قطرههای باران سرگردان در آسمان بر صورتش نشست. سالها بر پشت اسبهای چوبی، در حسرت صاحب اسبهای چوبی دیگر، سرعت گذشتهبود. و اینک هنگام پیاده شدن بود و لمس خاک. رایحهی گلبرگهای نسترن را بویید، گویی از آسمان بر زمین فرو میباریدند.
#نسترنهای_صورتی
#رضا_جولایی #نشر_چشمه #داستان_ایرانی #مجموعه_داستان #داستان_کوتاه
#ارسال_پستی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
#نسترنهای_صورتی
#رضا_جولایی #نشر_چشمه #داستان_ایرانی #مجموعه_داستان #داستان_کوتاه
#ارسال_پستی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
.
جورج فیشر هنوز بیدار بود. درازکش، به تصادفی فکر میکرد که در خیابان ۱۲۱ دیده بود. ماشین به مرد جوانی زده بود. او را به داروخانهای در برادوی برده بودند، صاحب داروخانه کاری از دستش برنیامده بود. منتظر آمبولانس شده بودند، مرد روی پیشخوان، در انتهای داروخانه افتاده بود، نگاهش به سقف بود، میدانست دارد میمیرد.
جورج برای این جوان که به نظر میرسید اواخر دههی دوم زندگیاش باشد، عمیقاً متأسف بود. صبوریاش در ماجرا جورج را متقاعد کرده بود که آدم خیلی خوبی است. میدانست این جوان از مرگ نمیترسد، میخواست با او حرف بزند و بگوید خودش هم از مرگ نمیترسد، ولی کلمهها روی لبهای نازکش شکل نگرفته بودند و در حال خفگی با حرفهایی که نتوانسته بود بزند، به خانه رفت.
#کفشهای_خدمتکار
#برنارد_مالامود
#امیرمهدی_حقیقت
#نشر_افق
#داستان_کوتاه #مجموعه_داستان #داستان_آمریکایی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
جورج فیشر هنوز بیدار بود. درازکش، به تصادفی فکر میکرد که در خیابان ۱۲۱ دیده بود. ماشین به مرد جوانی زده بود. او را به داروخانهای در برادوی برده بودند، صاحب داروخانه کاری از دستش برنیامده بود. منتظر آمبولانس شده بودند، مرد روی پیشخوان، در انتهای داروخانه افتاده بود، نگاهش به سقف بود، میدانست دارد میمیرد.
جورج برای این جوان که به نظر میرسید اواخر دههی دوم زندگیاش باشد، عمیقاً متأسف بود. صبوریاش در ماجرا جورج را متقاعد کرده بود که آدم خیلی خوبی است. میدانست این جوان از مرگ نمیترسد، میخواست با او حرف بزند و بگوید خودش هم از مرگ نمیترسد، ولی کلمهها روی لبهای نازکش شکل نگرفته بودند و در حال خفگی با حرفهایی که نتوانسته بود بزند، به خانه رفت.
#کفشهای_خدمتکار
#برنارد_مالامود
#امیرمهدی_حقیقت
#نشر_افق
#داستان_کوتاه #مجموعه_داستان #داستان_آمریکایی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
من خودم را موظف ساختهام تا موضوع قتل خودم را خودم بررسی کنم و بدانم که قاتل من کی بوده است. وقتی در این دنیای زندگان، قانون به قتل میرسد، مقتولان خودشان باید در پی قاتلشان بگردند. من سعی میکنم تا به یاد بیاورم که چگونه کشته شدم.
بهتر میدانم تا همان روزی را به یاد بیاورم که این واقعه رخ داد. شاید عوامل قتل من، تنها به حوادث همان روز محدود نگردند و تمام گذشتههایم در این قضیه شامل باشند، اما بهتر میدانم آنچه را به یاد بیاورم که روز آخر برایم رخ داد.
#چشم_های_سیاه_بهار
#عبدالقادر_مرادی
#نشر_آمو
#داستان_کوتاه #مجموعه_داستان #داستان_افغان #داستان_جهان #ادبیات_جهان #افغانستان
#ارسال_پستی #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
بهتر میدانم تا همان روزی را به یاد بیاورم که این واقعه رخ داد. شاید عوامل قتل من، تنها به حوادث همان روز محدود نگردند و تمام گذشتههایم در این قضیه شامل باشند، اما بهتر میدانم آنچه را به یاد بیاورم که روز آخر برایم رخ داد.
#چشم_های_سیاه_بهار
#عبدالقادر_مرادی
#نشر_آمو
#داستان_کوتاه #مجموعه_داستان #داستان_افغان #داستان_جهان #ادبیات_جهان #افغانستان
#ارسال_پستی #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
.
دختر شالی های سبز
((قربان را بردند.))
مادر به خودش میگفت.
از همان روز به بعد همه چیز پایان یافت. از همان روز به بعد همهچیز شکست و ریخت و بههم خورد. از همان روز به بعد حافظه و ذهنش هم رو کردند به خرابی. مادر هر روز بر میخاست که برود، ولی نمیشد.
مشکلی در کار میافتاد و بندشی از راه میرسید. مینشست که توفان بگذرد؛ باد و باران بماند. بیماریاش بگذرد.
#دختر_شالی_های_سبز
#عبدالقادر_مرادی
#مجموعه_داستان #داستان_کوتاه #نشر_آمو #داستان_افغان #داستان_افغانستان #ادبیات_جهان #داستان_فارسی
#ارسال_پستی #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
@cafetarikh.ir
دختر شالی های سبز
((قربان را بردند.))
مادر به خودش میگفت.
از همان روز به بعد همه چیز پایان یافت. از همان روز به بعد همهچیز شکست و ریخت و بههم خورد. از همان روز به بعد حافظه و ذهنش هم رو کردند به خرابی. مادر هر روز بر میخاست که برود، ولی نمیشد.
مشکلی در کار میافتاد و بندشی از راه میرسید. مینشست که توفان بگذرد؛ باد و باران بماند. بیماریاش بگذرد.
#دختر_شالی_های_سبز
#عبدالقادر_مرادی
#مجموعه_داستان #داستان_کوتاه #نشر_آمو #داستان_افغان #داستان_افغانستان #ادبیات_جهان #داستان_فارسی
#ارسال_پستی #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
@cafetarikh.ir
.
از آنجا که امروز یکشنبه است و باران بند آمده است، به گمانم بهتر است دستهای از این گلهای سرخ و سفید را که این زن سالخورده برای آرایش محرابها و حلقههای گل پرورش میدهد بردارم و بر سر گور خود بگذارم...
زن در برابر قدیسان خود به خاک افتاده است. از زمانی که من در نخستین تلاش خود برای رسیدن به محراب و برداشتن تازهترین و شادابترین گل های رز ناکام ماندم و از زمانی که در میانهی راه این اتاق، از حرکت باز ایستادم، زن همچنان مضطرب مانده است. شاید که میتوانستم موفق شوم اما از آنجا که از حالت جذبه درآمده بود، با چشمک این چراغ کوچک، یکباره سربرداشت و به صندلی گوشهی اتاق خیره شد، شاید که با خود اندیشیده بود دوباره باد است زیرا که چیزی کنار محراب خشخش کرده بود اتاق لحظهای تکان خورده بود و انگار سطح خاطرههایی که مدتهای مدید در آن راکد مانده بود، که ناگهان به حرکت درآمده بود. آنگاه فهمیدم که برای برداشتن گلها باید منتظر موقعیت بهتری باشم زیرا هنوز بیدار بود و به صندلی خیره شده بود و حتی صدای دستهای مرا کنار صورتش میشنید. اکنون باید همچنان به انتظار بمانم تا او لحظهای دیگر اتاق را ترک کند و برای خواب نیمروزی به اندازه و نا متغیر روزهای یکشنبهاش به اتاق پهلویی برود. شاید که آن وقت بتوانم با گلهای رز اینجا را ترک کنم و قبل از آنکه دوباره به این اتاق برگردد و دوباره به این صندلی خیره شود به جای خود بازگردم...
اکنون سه چهار هفته است که میکوشم به گلهای رز دست بیابم اما او جلوی محراب به کمین نشسته است و با چنان وسواس وحشتباری مراقب گلهاست که من طی بیست سالی که ساکن این خانه بوده است هرگز در او ندیده بودم.
یکشنبهی گذشته وقتی برای آوردن چراغ از اتاق خارج شد، توانستم دسته گلی از بهترین گلهای رز را بردارم و در یک چشم به هم زدن به آرزوی خود نزدیک شوم اما وقتی خواستم به سوی صندلی بازگردم، دوباره صدای قدم هایش را در راهرو شنیدم. این بود که فورا گلهای رز را روی محراب درهم ریختم و بعد او را دیدم که در آستانهی در ایستاده بود و چراغ را بالا گرفته بود.
#مرگ_در_جنگل #مجموعه_داستان #نویسندگان #صفدر_تقی_زاده #محمدعلی_صفریان #نشر_نو
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
از آنجا که امروز یکشنبه است و باران بند آمده است، به گمانم بهتر است دستهای از این گلهای سرخ و سفید را که این زن سالخورده برای آرایش محرابها و حلقههای گل پرورش میدهد بردارم و بر سر گور خود بگذارم...
زن در برابر قدیسان خود به خاک افتاده است. از زمانی که من در نخستین تلاش خود برای رسیدن به محراب و برداشتن تازهترین و شادابترین گل های رز ناکام ماندم و از زمانی که در میانهی راه این اتاق، از حرکت باز ایستادم، زن همچنان مضطرب مانده است. شاید که میتوانستم موفق شوم اما از آنجا که از حالت جذبه درآمده بود، با چشمک این چراغ کوچک، یکباره سربرداشت و به صندلی گوشهی اتاق خیره شد، شاید که با خود اندیشیده بود دوباره باد است زیرا که چیزی کنار محراب خشخش کرده بود اتاق لحظهای تکان خورده بود و انگار سطح خاطرههایی که مدتهای مدید در آن راکد مانده بود، که ناگهان به حرکت درآمده بود. آنگاه فهمیدم که برای برداشتن گلها باید منتظر موقعیت بهتری باشم زیرا هنوز بیدار بود و به صندلی خیره شده بود و حتی صدای دستهای مرا کنار صورتش میشنید. اکنون باید همچنان به انتظار بمانم تا او لحظهای دیگر اتاق را ترک کند و برای خواب نیمروزی به اندازه و نا متغیر روزهای یکشنبهاش به اتاق پهلویی برود. شاید که آن وقت بتوانم با گلهای رز اینجا را ترک کنم و قبل از آنکه دوباره به این اتاق برگردد و دوباره به این صندلی خیره شود به جای خود بازگردم...
اکنون سه چهار هفته است که میکوشم به گلهای رز دست بیابم اما او جلوی محراب به کمین نشسته است و با چنان وسواس وحشتباری مراقب گلهاست که من طی بیست سالی که ساکن این خانه بوده است هرگز در او ندیده بودم.
یکشنبهی گذشته وقتی برای آوردن چراغ از اتاق خارج شد، توانستم دسته گلی از بهترین گلهای رز را بردارم و در یک چشم به هم زدن به آرزوی خود نزدیک شوم اما وقتی خواستم به سوی صندلی بازگردم، دوباره صدای قدم هایش را در راهرو شنیدم. این بود که فورا گلهای رز را روی محراب درهم ریختم و بعد او را دیدم که در آستانهی در ایستاده بود و چراغ را بالا گرفته بود.
#مرگ_در_جنگل #مجموعه_داستان #نویسندگان #صفدر_تقی_زاده #محمدعلی_صفریان #نشر_نو
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
خوب به این ترتیب من مرتکب جنایت بزرگ قتل برادرم شدم. همان ماجرای قابیل و برادرش هابیل بود، فقط در مورد ما، برادرها عینا شبیه هم بودند اگر من این بود که با بدن های مشابه همان را با هم شریک بودیم؟
آیا تعجب میکنید که کسی بتواند مرتکب چنین جنایت سنگدلانهای شود؟ من که تعجب نمیکنم. اما علت اصلی تمایل شخص من به کشتن برادرم این بود که ما دو نفر بودیم در قالب یک نفر و من چقدر از نیمهی دیگرم متنفر بودم! نمیدانم آیا تا به حال نفرتی چنین لجامگسیخته را حس کردهاید یا نه؟نفرتی بس شدیدتر از آنچه نسبت به آدمهای غریبه احساس میکنید. در این مورد خاص شدیدتر هم بود، چون ما دوقلو بودیم و من از شدت حسادت دیوانه شده بودم.
#اتاق_قرمز
#مارمولک_سیاه
#شکار_و_تاریکی
#ادوگاوا_رانپو #محمود_گودرزی #چترنگ #همه_خوان #مجموعه_داستان #داستان_ژاپنی #ژاپنی #ارسال_کتاب
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
آیا تعجب میکنید که کسی بتواند مرتکب چنین جنایت سنگدلانهای شود؟ من که تعجب نمیکنم. اما علت اصلی تمایل شخص من به کشتن برادرم این بود که ما دو نفر بودیم در قالب یک نفر و من چقدر از نیمهی دیگرم متنفر بودم! نمیدانم آیا تا به حال نفرتی چنین لجامگسیخته را حس کردهاید یا نه؟نفرتی بس شدیدتر از آنچه نسبت به آدمهای غریبه احساس میکنید. در این مورد خاص شدیدتر هم بود، چون ما دوقلو بودیم و من از شدت حسادت دیوانه شده بودم.
#اتاق_قرمز
#مارمولک_سیاه
#شکار_و_تاریکی
#ادوگاوا_رانپو #محمود_گودرزی #چترنگ #همه_خوان #مجموعه_داستان #داستان_ژاپنی #ژاپنی #ارسال_کتاب
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
دوتایی با کرختی روی تخت ماریا و من دراز کشیدیم. به آنیتا نگاه کردم. دستهایش را بالای سرش دراز کرد، بدنش را کش و قوس داد و تقریباً با دهان بسته خمیازه کشید. گفت: «این بهترین وقت من است، وقتی آدم تو روز روشن یک جای تاریک دراز کشیده و قرار نیست هیچ کاری بکند.» من گفتم: «من دلم میخواد یک همچین روزهایی حیوان باشم. فقط بخورم و بخوابم و منتظر بمانم که یک وقتی خنکتر بشود.» آنیتا به طرف من برگشت. سرش را به دستش تکیه داد. گفت او و اشتفان مدتهاست از هم جدا زندگی میکنند. گفتم: «همیشه فکر میکردم شما یک زوج کامل هستید.» آنیتا گفت: «خب شاید یک وقتی هم بودیم. ولی الآن دیگر نه...
#تمام_چیزهایی_که_جایشان_خالی_است
#پتر_اشتام
#صنوبر_صراف_زاده
#نشر_افق
#داستان #مجموعه_داستان
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
#تمام_چیزهایی_که_جایشان_خالی_است
#پتر_اشتام
#صنوبر_صراف_زاده
#نشر_افق
#داستان #مجموعه_داستان
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
.
اما اگر من او بودم، پس نیمه دوم من میمرد. برای همین ضعف کردم. کنارش افتادم. تکان نمیخوردیم. چشمهای او بسته بود. سعی کردم خوابم نبرد. میدانستم که اگر چشمهایم را ببندم دیگر هیچوقت بیدار نمیشوم. خیلی جلو رفته بودم، دیگر نمیخواستم بیشتر از این فرو بروم. گاهی اوقات شبیه مردهها میشویم، برای همین است که قدرت مرده زیاد میشود. برای همین ما را نمیبخشند چون ما زنده ها، خیلی به هم شباهت داریم.
#داستانهای_با_اجازه
#مجموعه_داستان
#میا_کوتو
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
اما اگر من او بودم، پس نیمه دوم من میمرد. برای همین ضعف کردم. کنارش افتادم. تکان نمیخوردیم. چشمهای او بسته بود. سعی کردم خوابم نبرد. میدانستم که اگر چشمهایم را ببندم دیگر هیچوقت بیدار نمیشوم. خیلی جلو رفته بودم، دیگر نمیخواستم بیشتر از این فرو بروم. گاهی اوقات شبیه مردهها میشویم، برای همین است که قدرت مرده زیاد میشود. برای همین ما را نمیبخشند چون ما زنده ها، خیلی به هم شباهت داریم.
#داستانهای_با_اجازه
#مجموعه_داستان
#میا_کوتو
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
وقتى يكى از من شغلم را مىپرسد، از خجالت آب مىشوم، خون به صورتم مىدود و رنگبهرنگ مىشوم. به تتهپته مىافتم. من- آنهم كسى كه به حفظ ظاهر و خويشتندارى معروف است_ به آدمهايى كه خيلى راحت مىگويند؛ بنا هستم، حسوديم مىشود. به حسابدار، آرايشگرها، نويسندگان و سادگى بيان آن مشاغل و به همهى حرفههايى كه گويا هستند و نيازى به توضيح و تفسير ندارند، رشك مىبرم. هر بار با چنين سوالى روبهرو مىشوم، مىگويم، حرفه من خنديدن است. خوب، عباراتى از اين دست، سوال ديگرى بر مىانگیزد، جدا از اين راه نان مىخوری؟ در كمال صداقت پاسخ مىدهم بلى.
#داستان_ناگهان
#مجموعه_داستان
#اسدالله_امرايى
#هاينريش_بل
#نشر_گويا
#ارسال_کتاب
#ارسال_پستی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
وقتى يكى از من شغلم را مىپرسد، از خجالت آب مىشوم، خون به صورتم مىدود و رنگبهرنگ مىشوم. به تتهپته مىافتم. من- آنهم كسى كه به حفظ ظاهر و خويشتندارى معروف است_ به آدمهايى كه خيلى راحت مىگويند؛ بنا هستم، حسوديم مىشود. به حسابدار، آرايشگرها، نويسندگان و سادگى بيان آن مشاغل و به همهى حرفههايى كه گويا هستند و نيازى به توضيح و تفسير ندارند، رشك مىبرم. هر بار با چنين سوالى روبهرو مىشوم، مىگويم، حرفه من خنديدن است. خوب، عباراتى از اين دست، سوال ديگرى بر مىانگیزد، جدا از اين راه نان مىخوری؟ در كمال صداقت پاسخ مىدهم بلى.
#داستان_ناگهان
#مجموعه_داستان
#اسدالله_امرايى
#هاينريش_بل
#نشر_گويا
#ارسال_کتاب
#ارسال_پستی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
.
در شیراز آدمی اراده ندارد. تن داغی ناگهان داغت میکند، و یا سردی تلخی میشکندت. اختیار در شیراز نیست. سرنوشت زیبا به هرکجا میبردت. شیراز با شکوه نیست، ولی یکی از آن یکه شهرهاست که در آن عاطفت میبخشد. باید توان داشت و سهم عظیم گرفت. تن شیراز در نور خورشید هر لحظه رنگی دارد. قلب شیراز میتپد و این شهر در حیات دایمی است. گویی آب حیات خورده است. لبهای شیراز معطر و پر بوست. عشق در شیراز رایگان است. شور آن خستگیآور نیست. دل چون از کف رفت حفاظت میشود. در شیراز هیچکس را به گناه عشق رنج نمیدهند و سرزنش نمیکنند. عشق چون سرو در شیراز آزاد است. در این شهر برای محبت جوهری پنهان است که آدم را به بیهوشی مطبوع میاندازد.
#شیراز
#یک_شهر #سی_یک_داستان
#محمد_کشاورز
#انتشارات_نیلوفر
#مجموعه_داستان #داستان_فارسی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
در شیراز آدمی اراده ندارد. تن داغی ناگهان داغت میکند، و یا سردی تلخی میشکندت. اختیار در شیراز نیست. سرنوشت زیبا به هرکجا میبردت. شیراز با شکوه نیست، ولی یکی از آن یکه شهرهاست که در آن عاطفت میبخشد. باید توان داشت و سهم عظیم گرفت. تن شیراز در نور خورشید هر لحظه رنگی دارد. قلب شیراز میتپد و این شهر در حیات دایمی است. گویی آب حیات خورده است. لبهای شیراز معطر و پر بوست. عشق در شیراز رایگان است. شور آن خستگیآور نیست. دل چون از کف رفت حفاظت میشود. در شیراز هیچکس را به گناه عشق رنج نمیدهند و سرزنش نمیکنند. عشق چون سرو در شیراز آزاد است. در این شهر برای محبت جوهری پنهان است که آدم را به بیهوشی مطبوع میاندازد.
#شیراز
#یک_شهر #سی_یک_داستان
#محمد_کشاورز
#انتشارات_نیلوفر
#مجموعه_داستان #داستان_فارسی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
آن شب مهتاب بعد از تعقیب و گریز آمد خانهی ما، دیبا را داد به مادرم تا با کاسه بشقابهای ملامین داخل کابینت آشپزخانه سرگرمش کند و خودش نشست به هایهای گریه. مادرم به مهتاب گفت باید ببخشی، مرد جماعت همین است، خطا میکند و ما زنها باید ببخشیم. این را مثل یک اصل پذیرفته شده میگفت. مثل خودش که بارها و بارها پدرم را بخشیده بود. اما من حرفش را قبول نداشتم. هر بار هم که پدرم را بابت هر خطای خانمانسوزی میبخشید من یک تکه از پوست وجودم را برای انتقام از نرینههای عالم کلفت می کردم. معنی نداشت هر بار که پدر مافنگیام را سر بساط تریاک با نشمه جدیدش غافلگیر میکرد، با دو بار زرزر کردن و چسناله کردن و گردن کج کردنش می بخشید. هر بار هم چیزی را برای بخشیدنش بهانه میکرد. یک بار نداشتن استقلال مالی، یک بار آینده ما بچهها، یک بار بیآبرویی جلوی دروهمسایه و خواستگارها... حالا آینده ما چه شد؟ مگر خواستگارها صف بسته بودند جلوی در خانه؟
مهتاب آن شب غروب کرده بود. آنقدر با دستمال اشک و آب دماغش را پاک کرده بود که گونهها و نوک بینیاش قرمز شده بود مثل لبو. طلوع که کرد، حرف از انتقام زد. من دلیلی برای مخالفت نداشتم.
این مهتاب ویرانه حالا مانده است کدام تصمیم را عملی کند. صبر کند وقتی فرزاد زیر دوش چشم هایش را میبندد اسید را بریزد داخل وان تا اول کف پایش بسوزد و بعد احتمالا با چشم بسته و پر کف لیز بخورد کف وان تا بقیه بدنش هم جزغاله شود؟ یا به بهانهای وارد حمام شود و اتفاقا وقتی فرزاد چشمهایش باز است و دارد نگاه میکند یکجا اسید را بریزد درست وسط پاهایش تا فرزاد با چشم باز سوختن خودش را تماشا کند؟
#کاناپه
#ساناز_اقتصادی_نیا
#داستان_های_کوتاه_فارسی #مجموعه_داستان
#نشر_نی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
آن شب مهتاب بعد از تعقیب و گریز آمد خانهی ما، دیبا را داد به مادرم تا با کاسه بشقابهای ملامین داخل کابینت آشپزخانه سرگرمش کند و خودش نشست به هایهای گریه. مادرم به مهتاب گفت باید ببخشی، مرد جماعت همین است، خطا میکند و ما زنها باید ببخشیم. این را مثل یک اصل پذیرفته شده میگفت. مثل خودش که بارها و بارها پدرم را بخشیده بود. اما من حرفش را قبول نداشتم. هر بار هم که پدرم را بابت هر خطای خانمانسوزی میبخشید من یک تکه از پوست وجودم را برای انتقام از نرینههای عالم کلفت می کردم. معنی نداشت هر بار که پدر مافنگیام را سر بساط تریاک با نشمه جدیدش غافلگیر میکرد، با دو بار زرزر کردن و چسناله کردن و گردن کج کردنش می بخشید. هر بار هم چیزی را برای بخشیدنش بهانه میکرد. یک بار نداشتن استقلال مالی، یک بار آینده ما بچهها، یک بار بیآبرویی جلوی دروهمسایه و خواستگارها... حالا آینده ما چه شد؟ مگر خواستگارها صف بسته بودند جلوی در خانه؟
مهتاب آن شب غروب کرده بود. آنقدر با دستمال اشک و آب دماغش را پاک کرده بود که گونهها و نوک بینیاش قرمز شده بود مثل لبو. طلوع که کرد، حرف از انتقام زد. من دلیلی برای مخالفت نداشتم.
این مهتاب ویرانه حالا مانده است کدام تصمیم را عملی کند. صبر کند وقتی فرزاد زیر دوش چشم هایش را میبندد اسید را بریزد داخل وان تا اول کف پایش بسوزد و بعد احتمالا با چشم بسته و پر کف لیز بخورد کف وان تا بقیه بدنش هم جزغاله شود؟ یا به بهانهای وارد حمام شود و اتفاقا وقتی فرزاد چشمهایش باز است و دارد نگاه میکند یکجا اسید را بریزد درست وسط پاهایش تا فرزاد با چشم باز سوختن خودش را تماشا کند؟
#کاناپه
#ساناز_اقتصادی_نیا
#داستان_های_کوتاه_فارسی #مجموعه_داستان
#نشر_نی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
زمین بدون هوا
پدربزرگ از مخزن نفس میکشد. گاوداریاش را میفروشد چون هوا کم آورده.
مامان میگوید، من وارثتان هستم.
میگوید، تو دختری...
#داستان_نما
#گروه_نویسندگان
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#مجموعه_داستان
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
پدربزرگ از مخزن نفس میکشد. گاوداریاش را میفروشد چون هوا کم آورده.
مامان میگوید، من وارثتان هستم.
میگوید، تو دختری...
#داستان_نما
#گروه_نویسندگان
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#مجموعه_داستان
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
زمین بدون هوا
پدربزرگ از مخزن نفس میکشد. گاوداریاش را میفروشد چون هوا کم آورده.
مامان میگوید، من وارثتان هستم.
میگوید، تو دختری...
#داستان_نما
#گروه_نویسندگان
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#مجموعه_داستان
@afrabook
زمین بدون هوا
پدربزرگ از مخزن نفس میکشد. گاوداریاش را میفروشد چون هوا کم آورده.
مامان میگوید، من وارثتان هستم.
میگوید، تو دختری...
#داستان_نما
#گروه_نویسندگان
#اسدالله_امرایی
#نشر_گویا
#مجموعه_داستان
@afrabook
.
بر سقف خاکستری آسمان روزهای در به دریات روی خیابانهای بارانزده، گریههایت و ترست از اخراج نقاشی میشد و در روزهای نادر آفتابی، دیوارهای کنار رستورانهای پیادهرو پر میشد از طرح خندههای شیرینت و نقشههایت برای آینده. اما هرگز فکرش را نمیکردم زمانی برگردم ایران و تو را زیباتر از پیش در این کتابفروشی دنج پیدا کنم و نخواهم به تو بگویم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو؟
#روزن
#احمد_پوری
#نشر_نیماژ
#مجموعه_داستان #داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook
بر سقف خاکستری آسمان روزهای در به دریات روی خیابانهای بارانزده، گریههایت و ترست از اخراج نقاشی میشد و در روزهای نادر آفتابی، دیوارهای کنار رستورانهای پیادهرو پر میشد از طرح خندههای شیرینت و نقشههایت برای آینده. اما هرگز فکرش را نمیکردم زمانی برگردم ایران و تو را زیباتر از پیش در این کتابفروشی دنج پیدا کنم و نخواهم به تو بگویم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو؟
#روزن
#احمد_پوری
#نشر_نیماژ
#مجموعه_داستان #داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook
،
ده سالم بود که عاشق زنی شدم به اسم گالینا فامیلاش روبتسوف بود. شوهرش، که افسر ارتش بود به جنگ ژاپن رفته و در اکتبر برگشته بود. روبتسوف پیر، مامور مالیات، در شهر ما شهرت خوبی داشت، و یهودیها هم در زمره معاشرانش بودند. و موقعی که پسرش، یعنی همان افسر، از جنگ ژاپن برگشت، همگی دیدیم که او و زنش با چه شادی و عشق علاقهای سر خانه زندگیشان نشستند. گالینا چند روز یکسره دست شوهرش را میگرفت. چشم از او برنمیداشت، چون یک سال و نیم بود که او را ندیده بود. ولی نگاهش مرا میترساند، و لرزان به سمت دیگری نگاه میکردم. این دو نفر در نظرم مظهر زندگی عجیب و شرمآور همه مردم دنیا بودند، و دلم میخواست به خوابی جادویی فرو بروم تا این زندگی را، که بر همه رویاهایم سایه انداخته بود، فراموش کنم....
#عدالت_در_پرانتز
#ایساک_بابل
#مژده_دقیقی
#انتشارات_نیلوفر
#داستان_روسی #مجموعه_داستان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
ده سالم بود که عاشق زنی شدم به اسم گالینا فامیلاش روبتسوف بود. شوهرش، که افسر ارتش بود به جنگ ژاپن رفته و در اکتبر برگشته بود. روبتسوف پیر، مامور مالیات، در شهر ما شهرت خوبی داشت، و یهودیها هم در زمره معاشرانش بودند. و موقعی که پسرش، یعنی همان افسر، از جنگ ژاپن برگشت، همگی دیدیم که او و زنش با چه شادی و عشق علاقهای سر خانه زندگیشان نشستند. گالینا چند روز یکسره دست شوهرش را میگرفت. چشم از او برنمیداشت، چون یک سال و نیم بود که او را ندیده بود. ولی نگاهش مرا میترساند، و لرزان به سمت دیگری نگاه میکردم. این دو نفر در نظرم مظهر زندگی عجیب و شرمآور همه مردم دنیا بودند، و دلم میخواست به خوابی جادویی فرو بروم تا این زندگی را، که بر همه رویاهایم سایه انداخته بود، فراموش کنم....
#عدالت_در_پرانتز
#ایساک_بابل
#مژده_دقیقی
#انتشارات_نیلوفر
#داستان_روسی #مجموعه_داستان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
.
خواهش میکنیم... کاری نکنید که او غمگین شود... کاری نکنید که ما غمگین شویم... این ته ماندهی رویاها را برهم نزنید، به ما کمک کنید که به او بباورانیم همه اوراق که او برای شما توصیف خواهد کرد، هنوز وجود دارند... اگر او بویی ببرد زنده نخواهد ماند. شاید ما در حق او بدی کردیم، ولی بدانید که کار دیگری از دستمان بر نمیآمد: بالاخره باید زندگی میکردیم... و زندگی آدم، زندگی چهار بچه یتیم، بچههای خواهرم، مهمتر از چند برگه چاپی است، مگر نه؟ در اصل... تا امروز ما چیزی از شادکامی او کم نکردهایم. او از این شاد است که میتواند هر بعدازظهر سه ساعتی پوشههایش را یکییکی ورق بزند و با هر اثر طوری حرف بزند که انگار با موجودی زنده سر و کار دارد. و امروز...شاید امروز شادترین روز او باشد. آخر سالهاست که او انتظار روزی را میکشد که بتواند گنجینهی محبوب خود را به یک اهل فن نشان دهد.... خواهش میکنم... من با همهی وجود از شما خواهش میکنم شادی او را برهم نزنید!
#مجموعه_نامرئی
#فدریش_دورنمات #اشتفان_تسوایک #روبرت_موزیل
#گونتر_گراس #پتر_هاندکه
#علی_اصغر_حداد
#انتشارات_ماهی
#مجموعه_داستان #ادبیات_آلمان
@afrabook
خواهش میکنیم... کاری نکنید که او غمگین شود... کاری نکنید که ما غمگین شویم... این ته ماندهی رویاها را برهم نزنید، به ما کمک کنید که به او بباورانیم همه اوراق که او برای شما توصیف خواهد کرد، هنوز وجود دارند... اگر او بویی ببرد زنده نخواهد ماند. شاید ما در حق او بدی کردیم، ولی بدانید که کار دیگری از دستمان بر نمیآمد: بالاخره باید زندگی میکردیم... و زندگی آدم، زندگی چهار بچه یتیم، بچههای خواهرم، مهمتر از چند برگه چاپی است، مگر نه؟ در اصل... تا امروز ما چیزی از شادکامی او کم نکردهایم. او از این شاد است که میتواند هر بعدازظهر سه ساعتی پوشههایش را یکییکی ورق بزند و با هر اثر طوری حرف بزند که انگار با موجودی زنده سر و کار دارد. و امروز...شاید امروز شادترین روز او باشد. آخر سالهاست که او انتظار روزی را میکشد که بتواند گنجینهی محبوب خود را به یک اهل فن نشان دهد.... خواهش میکنم... من با همهی وجود از شما خواهش میکنم شادی او را برهم نزنید!
#مجموعه_نامرئی
#فدریش_دورنمات #اشتفان_تسوایک #روبرت_موزیل
#گونتر_گراس #پتر_هاندکه
#علی_اصغر_حداد
#انتشارات_ماهی
#مجموعه_داستان #ادبیات_آلمان
@afrabook
.
میگوید نخند، اگر بخندی نمیتوانم زارت را ببینم. نفسم را حبس میکنم و توی چشمش نگاه میکنم، چشمش سیاه است و دورش انگار سرمه دارد، مثل اکثر مردم اینجا، چه زن و چه مرد، همهشان شوخ چشماند و صورتشان عرقکرده و غمگین میخندند، من هم میخندم که میگوید این طوری نمیشود همهاش داری میخندی و من میگویم به خدا نمیخندم و باز نگاهش میکنم، این بار خیره به چشم چپش و مرد هم نگاهم میکند و میبینم یک دانه اشک میغلتد توی چشمش، هول میکنم و نفسم میرود و میگویم وای ببخشید، میبینم نگاهش را برمیگرداند و شربت زعفران را میگذارد روی پیشخان و می گوید: «ها زار داری.»
#زار
#شرمین_نادری
#مجموعه_داستان
#نشر_آگاه #نشر_بان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
میگوید نخند، اگر بخندی نمیتوانم زارت را ببینم. نفسم را حبس میکنم و توی چشمش نگاه میکنم، چشمش سیاه است و دورش انگار سرمه دارد، مثل اکثر مردم اینجا، چه زن و چه مرد، همهشان شوخ چشماند و صورتشان عرقکرده و غمگین میخندند، من هم میخندم که میگوید این طوری نمیشود همهاش داری میخندی و من میگویم به خدا نمیخندم و باز نگاهش میکنم، این بار خیره به چشم چپش و مرد هم نگاهم میکند و میبینم یک دانه اشک میغلتد توی چشمش، هول میکنم و نفسم میرود و میگویم وای ببخشید، میبینم نگاهش را برمیگرداند و شربت زعفران را میگذارد روی پیشخان و می گوید: «ها زار داری.»
#زار
#شرمین_نادری
#مجموعه_داستان
#نشر_آگاه #نشر_بان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
و بعد هلن با فریاد کسی خبردار شد که آنتوان در راه حالش بد شده است.
اگر آنقدر بهسرعت در باغ دوید، فقط به این علت بود که آنچه را میخواهند بگویند، انکار کند. نه، آنتوان نمرده بود. نه آنتوان نمیتوانست زیر آفتاب از حال رفته باشد، بله، قلب آنتوان ضعیف بود، اما نمیتوانست اینطور به پایان زندگی برسد. پارگی رگ؟ مسخره است... چگونه ممکن است چیزی بر آدم تنومندی مثل او چیره شود؟ پنجاهوپنج سالگی سن مردن نیست. احمقهای خرفت! یک مشت دروغگو!
با همهی این حرفها وقتی خودش را روی زمین انداخت، بلافاصله متوجه شد که دیگر آنتوانی نیست که نزدیک فواره دراز کشیده، بلکه یک جسد است.
#زیباترین_کتاب_دنیا
#اریک_امانوئل_اشمیت
#پروانه_عزیزی
#دیدآور
#افراکتاب_ادبیات_فرانسه #داستان_فرانسوی
#مجموعه_داستان
#ارسال_به_تمام_نقاط
@afrabook
و بعد هلن با فریاد کسی خبردار شد که آنتوان در راه حالش بد شده است.
اگر آنقدر بهسرعت در باغ دوید، فقط به این علت بود که آنچه را میخواهند بگویند، انکار کند. نه، آنتوان نمرده بود. نه آنتوان نمیتوانست زیر آفتاب از حال رفته باشد، بله، قلب آنتوان ضعیف بود، اما نمیتوانست اینطور به پایان زندگی برسد. پارگی رگ؟ مسخره است... چگونه ممکن است چیزی بر آدم تنومندی مثل او چیره شود؟ پنجاهوپنج سالگی سن مردن نیست. احمقهای خرفت! یک مشت دروغگو!
با همهی این حرفها وقتی خودش را روی زمین انداخت، بلافاصله متوجه شد که دیگر آنتوانی نیست که نزدیک فواره دراز کشیده، بلکه یک جسد است.
#زیباترین_کتاب_دنیا
#اریک_امانوئل_اشمیت
#پروانه_عزیزی
#دیدآور
#افراکتاب_ادبیات_فرانسه #داستان_فرانسوی
#مجموعه_داستان
#ارسال_به_تمام_نقاط
@afrabook