#حماسه_یاسین
#قسمت_هفتم
ناگهان يكه خوردم .پشت كارتن هاي تغذيه قامتي بلند ولي خميـده بـا گردنـي كـج ديـدم .رفـتم
داخل.زير نور مهتاب چهره ملتهب وگريـان ودسـتان بـه التمـاس بلنـد شـده مسـعود شـادكام
نمايان شد.مدتي نشستم وبا صداي ناله وگريه مسعود همنوا شدم.در قنوتش داشت تند تند بـا
اشك وناله مناجات شعبانيه را از حفظ ميخواند . واشك ميريخت.ديگر نيازي بـه صـابون نبـود
شسته شده بودم وپاك . شـبهايي كـه دوسـاعت مانـده بـه اذان صـبح بيـدار ميشـدم هـر چـه
ميگشتم تـا بچـه هـاي گـردان را پيـدا كـنم نمـي توانسـتم . نـه داخـل مسـجد ونـه تـو اتاقهـاي
گردان.مگر تك وتوكي كه احتمالا در كارشان ناشي بودند .
يك روز صبح محمد سيفي -مسئول دسته -را كنار كشيدم وپرسيدم : مگر من تافته جـدا بافتـه
هستم؟ نصف شبها كجا ميرويد؟اول خودش را به ان راه زد اما سماجت مرا كه ديـدگفت:شـب
كه شد بهت ميگم .
١:٣٠ يا ٢ نصف شب بيدارم كرد.از مقر گردان رفتيم بيـرون بـه سـمت خاكريزهـا وبيابانهـاي
پشت خاكريزهابا تعجب گفتم:اقا محمود سركاريه؟كجا ميبري منو نصف شبي؟
با صدايي گرم ومحجوب گفت:عجله نكن الان ميرسيم پسره شيطون .
وقتي رسيديم پشت خاكريز گفت:بچه ها ان پشت هستن نگاه كن . گفتم:گرفتـي مـارو ؟شـوخي
مي كني؟ وقتي اشك را در چشمهايش ديدم يواشكي رفتم بالاي خاكريز وسرك كشيدم.
خداي من! چه خبر بود ! اينجا كجاست؟! تعداد زيادي قبر كنده شده ديـدم.كـه عـده اي داخلـش
مشغول عبادت بودند.يكي نماز ميخواند يكي ناله ميزد يكي گريـه ميكـرد و... تعجـب كـردم كـه
خدا چطور مرا به ميان اين فرشتگان زميني راه داده ! بـوي عطـر رفـت وامـد ملائـك وائمـه بـه
مشام ميرسيد. در حالي كه سعي ميكردم محمود انقـلاب روحـي ام رانفهمدواشـكهايم رانبينـد
گفتم خيلي خب فهميدم بريم .
امام جماعت وروحاني گردان شيخ حسين واعظـي بـود از بچـه هـاي سـينه سـوخته وقـديمي
تخريب .كلاسهاي اخلاق را هم او اداره ميكرد.البته چند تن از دانشجويان جامعـه امـام صـادق
عليه السلام هم كه در بين ما بودند وبه دليل اينكه سالهاي چهارم پنجم ودر حد فـوق ليسـانس بودند از نظر علمي بنيه صحبتهاي مفيد كردن را نداشتند.ميشـاني وحسـينيان وشـرف زاده از
جمله انان بودند كه دوتاي اول در دسته ما وسومي در گروهان سـتار بودنـد .كلاسـهاي غيـر
رسمي وخصوصي با اينها بود.
هر شب در اتاق قبل از خواندن سوره واقعه به تفسيري كه ميشاني ميكرد گـوش ميـداديم كـه
بسيار دلنشين بود.هنوز اواي دلنشـين ولحـن صـحبت كـردنش در گوشـم طنـين انـداز اسـت
يادش بخير...
#قسمت_هفتم
ناگهان يكه خوردم .پشت كارتن هاي تغذيه قامتي بلند ولي خميـده بـا گردنـي كـج ديـدم .رفـتم
داخل.زير نور مهتاب چهره ملتهب وگريـان ودسـتان بـه التمـاس بلنـد شـده مسـعود شـادكام
نمايان شد.مدتي نشستم وبا صداي ناله وگريه مسعود همنوا شدم.در قنوتش داشت تند تند بـا
اشك وناله مناجات شعبانيه را از حفظ ميخواند . واشك ميريخت.ديگر نيازي بـه صـابون نبـود
شسته شده بودم وپاك . شـبهايي كـه دوسـاعت مانـده بـه اذان صـبح بيـدار ميشـدم هـر چـه
ميگشتم تـا بچـه هـاي گـردان را پيـدا كـنم نمـي توانسـتم . نـه داخـل مسـجد ونـه تـو اتاقهـاي
گردان.مگر تك وتوكي كه احتمالا در كارشان ناشي بودند .
يك روز صبح محمد سيفي -مسئول دسته -را كنار كشيدم وپرسيدم : مگر من تافته جـدا بافتـه
هستم؟ نصف شبها كجا ميرويد؟اول خودش را به ان راه زد اما سماجت مرا كه ديـدگفت:شـب
كه شد بهت ميگم .
١:٣٠ يا ٢ نصف شب بيدارم كرد.از مقر گردان رفتيم بيـرون بـه سـمت خاكريزهـا وبيابانهـاي
پشت خاكريزهابا تعجب گفتم:اقا محمود سركاريه؟كجا ميبري منو نصف شبي؟
با صدايي گرم ومحجوب گفت:عجله نكن الان ميرسيم پسره شيطون .
وقتي رسيديم پشت خاكريز گفت:بچه ها ان پشت هستن نگاه كن . گفتم:گرفتـي مـارو ؟شـوخي
مي كني؟ وقتي اشك را در چشمهايش ديدم يواشكي رفتم بالاي خاكريز وسرك كشيدم.
خداي من! چه خبر بود ! اينجا كجاست؟! تعداد زيادي قبر كنده شده ديـدم.كـه عـده اي داخلـش
مشغول عبادت بودند.يكي نماز ميخواند يكي ناله ميزد يكي گريـه ميكـرد و... تعجـب كـردم كـه
خدا چطور مرا به ميان اين فرشتگان زميني راه داده ! بـوي عطـر رفـت وامـد ملائـك وائمـه بـه
مشام ميرسيد. در حالي كه سعي ميكردم محمود انقـلاب روحـي ام رانفهمدواشـكهايم رانبينـد
گفتم خيلي خب فهميدم بريم .
امام جماعت وروحاني گردان شيخ حسين واعظـي بـود از بچـه هـاي سـينه سـوخته وقـديمي
تخريب .كلاسهاي اخلاق را هم او اداره ميكرد.البته چند تن از دانشجويان جامعـه امـام صـادق
عليه السلام هم كه در بين ما بودند وبه دليل اينكه سالهاي چهارم پنجم ودر حد فـوق ليسـانس بودند از نظر علمي بنيه صحبتهاي مفيد كردن را نداشتند.ميشـاني وحسـينيان وشـرف زاده از
جمله انان بودند كه دوتاي اول در دسته ما وسومي در گروهان سـتار بودنـد .كلاسـهاي غيـر
رسمي وخصوصي با اينها بود.
هر شب در اتاق قبل از خواندن سوره واقعه به تفسيري كه ميشاني ميكرد گـوش ميـداديم كـه
بسيار دلنشين بود.هنوز اواي دلنشـين ولحـن صـحبت كـردنش در گوشـم طنـين انـداز اسـت
يادش بخير...
#حماسه_یاسین
#قسمت_هشتم
طرف هم ميگفت چه غلطي كرديم ها !بابا ولم كنيد با خدا بودم با شـما كـه نبـودم .برجهـاي ٩
و١٠ سرما شديد تر شده بود وگاهي شبها يخ لباسهاي غواصي را مي تكانديم تا مقداري شـل
شود تا بشود بپوشيم. بعد هم بچه ها اين مشكل كوچولو را با ذكر گفتن حـل ميكردنـد ! در اب
سرما غوغا ميكرد صداي به هم خوردن دندانها به خوبي شنيده ميشـد ولـي سـرانجام عـادت
كرديم. صداي ذكر بچه ها كه از دهانه اشنو گل شنيده مي شد منظره جالبي را درست ميكرد.
هر چه بيشتر مي گذشت از نظر روحي و جسمي اماده تر مـي شـديم .شـبها كـه از اب در مـي
امديم اصلا سرما را حس نمي كرديم . ان قدر لخت وپتي اين ور اون ور مي رفتـيم و بـه سـرو
كله همديگر مي زديم وچاي مي خورديم تا بدنمان با باد سرد زمسـتان خـود بـه خـود خشـك
مي شد . هيچ وقت از حوله استفاده نمي كرديم .كار طاقت فرساي غواصي هم برايمان عـادت
شده وفين زدن مثل راه رفتن بود. معمولا در هر نوبت كه داخل كارون مـي شـديم بـين ١٠ تـا
٢٠ كيلومتر كار مي كرديم واغلب هم بر خلاف جريان رود مطلبي كه براي هـر نيـروي نظـامي
كلاسيكي غير قابل باور است .
حدود سه ماه اموزش ديديم. بدنمان مثل ماهي ليز شده بود!بعضي از بچه ها ادعا مـي كردنـد
كه احساس مي كنند داراي ابشش شده اند ! كار غواصـي ان هـم داخـل كـارون بـا هـيچ منطـق
نظامي سازگار نبود .اب كارون بعضي اوقات خيلي خطر ناك وبه قول بچه هـا دو جريانـه مـي
شد.يعني سطح اب مد بود وزير اب جزر.در ايـن حالـت گـرداب ماننـدي بـه وجـود مـي امدكـه
غواص را به زير اب مي كشيد وخفه ميكرد.
يك روز گروهان ما داشت كنار اب تمرين استتار وجنگ نـي مـي كـرد.در ايـن موقـع گروهـان
ستار به فرماندهي برادر كرابي كه از درون قايق نظـارت داشـت داشـتند از جلـوي مـا رد مـي
شدند. به سيد هادي مشتاقيان گفتم: به به! كيف كن از گل گروهان ستار فقط يـك خـط باريـك
كه سر اشنو گلهايشان است روي اب معلوم است . اين طوري در شب اگر از زير پايت هـم رد
بشوند نمي فهمي ...
#قسمت_هشتم
طرف هم ميگفت چه غلطي كرديم ها !بابا ولم كنيد با خدا بودم با شـما كـه نبـودم .برجهـاي ٩
و١٠ سرما شديد تر شده بود وگاهي شبها يخ لباسهاي غواصي را مي تكانديم تا مقداري شـل
شود تا بشود بپوشيم. بعد هم بچه ها اين مشكل كوچولو را با ذكر گفتن حـل ميكردنـد ! در اب
سرما غوغا ميكرد صداي به هم خوردن دندانها به خوبي شنيده ميشـد ولـي سـرانجام عـادت
كرديم. صداي ذكر بچه ها كه از دهانه اشنو گل شنيده مي شد منظره جالبي را درست ميكرد.
هر چه بيشتر مي گذشت از نظر روحي و جسمي اماده تر مـي شـديم .شـبها كـه از اب در مـي
امديم اصلا سرما را حس نمي كرديم . ان قدر لخت وپتي اين ور اون ور مي رفتـيم و بـه سـرو
كله همديگر مي زديم وچاي مي خورديم تا بدنمان با باد سرد زمسـتان خـود بـه خـود خشـك
مي شد . هيچ وقت از حوله استفاده نمي كرديم .كار طاقت فرساي غواصي هم برايمان عـادت
شده وفين زدن مثل راه رفتن بود. معمولا در هر نوبت كه داخل كارون مـي شـديم بـين ١٠ تـا
٢٠ كيلومتر كار مي كرديم واغلب هم بر خلاف جريان رود مطلبي كه براي هـر نيـروي نظـامي
كلاسيكي غير قابل باور است .
حدود سه ماه اموزش ديديم. بدنمان مثل ماهي ليز شده بود!بعضي از بچه ها ادعا مـي كردنـد
كه احساس مي كنند داراي ابشش شده اند ! كار غواصـي ان هـم داخـل كـارون بـا هـيچ منطـق
نظامي سازگار نبود .اب كارون بعضي اوقات خيلي خطر ناك وبه قول بچه هـا دو جريانـه مـي
شد.يعني سطح اب مد بود وزير اب جزر.در ايـن حالـت گـرداب ماننـدي بـه وجـود مـي امدكـه
غواص را به زير اب مي كشيد وخفه ميكرد.
يك روز گروهان ما داشت كنار اب تمرين استتار وجنگ نـي مـي كـرد.در ايـن موقـع گروهـان
ستار به فرماندهي برادر كرابي كه از درون قايق نظـارت داشـت داشـتند از جلـوي مـا رد مـي
شدند. به سيد هادي مشتاقيان گفتم: به به! كيف كن از گل گروهان ستار فقط يـك خـط باريـك
كه سر اشنو گلهايشان است روي اب معلوم است . اين طوري در شب اگر از زير پايت هـم رد
بشوند نمي فهمي ...
#حماسه_یاسین
#قسمت_نهم
چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهنـاي صـورتش پـر از اشـك. از روي
صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كـرده بـود. يـك عالمـه اشـك ريختـه
بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تعجب كردم كه چطور بعضـي ايـن قـدر اشـك دارنـد ! در اوقـات
فراعت، بيشتر با علي شيباني كه جزء گروهان ستار بود و از پنجم دبستان بـا هـم بـوديم ، بـه
سر مي بردم و همين طور با سيد هادي مشتاقيان و «حسن ديزجی» كه بچـه محـل بـوديم .
گاهي هم به گردان نوح مي رفتيم و ديداري تازه مـي كـرديم ؛ بـا شـوريده دل ، يگـانگي، حميـد
عبداالله زاده، صراف نژاد، بادياني، حسين ضميري و ...
سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادرجليل محـدثي فرمانـده ي محبـوب و رشـيد
گردان ـ با صحبتهاي گرم و شيوايش همـه را سـر كيـف مـي آورد. داخـل دسـته هـم حـال و
هوايي داشتيم . علي تشكري ، يك عارف به تمام معنـا بـود؛ تـودار ، دلسـوخته، متواضـع، كـم
حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهـاي آنچنـاني
و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است . در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مـي كنـد
و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. علي مي گفت چندين بـار بـه طـرف
تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضـمين كـرده بـود سـر يـك مـاه
خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چـرا ايـن يـك مـاه تمـام نمـي شـود؟
خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي، معصومي، كسي مرا متحول كرده ! يـك بـار بـه
او گفتم :«علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هـم رفيقـاي سـابق عوضـت
كنند؟»
لبخندي زد و گفت :«سيد فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگـردم، فكـرش را مـي
كنم!.»
سيد هادي مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر بـا بچـه هـاي دسـته
مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با ايـن كـه اينكـاره نبـود، امـا چشـمان
اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت . بـه خـانم فاطمـه زهـرا(س) ، ارادتـي
ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بـد مـي شـد و بـا آب قنـد بـه
حالش مي آوردند .
يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايـم، فـيلم هفـت دلاور
را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود ! فيلم كه تمام شد، بچه هـا بـر و بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!
#قسمت_نهم
چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهنـاي صـورتش پـر از اشـك. از روي
صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كـرده بـود. يـك عالمـه اشـك ريختـه
بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تعجب كردم كه چطور بعضـي ايـن قـدر اشـك دارنـد ! در اوقـات
فراعت، بيشتر با علي شيباني كه جزء گروهان ستار بود و از پنجم دبستان بـا هـم بـوديم ، بـه
سر مي بردم و همين طور با سيد هادي مشتاقيان و «حسن ديزجی» كه بچـه محـل بـوديم .
گاهي هم به گردان نوح مي رفتيم و ديداري تازه مـي كـرديم ؛ بـا شـوريده دل ، يگـانگي، حميـد
عبداالله زاده، صراف نژاد، بادياني، حسين ضميري و ...
سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادرجليل محـدثي فرمانـده ي محبـوب و رشـيد
گردان ـ با صحبتهاي گرم و شيوايش همـه را سـر كيـف مـي آورد. داخـل دسـته هـم حـال و
هوايي داشتيم . علي تشكري ، يك عارف به تمام معنـا بـود؛ تـودار ، دلسـوخته، متواضـع، كـم
حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهـاي آنچنـاني
و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است . در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مـي كنـد
و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. علي مي گفت چندين بـار بـه طـرف
تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضـمين كـرده بـود سـر يـك مـاه
خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چـرا ايـن يـك مـاه تمـام نمـي شـود؟
خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي، معصومي، كسي مرا متحول كرده ! يـك بـار بـه
او گفتم :«علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هـم رفيقـاي سـابق عوضـت
كنند؟»
لبخندي زد و گفت :«سيد فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگـردم، فكـرش را مـي
كنم!.»
سيد هادي مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر بـا بچـه هـاي دسـته
مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با ايـن كـه اينكـاره نبـود، امـا چشـمان
اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت . بـه خـانم فاطمـه زهـرا(س) ، ارادتـي
ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بـد مـي شـد و بـا آب قنـد بـه
حالش مي آوردند .
يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايـم، فـيلم هفـت دلاور
را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود ! فيلم كه تمام شد، بچه هـا بـر و بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!
#حماسه_یاسین
#قسمت_دهم
خلاصه به هر زحمتي بود ـ چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بـود در يـك كيلـومتري
خط اروند ـ وعده خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر .
صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر ميگذشت ، شور و شـوق بچـه هـا بيشـتر مـيشد . اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمـي گذاشـت . حـال و هـواي عجيبـي بـود . لباسـهاي
غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بسـتيم . سـلاح هـا را كـه ٢٤
سـاعت در گازوئيـل و روغـن بـراي ضـد آب شـدن خوابانيـده بـوديم ، تميـز كـرديم . تعـداد
نارنجكها را براي آخرين بار حساب كرديم .به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تـا ١٦ نارنجـك
مي رسيد. هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بـردارد . بـه مـن ١٢
نارنجك رسيد .٣ خشاب اضافه ، دو گلوله آرپي جي اضافي ، سيم چـين ، سـيم خـاردار قطـع
كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيره جنگـي كـه همـراه نارنجكهـا بـه خـودم بسـتم .
شده بودم انبار مهمات ! برادر جليل ، مرا كه در آب ديـد ، گفـت:«بـرادر انجـوي ! شـما ٢ تـا
نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است.»
با خنده گفتم:« برادر جليل ! حاضـرم ؛ ولـي شـما جـاي بسـتن آنهـا را پيـدا كنيـد !»و از آب
آمدم بيرون .با تعجب خنديد و گفت:«پسر ! تو چرا بدنت ايـن جوريـه ؟! اصـلاً بـا ايـن همـه
وسايل چه طوري راه مي روي ؟»
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . شايد آخرين اذاني بود كه مـي شـنيديم . چـون ناهـار را
قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجـام شـد .دو سـه
ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟ بچه هـا دو تـا ، دوتـا يـا چنـد تـا ،
چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت. يك عده هم زانـو در بغـل گرفتـه ،
با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مـي كردنـد .عـده اي هـم دسـت بـه قلـم شـده بودنـد .
تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقـة عمليـاتي و عمليـاتي
را كه قرار است شركت كنيد؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شـود و از نظـر امنيتـي
مشكلي ندارد!
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند. سـوار شـديم و ٢ كيلـومتري پاسـاژ پيـاده شـديم و از
پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هـر ضـرب و زوري بـود ، خـود را داخـل پاسـاژ جـا
داديم . مقر گردان نوح هـم در بهـداري بـود ؛ درسـت رو بـه روي پاسـاژ ، سـمت چـپ جـاده
آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح . چون بعد از نماز كـارشروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد آزادفـر ، حسـين ضـميري ،
عليزاده ، حسن پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگـي شـديد مـي كـردم.
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_دهم
خلاصه به هر زحمتي بود ـ چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بـود در يـك كيلـومتري
خط اروند ـ وعده خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر .
صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر ميگذشت ، شور و شـوق بچـه هـا بيشـتر مـيشد . اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمـي گذاشـت . حـال و هـواي عجيبـي بـود . لباسـهاي
غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بسـتيم . سـلاح هـا را كـه ٢٤
سـاعت در گازوئيـل و روغـن بـراي ضـد آب شـدن خوابانيـده بـوديم ، تميـز كـرديم . تعـداد
نارنجكها را براي آخرين بار حساب كرديم .به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تـا ١٦ نارنجـك
مي رسيد. هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بـردارد . بـه مـن ١٢
نارنجك رسيد .٣ خشاب اضافه ، دو گلوله آرپي جي اضافي ، سيم چـين ، سـيم خـاردار قطـع
كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيره جنگـي كـه همـراه نارنجكهـا بـه خـودم بسـتم .
شده بودم انبار مهمات ! برادر جليل ، مرا كه در آب ديـد ، گفـت:«بـرادر انجـوي ! شـما ٢ تـا
نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است.»
با خنده گفتم:« برادر جليل ! حاضـرم ؛ ولـي شـما جـاي بسـتن آنهـا را پيـدا كنيـد !»و از آب
آمدم بيرون .با تعجب خنديد و گفت:«پسر ! تو چرا بدنت ايـن جوريـه ؟! اصـلاً بـا ايـن همـه
وسايل چه طوري راه مي روي ؟»
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . شايد آخرين اذاني بود كه مـي شـنيديم . چـون ناهـار را
قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجـام شـد .دو سـه
ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟ بچه هـا دو تـا ، دوتـا يـا چنـد تـا ،
چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت. يك عده هم زانـو در بغـل گرفتـه ،
با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مـي كردنـد .عـده اي هـم دسـت بـه قلـم شـده بودنـد .
تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقـة عمليـاتي و عمليـاتي
را كه قرار است شركت كنيد؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شـود و از نظـر امنيتـي
مشكلي ندارد!
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند. سـوار شـديم و ٢ كيلـومتري پاسـاژ پيـاده شـديم و از
پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هـر ضـرب و زوري بـود ، خـود را داخـل پاسـاژ جـا
داديم . مقر گردان نوح هـم در بهـداري بـود ؛ درسـت رو بـه روي پاسـاژ ، سـمت چـپ جـاده
آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح . چون بعد از نماز كـارشروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد آزادفـر ، حسـين ضـميري ،
عليزاده ، حسن پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگـي شـديد مـي كـردم.
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_یاردهم
برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_یاردهم
برگشـتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودنـد و عـراق هـم انگـار بـو بـرده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشـين اذان علـي شـيباني ، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و بـا چشـمهاي از حدقـه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مـيكـرد ! اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند :
ـ اشهد ان محمداً رسول االله . . .
صف نماز بسته شد . حاج آقا واعظي خيلي زحمت كشـيد تـا توانسـت خـود را كنتـرل كـرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّـر هـم محمـد واحـدي بـود . صـداي او بـه هـيچ كـس نمـي رسـيد .
پيشنماز گريه مي كرد ، مأمومين گريه مي كردند ، مكبر گريـه مـي كـرد ، عجـب نمـازي بـود !
خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هـاي ” الهـي الحقنـي بالشـهداء والصـالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود .
نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن . لباسـهاي غواصـي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفـت . دلـم بـراي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار . بلنـد صـدايش زدم .
يك پس كله دوستانه از سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم . راست هـم مـي گفـت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوبـاره ببيـنمش . بينـي ام تير مي كشيد و اشك در چشمانم و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كـردم و بـا تضرع به درگاه خـدا التمـاس كـردم ” : خـدايا ! علـيِ مـرا از مـن نگيـر ! بـا هـادي مشـتاقيان ،
تشكري ، « حميد رجبي » ، مهراني ، پاكدل ، حسينيان و سيفي در ديد هم بوديم .
اول ، گروهان ستار رفت بيرون تا از كانـالي كـه ب چـه هـاي مهندسـي لشـكر ( طـي ٣ مـاه بـا زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلـومتر راه بـود ، عبـور كننـد . وقتـي نوبـت
گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان سـتار افتـاده انـد و يكي دو تا امدادگر داشتند برشـان مـي گرداندنـد داخـل پاسـاژ . حـاج آقـا واعظـي ، روحـاني
گردان و ” حسين مهدي پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شـده بودنـد . پريـدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخـر را تـا كمـر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر اسـتتار خـوب بـود . نـام عمليـات را اعـلام كردنـد ” : كـربلاي چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) » “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_دوازدهم
سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمـد . اول قـرار
بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط اروند ، به فاصله ٣ دقيقـه ، مـا داخـل
شويم و بعد هم گروهانهاي غفار و جبار . در كنارة اروند ، يك نفـر بـا لبـاس بسـيجي و كـلاه
آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضـي كـه او را مـي شـناختند ، مـي
بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم بـرادر حـاج اسـماعيل قـاآني ، فرمانـدة عزيـز و دلاور لشـكر
است . با خوشحالي بوسيدمش . روحية عجيبي گرفتم . گروهـان سـتار وارد ارونـد شـد و بـا
نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تـا از آنجـا جلـو برونـد . در حـالي كـه
چشم دوخته بوديم به ستون گروهان سـتار كـه در آب پـيش مـي رفتنـد ، ثانيـه شـماري مـي
كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خـودم هـم
باور نمي كردم .
ناگهان آن خـط كـاملاً خـاموش بـه يـك بُمـب سراسـري تبـديل شـد و گلولـه هـاي دوشـكا و
چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواسـتيم وارد آب شـويم كـه بعـد از يـك
ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگـر . باورمـان نمـي شـد . از بچـه هـاي
گروهان ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان ستار شهيد شده بود و هرچه بـا
او تماس مي گرفتيم ، ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مـي مانـد ، خـود را مـي رسـاند بـه
جزيرة ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود !
وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگـاهي نااميدانـه كـردم و زيـر لـب گفـتم ” :
بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ “ .
تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بـر كانـال را گرفـت زيـر آتـش .
همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور بـرادر جليـل شـروع كـرديم بـا تمـام قـوا ايـن سـه
كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن « . محمـد خليـل نـژاد » ــ يكـي از بچـه هـاي جانبـاز ـ پـاي
مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مـي بسـت . داد
زدم ” : كمك نمي خواي ؟ “
جوابي داد كه خنده ام گرفت . گفت ” : نه جيگر ، نوكرتم “ !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_دوازدهم
سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمـد . اول قـرار
بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط اروند ، به فاصله ٣ دقيقـه ، مـا داخـل
شويم و بعد هم گروهانهاي غفار و جبار . در كنارة اروند ، يك نفـر بـا لبـاس بسـيجي و كـلاه
آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضـي كـه او را مـي شـناختند ، مـي
بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم بـرادر حـاج اسـماعيل قـاآني ، فرمانـدة عزيـز و دلاور لشـكر
است . با خوشحالي بوسيدمش . روحية عجيبي گرفتم . گروهـان سـتار وارد ارونـد شـد و بـا
نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تـا از آنجـا جلـو برونـد . در حـالي كـه
چشم دوخته بوديم به ستون گروهان سـتار كـه در آب پـيش مـي رفتنـد ، ثانيـه شـماري مـي
كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خـودم هـم
باور نمي كردم .
ناگهان آن خـط كـاملاً خـاموش بـه يـك بُمـب سراسـري تبـديل شـد و گلولـه هـاي دوشـكا و
چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواسـتيم وارد آب شـويم كـه بعـد از يـك
ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگـر . باورمـان نمـي شـد . از بچـه هـاي
گروهان ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان ستار شهيد شده بود و هرچه بـا
او تماس مي گرفتيم ، ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مـي مانـد ، خـود را مـي رسـاند بـه
جزيرة ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود !
وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگـاهي نااميدانـه كـردم و زيـر لـب گفـتم ” :
بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ “ .
تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بـر كانـال را گرفـت زيـر آتـش .
همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور بـرادر جليـل شـروع كـرديم بـا تمـام قـوا ايـن سـه
كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن « . محمـد خليـل نـژاد » ــ يكـي از بچـه هـاي جانبـاز ـ پـاي
مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مـي بسـت . داد
زدم ” : كمك نمي خواي ؟ “
جوابي داد كه خنده ام گرفت . گفت ” : نه جيگر ، نوكرتم “ !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_سیزدهم
اين بابا اينجا هم ول كن نبود . از اين تكه پرانيها خيلي داشت . پسر شجاع و بـي كلـه اي بـود .
تجربه هم خيلي داشـت . دوبـاره مسـير را ادامـه دادم . حميـد رجبـي جلـوي مـن بـود و علـي
تشكري پشت سرم . ناگهان يك گلوله خورد لبة كانال و تا آمدم به خـودم بجنـبم ، ديـدم روي
هوا هستم . شايد هفت ، هشت متر به هوا پرتاب شدم ؛ طوري كـه يـك لحظـه احسـاس كـردم
شهيد شده ام ؛ كه با كمر آمدم روي زمين و عشق وعاشقي از سـرم پريـد ! در همـين موقـع ،
دو نفر ديگر هم افتادند رويم ! يكي حميد رجبي بود ، ديگـري هـم تشـكري . سـه تـايي ، سـالمِ
سالم بوديم ؛ فقط يك كم كوفتگي داشتيم . با داد و فرياد ، آنان را از روي خودم بلنـد كـردم و
سه تايي شروع كرديم به دويدن تا پاساژ . به پاساژ كـه رسـيديم ، گفتنـد اسـتراحت كنيـد تـا
خبرتان كنيم . خودمان را سرگرم كرديم ؛ خواب كه ابداً به چشممان راه نيافت !
صبح كه شد ، گفتند برويد به سمت خرمشهر ! با همين لباسهاي غواصي و پياده ! منتهـي چنـد
نفر چند نفر . بهتمان زده بود . صحنة شهادت بچه هاي گروهان قهـار بسـيار مظلومانـه بـود .
يكـي يكـي بـا نالـه اي خفيـف بـه زيـر آب مـي رفتنـد . شـهادت غـواص ، از مظلومانـه تـرين
شهادتهاست ؛ زيرا نه راه پيش دارد ، نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن . اين كـه يـك دفعـه ،
يك گروهان جلوي چشممان بروند و ديگر از هيچ كدامشان خبري نرسد ، دردناك بود . وقتـي
با لباسهاي گل آلود غواصي داشتم نماز صبح مي خوانـدم ، يـك ماشـين فيلمبـرداري آمـد از
بغل از من فيلمبرداري كرد و رفت ! حيف كه سرنماز بودم ؛ وگرنه اصلاً دلم نمـي خواسـت از
قيافة خسته و محزونم فيلمبرداري شود !
برگشتيم داخل محوطة گردان . همة بچه ها ساكت و ماتم زده تكيـه داده بودنـد بـه ديوارهـا و
زير آفتاب نشسته بودند . صداي گرية بعضي ها بلند بود . شوخي كه نبـود ؛ از يـك گروهـان
گردان ، بعد از ٨ ساعت هنوز خبري نبود . از گروهان ما هم كـه داخـل ارونـد نشـده بـود ، ٣
نفر مجروح شدند .
٥/٩ ـ ١٠ صبح بود كه سرو كلة « محمد خداياري » و « محمد شعباني » پيدا شد ؛ از بچه هـاي
گروهان ستار بودند . همه ريختند سرشان . آنها خود را به جزيرة ماهي رسـانده و بـا وجـود
كم بودن تعدادشان ، به جزيره حمله كرده بودنـد . خبـر شـهادت كرابـي ـ فرمانـدة گروهـان ـ
عليرضا نوراللهي ـ معاون گردان ـ عامري و عابديني ـ ٢ تا از مسؤولان دسته ها ـ و چنـد نفـر
ديگر را هم داشتند ؛ اما از بقيه بي خبر بودند . با ترس پرسيدم ” : علي شيباني را نديديد ؟! “
جواب داد ” : چرا ، شهيد شد “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_سیزدهم
اين بابا اينجا هم ول كن نبود . از اين تكه پرانيها خيلي داشت . پسر شجاع و بـي كلـه اي بـود .
تجربه هم خيلي داشـت . دوبـاره مسـير را ادامـه دادم . حميـد رجبـي جلـوي مـن بـود و علـي
تشكري پشت سرم . ناگهان يك گلوله خورد لبة كانال و تا آمدم به خـودم بجنـبم ، ديـدم روي
هوا هستم . شايد هفت ، هشت متر به هوا پرتاب شدم ؛ طوري كـه يـك لحظـه احسـاس كـردم
شهيد شده ام ؛ كه با كمر آمدم روي زمين و عشق وعاشقي از سـرم پريـد ! در همـين موقـع ،
دو نفر ديگر هم افتادند رويم ! يكي حميد رجبي بود ، ديگـري هـم تشـكري . سـه تـايي ، سـالمِ
سالم بوديم ؛ فقط يك كم كوفتگي داشتيم . با داد و فرياد ، آنان را از روي خودم بلنـد كـردم و
سه تايي شروع كرديم به دويدن تا پاساژ . به پاساژ كـه رسـيديم ، گفتنـد اسـتراحت كنيـد تـا
خبرتان كنيم . خودمان را سرگرم كرديم ؛ خواب كه ابداً به چشممان راه نيافت !
