#حماسه_یاسین
#قسمت_یاردهم
برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_یاردهم
برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA