت کردنش کم نیاورم: چه مبحث شیرینی.
با فشار دستش روی قفسه ی سینه ام روی تخت دراز کشیدم و او هم دستش را تکیه گاه سرش کرد : تو در عین بلا بودنت خیلی بی تجربه ای دختر!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_۲۳۷
#آمــــال
خیلی جدی و آرام این جمله را گفت ، برعکس جمله ی قبلش اثری از شوخی در لحنش نبود.موهایی که زیر بدنم قرار گرفته بودند را آزاد کردم و کمی چرخیدم ، تنها چیزی که نمی توانستم به خودم نسبت بدهم بی تجربگی بود : چرا این و می گی؟
با دست دیگرش روی موهایم را لمس کرد ، چشمان تیره اش از این فاصله تیره تر به نظر می رسیدند ، استخوان فکش هم به نظرم بی نقص جلوه می کرد ، کلا این فاصله انگار دیدم را باز تر کرده بود .لب هایش را آرام تر کرد: بی تجربه ای که نمی دونی وقتی شبه ، وقتی تازه کرم به این خوشبویی زدی ، وقتی چشمات انقدر پربرق و پر از حس زندگی ان ، وقتی روی تخت خواب مشترکت نشستی ، جلوی مردی که چندساله خودش و از هر لذتی محروم کرده این طوری نباید زبون بریزی و شیطنت کنی..بی تجربه ای خانم دنسر! کل دنیا هم بیان اعتراف کنن به بد بودن و بد زندگی کردنت...توی حریم این اتاق تازه آدم می فهمه چقدر بی تجربه ای!
میخ نگاهش را در چشمانم کوبیده بود ، آن هم با چکش سهمگین حرف هایش...هیچکس تا به حال من را این طوری نگاه نکرده بود.ورای ظواهر سعی بر شناختم نداشت!هیچ کس..هیچ کس که می گویم غلو نیست ، حتی مارال هم من را هیچ وقت بلد نشده بود.اگر بلد بود می دانست چطور می تواند مهارم کند!می دانست چطور می شود من را از این باتلاق بیرون کشید!
تا به حال عمدا خودتان را غرق کرده اید؟من کرده بودم.عمدا خودم را غرق کرده بودم تا دست و پا زدنم باعث شود کسی من را ببیند!نه ظاهرم را...خودم را ! بقیه اما فقط دخترکی را می دیدند شاد ، لبخند برلب..زیبا ، خوش پوش ، بی درد و عاشق لذت های لحظه ای.برای همین هیچ وقت دوستانم نفهمیدند گذشته ی من چه بود و چطور به این نقطه رسیدم!
حالا یکی در چشمانم زل زده بود و حین نوازش بدیع موهایم زمزمه می کرد کل دنیا هم بگویند من بدم ، باز بی تجربگی ام را می خواند.یکی پیدا شده بود که آمال را بدون خالکوبی کنار پاهایش ، بدون آن حجاب بی بند و بارش ، بدون سیگارهایش ، بدون جملات بی فکر و بی شرمانه اش می دید.بی تجربگی واقعی ، تنهایی و ترس هایش را لمس می کرد و می گفت باور نمی کند بد بودنم را...دستم را بالا آوردم و روی گونه ی زبرش گذاشتم : من می فهمم آرکان!
چشمانش تنگ شدند و تیره های دوست داشتنی اش را هم کوچک کردند:چی و؟
می خواستم بگویم مراعات کردن و صبوری کردن هایت را...مردانه ایستادن پای انتخاب غلط هردویمان را ، اما از احساسم گفتن را بلد نبودم تنها به جایش لب زدم: این که می خوای مخم و بزنی و یه لقمه ی چپم کنی؟
متوجه شوخی ام شد و با لبخند پیشانی ام را لمس کرد : آماده هستی ؟
-برای یه لقمه ی چپ شدن؟
مهربانانه نگاهم کرد : برای تغییر کردن!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
خیلی جدی و آرام این جمله را گفت ، برعکس جمله ی قبلش اثری از شوخی در لحنش نبود.موهایی که زیر بدنم قرار گرفته بودند را آزاد کردم و کمی چرخیدم ، تنها چیزی که نمی توانستم به خودم نسبت بدهم بی تجربگی بود : چرا این و می گی؟
با دست دیگرش روی موهایم را لمس کرد ، چشمان تیره اش از این فاصله تیره تر به نظر می رسیدند ، استخوان فکش هم به نظرم بی نقص جلوه می کرد ، کلا این فاصله انگار دیدم را باز تر کرده بود .لب هایش را آرام تر کرد: بی تجربه ای که نمی دونی وقتی شبه ، وقتی تازه کرم به این خوشبویی زدی ، وقتی چشمات انقدر پربرق و پر از حس زندگی ان ، وقتی روی تخت خواب مشترکت نشستی ، جلوی مردی که چندساله خودش و از هر لذتی محروم کرده این طوری نباید زبون بریزی و شیطنت کنی..بی تجربه ای خانم دنسر! کل دنیا هم بیان اعتراف کنن به بد بودن و بد زندگی کردنت...توی حریم این اتاق تازه آدم می فهمه چقدر بی تجربه ای!
میخ نگاهش را در چشمانم کوبیده بود ، آن هم با چکش سهمگین حرف هایش...هیچکس تا به حال من را این طوری نگاه نکرده بود.ورای ظواهر سعی بر شناختم نداشت!هیچ کس..هیچ کس که می گویم غلو نیست ، حتی مارال هم من را هیچ وقت بلد نشده بود.اگر بلد بود می دانست چطور می تواند مهارم کند!می دانست چطور می شود من را از این باتلاق بیرون کشید!
تا به حال عمدا خودتان را غرق کرده اید؟من کرده بودم.عمدا خودم را غرق کرده بودم تا دست و پا زدنم باعث شود کسی من را ببیند!نه ظاهرم را...خودم را ! بقیه اما فقط دخترکی را می دیدند شاد ، لبخند برلب..زیبا ، خوش پوش ، بی درد و عاشق لذت های لحظه ای.برای همین هیچ وقت دوستانم نفهمیدند گذشته ی من چه بود و چطور به این نقطه رسیدم!
حالا یکی در چشمانم زل زده بود و حین نوازش بدیع موهایم زمزمه می کرد کل دنیا هم بگویند من بدم ، باز بی تجربگی ام را می خواند.یکی پیدا شده بود که آمال را بدون خالکوبی کنار پاهایش ، بدون آن حجاب بی بند و بارش ، بدون سیگارهایش ، بدون جملات بی فکر و بی شرمانه اش می دید.بی تجربگی واقعی ، تنهایی و ترس هایش را لمس می کرد و می گفت باور نمی کند بد بودنم را...دستم را بالا آوردم و روی گونه ی زبرش گذاشتم : من می فهمم آرکان!
چشمانش تنگ شدند و تیره های دوست داشتنی اش را هم کوچک کردند:چی و؟
می خواستم بگویم مراعات کردن و صبوری کردن هایت را...مردانه ایستادن پای انتخاب غلط هردویمان را ، اما از احساسم گفتن را بلد نبودم تنها به جایش لب زدم: این که می خوای مخم و بزنی و یه لقمه ی چپم کنی؟
متوجه شوخی ام شد و با لبخند پیشانی ام را لمس کرد : آماده هستی ؟
-برای یه لقمه ی چپ شدن؟
مهربانانه نگاهم کرد : برای تغییر کردن!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