صبح كه شد ، گفتند برويد به سمت خرمشهر ! با همين لباسهاي غواصي و پياده ! منتهـي چنـد
نفر چند نفر . بهتمان زده بود . صحنة شهادت بچه هاي گروهان قهـار بسـيار مظلومانـه بـود .
يكـي يكـي بـا نالـه اي خفيـف بـه زيـر آب مـي رفتنـد . شـهادت غـواص ، از مظلومانـه تـرين
شهادتهاست ؛ زيرا نه راه پيش دارد ، نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن . اين كـه يـك دفعـه ،
يك گروهان جلوي چشممان بروند و ديگر از هيچ كدامشان خبري نرسد ، دردناك بود . وقتـي
با لباسهاي گل آلود غواصي داشتم نماز صبح مي خوانـدم ، يـك ماشـين فيلمبـرداري آمـد از
بغل از من فيلمبرداري كرد و رفت ! حيف كه سرنماز بودم ؛ وگرنه اصلاً دلم نمـي خواسـت از
قيافة خسته و محزونم فيلمبرداري شود !
برگشتيم داخل محوطة گردان . همة بچه ها ساكت و ماتم زده تكيـه داده بودنـد بـه ديوارهـا و
زير آفتاب نشسته بودند . صداي گرية بعضي ها بلند بود . شوخي كه نبـود ؛ از يـك گروهـان
گردان ، بعد از ٨ ساعت هنوز خبري نبود . از گروهان ما هم كـه داخـل ارونـد نشـده بـود ، ٣
نفر مجروح شدند .
٥/٩ ـ ١٠ صبح بود كه سرو كلة « محمد خداياري » و « محمد شعباني » پيدا شد ؛ از بچه هـاي
گروهان ستار بودند . همه ريختند سرشان . آنها خود را به جزيرة ماهي رسـانده و بـا وجـود
كم بودن تعدادشان ، به جزيره حمله كرده بودنـد . خبـر شـهادت كرابـي ـ فرمانـدة گروهـان ـ
عليرضا نوراللهي ـ معاون گردان ـ عامري و عابديني ـ ٢ تا از مسؤولان دسته ها ـ و چنـد نفـر
ديگر را هم داشتند ؛ اما از بقيه بي خبر بودند . با ترس پرسيدم ” : علي شيباني را نديديد ؟! “
جواب داد ” : چرا ، شهيد شد “
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_چهاردهم
سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهـاي كنـده ، و
چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكـي از قبرهـا و آن قـدر گـري
ه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .
چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه جواد كـافي و حسـن ديزجـي ـ از بچـه هـاي گروهـان ـ
مجروح و در مشهد بستري هستند
٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان ، به صدا درآمد و گردان كـه حـالا فقـط ٣
گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت . برادر جليل با صورتي خنـدان و نـوراني وارد
شد و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت ” : بسم رب الشـهداء والصـديقين
و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگـر موعـد امتحـان پـس دادن
اسـت . اگـر مـي خواهيـد لياقـت خـود را بـه آقايتـان نشـان دهيـد ، اگـر مـي خواهيـد انتقـام
همسنگرانتان را در گروهان ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حـال موعـدي
است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد ” : آي خدا ! چه كار مي خواهي كنـي ؟ ايـن بچـه
ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر “ .
بعد رو كرد به ما و گفت ” : مطمئن باشـيد خـدا شـما را كمـك مـي كنـد . ايـن بـار كـه خـدمت
حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند ” : انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم ”.
غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند .
اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي گردان نوح . توي ايـن پـنج روز كـه بـراي مـا يـك
سال گذشت ، رفت و آمد به گردان نوح قطع نشده بود . روز بعد از كربلاي ٤ كه رفتيم ، جـاي
عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از گردان نـوح هـم وارد عمـل شـده بـود ؛ ولـي اغلـب
توانسته بودند برگردنـد و فقـط ١٠ ـ ١٥ نفـر شـهيد داده بودنـد ؛ از جملـه ناصـري ، تقـوايي ،
عيـدي ـ هـم درس مـن در مرغـداني ـ و آزادفـر ـ بچـه محلـه مـان ـ بيخـود نبـود كـه موقـع
خداحافظي دلم آنطور گرفته بود ! دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است !
فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريـب رفتـه بـود داخـل
معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومـي رفتـه و شـهيد شـده بـود ، سـومي . . . و تـا آخـرين تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنـازه هايشـان همـان جـا در معبـر و روي هـم افتـاده
بود. االله اكبر از اين ايمان !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_چهاردهم
سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهـاي كنـده ، و
چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكـي از قبرهـا و آن قـدر گـري
ه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .
چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه جواد كـافي و حسـن ديزجـي ـ از بچـه هـاي گروهـان ـ
مجروح و در مشهد بستري هستند
٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان ، به صدا درآمد و گردان كـه حـالا فقـط ٣
گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت . برادر جليل با صورتي خنـدان و نـوراني وارد
شد و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت ” : بسم رب الشـهداء والصـديقين
و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگـر موعـد امتحـان پـس دادن
اسـت . اگـر مـي خواهيـد لياقـت خـود را بـه آقايتـان نشـان دهيـد ، اگـر مـي خواهيـد انتقـام
همسنگرانتان را در گروهان ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حـال موعـدي
است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد ” : آي خدا ! چه كار مي خواهي كنـي ؟ ايـن بچـه
ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر “ .
بعد رو كرد به ما و گفت ” : مطمئن باشـيد خـدا شـما را كمـك مـي كنـد . ايـن بـار كـه خـدمت
حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند ” : انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم ”.
غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند .
اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي گردان نوح . توي ايـن پـنج روز كـه بـراي مـا يـك
سال گذشت ، رفت و آمد به گردان نوح قطع نشده بود . روز بعد از كربلاي ٤ كه رفتيم ، جـاي
عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از گردان نـوح هـم وارد عمـل شـده بـود ؛ ولـي اغلـب
توانسته بودند برگردنـد و فقـط ١٠ ـ ١٥ نفـر شـهيد داده بودنـد ؛ از جملـه ناصـري ، تقـوايي ،
عيـدي ـ هـم درس مـن در مرغـداني ـ و آزادفـر ـ بچـه محلـه مـان ـ بيخـود نبـود كـه موقـع
خداحافظي دلم آنطور گرفته بود ! دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است !
فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريـب رفتـه بـود داخـل
معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومـي رفتـه و شـهيد شـده بـود ، سـومي . . . و تـا آخـرين تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنـازه هايشـان همـان جـا در معبـر و روي هـم افتـاده
بود. االله اكبر از اين ايمان !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_پانزدهم
وقتي به گردان نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي بـه پـا شـده بـود . شـوريده دل ،
زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همـه را اذيـت مـي كـرد . حميـد عبـداالله زاده ، حسـين
ضميري ، صراف نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به ضميري گفتم ” : انگـار بـاز هـم حاجـت
روا نشدي ؟ “ !
خيلي سريع اشك در چشمهايش جمـع شـد و گفـت ” : انشـاءاالله ايـن دفعـه . انشـاءاالله “ و چنـد
مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد ” : تـو را بـه خـدا دعـا كـن .
ديگه آمادة آماده ام “ . و باز هم مظلومانه خنديد و گفت ” : ولش كن ، هرچي خدا بخواد “ !
دوباره تمرين شروع شد . منطقة عملياتي لشكر امام رضا عليه السلام ، جزيرة بوارين بود كـه
از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي گردان نـوح و از پـل اول تـا جـادة شيشـه بـراي
گردان ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچـه هـاي لشـكر ٥ نصـر بـود و
ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانـال كنـده شـده از
سمت خاكريز خودمان به داخل نهر خين رفته ، بعد از عبـور از نهـر ، بـه خـط عراقـي هـا مـي
زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هـم مـين كـاري
شده بود .
روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كـه بـرادر خليـل موفـق و بـرادر « مجيـد غفـوري » از
معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مـورد اصـابت موشـك واقـع شـده انـد .
حاج خليل به شدت مجروح شده و مجيد غفوري هم به شهادت رسيده بـود . برادرهـاي مجيـد
هم قبلاً به شهادت رسيده بودنـد « . وحيـد غفـوري » ، سـال ٦٣ در عمليـات بـدر بـه شـهادت
رسيده و « حميد غفوري » هم كه از بچه هاي گردان نوح بود ، در كربلاي چهار .
امير يگانگي ، تخريبچي گردان نوح مي گفت شب قبل از كربلاي چهـار بـا حميـد غفـوري قـرار
گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد !
چون حميد شهيد شده بود ، « مهدي سعيدي » ـ از مسؤولان تخريـب ـ بـه مجيـد اصـرار مـي
كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هسـتند ؛ امـا او امتنـاع مـي كـرد . سـعيدي مـي
گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفـت تـا عصـر جـواب قطعـي
مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_پانزدهم
وقتي به گردان نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي بـه پـا شـده بـود . شـوريده دل ،
زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همـه را اذيـت مـي كـرد . حميـد عبـداالله زاده ، حسـين
ضميري ، صراف نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به ضميري گفتم ” : انگـار بـاز هـم حاجـت
روا نشدي ؟ “ !
خيلي سريع اشك در چشمهايش جمـع شـد و گفـت ” : انشـاءاالله ايـن دفعـه . انشـاءاالله “ و چنـد
مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد ” : تـو را بـه خـدا دعـا كـن .
ديگه آمادة آماده ام “ . و باز هم مظلومانه خنديد و گفت ” : ولش كن ، هرچي خدا بخواد “ !
دوباره تمرين شروع شد . منطقة عملياتي لشكر امام رضا عليه السلام ، جزيرة بوارين بود كـه
از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي گردان نـوح و از پـل اول تـا جـادة شيشـه بـراي
گردان ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچـه هـاي لشـكر ٥ نصـر بـود و
ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانـال كنـده شـده از
سمت خاكريز خودمان به داخل نهر خين رفته ، بعد از عبـور از نهـر ، بـه خـط عراقـي هـا مـي
زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هـم مـين كـاري
شده بود .
روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كـه بـرادر خليـل موفـق و بـرادر « مجيـد غفـوري » از
معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مـورد اصـابت موشـك واقـع شـده انـد .
حاج خليل به شدت مجروح شده و مجيد غفوري هم به شهادت رسيده بـود . برادرهـاي مجيـد
هم قبلاً به شهادت رسيده بودنـد « . وحيـد غفـوري » ، سـال ٦٣ در عمليـات بـدر بـه شـهادت
رسيده و « حميد غفوري » هم كه از بچه هاي گردان نوح بود ، در كربلاي چهار .
امير يگانگي ، تخريبچي گردان نوح مي گفت شب قبل از كربلاي چهـار بـا حميـد غفـوري قـرار
گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد !
چون حميد شهيد شده بود ، « مهدي سعيدي » ـ از مسؤولان تخريـب ـ بـه مجيـد اصـرار مـي
كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هسـتند ؛ امـا او امتنـاع مـي كـرد . سـعيدي مـي
گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفـت تـا عصـر جـواب قطعـي
مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد !
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA